بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 5, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

(يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء لله ، و لو على انفسكم او الوالدين والاقربين ان يكن غنيا او فقيرا فالله اولى بهما فلا تتبعوا الهوى ان تعدلوا و ان تلووااو تعرضوا فان الله كان بما تعملون خبيرا).
با اين تفاوت كه آيه سوره نساء در مقام نهى از انحراف از راه حق و عدالت در خصوصشهادت است ، و مى فرمايد: كه هواى نفس ‍ شما را به انحراف نكشاند، مثلا به نفع كسىبه خاطر اينكه قوم و خويش شما است بر خلاف حق شهادت ندهيد، (و يا به نفع فقيرىبه خاطر دلسوزيتان و به نفع توانگرى به طمعپول او شهادت بناحق ندهيد)، ولى آيه مورد بحث در مقام شهادت بناحق دادن عليه كسىاست به انگيزه بغضى كه شاهد نسبت به مشهود عليه دارد، به اين وسيله يعنى با از بينبردن حقش انتقام و داغ دلى گرفته باشد.
واضح تر بگويم در سوره مائده فرموده : (كونوا قوامين لله شهداء بالقسط)و درآيه سوره نساء فرموده : (كونوا قوامين بالقسط شهداء لله ) و اين تفاوت در تعبيربخاطر تفاوتى است كه در مقام اين دو آيه هست ، در آيه سوره مائده غرض اين بوده كه مؤمنين را از ظلم در شهادت به انگيزه سابقه دشمنى شاهد نسبت به مشهود عليه نهى كند،لذا شهادت را مقيد به قسط كرد، و فرمود: (بايد كه شهادت شما به قسط و به حقباشد و در شهادت دادن عداوت و غرضهاى شخصى را دخالت ندهيد)، به خلاف آيهسوره نساء كه سخن از شهادت دادن به نفع كسى به انگيزه دوستى و هوا دارد، و شهادتدادن به نفع دوست و محبوب ظلم به او نيست ، گو اينكه خالى از ظلم هم نيست (چون بهغير مستقيم حق خصم محبوبش را ضايع كرده ) و ليكن از آن جهت كه شهادت به نفع محبوباست ظلم شمرده نمى شود، و لذا در آيه سوره مائده امر كرد به شهادت به قسط و آنگاهاين شهادت به قسط را تفريع كرد بر يك مساله كلى و آن قيام لله است و در سوره نساءاول امر كرد به شهادت دادن براى خدا و دخالت ندادن هواها و دوستيها را در شهادت ، وسپس آنرا تفريع كرد بر قيام به قسط.
و نيز به همين جهت در آيه مائده جمله : (اعدلوا هو اقرب للتقوى و اتقوا الله ) راتفريع كرد بر شهادت دادن به قسط، و در اين جمله كه نتيجه شهادت بر قسط است امركرد مؤ منين را به عدالت ، و اين عدالت را وسيله اى شمرد براىحصول تقوا، ولى در آيه سوره نساء قضيه را به عكس كرد يعنى جمله : (فلا تتبعواالهوى ان تعدلوا) را متفرع كرد بر امر به شهادت براى خدا، نخست امر كرد به اينكهبراى خدا شهادت دهيد، و سپس از پيروى هوا و ترك تقوا نهى نموده ، اين پيروى هوا وترك تقوا را بدترين وسيله براى ترك عدل شمرد.
آنگاه در هر دو آيه از ترك تقوا به يك جور تحذير كرد، در آيه سوره نساء فرمود: (وان تلووا او تعرضوا فان الله كان بما تعملون خبيرا) يعنى اگر تقوا به خرج ندهيدخدا بدانچه مى كنيد با خبر است ، و در سوره مائده فرموده : (و اتقوا الله ان الله خبيربما تعملون )، و اما معناى جمله : (قوامين لله شهداء بالقسط...) از سخنانى كهپيرامون آيات قبلى داشتيم روشن شده است .


اعدلوا هو اقرب للتقوى ...



ضمير (هو) به كلمه عدل بر مى گردد، گواينكهقبل از ضمير چنين كلمه اى نبود، و ليكن از معناى (اعدلوا) فهميده مى شد، در نتيجهمعناى جمله چنين است : عدالت پيشه كنيد كه عدالت به تقوا نزديكتر است .


وعد الله الذين آمنوا و عملوا الصالحات لهم مغفرة و اجر عظيم .



جمله دوم يعنى جمله (لهم مغفرة و اجر عظيم ) انشاى وعده است كه قبلا يعنى دراول آيه داده ، و فرموده بود: (وعد الله ...) بطورى كه ديگران نيز گفته اند و اينتعبير مؤ كدتر از آن است ، مى فرمود: (وعد الله الذين آمنوا و عملوا الصالحات مغفرة واجرا عظيما)، البته اين مؤ كدتر بودن به خاطر آن نيست كه در آيه مورد بحث جمله موردگفتگو خبر بعد از خبراست ، نه ، اين اشتباهى است كه بعضى كرده اند، بلكه بهخاطراين است كه تصريح دارد به انشاى وعده ، نه چون آيه سوره فتح كه ضمنا بر آندلالت دارد.


و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب الجحيم



راغب در مفردات مى گويد: ماده (جيم - حاء - ميم ) به معناى شدت فوران آتش است ،دوزخ را هم كه جحيم خوانده اند به اين مناسبت است ، و اين آيهمشتمل است بر خود وعيد (نه بر تهديد به آن )، درمقابل آيه قبلى كه خود وعده را ذكر مى كرد، و مى فرمود: (لهم مغفرة و اجر عظيم ).
در آيه مورد بحث كفر را مقيد كرده به تكذيب آيات تا كفر بدون تكذيب راشامل نگردد، زيرا كفارى كه منشا كفرشان انكار حق با علم به حق بودن آن نيست بلكهاگر كافر بخاطر اين است كه حق بگوششان نخورده و يا مستضعفى هستند كه تشخيص حقاز باطل را ندارند، اهل دوزخ نيستند بلكه كار آنان به دست خدا است ، اگر بخواهد آنان رامى آمرزد و اگر خواست عذابشان مى كند، پس دو آيه مورد بحث يكى وعدهجميل است به كسانى كه ايمان آورده اعمال صالح انجام مى دهند، و ديگرى تهديد شديدىاست به كسانى كه به خدا كفر ورزيده ، آيات خدا را تكذيب كنند، و معلوم است كه بين ايندو مرحله مراحلى است متوسط، كه خداى تعالى امر آنمراحل و عاقبت امر صاحب هر مرحله را ذكر نكرده .


يا ايها الذين آمنوا اذكروا نعمة الله عليكم اذ هم قوم ان يبسطوا...



اين مضمون قابل آن هست كه بر چندين واقعه منطبق گردد، وقايعى كه بين كفار و مسلمانانواقع شد، از قبيل داستان جنگ بدر و احد و احزاب و غيره و بنابراين نمى توان گفت نظرخاصى به واقعه خاصى دارد، بلكه منظورش مطلق توطئه هائى است كه مشركين عليهمسلمانان و براى كشتن آنان و محو كردن اثر اسلام و دين توحيد مى ريختند.
و اينكه بعضى از مفسرين آنرا بر واقعه خاصىحمل نموده و گفته اند مراد از آن داستانى است كه در آن آمده : مشركين تصميم گرفتندرسول خدا(صلى الله عليه وآله ) را به قتل برسانند، و يا بعضى از يهوديان تصميمگرفتند آن جناب را ترور كنند. كه هر دو داستان به زودى مى آيد سخنى است كه از ظاهرلفظ آيه بعيد است و اين ناسازگارى بر كسى پوشيده نيست .


و اتقوا الله و على الله فليتوكل المؤ منون



در اين جمله مؤ منين را دعوت فرموده به اينكه تقوا پيشه نموده و بر خداتوكل كنند، و در حقيقت منظور تحذير شديد از ترك تقوا و تركتوكل بر خداى سبحان است ، دليل براينكه منظور نهى شديد است داستانى است كه ازبنى اسرائيل و نصارا در همين سياق حكايت مى كند كه بعضى از آنها كه گفتند، مانصارائيم چنين و چنان كردند، و يهود و نصارا هر دو عهد الهى را شكستند، و خداى تعالىآنان را به لعن خود و به قساوت قلب و فراموش كردن بهره هائى كه از دينشان داشتندو انداختن دشمنى و خشم بين آنان تا روز قيامت گرفتار ساخت .
ميثاقى كه خداوند از يهود و نصارا گرفت و پيمان شكنى آنان
و معلوم است كه غرض از نقل اين قصه جز اين نبوده كه براى روشنگرى مؤ منين به آناستشهاد نموده و آنرا پيش روى مؤ منين قرار داده ، آويزه گوش آنان كند تا از آن عبرتگيرند، و هوشيار شده بدانند كه اگر يهود و نصارا مبتلا شدند به آن بلاهائى كهشدند، همه به خاطر اين بود كه ميثاقى را كه با خداى سبحان بسته بودند فراموشكردند، و آن ميثاق اين بود كه تسليم خداى تعالى باشند و دستوراتش را به سمع وطاعت تلقى كنند و لازمه اين معنا آن بود كه از مخالفت پروردگارشان بپرهيزند، و درامور دينيشان بر او توكل كنند، يعنى او را وكيل خويش بگيرند، در نتيجه اختيار نكنند مگرچيزى را كه خداى تعالى برايشان اختيار كرده و ترك كنند هر چيزى را كه خداى تعالىآنرا براى آنان ناستوده دانسته و راه آن اسلام و اين لوازمش همانا طريقه طاعت رسولان اواست ، كسى كه بخواهد واقعا تسليم خداى تعالى باشد بجز اين نمى شود كه بهرسولان او ايمان بياورد، و دست از پيروى غير خدا و رسولان او بردارد، دعوى هر كس كهاز راه مى رسد و مردم را به اطاعت و خضوع در برابر دستورات خويش مى خواند نپذيرد،در برابر جباران و طاغوتها و غير آنان سر تسليم فرود نياورد، حتى از احبار و رهبان ويا از خاخامها و كشيشها هيچ سخنى را بدون دليلقبول نكند، و خلاصه اينكه بداند كه غير از خداى تعالى و هر كس كه خدا اطاعتش را واجبكرده باشد از احدى نبايد اطاعت كند.
اما مع الاسف يهود و نصارا ميثاق خدائى را پشت سرانداختند، و در نتيجه خداى تعالى آنانرا از رحمت خود دور ساخت و به دنبال دور شدن از رحمت خدا دست به كارهاى جنايت آميزىزدند و آن اين بود كه آيات كلام خدا را جابجا و تحريف كردند، و آن را به غير آن معنائىكه خداى تعالى اراده كرده بود تفسير نمودند، و اين باعث شد كه بهره هائى از دين را ازدست بدهند، و اين بهره ها امورى بود كه با از دست دادن آنها هر خير و سعادتى را از دستدادند، و علاوه بر اين ، آن مقدار از دين هم كه برايشان باقى مانده بود را فاسد ساخت ،آرى دين احكامى غير مربوط به هم نيست ، مجموعه اى از معارف و احكامى است كه همه به همارتباط دارند، بطورى كه اگر بعضى از آنها فاسد شود فساد آن بعض باقيمانده را همفاسد مى كند، مخصوصا احكامى كه جنبه ركن و زير بنا براى دين دارد، مثالى كه مطلبرا روشن كند نماز خواندن كسى است كه منظورش از نماز بندگى خدا نباشد بلكهمنظورش اين باشد كه در بين جامعه نمازگزار خود را جا بزند، و همينكه جامعه به وىاعتماد نمود كلاه سر جامعه بگذارد، و معلوم است كه چنين نمازى و يا چنين انفاقى و يا جهادبه چنين منظورى در حقيقت با زبان شكار حرف زدن است ، و به جاى اينكه قدمى به خدانزديكترش كند قدمها و بلكه فرسنگها از خداى تعالى دورشان مى سازد پس نه آنچهبرايشان مانده سودى به حالشان دارد، و نه از آنچه از دين كه تحريف كرده اند بىنيازند، چون هيچ انسانى بى نياز از دين نيست آن هماصول و اركان دين .
پس از اينجا مى فهميم كه مقام اقتضاء مى كرده كه مؤ منين را از مخالفت تقوا و تركتوكل بر خدا بر حذر داشته و وادارشان كند به اينكه از اين داستانى كه برايشاننقل كرد عبرت بگيرند.
مراد از توكل بر خدا
و نيز از همين جا روشن مى شود كه مراد از توكل چيزى است كهشامل امور تشريعى و تكوينى (هر دو) مى شود، و ياحداقل مختص ‍ به امور تشريعى است ، به اين معنا كه خداى تعالى مؤ منين را دستور دادهبه اينكه خدا و رسول را در احكام دينى اطاعت كنند و آنچه را كه پيامبرشان آورده وبرايشان بيان كرده بكار ببندند، و امر دين و قوانين الهى را به خداى تعالى كهپروردگارشان است محول نموده و به وى واگذار كنند، و به هيچ وجه خود رامستقل ندانند، و در شرائطى كه خداى تعالى تشريع نموده و به دست آنان وديعت سپرده ودخل و تصرف ننمايند، همچنانكه دستورشان داده كه او را در سنت اسباب و مسبباتى كه درعالم جارى ساخته اطاعت كنند و در عين اينكه بر طبق اين سنتعمل مى كنند در عين حال آن اسباب و مسببات را تكيه گاه خود ننموده ، براى آنهااستقلال در تاثير كه همان ربوبيت است معتقد نشوند، (بيمارانشان را مداوا بكنند، ولى دوارا مستقل در شفا ندانند، به دنبال كار و كسب بروند ولى كسب را رازق خود ندانند و همچنين) بلكه همه اين وظايف را به عنوان يكى از هزار شرط انجام داده منتظر آن باشند كه اگرخدا خواست نهصد و نود و نه شرط ديگرش را ايجاد كند در نتيجه اگر ايجاد كرد به مشيتو تدبير او رضا دهند و اگر هم نكرد باز به مشيت او راضى باشند.


و لقد اخذنا ميثاق بنى اسرائيل و بعثنا منهم اثنى عشر نقيبا...



