بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب جنگ های امام علی (ع) در پنج سال حکومت, ابن اعثم کوفى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     IMAM0001 -
     IMAM0002 -
     IMAM0003 -
     IMAM0004 -
     IMAM0005 -
     IMAM0006 -
     IMAM0007 -
     IMAM0008 -
     IMAM0009 -
     IMAM0010 -
     IMAM0011 -
     IMAM0012 -
     IMAM0013 -
     IMAM0014 -
     IMAM0015 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

پس جمعى از اصحاب شمشيرها را حمايل كرده و در وفادارى و حمايت از على عليه السلامگفتند، كه يا اميرالمؤ منين ! ما با جان مال و فرزند در فرمان تو هستيم هر چه دستورفرمايى مطيع و فرمانبرداريم . از جمله آنانسهل بن حنيف ، صعصعة بن صوحان عبدى ، عبدالله بن خباب ، منذر بن جارود عبدى و مالكاشتر نخعى بودند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام بسيار خشنود شد، و با آنان مهربانى كرده و آنان راتحسين كرد.
سپس به دبير خويش فرمود: بنويس اين قراردادى است بين على بن ابى طالب عليهالسلام و معاوية بن ابى سفيان .
ابوالاعور سلمى گفت : ابتدا نام معاويه را ذكر كن ،
مالك اشتر گفت : خاموش باش ، هيچ كرامتى براى تو و معاويه نيست ، تا او را مقدم كنيم ،ما نام على بن ابى طالب عليه السلام را كه معاويه و غير معاويه برترى و فضيلتدارد مقدم مى داريم .
معاويه گفت : اى اشتر! هر كدام را مى خواهى مقدم كن .
متن پيمان نامه
بسم الله الرحمن الرحيم ، اين قراردادى است بين على بن ابى طالب عليه السلام ومعاوية بن ابى سفيان و بين اهل عراق و حجاز از شيعيان على عليه السلام واهل شام از هواخواهان معاويه ، كه بر حكم كتابرسول خدا گردن نهند و آنچه را قرآن احيا كرده است زنده كنند و آنچه را قرآن ميراندهاست بميرانند، عبدالله بن قيس يعنى ابوموسى اشعرى نماينده على بن ابى طالب عليهالسلام و عمروعاص نماينده معاويه به عنوان حكمين انتخاب مى شوند على بن ابى طالبعليه السلام و معاويه از حكمين عهد و ميثاق مى گيرند تا بر اساس دستورات قرآن و سنترسول خدا صلى الله عليه و آله دوارى كنند.
جان و مال دو داور در امان باشد و كسى متعرض آنان نشود افراد دو لشكر به مفاد اينپيمان راضى باشند و اهل عراق و حجاز به اوطان خويش باز گردند واهل شام به شام مراجعت كنند و اجتماع حكمين در دومةالجندل تشكل شود و مهلت اين قرار داد يك سال است . والسلام .
عبدالله بن ابى رافع دبير اميرالمؤ منين على عليه السلام قرارداد نامه را براىاهل شام نوشت و عمار بن عباد كلبى دبير معاويه هم پيمان نامه را براىاهل عراق به نگارش در آورد و عده اى از معارف عراق بر نسخهاهل شام امضاء و گواهى كردند و جمعى از معتمداناهل شام بر نسخه اهل عراق گواهى نوشتند.
نخستين اعتراض از لشكر على عليه السلام
پس از نوشتن پيمان نامه و گواهى آن ، مردى از اصحاب اميرالمؤ منين عليه السلام ازقبيله ربيعه (98)بر اسب نشست و گفت : آبى به من دهيد، چون آب نوشيد، برلشكر اميرالمؤ منين حمله كرد و ساعتى ادامه داد و مجددا آب خواست ، چون آب خورد بار ديگربه لشكر معاويه حمله كرد و رجز خواند، گاهى به لشكر معاويه و گاهى به يارانعلى عليه السلام حمله كرد و به آواز بلند مى گفت :
اى مردم ! بدانيد من على و معاويه و از حكم آنان بيزارم لا حكم الا الله و لو كره المشركون.
و در اثناى حمله به ياران على عليه السلام كه مردم را با شمشير و نيزه مى زد كشتهشد، او نخستين خارجى بود كه در مقابل اميرالمؤ منين و يارانش ‍ شمشير كشيد.
نگرانى ياران على عليه السلام از معاويه
چون قرارداد نوشته و مهر و گواهى شد، معاويه عمروعاص كه به غرض و هدف خويشرسيدند خوشحال و دلشاد بودند، اما ياران صميمى على عليه السلامدل تنگ بودند، مالك اشتر نخعى ، عدى بن حاتم طائى و عمرو بن حمق الخزاعى و شريحبن هانى و زحر بن قيس جعفى و احنف بن قيس ‍ تميمى و جماعتى از ياران ديگر به معاويهنزديك شدند و گفتند:
اى معاويه ! ما از حق دست بردار نيستيم و امروز بر همان عقيده ايم كه ديروز بوديم ، تواز ترس شمشير ما به قرآن پناه بردى و ما را به كتاب خدا خواندى ، ما هم شما را اجابتكرديم . حكمى كه حكمين بكنند اگر بر معيار حق باشد، مى پذيريم وگرنه ما جنگ راچاره نهايى مى دانيم تا يكى از ما يا شما باقى بماند.
معاويه گفت : هر چه مى خواهيد، همان كنيد.
سپس منادى معاويه ، اهل شام را آواز داد تا به شام برگردند و اميرالمؤ منين فرمود تااهل عراق و حجاز به وطن خويش برگردند.
