بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 5, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

از آنچه گذشت روشن گرديد كه مراد از كلمه (هدى ) كه در توصيف تورات و هم درتوصيف انجيل بار اول ذكر شده ، نوع معارف اعتقاديه چون توحيد و معاد است ، و مراد ازنور در هر دو جا نوع شرايع و احكام است ، و مراد از هدى در باره دوم كه تنها در وصفانجيل آمده نوع مواعظ و نصايح است ، (و خدا داناتر است ).
و نيز روشن گرديد كه چرا كلمه (هدى ) در آيه شريفه تكرار شد، چون گفتيم كههدايت دوم غير از هدايت اول است ، و باز روشن شد كه كلمه (و موعظة ) ازقبيل عطف تفسير است و باز خدا بهتر مى داند.
و لازمه سومش اين است كه اينكه در وصف انجيل براى بار دوم فرمود: (و مصدقا لما بينيديه من التورية ) از باب تكرار به منظور تاكيد وامثال آن نباشد، بلكه مراد از آن تبعيت انجيل براى شريعت تورات باشد، و اتفاقاهمينطور هم بوده است ، چون انجيل چيزى جز امضاء شريعت تورات و دعوت بشر به سوىتورات ندارد، الا پاره اى از احكام كه عيسى بن مريم بنا به حكايت قرآن كريم استثناءنموده (پاره اى حرامها را كه در زمان موسى (عليه السلام ) جنبه گوشمالى و مجازاتداشته است )، قرآن كريم در اين باره از آن جناب حكايت كرده كه گفت : (ولاحل لكم بعض الذى حرم عليكم ).
دليل بر اين معنا آيه شريفه زير است كه خداى تعالى در وصف قرآن كريم فرموده :(و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه ، من الكتاب ، و مهيمنا عليه )، كهبيانش بعد از يك آيه از آيه مورد بحث مى آيد.


و هدى و موعظة للمتقين



توضيح اين جمله در صفحه قبل گذشت ، و از اين آيه شريفه استفاده مى شود كهانجيل نازل بر عيسى (عليهالسلام ) علاوه بر آنچه كه از معارف اعتقادى تورات و احكامعملى داشته ، عنايت خاصى هم بر تقواى در دين داشته است ، و توراتى كه آن روز دربين يهود رائج بوده هر چند كه قرآن همه آنرا به تمام معنا تصديق نكرده ، و همچنينانجيل هاى چهارگانه اى كه به مرقس و متى و لوقا و يوحنا نسبت داده شده هر چند كه غيرآن انجيل است كه قرآن آن را نازل بر خود مسيح مى داند، و ليكن با اينحال همين مقدار كه از انجيل و تورات اصلى باقيمانده اين معنا را تصديق دارد كه خداىتعالى عنايت خاصى به مساله تقواى دينى دارد و ان شاءالله تعالى به زودى اشاره اىبه اين معنا مى آيد.


و ليحكم اهل الانجيل بما انزل الله فيه



مى فرمايد اهل انجيل بايد حكم كنند به آنچه كه خدا درانجيل نازل كرده و بايد دانست همانطور كه گفتيم خداى تعالى درانجيل تصديق تورات و شرايع آن را نازل كرده مگر بعضى از چيزهائى را كه چون نسخشده انجيل نازل بر عيسى (عليه السلام ) آنها را استثناء كرده ، چون بعد از آنكهانجيل تورات را در شرايع و احكامش تصديق كرد و بعضى از چيزها كه در تورات حرامبود حلال كرد، قهرا عمل به ساير دستورات تورات يعنىعمل به غير آنچه انجيل حلال كرده عمل به احكامى خواهد بود كه خدا درانجيل نازل كرده و اين خود روشن است و از همينجااستدلال بعضى از مفسرين به آيه مورد بحث بر اينكه(انجيل مشتمل بر احكامى مفصل است ) روشن مى شود، همانطور كه توراتمشتمل بر احكامى ديگر است سخن درستى نيست و وجه ضعف و نادرستى آن روشن است . و امااينكه فرمود:


و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الفاسقون



اين جمله تشديد و تاكيد همان مطلبى است كه از جمله : (وليحكم ...) استفاده مى شد، واگر خداى تعالى كلمه (يحكم ) را سه نوبت تكرار كرد دو بار در امر يهود و يك باردر امر نصارا، به منظور همان تشديد و تاكيد بود، چيزى كه هست در اين سه نوبت تكراركردن ، مختصر اختلافى هست ، در باره كسانى كه حكم نكنند به آنچه خدانازل كرده يك بار تعبير كرد به اينكه كافرند، (و من لم يحكم بماانزل الله فاولئك هم الكافرون )، و يك بار تعبير كرد به اينكه ظالمند، (فاولئكهم الظالمون ) و بار سوم تعبير كرد به اينكه فاسقند، (فاولئك هم الفاسقون )در نتيجه هم كفر را عليه آنان تثبيت كرد و هم ظلم را و هم فسق را.
و شايد وجه اينكه فسق را در موقع تعرض حال نصارا و كفر و ظلم را در آنجا كه بهيهود مربوط مى شود ذكر كرده ، اين بوده كه نصارا توحيد رامبدل به تثليث و سه خدائى كردند، و دين تورات را رها نموده بزرگ آنان بولس دينمسيح را دينى مستقل و جداى از دين موسى معرفى و قلمداد كرد، دينى كه هيچ حكمى ندارد،زيرا احكامش با فدا كردن مسيح خود را براى بشر بر داشته شد، و در نتيجه اينكجرويها و به صرف يك تاويل و توجيه كه بولس كرده بود نصارا از دين توحيد وشريعت آن خارج شد، پس از دين خدا و دين حق فاسق گشتند، چون فسق به معناى خارجشدن چيزى از جايگاه اصليش است ، نظير خارج شدن مغز گردو از پوسته آن .
پس معلوم شد چرا كلمه فسق را در باره نصارا به كار برد؟ و اما اينكه چرا كفر و ظلم رادر حق يهود به كار بست ؟ چه بسا علتش اين باشد كه يهود نسبت به دين موسى هيچشبهه اى نداشتند و اگر احكام و معارف تورات را رد كردند عالما و عامدا رد كردند، و اينخود كفر به آيات خدا و ظلم به آن است .
و اين آيات سه گانه كه در آخر يكى آمده : (و من لم يحكم بماانزل الله فاولئك هم الكافرون )، و ديگرى آمده : (فاولئك هم الظالمون )، و درسومى آمده : (فاولئك هم الفاسقون ) آيات مطلقى است كه اختصاص به قوم يهود ونصارا ندارد، بلكه شامل همه كسانى است كه چنين كنند، هر چند كه در مورد بحث منطبق بااهل كتاب مى شود.
معناى كفر كسى كه بدانچه خدا نازل فرموده حكم نكند
مفسرين در معناى كفر كسى كه بدانچه خدا نازل كرده حكم نكند اختلاف كرده ، هر يك آنرابر مصداقى منطبق كرده اند، يكى گفته منظور آن قاضى اى است كه به غير ماانزل الله حكم كند، ديگرى گفته آن حاكمى است كه در زمامداريش بر خلاف آنچه خدانازل كرده رفتار نمايد، سومى گفته آن اهل بدعتى است كه غير سنت اسلام را قرار داده ورواج دهد و گو اينكه اين مساله اى است فقهى و اينجا جاى بحث در آن نيست و ليكن به طوراجمال مى گوئيم كه مخالفت حكم شرعى و يا هر امرى كه در دين خدا ثابت شده باشد، درصورتى كه انسان علم به ثبوت آن دارد اگر آنرا رد كند كافر مى شود، بله درصورتى كه علم به ثبوت آن دارد و آنرا رد نمى كند بلكه تنها درعمل مخالفت مى كند كافر نمى شود بلكه تنها باعث فسق مى شود، براى اينكه در امر آنقصور كرده ، و در صورتى كه علم به ثبوت آن ندارد نه رد آن باعث كفر و نه مخالفتعمل آن باعث فسق مى شود، چون در اين صورت در قصورش معذور است ،
مگر آنكه در پاره اى از مقدمات آن تقصير كرده باشد، مثلا با اينكه مى توانسته در پىتحصيل علم به وظائف دينى خود بر آيد بر نيامده باشد پس آيه شريفهشامل همه آن مواردى كه مفسرين ذكر كرده اند مى شود و اختصاص به يك مورد و دو موردندارد و اطلاعات بيش از اين را بايد در كتب فقه جستجو كرد.
معناى كفر كسى كه بدانچه خدا نازل فرموده حكم نكند