راغب در مفردات خود مى گويد: كلمه (نقب ) وقتى در مورد ديوار و يا پوست به كار مىرود معناى كلمه (ثقب ) را كه در مورد چوب بكار رود مى دهد، آنگاه مى گويد: نقيب بهمعناى كسى است كه از قومى آمار مى گيرد، واحوال آن قوم را پى گيرى مى نمايد، و جمع آن نقباء مى آيد.
الميران ج 5 ص 390
خداى سبحان براى مؤ منين از اين امت داستانى كه بر بنىاسرائيل گذشت مى سرايد، كه چگونه برايشان احكام دينى تشريع كرد ، و با اخذ ميثاقامر آنان را تثبيت نمود، و نقباء برايشان برگزيد، و بيان خود را به آنان ابلاغ فرمودهحجت را بر آنان تمام كرد، ولى آنها در عوض به جاى آنكه شكر او را بگذارند ميثاقش رانقض كردند، و خداى تعالى هم به كيفر اين رفتارشان ايشان را لعنت كرد و دلهايشان رادچار قساوت نمود،...
و فرمود: (و لقد اخذ الله ميثاق بنى اسرائيل ) و اين مطلبى است كه در سوره بقره وسوره هاى ديگر تكرار كرده ، و (بعثنا منهم اثنى عشر نقيبا) كه على الظاهر منظور ازاين دوازده نقيب دوازده رئيس است ، كه هر يك بر يكى از اسباط دوازده گانه بنىاسرائيل رياست داشتند، و به منزله والى بر آنان بودند، كارهاى آنان را فيصله مىدادند، و نسبتى كه اين دوازده نقيب به دوازده تيره بنىاسرائيل داشتند نظير نسبتى بوده كه اولى الامر به افراد اين امت دارند، در حقيقت مرجعمردم در امور دين و دنياى آنان بودند، چيزى كه هست خود آنان وحيى از آسمان نمى گرفتندو شريعتى را تشريع نمى كردند، و كار وحى و تشريع شرايع تنها به عهده موسىبود و (قال الله انى معكم )و خداى تعالى به ايشان فرمود: كه من با شمايم ، در اينجمله به بنى اسرائيل اعلام مى دارد در صورتى كه او را اطاعت كنند او ايشان را يارى مىكند، و گرنه بى ياورشان مى گذارد، و به همين جهت هر دو امر را خاطرنشان كرده وفرمود: (لئن اقمتم الصلوة و آتيتم الزكوة و آمنتم برسلى و عزرتموهم )، كه تعزيرهمان نصرت است ، البته نصرت تواءم با تعظيم ، و مراد از كلمه (رسلى )پيغمبرانى است كه بعد از موسى براى آنان مبعوث مى كند، كه شريعتى نو و دعوتىعلى حده دارند، مانند عيسى بن مريم (عليه السلام ) ورسول اسلام محمد (صلى الله عليه وآله ) ، و ساير رسولانى كه بين اين دو بزرگواربودند، ولى شريعتى نياوردند (و اقرضتم الله قرضا حسنا) منظور از اين قرضدادن به خدا صدقه هاى مستحبى است نه زكات واجب (لاكفرن عنكم سيئاتكم و لا دخلنكمجنات تجرى من تحتها الانهار) برگشت اين جمله به وعده جميلى است كه خداى تعالى بهبنى اسرائيل داده ، به شرطى كه نماز بپا دارند، و زكات واجب دهند، و به رسولان اوايمان آورده ، هم يارى و هم تعظيمشان كنند و صدقه مستحبى بدهند، كه در اين صورتگناهانشان را محو نموده داخل در جناتشان مى كند كه از زير آنها نهرها روان است ، آنگاهدر تهديد كسانى كه به اين دستورات عمل نكنند فرموده : (فمن كفر بعد ذلك منكم فقدضل سواء السبيل ).
الميران ج 5 ص 391
نقمت هايى كه به سبب پيمان شكنى به يهود رسيد


فبما نقضهم ميثاقهم لعناهم و جعلنا قلوبهم قاسية ...



خداى تعالى در آيه قبل سزاى كفر و قدر ناشناسى نسبت به ميثاق نامبرده را عبارت ازگمراه شدن از راه ميانه و مستقيم ، و اين ذكر اجمالى آن كيفر بود، و در آيه مورد بحثبطور مفصل آن كيفر را بيان مى كند، و آن عبارت است از انواع نقمتها و عذابها كه خداىسبحان بعضى از آنها را كه همان لعنت و تقسيه قلوب باشد را به خودش نسبت داده ، چوناين دو نقمت در واقع كار خود او است و بعضى ديگر را به خود بنىاسرائيل نسبت داده ، و آن نقمتى است كه جمله (و لاتزال تطلع على خائنة منهم ) آنرا در نظر دارد همه اينها كيفر همه كفرانهاى آنان است ،كه در راءس آنها كفر به ميثاق است ، و يا كيفر تنها كفر به ميثاق است ، براى اينكهساير كفرهاشان در شكم اين يك كفر خوابيده همچنانكه ساير كيفرهاشان در شكم كيفر آننهفته است .
آرى راه وسطى كه آنان گم كرده اند راه سعادتى است كه آبادى دنيا و آخرت آنان در آنراه است .
پس اينكه فرمود: (فبما نقضهم ميثاقهم على الظاهر) مراد همان كفرى است كه در آيهقبلى از آن تهديد كرد و لفظ (ما) در كلمه : (فبما) هر جا كهاستعمال شود دو اثر دارد، يكى اينكه مطلب را تاكيد مى كند و دوم اينكه ابهام آنرا مىرساند، به اين معنا كه اهل زبان در جائى كه بخواهند شخصى يا غرضى را كه در جاىخود معين است نامعين و مبهم ذكر كنند تا در نتيجه آن شخص يا آن غرض را تعظيم يا تحقيركرده باشند اين كلمه را به كار مى برند (مثلا وقتى بپرسى كه چه كسى آمده بود درخانه و تو با او سخن مى گفتى او به منظور اينكه بفهماند مردى بود كه از بزرگىنمى شود نامش را برد و يا از پستى قابل آن نيست كه نامش را ببرم در پاسخت مىگويد: (رجل ما) مردى از مردها و بنابراين معناى آيه چنين مى شود كه بنىاسرائيل به خاطر پيمان شكنى هائى كه نمى شود گفت كه چيست مورد لعن ما واقعشدند) و لعن عبارت است از دور كردن كسى از رحمت خدا (و جعلنا قلوبهم قاسية )كلمه (قاسية ) اسم فاعل از (ماده قسى ) است و اين ماده به معناى سفتى و سختى است، و قساوت قلب از قسوت سنگ كه صلابت و سختى آن است گرفته شده ، و قلب قسى(با قساوت ) آن قلبى است كه در برابر حق خشوع ندارد، و تاثيرى بنام رحمت و رقتبه آن دست نمى دهد، در قرآن كريم فرموده : (الم يان للذين آمنوا اءن تخشع قلوبهملذكرالله و ما نزل من الحق ؟ و لا يكونوا كالذين اوتوا الكتاب منقبل فطال عليهم الامد فقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون ).
و سخن كوتاه اينكه خداى سبحان دنبال مساله قساوت قلبشان مى فرمايد: نتيجه آن اينشد كه برگشتند و دست به تحريف كلام خدا زدند (يحرفون الكلم عن مواضعه )،يعنى آنرا طورى تفسير كردند كه صاحب كلام آن معنا را در نظر نداشت و خداى تعالى كهصاحب كلام بود به آن تفسير راضى نبود و يا از كلام خدا هر چه را كه خوشايندشاننبود انداختند و چيزهائى كه دلشان مى خواست از پيش خود به آن اضافه كردند و ياكلام خدا را جابجا نمودند، همه اينها تحريف است ، و بنىاسرائيل به اين ورطه نيفتادند مگر به خاطر اينكه دستشان از حقائق روشن دين بريد،(و نسوا حظا مما ذكروا به )، و معلوم است كه اين حظى كه فراموش كردند قسمتى ازاصول دينيشان بوده كه سعادتشان دائر مدار آناصول بوده ، اصولى كه هيچ چيزى جاى آن رااشغال نكرد مگر آنكه شقاوت دائمى را عليه آنانمسجل نمود مثل اينكه بجاى منزه دانستن خداى تعالى از داشتن شبيه كه يكى ازاصول دين توحيد است مرتكب تشبيه شدند، و يا موسى را خاتم انبيا شمردند، و شريعتتورات را براى اءبد هميشگى پنداشتند، و نسخ و بداء راباطل دانستند، و گرفتار عقائد باطل غير اينها شدند.


و لا تزال تطلع على خائنة منهم



كلمه (خائنة ) چه به معناى اسم فاعل باشد و چه به معناى خيانت بدان جهت كه نكرهآمده و به خاطر كلمه (منهم ) طائفه اى از آنان راشامل مى شود، و معناى جمله اين است كه تو همواره به طائفه اى از آنان اطلاع پيدا مى كنىكه خائنند، و يا هميشه بر خيانت طائفه اى از آنان اطلاع پيدا مى كنى ، (الا قليلا منهم ،فاعف عنهم ، و اصفح ان الله يحب المحسنين )، در سابق مكرر گفته ايم كه استثناىقليلى از بنى اسرائيل منافات با اين معنا ندارد كه لعنت و عذاب متوجه اين امت و اين نژادبشود.
و يكى از حرفهاى عجيبى كه بعضى از مفسرين در تفسير اين آيه زده اند اين است كهگفته اند: مراد از كلمه (قليل ) عبدالله بن سلام و اصحاب او است ، و آيه شريفه مىخواهد بفرمايد همه يهوديان خائنند، مگر او و دوستانش ، و وجه عجيب بودن اين تفسير ايناست كه عبدالله بن سلام مدتها قبل از نازل شدن سوره مائده اسلام آورد، و معنا ندارد كهآيه شريفه شامل مسلمانان در روز نزول بشود، زيرا آيات مورد بحث سخن از ميثاق بنىاسرائيل و سخن از بديهاى يهود دارد، يهوديانى كه در آن ايام همچنان يهودى مانده بودندو عبدالله بن سلام در آن روز يهودى نبود.
پيمان شكنى نصارا و عواقب آن


و من الذين قالوا انا نصارى اخذنا ميثاقهم فنسوا حظا مما ذكروا به فاغرينا



راغب در مفردات گفته وقتى گفته مى شود (غرى بكذا) معنايش اين است كه به فلانچيز چسبيد، و ملازم آن شد، و اصل اين كلمه از غراء است ، كه به معناى سريش و سريشم وامثال آن است ، و چون گفته شود: (اغريت فلانا بكذا) كه بابافعال اين ماده است همان معناى ثلاثى مجرد را مى دهد، و مى فهماند كه من او را به فلانچيز چسباندم ).
عيسى بن مريم (عليه السلام ) پيغمبر رحمت بود و مردم را به صلح و صفا مى خواند، وتشويقشان مى كرد به اينكه نسبت به آخرت اشراف و توجهكامل داشته و از لذائذ دنيا و زخارف دلفريب آن اعراض كنند، و نهيشان مى كرد از اينكهبر سر دنيا اين كالاى پست (و غرض اءدنى ) تكالب كنند، يعنى مانند درندگان برسر يك شكار پنجه به روى هم بكشند كه اگر خواننده عزيز بخواهد كلمات آن جناب راببيند بايد به مواقف مختلفى كه انجيل هاى چهارگانه از آن جنابنقل كرده اند مراجعه كند.
ليكن پيروانش عكس العمل بر خلاف ، از خود نشان داده و مواعظ و تذكرات آن جناب را ازياد بردند، و چون چنين كردند خداى عزوجل به جاى سلم و صفا كينه و دشمنى را دردلهاشان ثابت كرد، و به جاى برادرى و دوستى كه عيسى (عليه السلام ) آنان را به آنمى خواند، دشمنى و كينه توزى را در دلهاشان مستقر نمود، و در باره آنان فرمود:(فنسوا حظا مما ذكروا به فاغرينا بينهم العداوة و البغضاء الى يوم القيمة ).
و اين عداوت و بغضا كه خداى تعالى نام برده جزء ملكات راسخه امت هاى مسيحى شده ودر دل آنها ثابت و پايدار گرديده است ، همچنانكه آتش آخرت هم سرنوشت حتمى آنها است، و از آن مفرى ندارند، هر چه بخواهند از غمى از غمهاى آن رها شوند دوباره به آن اندوهبرگردانده مى شوند و به ايشان گفته مى شود بچشيد عذاب حريق و سوزنده را.
و از روزى كه عيسى بن مريم به آسمان برده شد حواريون او و داعيان و مبلغين دين اوپيوسته با يكديگر اختلاف كردند، و اختلاف آنان روز به روز بيشتر شد و همه مسيحيترا فرا گرفت ، و در آغاز آنان را به جان هم انداخت ، جنگها وقتل و غارتها بپا كرد، انواع دربدريها بوجود آورد، خانواده هائى را آواره كرد، وفسادهائى ديگر بر انگيخت تا آنكه كار به جنگهاى بزرگ و بين المللى بيانجاميد،جنگهائى كه كره زمين را تهديد به خراب و بشريت را تهديد به فناء و انقراض نمود،همه اينها همان وعدهاى بود كه خداى تعالى در آيه مورد بحث داد، و اين خود مصداقتبدل نعمت به نقمت و گمراه ترشدن به دنبال بيشتر متلاشى شدن است ، تازه همه اينهاعقوبت دنيائى آنان بود. (و سوف ينبئهم الله بما كانوا يصنعون ).
آيات 19 15 مائده


يأ هل الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم كثيرا مما كنتم تخفون من الكتاب و يعفوا عنكثير قد جاءكم من الله نور و كتاب مبين (15) يهدى به الله من اتبع رضوانهسبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه و يهديهم الى صرط مستقيم (16)لقد كفر الذين قالوا إ ن الله هو المسيح ابن مريمقل فمن يملك من الله شيئا ان أ راد أ ن يهلك المسيح ابن مريم و امه و من فى الا رض جميعا ولله ملك السموت و الا رض و ما بينهما يخلق ما يشاء و الله علىكل شى ء قدير(17) و قالت اليهود و النصارى نحن أ بنأ ا الله و أ حباوهقل فلم يعذبكم بذنوبكم بل أ نتم بشر ممن خلق يغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء و لله ملكالسموت و الا رض و ما بينهما و إ ليه المصير(18) يأهل الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم على فترة منالرسل أ ن تقولوا ما جاءنا من بشير و لا نذير فقد جاءكم بشير و نذير و الله علىكل شى ء قدير(19)



ترجمه آيات
هان اى اهل كتاب اينك فرستاده ما محمد (صلى الله عليه وآله ) به سويتان آمد، او براىشما بسيارى از حقايق دين را كه علمائتان پنهانش مى داشتند بيان مى كند، و از فاشكردن بسيارى از خيانتهاى ديگر آنان نسبت به معارف دين صرفنظر مى نمايد، و اينرسول از ناحيه خدا برايتان نورى و كتابى روشنگر آورده (15).
نور نبوت و كتابى كه خدا بوسيله آن پيروان خوشنودى خويش رابه طرق سلامت هدايتمى كند، و آنان را به اذن خود از ظلمتها به سوى نور خارج ساخته به سوى صراطمستقيم هدايت مى كند(16).
هم آنها كه گفتند مسيح پسر خدا است ، و هم آنها كه وى را سومين پسر خدا دانستند و نيزكسانى كه گفتند خدا با مسيح متحد شده كافر شدند، بگو (اى پيامبر) اگر مسيح خدا استپس كدام قدرت است كه جلوى قدرت و قهر خداى را اگر خواست مسيح را كه از رحم مريمافتاده و مادرش را و همه انسانهاى روى زمين را هلاك كند بگيرد؟. و ملك آسمانها و زمين وآنچه بين آندو است از آن خدا است ، او است كه هر چه بخواهد چه از مسير نطفه پدر و رحممادر و چه بدون نطفه پدر خلق مى كند آرى خدا بر هر چيزى توانا است (17).
يهود و نصارا خود را پسران خدا و دوستان او مى دانند، بگو اگر اين عقيده شما درست استپس چرا خدا شما را به كيفر گناهانتان عذاب مى كند؟ نه ، اين عقيده درست نيست بلكهشما نيز بشرى هستيد از جنس ساير بشرهائى كه خلق كرده ، هر كه را بخواهد مى آمرزد،و هر كه را بخواهد عذاب مى كند و ملك آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است از خدا است ، وباز گشت نيز به سوى او است (18).
اى اهل كتاب باز هم اخطار مى كنم كه فرستاده ما محمد (صلى الله عليه وآله )، بسوىشما آمد تا بعد از گذشتن دوران فترت كه فرستادن رسولان راتعطيل كرديم معارف حقه ما را برايتان بيان كند تا نگوئيد ما گناهى نداريم چون هيچپيامبرى نويدآور و بيم رسان براى ما نيامد، اينك نويدآور و بيم رسان به سويتان آمدو ديگر در منحرف شدن ، هيچ بهانه اى نداريد و خدابر هر چيز توانا است (19).
بيان آيات
خداى تعالى بعد از آنكه مساله پيمان گرفتن ازاهل كتاب بر اينكه رسولان او را يارى و تعظيم و احكام او را حفظ كنند، خاطرنشان كرد، ونيز بعد از آنكه مساله نقض پيمان را ذكر كرد، اينك در اين آيات آنان را دعوت فرمودهبه اينكه به فرستاده اى كه او فرستاده و به كتابى كه او بر وىنازل كرده ايمان بياورند چيزى كه هست اين دعوت را با زبان معرفىرسول و كتاب و استدلال بر اينكه آن رسول و كتاب حقند و اتمام حجت عليه آنان بيانكرده .
تعريفى كه گفتيم همان مضمونى است كه آيهاول متضمن آن است كه در هر دو اهل كتاب را مخاطب قرار داده و مى فرمايد: (يااهل الكتاب قد جاءكم رسولنا...) و اما استدلالى كه گفتيم همان بيانى است كه جمله :(يبين لكم كثيرا مما كنتم تخفون ...) عهده دار آن است چون اين مضمون بهترين شاهد برصدق رسالت است ، زيرا مردى امى و درس نخوانده كهاهل كتاب را از حقايقى از دين آنان كه جز كشيشان بر جسته مسيحيت احدى از آن اطلاع نداردخبر مى دهد، نمى تواند يك مرد عادى باشد، و اين بيانگرى ،دليل قاطعى است بر اينكه او فرستاده خدا است براى اينكه از كتابهاى آسمانىقبل مطالبى نقل مى كند كه به جز متخصصين از علماىاهل كتاب كسى از آن مطالب آگاهى نداشت ، و نيز بيانى است كه جمله : (يهدى به اللهمن اتبع رضوانه ...) متضمن آن است ، براى اينكه هدايت قرآن همان مطالب حقهاى است كهدر اين كتاب آمده ، و هيچ غبارى و ابهامى در حقانيت آن نيست ، و همين خود بهترين شاهد استبر صدق رسالت و حقانيت كتاب .
و اما اتمام حجت عبارت است از مضمون جمله : (ان تقولوا ما جاءنا من بشير و لا نذير فقدجاءكم بشير و نذير و الله على كل شى ء قدير).
علاوه بر آن تعريف و آن اقامه بينه و استدلال و آن اتمام حجت ، اين آيات مطلب ديگرى رانيز متعرض شده ، و آن رد گفتار بعضى از مسيحيان است ، كه گفته اند: (مسيح پسر خدااست )، و رد گفتار بعضى از يهوديان كه گفته اند: (ما يهوديان پسران و دوستانخدائيم ).


يا اهل الكتاب قد جاءكم رسولنا يبين لكم كثيرا مما كنتم تخفون من الكتاب و يعفوا عنكثير



به اهل كتاب مى فرمايد: رسول ما بسيارى از حقائق دين مسيح را كه خود شما آنها را پنهانكرديد و براى مردم نگفتيد بيان مى كند، و منظور از اين حقائق آياتى از تورات وانجيل است كه در آن از آمدن خاتم الانبياء و از نشانيها و خصوصيات آن جناب خبر داده ، وآيه شريفه زير از وجود چنين آياتى در كتابهاى تورات وانجيل خبر داده و مى فرمايد: (الذين يتبعونالرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية والانجيل ) و نيز مى فرمايد: (محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماءبينهم ... ذلك مثلهم فى التورية ، و مثلهم فىالانجيل ...).
و نيز آياتى از تورات و انجيل است كه ملايان يهودى و نصارا از در لجبازى درمقابل حق مضمون آن را از مردم پنهان كردند، مانند آياتى كه حكم رجم و سنگسار كردن رابيان مى كند و آيه (و لا يحزنك الذين يسارعون فى الكفر ...)، به بيانى كه خواهدآمد به آن اشاره مى كند و اين حكم يعنى حكم رجم همين الان نيز در توراتى كه در دستيهوديان است در اصحاح بيست و دوم از سفر تثنيه موجود است .
و اما اينكه فرمود: از بسيارى عفو كرديم منظور خداى تعالى اين است كه بسيارى از آنحقائق را كه اهل كتاب پنهان كردند را عفو كرديم و بيان نكرديم ، شاهد اين عفو اختلافىاست كه بين دو كتاب مى بينيم ، مثلا تورات شامل بر مسائلى در توحيد و نبوت است كهنمى شود آن را به خداى تعالى نسبت داد، مثل اينكه خدا را جسم و نشسته در مكانش مى داند،و خرافاتى ديگر از اين قبيل ، و نيز نمى شود آن مطالب را به انبياء نسبت داد،مثل انواع كفر و فسق و فجورها و لغزشها كه به انبياء نسبت داده و نيز مى بينيم كهتورات يكى از اصولى ترين معارف دينى را يعنى مساله معاد را به كلى مسكوتگذاشته ، و در باره آن هيچ سخنى نگفته ، با اينكه دين بدون معاد، دين استوارى نيست ، واما انجيلها مخصوصا انجيل يوحنا مشتمل بر عقائدى از وثنيت و بت پرستى است (و اگرخداى تعالى از اينگونه دستبردهاى كشيشان و احبار عفو كرد، و در قرآن كريم نامى از آننبرد، شايد براى اين بوده كه مردم به عقل خودشان در مى يابند كه اينگونه عقائدخرافى است و هيچ ربطى به خداى تعالى و به انبياى او ندارد.
مراد از نور در (قد جائكم من الله نور و كتاب مبين ) قرآن مجيد است


قد جاءكم من الله نور و كتاب مبين



ظاهر عبارت (قد جاءكم من الله ) اين است كه اين آينده اى كه از ناحيه خداى تعالى آمدهيك نحوه قيامى به خداى تعالى دارد نظير قيامى كه بيان به مبين و كلام به متكلم دارد وهمين خود مؤ يد اين است كه مراد از نور همين قرآن كريم است ، بنابراين جمله : (و كتابمبين ) عطف است به كلمه (نور) تا تفسير آن باشد، و به اصطلاح عطف تفسيرى است، مى فرمايد: (از ناحيه خدا برايتان نورى آمده كه همان كتاب مبين است )، و خداىتعالى در چند جا از كلام مجيدش قرآن را نور خوانده ، از آن جمله فرموده : (و اتبعواالنور الذى انزل معه )، و نيز فرموده : (فامنوا بالله و رسوله و النور الذىانزلنا)، و نيز فرموده : (و انزلنا اليكم نورا مبينا).
البته احتمال هم دارد كه مراد از نور، رسول خدا(صلى الله عليه وآله ) باشد، و اين مبنىبر استفاده اى است كه چه بسا از صدر آيه بشود، چون روشن كردن چيزهائى كه علماىيهود و نصارا آنرا پنهان كرده بودند خود يكى از آثار نور بودنرسول مورد بحث است ، علاوه بر اينكه در آيه اى ديگر آن جناب را صريحا نور ناميده ، وفرموده : (و سراجا منيرا).
هادى حقيقى خداى سبحان است و رسول و كتاب آلت و وسيله ظاهرى هدايت هستند


يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام



حرف (با) در كلمه (به ) به اصطلاح علم نحو، باى آلت است و ضمير در آن كلمهبه كتاب و يا به نور بر مى گردد، حال چه اينكه مراد از نور،رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) باشد و يا قرآن ، براى اينكه اگر همرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) باشد باز آلت بودن باء معنا دارد زيرارسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نيز مانند كتاب آلت و وسيله اى ظاهرى است براىمرحله هدايت و اينكه گفتيم وسيله اى ظاهرى براى اين است كه حقيقت هدايت قائم به خداىتعالى است ، همچنانكه خودش در جاى ديگر كتاب مجيدش ‍ فرموده : (انك لا تهدى من احببتو لكن الله يهدى من يشاء)، و نيز فرموده : (و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنتتدرى ما الكتاب و لا الايمان ، و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا و انك لتهدىالى صراط مستقيم ، صراط الله الذى له ما فى السموات و ما فى الارض ، الا الى اللهتصير الامور)، و اين آيات بطورى كه ملاحظه مى كنيد هدايت را در عين اينكه به قرآن وبه رسول نسبت مى دهد در عين حال برگشت آنرا به خداى سبحان مى داند، پس هادى حقيقىاو است ، و غير او سبب هاى ظاهرى است كه خداى تعالى آنرا براى احياى امر هدايت ، مسخرفرموده .
نكته اى كه در آيه مورد بحث است اين است كه جمله (يهدى به الله ) را مقيد كرده بهجمله : من اتبع رضوانه )، و خلاصه شرط كرده كه تنها كسانى را هدايت مى كند كهخوشنودى خدا را دنبال مى كنند، معلوم مى شود خداى هادى كه هدايت گر او است ، وقتىهدايت بالقوه اش فعليت پيدا مى كند كه مكلف پيرو رضوان و خوشنودى او باشد، پسمراد از هدايت در اينجا هدايت به معناى رساندن به مقصد است ، نه هدايت به معناى نشاندادن راه ، و آن اين است كه پيرو رضوان خود را وارد در راهى از راههاى سلام خود و يا درهمه راههاى سلام خود كند، و يا وارد در بيشتر آن راهها يكى پس از ديگرى بسازد.
راههاى خدائى بسياراند ولى برخلاف راههاى غير خدائى ، همه آن راهها به يكراه(صراط مستقيم ) منتهى مى شوند
نكته ديگرى كه در اين آيه وجود دارد اين است كه صفت سلام را كه براى راههاى خود آوردهبطور اطلاق و بدون قيد آورده است ، تا بفهماندسبيل او سالم از انحاى شقاوتها و محروميتهائى است ، كه امر سعادت زندگى دنيائى وآخرتى بشر را مختل مى سازد و راههاى سلام او آميخته با هيچ نوع شقاوتى نيست ، قهرااين آيه شريفه موافق مى شود با اوصافى كه قرآن كريم براى اسلام و يا بهعبارتى تسليم خدا شدن و نيز براى ايمان و تقوا آورده ازقبيل : فلاح ، فوز، اءمن و امثال آن و ما در سابق آنجا كه پيرامون جمله (صراط المستقيم) بحث مى كرديم يعنى در جلد اول اين كتاب گفتيم كه خداى سبحان به حسب اختلافى كهبندگان در سير به سوى او دارند، راههائى بسيار دارد كه همه آنها در يك راه به هم مىپيوندند و آن يك راه منسوب به خود او است كه در كلام مجيدش آنرا صراط مستقيم نام نهاده، از يك سو فرموده : (الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا، و ان الله لمع المحسنين )، واز سوى ديگر فرموده : (و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه ، و لا تتبعواالسبل فتفرق بكم عن سبيله )، كه در اين آيات فهمانيده كه براى خداى تعالى راههاىبسيارى است ، و ليكن همه آنها در رساندن انسانها به كرامت الهى متحد و مشتركند وسالكين خود را از راه مستقيم او متفرق نمى سازند و سالك هر راهى را از سالك راه ديگرجدا نمى كند، به خلاف راههاى غير خدائى كه هر راهى سالك خود را از سالك راههاىديگر جدا و متنفر مى كند.
پس معناى آيه مورد بحث و خدا داناتر است اين شد كه خداى سبحان به وسيله كتابش ويا به وسيله پيغمبرش هر كس را كه پيرو خوشنودى او باشد به راههائى هدايت نموده ودر آن راهها مى افكند كه شان آن راهها اين است كه هر كس را كه در آنها قدم بردارد ازبدبختى در زندگى دنيا و آخرت حفظ نموده و نمى گذارد زندگى سعيده او مكدر گردد.
پس امر هدايت به سوى سلامتى و سعادت دائر مدار پيروى خوشنودى خدا است ، اگر كسىدر صدد بدست آوردن خوشنودى خدا بود مشمول آن هدايت مى شود و الا نه ، و با در نظرگرفتن اينكه خدا راضى به كفر بندگانش نيست و (لا يرضى لعباده الكفر)، و ازمردمى كه فاسق باشند راضى نيست (فان الله لا يرضى عن القوم الفاسقين )، ونيز با در نظر گرفتن اينكه هدايت خدا مشروط است بر اينكه انسان از راه ظلم اجتناب كندو ندانسته داخل در سلك ظالمان نشود. چون خودش هدايت خود را از چنين كسانى نفى نموده وآنها را از رسيدن به كرامت الهيه اش مايوس كرده و فرموده : (و الله لا يهدى القومالظالمين ) قهرا آيه شريفه مورد بحث كه مى فرمايد: (يهدى به الله من اتبعرضوانه سبل السلام ) تقريبا همان معنائى را افاده مى كند كه از آيه زير استفاده مىشود، توجه فرمائيد: (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هممهتدون ).


و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه



در اينكه ظلمت را به صيغه جمع و نور را به لفظ مفرد آورده اشاره است به اينكه راه حقهر چند كه بر حسب مقامات و مراحل متعدد است ، ولى در آن اختلاف و تفرق وجود ندارد، بهخلاف طريق باطل كه همانطور كه گفتيم سراپا اختلاف است واهل هر طريقى اهل طرق ديگر را دشمن مى دارد و از آنها متنفر است .
در مواردى كه اخراج مردم از ظلمات به نوربهرسول يا كتاب نسبت داده مى شود اذن خدا به معناى رضاى اوست
هر جا كه اخراج از ظلمات به سوى نور به غير خداى تعالى نسبت داده شود مثلا بگوئيمپيغمبر خدا و يا كتاب خدا مردم را به اذن خدا از ظلمتها به سوى نور بيرون مى آورد، دراينگونه موارد اذن خداى تعالى به معناى رضاى او خواهد بود، نظير اين آيه كه مىفرمايد: (كتاب انزلناه اليك لتخرج الناس من الظلمات الى النور باذن ربهم )، ودر اين آيه اخراج مردم از ظلمات به سوى نور را مقيد كرد به اذن پروردگارشان تا بااين وسيله توهم استقلال انبيا در هدايت و سببيت بيرون شدن به سوى نور راباطل و نفى نمايد و بفهماند كه سبب حقيقى اين هدايت خداى سبحان است ، و اگر در آيه :(و لقد ارسلنا موسى باياتنا ان اخرج قومك من الظلمات الى النور)، اخراج را مقيد بهاذن خدا نكرده براى اين بود كه امر (خارج كن ) خودمشتمل بر معناى اذن بود، و حاجتى به آوردن اذن نبود.
گفتيم هر جا كه اخراج به رسول خدا و به كتاب خدا منسوب شود اذن خدا در آنجا بهمعناى رضاى خدا است ، و هر جا كه به خود خدا منسوب شود معناى اخراج به اذن او اخراجبه علم او خواهد بود، چون كلمه (اذن ) به معناى (علم ) نيز مى آيد، گفته مى شود(فلان اذن به ) يعنى فلانى علم پيدا كرد به فلان جريان ، و از همين باب است آيهشريفه زير كه مى فرمايد: (و اذان من الله و رسوله )، و مواردى ديگر كه حاجت بهذكر آنها نيست .
و اما اينكه در جمله : (و يهديهم الى صراط مستقيم ) مساله هدايت دوباره عودت داده شده ،جهتش اين بود كه جمله (و يخرجهم ) بين جمله مورد بحث و جمله (يهدى به الله )فاصله شده بود، از سوى ديگر صراط مستقيم همانطور كه بيانش در سوره فاتحهگذشت راهى است مهيمن و سرآمد بر همه راههاى ديگر خداى تعالى ، قهرا هدايت به سوىصراط مستقيم نيز هدايتى مهيمن بر ساير اقسام هدايت است ، هدايت هائى كه مربوط بهسبل جزئى است .
در اينجا سؤ الى پيش مى آيد و آن اين است كه خواننده عزيز بپرسد اگر صراط مستقيمچنين صراطى بود جا داشت همه جا مانند سوره (حمد) به صورت معرفه يعنى(الصراط المستقيم ) بيايد، در حالى كه در آيه مورد بحث نكره آمده فرموده : (ويهديهم الى صراط مستقيم و آنان را به سوى صراطى مستقيم هدايت مى كند)، معلوم مىشود صراطى مستقيم آنطور كه شما گفتيد يك صراط نيست ، در پاسخ مى گوئيم نكرهآوردن كلمه همه جا به منظور اين نيست كه بفهماند كلمه مصداقى نامعين از مصاديق متعدداست ، بلكه گاه مى شود كه نكره آوردن صرفا به منظور تعظيم و بزرگداشت مطلباست ، و در آيه مورد بحث قرينه مقام دلالت دارد بر اينكه منظور همين تعظيم است .


لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح ابن مريم



اينها كه چنين سخنى از آنان حكايت شده يكى از سه طائفه اى هستند كه سخنان و عقائدشاندر سوره آل عمران گذشت ، اين طائفه اعتقاد پيدا كرده اند به اينكه خداى سبحان با مسيحمتحد شده و در نتيجه مسيح ، هم بشر است و هم اله و معبود، گو اينكه جمله مورد بحث باعقيده آن دو طائفه ديگر نيز قابل انطباق هست ، يعنى همقابل آن است كه با عقيده پسر بودن مسيح براى خدا تطبيق شود، و هم با ثالث ثلاثةبودنش ، ولى ظاهر جمله با عقيده اتحاد و عليت مسيح و خدا بهتر مى سازد.
برهانى بر بطلان اعتقاد مسيحيان به اينكه مسيح فرزند خدا است


قل فمن يملك من الله شيئا ان اراد ان يهلك المسيح ابن مريم و امه و من فى الارضجميعا



اين جمله برهانى است بر بطلان عقيده مذكور مسيحيان ، برهانى است كه از راه تناقضبودن آن عقيده اقامه شده ، چون بنابرآن عقيده مسيح از يك طرف اله و معبود است ، و ازطرفى ديگر يك فرد بشر و مخلوق ، چون همواره از آن جناب بنام عيسى پسر مريم ياد مىكنند، و همه عوارضى كه براى ساير افراد بشر و هر انسان مفروضى كه در روى زمينقرار داشته باشد جائز و ممكن مى دانند، براى عيسى بن مريم نيز جائز و ممكن مى دانند،و همه ساكنان روى زمين مانند خود زمين و سراپاى آسمانها و اجزاى موجود در بين آنها مملوكخداى تعالى و مسخر در تحت ملك و سلطنت خداى تعالى است ، و در نتيجه خداى تعالى حقتصرف در آنها را دارد، هر تصرفى كه بخواهد، و هر حكمى كه براند چه به نفع آنهاو چه به ضرر آنها و به همين دليل او مى تواند مسيح را كه جزئى از اين عالم است هلاككند، همانطور كه مى تواند مادرش را و همه ساكنان زمين را هلاك كند، بدون اينكه بينمسيح و ساير اجزاى عالم در اين باره تفاوتى باشد، و مسيح بر سايرين مزيتى داشتهباشد، خوب وقتى هلاكت براى مسيح از نظر عقل امرى جائز و ممكن باشد، ديگر چگونه اومى تواند معبود بوده باشد، پس اعتقاد به بشر بودن مسيح نقيض اعتقاد به خدا بودن وىاست .
و اگر در جمله : (ان اراد ان يهلك المسيح ابن مريم و امه ، و من فى الارض جميعا) كلمهمسيح را مقيد كرد به قيد (ابن مريم )، براى اين بود كه دلالت كند بر اينكه مسيح يكبشر تمام عيار و مانند ساير موجودات و ساير افراد انسانها واقع است در تحت تاثيرربوبى ، و به همين منظور كلمه (امه ) (مادرش ) را بر آن عطف كرد، تا بفهماند مسيحهم مثل مادرش و از سنخ او است ، و نيز جمله (من فى الارض جميعا) را به آن عطف كرد تابفهماند حكم در همه نامبردگان يكى و به يك اندازه است .
از همين جا روشن مى شود كه آن تقييد و اين عطف ، اشاره اى به برهان فلسفى معروف بهبرهان امكان دارد، و حاصل اين برهان در مورد بحث اين است كه مسيحمثل مادرش شبيه و مماثل ساير افراد بشر است ، در نتيجه هر حكمى و هر حادثه اى كه درمورد ساير افراد بشر جائز و ممكن باشد در مورد او نيز ممكن است ، براى اينكه بهقول فلاسفه (حكم الامثال فيما يجوز و فيما لا يجوز واحد)، و چون غير مسيح جائز استكه در تحت حكم هلاكت قرار گيرد، مسيح نيز جائز است كه هلاك شود، و يا به عبارت سادهتر عقل هلاكت مسيح را نيز جائز و امرى ممكن مى داند و از نظرعقل هيچ مانعى از قبيل اجتماع نقيضين و امثال آن در كار نيست تا از هلاكت او جلوگيرى كند، واگر مسيح خدا بود عقل هلاكتش را ممكن و جائز نمى دانست پس معلوم مى شود او خدا نيست .


و لله ملك السموات و الارض و ما بينهما



اين جمله در مقام تعليل جمله قبلى است ، مى خواهد بفرمايد: علت اينكه گفتيم مسيح و مادرشمانند همه انسانها در تحت قدرت خدايند اين است كه ملك آسمانها و زمين و آنچه بين آن دواست از آن خداى تعالى است ، و اگر در اين جمله علاوه بر ذكر آسمانها و زمين تصريحكرده به آنچه در بين آن دو است ، با اينكه خداى سبحان همواره از عالم خلقت به آسمانهاو زمين تعبير مى كند و ديگر نام بين آن دو را نمى برد، براى اين بوده كه كلامش بهتصريح نزديك تر شود و بهتر از ورود توهم ها و شبهات جلوگيرى نمايد، و با اينبيان ديگر كسى نمى تواند توهم كند كه با اينكه مورد كلام انسانهايند كه جزءموجودات بين زمين و آسمانند، چرا نام آسمانها و زمين را برد، و نام بين آن دو را نبرد؟.
و اگر در جمله مورد بحث ، خبر كه كلمه (لله ) است ، مقدم بر مبتدا يعنى كلمه : (ملك) شده براى اين است كه انحصار را بفهماند (شما وقتى بگوئيد (زيد قائم است )،قيام را منحصر در زيد نكرده ايد، ممكن است غير او نيز افرادى قائم باشند، ولى وقتىبگوئيد (قائم زيد است )، قيام را منحصر در او كرده ايد و معناى كلامتان اين است كهغير او كسى قائم نيست (مترجم )) و با همين حصر، بيان تمام مى شود، چون خداىتعالى در مقام آن بود كه بيان كند ملك آسمانها و زمين و بين آندو منحصرا از آن خدا است ،و معناى آيه چنين است كه : چگونه ممكن است مانعى از نفوذ اراده خداى تعالى در هلاك كردنمسيح و غير او جلوگيرى نموده و نگذارد آنچه او اراده كرده واقع شود؟ با اينكه ملك وسلطنت مطلقه در آسمانها و زمين و بين آندو منحصرا از آن خداى سبحان است ، و احدى غير ازاو مالكيتى ندارد پس هيچ مانعى از نفوذ حكم او و به كرسى نشستن امر او وجود ندارد.


يخلق ما يشاء و الله على كل شى ء قدير



اين جمله جمله قبلى را تعليل مى كند، همچنانكه آن جمله مطالبقبل را تعليل مى كرد، و مى فرمود: (و لله ملك السموات و الارض ‍ و ما بينهما)، جملهمورد بحث اين معنا را خاطرنشان مى كند كه چطور ملك آسمانها و زمين و ما بين آندو از آن خدااست ، توضيح اينكه ملك بضمه ميم كه خود نوعى سلطنت و مالكيت بر مردم و سلطنت ومالكيت مردم است ، وقتى تحقق مى يابد كه قدرت مالكشامل و جهانى بوده و مشيت او در سراسر جهان نافذ باشد، و چنين قدرت و مشيتى را خداىتعالى در سراسر آسمانها و زمين و بين آن دو را دارا است .
پس همينكه او خالق هر چيز است و بهر چيزى قادر است ، خود برهانى است بر مالكيت اوهمچنانكه مالكيتش برهانى است بر اينكه او مى تواند هلاكت همه عالم را اراده نموده و اگرخواست اراده اش را به كرسى بنشاند و همين برهان آن است كه احدى از خلائق او در الوهيتشريك او نيست .
و اما برهان اينكه مشيت او نافذ و قدرتش شامل و عمومى است همين است كه او الله تبارك وتعالى است و چه بسا به خاطر همين بوده كه در آيه شريفه اين اسم چند بار تكرار شده، پس نتيجه فرض الله بودن چيزى كافى است در اينكه شريكى در الوهيت براى اونباشد.
يهود و نصارى ادعاى فرزندى حقيقى براى خدا را ندارد، بلكه مدعى اختصاصوتقرب به خدايند


و قالت اليهود و النصارى نحن ابناء الله و احباؤ ه



در اين معنا هيچ شكى نيست كه يهوديان ادعاى فرزندى حقيقى براى خدا ندارند و بطورجدى خود را فرزند خداى تعالى نمى دانند آنطور كه بيشتر مسيحيان مسيح را فرزند خدامى دانند، پس اينكه در جمله مورد بحث حكايت كرده كه يهود و نصارا ادعا كرده اند كه مافرزندان خدا و دوستان اوئيم منظور فرزندى حقيقى نيست ، بلكه منظورشان اين است كهبا نوعى مجازگوئى شرافتى براى خود بتراشند، و اين مجازگوئى در كتب مقدسه آنانبسيار ديده مى شود، مثلا در آيه (38) از اصحاح سوم ازانجيل لوقا آدم را فرزند خدا خوانده و در آيه (22) از اصحاح چهارم از سفر خروج تورات، يعقوب را با چنين عنوانى نام برده و در آيه هفتم از مزمور 2 از مزامير داوود جناب داوود راو در آيه نهم از اصحاح 31 از نبوت ارميا اقرام را و در موارد بسيارى از انجيلها و ملحقاتآنها عيسى را و در آيه نهم از اصحاح پنجم انجيل متى و ساير انجيلها صلحاى مؤ منين راپسران خدا خوانده .

next page

fehrest page

back page