نصيحت ابوموسى در راه دومة الجندل
ابوموسى اشعرى به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد گفت :يا اميرالمؤ منين ازمكر و خدعه ماءمون نيستم ، از تو مى خواهم جمعى از اصحاب خويش را با من به دومةالجندل بفرستى تا راهنما و مشاور من در مقابل عمروعاص باشند، على عليه السلام شريحبن هانى را با پانصد تن (99) به همراهى ابوموسى به دومةالجندل فرستاد تا از احوال او باشند.
شريح بن هانى در بين راه به ابوموسى گفت : كارى بزرگ را به عهده گرفتى كهمسئوليتى عظيم دارد، اگر خطا و لغزش كنى با هيچ چيز جبران نمى شود. از حق چشممپوش و باطل را حمايت نكن و بنگر با چه كسى مقابله مى كنى ، با مردىمثل عمروعاص كه دين و ايمان ندارد و جز به دنيا ومال دنيا نمى انديشد. او مردى مكار و حيله گر است ، مواظب باش تا در ورطه هلاكت نيفتى .
ابوموسى اشعرى گفت : تلاش مى كنم تا باطلرا دفع و طرفين را راضى كنم . معاويه شرحبيل بن سمط الكندى را با جمعى انبوه بههمراهى عمروعاص ‍ به دومة الجندل اعزام كرد.
عمروعاص و ابوموسى در دومة الجندل
نماينده على عليه السلام و معاويه در دومة الجندل حاضر شدند، عمروعاصقبل از ابوموسى به آنجا رسيد، وقتى ابوموسى با همراهيان به دومةالجندل رسيد، عمروعاص به استقبال او آمد و او را سلام خوش آمد گفت .
ابوموسى نيز او را به سينه خويش چسباند و مصافحه كرد سپس ‍ عمروعاص او را نزدخود نشانيد ساعتى به تعارف و عيش پرداخته با هم طعام خوردند.
بعد از آن هر روز ساعت ها با هم مى نشستند و بحث و گفت و گو مى كردند. و روزهاىطولانى به اين نحو سپرى كردند، به گونه اى كه ياران اميرالمؤ منين عليه السلامنگران قضيه شدند، تا اين كه عدى بن حاتم طائى گفت : اى عمرو! تو مرد مورد اعتمادنيستى و ابوموسى نيز مردى ضعيف و كم خرد است .
عمروعاص گفت : اى عدى تو را دخالتى در اين كار نيست .
بر اثر طولانى شدن مدت حكميت ، بر زبان ها افتاد كه عمروعاص ، ابوموسى را فريبمى دهد تا مولاى خود على بن ابى طالب را خلع كند و جمعى ديگر به گوش معاويهرساندند مه عمروعاص خلافت را براى خود مى خواهد، معاويه دلتنگ شد، مغيرة بن شعبهرا به نزد عمروعاص فرستاد، مغيره در دومة الجندل بر عمروعاص وارد شد و ساعتى بهمباحثه و گفت و گو نشستند سپس با ابوموسى ملاقات كرده ، سخن گفتند.
مغيره به نزد معاويه رفت و گفت : هر دو را ديدم و سخنان آنان را شنيدم ، اما در كارابوموسى شك ندارم كه او على بن ابى طالب عليه السلام را از خلافت خلع مى كند، وليكن از عمروعاص سخنى شنيدم كه اراده كارى دارد.
معاويه با شنيدن سخن مغيره غمناك شد، شعرى به اين مضمون گفت و براى عمروعاصفرستاد:
سخنهايى از تو شنيدم اما باور ندارم و يقين مى دانم كه رضاى من را نگاه مى دارى وهرگز حق ما را فراموش نمى كنى .
به جهت طولانى شدن مدت ، مردم به عمروعاص و ابوموسى اعتراض ‍ كرده ، و فريادبرآوردند: اى ابوموسى و عمروعاص : زمان به دراز كشيد شما هنوز حكمى نكرديد، مىترسيم مدت يك سال تمام شود و شما كارى نكنيد و دوباره جنگ آغاز شود.
عمروعاص با شنيدن اين سخنان به نزد ابوموسى رفت و گفت : اى ابوموسى !اهل عراق در طلب خون عثمان كمتر از اهل شما نيستند، شرف معاويه وحال او را در بنى اميه مى دانى ، در اين كار چه انديشه و نظرى دارى بيان كن .
ابوموسى گفت : اگر در روز قتل عثمان در مدينه حاضر بودم . حتما او را بارى مى دادم ،اما معاويه در بنى اميه شريف تر از على بن ابى طالب عليه السلام در بين بنى هاشمنيست .
عمروعاص گفت :
راست مى گويى ، ولى تو نسبت به على بن ابى طالب عليه السلام از من به معاويهناصح تر نيستى ، اما اگر كسى بگويد معاويه از طلقاست و پدر او سر كرده جنگ احزاببود، راست گفته است ، و همچنين اگر كسى بگويد على عليه السلام كشتگان عثمان را دركنار خويش نگه داشته و انصار عثمان را در جنگجمل كشته ، راست گفته است .
اى ابوموسى ! پيشنهاد دارم و مصلحتى انديشيدم كه صلاح مسلمانان در آن است ، من معاويهرا از خلافت خلع مى كنم و تو هم على بن ابى طالب را از خلافت بر كنار كن ، تا خلافترا به عبدالله بن عمر خطاب كه مردى عابد و زاهد است و به جنگ و خونريزى رغبت نداردواگذار كنيم .
ابوموسى گفت : پيشنهاد نيكو و راءى پسنديده اى است .
