بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 4, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
     ALMIZA33 -
 

 

 
 
00" vlink="#00" alink="#FF0000">

 

next page

fehrest page

back page

و در الدرالمنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از پسر عمرنقل كرده اند كه گفت : وقتى آيه شريفه : (يا عبادى الّذين اسرفوا على انفسهم ...)نازل شد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بر منبر بايستاد، و آن را بر مردم تلاوتكرد، مردى در برابرش ايستاد، و عرضه داشت : حتى شرك را نيز مى آمرزد؟رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) ساكت شد، و باز او سؤال خود را تكرار كرد، و باز رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) سكوت كردند تا سهنوبت ، در همين ميان آيه شريفه : (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمنيشاء)، نازل شد، و دستور دادند آيه اول را در سوره زمر ثبت كنند، و آيه دوم را درسوره نساء.
مؤ لف قدس سره : در سابق توجه فرموديد كه گفتيم آيه سوره زمر به حسب آياتبعدش ظهور در توبه و آمرزش دارد، و معلوم است كه توبه همه گناهان حتى شركآمرزيده مى شود و آيه سوره نساء، موردش غير از مورد توبه است ، در نتيجه منافاتىبين مضمون اين دو آيه نيست ، تا يكى ناسخ ديگرى ، و يا مخصص آن باشد.
و در مجمع البيان از كلبى نقل كرده كه در تفسير آيه مورد بحث گفته است : اين آيهدرباره مشركين يعنى وحشى و ياران او نازل شده ، چون وقتى وحشى حمزه را كشت ، و قراربود كه اگر او را به قتل برساند آزادش كنند، و به عهد خود وفا نكردند، او و يارانشاز كار خود پشيمان شدند، و نامه اى از مكه براىرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرستادند، مشعر به اين كه ما از كرده خود پشيمانشده ايم ، و چيزى مانع اسلام آوردن ما نيست مگر آن مطلبى كه ما از تو در مكه شنيديم ،گفتى : (و الّذين لا يدعون مع اللّه الها آخر، و لا يقتلون النفس الّتى حرّم اللّه الا بالحق، و لا يزنون ...). و ما تاكنون هم شرك ورزيديم ،
و به جز خداى تعالى معبودهايى پرستيديم و هم خون كسى را كه خدا خونش را محترم مىدانست بريختيم ، و هم زنا كرديم ، اگر اين مانع در كار نبود ما به پيرويت در مى آمديم ،در پاسخ آنان اين آيه نازل شد كه : (الا من تاب و آمن وعمل عملا صالحا) (تا آخر دو آيه )، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دو آيه رابراى وحشى و ياران او فرستاد، همين كه آيه را خواندند، نامه اى به مضمون به آنجناب نوشتند: كه مضمون اين دو آيه شرط سنگينى است ، مى ترسيم حريف آن نشويم ،چون در آن عمل صالح شرط شده و ما مى ترسيماهل آن نباشيم ، دنبال اين نامه وحشى آيه شريفه : (ان اللّه لا يغفر...)نازل شد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آنرا براى وى و يارانش فرستاد، وقتىآيه را خواندند مجددا نامه نوشتند: مى ترسيم از آنهايى نباشيم ، كه مشيت خدا بر آمرزشآنان تعلق گرفته باشد، دنبال اين نامه آيه شريفه : (يا عبادى الّذين اسرفوا علىانفسهم لا تقنطوا من رحمه اللّه ان اللّه يغفر الذنوب جميعا)،نازل شد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) اين آيه را نيز براى آنان فرستاد، وقتىآن را خواندند دسته جمعى به اسلام در آمدند، و نزدرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) برگشتند،رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) اسلامشان را پذيرفت و آنگاه به وحشى فرمود: بهمن خبر بده حمزه را چگونه كشتى ؟ وقتى جريان را به عرض رسانيد فرمود: واى بر توديگر تو را نبينم خود را از من غايب بدار، او هم بعد از اين جريان به شام رفت ، تامرگش فرا رسيد.
روايتى كه درباره اسلام آوردن (وحشى ) و ياراناونقل شده مجعول است
مؤ لف قدس سره : فخر رازى اين روايت را در تفسير خود از ابن عباسنقل كرده ، و دقت در موارد اين آيات كه در روايت آمدهرسول خدا آنها را براى وحشى مى فرستاده جاى هيچ شكى باقى نمى گذارد، روايتساختگى است ، و سازنده آن مى خواسته با جعل اين حديث ثابت كند كه گناهان وحشى ويارانش آمرزيده شده ، هر چند كه تمامى گناهان كبيره و صغيره را مرتكب شده باشند، وبه اين منظور آياتى از مواضع مختلف قرآن را جمع كرده از يك جا استثنا و از جاى ديگرمستثنا منه را گرفته است ، با اين كه هر يك از اين آيات در جاى مخصوصى قرار دارد،كه قبل و بعد آن ارتباط و اتصال با آن دارد، و آن چنان به هم مربوطند كه سياق واحدىرا تشكيل داده ، نمى شود آن آيه را از قبل و بعدش بريد، وجاعل اين حديث اين كار را كرده ، هر يك از آيات را از سياق خاص به خود بريده ،
و سپس جورى آنها را رديف كرده كه با اين رد وبدل شدن نامه بين رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و وحشى مناسب شود.
و چه خوب گفته است مفسرى كه بعد از اشاره به اين روايت گفته :مثل اينكه جاعلين اين حديث خواسته اند بگويند خدا و وحشى با يكديگر شوخى داشتند وبراى اثبات اين مدعاى خود اين حديث را جعل كرده اند.
پس جاعل اين روايت جز اين منظورى نداشته كه وحشى را با مغفرتى حتمى و مهر شدهشرافت بدهد، مغفرتى كه با وجود آن هيچ گناهى هر قدر هم شنيع باشد ضرر ندارد، وسپس نتيجه گرفته كه به كلى مجازاتى كه در برابر گناهان تشريع شده همه برداشته شده ، غافل از اين كه لازمه برداشته شدن مجازات برداشته شدن تكليف از بشراست ، همان عقيده اى كه نصرانيها بدان معتقدند، و بلكه شنيع تر از آن است ، براى اينكه نصرانيها - مسيحى ها _ اگر مجازات را مرفوع مى دانند به اين بهانهمرفوع مى دانند كه عيسى (عليه السلام ) خود را فداى گنه كاران نموده جان خود را دادهو مجازات گنه كاران را خريده ، ولى جاعل اين روايت صرفا به خاطردل وحشى تكليف را از بشر برداشته است .
حال ببينيم اين آقا كه به حكم اين روايت دروغين به خاطر وى تكليف از عموم بشربرداشته شده كيست ؟ وى برده اى بوده از ابن مطعم ، كه (به تحريك هنده مادر معاويه وهمسر ابوسفيان در جنگ احد به نامردى و بدون اين كه در برابر حمزه قرار گيرد) حمزهرا به قتل رسانيد، و سپس به مكه برگشت ، و بعد از فتح طايف به اسلام در آمد، ورسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به او فرمود: از اين به بعد خودت را به من نشان مده، و او به شام رفت و در حمص سكونت يافت ، و وقتى عمر به خلافت رسيد، او را ماءموركتابت ديوان كرد، و چون دائما شراب مى خورد، اينشغل را از او گرفت ، و چند نوبت به همين خاطر شلاق خورد، و در زمان خلافت عثمان مرد،و بطورى كه در روايات آمده علت مرگش همان شراب خورى شد.
ابن عبدالبر در كتاب استيعاب ، به سند خود از ابن اسحاق ، از عبداللّه بنفضل ، از سليمان بن يسار، از جعفر بن عمرو بن اميه ضمرى روايت كرده كه گفت : من وعبداللّه عدى ابن خيار به مسافرتى رفتيم ، و در سفر به شهر حمص رسيديم ، كهوحشى در آنجا بود، با خود گفتيم چه خوب است به ديدنش برويم ، و از جريان كشتهشدن حمزه خبر بگيريم ، كه چگونه او را كشت ، به مردى برخورديم ، پرسيديم :وحشى را كجا مى توان ديد؟ او گفت با اين مرد چكار داريد، مردى است كه دائما مست است ،هوش و حواس درستى ندارد، ولى اگر وقتى به ديدنش برويد كه سرحال باشد مردى عرب را خواهيد يافت كه تا دلتان بخواهد برايتان حرف مى زند، و ازهر چيزى بپرسيد جواب مى دهد، و اگر ديديد سرحال نيست ، برگرديد مى گويد -
به آدرسى كه او داد رفتيم _ تا به وى رسيديم (تا آخر حديث ) و از جمله صحبتهايى كه ميان وحشى و آنان به ميان آمده ، داستان كشتن حمزه در جنگ احد است .
و در مجمع البيان است كه مطرف بن شخير از عمر بن خطاب روايت مى كند كه گفت : ما درعهد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) اين طور بوديم ، كه اگر يكى از ما درحال گناه كبيره اى مى مرد شهادت مى داديم كه اواهل آتش است ، تا آنكه اين آيه نازل شد، ديگر اينگونه شهادتها را به زبان نرانديم .
و در الدرالمنثور است كه ابن منذر از طريق معتمر بن سليمان ، از سليمان بن عتبه بارقى، روايت آورده كه گفت اسماعيل بن ثوبان براى ما حديث كرد كه منقبل از آن بيمارى واگير اعظم داخل مسجد شدم ، و شنيدم كه مردم مى گفتند: (منقتل مؤ منا...)، مهاجر و انصار مى گفتند پس خدا آتش را بر او (فلان شخص ) واجب كرده ،ولى وقتى آيه : (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء)نازل شد مهاجر و انصار مى گفتند: هر چه خدا بخواهد مى كند.
رواياتى كه در ذيل آيه (ان الله لايغفران يشرك به...)نقل شده و مشعر بر جهل اصحاب پيغمبر (ص ) به مساءله شفاعتاست خالى ازاشكال نيستند
مؤ لف قدس سره : قريب به اين دو روايت را به چند طريق از ابن عمرنقل مى كند، ولى به نظر ما اين روايات خالى ازاشكال نيست ، و نمى توانيم باور كنيم كه اصحابرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) همگى در يك امر اشتباهى اتفاق كنند، چون در مضموناين آيه كه مى فرمايد: (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك ...)، چيزىبيش از آيات شفاعت نيست ، كه بيانش گذشت ، و يا باور كنيم همه اصحاب آن حضرتغفلت ورزيده باشند از اين كه بيشتر آيات شفاعت در مكهنازل شده ، - نه در مدينه ، و بعد از حادثه احد و شهادت حمزه _ مانند آيهشريفه : (و لا يملك الّذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا من شهد بالحق و هم يعلمون )،و مانند آن از آيات شفاعت واقع در سوره يونس _ و انبيا _ و طه _ و سبا- و نجم - و مدثر - كه همه در مكهنازل شده اند، و با بيانى كه گذشت شفاعت را ثابت مى كنند، و اين آيات عموميت دارند، وشامل همه گناهان مى شود، تنها قيدى كه در آنها هست دو قيد است ، يكى مربوط به مشفوعله است ، و حاصل آن قيد اين است كه گناه از كسى آمرزيده مى شود، كه داراى دينى باشدكه آن دين مرضى خدا و مورد قبول او باشد، و آن عبارت است از دين توحيد،
و نفى شريك ، و دوم قيدى است در جانب خداى تعالى ، و آن عبارت است از مشيت او، پسحاصل مفاد آيات شمول مغفرت به همه گناهان است به شرطى كه خدا بخواهد، و بهشرطى كه گناه مورد بحث شرك نباشد، و اين مفاد عينا آيه مورد بحث است ، مى فرمايد:(ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء).
و اما آياتى كه قاتل نفس محترمه و بدون حق را و نيز رباخوار و قاطع رحم را تهديد مىكند به آتش جاودانه صرف اعلام خطر است ، نظير آيات زير كه مى فرمايد: (و منيقتل مؤ منا متعمدا فجزاوه جهنّم خالدا فيها...)، و نيز مى فرمايد: (و من عاد فاولئكاصحاب النار هم فيها خالدون ) (اولئك لهم اللعنه و لهم سوء الدار) و آياتىديگر از اين قبيل ، كه تهديد به شر و خطر مى كند، و از عذاب آتش خبر مى دهد، و اما اينكه اين كيفر حتمى و غير قابل تغيير باشد، به طورى كه امكان برداشتنش نباشد، آياتصراحتى در آن ندارند.
و سخن كوتاه اين كه آيه : (ان اللّه لا يغفر...) چيز زايدى بر آيات شفاعت ندارد، تازمينه را براى جاعلين آن حديث فراهم سازد.
پس اصحاب نمى توانستند از آيات راجعه به كباير حتميت آتش را بفهمند، تا _قبل از نزول آيات مغفرت _ شهادت دهند به اين كه مرتكب گناهان در آتشند، و نيزنمى توانستند از آيه شريفه : (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به ...)، مطلبى را بفهمندكه از آيات راجعه به شفاعت فهميده نمى شود، تا در نتيجه بتوانند بگويند اين آيهآيات كباير را تخصيص زده و يا تقييد و يا نسخ كرده است . بعضى از روايات هم به اينمعنا اشاره كرده است و آن روايتى است كه سيوطى در الدرالمنثور از ابن الفريس ، و ابىيعلى ، و ابن منذر، و ابن عدى به سند صحيح از ابن عمرنقل كرده اند، كه گفت : ما از اين كه براى اهل كباير طلب مغفرت كنيم خوددارى مى كرديم ،تا آن كه از پيامبرمان شنيديم كه فرمود: (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر مادونذلك لمن يشاء)، و نيز شنيديم كه فرمود: (من دعاى خودم را ذخيره كرده ام براى شفاعت ازاهل كباير از امتم ،
در نتيجه بسيارى از پندارها كه در دل داشتيم رها كر ديم ، و دنبالش را نگرفتيم و بهاميد آمرزش خداى تعالى زبان به طلب مغفرت براى گنه كاران گشوديم ).
پس ظاهر روايت اين شد كه آنچه اصحاب از آيه مغفرت فهميده بودند،مثل آن را از داستان شفاعت نيز فهميده بودند، _ چون در اين روايت ، هم آيه ذكر شده ،و هم كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، - چيزى كه هست سؤال ديگرى عليه او باقى مى ماند، و آن اين است كه چطور شد اصحاب از روايت نامبردهدرباره شفاعت ، امكان مغفرت كباير را فهميدند، ولى اين امكان را از آن همه آيات شفاعت كهسالها قبل از حديث در مكه نازل شد، و با اين كه دلالت آن آيات روشن بود نفهميدند؟ مننمى دانم !!.
و در الدرالمنثور در ذيل آيه : (الم تر الى الّذين اوتوا نصيبا من الكتاب ... سبيلا) آمده: كه بيهقى در كتاب دلايل و ابن عساكر در تاريخ خود از جابر بن عبداللّه روايت كردهاند كه گفت : وقتى كار رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) رسيد بدان جا كه رسيد، كعببن اشرف از مدينه بيرون شد، و به اصطلاح خود را كنار كشيده به مكه آمد، و در آنجامسكن گزيد، و به مردم مى گفت : من نه حاضرم عليه محمد (صلى اللّه عليه و آله ) كسىرا كمك كنم ، و نه خود با او بجنگم ، از او پرسيدند: اى كعب آيا دين ما بهتر است و يادين محمد و اصحاب او؟ گفت : دين شما بهتر و قديمى تر است ، ولى دين محمد نوظهوراست ، در اين باره بود كه آيه شريفه : (الم تر الى الّذين اوتوا نصيبا من الكتاب...)، نازل شد.
مؤ لف قدس سره : در شاءن نزول اين آيه روايات زياد و به وجوه مختلفى وارد شده ،سالم تر از همه رواياتى بود كه ما نقل كرديم چيزى كه هست همه اين روايات در يك جهتشريكند، و آن اصل اين قصه است ، كه بعضى از يهوديان در قضاوت و داورى بين اينكه شرك قريش بهتر است يا دين رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) گفته بوده كهشرك مشركين بهتر است .
رواياتى در ذيل آيه (ام يحسدون النّاس على ما آتاهم ...) بيان مقصود از ناس
و در تفسير برهان در ذيل آيه : (ام يحسدون النّاس على ما آتيهم اللّه من فضله ...) ازامالى شيخ نقل كرده كه وى به سند خود از جابر از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايتكرده كه فرموده : منظور از ناس ماييم .
و در كافى به سند خود از بريد از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمنحديثى در تفسير آيه :
(ام يحسدون النّاس على ما آتيهم اللّه من فضله ) فرمود: منظور از ناس كه مورد حسدواقع شده اند ماييم (تا آخر حديث ).
مؤ لف قدس سره : و اين معنا از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) به طور استفاضه يعنى باسندهاى بسيار زياد نقل شده ، كه اين سندها در جوامع حديث شيعه ازقبيل كافى و تهذيب و عيون و بصائر و دو تفسير قمى و عياشى و غيره آمده است .
و در معناى اين احاديث از طرق اهل سنت روايتى است كه ابن مغازلى آن را از امام محمد بن علىباقر (عليهما السلام ) - به طور رفع يعنى اسقاطرجال وسط سند _ نقل كرده ، كه فرمود: و اللّه منظور از ناس ماييم .
و روايت ديگرى است كه الدرالمنثور از ابن منذر و طبرانى از طريق عطا از ابن عباسنقل كرده كه در تفسير آيه : (ام يحسدون النّاس ) گفته : ناس ماييم ، نه عموم مردم ، ونيز در همان كتاب روايت كرده كه كلمه (ناس ) بهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) تفسير شده و اين تفسير را از عكرمه و مجاهد ومقاتل و ابى مالك نقل كرده است و ما در بيان سابق خود گفتيم كه ظاهر آيه نيز اين استكه مراد از كلمه (ناس ) رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) است ، واهل بيت آن جناب ملحق به ايشانند.
و در تفسير عياشى از حمران از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه :(فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب ) فرموده : يعنى نبوت ، و در تفسير كلمه (و الحكمه )فرموده : يعنى فهم و قضا، و در تفسير جمله : (و آتيناهم ملكا عظيما) فرمود: يعنى وجوباطاعتشان بر مردم .
مؤ لف قدس سره : مراد آن حضرت از اطاعت همان اطاعتى است كه در ساير احاديث
هم وجوبش بيان شده ، و در اين معانى نيز اخبار بسيارى است ، و در بعضى از آنها طاعتواجب به امامت و خلافت تفسير شده ، نظير روايتى كه مرحوم كلينى در كافى به سند خوداز بريد از امام باقر (عليه السلام ) نقل كرده است .
و در تفسير قمى در ذيل آيه : (ان الّذين كفروا باياتنا...) گفته است : امام (عليهالسلام ) فرموده : منظور از آيات اميرالمؤ منين و ائمه (عليهم السلام ) است .
مؤ لف قدس سره : اين روايت از باب جرى است يعنى تطبيق آيه بر يكى از مصاديق آن .
و مرحوم شيخ در كتاب مجالس به سند خود از حفص بن غياث قاضى روايت كرده كه گفت :من در محضر سرور همه جعفرها، جعفر بن محمد (عليهما السلام ) بودم ، در آن زمانى كهمنصور آن جناب را احضار كرده بود، ابن ابى العوجاء كه مردى ملحد بود به حضورشآمد، و عرضه داشت : چه مى فرمايى در معناى آيه : (كلمانضجت جلودهم بدلناهم جلوداغيرها، ليذوقوا العذاب ) كه من در آن اشكالى دارم ، و آن اين است كه به فرضى كهپوست خود انسان گناه كرده باشد، پوستهاى بعدى كه در دوزخ بعد از سوخته شدنپوست اول به بدن مى رويد چه گناهى كرده ، بسوزد؟ امام صادق (عليه السلام )فرمود: و يحك - واى بر تو - پوست دوم هم در عين اينكه غير پوستاول است پوست همين شخص گنه كار است ، ابى العوجاء عرضه داشت : اين جواب را درستبه من بفهمان ، فرمود: تو به من بگو كه اگر شخصى خشتى را خرد كند، و دوباره آنرا خيس كرده خشت بزند، و به شكل اولش برگرداند، اين خشت همان خشتاول نيست و آيا غير آن نيست ، و جز اين است كه در عين اين كه غير آن همان است ؟ گفت : بله ،خدا مردم را از وجودت بهره مند سازد.
صاحب احتجاج هم اين حديث را از حفص بن غياث از آن جنابنقل كرده ، و قمى آن را در تفسير خود به طورمرسل آورده ، و برگشت حقيقت جواب به اين است وقتى ماده چند صورت يكى باشد، مىتوان گفت موجود متصور به آن چند صورت يكى است ، بدن انسان نيز مانند اجزايش مادامكه همان انسان است يكى است ، هر چند تغييراتى به خود بگيرد.
و در فقيه آمده كه شخصى از امام صادق (عليه السلام ) معناى كلام خداىعزوجل را پرسيد كه فرموده : (فيها ازواج مطهره ) فرمود: منظور از همسران مطهرهمسرانى است كه نه حيض ، دارند و نه حدث .
و در تفسير برهان در ذيل آيه شريفه : (ان اللّه يامركم ان تودوا الامانات ...) از محمدابن ابراهيم نعمانى نقل كرده كه او به سند خود از زاره از امام باقر محمد بن على (عليهماالسلام ) روايت كرده كه گفت : من از آن جناب معناى اين آيه را پرسيدم ، فرمود: خداىتعالى امام را دستور داده كه امانت را به امام بعد از خود بسپارد، و امام حق ندارد امانت را ازامام بعدى دريغ بدارد، مگر نمى بينى كه دنبالش ‍ فرموده : (و اذا حكمتم بين النّاس انتحكموا بالعدل ، ان اللّه نعما يعظكم به ) و چون در بين مردم حكم كنيد دستورتان دادهبه اين كه به عدالت حكم كنيد)، پس اى زراره خطاب در اين آيه به حكام است .
مؤ لف قدس سره : صدر اين حديث به طرق بسيارى از ائمهاهل بيت (عليهم السلام ) روايت شده ، و ذيل آن دلالت دارد كه منظور ائمه (عليهم السلام )تطبيق مصداق امامت بر مضمون كلى آيه است ، و خلاصه آيه شريفه درباره مطلق حكمنازل شده ، دستور مى دهد هر حقى را به صاحبش بدهيد، و قهرا بر مساءله امامت هم منطبقمى گردد.
و در معناى اين احاديث حديث ديگرى است ، كه الدرالمنثور آن را از سعيد بن منصور، وفاريابى ، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم ، آن را از على بن ابيطالب روايتكرده اند كه فرمود: اين حق به عهده امام است ، كه طبق آنچه خدانازل كرده حكم كند، و اين كه امانت را به صاحبش بدهد، كه اگر چنين امامى باشد برمردم واجب و حق است كه دعوت او را بپذيرند و اطاعتش كنند و اشخاصى را كه به سوىچنين امامى دعوت مى كنند اجابت نمايند.
سوره نساء، آيات 59 _ 70


يايها الّذين آمنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم فان تنزعتم فى شىء فردّوه الى اللّه و الرسول ان كنتم تومنون باللّه و اليوم الاخر ذلك خير و احسنتاءويلا(59) الم تر الى الّذين يزعمون انّهم آمنوا بماانزل اليك و ما انزل من قبلك يريدون ان يتحاكموا الى الطغوت و قد امروا ان يكفروا به ويريد الشّيطان ان يضلهم ضلالا بعيدا(60) و اذاقيل لهم تعالوا الى ما انزل اللّه و الى الرسول راءيت يصدون عنك صدودا(61) فكيف اذااصبتهم مصيبه بما قدمت ايديهم ثم جاءوك يحلفون باللّه ان اردنا الا احسنا وتوفيقا(62) اولئك الّذين يعلم اللّه ما فى قلوبهم فاعرض عنهم و عظهم وقل لهم فى انفسهم قولا بليغا(63) و ما ارسلنا منرسول الا ليطاع باذن اللّه و لو انّهم اذ ظلموا انفسهم جاءوك فاستغفروا اللّه و استغفرلهم الرسول لوجدوا اللّه توابا رحيما(64) فلا و ربّك لا يؤ منون حتى يحكموك فيماشجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما(65) و لو انا كتبناعليهم ان اقتلوا انفسكم او اخرجوا من ديركم ما فعلوه الاقليل منهم و لو انهم فعلوا ما يوعظون به لكان خيرا لهم و اشدّ تثبيتا(66) و اذا لاتينهم منلدنا اجرا عظيما(67) و لهدينهم صراطا مستقيما(68) و من يطع اللّه والرسول فاولئك مع الّذين انعم اللّه عليهم من النبين و الصديقين و الشّهداء و الصلحين وحسن اولئك رفيقا(69) ذلك الفضل من اللّه و كفى باللّه عليما(70)


ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا را اطاعت كنيد، ورسول و كارداران خود را - كه خدا و رسول علامت و معيار ولايت آنان را معين كرده- فرمان ببريد، و هرگاه در امرى اختلافتان شد براىحل آن به خدا و رسول مراجعه كنيد، اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد اين برايتانبهتر، و سرانجامش نيكوتر است (59).
مگر آن كسان را كه خيال مى كنند به كتاب تو و كتابهاى سلف ايمان دارند نمى بينىكه مى خواهند محاكمه نزد حاكم طاغوتى ببرند، با اين كه ماءمور شدند به طاغوت كفربورزند، آرى اين شيطان است كه مى خواهد به ضلالتى دور گمراهشان كند(60).
وقتى به ايشان گفته مى شود به سوى حكمى كه خدا در كتابشنازل كرده - و حاكمى كه نشانى هايش را در آن كتاب بيان نموده _ بياييد، وبه آن حكم گردن نهيد، منافقين را مى بينى كه نمى گذارند اين سخن اثر خود را بكند، وبا تمام نيرو مردم را از آمدن به نزد تو باز مى دارند(61).
با اين حال چطور وقتى به كيفر اعمالشان مصيبتى به ايشان مى رسد به نزد تو آمدهسوگند مى خورند كه ما _ در بازدارى مردم از اين كه نزد پيامبرشان بروند _جز احسان و ايجاد توافق بين دو طرف دعوى منظورى نداشتيم (62).
اينان همان كسانيند كه خدا مى داند در دلهايشان چيست ، تو از آنان اعراض كن ، و تنها بهاندرز دادنشان بپرداز، به بيانى كه در دلهايشان بنشيند، و در فهماندنشان رسا باشد(63).
و ما هيچ رسولى نفرستاديم ، مگر براى اين كه مردم او را به خاطر اينكه از طرف ما استاطاعت كنند، و اگر نامبردگان بعد از آن خلاف كاريها _ يعنى تحاكم نزد طاغوت واعراض از رسول و سوگند دروغ _ از در توبه نزد تو آمده بودند، و از خدا طلبآمرزش كرده بودند، و رسول برايشان طلب مغفرت كرده بود مى ديدند كه خدا توبهپذير و مهربان است ، (64).
پس به پروردگارت سوگند - اينطور كه منافقين پنداشته اند نيست ، _ايمانشان واقعى نيست ، مگر وقتى كه تو را در مشاجراتى كه برايشان پيش مى آيد. حكمقرار دهند، و در دل خود از هر حكمى كه راندى احساس آزردگى نكنند، و حكم تو را بدونچون و چرا بپذيرند (65).
اگر به آنان تكليف مى كرديم كه يكديگر را بكشيد، و يا از سرزمين خود بيرون كنيد،جز اندكى اين كار را نمى كردند، با اين كه اگرعمل كنند به آن چه اندرز مى شوند برايشان بهتر بود و بيشتر استوارشان مى كرد(66).
علاوه بر اين كه اجر عظيمى نيز به آنان مى داديم (67).
و به صراط مستقيم هدايتشان مى كرديم (68).
و كسانى كه خدا و اين پيامبر را اطاعت كنند، كسانى خواهند بود كه همدم انبيا و صديقين وشهدا و و صالحينند، كه خدا مورد انعامشان قرار داده ، و چه نيكو رفيقانى (69).
اين تفضل از جانب خدا است ، و دانايى خدا بهاحوال بندگانش كافى است (70).
بيان آيات
اين آيات به طورى كه ملاحظه مى فرماييد بى ارتباط با آيات قبلش نيست ، چون آياتسابق ، از آيه (و اعبدوا اللّه و لا تشركوا به شيئا...) شروع شده است ، گويا در اينزمينه سخن دارد: كه مردم را به سوى انفاق در راه خدا تشويق كند، تا زندگى همه طبقاتمجتمع و حتى حاجتمندان از مؤ منين قوام يابد، و در همين زمينه كسانى را كه از اينعمل مشروع و واجب مانع مى شدند، و مردم را از آن باز مى داشتند مذمت مى كرد، ودنبال آن در اين آيات مردم را تشويق و تحريك مى كند، به اين كه خدا را اطاعت كنند، ورسول و اولى الامر را نيز اطاعت كنند، و بدين وسيله ريشه هاى اختلاف و مشاجره و نزاع راقطع نموده ، هر جا كه با يكديگر درگير شدند مساءله را به خدا و رسولش ارجاع دهند،و از نفاق بپرهيزند، چنين نباشند كه به ظاهر اظهار ايمان كنند ولى وقتى خدا ورسول بعد از ارجاع مساءله مورد اختلاف به ضرر يكى حكم كرد، ناراحت شوند، و كفرباطنيشان از اين كه تسليم حكم خدا شوند بازشان بدارد، و نيز تشويق مى كند به اينكه تسليم اوامر خدا و رسول باشند، و هم چنان اين مطالب رادنبال مى كند، تا برسد به آياتى كه دعوت به جهاد مى كند، و حكم جهاد را روشن مىسازد، و به كوچ كردن از وطن در راه خدا مى پردازد، پس همه اين آيات مؤ منين را براىجهاد در راه خدا تجهيز مى كند، و نظام داخليشان را منظم مى سازد، _ البته يكى دوآيه در بين آنها هست كه جنبه جمله معترضه را دارد، ولى اين دو آيهاتصال كلام را بر هم نمى زند، هم چنان كه در تفسير آيه : (يا ايها الّذين آمنوا لاتقربوا الصلوه و انتم سكارى ) يعنى آيه 43 همين سوره به اين نكته اشاره كرديم .
تفسير آيه شريفه (يا ايّها الّذين آمنوا اطيعوا الله واطيعواالرسول و اولى الامر منكم )


يا ايها الّذين آمنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم


بعد از آن كه از دعوت به عبادت خدا به تنهايى و دعوت به شرك نورزيدن ، وگستردن احسان در بين همه طبقات مؤ منين ، و مذمت كسانى كه به اين طريقه پسنديده خردهمى گيرند، و مردم را از احسان و انفاق باز مى دارند، بپرداخت ، در اين آيه بهاصل مقصود برگشته ، با زبانى ديگر چند فرع جديد را بر آن متفرع مى سازد،فروعى كه با آن اساس مجتمع اسلامى را مستحكم مى سازد، و آن عبارت است از تحريك وترغيب مسلمانان در اين كه چنگ به ائتلاف و اتفاق بزنند و هر تنازعى كه رخ مى دهد بهحكميت خدا و رسول او واگذار نمايند.
و جاى هيچ ترديدى نيست كه آيه : (اطيعوا اللّه و اطيعواالرسول ) جمله اى است كه به عنوان زمينه چينى براى مطلب بعدى آورده شد، و آن مطلبعبارت است از اين كه دستور دهد مردم در هنگام بروز نزاع به خدا ورسول او مراجعه كنند، هر چند كه آيه مورد بحث در عينحال كه جنبه آن زمينه چينى را دارد، مضمونش اساس و زيربناى همه شرايع و احكام الهىاست .
و دليل بر زمينه بودنش ظاهر تفريعى است كه جمله : (فان تنازعتم فى شى ء فردوهالى اللّه و الرسول ...) بر جمله مورد بحث دارد، و نيز بعد از آن ، جمله هاى بعد است كهيكى پس از ديگرى از جمله مورد بحث نتيجه گيرى شده ، يكجا فرموده : (الم تر الىالّذين يزعمون ...) و دنبالش فرموده : (و ما ارسلنا منرسول الا ليطاع باذن اللّه ...) و بعد از آن فرموده : (فلا و ربّك لايومنون حتىيحكموك فيما شجر بينهم ...)
و نيز جاى هيچ ترديدى نيست كه خداى تعالى از اين دستور كه مردم او را اطاعت كنندمنظورى جز اين ندارد كه ما او را در آنچه از طريق پيامبر عزيزش به سوى ما وحى كردهاطاعت كنيم و معارف و شرايعش را به كار بنديم ، و امارسول گراميش دو جنبه دارد، يكى جنبه تشريع ، بدانچه پروردگارش از غير طريققرآن به او وحى فرموده ، يعنى همان جزئيات وتفاصيل احكام كه آن جناب براى كليات و مجملات كتاب و متعلقات آنها تشريع كردند، وخداى تعالى در اين باره فرموده : (و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس مانزل اليهم )، (ما كليات احكام را بر تو نازل كرديم تا تو براى مردم جزئيات آنها رابيان كنى ) دوم يك دسته ديگر از احكام و آرايى است كه آن جناب به مقتضاى ولايتى كهبر مردم داشتند و زمام حكومت و قضا را در دست داشتند صادر مى كردند، و خداى تعالىدرباره فرموده : (لتحكم بين النّاس بما اراك اللّه ) تا در بين مردم به آنچه خداىتعالى به فكرت مى اندازد حكم كنى ). و اين همان رايى است كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با آن بر ظواهر قوانين قضا در بين مردم حكم مى كرد،و همچنين آن راءيى است كه در امور مهم به كار مى بست ، و خداى تعالى دستورش داده بودكه وقتى مى خواهد آن راءى را به كار بزند قبلا مشورت بكند، و فرموده : (و شاورهمفى الامر، فاذا عزمت فتوكل على اللّه )، (با مردم در هر امرى كه مى خواهى درباره آنتصميم بگيرى نخست مشورت بكن و همينكه تصميم گرفتى بر خداتوكل كن )،
ملاحظه مى فرماييد كه مردم را در مشورت شركت داده ، ولى در تصميم گرفتن شركتنداده ، و تصميم خود آن جناب (به تنهايى ) را معتبر شمرده است .
وجه تكرار كلمه (اطيعوا) در آيه شريفه
حال كه به اين معنا توجه كرديد مى توانيد به خوبى بفهميد كه اطاعترسول معنايى ، و اطاعت خداى سبحان معنايى ديگر دارد هر چند كه اطاعت ازرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، در حقيقت اطاعت از خدا نيز هست ، چون تشريع كنندهتنها خدا است ، زيرا او است كه اطاعتش واجب است ، همچنان كه در آيه : (و ما ارسلنا منرسول الا ليطاع باذن اللّه )، وجوب اطاعت رسول را هم منوط به اذن خدا دانسته ، پسبر مردم واجب است كه رسول را در دو ناحيه اطاعت كنند، يكى ناحيه احكامى كه به وسيلهوحى بيان مى كند، و ديگر احكامى كه خودش به عنوان نظريه و راى صادر مى نمايد.
و اين معنا - و خدا داناتر است باعث شده است كه كلمه (اطاعت ) در آيه تكرار شود،چون اگر اطاعت خدا و رسول تنها در احكامى واجب مى بود كه به وسيله وحى بيان شده ،كافى بود بفرمايد (اطيعوا اللّه و الرسول و اولى الامر منكم )، ولى چنين نكرد، وكلمه (اطيعوا) را دوباره آورد، تا بفهماند اطاعت خدا يك نحوه اطاعت است و اطاعترسول يك نحوه ديگر است ، ولى بعضى از مفسرين گفته اند تكرار كلمه (اطيعوا) صرفابه منظور تاءكيد بوده ، و اين حرف به هيچ وجه درست نيست ، زيرا اگر هيچ منظورى بهجز تاءكيد در بين نبود، ترك تكرار، اين تاءكيد را بيشتر افاده مى كرد، و لذا بايد مىفرمود (اطيعوا اللّه و الرسول ...)، چون با اين تعبير مى فهمانيد اطاعترسول ، عين اطاعت خداى تعالى است ، و هر دو اطاعت يك هستند، بله اين كه تكرار، تاءكيدرا مى رساند، درست است ، اما نه در هر جا.
و اما اولى الامر هر طايفه اى كه باشند، بهره اى از وحى ندارند، و كار آنان تنها صادرنمودن آرايى است كه به نظرشان صحيح مى رسد، و اطاعت آنان در آن آراء و دراقوالشان بر مردم واجب است ، همان طور كه اطاعترسول در آرايش و اقوالش بر مردم واجب بود، و به همين جهت بود كه وقتى سخن بهوجوب رد بر خدا و تسليم در برابر او كشيده شد. و فرمود وقتى بين شما مسلمانانمشاجره اى در گرفت بايد چنين و چنان كنيد، خصوص اولى الامر را نام نبرد، بلكه وجوبرد و تسليم را مخصوص به خدا و رسول كرد، و فرمود: (فان تنازعتم فى شى ءفردوه الى اللّه و الرسول ، ان كنتم تومنون باللّه و اليوم الاخر...) (يعنى پس اگردر چيزى نزاع كرديد، حكم آن را به خدا و رسول برگردانيد...)، و اين بدان جهت بود كهگفتيم روى سخن در اين آيه به مؤ منين است ، همانهايى كه دراول آيه كه مى فرمود: (يا ايها الّذين آمنوا...)، مورد خطاب بودند، پس بدون شكمعلوم مى شود منظور از نزاع هم ، نزاع همين مؤ منين است ،
و تصور ندارد كه مؤ منين با شخص ولى امر _ با اين كه اطاعت او بر آنان واجب استنزاع كنند، به ناچار بايد منظور نزاعى باشد كه بين خود مؤ منين اتفاق مى افتد، و نيزتصور ندارد كه نزاعشان در مساءله راءى باشد، (چون فرض اين است كه ولى امر وصاحب راءى در بين آنان است )، پس اگر نزاعى رخ مى دهد در حكم حوادث و قضايايىاست كه پيش مى آيد آيات بعدى هم كه نكوهش مى كند مراجعين به حكم طاغوت را كه حكمخدا و رسول او را گردن نمى نهند، قرينه بر اين معنا است ، و اين حكم بايد به احكامدين برگشت كند، و احكامى كه در قرآن و سنت بيان شده ، و قرآن و سنت براى كسى كهحكم را از آن دو بفهمد دو حجت قطعى در مسائلند، و وقتى ولى امر مى گويد: كتاب و سنتچنين حكم مى كنند قول او نيز حجتى است قطعى ، چون فرض اين است كه آيه شريفه ،ولى امر را مفترض الطاعه دانسته ، و در وجوب اطاعت از او هيچ قيد و شرطى نياورده ، پسگفتار اولى الامر نيز بالاخره به كتاب و سنت برگشت مى كند.
از اين جا روشن مى شود كه اين اولى الامر -حال هر كسانى كه بايد باشند - حق ندارند حكمى جديد غير حكم خدا ورسول را وضع كنند، و نيز نمى توانند حكمى از احكام ثابت در كتاب و سنت را نسخنمايند، و گرنه بايد مى فرمود در هر عصرى موارد نزاع را به ولى امر آن عصر ارجاعدهيد، و ديگر معنا نداشت بفرمايد موارد نزاع را به كتاب و سنت ارجاع دهيد، و يا بفرمايدبخدا و رسول ارجاع دهيد در حالى كه آيه شريفه : (و ما كان لمؤ من و لا مؤ منه اذا قضىاللّه و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم و من يعص اللّه و رسوله فقدضل ضلالا مبينا)، (هيچ مرد مؤ من و زن مؤ منه اى را نمى رسد كه وقتى خدا ورسول او، امرى را مورد حكم قرار دهند، باز هم آنان خود را در آن امر مختار بدانند، و كسىكه خدا و رسولش را نافرمانى كند به ضلالتى آشكار گمراه شده است ). حكم مى كندبه اين كه غير از خدا و رسول هيچكس حق جعل حكم ندارد.
و به حكم اين آيه شريفه تشريع عبارت است از قضاى خدا، و اما قضاىرسول ، يا همان قضاى اللّه است ، و يا اعم از آن است ، و اما آنچه اولى الامر وظيفه دارنداين است كه راءى خود را در مواردى كه ولايت شان در آن نافذ است ارائه دهند، و يا بگو درقضايا و موضوعات عمومى و كلى حكم خدا و رسول را كشف كنند.
و سخن كوتاه اين كه از آنجا كه اولى الامر اختيارى در تشريع شرايع و يا نسخ آنندارند،
و تنها امتيازى كه با سايرين دارند اين است كه حكم خدا ورسول يعنى كتاب و سنت به آنان سپرده شده ، لذا خداى تعالى در آيه مورد بحث سخن دررد حكم دارد، نام آنان را نبرد، تنها فرمود: (فردوه الى اللّه والرسول ...)، از اينجا مى فهميم كه خداى تعالى يك اطاعت دارد ورسول و اولى الامر هم يك اطاعت دارند، و به همين جهت بود كه فرمود: (اطيعوا اللّه واطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ).
اطلاق امر به اطاعت از رسول (ص ) و اولىالامر،دليل بر عصمت ايشان است
و جاى ترديد نيست در اينكه اين اطاعت كه در آيه : (اطيعوا اللّه و اطيعواالرسول ...) آمده ، اطاعتى است مطلق ، و به هيچ قيد و شرطى مقيد و مشروط نشده ، و اينخود دليل است بر اين كه رسول امر به چيزى و نهى از چيزى نمى كند، كه مخالف باحكم خدا در آن چيز باشد، واجب كردن خدا اطاعت خودش و اطاعترسول را تناقضى از ناحيه خداى تعالى مى شد، و موافقت تمامى اوامر و نواهىرسول با اوامر و نواهى خداى تعالى جز با عصمترسول تصور ندارد، و محقق نمى شود.
اين سخن عينا در اولى الامر نيز جريان مى يابد، چيزى كه هست نيروى عصمت دررسول از آنجا كه حجت هايى از جهت عقل و نقل بر آن اقامه شده فى حد نفسه و بدون درنظر گرفتن اين آيه امرى مسلم است و ظاهرا در اولى الامر اين طور نيست و ممكن است كسىتوهم كند كه اولى الامرى كه نامشان در اين آيه آمده لازم نيست معصوم باشند، و معناى آيهشريفه بدون عصمت اولى الامر هم درست مى شود.
توضيح اين كه آن چيزى كه خداى تعالى در اين آيه مقرر فرموده ، حكمى است كه بهمصلحت امت جعل شده ، حكمى است كه مجتمع مسلمين به وسيله آن از اين كه دستخوش اختلاف وتشتت گشته از هم متلاشى گردد حفظ مى شود، و اين چيزى زايد بر ولايت و سرپرستىمعهود در بين امت ها و مجتمعات نيست ، و همان چيزى كه مى بينيم عموم مجتمعات _ چهاسلامى و چه غير اسلامى - آن را در بين خودمعمول مى دارند، يعنى يكى از افراد جامعه خود را انتخاب نموده و به او مقام واجب الاطاعهبودن و نفوذ كلمه مى دهند در حالى كه از هماناول مى دانند او هم مثل خودشان جايزالخطا است ، و در احكامى كه مى راند اشتباه هم دارد، وليكن هر جا كه جامعه فهميد حكم حاكم بر خلاف قانون است ، اطاعتش نمى كند، و او را بهخطايى كه كرده آگاه مى سازد، و هر جا يقين به خطاى او نداشت ، و تنهااحتمال مى داد كه خطا كرده به حكم و فرمان اوعمل مى كند، و اگر بعدها معلوم شد كه خطا كرده مسامحه كند، و با خود فكر مى كند مصلحتحفظ وحدت مجتمع و مصونيت از تشتت كلمه آن قدر بزرگ و مهم است ، مفسده اشتباه كاريهاىگاه به گاه حاكم را جبران مى كند.
حال اولى الامر در آيه شريفه و وجود اطاعت آنان نيز به همينحال است ، - و آيه چيزى زايد بر آنچه در همه زمانها و همه مكانهامعمول است افاده نمى كند، _ خداى تعالى طاعت مردم از اولى الامر را بر مؤ منين واجبفرموده ، اگر احيانا ولى امرى بر خلاف كتاب و سنت دستورى داد، مردم نبايد اطاعتشكنند، و حكم اين چنين او نافذ نيست ، براى اين كهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) - قاعده اى كلى به دست عموم مسلمين داده ، وفرموده : (لا طاعه لمخلوق فى معصيه الخالق ) (هيچ مخلوقى در فرمانى كه بهمعصيت خدا مى دهد نبايد اطاعت شود) و اين دستور را شيعه و سنى روايت كرده اند، و با هميندستور است كه اطلاق آيه تقييد مى شود.
و اما اگر عالما عامدا حكم بر خلاف قرآن نكرد، بلكه خطا كرد، و به غلط چنين حكمى راراند، اگر مردم فهميدند كه حكمش اشتباه است ، او را از راه خطا به سوى حق يعنى حكمكتاب و سنت بر مى گردانند، و اگر مردم نفهميدند و تنهااحتمال دادند كه ممكن است حكمى كه حاكم كرده مخالف با كتاب و سنت باشد حكمش را اجرامى كنند همان طور كه اگر مى دانستند مخالف نيست اجرا مى كردند، و وجوب اطاعت حاكم دراين نوع احكام هيچ عيبى ندارد، براى همان كه گفتيم حفظ وحدت در امت و بقاى سيادت وابهت آن آن قدر مهم است كه مفسده اين مخالف كتاب و سنت ها را تدارك مى كند، همچنان كهدر اصول فقه مقرر و محقق شده كه طرق ظاهريه - ازقبيل خبر واحد و بينه و امثال آن - حجتند، در حالى كه احكام واقعيه بهحال خود باقى است .
و مى گوييم اگر احتمالا طريق ظاهرى بر خلاف واقع از آب در آمد، مفسده اش به وسيلهمصلحتى كه در حجيت طرق ظاهرى هست تدارك مى شود.
و سخن كوتاه اين كه اطاعت اولى الامر واجب است ، هر چند كه معصوم نباشند، واحتمال فسق و خطا در آنان برود، چيزى كه هست اگر مردم بر فسق آنان آگاه شدنداطاعتشان نمى كنند، و اگر از آنان خطاب بينند به سوى كتاب و سنت ارجاعشان مى دهند، ودر ساير احكام كه علمى به خطاى آن ندارند حكمش را انفاذ مى كنند، و فكر نمى كنند كهممكن است فلان حكم او بر خلاف حكم خداى تعالى باشد، تنها ملاحظه مخالفت ظاهرى رامى كنند، چون مصلحتى مهم تر در نظر دارند، و آن عبارت است از مصلحت اسلام و مسلمين وحفظ وحدت كلمه آنان .
پاسخ به اين توهم كه اطاعت اولى الامر واجب است هر چند معصوم باشند
اين بود آن توهمى كه گفتيم ممكن است كسى بكند، و خواننده عزيز اگر در بيانى كه مابراى آيه كرديم دقت فرمايد كاملا متوجه بى پايگى آن مى شود،
براى اين كه هر چند كه ممكن است ما اين تقريب را در تقييد اطلاق آيه به صورت فسققبول كنيم ، و بگوييم اطلاق آيه مورد بحث به وسيله كلامرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كه فرمود: (لا طاعه لمخلوق فى معصيه الخالق )و آيات قرآنى كه اين معنا را مى رساند تقييد مى شود، مانند آيه شريفه : (ان اللّه لاياءمر بالفحشاء) خداى تعالى امر به فحشا نمى كند) و آياتى ديگر از اينقبيل .
و همچنين ممكن است و بلكه واقع هم همين است كه در شرع نظير اين حجيت ظاهريه كه گفتهشد جعل شده باشد، مثلا اطاعت فرماندهان جنگ را كه از طرفرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) منصوب مى شدند، بر سربازها واجب كرده باشد، ونيز اطاعت حكامى را كه آن جناب براى بلادى ازقبيل مكه و يمن معين كرد، و يا در مواقعى كه خود سفر مى كرد در مدينه جانشين خود مىساخت بر مردم آن جا واجب كرده باشد، و يا فتواى مجتهد را بر مقلد او حجت كرده باشد، ويا حجت هاى ظاهرى ديگرى را قرار داده باشد، و ليكن اينجعل حجيت ظاهرى ، آيه شريفه را مقيد نمى كند، زيرا صحيح بودن مساءله اى ازمسائل به خودى خود يك مطلب است ، و مدلول ظاهر آيه قرآن بودنش مطلبى ديگر است .
آنچه آيه مورد بحث بر آن دلالت مى كند وجوب اطاعت اين اولى الامر بر مردم است ، و درخود آيه و در هيچ آيه ديگر قرآنى چيزى كه اين وجوب را مقيد به قيدى و مشروط بهشرطى كند وجود ندارد، تا برگشت معناى آيه شريفه : (اطيعوا اللّه و اطيعواالرسول و اولى الامر منكم ) به اين آيه شود كه : (و اطيعوا اولى الامر منكم فيما لميامروا بمعصيه )، (و اولى الامر خود را نيز اطاعت كنيد مادام كه امر به معصيت نكرده اند)و يا به اين آيه شود كه (و اطيعوا اولى الامر منكم ما لم تعلموا بخطائهم ) (و اولىالامر خود را نيز اطاعت كنيد، مادام كه علم به خطاى آنها نداشته باشيد)، و اما اگر شما رابه معصيت امر كردند، و يا يقين كرديد كه در حكم خود خطا كرده اند ديگر اطاعتشان برشما واجب نيست ، بلكه بر شما واجب است كه آنان را به سوى كتاب و سنت برگردانيد، وكجى آنها را راست كنيد، مسلما معناى آيه شريفه : (و اطيعواالرسول و اولى الامر منكم ) اين نيست .
علاوه بر اين كه خداى سبحان در مواردى كه قيد، روشن تر از قيد مورد بحث بوده ، وطاعت هم كم اهميت تر از طاعت مورد بحث بوده آن قيد را ذكر كرده مثلا در مورد احسان بهپدر و مادر فرموده : (و وصينا الانسان بوالديه حسنا و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس ‍لك به علم فلا تطعهما....)
با اين حال چطور ممكن است در آيه مورد بحث كهمشتمل براءسى از اساس دين و اصلى از اصول آن است ، اصلى كه رگ و ريشه همهسعادتهاى انسانى بدان منتهى مى شود، هيچ قيدى از قيود را نياورد، و بطور مطلقبفرمايد: (خدا و رسول و اولى الامر خود را اطاعت كنيد)؟!.
از اين هم كه بگذريم آيه شريفه بين رسول و اولى الامر را جمع كرده ، و براى هر دويك اطاعت را ذكر نموده و فرمود: (و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم )، با اين كه درمورد رسول حتى احتمال اين نيز نمى رود كه امر به معصيت كند و يا گاهى در خصوص ‍حكمى دچار اشتباه و غلط گردد، اگر در مورد اولى الامر ايناحتمال برود به هيچ وجه نبايد براى جلوگيرى از ايناحتمال قيدى نياورد، پس ما همين كه مى بينيم در مورد آنان نيز قيدى نياورده ، چاره اى جزاين نداريم كه بگوييم آيه شريفه از هر قيدى مطلق است ، و لازمه مطلق بودنش همين استكه بگوييم همان عصمتى كه در مورد رسول مسلم گرفته شد، در مورد اولى الامر نيزاعتبار شده باشد، و خلاصه كلام منظور از اولى الامر، آن افراد معينى هستند كه مانندرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) داراى عصمتند.
حال ببينيم منظور از كلمه امر در عنوان (اولى الامر) چيست ؟ منظور از آن ، آن شاءن و آنكارهايى است كه با دين مؤ منين مخاطب به اين خطاب ، و يا به دنياى آنان ارتباط دارد، ومستقيم و غير مستقيم به آن برگشت مى كند، مؤ يد اين كه منظور از امر چنين شاءنى استوسيع ، دو آيه زير است ، كه كلمه (امر) در هر دو به معناى امور دنيايى است ، در يكى مىفرمايد: (و شاورهم فى الامر) و در ديگرى در مدح مردم باتقوا مى فرمايد: (و امرهمشورى بينهم )، و هر چند كه ممكن است به وجهى منظور از كلمه (امر) فرمان باشد، كهدر مقابل نهى است ، ليكن اين احتمال بعيد است .
كلمه (اولى الامر) در اين آيه مقيد شده به قيد (منكم )، و ظاهر اين قيد اين است كهظرفى باشد به اصطلاح مستقر، يعنى عامل آن ازافعال عموم باشد نظير (بودن و امثال آن )
و معنايش اين باشد كه اطاعت كنيد اولى الامرى را كه از خودتان باشد، و اين قيد به همانمعنايى است كه قيد منهم در آيه : (هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم ) به آن معنا استو هم چنين در آيات زير و نيز در دعايى كه از حضرت ابراهيم (عليه السلام )نقل كرده مى فرمايد: (ربّنا و ابعث فيهم رسولا منهم )، و نيز درباره رسولان الهىفرموده : (رسلا منكم يقصون عليكم آياتى ).
منظور ما از اين گفتار اين است كه خواننده را متوجه مردود بودن گفتار بعضى از مفسريندر معناى كلمه (منكم ) بكنيم ، آن مفسر گفته : از اين كلمه (اولى الامر) مقيد به آنشده به خوبى استفاده مى شود: كه اولى الامر نيز فردى از افراد معمولى جامعه است ،مى فرمايد (اولى الامر) را كه فردى مثل خود شما مؤ من است ، ومثل خود شما گاهگاهى گناه و خطا مى كند اطاعت كنيد. مفسر نامبرده با اين تفسير خواستهاست اعتبار مساءله عصمت از (اولى الامر) را بيندازد.
مطلب ديگرى كه درباره كلمه (اولى الامر) مورد بحث قرار گرفته ، اين است كهمعناى اين كلمه از نظر مصاديقى كه دارد چيست ؟ آيا با اين كه اين كلمه اسم جمع است ،منظور دسته دسته هايى هستند كه هر دسته اى به عنواناهل حل و عقد در هر عصرى امور مسلمين را اداره مى كنند، و يا منظور فرد فرد معصومينند، كهيكى پس از ديگرى زمام امور مسلمين را به دست مى گيرند،؟ آنچه در بدو نظر احتمالشبه ذهن مى رسد اين است كه منظور فرد فرد معصومين اند اطاعتشان بر خلق واجب شده ، ويكى پس از ديگرى زمام امور را به دست گرفتند و وجوب اطاعتشان بر مردم را تنها ازنظر لفظ به جمع آنان نسبت داده در حقيقت معناى جامعى از معصومين در نظر گرفته ولفظ (اولى الامر) را در آن استعمال كرده همان طور كه خود ما نيز در گفتگوهاى خودمى گوييم : (نمازهايت را بخوان ) و (بزرگانت را اطاعت كن ) و (گوش به فرمانبزرگان قومت باش )، با اين كه هر وقت انسان نماز بخواند يك نماز مى خواند نه همهنمازها را و همچنين اطاعت از بزرگان قوم ، و گوش دادن به سخنان بزرگتر خود.
رد گفتار بى اساس فخر رازى
يكى از سخنان عجيب كه در اين مورد گفته شده گفتار فخر رازى است كه گفته است اگرمنظور از اولى الامر خصوص ولى امر معصوم باشد،
اين اشكال وارد مى شود كه الزاما بايستى جمع را بر مفردحمل كنيد، و بگوييد منظور از كلمه (اولى الامر) ولى امر مى باشد، و اين خلاف ظاهراست .
عجيب بودن گفتار وى در اين است كه چگونه غفلت كرده از اين كهاستعمال جمع در مفرد چيز نوظهورى نيست ، هم در لغت شايع است ، و هم قرآن كريم پراست از آن ، و اينك چند نمونه آنرا نقل مى نماييم : (فلا تطع المكذبين )، (فلا تطعالكافرين ) (انا اطعنا سادتنا و كبراءنا)، (و لا تطيعوا امر المسرفين )،(حافظوا على الصلوات ) (و اخفض جناحك للمؤ منين )، و از اينقبيل موارد مختلفه اى كه يا در اثبات يا در نفى ، يا در اخبار و يا در انشاء كلمه جمع درمفرد استعمال شده است .
آنچه از حمل جمع بر فرد، خلاف ظاهر است اين است كه لفظ جمع را اطلاق كنند و يكى ازآحاد آن را اراده نمايند (مثلا پدرى به فرزندش بگويد: (علما را احترام كن )، و منظورش ازعلما فقط يك عالم باشد، به طورى كه اگر فرزند، عالمى ديگر را احترام نمايداعتراض كند من كى به تو گفتم اين آقا را احترام كنى ، منظورم از علما فقط و فقط فلانعالم است )، نه اين كه حكم را طورى روى جمع ببرد كه يك حكمش به عدد موضوعاتى كهدارد منحل به احكامى متعدد شود، مثل اين كه همان پدر به فرزندش بگويد: (علماى شهر رااحترام كن )، كه معنايش چنين مى شود: (اين عالم را احترام كن )، (اين را نيز احترام نما)، وهمچنين به طورى كه اگر فرضا در آن شهر هزار دانشمند باشد و پدر خواسته باشدهزار بار گفتار خود را تكرار كند به جاى آن يك بار بطور كلى مى گويد: (علماى شهررا احترام كن )، اين طور سخن گفتن نه تنها خلاف ظاهر نيست بلكه مطابق ظاهر است .
احتمال اينكه معناى (اولى الامر)اهلحل و عقد (مقامات حكومتى ) باشند، و رد ايناحتمال

next page

fehrest page

back page