و انزلنا اليك الكتاب بالحق مصدقا لما بين يديه من الكتاب و مهيمنا عليه



كلمه (مهيمن ) از ماده (هيمنه ) گرفته شده و به طورى كه از موارداستعمال آن بر مى آيد معناى هيمنه چيزى بر چيز ديگر اين است كه آن شى ء مهيمن بر آنشى ء ديگر تسلط داشته باشد، البته هر تسلطى را هيمنه نمى گويند، بلكه هيمنهتسلط در حفظ و مراقبت آن شى ء و تسلط در انواع تصرف در آن است ، وحال قرآن كه خداى تعالى در اين آيه در مقام توصيف آن است نسبت به ساير كتب آسمانىهمين حال است ، چون خداى تعالى در جاى ديگر قرآن فرموده كه قرآن (تبيانكل شى ء بيانگر هر چيزى مى باشد) است ، آرى قرآن از كتب آسمانى آنچه كه جنبهزير بنا و ريشه دارد و قابل تغيير نيست گرفته و آنچه از فروع كهقابل نسخ بوده و مى بايد نسخ شود نسخ كرده ، چون اگر نسخ نمى كرد آن احكاماحكامى بود كه در مرور زمان دست تحول ، خود به خود آنرا از بين مى برد و به شكلىكه متناسب با حال بشر و كمك كار او در صراط ترقى وتكامل باشد در مى آورد، لذا مى بينيم كه خداى تعالى در وصف قرآن مى فرمايد: (ان هذاالقرآن يهدى للتى هى اقوم )، و نيز فرموده : (ما ننسخ من آية او ننسها نات بخيرمنها او مثلها)، و نيز فرموده : (الذين يتبعونالرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية والانجيل ، يامرهم بالمعروف و ينهيهم عن المنكر، ويحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث ، و يضع عنهم اصرهم والاغلال التى كانت عليهم ، فالذين آمنوا به و عزروه و نصروه و اتبعوا النور الذىانزل معه ، اولئك هم المفلحون ).
پس جمله مورد بحث كه مى فرمايد: (و مهيمنا عليه ) متمم جملهقبل است كه مى فرمايد: (و مصدقا لما بين يديه من الكتاب ) متممى است كه آن راتوضيح هم مى دهد، چون اگر اين جمله نبود ممكن بود كسى توهم كند كه لازمه تصديقتورات و انجيل اين است كه قرآن احكام و شرايع آن دو را نيز تصديق كرده باشد، به اينمعنا كه حكم كرده باشد به اينكه شرايع تورات وانجيل هم اكنون نيز باقى است ، و قرآن هيچ تغيير و تبديلى در آن نداده ،
تصديق تورات و انجيل با اعتقاد به منسوخ گشتنوتكميل آنها با قرآن منافات ندارد
و همينكه فرمود: قرآن در عين اينكه تورات وانجيل را تصديق دارد، مهيمن بر آن دو نيز هست ، ديگر جاى اين توهم باقى نمى ماند، و مىفهماند كه تصديق قرآن به اين معنا است كه قرآنقبول دارد كه اين دو كتاب از ناحيه خدا نازل شده ، و خداى تعالى مى تواند هر گونهتصرفى در آنها بنمايد، پارهاى احكام آن دو را نسخ ، و پاره اى ديگر راتكميل كند، همچنانكه جمله بعدى كه در ذيل آيه است به اين نكته اشاره نموده و مىفرمايد: (و لو شاء الله لجعلكم امة واحدة ، و لكن ليبلوكم فيما آتاكم ).
بنابراين معناى جمله : (مصدقا لما بين يديه ) اين است كه قرآنقبول دارد كه تورات و انجيل و معارف و احكامش از ناحيه خدانازل شده بود و مناسب با حال انسانهاى قبل از اين بود، پس منافات ندارد كه در عيناينكه از ناحيه خدا بوده امروز نسخ و تكميل شود، چيزى از آنها حذف و چيز ديگرىاضافه شود، همانطور كه مسيح (عليه السلام ) و ياانجيل مسيح (عليه السلام ) مصدق تورات بود، و در عينحال بعضى از محرمات تورات را حذف نموده ، آنها راحلال كرد و قرآن كريم اين معنا را از آن جناب حكايت نموده كه فرمود: (و مصدقا لما بينيديه من التورية و لا حل لكم بعض الذى حرم عليكم ).


فاحكم بينهم بما انزل الله ، و لا تتبع اهواءهم عما جاءك من الحق



يعنى وقتى شريعت نازله به تو و شريعتى كه در گنجينه قرآن تو، به وديعه سپردهشده حق باشد، به اين معنا كه هم آن احكامش كه موافق با كتب آسمانىقبل است حق باشد، و هم آنچه كه مخالف آنها است حق باشد، بدان جهت كه مهيمن بر آنهااست ،
پس تو جز اين وظيفه ندارى كه بدانچه خدا به خود تونازل كرده در بين مردم حكم كنى ، و به خاطر به دست آوردندل آنها از طريقه حقى كه به تو نازل شدهعدول نكنى و منظور از مردم يا خصوص اهل كتاب است ، (همچنانكه ظاهر آياتقبل آن را تاييد مى كند) و يا عموم مردم است (همچنانكه آيات بعد آنرا تاييد مى نمايد).
و از اينجا روشن مى شود كه احتمال اينكه منظور از جمله : (فاحكم بينهم ) حكم در بيناهل كتاب و يا در بين مردم باشد، هر دو احتمالى است جائز، چيزى كه هست يكاشكال احتمال اول را بعيد مى سازد، و آن اين است كه بنابرآن بايد چيزى در كلام درتقدير گرفت و مثلا گفت تقدير كلام (فاحكم بينهم ان حكمت ) بوده ، براى اينكه مىدانيم كه خداى تعالى بر رسول گرامى اسلام واجب نكرده بود كه حتما در اختلافاتاهل كتاب مداخله نموده و حكم كند، علاوه بر اينكهاهل كتاب حكم آن حضرت را قبول نداشتند، پس تقدير كلام چنين است كه اگراهل كتاب تو را حكم قرار دادند، در بين آنان حكم بكن ، تازه در همين صورت نيز حكم كردنرا واجب متعين نكرده بلكه آن جناب را مخير كرده بين حكم كردن و اعراض نمودن ، و لذافرموده : (فان جاؤ ك فاحكم بينهم او اعرض عنهم ...).
علاوه بر اينكه اگر احتمالاول يعنى حكم كردن در بين اهل كتاب به تنهائى منظور بود، ديگر نمى بايست منافقين رابا يهود ذكر كند، و حال آنكه در اول آيات آنان را هم ذكر كرده ، پس هيچ موجبى نيست كهما به صرف اينكه قبلا ذكر يهود به ميان آمده ضمير (بينهم ) را تنها به يهودبرگردانده و دستور را مختص در مورد آنان بدانيم ، چون همانطور كه گفتيم ذكر غيريهود نيز به ميان آمده بود، پس ‍ مناسبتر آن است كه بگوئيم به دلالت مقاماحتمال دوم منظور است ، و ضمير (بينهم ) به كلمه (ناس ) بر مى گردد، و منظوراز (ناس ) كل بشر است .
و نيز روشن مى شود كه جمله (عما جاءك ) جار و مجرورى است متعلق به جمله : (و لاتتبع ) و اگر بپرسى ماده تبعيت با حرف (عن ) متعدى نمى شود، و اصلا احتياجىبه آن نيست ، و بر اين حساب احتياجى به آن جار و مجرور نبود، و در پاسخ مى گوئيم :بله ، و ليكن جمله (و لا تتبع ) در خصوص مورد بحث معنائى از اعراض ياعدول و يا چيزى از اين قبيل در آن اشراب شده ، در حقيقت اين كلمه فقط در اين مورد چنين معنامى دهد: (و با اعراض از آنچه به تو داده شده ، هوا هوسهاى آنان را پيروى مكن ).


لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا



راغب در مفردات مى گويد كلمه (شرع ) به معناى رفتن به راهى است كه واضح و ايمناز انحراف باشد، وقتى مى گويند: (شرعت له طريقا) معنايش اين است كه من خط مشى وروشى روشن پيش پايش گذاشتم ،
و اين كلمه يعنى كلمه (شرع ) در اول مصدر بوده ، و بعدا آنرا نام براى همان طريقهو روش كردند، و در آخر بطور استعاره نام طريقت هاى الهيه نموده و گفتند: مسيحيت يكشرع (به كسر شين ) و يا يك شرع (به فتحه شين ) و يك شريعت است ، و شرعه و منهاجبه همين معنا است ، تا آنجا كه مى گويد بعضى گفته اند: اگر شريعت را شريعتخوانده اند از اين باب بوده كه خواسته اند آنرا به شريعه نهر (آن راهى كه افراد وحيوانات از آن راه به لب نهر مى روند) تشبيه كنند.
و چه بسا كه مطلب عكس اين باشد، يعنى اگر راه به لب نهر را شريعه گفته اند ازشريعت به معناى طريقه گرفته باشند، به اين مناسبت كه چون راه به لب آب براىاهل هر محلى روشن و واضح بوده ، خواسته اند با اين نامگذارى از روشنى آن خبر دهند، واما كلمه (نهج ) به فتح نون و سكونها، به معناى طريق واضح است ، وقتى مىگويند: (نهج الامر و انهج ) معنايش اين است كه فلانى فلان امر را روشن و واضحكرد، و مصدر ميمى آن يعنى (منهج ) و (منهاج ) نيز به همان معنا است .
گفتارى پيرامون معناى شريعت
فرق بين شريعت و دين و ملت در اصطلاح قرآن
همانطور كه قبلا خاطرنشان كرديم كلمه شريعت به معناى طريق است ، و اما كلمه (دين) و كلمه (ملت ) معناى طريقه خاصى است ، يعنى طريقه اى كه انتخاب و اتخاذ شدهباشد، ليكن ظاهرا در عرف و اصطلاح قرآن كريم كلمه شريعت در معنائىاستعمال مى شود كه خصوصيتر از معناى دين است ، همچنانكه آيات زير بر آن دلالت دارد،توجه بفرمائيد: (ان الدين عند الله الاسلام )، (و من يبتغ غير الاسلام دينا فلنيقبل منه ، و هو فى الاخرة من الخاسرين ) كه از اين دو آيه به خوبى بر مى آيد هرطريقه و مسلكى در پرستش خداى تعالى دين هست ولى دينمقبول درگاه خدا تنها اسلام است ،
(دين ) معنائى عمومى تر از (شريعت ) دارد، شريعت نسخ مى شود ولىدينقابل نسخ نيست
پس دين از نظر قرآن معنائى عمومى و وسيع دارد،حال اگر آن دو آيه را ضميمه كنيم به آيه زير كه مى فرمايد:(لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا براى هر يك از شما پيامبران شرعه و منهاجى قرار داديم)، و به آيه (ثم جعلناك على شريعة من الامر فاتبعها)، اين معنا بدست مى آيد كهشريعت عبارت است از طريقه اى خاص ، يعنى طريقه اى كه براى امتى از امتها و ياپيامبرى از پيامبران مبعوث به شريعت تعيين و آماده شده باشد، مانند شريعت نوح ، وشريعت ابراهيم ، و شريعت موسى ، و شريعت عيسى ، و شريعت محمد (صلى الله عليهوآله )، و اما دين عبارت است از سنت و طريقه الهيهحال خاص به هر پيامبرى و يا هر قومى كه مى خواهد باشد، پس كلمه دين معنائى عموميتراز كلمه شريعت دارد، و به همين جهت است كه شريعت نسخ مى پذيرد، ولى دين به معناىعمومى اش ‍ قابل نسخ نيست .
البته در اين ميان فرق ديگرى نيز بين شريعت و دين هست و آن اين است كه كلمه دين را مىتوان هم به يك نفر نسبت داد و هم به جماعت ،حال هر فردى و هر جماعتى كه مى خواهد باشد ولى كلمه (شريعت ) را نمى شود بهيك نفر نسبت داد، و مثلا گفت فلانى فلان شريعت را دارد، مگر آنكه يك نفر آورنده آنشريعت و يا قائم به امر آن باشد، پس مى شود گفت دين مسلمانان و دين يهوديان و دينعيسويان و نيز مى شود گفت شريعت مسلمانان و يهوديان همچنانكه مى توان گفت دين وشريعت خدا و دين و شريعت محمد و دين زيد و عمرو و... ولى نمى توان گفت شريعت زيد وعمرو، و شايد علت آن اين باشد كه در معناى كلمه (شريعت ) بوئى از يك معناىحدثى هست و آن عبارت است از تمهيد طريق و نصب آن ، پس مى توان گفت شريعت عبارتاست از طريقه اى كه خدا مهيا و آماده كرده و يا طريقه اى كه براى فلان پيغمبر و يافلان امت معين شده ، ولى نمى توان گفت طريقه اى كه براى سابق هست ، به اضافهچيزهائى كه در آن شرايع نبوده و يا كنايه است از اينكه تمامى شرايعقبل از اسلام و شريعت اسلام حسب لب و واقع داراى حقيقتى واحده اند، هر چند كه در امتهاىمختلف به خاطر استعدادهاى مختلف آنان اشكال و دستورات مختلفى دارند، همچنانكه آيهشريفه : (ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ) نيز بر اين معنا اشعار و بلكه دلالتدارد.
بنابراين اگر شريعت هاى خاصه را به دين نسبت مى دهيم و مى گوئيم همه اين شريعت هادين خدا است ، با اينكه دين يكى است ولى شريعت ها يكديگر را نسخ مى كنند، نظير نسبتدادن احكام جزئى در اسلام ، به اصل دين است ، با اينكه اين احكام بعضى ناسخ و بعضىمنسوخند با اين حال مى گوئيم فلان حكم از احكام دين اسلام بوده و نسخ شده و يا فلانحكم از احكام دين اسلام است ، بنابراين بايد گفت : خداى سبحان بندگان خود را جز بهيك دين متعبد نكرده ، و آن يك دين عبارت است از تسليم او شدن چيزى كه هست براى رسيدنبندگان به اين هدف راههاى مختلفى قرار داده ، و سنتهاى متنوعى باب كرده ، چون هرامتى مقدار معينى استعداد داشته و آن سنتها و شريعت ها عبارت است از شريعت نوح ، ابراهيم، موسى ، عيسى و محمد (صلى الله عليه وآله )، همچنانكه مى بينيم چه بسا شده كه درشريعت واحدهاى بعضى از احكام به وسيله بعضى ديگر نسخ شده ، براى اينكه مصلحتحكم منسوخ مدتش سر آمده ، و زمان براى مصلحت حكم ناسخ فرا رسيده ، مانند نسخ شدنحكم حبس ابد در زناى زنان كه نسخ شد، و حكم تازيانه و سنگسار به جاى آن آمد، ومانند مثالهائى ديگر، دليل بر اين معنا آيه شريفه : (و لو شاء الله لجعلكم امة واحدة ولكن ليبلوكم فيما آتاكم ...) است كه به زودى تفسيرش مى آيد.
معناى كلمه (ملت ) و نسبت آن با (شريعت ) و (دين )
تا اينجا معناى شريعت و دين و فرق بين آن دو روشن شد،حال ببينيم كلمه (ملت ) به چه معنا است ؟ و معناى آن چه نسبتى با شريعت و دين دارد؟ملت عبارت است از (سنت زندگى يك قوم )، و گويا در اين ماده بوئى از معناى مهلتدادن وجود دارد، در اين صورت ملت عبارت مى شود از (طريقه اى كه از غير گرفته شده) باشد، البته اصل در معناى اين كلمه آنطور كه بايد روشن نيست ، آنچه به ذهننزديك تر است اين است كه ممكن است مرادف با كلمه شريعت باشد، به اين معنا كه ملت هممثل شريعت عبارت است از طريقه اى خاص ، به خلاف كلمه (دين )، بله اين فرق بين دوكلمه (ملت ) و (شريعت ) هست ، كه شريعت از اين جهت در آن طريقه خاصاستعمال مى شود، و به اين عنايت آن طريقه را شريعت مى گويند كه : (طريقه اى استكه از ناحيه خداى تعالى و به منظور سلوك مردم به سوى او تهيه و تنظيم شده )، وكلمه (ملت ) به اين عنايت در آن طريقه استعمال مى شود كه مردمى آن طريقه را از غيرگرفته اند و خود را ملزم مى دانند كه عملا از آن پيروى كنند، و چه بسا همين فرق باعثشده كه كلمه ملت را به خداى تعالى نسبت نمى دهند و نمى گويند ملت خدا، ولى (دينخدا) و (شريعت خدا) مى گويند، و ملت را تنها به پيغمبران نسبت مى دهند و مىگويند: ملت ابراهيم ، چون اين ملت بيانگر سيره و سنت ابراهيم (عليه السلام ) است وهمچنين به مردم و امت ها نسبت مى دهند و مى گويند ملت مردمى با ايمان و يا ملت مردمى بىايمان ، چون ملت از سيره و سنت عملى آن مردم خبر مى دهد،
در قرآن كريم آمده : (ملة ابراهيم حنيفا و ما كان من المشركين )، و نيز از يوسف (عليهالسلام ) حكايت كرده كه گفت : (انى تركت ملة قوم لا يؤ منون بالله ، و هم بالاخرة همكافرون ، و اتبعت ملة آبائى ابراهيم و اسحق و يعقوب )، كه در آيهاول كلمه ملت در مورد فرد، و در آيه دوم هم در مورد فرد و هم در مورد قوماستعمال شده ، و در آيه بعدى كه حكايت كلام كفار به پيغمبران خويش است تنها در موردقوم به كار رفته (توجه فرمائيد) (لنخرجنكم من ارضنا او لتعودن فى ملتنا).
پس خلاصه آنچه گفتيم اين شد كه دين در اصطلاح قرآن اعم از شريعت و ملت است وشريعت و ملت دو كلمه تقريبا مترادفند با مختصر فرقى كه از حيث عنايت لفظ در آن دوهست .


و لو شاء الله لجعلكم امة واحدة و لكن ليبلوكم فيما آتيكم



اين جمله بيانگر علت اختلاف شريعت هاى مختلف است و منظور از امت واحده كردن همه انسانهااين نيست كه تكوينا آنها را يك امت قرار دهد، و همه انسانها يكنوع باشند، چون همه انسانهايك نوع هستند، و يك جور زندگى مى كنند، همچنانكه در آيه زير انسانها را يك امت و يكنوع دانسته ، مى فرمايد: (و لو لا ان يكون الناس امة واحدة لجعلنا لمن يكفر بالرحمنلبيوتهم سقفا من فضة و معارج عليها يظهرون ).
بلكه مراد اين است كه از نظر اعتبار آنها را امتى واحده كند، به طورى كه استعداد همه آنهابرابر باشد و در نتيجه نزديك به هم بودن درجاتشان همه بتوانند يك شريعت راقبول كنند، پس جمله : (و لو شاء الله لجعلكم امة واحدة ) ازقبيل به كار بردن علت شرط است در جاى خود شرط تا معنا و مطلب بهتر در ذهن شنوندهجاى گيرد، و بهتر بتواند جزاى شرط را كه همان جمله (و لكن ليبلوكم فيما آتيكم )است بهتر بفهمد
علت اختلاف شرايع اين است كه غرض اصلى از شرايع ، امتحانهاى امتهاىمختلفالاستعداد در ادوار مختلف است
و حاصل معنا اين است كه اگر ما به علت اختلاف امت ها شرايع مختلفى تشريع كرديمبراى اين بود كه شما را در شريعتى كه داديم بيازمائيم ،
و ناگزير اين عطاهائى كه جمله (آتيكم ) به آن اشاره دارد، با يكديگر و در امت هاىمختلف خواهد بود، و قطعا منظور از اين عطا يا مسكن و زبان و رنگهاى پوست بدن امت هانيست براى اينكه اگر چنين چيزى منظور بود بايد در يك زمان براى چند قوم كه چند رنگپوست داشتند چند شريعت تشريع كرده باشد، در حالى كه سابقه ندارد كه خداىعزوجل در يك زمان دو و يا چند شريعت تشريع كرده باشد، پس معلوم مى شود منظوراختلاف استعدادها به حسب مرور زمان و ارتقاء انسانها در مدارج استعداد و آمادگى است وتكاليف الهى و احكامى كه او تشريع كرده ، چيزى جز امتحان الهى انسانها در مواقف مختلفحيات نيست و يا به تعبير ديگر تكاليف الهى وسيله هائى است براى به فعليت در آوردناستعداد انسانها در دو طرف سعادت و شقاوت ، باز به تعبير ديگر وسيله مشخص كردنحزب رحمان و بندگان او از حزب شيطان است ، همچنانكه در كتاب عزيز خدا نيزتعبيرهاى مختلف آمده و برگشت همه به يك معنا است ، خداى تعالى در تعبيراول و اينكه سنت امتحان را در بين انسانها به جريان انداخته ، فرموده است : (و تلكالايام نداولها بين الناس و ليعلم الله الذين آمنوا و يتخذ منكم شهداء و الله لا يحبالظالمين و ليمحص الله الذين آمنوا و يمحق الكافرين ، ام حسبتم ان تدخلوا الجنة و لمايعلم الله الذين جاهدوا منكم و يعلم الصابرين ) و آيات ديگرى كه در اين باب هست .
و در تعبير دوم مى خوانيم : كه هنگام فرو فرستادن آدم به زمين فرموده : (فاما ياتينكممنى هدى فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى و من اعرض عن ذكرى فان له معيشة ضنكا ونحشره يوم القيمة اعمى ).
و در تعبير سوم مى خوانيم كه در گفتگويش با ابليس فرموده : (و اذقال ربك للملائكة انى خالق بشرا... قال رب بما اغويتنى لازينن لهم فى الارض ولاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين ، قال هذا صراط على مستقيم ، ان عبادى ليس لكعليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين و ان جهنم لموعدهم اجمعين )، در اين باب آياتديگرى نيز هست .
و سخن كوتاه اينكه اين عطايا و بخششهاى الهى كه به نوع انسانها و بر حسب اختلافاستعداد آنها شده ، از آنجا كه در زمانهاى مختلف اختلاف داشته و نيز از آنجا كه شريعت وسنت الهى كه براى تكميل و تتميم سعادت انسانها در زندگى واجب الاجراء شده و نيز ازآنجا كه همه اين شريعت ها امتحانهائى است الهى كه در اثر اختلاف استعدادهاى بشر وتنوع آن مختلف مى شود، لاجرم اين نتيجه به دست مى آيد كه شريعت ها نيز بايد مختلفباشند و بدين جهت است كه خداى تعالى اختلاف (شرعه ) و (منهاج ) را اينطورتعليل فرموده : كه چون اراده من تعلق گرفته به امتحان شما و ريز و درشت كردن شماو اين امتحان را در نعمتهائى كه به شما انعام كرده ام انجام مى دهم ، توجه فرمائيد:(لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا و لو شاء الله لجعلكم امة واحدة و لكن ليبلوكم فيماآتيكم ).
بنابراين معناى آيه و خدا داناتر است اينطور مى شود كه :(لكل امة جعلنا منكم )، براى هر امتى از شما انسانها قرار داديم ، بهجعل تشريعى نه تكوينى به عبارت ساده تر: براى هر امتى از شما شرعه و منهاج و يابه عبارتى سنت و روش زندگى معين كرديم : (و لو شاء الله لاخذكم امة واحدة و شرعلكم شريعة واحدة ).
و اگر مى خواست همه شما را يك امت به حساب مى آورد و يك شريعت براى اولين و آخرينشما تشريع مى كرد و ليكن چنين نكرد بلكه براى هر امتى از شما شريعتى تشريع كردتا شما را در آنچه از اين نعمتهاى مختلف ارزانى داشته بيازمايد.
آرى اختلاف نعمت اختلاف امتحان را مى طلبد (همچنانكه اختلاف پايه معلومات شاگردانكلاسهاى مدرسه ، اختلاف امتحان را مى طلبد)، و چون غرض اصلى از شرايع ، امتحان است، پس ناگزير بايد شرايع نيز مختلف باشد.
و اين امت هاى مختلف عبارتند از: امت نوح ، امت ابراهيم ، امت موسى و امت عيسى و امت محمد(صلى الله عليه وآله )، همچنانكه آيه زير كه در مقام منت گذارى بر اين امت است بر اينمعنا دلالت دارد، توجه فرمائيد: (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينااليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ) كه ترجمه اش در اين نزديكى ها گذشت.


فاستبقوا الخيرات الى الله مرجعكم جميعا...



مصدر (استباق ) كه جمله : (فاستبقوا) امر از آن است به معناى شروع به سبقتگرفتن است و كلمه : (مرجع ) مانند كلمه (رجوع ) مصدر است ، چيزى كه هست مصدرميمى رجوع است و اين جمله به دلالت اينكه حرف (فاء) در اولش آمده ، فرع و نتيجهاى است كه بر لازمه معناى جمله : (لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا) متفرع شده و چنين معنامى دهد: ما اين شريعت حقه را كه مهيمن بر ساير شرايع است ، شريعت شما قرار داديم وقهرا خير و صلاح شما در آن است ، پس سبقت در خيرات كنيد ، خيراتى كه عبارت است ازهمان احكام و تكاليف شريعت و به جاى سبقت گرفتن درعمل به اين احكام خود را مشغول به اختلافاتى كه بين شما و ديگران هست نكنيد كه مرجعو برگشت همه شما و آنان به سوى پروردگارتان است و پروردگارتان شما را بهآنچه كه در بارهاش اختلاف مى كرديد خبر مى دهد و بين شما و آنان حكمى قاطع وقضاوتى عادلانه خواهد كرد.


و ان احكم بينهم بما انزل الله و لا تتبع ...



اين جمله كه در اول آيه قرار دارد از نظر مضمونمتصل و متحد با آيه قبلى است كه مى فرمود: (فاحكم بينهم بماانزل الله و لا تتبع اهواء هم )، چيزى كه هست اينكه نتيجه اى كه بر جمله مورد بحثمترتب و يا به عبارت ديگر فرعى كه بر آن متفرع شده ، غير از آن فرعى است كه بهاين جمله متفرع شده است و از همين تفاوت فرع ، علت اينكه چرا عين آن عبارت دو بار تكرارشده است به دست مى آيد.
آرى آيه اولى دستور مى داد به اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) بر طبق ماانزل الله حكم كند و از پيروى هوا و هوسهاى مردم بر حذر باشد براى اينكه ماانزل الله شريعتى است كه براى پيامبر اسلام و امتش تشريع شده و بر آنان واجب استكه در اين خيرات سبقت گرفته و شتاب كنند،
ولى آيه دوم دستور مى دهد كه بر طبق ما انزل الله حكم كند و از پيروى هوا و هوسهاىمردم بر حذر باشد و براى مردم بيان كند كه اگر از اين دستور سرپيچى كنند ايناعراض و سرپيچى ، خود ناشى از فسق آنان و كاشف ازاضلال الهى است ، چون خداى تعالى به غير از فاسقان كسى رااضلال نمى كند و خودش فرموده : (يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و مايضل به الا الفاسقين ).
پس حاصل آنچه تا اينجا گفتيم اين شد كه آيه مورد بحث به منزله بيانى است براىبعضى از قسمتهاى آيه قبل ، آن قسمتهائى كه احتياج به بيان داشته و آن اين است كه چراهواپرستان از پيروى آنچه خداى تعالى نازل كرده و به حق همنازل كرده (و هيچ نقطه ضعف و باطلى در آن نيست ) روى گردانند؟ در اين آيه مى فرمايد:علتش اين است كه اينگونه افراد اكثرا فاسق هستند و خداى تعالى خواسته است بهخاطر بعضى از گناهان كه موجب فسق ايشان شده ، ايشان را بگيرد، و گرفتن خدا هماناضلال ظاهرى است ، پس ‍ اينكه فرموده : (و ان احكم بينهم بماانزل الله ) بطورى كه گفته اند، عطف است بر كلمه (كتاب ) در جمله : (و انزلنااليك الكتاب )، و بنابراين مناسب تر آن است كه (الف ) و (لام ) در (الكتاب )اشعارى اشاره وار، به معناى حدثى داشته باشد كه در اين صورت معناى جمله چنين مىشود: (ما به سوى تو احكامى را نازل كرديم كه بر آنان نوشته بوديم و نيز اين رانازل كرديم كه بين آنان بدانچه خدا نازل كرده حكم كن ...).
عصمت پيامبر (ص ) به معناى مختار نبودن اودراعمال نيست


و احذرهم ان يفتنوك عن بعض ما انزل الله اليك



در اين جمله خداى تعالى پيامبرش را مامور كرده به اينكه از فتنه آنان بر حذر باشد واگر چنين دستورى داده با اينكه پيامبرش به عصمت خدائى معصوم است براى اين بودهكه عصمت ، اختيار را از معصوم سلب نمى كند به طورى كه ديگر نتواند راه خطا برود ودر نتيجه نشود به او تكليف كرد، نه ، عصمت چنين اثرى ندارد، براى اينكه عصمت چيزىاز سنخ ملكات علمى است و معلوم است كه علوم و ادراكات هرگز قواى عامله را كه اعضا رابه حركت در مى آورد و همچنين اعضائى كه حامل آن ادراكات است را از قدرت يكسان بهفعل و ترك در نمى آورد و چنين اثرى ندارد كه قدرت آنها را ازفعل يا از ترك سلب كند بلكه صاحب اين ادراكات و اين قوا و اين اعضا همچنان مختار استو بطور يكسان هم قادر بر فعل است و هم قادر برترك .
همچنانكه علم قطعى ما افراد معمولى و غير معصوم به اينكه (فلان غذا مسموم است )، مارا از خوردن آن عصمت مى دهد و هرگز چنين غذائى را نمى خوريم و ليكن در عينحال اعضاى بدن ما كه در عمل غذا خوردن به حركت در مى آيد يعنى دست ما، دهان ما، زبانما و دندانهاى ما ناتوان از خوردن آن غذا نمى شوند، اين اعضا همانطور كه ممكن است بىحركت بمانند و آن غذا را در جوف ما فرو نكنند، همچنين ممكن است به كار بيفتند و غذاىكذائى را در جوف ما بكنند (همچنانكه مى بينيم افرادى كه انتحار مى كنند با خوردن چيزىمثل اينگونه غذاها به اين عمل دست مى زنند و دست و دهان و دندان و حلقشان در فرو بردنآن سم به كار مى افتد) پس با وجود عصمت بازفعل براى معصوم اختيارى است ، هر چند تا زمانى كه علم مورد بحث وجود داشته باشدمحال است كه آن عمل از آدمى سر بزند، (و اگر درحال انتحار سر مى زند اندوه فراوان و يا خشم بيرون از حد آن علم را از ياد مى برد).
و ما در تفسير آيه شريفه : (و ما يضرونك من شى ء وانزل الله عليك الكتاب و الحكمة و علمك ما لم تكن تعلم و كانفضل الله عليك عظيما)، بحثى در اين باره نموديم .
روى گرداندن مردم از رسول الله (ص ) و دعوت او، نبايد موجب غصه خوردنپيامبر(ص ) گردد


فان تولوا فاعلم انما يريد الله ان يصيبهم ببعض ذنوبهم



اين جمله مساله اضلال و گمراهى ايشان به دنبال فسقشان را بيان مى كند كه تفصيلشگذشت ، در اين جمله به اول گفتار در آيات مورد بحث برگشت شده ، آنجا كه مى فرمود:(يا ايها الرسول لا يحزنك الذين يسارعون فى الكفر...) و بنابراين آيه مورد بحثنيز مثل همان آيه ، موجب تسليت در آرامش رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) است و مى خواهدآن جناب را دلخوش سازد و به او چيزى تعليم دهد كه با فرا گرفتن آن ، ديگر غم واندوه به دلش راه نيابد و خداى عزوجل در تمام موارد آن حضرت را از اندوه نهى كرده و ازاينكه مردم از پذيرفتن دعوت حقه آن جناب اعراض مى كردند و ازقبول چيزى كه مايه رشدشان بود و به سوىسبيل رشاد و رستگارى رهنمونشان مى كرد استنكاف مى نمودند دلگير مى شد، دلداريشداده و آن نكته را تعليمش مى داد كه : (مردم نمى توانند خداى تعالى را در ملكش بهستوه آورده و عاجز سازند، بلكه خدا بر كار خود مسلط و غالب است و همو است آن كسى كهاين اعراض كنندگان از پذيرفتن حق را به جرم فسقشان گمراه كرده و اگر دلهايشان ازراه مستقيم متمايل به بيراهه است او چنين كرده (زيرا زمام دلها به دست او است ) و با سلبتوفيق و استدراج رجس و پليدى را هوا و هدف آنان قرار داده و در باره همين ها است كهفرموده :
(و لا يحسبن الذين كفروا سبقوا انهم لا يعجزون ) و وقتى زمام امر همه به دست خداىسبحان است و او هر پليدى و رجسى را از ساحت دين مقدسش دور مى سازد و هرگز چيزى ازخواسته هايش فوت نمى شود ديگر هيچ وجهى براى غم و غصه پيامبرش باقى نمىماند.
و چه بسا كه جمله : (فان تولوا فاعلم انما يريد الله ...) بخواهد به همين معنا اشارهكند يعنى با آوردن كلمه (فاعلم پس بدان اى پيامبر) بخواهد آن جناب را همانطور كهگفتيم تعليم دهد و گرنه مى فرمود: (فان تولوا فانما يريد الله ...) و يا عبارتديگرى كه اين معنا را برساند مى آورد پس برگشت معناى آيه به تعليم اين معنا استكه اعراض كفار خود كيفرى است از ناحيه خداى تعالى و دست خدا در آن دخالت دارد، ديگرجا ندارد كه رسول گراميش غصه بخورد كه چرا مردم از پذيرفتن دعوت به حق او روىگردانند؟ او يك فرستاده اى است كه وظيفه اش تنها ابلاغ پيامهاى خداى تعالى بهبندگان و دعوت آنان به راه خدا است ، بله اگر فرضا چيزى او را اندوهگين كند، حتمابايد چيزى باشد كه بر اراده خداى تعالى در امر دعوت دينى (العياذ بالله ) غلبه كندو خدا را در اراده اش شكست دهد و چون هيچ چيزى نيست كه خدا را شكست دهد و بلكه او استكه همه خلايق را به اين سو و آن سو به راه و بيراهه سوق مى دهد، يكى را با تسخيرالهيش سلب توفيق مى كند و آن ديگرى را توفيق مى دهد پس هيچ مجوز و موجبى براىغصه خوردن آن جناب نيست .
خداى تعالى در جاى ديگر اين حقيقت را به بيانى ديگر متعرض شده و فرموده : (فلعلكباخع نفسك على آثارهم ان لم يؤ منوا بهذا الحديث اسفا انا جعلنا ما على الارض زينة لهالنبلوهم ايهم احسن عملا و انا لجاعلون ما عليها صعيدا جرزا) كه بيان مى كند اگررسولانى را به منظور انذار و تبشير دينى گسيل داشته ، براى اين نبوده كه تمامى مردمايمان بياورند آن چنانكه همگى از امور مادى بهره مند مى شوند بلكه همه اينها امتحان وآزمايشى است كه خداى تعالى به وسيله آن ، مردم را مى آزمايد تا مشخص كند كه بهترينآنان از حيث عمل كيست ؟
و اگر جز اين بود نه پيغمبرانى گسيل مى داشت و نه دنيا را اينقدر فريبنده مى كرد،دنيائى كه خودش و آنچه در آن است به زودىباطل و فانى خواهد شد و جز خاك خالى يعنى خاكى كه تهى از افراد كفر پيشه و از دينحق برگشته و خالى از هر فريبنده اى كه دل آن افراد را فريفته باقى نخواهد ماند پسجا ندارد كه تو از كفر و اعراض آنان تاسف بخورى و خود را هلاك گردانى ، براىاينكه كفر و اعراض آنان باعث بطلان و بى نتيجه شدن كار ما و كند شدن قدرت و اراده مانمى شود.


و ان كثيرا من الناس لفاسقون



اين جمله در جاى تعليل براى جمله : (انما يريد الله ان يصيبهم ...) قرار گرفته كهبيانش گذشت .


افحكم الجاهلية يبغون ؟ و من احسن من الله حكما لقوم يوقنون



اين جمله به دليل اينكه حرف (فاء) بر سر آن آمده تفريع و نتيجه گيرى از مضمونآيه قبلى است كه سخن از اعراض كفار داشت ، تفريعى است سؤال گونه كه مى پرسد: با اينكه آن دينى كه از قبولش اعراض مى كنند دينى است كهاز ناحيه خدا نازل شده و دين حقى است كه خود آنان نيز مى دانند حق است ، پس چرا بهخاطر رسوم و عادت جاهليت از آن دين اعراض مى كنند؟ ممكن هم هست آيه مورد بحث در مقامنتيجه گيرى و بيان لوازمى باشد كه همه آيات قبلى ، آن لوازم را در بر دارد.
و معناى آيه اين است كه وقتى اين احكام و شرايع حق ، از ناحيه خدانازل شده باشد و غير از اين احكام ، ديگر هيچ حكم حقى وجود نداشته باشد و هر حكمىكه باشد حكم جاهليت و ناشى از هوا و هوسهاى جاهلان باشد پس اين كسانى كه از حكم حقاعراض مى كنند چه مى خواهند؟ و به دنبال چه حكمى مى گردند؟ با اينكه غير از اين احكامديگر هيچ حكمى نيست مگر آنكه از احكام جاهليت است ، و نيز با اينكه براى اين مردمى كهادعاى ايمان دارند هيچ حكمى بهتر از حكم خدا نيست باز هم حكم جاهليت را مى طلبند؟.
بنابراين جمله : (افحكم الجاهلية يبغون ) استفهامى است توبيخى و جمله : (و من احسنمن الله حكما) استفهامى است انكارى و معنايش اين است كه : (هيچ احدى نيست كه حكمشبهتر از حكم خدا باشد) و معلوم است كه هر حكمى به خاطر خوبيش ‍ پيروى مى شود (وگرنه هيچ عاقلى حاضر نيست خود را محكوم به حكم غير خود كند) و جمله : (لقوميوقنون ) كه در آن وصف يقين اعتبار شده ، در حقيقت گوشه و كنايه اى است به همانافرادى كه حكم خدا را نمى پذيرند، به اين بيان كه اگر اينها در ادعايشان (ايمان بهخدا) صادق باشند بايد به آيات خدا يقين داشته باشند و كسانى كه به آيات خدا يقيندارند قطعا منكر اين هستند كه حكم كسى بهتر از حكم خداى سبحان باشد.
اين را هم بايد دانست كه در اين آيات كه تفسير شد، چند التفات به كار رفته ،التفاتى از تكلم وحده (من ) و يا تكلم مع الغير (ما) به غيبت و به عكس ، يعنى ازغيبت به تكلم وحده و مع الغير، در يك جا خداى تعالى را غايب به حساب آورده بود و مىفرمود: (ان الله يحب المقسطين ) دنبالش خدا را متكلم مع الغير به حساب آورد و فرمود:(انا انزلنا التورية )، يك جا علماى يهود را غايب به حساب آورده و فرموده : (بمااستحفظوا من كتاب الله ) دنبالش همانان را حاضر و مخاطب قرار داده و مى فرمايد: (واخشون ) و همچنين التفاتهائى ديگر كه از آن التفاتها آنچه كه خداى تعالى غايب بهحساب آمده ، منظور اين بوده كه مطلب و دستور را بزرگ و با اهميت معرفى كند، به خاطراينكه دستور از ناحيه الله تعالى است و آنچه كه بطور متكلم وحده آمده ، منظور اين بودهكه خداى تعالى مطلب را به خودش به تنهائى نسبت دهد و بفهماند كه هيچ ولى وشفيعى در اين مطلب دخالت ندارد، تا اگر مطلب تشويق باشد، شنونده بفهمد اين خداىتعالى است كه دارد تشويق مى كند و يا خط نشان مى كشد و او بزرگوارتر از آن استكه به وعده خود وفا نكند بلكه بزرگتر از همه وفا كنندگان به عهد است و اگرتهديد باشد شنونده بيشتر دچار وحشت شود، چون فكر مى كند تهديدكننده خداى تعالىاست و هيچ ولى و شفيعى نمى تواند تهديد او را بردارد چون امر به دست خود او است و اوهر واسطه اى را نفى و هر سببى را طرد كرده ، (دقت بفرمائيد) و اگر بخواهيد مطلبروشن تر شود، به بعضى از مباحث گذشته نيز سرى بزنيد.
بحث روايتى
قضيه گفتگوى ابن صوريا (از احبا يهود)بارسول الله (ص ) در ذيل آيه : (لا يحزنك ...)
در مجمع البيان در تفسير آيه : (يا ايها الرسول لا يحزنك الذين يسارعون فىالكفر...)، از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: زنى از اشراف خيبر بامردى از اشراف همان قبيله زنا كرد و هر دو هم محصن بودند، يعنى هم زن شوهر داشت و هممرد همسر داشت احبار يهوديان از سنگسار كردن آن دو به خاطر اينكه از اشراف بودندكراهت داشتند، نامه اى به يهوديان مدينه نوشتند كه از پيامبر اسلام حكم اين مساله رابپرسند به اين اميد كه حكم اسلام آسان تر از حكم تورات كه سنگسار است باشد،
سرانجام عده اى از يهوديان مدينه از قبيل كعب بن اشرف ، كعب بن اسيد، شعبة بن عمرو،مالك بن صيف و كنانة بن ابى الحقيق و جمعى ديگر به سوىرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به راه افتادند و چون شرفياب حضور حضرتششدند، عرضه داشتند: اى محمد خبر بده ما را كه حكم مرد زنا كار و زن زنا كارى كه هر دومحصن باشند چيست ؟ و چه حدى بايد بر آن دو جارى شود؟رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: آيا هر حكمى كه من بكنمقبول مى كنيد و به حكم من راضى مى شويد؟ گفتند: بله ، در اين ميانجبرئيل نازل شد و حكم سنگسار را بياورد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود حدآن دو، سنگسار شدن است ولى يهوديان حاضر نشدند آن حكم را بپذيرندجبرئيل به رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) عرضه داشت : مردى به نام ابن صوريا راكه به اين نام و نشان است بين خود و اين يهوديان حكم قرار بده .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) از آن جمع پرسيد جوانى امرد را كه موى صورتشنروئيده و سفيد چهره و لوچ است مى شناسيد كه در فدكمنزل دارد؟ و نامش ابن صوريا است ؟ گفتند: بله ، مى شناسيم ، پرسيد، او چگونهشخصى است در بين شما؟ عرضه داشتند: او اعلم علماى يهود است كه فعلا در روى زمينباقى مانده ، او از هر كس ديگرى به آنچه خداى تعالى بر موسىنازل كرده داناتر است ، حضرت فرمود: پس بفرستيد تا بيايد، يهوديان پيكى روانهفدك كردند و عبدالله بن صوريا را آوردند.رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به او فرمود: من تو را به آن خدائى سوگند مى دهمكه جز او هيچ معبودى نيست ، همان خدائى كه تورات را بر موسىنازل كرد و دريا را براى شما بنى اسرائيل شكافت و شما را از غرق نجات داد و فرعونو فرعونيان را غرق كرد، همان خدائى كه ابر را بر سر شما سايبان نمود، آن خدائىكه بر شما من و سلوى نازل كرد آيا در كتابتان حكم سنگسار را براى مرد و زن زنا كارديده اى يا نه ؟ ابن صوريا گفت : به همان خدائى كه مشخصاتش را برايم شمردىسوگند مى خورم كه آرى چنين حكمى در تورات هست و به همان خدا سوگند كه اگر ترسآن نبود كه خداى تعالى پروردگار تورات مرا به جرم دروغ بستن به تورات وتحريف آن آتش بزند هرگز اين اعتراف را نزد تو نمى كردم و ليكن اى محمد تقاضا دارمبگوئى كه حكم زناى محصنه در كتاب تو چيست ؟ حضرت فرمود: حكم زنا در قرآن ايناست كه اگر چهار نفر شاهد شهادت دهند كه ديده اند آلتتناسل مرد همچون ميل در سرمه دان داخل در فرج زن است ، واجب است بر حاكم كه آن زن ومرد را رجم كند، ابن صوريا گفت : خداى تعالى در تورات نيز همين حكم رانازل كرده .
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به وى فرمود: پس اولين بارى كه حكم خدا را ناديدهگرفتيد چه زمانى بود؟ گفت : هر وقت زنى از اشراف زنا مى كرد رهايش مى كرديم وچون زنى از طبقه ضعيف جامعه ، زنا مى كرد حد سنگسار را بر او جارى مى ساختيم و همينباعث شد كه زنا در ميان اشراف شايع شد، اين وضع به همين صورت بود تا اينكهپسر عموى يكى از پادشاهان ما زنا كرد و ما سنگسارش نكرديم ، چيزى نگذشت مردىديگر از طبقه پايين جامعه ، زنا كرد همينكه خواستيم سنگسارش كنيم گفت به هيچ وجهنمى گذارم سنگسارم كنيد مگر بعد از آنكه پسر عموى شاه را سنگسار كنيد (و چونآبروى علماى يهود را در خطر ديديم ) جمع شديم و از پيش خود حدى براى زناى محصنهمعين كرديم كه آسانتر از سنگسار باشد و در اشراف و غير اشراف يكسان اجرا گردد وآن تازيانه و داغ نهادن بود، به اين نحو كهچهل ضربه شلاق بخورد و سپس صورتش را سياه كنند و مرد زنا كار را بر الاغى و زنزنا كار را بر الاغى ديگر سوار كنند آن هم به اين نحو كه روى آن دو به طرف دم الاغباشد و بعد آن دو را در شهر بگردانند، از آن به بعد حكم زناى محصنه به جاى رجم ،چنين شكنجه اى شد.
يهوديان ابن صوريا را به ملامت گرفتند كه چه زود اسرار يهوديت را به او گفتى وتو براى حل اين مشكلى كه براى آن به تو مراجعه كرديم اهليت نداشتى و ليكن چونغايب بودى نخواستيم در پاسخ محمد كه مى پرسيد: چنين مردى را در فدك مى شناسيد از تو بد گوئى كنيم (و بگوئيم ما حكميت او راقبول نداريم )، ابن صوريا گفت : من براى اين اعتراف كردم كه او مرا به توراتسوگند داد و اگر اين نبود هرگز سر يهوديت را فاش نمى كردم و بالاخرهرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) دستور داد آن زن و مرد يهودى را در جلو در مسجدشسنگسار كردند و ابن صوريا عرضه داشت : من اولين عالم يهودى بودم كه امر تو رابعد از آنكه ديگران پنهانش كرده بودند هويدا ساختم ، خداى تعالى در اين مورد اين آيهرا نازل كرد: (يا اهل الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم كثيرا مما كنتم تخفون من الكتابو يعفوا عن كثير)، ابن صوريا چون اين آيه را شنيد برخاست و دو دست خود را (به عنوانالتماس ) بر دو زانوى رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) گذاشت و سپس گفت : من درموقعيتى هستم كه به خدا و به تو پناه مى برم ، آنچه را هم كه مامور شده اى چشمپوشى كنى بيان كن رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) اعتنائى به او نكرد.
سپس ابن صوريا از كيفيت خواب آن جناب پرسيد، حضرت فرمود: ديدگانم به خواب مىرود ولى دلم بيدار است ، ابن صوريا گفت : راست مى گوئى ،حال به من خبر بده كه (چطور مى شود فرزندى شبيه پدر مى گردد و هيچ اثر ونشانه اى از مادرش در سيماى او ديده نمى شود؟ و بر عكس فرزندى شبيه مادرش شده وهيچ اثرى از پدرش در قيافه او نمى توان يافت )؟ حضرت فرمود: نطفه هر يك ازپدر و مادر بر نطفه ديگرى غالب آيد فرزند شبيه به او مى شود. ابن صوريا گفتاين را نيز راست گفتى ، (حال به من خبر ده از اينكه از بدن فرزند چه چيزهائى مربوطبه پدر و چه چيزهائى مربوط به مادر است )؟ راوى مى گويد:رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) به حال وحى افتاد و مدتى طولانى بيهوش بود، سپسبه حال آمد در حالى كه صورت مقدسش قرمز شده بود و عرق مى ريخت آنگاه فرمود:گوشت و خون و ناخن و چربى در بدن فرزند از آن مادر و استخوان و رشته اعصاب ورگها از پدر است ، ابن صوريا عرضه داشت : اين نيز درست است و امر تو امر يك پيامبراست .
سرانجام ابن صوريا مسلمان شد و عرضه داشت : اى محمد بفرمائيد تا بدانم كه از ميانفرشتگان خدا كداميك نزد تو مى آيند؟ و نيز صفات و خصوصيات آن فرشته را برايمبگو، رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) وقتى اوصاف آن فرشته را بيان كرد ابنصوريا گفت : من گواهى مى دهم كه همين اوصاف در تورات نيز آمده و شهادت مى دهم كهتو رسول به حق خدائى .

next page

fehrest page

back page