عمروعاص گفت : چه روز اين داورى را اعلام كنيم .
ابوموسى گفت : فردا روز دوشنبه است ، دوشنبه روز مباركى است . مردم را جمع كنيم وبعد از خطبه اين تصميم را اعلام داريم .
فريب ابوموسى اشعرى
روز دوشنبه مردم براى استماع نظريات حكمين اجتماع كردند، ابوموسى و عمروعاص باهمراهان خويش در جايگاه حاضر شدند.
عمروعاص گفت : اى ابوموسى ! تو را به خدا سوگند مى دهم ، چه كسى به خلافتسزاوارتر است ، انسان غدار يا وفادار!
ابوموسى گفت : معلوم است وفادار بهتر از غدار است .
عمرو گفت : درباره عثمان چه مى گويى ، آيا ظالم بود كه كشته شد يا مظلوم ؟ابوموسى گفت : مظلومانه كشته شد.
عمرو گفت : آيا قاتل او بايد قصاص شود يا نه ؟
ابوموسى : بايد قصاص شود.
عمرو: آيا اولياء عثمان بايد قاتلين را قصاص كنند يا خير؟
ابوموسى : بلى اولياى عثمان بر اين كار ولايت داند، چون خداى تعالى فرمود:
من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا (100)
عمرو: آيا قبول دارى معاويه از اولياى عثمان است يا خير؟
ابوموسى : بلى ، معاويه از اقوام و اولياى عثمان است .
عمروعاص گفت : اى مردم ! شاهد باشيد كه ابوموسى گواهى مى دهد عثمان مظلومانه كشتهشد و معاويه از اولياى او و قصاص كننده قاتلين اوست .
ابوموسى گفت : اى عمروعاص ، برخيز طبق توافق ديروز معاويه را از خلافتعزل كن تا من بعد از تو على بن ابى طالب عليه السلام را خلع كنم .
عمرو گفت : سبحان الله ، محال است بر تو سبقت بگيرم ، بلكه خداوند تو را بر من بهسبب هجرت و ايمان مقدم داشته است ، برخيز و سخن خويش را بيان كن تا من هم آنچه گفتىبگويم .
ابوموسى برخاست و بر منبر نشست بعد از حمد و ثناى خداى سبحان گفت :
اى مردم ، بهترين شما كسى است كه هواى نفس خويش را بيشتركنترل كند و بدترين شما آن كسى است كه شرش بيشتر باشد، شما مى دانيد كه در جنگچند هزار نفر كشته شدند در جنگ متقى و محق ومبطل و با هم كشته مى شوند، ما در اين قضايا تدبير و تفكر كرديم و به نتيجه رسيديم، على بن ابى طالب عليه السلام و معاويه را زا خلافت خلع و بر كنار كنيم و عبداللهبن عمر بن خطاب را كه مردى ملايم و طلب است به خلافت منصوب كنيم .
اى مردم ! من على بن ابى طالب عليه السلام را از خلافت كنار مى گذارم همان گونه كهاين انگشتر را زا انگشت بيرون مى كنم و انگشتر از انگشت بيرون كرد.
بى درنگ عمروعاص برخاست و گفت : اى مردم ! ابوموسى كه ياررسول خدا صلى الله عليه و آله همنشين ابوبكر وعامل عمر بن خطاب و حكم اهل عراق و نماينده على بن ابى طالب عليه السلام است ، در اينلحظه على بن باى طالب عليه السلام را از خلافت خلع و از زعامت خلق كنار گذاشت .
اما من معاويه را به خلافت نصب مى كنم چنان كه انگشتر در انگشت خويش مى كنم ،بلافاصله بر جاى خود نشست . (101)
ابوموسى به خشم و آمد گفت : به خدا سوگند قرار ما چنين نبود؛ اى عمروعاص ! خداىتعالى عذاب تو را زياد گرداند، لعنت خدا بر تو باد. اى مكار! اى فاسق جبار و اى بدسگال حيله گر مثل تو همچون مثل سگ باشد كه خداى تعالى فرمود:
كمثل الكلب ان تحمل عيله يلهث او تتركه يلهث . (102)
عمرو گفت : بله ، مثل تو چون آن حمار باشد كه در قرآن اشاره شد.
كمثل الحمار يحمل اسفارا. (103)
عكس العمل ياران على عليه السلام
اهل عراق فرياد آمدند و گفتند:
به خدا سوگند اين حيله و خدعه است ، هرگز به آن راضى نمى شويم . مردم بهاهل شام دشنام و ناسزا مى گفتند و در مقابل دشنام و ناسزا مى شنيدند. سعيد بن قيسهمدانى برخاست و گفت : اگر كلام اميرالمؤ منين على عليه السلام را گوش مى كرديد وبر صراط هدايت مى مانديد امروز اين ذلت را لمس نمى كرديم هر چند بر ما لازم نيستگمراهى و ضلالت عمروعاص ‍ و ابوموسى را بپذيريم كه هرگز راى آن دو را نمىپذيريم و ما امروز بر همان عقيده ديروزيم .
سپس اصحاب على بن ابى طالب عليه السلام كلام سعيد بن قيس را تاييد كردند؛ امااشعث بن قيس از شرم ساكت و خاموش بود.
كردوس بن هانى گفت : اى اشعث ! تو نخستين كسى بودى كه سد راه اميرالمؤ منين علىعليه السلام شدى و در سنت مصطفى صلى الله عليه و آله و شريعت محمد صلى اللهعليه و آله خلل وارد كردى ، اشعث از سخنان او دلتنگ و ناراحت شد.
خبر حكم حكمين به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد با ابراز تاءسف فرمود:
از اول مى دانستم كه ابوموسى اهل اين كار نيست و تلاش كردم تا غير ابوموسى اشعرىرا براى حكميت انتخاب كنم ، اما شما لجاجت كرده ، و گفتيد، ابوموسى از همه لايق تر است. چون چاره ديگرى نداشتم ، شما را به خود واگذار كردم تا امروز ديديد كه ابوموسىصلاحيت براى مقابله با عمروعاص را نداشت . اكنون بايد صبر كنيد و هيچ بهانه ودليلى براى جنگ مجدد با معاويه را نداريد. بايد مدت يكسال را بر طبق قرارداد تحمل كنيد، تا مدت منقضى شود.
همگان به خانه هاى خويش باز گرديد و منتظر فرمان و قضاى الهى باشيد.
اهل عراق به عراق و اهل شام به شام مراجعت كردند.
ابوموسى اشعرى از خجالت و شرم از اميرالمؤ منين على عليه السلام و ترس ‍ از اصحابآن حضرت و شماتت مردم به كوفه باز نگشت ، بلكه راه مكه را در پيش گرفت و درآنجا ساكن شد.
سؤ ال از قضا و قدر
در بين راه مردى از اهل كوفه پرسيد: (104) يا اميرالمؤ منين !آيا آمد ما به شام وجنگيدن با اهل شام و معاويه به قضا و قدر الهى بود يا نه ؟
على عليه السلام فرمود:
اى شيخ !قسم به آن خدايى كه دانه را شكافت ، هر قدمى كه برداشتيم و هر تپه اى راكه بالا رفتيم و پايين آمديم و قضا و قدر خداى تعالى بود.
مرد كوفى پرسيد: يا اميرالمؤ منين !پس ثواب و اجراى در اين صورت براى ما متصورنيست ؟
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
چرا!اينگونه نيست كه مى گويى . بلكه خداوند اجرى عظيم و پاداشىجزيل براى پيمودن كوه و دره ، و رفتن از كوفه تا صفين و برگشتن به پاس خدماتاستوارى و مجاهدت و اطاعت و فرمانبردارى از امام خويش به شما عنايت مى كند.
اى شيخ !شايد گمان مى كردى اين صعود و نزول و جنگ و جهاد ما به قضاى حتمى و قدرلازم انجام شد.
مرد كوفى گفت : يا اميرالمؤ منين ، همچنان كه مى گويى ، ظن و گمان من است .
على عليه السلام فرمود:
چنين نيست ، اگر به قضاى حتمى و قدر لازم باشد ثواب و عقاب و كيفر و پاداش معنىندارد و وعده وعيد الهى لغو باشد و هيچ مجرمى نبايد ملامت شود و هيچ محسنى نبايد موردتحسين واقع شود!
گفت : يا اميرالمؤ منين ، بيشتر بيان كن تا بدانم .
حضرت فرمود:
ان الله امر تخييرا و نهى تحذيرا و كلف يسيرا، يعص مغلوبا ولم يكلف تعنتا، لميرسل الانبيا عبثا، ولم ينزل الكتب لعبا.
اى شيخ ، خداى بزرگ به انسان اختيار و اراده داده و بر هيچ امر و نهيى اجبار نكرده است ،هيچ كسى در اطاعت مكره و در معصيت ملزم نيست وگرنهارسال رسل بازيچه و انزال كتب بيهوده بود.
مرد كوفى چون اين جواب را از اميرالمؤ منين عليه السلام شنيد، شاد و خندان شد و اشعارىدر مدح و ثناى آن حضرت سرود، كه مطلع آن چنين است :

انت الامام الذى نرجوا بطاعته
يوم النشور من الرحمن رضوانا

يا على !تو آن امام هستى كه به سبب اطاعت و متابعت او آرزوى بهشت رضوان از خداىتعالى داريم .
فصل ششم حوادث بعد از جنگ صفين
1- غارت مسلمين به دستور معاويه
بعد از فريب اهل عراق به وسيله مكر و خدعه و جلوگيرى از پيروزى سپاهيان اميرالمؤ منينعلى عليه السلام و حميت نابخردانه ابوموسى اشعرى ، لشكر شام به شام و لشكرعراق به عراق مراجعت كردند و اميرالمؤ منين على عليه السلام در كوفه مستقر شد.
معاويه ، ضحاك بن قيس فهرى را كه از معارف لشكر او بود فرا خواند وخيل عظيمى از سواران شام به او سپرد و گفت : اى ضحاك از طريق سماوة به جانب كوفهبرو و در راه هر چه را يافتى غارت و هر كسى از شيعيان على عليه السلام را ديدى بهقتل برسان .
ضحاك با سواران خويش به منزل ثعلبيه رسيد و از آنجا در قطقطانه فرود آمد اميرالمؤمنين چون اين خبر را شنيد، يكى از فرماندهان خويش به نام حجر بن عدى كندى را با هزارسوار به آن ناحيه فرستاد، تا شر ضحاك را دفع كند؛ اما هنوز حجر بن عدى خود را بهضحاك نرسانده بود كه ضحاك به قبيله بنى كلب رسيده ومشغول قتل و غارت شد، و رئيس قبيله ثعلبيه به نام عمرو بن مسعود را كه از اخياراصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام بود، كشتند، ضحاك وقتى از خبر آمدن حجر بن عدىبا خبر شد به سربازان خويش گفت .
شما رئيس قبيله را كشتيد و شهرهاى آنان را غارت كرديد و در نزديك كوفه هستيد، اما چونتوانايى قدرت مقابله با حجر بن عدى را نداريم ، به شام برمى گرديم تا از يارانعلى عليه السلام آسيب نبينيم . اگر به دنبال ما بيايند، مى گريزيم و سالم به شاممى رسيم و يا ما را ملاقات مى كنند؛ در اين صورت با آنها مقابله مى كنيم .
حجر از گريختن ضحاك خبر يافت و به تعقيب او شتافت ، در سرزمين بنى كلب به آنهارسيد، با هم به جنگ پرداختند از اهل كوفه چهار نفر و ازاهل شام هفت نفر كشته شدند، ضحاك با سوارانش منهزم و متوارى شدند و خود را به شامرساندند.
حجر بن عدى آنان را تعقيب نكرد و به كوفه مراجعت كرد.
2- ماموريت يزيد بن شجره به مكه
چون ضحاك مغلوب شد، معاويه مردى از معروفين شام به نام يزيد بن شجرة را فراخواند و گفت :
مى خواهم به مكه بروى ، حج بگذارى و عامل على بن ابى طالب عليه السلام را از مكهبيرون كنى و از حاجيان كه از اطراف و اكناف براى مراسم حج مى آيند براى من بيعتبستانى تا به خلافت من اقرار كنند و از على عليه السلام بيزارى جويند.
معاويه گفت : من به بصيرت ، رشادت و دور انديشى تو يقين دارم . تو را براى جنگ بهحرم خداى تعالى نمى فرستم . بلكه تو را براى حج گزاردن ماءموريت مى دهم ، حرمتخدا را در حرم نگه دار و اگر بتوانى بدونقتال و خونريزى عامل على بن ابى طالب عليه السلام را از مكه بيرون كن .
يزيد بن شجره گفت : سمعا و طاعتا. به جاندل فرمان مى برم .
معاويه سه هزار نفر از نخبگان و مبارزان اهل شام را به او سپرد و بار ديگر گفت ، اىيزيد!تو توصيه مى كنم فراموش نكن تو به مكه مى روى كه حرم امن الهى و پناهگاهمؤ منين است ، مولد من آنجاست و قوم عشيره من در آنجا ساكن اند آنان را نترسان و آزارىنرسان . با اهل مكه قتال نكن جنگ و خونريزى در حرم را دوست ندارم .
يزيد بن شجره به جانب مكه روان شد.
قثم بن عباس آن زمان والى اميرالمؤ منين على عليه السلام در مكه بود.
چون خبر يزيد بن شجره را شنيد، مردم را حاضر كرد و خطبه اى براى آنان خواند. پس ازحمد و ثنا و درود بر محمد مصطفى صلى الله عليه و آله گفت :
اى مردم ، فوجى از لشكر شام كه ظلم و فساد در خون آنان نهفته است و هيچ مروت وترحم ندارند، قصد الحاد و فساد در حرم خدا را دارند، آيا حاضريد با آنان بجنگيد ياصلح كنيد؟ انديشه خود را بيان داريد. مردم خاموش نشستند و جواب نگفتند.
بار ديگر قثم بن عباس گفت : آنچه در دل داريد آشكار كنيد اگر قصد دفاع و حمايتنداريد، من از شهر بيرون خواهم رفت و در كوههاى اطراف مى مانم تا خداى تعالى چه حكمكند!
شيبة عثمان عبدى گفت : اى قثم !تو اميرى و ما رعيت . اگر با لشكر معاويه جنگ كنى ، مامتابعت مى كنيم و اگر صلح كنى ما هم موافقت مى كنيم .
قثم گفت : اى هيهات اهل مكه !من به سخن شما مغرور فريفته نمى شوم چون شمااهل وفا نيستيد.
من به كوههاى اطراف مى روم و نامه اى به اميرالمؤ منين على عليه السلام مى نويسم و اورا از كيفيت كار آگاه مى كنم . اگر امدادى فرستد، با كمك آنان لشكر شام را دفع مى كنم، وگرنه صبر مى كنم .
ابو سعيد خدرى گفت : اى امير!حرم را حرمتى عظيم است . جماعت شاميان هنوز به مكهنرسيدند و تو تعجيل نكن ، اگر قدرت مقابله و دفاع داشته باشى ، آنان را سركوب كن، والا شهر را رها و به كوههاى اطراف ساكن شو تا اميرالمؤ منين على عليه السلام تو راامداد كند.
سرانجام قثم در مكه اقامت گزيد، شهر را رها نكرد. چون خبر به اميرالمؤ منين على عليهالسلام در كوفه رسيد، بر منبر رفت و اين خطبه را خواند.
اى مردم !معاويه لشكرى سياه دل از شام به مكه فرستاد كه آنان را گوش ‍ شنوا و چشمبينا نيست ، سربازانى كه حق را از باطل باز نشناسند. در اطاعت مخلوق از معصيت خالقشرم نكنند، رفيق شيطان و وزير جبابره و ستمكاران اند. برخيزيد و به دفع آنانپردازيد، معقل بن قيس را كه مردى متى و امين است ، با درايت وعقل تصميم مى گيرد و با شجاعت و صلابت عمل مى كند به فرماندهى اين كار برگزيدمبه اتفاق او روان شويد. تا سعادت دنيا و آخرت و فوز جنت يابيد.
در پايان خطبه اميرالمؤ منين عليه السلام ، هزار و هفتصد نفر از سواران عرب جمع شدهبه سرعت به سوى مه روان شدند.
يزيد بن شجره دو روز مانده به مراسم حج به عرفات رسيد و ندا داد: اى مردم با شماكارى ندارم ، در امن و امان هستيد، ما براى مراسم حج به اينجا آمديم .
يزيد گفت : يكى از معارف صحابه را حاضر كنيد تا با او سخن بگويم . ابو سعيدخدرى را نزد او آوردند.
گفت : اى ابا سعيد!براى تفرقه و خصومت نيامدم ، بلكه براى اتحاد و دلجوى مردم آمدم ،اگر بخواهيم مى توانيم امير شما قثم بن عباس را اسير كنيم و به شام بفرستيم ، اماچنين نخواهيم كرد، چون جنگ در حرم خدا را جايز نمى دانيم .
مصلحت آن است كه امير شما امامت نماز را ترك كند و مردم به اختيار خويش مرد ديگرى رابراى امامت جماعت انتخاب كنند تا ميان ما گفت و گو و مجادله اى نباشد و اين كار نيت عافيتو اصلاح دارم .
ابو سعيد گفت : خدا جزاى خير به تو دهد كه مرد نيك خواه و نيك انديشى هستى .
سپس به نزد قثم بن عباس رفت ، پيشنهاد امامت نماز را مطرح كرد. قثم نيز پذيرفت .
بزرگان مكه شيبة بن عثمان عبدى را براى امامت و مناسك حج انتخاب كردند.
پس از اتمام مناسك حج يزيد بن شجره به ياران خويش گفت : شكر خداى تعالى را كهخيرى را عنايت كرد و شرى را دفع فرمود اما خير اين كه در اطاعت خليفه وقت ، معاويهتوفيق حج يافتيد و مناسك به جاى آوريد، اما دفع شر اين كه از تعرض ياران على بنابى طالب عليه السلام سالم مانديد. ان شاء الله ماءجور و مشكور به شام باز گرديد.
اهل شام از مكه به جانب شام حركت كردند، لشكر اميرالمؤ منين عليه السلام به نزديكىمكه رسيدند، جماعتى از اعراب خبر دادند كه لشكر شام از مكه بازگشته جانب شام رواناند.
معقل بن قيس به دنبال آنان شتافت و منزل به تعقيب آنان پرداخت . لشكر شام به سرعتاز مكه دور شدند. معقل بن قيس به وادى القرى رسيد،اهل شام از آن منزل كوچ كرده فقط ده نفر از قافله باز ماندند كه شتر خويش را بار مىكردند، آن ده نفر را اسير گرفتند، اموال و اسحله و چهارپايان را از آنان گرفتند.
اهل شام به يزيد بن شجره گفتند، صلاح است باز گرديم و ياران خويش را از دستعراقيان خلاص كنيم ، يزيد گفت ما توان قدرت وافى و كافى براى مقابله با لشكرعلى عليه السلام را نداريم . اين را گفت و به جانب شام حركت كرد.
معقل بن قيس چون تعقيب اهل شام را بى فايده ديد به كوفه بازگشت و آنچه اتفاق افتادبراى على عليه السلام بيان داشت .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: آن ده نفر را محبوس كنيد، زيرا معاويه چند تن ازياران ما را در حبس دارد هرگاه آنان را آزاد كند ما اينان را آزاد مى كنيم .
يزيد بن شجره نيز به نزد معاويه رفت و آنچه اتفاق افتاد بيان كرد.
غارت اهالى جزيره
معاويه بار ديگر از اصحاب خويش به نام حارث بن نمر تنوخى (105) را فراخواند و هزار سوار از مبارزان شام را به او سپرد و فرمان داد به بلاد جزيره رود، هركسى در اطاعت و بيعت و دوستى اميرالمؤ منين على عليه السلام است بهقتل برساند و اموال آنان را غارت كند.
طرفداران معاويه به جانب جزيره روان شدند و در آن حوالى قبيله بنى تغلب كه ازدوستان و شيعيان اميرالمؤ منين على عليه السلام بودند غارت كردند و هشت نفر را بهاسارت گرفته به شام مراجعت كردند.
پس مردى از اهل جزيره به نام عتبة ، على ، اقوام و خويشان خود از بنى تغلب را جمعكرده به قصد منبح آمدند. آنان از پل فرات عبور كردند اهالى شام از طرفداران معاويهرا به تلافى اموال خود غارت كردند و با غنايم زيادى به بلاد جزيره برگشتند، سپسعتبه قصيده غرايى سروده براى معاويه فرستاد:
چون خبر غارت اهالى جزيره به سمع اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد نامه اى بهاين مضمون براى معاويه نوشت .
اما بعد، اى معاويه ! خداى تعالى عادلى است كه ظلم و جور نمى كند و عزيزى است كهمغلوب نشود، احسان را با احسان پاسخ مى دهد، بر آنچه از ظلم و جور و عدوان ازبندگان سر زند بصير و خبير است ، اى معاويه ، تو براى دنيا خلق نشدى زندگىابدى هم نخواهى يافت . عاقبت طعم مرگ را خواهى چشيد و به ديدار پروردگارنايل مى شوى .
اى معاويه ! از خدا بترس و در مقابل او شرم و حيا داشته باش ، به سبب آرزوهاىباطل و غرور كاذب ، طغيان بيش اندازه روا مدار.

به خدا سوگند، اگر من و تو را در سارى آخرت جمع كنند، بين ما به حق حكم مى شوداسيرانى كه در دست توست آزاد كن تا اسيران تو را آزاد كنيم ، سعد از دوستان منحامل نامه اى به سوى توست . (106)
معاويه چون نامه را خواند، هر كسى از اصحاب على عليه السلام را كه در زندان داشتآزاد كرد و اميرالمؤ منين على عليه السلام با شنيدن خبر آزادى ياران خود، كسان معاويه رارها ساخت .
4- غارت شهر انبار و هيت
اميرالمؤ منين على عليه السلام بعد از اين واقعه بر اين باور بود كه معاويه دست بهتعرض و غارت نمى زند. اما هنوز يك ماه نگذشته بود كه او يكى از اصحاب خود به نامسفيان بن عوف را با لشكر انبوه به سمت عراق فرستاد تا آن نواحى را غارت كند وشيعيان على عليه السلام را هر كجا ديدند بكشند.
آن جماعت به شهر هيت آمدند، كميل بن زياد از اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام والىآن شهر چون خبر يافت ، غارتگران به سوى شهر او مى آيند، فردى را با پنجاه نفرنفر به جاى خويش گذاشت و خود به مقابله با لشكر معاويه شتافت ، وقتىكميل از شهر هيت بيرون رفت ، سفيان بن عوف از راه ديگرى وارد شد و شهر هيت و اطرافآن را غارت كرد. هيچ كس نبود تا در مقابل آنان مقاومت كند.
سپس سفيان بن عوف پس از غارت هيت به شهر انبار روان شد و مردى از اصحاب اميرالمؤمنين على عليه السلام به نام اشرس بن حسان كه از طرف آن حضرت والى آنجا بودگرفت و كشت و چند نفر ديگر را شيعيان و موافقان (107) اميرالمؤ منين عليهالسلام را هم كشتند و شهر را به كلى به باد غارت و تاراج دادند، و هر چه در آن شهريافتند از قليل و كثير با خود به شام بردند.
چون خبر غارت آن دو شهر به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، عزم داشت خويشتن بهتعقيب آنان پردازد، اما مصلحت نديد، لذا سعيد بن قيس همدانى را فرا خواند و جمعى ازسواران كوفه را در اختيار او گذاشت و گفت :
به دنبال سفيان بن عوف و همراهان او برود و آنان را بگيرد.
سعيد بن قيس (108) بر حسب فرمان اميرالمؤ منين على عليه السلام با عجله حركتكرد تا به سرزمين عانات رسيد ولى لشكر شام از آنجا گذشته به صفين رسيدند و ازصفين هم گريخته به سوى شام حركت كردند.
سعيد بن قيس همدانى و همراهان تا صفين اسب تاختند؛ اما اثرى از آنان نيافتند، سعيد بننزد على عليه السلام بازگشت و اخبار و حوادث را بيان كرد و ماجراى غارت هيت را شرحنمود.
اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه اى به كميل بن زياد نوشت و او را از تخليه شهر وضايع كردند اموال مردم مذمت و ملامت كرد.
5- معاويه در اندشيه غارتى ديگر
بعد زا چند روزى معاويه به يكى از اشرار شام به نام عبدالرحمن بن اشيم ماءموريت دادتا با خيل كثيرى از اهل شام متوجه شهر جزيره شود، تا در آنجا اصحاب اميرالمؤ منين علىعليه السلام را بكشد و اموال آنان را غارت كند.
عبدالرحمن بر حسب فرمان معاويه به سوى جزيره حركت كرد، ولايت جزيره به عهده يكىاز اصحاب اميرالمؤ منين به نام شبيب بن عامر بود.
شبيب نامه اى به كميل بن زياد نوشت و ضمن استمداد و كمك به او خبر داد كه لشكر شامبا سواران بسيارى براى غارت جزيره به اين سو مى آيند.كميل در جواب او نوشت : مقصودت را فهميدم ، با سواران خود به يارى تو مى شتابم .
سپس كميلبن زياد، عبدالله بن وهب راسبى را به جاى خود گمارد و با چهارصد سوار نيرومند وقهرمان به كمك شبيب بن عامر شتافت و شبيب هم با شش صد سوار بيرون آمد و جمعا باهزار سوار به مقابله غارتگران شام رفتند.
عبدالرحمن با لشكرى مرتب به سوى كميل آمد، تا به يكديگر رسيدند.كميل بن زياد رجز خواند و بر آنان حمله كرد. شبيب بن عامر بهدنبال او حمله را آغاز نمود و دو لشكر به هم آميختند و به نبرد پرداختند.
از سواران كميل بن زياد دو نفر و از شبيب چهار نفر شهيد شدند. اما از لشكر شام جمعكثيرى كشته و زخمى شدند و بقيه پا به فرار گذاشتند. چون پيروزى از آن سربازانكميل بن زياد شد، دستور داد آنان را تعقيب نكنند تا به سوى شام بگريزند.
وقتى خبر شكست لشكر معاويه و پيروزى و ايثارگرىكميل بن زياد به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، دلشاد و مسرور شد و نامه اى بهكميل به اين مضمون نوشت :
حمد و سپاس خداى را كه براى هر كسى هر آنچه خواهدعمل كند و بر هر كسى اراده كند نصرت عنايت فرمايد، خداوند بهترين ياور و ناصر ومولاست . احسان و مددى كه در حق مسلمين و امام خويش كردى و مى كنى از ما پنهان نيست هميشهبه تو گمان نيكو و حسن ظن داشتيم و لياقت تو براى ما معلوم بود. خداى تعالى جزاىخير به تو عنايت فرمايد و ثواب صابران و مجاهدان را به تو نصيب گرداند، اين باركه بدون اجازه من به امداد رفتى و اهالى جزيره را استمداد كردى كارى نيكو بود؛ اما بعداز اين چنين كارى بدون اجازه انجام نده ، قبل از آن مرا از كيفيت كار خبر ده تا آنچه صلاحباشد دستور دهم . والسلام .
اميرالمؤ منين على عليه السلام شبيه همين نامه را براى شبيب بن عامر نوشت فقط اينكلمات را اضافه فرمود: بدان اى شبيب ! خداوند ناصر كسى است كه خدايش را نصرت ودر راه او مجاهدت كند.
6-فتنه اهل يمن
در اثناى غارتگريهاى پيروان معاويه ، خبر رسيد كه طرفداران عثمان در يمن (109) سر به شورش برداشته و با اميرالمؤ منين على مخالفت كرده و از آنجنايت اعلام برائت نموده اند.
نماينده و والى اميرالمؤ منين على عليه السلام ، عبيدالله بن عباس بود كه در صنعاسكونت داشت .
عبيدالله بن عباس مخالفين على بن ابى طالب عليه السلام را به حضور خويش خواند وگفت :
اى مردم ! اين چيست كه اعلام مخالفت مى كنيد و فساد به راه انداختيد و خون عثمان را از علىبن ابى طالب عليه السلام طلب مى كنيد؟ شما را به طلب خون عثمان چه كار! چه نسبت وخويشاوندى با عثمان داريد! شما جمعى رعيت هستيد، به زندگى خويشمشغول بوديد، حالا كه غارت و تاراج تابعين معاويه را شنيديد، سينه سپر كرده وگردن كشى مى كنيد و با اميرالمؤ منين على عليه السلام پسر عم من و داماد مصطفى صلىالله عليه و آله مخالفت مى كنيد، بر جاى خويش بنشينيد و خون عثمان را بهانه نسازيد.
آنان قانع نشده و دست از مخالفت برنداشتند.
عبيدالله عباس چند تن از سران آنان را گرفته زندانى كرد.
چون اقوام زندانيان خبر يافتند نامه اى به عبيدالله نوشتند و گفتند: خويشان و اقوام مارا كه زندانى كرده اى آزاد كن ، وگرنه با تو و امير تو مخالفت مى كنيم .
عبيدالله از آزادى آنان امتناع كرد. اهل يمن چون چنين ديدند، مخالفت با اميرالمؤ منين علىعليه السلام را آغاز كرده از پرداخت زكات امتناع كردند و تمرد و عصيان را آشكارنمودند.
عبيدالله با نوشتن نامه اى ، اميرالمؤ منين على عليه السلام را از مخالفت مردم يمن و صنعاآگاه كرد و آنچه از مخالفت و عصيان ديده و شنيده بود، شرح داد.
اميرالمؤ منين عليه السلام يزيد بن انس الارحبى را فرا خواند و فرمود:
آيا خبر دارى كه اقوام تو در يمن فتنه و فساد در پيش گرفتند، بر من وعامل من نافرمانى و تمرد مى كنند!
يزيد گفت : يا على ! به قوم خويش نسبت به تو حسن ظن داشتم واحتمال مخالفت نمى دادم ؛ اگر صلاح بدانى به سوى آنان بروم و كيفيتحال را معلوم كنم يا اين كه نامه اى بنويسم و از ضمير آنان با خبر شوم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: من خود براى ايشان نامه اى مى نويسم تا حقيقتمعلوم شود.
و حضرت نامه اى به اين مضمون نوشت :
اى اهل يمن ! به من خبر رسيده ، كه راه اختلاف و تفرقه در پيش گرفتيد و برعامل من عبيدالله بن عباس اعتراض و نافرمانى داريد. البته بعد زا بيعت و اطاعت چنينروشى در پيش گرفتيد، از خدا پروا داشته باشيد و طريق اطاعت و متابعت و مسير هدايت رارها نكنيد، من از جرم و خيانت جاهلان مى گذرم ،عدل و احسان را در حق شما فرو نگذارم ، هر كسى متابعت كند به خدا احسان كرده است و هركسى مخالفت كند وزر و وبال آن به گردن خودش برگردد. و ما ربك بظلام للعبيد. (110) والسلام .
نامه را به مردى از قبيله همدان به نام حسين بن نوف داد تا بهاهل يمن برساند او نامه را براى اهل يمن خواند، سپس به شهرى از شهرهاى يمن به نامجند رفت ؛
اهل جند قبلا نامه اى به معاويه نوشته و از او خواسته بودند تا امير و نماينده اى براىآنان بفرستد.
فرستاده على عليه السلام نامه را براى آنان خواند و سپس گفت : بدانيد اگر از مخالفتو عصيان باز نگرديد، اميرالمؤ منين على عليه السلام يزيد بن انس ‍ را با سوارانانبوهى به سوى شما مى فرستد، از خدا بترسيد، گرد فتنه و فساد نگرديد با خليفهرسول امين صلى الله عليه و آله و امام راستين مخاصمه وقتال نكنيد.
جماعتى از اكابر و اشراف آنان سخن آغاز كردند و گفتند:
اى حسين بن نوف نصايح تو را شنيديم و بيش از ما را به اطاعت على بن ابى طالبعليه السلام نخوان كه هنوز در بيعت عثمان بن عفان هستيم ، برو به على عليه السلامبگو آماده جنگ باشد و لشكرى كه مى خواهد بفرستدتعجيل فرمايد، تا شمشير بين ما حاكم باشد.
آنگاه اهل يمن نامه اى با اين مضمون به معاويه نوشتند:
يا اميرالمؤ منين ! شتاب كن و عجله فرما، هر چه سريعتر نماينده اى بر ما بفرست تا باتو بيعت كنيم ، اگر ما را حمايت نكنى ، ما ناچارا از على بن ابى طالب عليه السلام عذرخواهى مى كنيم تا لشكرى نيرومند از عراق بر سر ما نفرستد.

next page

fehrest page

back page