بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب قطام و نقش او در شهادت امام علی (ع), جرجى زیدان   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALI00001 -
     ALI00002 -
     ALI00003 -
     ALI00004 -
     ALI00005 -
     ALI00006 -
     ALI00007 -
     ALI00008 -
     ALI00009 -
     ALI00010 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

ابورحاب كه بود
ابورحاب جد سعيد، پيرمرد سالخورده اى بود كه بعد از مرگ پدر سعيد، او را در دامنخودش تربيت كرد و هر دو از كسانى بودند كه مطالبه خون عثمان مى كردند و هدفشانانتقام از قاتلان عثمان بود، چونكه آن دو مدت زيادى درمنزل عثمان اقامت داشتند. با اينكه ابورحاب علاقه زيادى به عثمان داشت ، ولى از خطاهاىاو كه مردم را بر عليه او شورانده بود غافل نبود و چه بسا او را براى اصلاح امورمسلمين وادار مى كرد، ولى جز موارد اندكى به آن ترتيب اثر نمى داد. ابورحاب به اينامر يقين داشت كه ، گروهى از دشمنان ، عثمان را وادار كردند كه به خواسته هاى مردمتوجهى نداشته باشد، تا اينكه عثمان كشته شد. ابورحاب و سعيد از جمله كسانى شدندكه مطالبه خون عثمان مى كردند، ولى بعد از واقعهجمل (كه به شكست اصحاب جمل تمام شد) ابورحاب از همراهى با خونخواهان عثمان جدا شدو ساكت ماند، چون براى او كاملا يقين حاصل شده بود كه كسانى كه در جنگجمل با على جنگ كردند به طمع مال و منال بوده نه براى خونخواهى عثمان .
ابورحاب در مكه ماند، و مونسى جز سعيد نداشت . وقتى كه سعيد قصد داشت با لشكرمعاويه در جنگ صفين شركت كند، جدش مانع او از اين كار شد. ابورحاب مى دانست كه سعيدعلاقه زيادى به قطام دارد و سعى و تلاش ‍ مى كند كه با او ازدواج كند، از اين روبه اواجازه داد تا براى اين منظور به كوفه برود و اين بار توقف سعيد در كوفه به درازاكشيد، احساس ابورحاب اين بود كه توانائى او كمتر مى شود و تصميم گرفت تاقبل از مرگش سعيد را فرا خوانده ، تا براى او وصيتى بكند.
ابورحاب يكى از ياران نزديك خود به نام عبدالله را به كوفه براى آوردن سعيدفرستاد، و منتظر بازگشت او شد، و اين درحالى بود كه از شدت ضعف و پيرى با مرگدست و پنجه نرم مى كرد.
سعيد در شهر مكه
اما سعيد راه بين كوفه و مكه را با نگرانى و خوشحالى پيمود، نگرانى از جانب جدش وخوشحالى از جانب قطام ، از شدت علاقه اى كه به قطام داشت ، دوست داشت كه جدشزنده باشد، تا پذيرش ازدواج از طرف قطام را به او ابلاغ كند چون ابورحاب هم بهاين وصلت راضى بود. سعيد با اين فكرهاخوشحال مى شد، ولى وقتى شرط ازدواج و كشتن على يادش مى آمد، ترس و وحشت او رافرا مى گرفت . بيشتر راه را با اين افكار و خيالات طى كرد، طورى غرق در افكارشبود كه گويا تنها مسافرت مى كند، و كوهها و درّها و صحراها هيچ توجه او را جلبنكرد، تا اينكه نزديك مكه رسيدند،و شهر كاملا پيدا و نمايان شد، به طورى كه مكه درميان دشتى واقع شده وكعبه در وسط آن چون نگينى خودنمائى مى كند،مثل پادشاهى كه در ميان ياران خود ايستاده باشد. خورشيد هم كم كم به غروب نزديك مىشد. سعيد به سرعت به طرف خانه جدش حركت كرد و قلبش به تپش افتاده بود كهنكند قبل از رسيدن به منزل ، پدربزرگش دار فانى را وداع كرده باشد، وقتى به شهررسيد شب فرا رسيده بود. قبل از اينكه كاملا هوا تاريك شود همراه شترش به طرفمنزل خود حركت كرد، و از رفقاى كه همراهش بودند خداحافظى كرد.
عادت او اين بود كه وقتى وارد شهر مكه مى شد،قبل از رفتن به خانه اش ‍ براى طواف بيت الله الحرام وارد خانه خدا مى شد، ولى اينبار برخلاف دفعات پيش به طرف خانه جدش رفت و اين هم به ايندليل بود كه مى ترسيد نكند قبل از مرگش او را نبيند. وارد كوچه اى شد كه به طرفخانه اش بود، در آن كوچه گروهى از دوستان و آشنايان را ديد و بعد از احوالپرسى ،از حال جدش سؤ ال كرد، وقتى سعيد را مطمئن به سلامت جدش كردند، بعضى از آنها بهپيش ابورحاب رفتند تا بشارت ورود نوه اش را به او بدهند، همينكه او خاطرش از جدشراحت شد از شترش پائين آمد و آن را به خادمش ‍ داد.
وارد خانه اى شد كه داراى چند اطاق بود، در يكى از اطاقها چراغى روشن بود، اتاقهاىديگر تاريك به نظر مى رسد، قبل از اينكه به درخانه برسد شخصى كه به آرامى وبا انگشتان پا حركت مى كرد تا مبادا اينكه مريض از خواب بيدار شود بهاستقبال او آمد، سعيد او را شناخت و دانست كه يكى از نزديكان جدش است ، از او دربارهجدش سؤ ال كرد، آن مرد گفت : الان به خواب عميقى فرو رفته ، او چند روزى است كهنخوابيده ، ولى امروز احساس خواب بر او چيره شد، از همه افراد به جز من خواست كه ازاطاقش ‍ بيرون روند، و توصيه كرد كه تا سعيد نيامد مرا بيدار نكنيد سعيد گفت : بگذاروارد اطاق شوم و او را در حال خواب ببينم . اين را گفت و كفشش را درآورد، وارد اطاق شد،چراغى برروى طاقچه اى در كنار رختخواب قرار گرفته بود فتيله چراغ بالا كشيدهشده بطورى كه دودش تمام اطاق را فرا گرفته بود و ديوار را كاملا سياه كرده بود،سعيد به طرف رختخواب جدش حركت كرد طورى كه قلبش به تپش افتاده و ترس از مرگجدش سراسر وجودش را فرا گرفته بود. ابورحاب به پشت خوابيده بود و دستهايشزير لحاف پنهان بود. چشمان فرو رفته اش بسته بود، در حاليكه سايه ابروانژوليده اش بر گودى چشمانش مى افزود.
وقتى به جدش نزديك شد نگاهى به سينه او كرد تا ببيند نفس مى كشد يا نه ، وقتىديد تنفس منظم و آهسته اى مى كشد اضطرابش آرام گرفت . ابورحاب در برابر آنروشنايى ضعيف ، خيلى ترسناك و عجيب بنظر مى رسيد. سر او چون توده پنبه و ريش اوتا نيمى از گردنش را فرا گرفته بود، گويى آن مرد سالخورده به آمدن نوه خود پىبرده بود، زيرا حركتى كرد و چشمان خود را باز نمود و همينكه سعيد را در برابر خودديد، تبسمى بر لبانش نقش بست ، اما سعيد وقتى كه ديد پدربزرگش بيدار شده است ،جلوى تخت خواب او زانو زد و دست او را در دستش گرفت و همينكه خواست او را ببوسد،ابورحاب مجال نداد، سعيد را به سينه خودش چسباند و سر و صورتش را بوسيد. سعيدپس از لحظه اى بلند شد، و جدش را در نشستن يارى كرد.
نقش ابورحاب در تغيير افكار سعيد
سعيد پيوسته به ناتوانى و ضعف جدش مى نگريست ، تا اينكه صداى آرام و لرزانى رااز او شنيد، كاملا به سخنان او توجه كرد، و اولين كلامى كه از او شنيد اين بود:((فرزندم ! خدا را سپاسگزارم كه سالم برگشتى ، از طولانى شدن سفر تو نگرانبودم )).
سعيد گفت : همينكه دانستم شما مرا خواسته ايد سريع خودم را به شما رساندم ، بگوببينم حالا حالت چطور است ؟
پدربزرگ گفت : من قبل از آمدن تو خود را در نزديكى مرگ احساس ‍ مى كردم ، وقتى تورا ديدم ، احساس مى كنم قدرتم به من برگشته است ، در هرحال خداوند بر من منت نهاده و مثل اين است كه خداوند عزم مرا جزم كرد، تا در زمان حياتمنصيحتهاى گرانبهائى به شما بكنم .
سعيد گفت : من هميشه مشتاق و آرزومند نصيحتهاى شما بودم ، و اميد آن را دارم كه خداوندبه شما عمر طولانى بدهد تا شاهد ازدواج من با قطام باشى .
پس از اين سخنان سعيد به طرف چپ و راست نظاره اى كرد تا مبادا كسى متوجه گفتارشبشود، وقتى همه جا را خالى از افراد ديد، با صداى آهسته اى گفت : علاوه بر اين شما رابه انتقامى كه آرزويت بود بشارت مى دهم . پدربزرگ با حالتى متعجب و نگران بهسعيد نگريست ، به طورى كه سعيد حالت ناراحتى و نگرانى را از چهره او احساس كرد،سپس صداى جدش را شنيد كه مى گفت : اما ازدواج تو را با قطام فهميدم و از اين جهتخوشحال شدم ، اما از قضيه انتقام تو از على عليه السّلام و علاقه و رغبت تو به اين كارچيزى نفهميدم . سعيد تبسمى كرد و گفت : اى جد بزرگوار! آيا فراموش ‍ كرده اى كه ما وهمه بنى اميه سالهاست كه مطالبه خون خليفه مظلوم مى كنيم ؟ آيا تا كنون كسى جراءتپيدا كرده كه انتقام خون عثمان را از قاتل بگيرد، تا عقده هاىدل ما را بگشايد؟ امّا آثار خشم و غضب در چهره پيرمرد هويدا شد و گفت :قاتل او كيست ؟ چه كسى او را خواهد كشت ؟ سعيد سرش را به گوش ‍ جدش نزديك كرد وگفت : قاتل على بن ابى طالب من هستم ، و من او را خواهم كشت ، و افتخار و مباحات را نصيبخود خواهم كرد، و اميدوارم كه خداوند به شما عمر دهد تا به كمك راهنمائى هاى تو بهاين هدف برسم .
پدربزرگ از شدت غضب و عصبانيت نگذاشت سعيد سخنش را ادامه دهد، سعيد از لرزشدستها و حركت لبها و سيخ شدن موههاى صورتش ‍ عصبانيت جدش را فهميد و تعجب كرد.جدش كلامش را قطع كرد و با لحنى خشن گفت : نه ! نه ! نه ! اى سعيد تو نبايد مظلوم رابكشى . سعيد مبهوت شد و گمان كرد كه جدش حرفهاى او را نفهميده ، پس به او گفت :اى جد بزرگوار! بگو ببينم منظورت از مظلوم چه كسى است ؟ من از على بن ابى طالبانتقام خواهم گرفت ، چگونه تو مى گويى كه او مظلوم و بى گناه است ، در حالى كهتو از اولين كسانى بودى كه مطالبه خون عثمان مى كردى ؟ پس معلوم مى شود كه تومنظورم را متوجه نشده اى . پدربزرگ گفت : نه هرگز! من هدف تو را مى دانم و فهميدم ،ولى تو منظورم را نفهميدى و اشتباه مى كنى ، على بن ابى طالب بى گناه است و نسبتبه آنچه ما او را متهم مى كنيم مبرا است ، او عثمان را نكشته و درقتل او دست نداشته ، و بدى براى مسلمانان نخواسته ، و مرتكب گناهى نشده كه سزاوارسرزنش باشد.
سعيد ساكت ماند او خيال مى كرد كه در عالم خواب است ، چون مى دانست كه جدش ازپيشگامان مبارزه با على بود، چگونه تغيير راءى داد؟ به ذهن او خطور كرد كه جدش پيرو اختلال حواس پيدا كرده . امّا ابورحاب (جد سعيد) آنچه را كه سعيد فكر مى كرد فهميد،پس به او گفت : درباره فكر و عقل من قضاوت نادرست مكن چونكه الان من باكمال صحّت و سلامت فكر هستم ، به همين خاطر هم شما را از كوفه خواستم ، اين حرف رابدون دليل و برهان نمى گويم بلكه براى اين ادعاى خوددليل و برهان هم دارم .
سعيد مبهوت ماند و كمى صبر كرد و گفت : چه چيز باعث شد كه اينگونه در عقيده اتتغيير پيدا كنى ، چگونه اين مطلب درست است ؟ و چگونه على از خون عثمان مبرا است و درقتل او دست نداشته ؟ چگونه اعتراف به برائت على از اين گناه دارى ، در حالى كه تو ازاولين كسانى بودى كه او را متهم به اين عمل مى كردى ؟
پيرمرد با دست اشاره اى به سعيد كرد كه بنشيند و كمى صبر كند، سپس ‍ ادامه داد و گفت: اما چيزى كه باعث شد من چنين عقيده اى پيدا كنم اين بود كه ، بارها مى شنيدم كه ندا دهندهاى مكررا مى گفت : ((همانا على بى گناه است ، و كسانى كه اهداف پليد و شومى دارند، واهل طمع و ثروت اندوزى هستند او را به اين گناه متهم مى كنند)). به هر طرف كه توجهمى كردم اين صوت و صدا را مى شنيدم ، به طورى كه آرامش را از من سلب كرده بود، و منناچار شدم كه جوياى حقيقت شوم ، و دقت زيادى از تاريخ عثمان و على و افراد ديگرى كهدر فتنه جنگ جمل شركت داشتند كردم ، در نتيجه معاويه و بقيه امويان را بر گمراهىيافتم ، و دانستم كه آنها خونخواهى از خليفه مظلوم را وسيله اى قرار داده اند تا بهاهداف شوم خود برسند.
پيرمرد صورت درهم كشيد، چشمانش از لابه لاى صورت چروكيده او برق مى زد، وصراحت بيان در آن آشكار بود. وحشتى كه از اين سخنان بر سعيد عارض شده بود،قدرت تكلم كردن را از او سلب كرده بود. سپس ‍ پيرمرد دستى به ريشش كشيد و موهاىابرو و صورتش را جمع و جور كرد و نگاهى به سعيد كرد و گفت : آيا تو فكر مى كنىكه هدف معاويه و يارانش از لشكركشى و جنگ كردن و خونريزى مطالبه خون عثمانبود؟ اگر راست مى گفتند چرا قبل از قتل عثمان از او دفاع نكردند؟ اما آنچيزى كه بيشترجاى تعجب و خنده دار است آنكه عمرو عاص مطالبه خون عثمان مى كند، در حالى كه او ازاولين كسانى بود كه سعى و تلاش در كشتن عثمان داشت ، و حتى افتخار مى كرد كهوقتى او در فلسطين بوده عثمان كشته شد. اما آن چيزى كه من به آن علم پيدا كردم اين استكه ، وقتى مرگ عثمان فرا رسيد او در وادى السباع (17) بود، چون بنا بر نقلى خوداو گفت : من او را كشتم در حالى كه در وادى السباع بودم و اين سخنان به معناى اين بودكه او از دور سعى و تلاش در قتل عثمان داشت . تعجب نكن از اينكه او و پسرانش بعد ازمرگ عثمان به سمت دمشق حركت كردند و داد و فرياد مى كردند، كه اى واى عثمان كشتهشد، و اى واى دين و حيا و شرافت از بين رفت ، البته اين را از روى مكرو حيله مى گفتندتا اينكه به رئيس نيرنگبازان يعنى معاويه ملحق شدند.
اما معاويه و بقيه امويان : آيا فكر مى كنى هدف آنها از ايجاد فتنه و جنگ آورى مطالبهخون عثمان بود؟ واقعا اگر راست مى گفتند چرا زمانى كه او در محاصره بود، از شام بهمدينه براى نجات او نيامدند؟ بر فرض همقبول كنيم چون كه كينه اى از او در دل داشتند او را يارى نكردند، پس چرا بعد از مرگشهم ، او و اولادش را فراموش كردند؟ اگر واقعا مطالبه خون او مى كردند، پس چرا يكىاز فرزندان او را به مقام خلافت منصوب نكردند؟ آيا نديدى كه چگونه به وسيله نام وخون خليفه به خواسته هاى شخصى خود رسيدند؟
اما طلحه و زبير: كار اين دو هم مثل ساير فرصت طلبان بود و چون وقتى عثمان كشتهشد، آن دو در مدينه و در نزديكى او بودند، اگر قصد يارى رساندن به او را داشتند مىتوانستند، ولى كارى نكردند (چون كه مى خواستند به نيّت ديرينه خود يعنى خلافتبرسند، از اين رو وقتى خلافت به على رسيد، تظاهر به دفاع و خونخواهى از عثمانكردند و گفتند كه او مظلوم كشته شد.
پيرمرد در همان حالى كه صحبت مى كرد، سعى داشت صدايش را آهسته كند، ولى شدتتاءثر و هيجان صدايش را لرزان و بلند مى كرد. اما سعيد در حاليكه سرش را به زيرافكنده بود، از شدت هيبت واحترام به جدش كلام او را قطع نمى كرد. وقتى كه ابورحاببه اينجا رسيد لحظه اى سكوت كرد، تا كفى كه دو طرف دهانش را فرا گرفته بودپاك كند.
سعيد اين فرصت را غنيمت شمرد و به جدش گفت : چگونه كارهاى (معاويه - طلحه و زبير)را طمع و آرزو داشتن براى رسيدن به خلافت ميدانى وعمل على را اينگونه نمى پندارى و در حالى كه همه اينها در مدينه بودند؟ چگونه وقتىكه خليفه (عثمان ) كشته مى شود، بيعت براى يكى از آنها محقق مى گردد و بقيه كه منتظررسيدن به آن مى باشند، اين عمل را طمع از جانب على براى خلافت نمى دانى ؟ پيرمردخنده اى از روى عصبانيت كرد و آنگاه گفت : آيا تو از خلافت على از من سؤال مى كنى ، درحالى كه سزاوار بود من اين سؤال را از خودم بپرسم ، اگر چه از اول به اين مطلب بى توجه بودم ، و راست گفته اندكه دوستى و علاقه داشتن نسبت به چيزى انسان را كور و كر مى كند (يعنى انسان را ازدرك واقعيت دور مى سازد). همانا خلافت و حكومت شايسته و سزاوار هيچيك از صحابه جزعلى عليه السّلام نبود، چون او پسر عموى پيامبرصلّى اللّه عليه و آله و شوهر دختر اوفاطمه زهراعليهاالسّلام سرور زنان عالم است ، و اولين كسى بود كه بعد از حضرتخديجه ايمان آورد، و علاوه بر اين رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله ر دامن پدر علىيعنى ابو طالب تربيت يافت و بزرگ شد، و از او در آغاز رسالت درمقابل دشمنان محافظت كرد و سرپرستى او راتقبل كرد، و قريش از دعوت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله به يكتا پرستىناخوشايند بودند، بارها خواستند كه او را مورد اذيت و آزار قرار دهند كه ابوطالب مانعاين عمل مى شد، به دليل همان منزلت و مقامى كهرسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله در نزد ابوطالب داشت . زمانى كه على متولد شد، دردامن رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله پرورش يافت ، در حالى كه دهسال بيش نداشت ، اسلام آورد، و دست و زبان و قلب او با اسلام عجين شد. فراموش نمىكنم روز هجرت را، آن روزى كه قريش براى اذيت و آزار او نقشه اى كشيدند و حضرترسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله صميم به هجرت گرفت ، نديديد كه على چگونهبراى گمراه كردن آنها لباس او را پوشيد و بجاى او خوابيد، و خودش را به خطرانداخت ، تا خداى بزرگ پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را نجات داد.(18) علاوه براين على چه در جنگهايى كه پيامبرصلّى اللّه عليه و آله ضور مى يافت و چه درجنگهايى كه حضور نداشت شركت مى جست ، حتى در مهمترين آنها و مشهورترين آنها نيزشركت فعّال داشت ، (مثل جنگ بدر، احزاب ، احد...) و تمام وجودش را براى پيروزى اسلامدر طبق اخلاص ‍ گذاشت ، روزى كه امويانى مثل معاويه و پدرش و تمامى نزديكانشان ازدشمنان سرسخت اسلام بودند. و اينها از كسانى بودند كه بعد از فتح مكه و پيروزىكامل مسلمانان به اسلام گرويده بودند (البته آن هم از روى ناچارى و در امان بودن ازخشم مسلمانان و بعد از آنكه اين گروه از پيروز شدن درمقابل مسلمانان نااميد شده بودند). در حالى ابورحاب اينگونه سخن مى راند كه عرق ازسر و صورتش جارى بود مثل اينكه كار مشكلى را انجام داده باشد. سعيد ساكت بود، وجراءت حرف زدن را نداشت .
ابورحاب گفت : در وجود تو آثار تعجب و ترس مى بينم ،مثل اين است كه اين سخنان را قبلا نشنيده اى ، من تو را سرزنش نمى كنم ، وقتى كه اينموضوع را فهميده اى باز قصد دارى كه خودت را به نادانى بزنى ؟ چونكه من از توبزرگترم و مى دانم كه تو نسبت به اينگونهمسائل چگونه اى ؟ زيرا علاقه و عشق به چيزى انسان را از حقيقت باز مى دارد، وكور و كرمى گرداند، اما براى من بعد از آن خبر غيبى ، دنياى ديگرى باز شد، و چشم بصيرتمبينا شد، و حقيقت را آنگونه كه هست مى بينم .
بله ، على از همه آنها به خلافت سزاوارتر است ، ورسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله م او را بر همه آنها ترجيح و برترى داد، او برادررسول خداصلّى اللّه عليه و آله بود؛ و بقيه اين افتخار را نداشتند.رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله بارها به على در حضور اصحاب فرمود: ((تو يا علىبرادر من در دنيا و آخرت هستى )). و باز به او گفت : ((دوست ندارد تو را مگر مؤ من ودشمن ندارد تو را مگر كافر)).
آنگاه ابورحاب به سعيد گفت : تو نسبت به آنچه كه براى تو ازفضل و كرامت على گفتم تعجب خواهى كرد كه با اين همهفضايل چگونه تا الان به خلافت نرسيده ، خصوصا بعد از اين كلامرسول خداصلّى اللّه عليه و آله ه فرمود: ((همانا على از من است و من هم از على هستم و اوسرپرست و ولى هر مؤ منى بعد از من است )). و باز فرمود: ((هر كسى كه من مولا و آقاىاو هستم على مولا و آقاى اوست ، خداوندا! دوست بدار كسى كه او را دوست بدارد و دشمنبدار كسى كه او را دشمن بدارد)). آيا كسى كه اين احاديث گهربار را از معدن علم ورسالت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله داند، از خلافت او متعجب مى شود؟ بلكه بايدجاى تعجب باشد كه چرا تا حال به خلافت نرسيده ، و منشاء آن كجاست ؟ سعيد سكوتكرد و آثار تغيير در صورتش هويدا شد، و با شگفتى احساس مى كرد كه شايد درخوابباشد.
دو تعهد نامه متضاد
بعد از اين سخنان او از آمدن خود به نزد جدش پشيمان شد، چون بين دو كار، يكىتعهدنامه اى كه به قطام داده و پيمان نامه اى كه امضاء كرده بود و دومىعمل كردن به توصيه هاى جدش كه آخر روزهاى زندگى خود را مى گذراند، مردد ماندهبود. سكوت سراسر وجودش را احاطه كرده بود به طورى كه حركتى از او انجام نمىشد، جدش شك و دودلى را از او به وضوح ديد، ولى طورى وانمود كرد كه چيزى نمىداند، و سعى كرد كه حرفهايش را تمام كند، سپس ادامه داد و گفت : اى فرزندم ! مى بينىكه على سزاوارتر و شايسته تر به خلافت از بقيه مى باشد، بخاطر نزديكى او بهرسول خداصلّى اللّه عليه و آله و همچنين داماد و وصى اوست ، علاوه بر اينها او داراىفضائل و ويژگيهايى است كه هر كدام از آنها به تنهايى او را به خلافت از سايرينممتاز مى كند، در حالى كه هيچ يك از اين فضيلتها در معاويه وجود ندارد، همانا على مردىپارسا و زاهد نسبت به امور دنيوى است . روزى او راديدم كه شمشيرش را به بازار آوردو فروخت ، از او سؤ ال شد: چرا اين كار را كردى ؟ گفت : ((اگر چهار درهمپول براى خريد پيراهن داشتم آن را نمى فروختم )). و كلام او در توصيف مؤ منان همينبس كه فرمود: ويژگى مؤ منان عبارتند از اينكه : شكمهايشان از گرسنگى خالى ،لبانشان از تشنگى خشك ، و چشمهايشان از گريه زياد تار و كم نور شده ، اگر روزىخانه اش را بنگرى چيز قابل توجهى در آن نخواهى يافت . (از همه اينها فهميده مى شودكه مؤ من زندگى سختى دارد البته اين نه به خاطر اين است كه اوتنبل و بى كار است نه ، بلكه او همه را براى خدا انفاق مى كند).
على كسى بود كه عمرش را در عزّت اسلام ، و پيروزى بزرگ براى مسلمانان گذراند،لباس تازه و نو نپوشيد،خانه و ملكى را مالك نشد، در حاليكه چنين مقامى اقتضاء اين راداشت كه داراى اموال زياد، و بندگان و كنيزكان زيبارو، و هرآنچه كه شايسته اين مقامبود داشته باشد، همچنان كه طلحه و زبير و عثمان و حاكم و پسر عموى ما معاويه چنينثروتهاى دارند.
سپس سكوت كرد و آه عميقى كشيد و على رغم ميلش كه صدايش بلند شده بود گفت : همانامعاويه با خدعه و حيله گرى و ادعاى خونخواهى از خليفهمقتول (عثمان ) ما را وادار كرد كه نسبت به امام على عليه السّلام كينه بهدل داشته باشيم ، و ما هم در گمراهى غرق شده بوديم ، و حق را نمى ديديم ولى الانپرده جهالت و گمراهى از چشمانمان برداشته شد، و از معاويه بيزار و متنفر شديم وهنگامى كه در اعمال و كارهاى على و معاويه تفكر كردم ، تنفّر و بى زارى نسبت بهمعاويه و آه و تاسف نسبت به على به خاطر آن همه مصيبتهاى كه بر او وارد شده نمودم ،چگونه اينطور نباشد در حالى كه او مردى بود كه مى شناختم ، چگونه در روز جنگجمل بر ما پيروزى يافت ، و بر دشمنانش رحم و شفقت مى كرد، همچنانكه نسبت بهفرزندانش مهربانى مى كرد.
او همان كسى بود كه به اصحاب و ياران و جنگجويان خود توصيه كرد كه نسبت بهفراريان از جنگ ، خويشتن دار باشيد، و دنبالشان نكنيد، و به زنان ومجروحان جنگى وبچه ها به مهربانى رفتار كنيد. و چه بسا به حكمرانان خود توصيه مى كرد كه نسبتبه آنها به عدالت رفتار كنند. مردى به من خبر داد كه از او شنيده بود كه به يكى ازكارگزاران (ماءمور جمع آورى ماليات ) توصيه مى كرد كه : هيچ كس را براى گرفتندرهمى نزنيد و نگذاريد بخاطر گرفتن ماليات از بدهكار لباس تابستانى يا زمستانىو مركبى را كه با آنها به كارهايش مى رسد بفروشد، و بخاطر گرفتن درهمى به كسىاذيت و آزار نرسانيد.(19)
اگر بخواهم از اين مثالها براى تو بگويم وقت تنگ است واجل مهلت نمى دهد كه آنها را تمام كنم . فرزندم ! گوش كن و در عدالت و بخشش و حلمعلى و آنچه كه معاويه و كارگزارانشان در دشمنى با مسلمانان مرتكب شده اندتاءمل و دقتى بكن . به دليل ترس از طولانى شدن كلام و خستگى كه برايم عارض شدةحادثه عجيبى را براى تو نقل مى كنم كه صدايش پيوسته در گوشهاست . آه ! آه ! ازقساوت طمع كاران و دنياطلبان ، آيا عبيدالله بن عباس را مى شناسى ؟ سعيد گفت :چگونه او را نشناسم ، در حالى كه او پسرعموىرسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله پسرعموى على بن ابى طالب است ، بله او را مىشناسم . پدربزرگ گفت : گوش كن و از قصّه اى را كه برايت تعريف مى كنم عبرتبگير.
بعد از واقعه صفين و ماجراى حكميت كه با خدعه و نيرنگ عمر و عاص ، معاويه پيروز شدو به خلافت رسيد، اهل شام با او بيعت كردند، و على در عراق ماند، اما معاويه از آنچه كهبه او رسيده بود قناعت نكرد، حُكامى را براى بيعت گرفتن و شكستن بيعت على به طرفحجاز و عراق روانه كرد، يكى از آنهاى كه براى اين كار به سوى حجاز و يمن فرستادبُسربن ارطاة (20) بود، او به مدينه آمد و بر شهر مسلط شد، چون نماينده على از آنشهر فرار كرده بود. بعد از دو ماه وارد شهر مكه شد و مردم پيوسته از فرار حاكم آنيعنى ابوموسى اشعرى سخن مى گفتند، مردم از بيعت با بسربن ارطاة خوشايند نبودندولى ناچارا با او بيعت كردند، من مريض بودم و نتوانستم او را ببينم . تا اينجا عملش جاىملامت و سرزنش نداشت ولى وقتى به يمن رسيد حاكم آن شهر عبيدالله بن عباس از ترساو به طرف كوفه فرار كرد، و بجاى خود عبدالله بن عبدالمدان را به حكمرانى آنجاقرار داد، بعد از آنكه بُسربى ارطاة وارد شهر يمن شد امر كرد كه عبدالله و پسرشبه نام ((صبر)) را بكشند، و شنيده بود كه عبدالله دو پسرخردسال نيز دارد كه به يك نفر از قبيله كنانه كه در صحرا زندگى مى كنند داده تا ازآنها نگهدارى كنند، تصميم گرفت آن دو فرزندخردسال عبدالله را نيز به قتل برساند، از اين رو بهدنبال آنها فرستاد، مرد كنانى با آن دو بچهخردسال آمدند، وقتى آن مرد فهميد كه بُسربن ارطاة قصد كشتن آنها را دارد با دادوفرياد گفت : اينها را نكش ! بچه ها گناهى ندارند، اگر مى خواهى آنها را بكشىاول مرا بكش . بُسر هم شرم نكرد و آندو بچه را همراه با آن مرد كشت . و بعد شنيديم كهمرد كنانى تا آخرين نفس از بچه ها دفاع كرد تا كشته شد، و هرگز فراموش نمى كنماز آن زن كنانى وقتى كه به بسر رسيد گفت : اى بُسر! مردان را كشتى ، اما از كشتن اينبچه ها واهمه اى نكردى ! بخدا قسم ! بچه ها را نه در زمان جاهليّت كشتند، و نه در عهداسلام ، بخدا قسم ! اى بسر! سلطنت و حكومت با كشتن بچه ها و پيران دوامى نخواهد يافت.
فرزندم ! اين بود كارهاى معاويه و كارگزارانش ، آيا از على و كارگزارانش ‍ اينگونهاعمال سراغ دارى ؟ چگونه بعد از اين همه حقايقى را كه براى تو بيان كردم نسبت به اودشمنى مى ورزى ، و او را قاتل عثمان و سزاوار مرگ مى دانى ؟
هنوز كلام پيرمرد تمام نشده بود بدنش سست شده و از تمام كردن سخنانش عاجز شد، و ازحال رفت به طورى كه زبانش از تشنگى و خستگى از دهان بيرون آمد، و عرق ازصورتش جارى شده بود. سعيد ترسيد، فورا دستمالى آورد تا عرقش را پاك كند، وشيرى كه براى او تهيه كرده بود آورده به او نوشاند و براى استراحت دراز كشيد.سعيد هم كنارش نشست و مات و متحير مانده بود. بياد قولى كه به قطام داده بود مىافتاد، ولى چيزى نمى گفت ، جدش زير چشمى متوجه حركات و رفتارش بود، و نگرانىاو را فهميد و دانست كه او درباره قطام و خانواده او فكر مى كند، از اينرو به او نگريستو با يك حالت ستيزه جويانه اى به او گفت : آيا درباره قطام و خانواده اش كهاهل خوارج بودند انديشه مى كنى ؟ و خروج آنها از اطاعت على ، مانع آن چيزى مى شود كهمن به تو گفتم و گفتار مرا درست نمى دانى ؟ ولى بدان كه آنها خروجشان بر علىبخاطر طمع و چشم داشت براى دنيا بود، متمسك به حيله اى شدند كه هيچ عاقلى از آنهانمى پذيرد، مگر اينكه آنها را به واسطه آن علت مسخره شان كند، يا يقين به حيله ونيرنگ آنها پيدا مى كند. از على دست كشيدند به ايندليل كه او حكميت را پذيرفت ، درحالى كه او گناهى نداشت ، همين افراد بودند كه او رامجبور به قبول حكميت كردند، حالا بر فرض اينكه او خطا كرده باشد آيا شايسته استكه با او جنگ و دشمنى ورزند و بر عليه او خروج كنند؟ ولى حقيقت امر اين است كه وقتىآنها ديدند معاويه در شام به حكومت رسيد طمع ورزى آنها را وادار كرد كه اطراف معاويهجمع شوند و با على بيعت شكنى كنند، مؤ يد اين گفتار اين است كه آنها براى خودشان همرهبرى تعيين كردند، و با او بيعت كردند، ولى در جنگشان به پيروزى نرسيدند و همه(به جز 10 نفر) به هلاكت رسيدند، اما شكست آنها فقط بخاطر بد نيّتى آنها نسبت بهعلى نبود، بلكه حكايتى را كه از يك مرد مورد اطمينانى شنيدم براى تو تعريف مى كنم وآن اينكه : خوارج بعد از جنگ صفين از صف على خارج شدند، و سر از اطاعت او برداشتند،وقتى كه به كنار نهروان رسيدند، مردى را ديدند همراه با الاغى كه بر آن زنى سواربود، با حالتى تهديد آميز او را صدا زدند و گفتند: تو كى هستى ؟ گفت : من عبدالله بنخبّاب (21) از صحابى رسول خداصلّى اللّه عليه و آله ستم ، گفتند: آيا ما تو راترسانديم ؟ گفت : آرى . گفتند: بيم و هراسى بر تو نباشد. حديثى كه پدر تو ازرسول خداصلّى اللّه عليه و آله نيد برايمان بگو، او اين حديث را ازرسول خداصلّى اللّه عليه و آله روايت كرد كه فرمود: فتنه و آشوبى بپا مى شود كهدر آن وقت مردم قلبهايشان بسان جسمهايشان مى ميرد، شب كافرند، صبحش ‍ مؤ من ، و بازشبش كافر مى شوند (يعنى ايمان محكم و پايدارى ندارند هر لحظه به اين طرف و آنطرف سوق داده مى شوند) آنها گفتند اين چه روايتى بود كه براى ما خواندى ، حالا بگوببينم نظرت درباره ابوبكر و عمر چيست ؟ عبدالله از آن دو تعريف و تمجيد كرد. گفتند:درباره عثمان در اول خلافت و آخر خلافتش چه نظر دارى ؟ گفت : اواول و آخر به حق بود، آنها گفتند: نظر تو درباره علىقبل از پذيرش حكميت و بعد از آن چيست ؟ گفت : او به خدا عالم تر از شماست و باتقواتردر دينش و با بصيرت و بيناتر از شماست ، گفتند: تو از هوى و هوس خود پيروى مىكنى ، تو مردم را بر اساس اسم و شهرتش دوست مى دارى نه براى اعمالشان ، بخداقسم ! طوى تو را بكشيم كه هيچ كس را آنگونه نكشته باشيم سپس او و زنش را كه حاملهبود گرفتند، و دستهايشان را بستند، و به كنار نهرى كه زير درخت خرما بود بردند،ناگاه يك رطب از درخت افتاد، و يكى از آنها (خوارج ) آن را گرفت و به دهانش ‍ گذاشت ،ديگرى به او گفت : آيا مال حرام مى خورى ؟ و بدون اينكه قيمتش را بپردازى از آناستفاده مى كنى ؟ (با اين سخنان ) آن شخص خرما را از دهانش ‍ انداخت ، بعد از آن خوكىكه متعلق به يكى از اهل كتاب بود از آنجا مى گذشت يكى از خوارج آن خوك را باشمشيرش كُشت ، ديگران به وى گفتند: اين كارى كه تو كردى كار بدى بود، آنگاهبدنبال صاحب آن خوك رفتند و او را با پناه هستم ، آيا از خدا ترس و واهمه نداريد كه زنى را بكشيد؟ آنها شكمش را پاره پارهكردند و آن زن راهم كشتند.
آنگاه پدربزرگ ادامه داد: اين دشمنان على ، و آن هم على ، كداميك از آنها شايسته وسزاوار مرگ است ؟ و چگونه است كه نسبت به او كينه بهدل دارى و در صدد كشتن او برآمده اى . آيا سزاوار است با حقايقى كه براى تو بيانكردم ، در مقابل كشتن او سكوت كنى ، و مانع كشتن او نشوى ؟
وقتى كه سخنان پدربزرگ به اينجا رسيد سعيد آن وعده هاى كه به قطام براى كشتنعلى داده بود، چيزى به پدربزرگش نگفت ، تا خشم او زيادتر نشود، سكوت او را فراگرفت و به فكر فرو رفت كه چگونه از اين حيله و نيرنگ به نحو شايسته اى عبوركند، فكرش ديگر كار نمى كرد و احساس ‍ خستگى شديدى بر او عارض شده بود. بهپدربزرگش نگاهى كرد ديد او هم خستگى از چهره اش هويداست از اين رو به او گفت : اىجد بزرگوار خودت را به زحمت انداختى ، و خسته شدى ، از اينكه رعايتحال مرا كردى و وصيت نيكوى كردى سپاسگزارم ، حرفت را راست مى دانم ، به اميد خداوندهمان كارى را انجام مى دهم كه تو گفتى ، امشب را استراحتى كن تا فردا ادامه سخن را آغازكنيم . اين را گفت و دست جدش را بوسيده ديد دستهايش سرد و خشك شده . سپس جدش بهاو رو كرد و گفت : خوب بخوابى فرزندم ! ولى من مى ترسم كه تا فردا زنده نباشمبگذار تا آخرين وصيتها را كه مقدار كمى از آن باقى مانده براى تو بگويم . اين راگفت و دست سعيد را كشيد، سعيد هم به سوى او آمد با هم معانقه (روبوسى ) كردند وگريستند، آنگاه جدش با حالتى كه چشمانش از اشك پر شده و لبها و چانه او مىلرزيد گفت : اگر مى خواهى كه جدت با دلى آرام و قلبى مطمئن از اين دنياى فانىبرود با او پيمان ببند كه به وصيتش عمل كنى ، و آن اينكه : نسبت به على بىانصافى ، ظلم و ستم روا ندارى ، و اگر راهى براى دفاع و حمايت از او پيدا كردى باكمال قوت و صلابت او يارى را كنى ، آيا اين عهد مرا مى پذيرى ؟ آيا متعهد مى شوى ؟بپذير تا قلبم را آرامش دهى ، آيا بياد مى آورى كه من جد تو هستم و بزرگت كرده ام ؟تربيت تو را به خوبى انجام دادم و تعهد كردم كه براى تو چيزى جز خير و نيكىنخواهم ؟ آيا قول مى دهى ؟ قبول كن تا مرا از آشفتگى رهايى دهى و قلبم آرام گيرد.
سعيد از حرفهاى جدش متاءثر شد، تا اينكه چشمانش پر از اشك شد، و آن همه مهربانىو شفقت جدش را نسبت به خودش به يادآورد، چاره اى جزقبول نداشت ، و به قول او متعهد شد اما هنوز قولش به جد خود تمام نشده بود كه بهياد تعهدنامه اى كه به قطام داده بود افتاد، كار برايشمشكل شد، به جد خود نگاهى كرد ديد كه تمايلى به خواب دارد، مردى را كه به عنوانخادم در خانه آنها بود ماءمور كرد كه وسايل خواب او را آماده كند، و بعد از آن به اطاقديگرى برود. سعيد هم لباسش را درآورد و آماده رفتن به خواب شد، اما با آن همه مسائلىكه در اطرافش مى گذشت مانع به خواب رفتن او مى شد، اين فكر آرامش او را سلب كردهو دل مشغولى او را بيشتر كرده بود و خود را در برابر دو تعهد متضاد مى ديد، هر وقتىاز انصراف قتل على فكرى به ذهنش مى زد خوشحال و مسرور بود، ولى وقتى به يادتعهدى كه به قطام داد مى افتاد لرزه بر اندامش مى افتاد در كارش سرگشته و متحير مىشد.
سعيد تا نصفهاى شب به همين حالت بود، و هيچ آرام و قرار نداشت و پلكهاى چشمش بستهنشد، از جايش برخاست عباء و عمامه را برداشت و به بيرون خانه رفت . تاريكى شب همهجا را فرا گرفته ، همه مردم در خواب فرو رفته بودند. كوچه هاى مكه خالى از رفت وآمد بود، و اين سكوت و خلوت ، هيجان و اضطراب او را كاهش مى داد. و بدون هدف به اينطرف و آن طرف حركت مى كرد و به آن همه حوادثى كه اتفاق افتاده بود فكر مى كردتااينكه خودش را در مقابل مسجدالحرام ديد، دورى بر آن زد و به خودش گفت : خوب استداخل مسجد شوم ، و دو ركعت نماز بخوانم ، شايد براى من گشايشىحاصل شود و دردهايم تسكين يابد. در مسجدالحرام باز وداخل آن خالى از مردم بود. كفشهايش را درآورد وارد كعبه شد، نماز خواند و به درگاهالهى سجده كرد، در اين وقت يك احساس راحتى به او دست داد، طوافى دور كعبه كرد بعدبه طرفى رفت و نشست ولى باز آن انديشه پريشان به سراغش ‍ آمد، او خيره خيره بهستارگان كه در آسمان نيلگون به او چشمك مى زدند مى نگريست ، افكار مشوّش و سردىهوا هم بر او غلبه كرده بود از اين رو سرش راداخل عبايش قرار داد و او را به حالت خمارى درآورد و چون خيلى خسته و هوا هم سرد بودخواب بر او چيره شد. هنوز خواب كاملا به چشمش نيامده بود كه قطام را در خواب ديد كهجامه سياهى بر تن دارد، و آن جامه بر زيبايى او افزود، بر روى فرشى كه از پرشترمرغ بود پابرهنه راه مى رفت ، سعيد از ديدنش لرزه بر اندامش افتاد، خواست كهبه او سلام كند ولى ديد كه او با يك نگاه سرزنش گونه اى از او روى برمى گرداند،قطرات اشك بر چشمانش حلقه زده قلبش از اين حالت قطام گرفت ، خواست دنبالشبرود ولى پاهايش از شدت لرزش همراهيش نمى كرد، صدايش ‍ مى كرد جواب نمى داد، وهمچنان به سعيد بى اعتنايى مى كرد، گوئى زبان حالى دارد كه مى گويد: تو برعهد من خيانت كردى ، و شايستگى و لياقت ازدواج با من را ندارى . سعيد هر چه تلاش كردكه به او برسد و بگويد كه من به قولم هستم ولى نتوانست ، و همينكه از او دور شدخواست او را صدا بزند، امّا خودش را در كنار كعبه ديد كه هنوز هم تاريكى شب برقراربود، دستى به چشمانش كشيد تا ببيند كه آيا خواب است يا بيدار، وقتى مطمئن شد درخواب بود شكر خداى بجا آورد ولى يقين داشت كه وقتى قطام را ملاقات كند چيزى جز ايننخواهد بود، ساكت شد، ناراحتى و غم از هر طرف بر او هجوم مى آورد و راه حلى هم براىآن پيدا نمى كرد.
او به طرف منزل حركت كرد تا ببيند براى پدرش چه اتفاقى افتاد، بعد از آن سرما وناراحتى كه بر او عارض شده بود، دوست داشت سريع بهمحل خوابش برگردد، پيوسته سوره فاتحه الكتاب را هنگام برگشت به خانه مىخواند، تا اينكه صداى همهمه اى به گوشش رسيد خودش را به مقام ابراهيم نزديك كرد،پشت كعبه ايستاد و گوش كرد گامهاى آهسته اى را شنيد كه به طرف كعبه نزديك مىشود، مثل اينكه درباره امر مهمى با هم مشورت مى كردند، خودش را پشت مقام ابراهيم پنهانكرد تا د رآن تاريكى شب كسى او رانبيند، به طورى خودش را پنهان كرده بود كه بجزكعبه و اطرافش چيز ديگرى را نمى ديد.
توطئه شوم
هنگاميكه سعيد پنهان شده بود، سه مرد ناآشنا و غريبى را ديد، و نتوانست آنها رابشناسد، چون سرهايشان به وسيله عمامه هايشان بسته بود، يا بخاطر سرما، يا بهجهت اينكه كسى آنها را نشناسد، سعيد از كارشان تعجب كرد و قلبش از ترس به تپشافتاد، او از آن مى ترسيد كه مبادا آنها درباره كسى نقشه اى كشيده باشند و به محضاطلاع او از اين سرّ او را بكشند، از اين رو سعى زيادى كرد كه خودش را بيشتر پنهانكند، ولى از اين مى ترسيد كه مبادا عطسه اى كند و رسوا شود، اما آنها به در كعبه و بهنزديكى سعيد رسيده بودند به نحوى كه سعيد همه آنها را مى ديد، اگر ماه در آسمان ياچراغى بود كاملا چهره آنها را مى شناخت ، ولى در تاريكى شب نتوانست آنها را بشناسد،ازحركات و سكنات آنها فهميد كه درباره امر مهمى گفتگو مى كنند، يكى از آنها كه بلندقامت بود و جنب و جوش زيادى هم داشت . گفت : ما با آنها چكار داريم ، آنها ترسو هستندبيا تا ما اينكار را شروع كنيم تا افتخار و مباهات از آنِ ما باشد.
دومى كه شخص كوتاه و قوى هيكلى بود گفت : من حرف تو راقبول دارم ، از خلفاء جز بدى و شرّ چيزى به ما نرسيده ، درخلافت با هم جنگ مى كنند ومسلمانان براى پيروزى آنها كشته مى شوند، اگر اينها را بكشيم ، فتنه و شر ازمسلمانان از بين خواهد رفت ، بله همه آنها را مى كشيم البته او اين سخنان را آهسته ولرزان ، كه گاهى هم به اين طرف و آن طرف خودنگاه مى كرد بيان مى داشت تا اينكهصدايش را كسى نشنود.
رفيق سوم آنها كه پيوسته ساكت بود گفت : من هر وقت روز نهروان و كشته شدن دلاورانرا به ياد مى آورم دلم پر از خون مى شود، علىقاتل آنهاست چون آنها به حكميت رضايت ندادند.
اما رفيق ديگرشان كه مردى بلند قد و پرجراءت بود با صداى بلند و رسايى گفت :سزاوار و شايسته نيست كه ساكت بنشينم و آه و ناله سر دهيم و ببينيم كه فرزندان وبرادران ما براى يارى اين خلفاء و سردمداران كشته شوند و ما عكس العملى نشان ندهيم ،آيا وقت آن نرسيده كه مسلمانان را از شر آنها كوتاه كنيم ؟
سعيد سخنان آنها را كه توطئه كشتن عده اى از بزرگان زمان را كشيده بودند و على هميكى از آنها بود شنيد ولى كسان ديگرى هم كه بايد كشته مى شدند نشناخت ، در اينهنگام ترس وحشت عجيبى او را فرا گرفت كه مبادا جايگاهش براى آنها معلوم شود.
مرد بلند قامت كه جراءت بيشترى داشت ساكت شد ولى وقتى سكوت آن دو را ديد بهسخنان خودش ادامه داد و گفت : اگر در اين راه مرگ ما فرا رسد باكى نيست ، چه خوش وگوارا خواهد بود مرگ در راه نجات مسلمانان از فتنه اى كه به آن مبتلا هستند، ريشه اينفتنه ها براى خلافت و دنياطلبى ، سه نفرند: على بن ابى طالب ، معاويه بى ابىسفيان و عمربن عاص . برويم براى كشتن آنها تا مردم از شر آنها نفس راحتى بكشند.
دومى گفت : من از اول با حرفهايت موافق بودم اما همراه آنها محافظين و ياورانى است كهآنها را محافظت مى كند چگونه بايد آنها را بهقتل برسانيم ؟ بنابر اين بايد چاره اى انديشيد و ابراز آلاتى تهيّه كرد تا پيروزى مارا تضمين كند و از خطر درامان باشيم . اولى با سرعت به او پاسخ داد و گفت : مى بينمكه شك و دودلى ترا فرا گرفته و از عظمت كار ترسيده اى يا از اينكه قسمت تو كشتنعلى باشد وحشت كرده اى ؟ پس بياييد تا اين كار مهم را بين خودمان تقسيم كنيم و هر كداماز ما يكى از آنها را بقتل برسانيم ، يكى از ما بايد در كوفه براىقتل على برويم ويكى براى قتل عمروعاص به مصر و ديگرى براى كشتن معاويه بهشام برويم و هر كدام از ما آن شخص مورد نظر را در يك روز خاص بهقتل برساند تا مسلمانان از شر آنها درامان باشند و بعد مردم هر شخصى را كه مىخواهند براى خودشان به عنوان خليفه انتخاب كنند.
با شنيدن اين سخنان ترس و وحشت سراسر وجود سعيد را دربرگرفت و اين كار درنظرش بزرگ جلوه كرد، ولى آيا آنها مى توانند آن را انجام بدهند يا نه مردد بود وباور نمى كرد، از طرفى مى دانست كه قتل على ، قطام راخوشحال مى كند اگر چه با دست او كشته نشده باشد.
اما وقتى صحبتهاى جدش را بخاطر مى آورد و وصيتهاى او را كه از على بايد دفاع كندچون او مظلوم و بى گناه است دلش مى گرفت ، ولى با از سرگرفتن سخنان توطئهگران اضطراب و وحشتش از بين رفت ، و همينكه اولى سخنانش را تمام كرد و از طرفرفقايش تائيدى دريافت نكرد بى صبرانه و بدون اينكه بگذارد آنها حرفى بزنندادامه داد: شك و ترديد به خودتان راه ندهيد، نترسيد، كار خيلى آسانى است و فكر مىكنم درباره شخصى كه نصيب شما خواهد شد فكر مى كنيد كه نكند يكى از آنها كارش ‍دشوارتر و سخت تر باشد، نترسيد، من شجاعترين شخص از آن سه نفر را نصيب خودممى كنم ، من على را مى كشم اگر چه خانه من در شهر فسطاط است ولى اشكالى ندارد بهكوفه مى روم و او را مى كشم ، اين را گفت و وارد كعبه شد و حلقه هاى آن را بدستگرفت و ادامه داد: ببينيد من حلقه در كعبه را گرفته ام ، به خدا و به اين خانه كعبهقسم مى خورم كه على بن ابى طالب را بقتل برسانم و خدا را شاهد مى گيرم كه در اينراه از هيچ كوششى دريغ نورزم .
وقتى اولى اين كار را انجام داد آندو به غيرتشان برخورد و بلند شدند، حلقه درِ كعبهرا گرفتند و هر كدام قسم خوردند كه يكى معاوية بن ابى سفيان و ديگرى عمروبن عاصرا به قتل برساند. سعيد هر چه سعى و تلاش كرد تا توطئه گران در اين امر مهم رابشناسد نتوانست ، ولى تا اندازه اى متوجه شد شخصى كه على را بهقتل مى رساند از اهل فسطاط مصر مى باشد.
بعد از اين سوگند، آنها برگشتند به جايگاه اولشان ، يكى از آنها كه مردى كوتاه قدو بود گفت : ما متعهد شديم كه اين سران فتنه را بكشيم اما روز كشتن آنها را معلومنكرديم ، در غير اين صورت به پيروزى نخواهيم رسيد و شكست خواهيم خورد. سومى گفت: اين همان چيزى است كه من به آن اعتقاد دارم ، چونكه اگر ما روز را معين نكنيم ، فرصتزيادى خواهيم داشت و از آن مى ترسم كه اگر يكى زودتر اقدام كند و پيروز نشود ياكشته شود يا دستگير شود ديگران بترسند و كار را ادامه ندهند، پس لازم است كه روز وساعت آن را معلوم كنيم . اولى گفت : ساعت خاصى را قرار دادنمشكل است خوب است شب خاصى را معلوم كنيم تا در يك شب كار را به پايان برسانيم ،سپس ادامه داد، الان در چه ماهى قرار داريم ؟ آن دو گفتند: در ماه جمادى هستيم . اولى گفت :پس قرار ما يكى از شبهاى ماه مبارك رمضان باشد تا در روز عيد فطر شاهد رهايىمسلمانان باشيم ، و اگر هم كشته شويم به لقاى حق و به ثواباعمال خودمان خواهيم رسيد، خوب است يكى از شبهاى ماه رمضان را براى اين كار بزرگانتخاب كنيم . دومى گفت : من شب 17 رمضان را انتخاب مى كنم نظر شما چيست ؟ آنها گفتند:بهترين شب است ، همگى از جا برخاستند و سعيد مى ترسيد كه مبادا آنها از كنارشبگذرند و او را ببينند، آنها رفتند كه طواف خانه خدا را بجا بياورند سعيد درنگى كردو منتظر بازگشت آنها بود ولى آنها برنگشتند، وقتى تاءخير كردند سعيد يقين پيدا كردكه از درِ ديگر كعبه بيرون رفته اند، سعيد سرش را بالا گرفت و نگاهى به اطرافشكرد، هيچ كس را در آن حوالى نديد و هيچ صدايى نشنيد، بلند شد و طواف خانه خدا انجامداد و معلوم شد كه آنها از داخل كعبه بيرون رفته اند، با آرامش نشست و درباره حوادثىكه اتفاق افتاده بود و وصيت جدش كه از على بايد دفاع كنى فكر مى كرد، نگاهى بهآسمان كرد، درخشيدن ستاره زهره خبر از طلوع فجر مى داد، به ياد جدش افتاد تصميمگرفت قبل از اينكه خورشيد عالمتاب زمين را روشن كند و مردم از خانه ها خارج شوند بهخانه اش برگردد. حركت كرد، به نزديكى خانه كه رسيد قلبش به تپش افتاد وترسيد كه مبادا حادثه اى براى جدش رخ داده باشد، واردمنزل شد سكوت چونان خيمه اى فضاى منزل را در برگرفته بود،خوشحال شد و به طرف اطاقى كه جدش خوابيده بود حركت كرد، چراغ روشنى را ديدنگاهى به خانه افكند، عبدالله را كنار فِراش جدش كه خوابيده بود ديد، نگاهى بهعبدالله كرد و مثل اين بود كه عبداللّه هم متوجه ورود او شده بود، بلند شد و به گرمىاز او استقبال كرد، قلب سعيد آرام گرفت و قبل از اينكه سلامى بگويد عبدالله شروع بهسخن كرد و گفت : در غياب تو نگران شدم ، جدت چندين بار ازخواب بيدار شد و سراغتو را مى گرفت و من هم از جايگاهت مطلع نبودم و خيلى به دنبالت گشتم ولى تو را پيدانكردم ، سعيد گفت : الان حالش چطور است ؟ عبدالله گفت : خوب است ، او چند روزى استكه مثل امروز آرامش ‍ نداشت .
هنوز صحبتهاى عبدالله تمام نشده بود كه ابورحاب حركتى كرد، سعيد بطرفش رفتچشمهايش را باز كرد به او اشاره اى كرد، سعيد نزديك شد و مقابلش زانو زد ابورحابگفت : فرزندم كجا بودى ؟ براى پيدا كردن تو هر چه گشتيم نيافتيم ، سعيد گفت :براى حاجتى به كعبه رفتم ولى حادثه اى آنجا اتفاق افتاد كه تا حالا مرا به خودشمشغول كرده بود، ابورحاب دستش ‍ راكشيد و بر دست سعيد گذاشت و فشارش داد ومثل اين بود كه ابورحاب نمى خواست سعيد از او جدا شود، سعيد ساكت بود و از شدتناراحتى حركتى نمى كرد و اين ناراحتى به خاطر وضع وحال نامساعد جدش بود ولى احساس كرد طورى دستهايش را مى فشاردمثل اينكه براى جهان ديگر آماده مى شود، اشكها در چشمهايش حلقه زد و وقتى به جدشنگاهى كرد او را هم به همين حال ديد.
عبدالله و سعيد با حالت خيره كننده اى به جدش نگاه كردند خواست كه چيزى بگويد،جدش پيشى گرفت و گفت : من پيوسته از آينده تو نگران بودم و مى ترسيدم كه نكندنصيحت مرا فراموش كرده باشى ، نصيحتى كه به تو كردممثل اين بود كه اين لحظات آخر عمر به من الهام شده بود، وقتى از من جدا شدى غرق دردرياى خواب بودم كه سروشى مرا از غيبت تو ترساند آيا توبرقول و قرارت باقى هستى ؟ سعيد گفت : اى جد بزرگوار! عهد مطمئنى كه با توبسته ام تا زنده ام از آن عهد روى گردان نخواهم شد و بر ضرر و زيان امام على عليهالسّلام كارى نخواهم كرد و يقين من نسبت به على بيشتر شد وقتى كه گروهى از توطئهگران را در كعبه ديدم كه متعهد شده بودند على و معاويه و عمروعاص را بهقتل برسانند.
شيخ غافلگير شد و به سعيد خيره شد و فرياد كشيد: آنها چه كسانى بودند؟ سعيدقصه را براى جدش تعريف كرد و در پايان گفت : آنها را نشناختم و جراءت نكردم كهنزديك آنها بروم ، چون سلاحى نداشتم از آنها مى ترسيدم . ابورحاب گفت : آيا آنشخصى را كه براى كشتن على قسم خورده بود مى شناسى ؟ سعيد گفت : خير، ولى ازسخنانش فهميدم كه از مردم اهل مصر و از اهل خوارج مى باشد. شيخ لحظه اى ساكت شدمثل اينكه درباره كار مهمى فكر مى كند و سعيد از خيره شدن و خشك شدن چشمهايش ‍ ودگرگونى صورتش فهميد كه او نگران است ، اما ابورحاب شكيبايى ورزيد. و در حالىكه قدرت بيان الفاظ را بدرستى نداشت گفت : اى كاش ! در ميان آنها بودم تا آنها را ازاين عمل خطرناك باز مى داشتم ، اگر اجل مهلتم داد او را پيدا كرده و آگاه مى كنم و بادليل و برهان از اين گناه باز مى گردانم ، بخدا قسم آن ها ظالمند. سپس مقدارى سكوتكرد، در حالى كه به نفس نفس افتاده بود و اضطراب و پريشانى از او آشكار شده بودسعيد مى دانست كه پدرش در حال جان كندن است خيلى ناراحت و محزون شد وبه گوشايستاد تا آخرين حرفهاى جدش را بشنود كه مى گفت : اما تو اى سعيد حرفم را گوشبده و به نصيحت من عمل كن ، سكوت كردن در اين كار از جانب تو جايز نيست ، تو وظيفهدارى كه او را پيدا كنى ... تو وظيفه دارى كه او را پيدا كنى ... مرد مصرى ... شام ...عراق ... تا اينكه جايگاهش را بيابى ، يا اينكه او را قانع مى كنى تا از كارش پشيمانشود يا اينكه او را به امام معرفى مى كنى ، اين وظيفه را برگردن تو قرار دادم مبادا ازآن شانه خالى كنى و الا تو با دست خودت على را كشته اى ، اين وصيت من به تو بودمبادا سستى كنى و انجامش ندهى ، خداوند را برگفتهايم شاهد مى گيرم ، اين وصيت آخرىبود كه به تو كردم و اين آخرين كلامى بود كه در اين زندگى دنيوى به تو گفتم .

next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation