بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب شرح نهج البلاغه بخش 2, آیت الله ناصر مکارم شیرازى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     401 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     402 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     403 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     404 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     405 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     406 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     407 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     408 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     409 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     410 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     411 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     412 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     413 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     414 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     415 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     416 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     417 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     418 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     419 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     420 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     421 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     422 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     423 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     424 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     425 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     426 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     427 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     428 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     429 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     430 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     431 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     432 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     433 - پيام امام اميـرالـمؤمـنين
     fehrest - فهرست مطالب
 

 

 
 

 

 


1. مرحوم علاّمه مجلسى در جلد 68 بحارالانوار، صفحه 23، حديث فوق را از پيامبر اكرم ضمن توضيحات خود براى بعضى از احاديث، بيان فرموده است.
2. سوره بقره، آيه 30.

[571]

 

 

بخش سوم

 

سُبْحَانَكَ خَالِقاً وَ مَعْبُوداً! بِحُسْنِ بَلاَئِكَ عِنْدَ خَلْقِكَ. خَلَقْتَ دَاراً، وَ جَعَلْتَ فِيهَا مَأْدُبَةً: مَشْرَباً وَ مَطْعَماً، وَ أَزْوَاجاً وَ خَدَماً، وَ قُصُوراً، وَأَنْهَاراً، وَ زُرُوعاً، وَ ثِمَاراً; ثُمَّ أَرْسَلْتَ دَاعِياً يَدْعُو إِلَيْهَا، فَلا الدَّاعِيَ أَجَابُوا، وَ لاَ فِيمَا رَغَّبْتَ رَغِبُوا، وَ لاَ إِلَى مَا شَوَّقْتَ إِلَيْهِ اشْتَاقُوا. أَقْبَلُوا عَلَى جِيفَة قَدْ افْتَضَحُوا بِأَكْلِهَا، وَ اصْطَلَحُوا عَلَى حُبِّهَا، وَ مَنْ عَشِقَ شَيْئاً أَعْشَى بَصَرَهُ، وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ، فَهُوَ يَنْظُرُ بِعَيْن غَيْرِ صَحِيحَة، وَ يَسْمَعُ بِأُذُن غَيْرِ سَمِيعَة، قَدْ خَرَقَتِ الشَّهَوَاتُ عَقْلَهُ، وَ أَماتَتِ الدُّنْيَا قَلْبَهُ، وَ وَلِهَتْ عَلَيْهَا نَفْسُهُ، فَهُوَ عَبْدٌ لَهَا، وَ لِمَنْ فِي يَدَيْهِ شَيْءٌ مِنْهَا، حَيْثُما زَالَتْ زَالَ إِلَيْهَا، وَ حَيْثُما أَقْبَلَتْ أَقْبَلَ عَلَيْهَا; لاَ يَنْزَجِرُ مِنَ اللهِ بِزَاجِر، وَلاَ يَتَّعِظُ مِنْهُ بِوَاعِظ، وَ هُوَ يَرَى الْمَأْخُوذِينَ عَلَى الْغِرَّةِ، حَيْثُ لاَ إِقَالَةَ وَلاَ رَجْعَةَ، كَيْفَ نَزَلَ بِهِمْ مَا كَانُوا يَجْهَلُونَ، وَ جَاءَهُمْ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا مَا كَانُوا يَأْمَنُونَ، وَ قَدِمُوا مِنَ الآخِرَةِ عَلَى مَا كَانُوا يُوعَدُوَنَ. فَغَيْرُ مَوْصُوف مَا نَزَلَ بِهِمْ.

 

ترجمه

(خداوندا) خالق و معبودى هستى پاك و منزّه! تو را (به خاطر نعمت هايى كه به آفريدگان عطا كرده اى) تنزيه و ستايش مى كنم! سرايى بزرگ آفريده اى (به نام سراى آخرت) كه در آن انواع نعمت ها را قرار داده اى: آشاميدنى ها، خوردنى ها، همسران، خدمتكاران، كاخ ها، نهرها، درختان بارور و ميوه ها. سپس دعوت كننده اى

[572]

فرستاده اى كه مردم را به سوى آن همه نعمت فرا خواند; ولى نه دعوت او را اجابت كردند و نه به آنچه ترغيب فرموده اى، اظهار علاقه نمودند و نه به آنچه تشويق نموده اى مشتاق شدند; (بلكه) به مردارى روى آوردند كه با خوردن آن رسوا گشته اند، و (عجب اينكه) در محبّت و دوستى آن با هم توافق كرده اند.

آرى! هر كس به چيزى عشق ورزد چشم او را ناتوان و قلب و فكر او را بيمار مى سازد; در نتيجه با چشمى معيوب (به همه چيز) مى نگرد و با گوشى ناشنوا مى شنود. شهوات و خواسته هاى دل جامه عقلش را دريده، و دنيا پرستى، قلبش را ميرانده، و تمام وجودش شيفته آن شده است; از اين رو او بنده دنياست و بنده هر كسى كه چيزى از دنيا را در دست دارد! به هر طرف دنيا بلغزد، او هم مى لغزد و به هر سو رو كند، به همان سو رو مى كند. نه نهى كننده الهى را پذيرا مى شود و نه موعظه هيچ واعظ ربّانى را; در حالى كه با چشم خود غافلانى را مى بيند كه ناگهان درچنگال مرگ گرفتار مى شوند; در آنجا كه نه تقاضاى عفو پذيرفته مى شود و نه بازگشتى وجود دارد (آرى! او مى بيند) چگونه حوادث دردناكى كه از آن خبر نداشته اند، بر سر آنها فرود آمده، و دنيايى را كه جايگاه امنى مى پنداشتند، از آنها جدا شده، و به آنچه از آخرت به آنها وعده داده شده بود، رسيده اند. (آرى!) حوادثى بر سر آنها فرود آمده كه با هيچ بيانى قابل توصيف نيست (اما اينها پند نمى گيرند!)

 

شرح و تفسير

ترسيم گويايى از سراى ديگر

امام(عليه السلام) در اين بخش از خطبه، نخست از سراى آخرت و آفرينش بهشت و نعمت هاى گوناگون و گرانبهاى آن سخن به ميان مى آورد، تا مقدمّه اى باشد براى بحث هاى آينده اين خطبه. مى فرمايد: «(خداوندا!) خالق و معبودى هستى پاك و

[573]

منزّه! تو را، (به خاطر نعمت هاى نيكى كه به آفريدگان عطا كرده اى) تنزيه و ستايش مى كنم!» (سُبْحَانَكَ خَالِقاً وَ مَعْبُوداً! بِحُسْنِ بَلاَئِكَ عِنْدَ خَلْقِكَ)

«سرايى آفريده اى با عظمت (به نام سراى آخرت) كه در آن انواع نعمت ها قرار داده اى: آشاميدنى ها، خوردنى ها، همسران، خدمتكاران، كاخ ها، نهرها، درختان بارور و ميوه ها». (وَ جَعَلْتَ فِيهَا مَأْدُبَةً(1): مَشْرَباً وَ مَطْعَماً، وَ أَزْوَاجاً وَ خَدَماً، وَ قُصُوراً، وَأَنْهَاراً، وَ زُرُوعاً، وَ ثِمَاراً).

به يقين، هدف از بيان همه اينها پاك سازى انسان از رذايل اخلاقى و انواع گناهان و سوق او به سوى «قرب الى الله» است; ولى از آنجا كه اين نعمت ها باعث تشويق انسان براى پيمودن اين مسير مى شود، خداوند حكيم همه آنها را براى بندگانش مقرّر فرموده و از آنها براى حضور بر سر اين سفره پربار و پربركت دعوت نموده است.

در ادامه سخن مى افزايد: «سپس دعوت كننده اى فرستادى كه مردم را به سوى آن همه نعمت دعوت كند; ولى نه دعوت او را اجابت كردند ونه به آنچه ترغيب كرده اى، اظهار علاقه نمودند، و نه به آنچه تشويق نموده اى مشتاق شدند!». (ثُمَّ أَرْسَلْتَ دَاعِياً يَدْعُو إِلَيْهَا، فَلا الدَّاعِيَ أَجَابُوا، وَ لاَ فِيمَا رَغَّبْتَ رَغِبُوا، وَ لاَ إِلَى مَا شَوَّقْتَ إِلَيْهِ اشْتَاقُوا).

نه تنها نسبت به نعمت هاى پاك و جاويدانِ سراى آخرت، علاقه اى نشان نداده اند، بلكه «به مردارى روى آوردند كه با خوردن آن رسوا گشته اند و (عجيب اينكه) در محبّت و دوستى آن، با هم توافق كرده اند». (أَقْبَلوُا عَلى جِيفَة(2) قَدْ


1. «مأدبة» (به ضمّ دال و به فتح آن) به معناى طعام و غذايى است كه براى مجلسى فراهم مى شود و ميهمانها را به سوى آن دعوت مى كنند و در اصل از مادّه «ادب» به معناى دعوت كردن گرفته شده و به كارهاى خوب و رعايت آن «ادب» مى گويند، چون مردم به سوى آن دعوت شده اند.
2. «جيفه» به معناى مردار، در اصل از مادّه «جَيَفَ» (اجوف يايى) به معناى گنديدن مى باشد. لذا هر چيز تنفّرآميز را به «جيفه» تشبيه مى كنند و تشبيه دنياى مادّى و آلوده به «جيفه» در خطبه بالا از همين روست.

[574]

افتَضَحوُا بأكْلِها، وَاصْطَلَحوُا عَلى حُبِّها).

بديهى است منظور امام(عليه السلام) از «ارسال دعوت كننده» فرستادن پيامبران الهى
- مخصوصاً - پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) است و منظور از عدم اجابت دعوت، همه انسانها نيست; بلكه اكثريّت طالبان دنيا و پيروان هوا و هوس و تاركان آخرت است.

به همين دليل، آنها را به حيوانات درنده اى تشبيه مى كند كه بر سر جيفه اى ريخته اند و خود را به خاطر آن رسوا مى سازند; چرا كه بوى جيفه از دهان و دست آنها استشمام مى شود و آثار جيفه و مردار گنديده دنيا، در تمام وجودشان ظاهر مى گردد.

اينكه امام(عليه السلام) مى فرمايد: در دوستى جيفه دنيا با هم توافق كرده اند، به اين معنا نيست كه دنيا پرستان با هم جنگ ندارند; بلكه دائماً مانند حيواناتى كه اطراف يك مردار را مى گيرند، به يكديگر حمله مى كنند و هر كدام پاره هاى جيفه را از دهان ديگران بيرون مى كشند; بلكه منظور اين است كه همگى در محبّت و علاقه به آن متّفق هستند!

تشبيه دنيا به جيفه و مردار، تشبيهى است كه در روايات ديگر نيز وارد شده و اين تشبيه به خاطر تعفّنى است كه در باطن دنياى آلوده به انواع ظلم ها و گناهان وجود دارد و يا به خاطر اين كه دنيا پرستان براى ربودن آن از يكديگر، به جنگ و ستيز بر مى خيزند.

سپس امام(عليه السلام) نتيجه اين محبّت و علاقه شديد به دنيا را به صورت يك قاعده كلّى و عام بيان مى فرمايد و مى گويد: «هر كس به چيزى عشق ورزد، چشم او را ناتوان، و قلب و فكر او را بيمار مى سازد; در نتيجه با چشمى معيوب (به همه چيز) مى نگرد و با گوشى ناشنوا مى شنود». (وَ مَنْ عَشِقَ(1) شَيْئاً أَعْشَى(2) بَصَرَهُ، وَ أَمْرَضَ


1. «عَشَق» از مادّه «عشق» (بر وزن فكر) به معناى علاقه شديد به چيزى است و «عشقه» (بر وزن ثمره) به معناى درختى است كه سبز و با طراوت مى شود، سپس چيزى نمى گذرد كه باريك و زرد مى گردد. بعضى گفته اند: عشق در اصل از همين مادّه گرفته شده است; زيرا عاشق را لاغر و پژمرده مى كند.
1. «أعشى» از مادّه «عشو» (بر وزن خشم) به معناى ضعف چشم و ناتوانى آن است و گاه به معناى شب كورى تفسير شده است.

[575]

قَلْبَهُ، فَهُوَ يَنْظُرُ بِعَيْن غَيْرِ صَحِيحَة، وَ يَسْمَعُ بِأُذُن غَيْرِ سَمِيعَة).

امام(عليه السلام) به عنوان يك طبيب حاذق، در اين بيان خود، انگشت بر نقطه اصلى درد گذارده است و آن اينكه دنياپرستى و عشق سوزان به زرق و برق و زينت هاى دنياى مادّى، نيروى داورى و قضاوت صحيح را به كلّى از انسان سلب مى كند; به گونه اى كه تمام سعادت و خوشبختى خود را در وصول به اين دنياى مادّى مى پندارد، از هر طريق و به هر قيمت كه باشد و جدايى از آن، او را بى تاب و بيمار مى سازد.

بديهى است كه چنين كسى نه حقّ و باطل را تشخيص مى دهد و نه مصالح و مفاسد خويش را درك مى كند. ديوانهوار به سوى لذّات دنيا پيش مى رود و هنگامى بيدار مى شود كه همه چيز را از دست داده است.

درباره حقيقت عشق و آثار آن، در بحث نكات - به خواست خدا - سخن خواهيم گفت. اكنون اين بحث را با حديثى از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) پايان مى دهيم، آنجا كه فرمود: «مَنْ جَعَلَ الدُّنْيَا أَكْبَرَ هَمِّهِ، فَرَّقَ اللهُ عَلَيْهِ هَمَّهُ، وَ جَعَلَ فَقْرَهُ بَيْنَ عَيْنَيْهِ; آن كسى كه مهم ترين فكر او دنيا باشد، خداوند فكر او را پريشان مى سازد و فقر او را در برابر چشمانش قرار مى دهد».(1)

سپس در ادامه اين سخن مى افزايد: «شهوات و خواسته هاى دل جامه عقلش را دريده، و دنياپرستى قلبش را ميرانده، و تمام وجودش شيفته آن شده است!». (قَدْ خَرَقَتِ الشَّهَوَاتُ عَقْلَهُ، وَ أَماتَتِ الدُّنْيَا قَلْبَهُ، وَ وَلِهَتْ عَلَيْهَا نَفْسُهُ).

در جمله اوّل، امام(عليه السلام) عقل را به لباسى تشبيه كرده، كه مى تواند هم حافظ انسان باشد و هم زينت او; ولى شهوات جامه زيباى عقل را پاره مى كند. در جمله


1. شرح نهج البلاغه ابن ميثم بحرانى، جلد 3، صفحه 63.

[576]

دوّم، مغلوب شدن عقل و خرد را در برابر شهوات، به عنوان مرگ عقل معرفى مى كند و در جمله سوّم از عشق و دلدادگى دنيا كه تمام وجود دنياپرستان را احاطه مى كند، خبر مى دهد.

«به اين ترتيب، او بنده دنياست و بنده هركسى كه چيزى از دنيا را در دست دارد. به هر طرف دنيا بلغزد، او هم مى لغزد و به هر سو رو كند، به همان سو رو مى كند!». (فَهُوَ عَبْدٌ لَهَا، وَ لِمَنْ فِي يَدَيْهِ شَيْءٌ مِنْهَا، حَيْثُما زَالَتْ زَالَ إِلَيْهَا، وَ حَيْثُمَا أَقْبَلَتْ أَقْبَلَ عَلَيْهَا).

«اين دلباخته به دنيا از هيچ نهى كننده الهى پذيرا نمى شود و موعظه هيچ واعظ ربّانى را قبول نمى كند; در حالى كه با چشم خود غافلانى را مى بيند كه ناگهان در چنگال مرگ گرفتار مى شوند; در جايى كه نه تقاضاى عفو پذيرفته مى شود و نه بازگشتى وجود دارد». (لاَ يَنْزَجِرُ مِنَ اللهِ بِزَاجِر، وَ لاَ يَتَّعِظُ مِنْهُ بِوَاعِظ، وَ هُوَ يَرَى الْمَأْخُوذِينَ عَلَى الْغِرَّةِ(1)، حَيْثُ لاَ إِقَالَةَ(2) وَ لاَ رَجْعَةَ).

«آرى! او مى بيند چگونه حوادث دردناكى كه از آن خبر نداشتند، بر سر آنها فرود آمده و دنيايى را كه جايگاه امنى مى پنداشتند از آنها جدا شده و به آنچه از آخرت به آنها وعده داده شده بود رسيده اند. (آرى!) حوادثى بر سر آنها فرود آمده كه به هيچ وجه قابل توصيف نيست». (كَيْفَ نَزَلَ بِهِمْ مَا كَانُوا يَجْهَلُونَ، وَ جَاءَهُمْ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا مَا كَانُوا يَأْمَنُونَ، وَ قَدِمُوا مِنَ الآخِرَةِ عَلَى مَا كَانُوا يُوعَدُوَنَ، فَغَيْرُ مَوْصُوف مَا نَزَلَ بِهِمْ).


1. «غرّه» به معناى غفلت، از مادّه «غرور» كه به معناى فريب و نيرنگ است، گرفته شده. زيرا فريب، انسان را غافل گير مى كند.
2. «إقاله» از مادّه «قيل» (بر وزن سيل) به معناى فسخ كردن معامله و مانند آن است و گاه گفته اند كه: معناى اصلى آن نجات دادن كسى از سقوط است و در خطبه مورد بحث به معناى عفو خداوند از گناهان بنده آمده است و خواب نيم روز را از اين جهت «قيلوله» مى گويند كه موجب آرامش است. و همان گونه كه فسخ كردن معامله كسى كه از معامله پشيمان شده است، مايه آرامش و راحتى اوست.

[577]

آرى، كسى كه همه روز نشانه هاى بىوفايى دنيا و حوادث سختى را كه براى فريب خوردگان روى مى دهد با چشم خود مى بيند، بايد قاعدتاً بيدار شود; پند واعظان را بشنود و نهى زاجران را پذيرا شود; ولى عشق و دلباختگى به دنيا و زرق و برق آن، چنان چشم و گوش آنها را كور و كر كرده و عقل و فكر آنها را مسخّر ساخته كه اجازه بيدار شدن به آن ها را نمى دهد.

 

نكته

عشق هاى مقدّس و نامقدّس

در خطبه بالا امام(عليه السلام) با تعبيرى كوتاه و گويا اشاره به يك حقيقت مهم فرموده است كه دانشمندان و عُرفا و شعرا هر يك به نوبه خود پيرامون آن سخنان فراوانى دارند.

امام فرمود: «مَنْ عَشِقَ شَيْئاً أَعْشَى بَصَرَهُ، وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ، فَهُوَ يَنْظُرُ بِعَيْن غَيْر صَحِيَحة، وَ يَسْمَعُ بِأُذُن غَيْرِ سَمِيَعة; هر كس به چيزى عشق ورزد، نابينايش مى كند و قلبش را بيمار مى سازد سپس با چشمى معيوب مى نگرد و با گوشى ناشنوا مى شنود».

اين چند جمله پرمعنا ما را بر آن داشت كه بحثى پيرامون عشق - اعم از عشق هاى مقدّس و نامقدّس - داشته باشيم. درباره عشق، عظمت و شكوه عشق و يا جنون و بيمارى عشق، سخن بسيار گفته شده و شايد كمتر كلمه اى باشد كه اين همه، تعبيرها و تعريف هاى مختلف و متناقض درباره آن گفته شده باشد. بعضى از نويسندگان بزرگ آن را به قدرى بالا برده اند كه گفته اند: عشق افسر زندگى و سعادت جاودانى است! يا اينكه: عشق معمار عالم هستى است!

در مورد انسان ها نيز از آثار معجزه آساى عشق سخن گفته اند، كه روح انسان را توانا و دل او را زنده نگه مى دارد. يا اينكه: اصولا زندگى بدون عشق مفهومى ندارد.

[578]

در برابر اين تفسيرها و تعريف هاى زيبا، جمعى ديگر از نويسندگان و فلاسفه، شديدترين حملات و اتّهامات خود را نثار عشق كرده اند و آن را همچون يك بيمارى نفرت انگيز تحقير نموده اند. يكى از نويسندگان معروف مى گويد: عشق مانند بيمارى سرطان و نِقرس است كه انسان عاقل بايد از آن فرار كند!

يكى ديگر از دانشمندان مى گويد: عشق را اگر يك نوع جنون ندانيم، لااقل عصاره اى از مغزهاى ناتوان است!

اين تفسيرهاى ضدّ و نقيض در مورد عشق به خوبى نشان مى دهد كه همه اين انديشمندان از يك چيز سخن نمى گويند. گروهى نظرشان به عشق هاى مقدّسى است كه تمام وجود انسان را به رنگ خود در مى آورد و با جاذبه بسيار نيرومندش به سوى معشوق حقيقى و خالق يكتا پيش مى برد.

و آنها كه در نكوهش آن كوشيده اند نظرشان به عشق هاى آتشين مادّى و مجازى و آلوده به انواع گناه و جنايت است كه غالباً سر از رسوايى و بدبختى و بيمارى در مى آورد.

در عشق هاى مجازى و مادّىِ نامقدّس، انسان ديوانهوار به چيزى علاقه پيدا مى كند و هر چه دارد در پاى آن مى ريزد. در واقع، منظور از عشق در اين جا، جاذبه نيرومندى است كه دو انسان را به گناه و آلودگى و سقوط در لجنزار عصيان مى كشاند و هر چه در نكوهش آن گفته شود، كم است.

اين جاذبه سركش، عقل را ويران مى كند و از كار مى اندازد و انسان بر اثر آن دست به كارهاى جنون آميزى مى زند.

نخستين خطر آن، پرده افكنى بر عيب ها، نقص ها و زشتى ها است. اين گونه عاشقان بى قرار، حتّى بدترين عيوب را با تفسيرهاى شگفت آور حُسن معرّفى مى كنند! نه اندرزى مى پذيرند و نه گوش به نصيحت ناصحان مى دهند و حتّى گاه به

[579]

ستيز در برابر اندرزگويان بر مى خيزند.

اشخاصى كه گرفتار چنين عشق هاى داغ و مادّى مى شوند، پيش خود فكر مى كنند در پرتو اين عشق دركى پيدا كرده اند كه ساير مردم از آن محرومند و معتقدند:

اگر بر ديده مجنون نشينى به غير از خوبى ليلى نبينى اين عاشقان خسته دل، در عالمى از خيال و اوهام غوطهورند و همه ارزش ها در نظر آنها جابجا مى شود. آنها تنها با زبان عشق سروكار دارند و از كسانى كه با زبان علم و منطق با آنها سخن مى گويند، بيگانه اند.

اين عشق هاى آتشينِ مجازى، غالباً با يك آميزش جنسى خاموش مى شود! يكباره پرده ها كنار مى رود و چشمِ واقع بين باز مى شود، گويى عاشقِ بى قرار از يك خواب عميق بيدار شده و گاه آن عشق پرشور جاى خود را به نفرت و بيزارى مى دهد; چرا كه مى بيند همه چيز خود را در پاى معشوق نثار كرده و از دست داده است. اين گونه عشق هاى سركش، غالباً به رسوايى مى كشد.

همان رسوايى كه بعد از بيدارى و هوشيارى قابل جبران نيست. بسيارى از جدايى ها، فرارها، و انتحارها، ناشى از عدم انطباق تخيّلات عاشقانه، با زندگى واقعى انسان ها است.

نه تنها عشق هاى آتشينِ جنسى، بلكه عشق به مال و مقام و جاه و جلال و زرق و برق جهان مادّى نيز، همين پى آمدها را دارد.

حديثى كه از امام صادق(عليه السلام) درباره عشق نقل شده است، ناظر به همين معنى است. يكى از ياران آن حضرت مى گويد: درباره عشق (و عاشقان) از او سؤال كردم، فرمود: «قُلُوبٌ خَلَتْ عَنْ ذِكْرِ اللهِ، فَأَذَاقَهَا اللهُ حُبَّ غَيْرِهِ; دلهايى است كه از ياد خدا خالى

[580]

شده و خداوند محبّت غير خود را به آنها چشانيده است».(1)

در حديثى ديگرى كه از على(عليه السلام) درباره ناتوانى عاشق از ديدن حقايق نقل شده، مى خوانيم: «عَيْنُ المُحِبِّ عَمِيَّةٌ عَنْ مَعَايِبِ الْمَحْبُوبِ، وَ أُذُنُهُ صَمَّاءُ عَنْ قُبْحِ مَساوِيهِ; چشم مُحب و عاشق، از ديدن عيوب محبوب نابينا و گوشش از شنيدن كاستى هاى او ناشنواست».(2)

و اينكه در بعضى از احاديث از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) آمده است: «مَنْ عَشِقَ فَعَفَّ ثُمَّ مَاتَ، ماتَ شَهِيداً; كسى كه عاشق شود و عفّت پيشه كند، سپس (با همين حال پارسايى) ازدنيا برود، شهيد از دنيا رفته است».(3) اشاره به همينگونه عشق هاى آلوده مجازى است.

همچنين حديث ديگرى كه از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: «مَنْ عَشِقَ وَ كَتَمَ وَعَفَّ وَ صَبَرَ، غَفَرَاللهُ لَهُ، وَ أَدْخَلَهُ الْجَنَّةَ; كسى كه عاشق شود و كتمان كند و پارسايى و شكيبايى پيشه كند، خداوند گناهان او را مى بخشد و او را وارد بهشت مى كند».(4)

ولى به عكس، در عشق هاى حقيقى و مقدّس، روحِ انسان صفا و نورانيّت فوق العاده اى پيدا مى كند و همه چيز را جز معشوق حقيقى - كه مظهر كمال مطلق است - به فراموشى مى سپارد و تحمّل تمام شدايد را براى رسيدن به وصال او و برخوردار شدن از جذبه هاى عنايت و لطفش آسان مى شمرد و هنگامى كه «در بيابان به شوق كعبه قدم مى گذارد، از سرزنش هاى خار مغيلان غمى به دل راه نمى دهد». همانگونه كه در حديث قدسى آمده است: «إِذَا كَانَ الْغَالِبُ عَلَى اَلْعَبْدِ الإِشْتِغَالَ بي جَعَلْتُ بُغْيَتَهُ وَ لَذَّتَهُ فِي ذِكِري، فَإِذَا جَعَلْتُ بُغْيَتَهُ وَ لَذَّتَهُ فِي ذِكْرِي، عَشِقَنِي وَ عَشِقْتُهُ،


1. بحارالانوار، جلد 70، صفحه 158.
2. غرر الحكم، شماره 6314.
3. كنزز العمّال، حديث 6999.
4. همان مدرك، حديث 7002.

[581]

فَإِذَا عَشِقَني رَفَعْتُ الْحِجَابَ فِيمَا بَيْنِي وَ بَيْنَهُ; هنگامى كه بنده من توجّه به من پيدا كند، آروز و لذّتش را در ذكرخودم قرار مى دهم و هنگامى كه آرزو و لذّتش در ذكر من باشد، به من عشق مىورزد و من هم به او عشق مىورزم و هنگامى كه به من عشق ورزد حجاب ميان خودم و او را بر مى دارم، (تا به مقام شهود نائل گردد)»(1).

عشق به خدا و اولياء الله و همچنين عشق به ارزش هاى والا، يا به تعبير ديگر: محبّت و علاقه شديد و سوزان به اين امور، همواره چراغ راه اولياء الله و شهيدان پاك باخته و عارفان دل سوخته و عالمانى كه آثار علمى بزرگى از خود نشان داده اند، بوده است و در يك كلمه، راههاى پرپيچ و خمِ تكامل را، بدون مركب عشق نمى توان پيمود.

زمزمه هاى اميرمؤمنان در دل شب و دعاى پرمعناى «صباح» در صبحگاهان و بندبند دعاى «كميل» و راز و نياز امام حسين(عليه السلام) در روز عرفه در بيابان عرفات و مناجات هاى پانزده گانه امام سجّاد(عليه السلام) و تمام «صحيفه سجاديّه» و زمزمه عاشقانه منتظران حضرت مهدى(عليه السلام) به هنگام خواندن دعاى «ندبه» همه و همه آثار گرانبهايى است از اين عشق مقدّس.

از آنچه گفتيم روشن شد كه اگر بعضى از دانشمندان روى كلمه «عشق» حسّاسيت منفى شديدى دارند، به خاطر مشاهده عشق هاى نامقدّس و هوس آلود و گناه خيز است وگرنه عشق مقدّس، نيرومندترين عامل حركت به سوى خداوند و ارزش هاى والاى انسانى است.

و اينكه بعضى تصوّر مى كنند واژه «عشق» در كلمات معصومين نيامده است، اشتباه بزرگى است. زيرا، هم در روايات نبوى و هم در روايات معصومين ديده مى شود.


1. كنز العمّال، جلد 1، صفحه 433، حديث 1772.

[582]

از جمله مرحوم كلينى در حديثى از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود: «أَفْضَلُ النَّاسِ مَن عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا، وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ، وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا; برترين مردم كسى است كه عاشق عبادت باشد; آن را در آغوش بگيرد و با قلبش آن را دوست داشته باشد و با جسدش آن را لمس كند و خود را فارغ البال براى آن قرار بدهد».(1)

در حديث نبوى ديگرى درباره سلمان مى خوانيم: «إِنّ الْجَنَّةَ لاََعْشَقُ لِسَلْمَانَ مِنْ سَلْمَانَ لِلْجَنَّةِ; بيش از آنچه سلمان به بهشت عشق مىورزد، بهشت عاشق سلمان است».(2)

مرحوم علاّمه مجلسى در ذيل حديث اوّل بيانى دارد كه مى فرمايد: «عشق به معناى افراط در محبّت است و گاه تصوّر كرده اند كه مخصوص به امور باطله مى باشد و در محبّت به خدا و آنچه مربوط به اوست بكار نمى رود; ولى اين روايت نشان مى دهد كه چنين نيست، هر چند احتياط آن است واژه هاى مشتقّ آن (عاشق و معشوق) را در مورد خداوند بكار نبريم، بنابراين كه اسماءالله توفيقى باشد». (3)

 


1. كافى، جلد 2، صفحه 83، حديث 3، باب العبادة.
2. بحارالانوار، جلد 22، صفحه 341.
3. بحارالانوار، جلد 67، صفحه 253.

[583]

 

 

بخش چهارم

 

اجْتَمَعَتْ عَلَيْهِمْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ وَ حَسْرَةُ الْفَوْتِ، فَفَتَرَتْ لَهَا أَطْرَافُهُمْ، وَ تَغَيَّرَتْ لَهَا أَلْوَانُهُمْ، ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ فِيهِمْ وُلُوجاً، فَحِيلَ بَيْنَ أَحَدِهِمْ وَ بَيْنَ مَنْطِقِهِ، وَ إِنَّهُ لَبَيْنَ أَهْلِهِ يَنْظُرُ بِبَصَرِهِ، وَ يَسْمَعُ بِأُذُنِهِ، عَلَى صِحَّة مِنْ عَقْلِهِ، وَ بَقَاء مِنْ لُبِّهِ، يُفَكِّرُ فِيمَ أَفْنَى عُمْرَهُ، وَ فِيمَ أَذْهَبَ دَهْرَهُ! وَ يَتَذَكَّرُ أَمْوَالا جَمَعَهَا، أَغْمَضَ فِي مَطَالِبِهَا، وَ أَخَذَهَا مِنْ مُصَرَّ حَاتِهَا وَ مُشْتَبِهَاتِهَا، قَدْ لَزِمَتْهُ تَبِعَاتُ جَمْعِهَا، وَ أَشْرَفَ عَلَى فِرَاقَهِا، تَبْقَى لِمَنْ وَرَاءَهُ يَنْعَمُونَ فِيهَا، وَ يَتَمَتَّعُونَ بِهَا، فَيَكُونُ الْمَهْنَأُ لِغَيْرِهِ، وَالْعِبءُ عَلَى ظَهْرِهِ. وَالْمَرْءُ قَدْ غَلِقَتْ رُهُونُهُ بِهَا، فَهُوَ يَعَضُّ يَدَهُ نَدَامَةً عَلَى مَا أَصْحَرَ لَهُ عِنْدَ الْمَوْتِ مِنْ أَمْرِهِ، وَ يَزْهُدُ فِيمَا كَانَ يَرْغَبُ فِيهِ أَيَّامَ عُمُرِهِ، وَ يَتَمَنَّى أَنَّ الَّذِي كَانَ يَغْبِطُهُ بِهَا وَ يَحْسُدُهُ عَلَيْهَا قَدْ حَازَهَا دُونَهُ! فَلَمْ يَزَلِ الْمَوْتُ يُبَالِغُ فِي جَسَدِهِ حَتَّى خَالَطَ لِسَانُهُ سَمْعَهُ، فَصَارَ بَيْنَ أَهْلِهِ لاَ يَنْطِقُ بِلِسَانِهِ، وَ لاَ يَسْمَعُ بِسَمْعِهِ: يُرَدِّدُ طَرْفَهُ بِالنَّظَرِ فِي وجُوهِهِمْ، يَرَى حَرَكَاتِ أَلْسِنَتِهِمْ، وَ لاَ يَسْمَعُ رَجْعَ كَلامِهِمْ. ثُمَّ ازْدَادَ زاد الْمَوْتُ الْتِيَاطاً بِهِ، فَقُبِضَ بَصَرُهُ كَمَا قُبِضَ سَمْعُهُ، وَ خَرَجَتِ الرُّوحُ مِنْ جَسَدِهِ، فَصَارَ جِيفَةً بَيْنَ أَهْلِهِ، قَدْ أَوْحَشُوا مِنْ جَانِبِه، وَ تَبَاعَدُوا مِنْ قُرْبِهِ. لاَ يُسْعِدُ بَاكِياً، وَ لاَ يُجِيبُ دَاعِياً. ثُمَّ حَمَلُوهُ إِلَى مَخَطٍّ فِي الأَرْضِ، فَأَسْلَمُوهُ فِيهِ إِلَى عَمَلِهِ، وَ انْقَطَعُوا عَنْ زَوْرَتِهِ.

 

[584]

ترجمه

(آرى) شدائد و سَكَرات مرگ، و حسرت از دست دادن (همه چيز) بر آنها هجوم آورده، و به خاطر آن، اعضاى پيكرشان سُست مى شود و در برابر آن، رنگ خود را مى بازند; سپس مرگ تدريجاً در آنها نفوذ مى كند و بين آنها و زبانشان جدايى مى افكند، در حالى كه ميان خانواده خود قرار دارد و با چشم خود به آنها نگاه مى كند، با گوش سخنانشان را مى شنود، عقلش سالم و فكرش برجا است. (در اين هنگام، از خواب غفلت بيدار مى شود:)

فكر مى كند كه عمرش را براى چه چيزهايى بر باد داده و روزگارش را در چه راهى سپرى نموده است. به ياد ثروت هايى مى افتد كه گردآورى كرده; در جمع آن چشم بر هم گذارده و از حلال و حرام و مشكوك (هر چه به دستش آمده) در اختيار گرفته است، گناه جمع آورى آن، بر دامانش نشسته، و هنگام جدايى از آن رسيده است! (آرى!) اين اموال براى بازماندگان او به جاى مى ماند و از آن بهره مى گيرند و متنعّم مى شوند! لذّت و آسايش آن براى ديگران است و سنگينى گناهانش بر دوش او! و او گروگان اين اموال است. اين در حالى است كه به خاطر امورى كه به هنگام مرگ براى او روشن شده، دست خود را از پشيمانى مى گزد (و انگشت ندامت به دندان مى گيرد!) نسبت به آنچه در تمام عمر به آن علاقه داشت، بى اعتنا مى شود و آرزو مى كند اى كاش اين اموال به دست آن كس مى رسيد كه در گذشته به ثروت او غبطه مى خورد و بر آن حسد مىورزيد، (تا وبال جانش نگردد.)

سپس مرگ همچنان در وجود او پيشروى مى كند، تا آنجا كه گوشش همچون زبانش از كار مى افتد; به طورى كه در ميان خانواده اش نه زبان سخن گفتن دارد ونه گوش براى شنيدن. پيوسته به صورت آنها نگاه مى كند، حركات زبانشان را مى بيند، ولى صداى آنان را نمى شنود.

[585]

سپس چنگال مرگ در او بيشتر فرو مى رود! چشمش نيز همانند گوشش از كار مى افتد و روح او از بدنش براى هميشه خارج مى شود. در اين هنگام، به صورت مردارى در ميان خانواده اش قرار مى گيرد، كه از نشستن نزد او وحشت مى كنند و از او فاصله مى گيرند.

(فرياد سوگواران بر مى خيزد،) ولى نمى تواند سوگوارانش را يارى دهد و نه به كسى كه او را صدا مى زند، پاسخ گويد. سرانجام او را به سوى گودالى در درون زمين حمل مى كنند; او را به دست عملش مى سپارند و براى هميشه از ديدارش چشم مى پوشند!

 

شرح و تفسير

مراحل تكان دهنده مرگ

آنچه در اين فراز از خطبه مى بينيد شرح بسيار گويا و تكان دهنده اى است براى آنچه امام(عليه السلام) در آخرين جمله فراز گذشته - كه مربوط به سكرات موت بود - بيان فرموده است.

نخست مى فرمايد: «سكرات و شدايد مرگ و حسرت از دست دادنِ همه چيز، بر آنها هجوم آورده است». (اجْتَمَعَتْ عَلَيْهِمْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ وَ حَسْرَةُ الْفَوْتِْ).

در واقع دو هجوم سنگين در آستانه مرگ به انسان مى شود; نخست: هجوم سكرات موت است، و آن حالتى است شبيه به گيجى مستى كه بر اثر فرا رسيدن مرگ، به انسان دست مى دهد و گاه بر عقل او چيره مى شود و او را در اضطراب و ناآرامى فوق العاده اى فرو مى برد.

و ديگر: حسرت از دست دادن تمام چيزهايى است كه در يك عمر طولانى براى گردآورى آنها زحمت كشيده و رنج ها تحمّل نموده است. امورى كه سخت به آن

[586]

دلبستگى دارد و گويى جزو وجود او شده است و در يك لحظه مى بيند، بايد با همه آنها وداع كند و بگذارد و بگذرد، و اين برهيجان و ناآرامى شديد او مى افزايد.

سپس به شرح آن سكرات پرداخته مى فرمايد: «به خاطر آن، اعضا و پيكرشان سست مى شود و در برابر آن رنگ خود را مى بازند; سپس مرگ تدريجاً در آنها نفوذ مى كند و ميان آنها و زبانشان جدايى مى افكند; در حالى كه ميان خانواده خود قرار دارند; با چشم خود به آنها نگاه مى كنند و با گوش سخنانشان را مى شنوند و عقلشان سالم و فكرشان برجاست». (فَفَتَرَتْ لَهَا أَطْرَافُهُمْ، وَ تَغَيَّرَتْ لَهَا أَلْوَانُهُمْ، ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ فِيهِمْ وُلُوجاً، فَحِيلَ بَيْنَ أَحَدِهِمْ وَ بَيْنَ مَنْطِقِهِ، وَ إِنَّهُ لَبَيْنَ أَهْلِهِ يَنْظُرُ بِبَصَرِهِ، وَ يَسْمَعُ بِأُذُنِهِ، عَلَى صِحَّة مِنْ عَقْلِهِ، وَ بَقَاء مِنْ لُبِّهِ).

از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه معمولا اوّلين چيزى كه از كار مى افتد زبان است. همان زبانى كه بزرگترين سرمايه انسان براى حلّ مشكلات اوست و چه دردناك است كه انسان با چشم ببيند و با گوش بشنود و عقل او سالم باشد، ولى نتواند كمترين سخنى بر زبان جارى كند و خواسته هاى خود را شرح دهد.

يكى از شارحان نهج البلاغه در اين جا مثالى از تورات درباره مرگ نقل كرده است كه بسيار گويا است. مى گويد: مرگ همچون درخت پرخارى است كه در تمام بدن انسان فرو رود و هر خارى (همچون قلاّب) به يكى از رگ ها و عصب ها بند شود و يك مرتبه انسان قوى و نيرومندى آن درخت را از بدن جدا كند و تمام عروق و اعصاب را پاره پاره سازد.(1)

سپس در ادامه اين سخن مى فرمايد: «(در اين هنگام كه سيلى سكرات بر صورت او نواخته مى شود، از خواب غفلت بيدار مى گردد و عميقاً به فكر فرو مى رود) فكر مى كند كه عمرش را براى چه چيزهايى بر باد داده، و روزگارش را در چه راهى سپرى


1. شرح ابن ميثم، جلد 3، صفحه 164.

[587]

نموده است!». (يُفَكِّرُ فِيمَ أَفْنَى عُمْرَهُ، وَ فِيمَ أَذْهَبَ دَهْرَهُ!).

«به ياد ثروت هايى مى افتد كه گردآورى كرده است; در جمع آورى آن چشم بر هم گذارده و از حلال و حرام و مشكوك (هر چه به دستش آمده) در اختيار گرفته است، و گناه جمع آورى آن بر دامان او نشسته و هنگام جدايى از آن فرا رسيده است». (وَ يَتَذَكَّرُ أَمْوَالا جَمَعَهَا، أَغْمَضَ(1) فِي مَطَالِبِهَا، وَ أَخَذَهَا مِنْ مُصَرَّحَاتِهَا وَ مُشْتَبِهَاتِهَا، قَدْ لَزِمَتْهُ تَبِعَاتُ جَمْعِهَا، وَ أَشْرَفَ عَلَى فِرَاقَهِا).

آرى او بيدار مى شود و نخستين كابوسى كه بر وجود او سايه مى افكند كابوس اموال اوست! اموالى كه به خاطر دلباختگى و دلبستگى به دنيا در فكر حلال و حرام آن نبود; يا با توجيهات نادرست، اجازه تملّك آن را به خود داده است. حال كه پرده ها كنار مى رود، مى بيند چه بار سنگينى بر دوش او از حقوق الله و حقوق النّاس قرار گرفته و از همه بدتر اينكه راهى براى نجات از آن نيست. زبان گويايى براى بيان اين مشكل ندارد و به فرض كه بيان كند، گوش شنوايى وجود ندارد! چه اينكه غالباً اطرافيان و وارثان نيز به همين درد گرفتارند و اگر چيزى بگويد، مى گويند: «هذيان مى گويد و عقل و هوش خود را از دست داده است!» تا به راحتى بتوانند اموال او را تصاحب كنند .

بدبختى واقعى اينجاست كه زحمت گردآورى آن اموال و تبعات ومسئوليّت هاى الهى همه بر دوش او سنگينى مى كند، ولى او ناچار است از همه چشم بپوشد و ديگران از آن بهره گيرند.

لذا در ادامه اين سخن مى فرمايد: «اين اموال براى بازماندگان او به جاى مى ماند و از آن بهره مى گيرند و متنّعم مى شوند. لذّت و آسايش آن براى ديگران است و سنگينى گناهانش بر دوش او! و او گروگان اين اموال است!» (تَبْقَى لِمَنْ وَرَاءَهُ

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation