بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای عارفانه, عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AMOLI001 -
     AMOLI002 -
     AMOLI003 -
     AMOLI004 -
     AMOLI005 -
     AMOLI006 -
     AMOLI007 -
     AMOLI008 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

دانش در پوست ميش !

به سقراط كه بنايش آمادگى دادن به جانها بود، گفتند: چرا كتاب تاءليف نمى كنى ؟گفت : دانش خويش را در پوست ميش نمى گذارم !(281)


استاد زياد ديدن

در درس بايد استاد زياد ببينيد آقا، بايد آن قدر استاد ببينيد كه خصى تان كنند! ملاشدن كار مشكلى است ، ملايكه هم بيكار نيستند كه دايم كفشهاىامثال ما را جفت كنند!(282)


ارزش استاد

استاد فرمودند: ما 13 سال در محضر مرحوم آقاى شعرانى بوديم و بهره ها برديم . قدراستاد را بايد دانست . من در سابق كه طلبه مجردى بودم و در مدرسه حجره اى داشتم ، يكروز آمدم حجره ديدم يك آقاى متشخصى نشسته است . گفتم : فرمايشى داريد، گفت : آمده اماز شما دعوت كنم كه در دانشگاه تدريس ‍ كنيد! تعجب كردم . بعد با خود انديشيدم كهاگر من قبول كنم ديگر نمى توانم از استادهايم به خوبى استفاده كنم ، لذا اين دعوت رارد كردم تا از اساتيد محروم نشوم .(283)


حكومت پهلوى و ضرر فرهنگى

وقتى كه من مدرسه مروى بودم ، يكى از آقايان بزرگوار و اساتيد نامدار، كهاهل تاءليف بود گاهى به من سرى مى زد، وحال مى پرسيد. روزى آمد و گفت : از امروز تهران خبر دارى ؟ عرض كردم : آقا، من طلبهام و خبر ندارم . گفت : امروز (قريب چهل سال پيش ) يك هواپيما كتاب خطى از تهرانپرواز كرد براى آمريكا.
اينها كه پيش مى آمد، مرحوم آقاى شعرانى مى فرمود كه ضرر و صدمه اى كه بر معارفو فرهنگ اين كشور، اين پدر و پسر (رضاخان و محمدرضا) زدندمغول نزده بودند.(284)


علمى كه دزد ببرد چه سود

گويند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت . وقتى باكاروانى در سفر بود و نوشته ها را يك جا بسته با خود برداشت . در راه گرفتارراهزنان شدند. غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت : اين بسته را از من نگيريدديگر هر چه دارم از آن شما. دزدان را طمع زيادت شد آن را گشودند و جز دفترهاى نوشتهچيزى نيافتند. دزدى پرسيد كه اين ها چيست ؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد. دزدراهزن گفت : علمى را كه دزد ببرد به چه كار آيد. اين سخن دزد در غزالى اثرى عميقگذاشت و گفت : پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفترجان بنگارد.
آرى بهترين دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجينه سينه او استبايد دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعهدل به بار آورد كه از هر گزند و آسيبى دور، و دارايى واقعى آدمى است .(285)


روز برفى و طلب علم

نكته اى از پير دانايم جناب استاد علامه شعرانى - جانم به فدايش - حلقه گوش ‍خاطرم است : در مدرسه مروى تهران حجره داشتم و از آنجا به سه راه سيروس ‍ كه اكنونچهار راه سيروس است ، براى درس به منزل آن حضرت كه دانشگاه دانش پژوهان بودهتشرف يافتم . روزى از روزهاى زمستان كه برف سنگين و سهمگين تماشايى آن كوى وبرزن را هموار كرده بود كه گويى شاعر در وصف باريدن آن برف گفته :

در لحاف فلك افتاده شكاف
پنبه مى بارد از اين كهنه لحاف
براى حضور در مجلس درس ، دو دل بودم ، هم به لحاظ مراعاتحال استاد و منزل آن جناب ، و هم به لحاظ كسوت و وضع طلبگى خودم كه كوس((عاشقان كوى تو الفقر فخرى )) مى زدم بالاخره روى شوق فطرى و ذوق جبلّى بهراه افتادم و برهه اى از زمان بر در سرايش مكث كردم و باانفعال ، حلقه بر در زدم چون به حضورش مشرف شدم عذر خواهى كردم كه در چنينسرماى سوزان مزاحم شدم . فرمودند: از مدرسه تا بدين جا آمده اى ، آيا گدايان روزهاىپيش كه در كنار خيابانها و كوچه ها مى نشستند و گدايى مى كردند امروز راتعطيل كردند؟ عرض كردم : بازار كسب و كار آنان در چنين روزهاى سرد، گرم است .
فرمودند: گداها دست از كارشان نكشيدند، ما چراتعطيل كنيم و گدايى نكنيم .(286)

خطيبان بى عمل

از پيامبر اكرم صلى الله و عليه و آله وسلمنقل است كه فرمود: ((همان طور كه زندگى مى كنيد مى ميريد و همان گونه كه مىخوابيد محشور مى شويد)).
و نيز فرمود: ((شب معراج مردمى را ديدم كه لبانشان بريده شد و دوباره بهشكل اول باز مى گشت و دوباره بريده مى شد.جبرييل مرا گفت : اينان خطيبان امت تو هستند كه لبانشان بريده مى شود؛ چون به آن چهكه مى گويند عمل نمى كنند)).(287) (288)


كسب علم

ماجرايى است كه شيخ بهايى در ابتداى جلد سومكشكول آورده است ؛ در آن جا كه مى گويد: ((شهيد ثانى از عنوان بصرى ، كه پيرمردىنود و چهارساله بود، نقل مى كند كه او گفت : چند سالى نزد مالك بن انس مى رفتم چونجعفر بن محمد صادق عليه السلام آمد، نزد او رفتم ومايل بودم ، همان طور كه نزد مالك بن انس ‍ براى اخذ علم مى رفتم ، از آن حضرت نيزكسب علم نمايم . روزى حضرت به من فرمود: من خواستاران بسيارى دارم ، ليكن مرا در هرساعتى از شب و روز او رادى است كه بايد بدانهامشغول باشم ؛ پس مرا از ورود و ذكرم باز مدار! و همان طور كه پيش مى كردى ، نزد مالكرو، و از او كسب علم كن !
(چون اين سخن شنيدم ) سخت غمگين شدم و از حضورش مرخص شده ، با خود گفتم : اگر درمن خيرى ديده بود، اين چنين نمى فرمود. پس وارد مسجدرسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم شده ، بر آن حضرت صلى الله عليه و آله وسلمسلام كردم . فردايش به كنار قبر پيامبر آمدم و دو ركعت نماز خوانده ، گفتم : خدايا از تومى خواهم كه قلب جعفر عليه السلام را با من نرم گردانى و آن چه از علم او كه باعثهدايتم به صراط مستقيمت شود، روزيى ام گردانى ! سپس با ناراحتى به خانهبازگشتم و نزد مالك بن انس نيز نرفتم ، چرا كه قلبم ، از محبت جعفر بن محمد عليهالسلام مملوّ بود و تنها براى اداى نماز واجب از خانه خارج مى شدم . تا اين كه صبرمتمام شد و به در خانه حضرت آمده ، اذن ورود خواستم . خادمش بيرون آمد و گفت : حاجتتچيست ؟
گفتم : مى خواهم بر شريف (امام صادق ) سلامى عرض نمايم .
گفت : در حال نماز است . مدتى همان جا نشستم . پس از اندكى خادم آمد و گفت : بر بركتخدا وارد شو!
وارد شدم و سلام كردم ، حضرت جواب گفت و فرمود: بنشين خدايت ببخشايد! نشستم .حضرت سر مباركش را بالا آورد و فرمود كنيه ات چيست ؟
گفتم : ابوعبدالله .
فرمود: خداوند كنيه ات را ثابت بدارد و توفيقت دهد! اى ابوعبدالله ! حاجتت چيست ؟
با خود گفتم : اگر در اين ديدار، حتى جز اين دعا بهره اى ديگر نبرم ، باز هم كافىاست . حضرت دوباره فرمود: حاجتت چيست ؟
گفتم : از خدا خواستم كه قلب شما را با من نرم گرداند و از علم شما، اندكى روزى امگرداند و اميدوارم كه خداى تعالى اين حاجت شريف را اجابت فرمايد.
فرمود: اى ابوعبدالله ! علم با تعلّم حاصل نشود؛ بلكه نورى است كه بر قلب آن كسكه خداوند خواهد هدايتش كند بتاباند. اگر طالب آنى ، ابتدا در نفس خود، حقيقت عبوديت راجستجو نما و علم را به واسطه عمل بجوى و از خدا فهم و درك را طالب نما! تا تو را عطافرمايد.
گفتم : اى شريف !
فرمود: بگو، اى اباعبدالله !
گفتم : اى ابا عبدالله ! حقيقت عبوديت چيست ؟
فرمود: سه چيز است : يكى اين كه بنده در آن چه كه خدا به او داده است ، مالكيتى براىخود قايل نشود؛ چرا كه بنده و غلام را ملك و مالى نيست .مال و ثروت را از آن خدا بداند و طبق اوامر او، آن را مصرف نمايد. ديگر اين كه بندهتدبيرى براى خود نداشته باشد. و شى ء سوم آن كه ، در آن چه كه خداوند تعالى امرو نهى اش فرموده است ، خود را مشغول سازد (و از آن اطاعت كند). پس چون خود را مالكعطاياى خداوند، نبيند، اتفاق بر او سهل شود، و چون تدبير خود را به او تفويض كند،مصايب دنيا براى او آسان گردد و چون به اطاعت و انجام اوامر و نواهى خداوندمشغول باشد، به ستيز و مباهات با مردم نپردازد. و چون خدا بنده اى را با اين سهخصيصه گرامى داشت ، دنيا و ابليس و خلق در نظر او خوار شوند و دنيا را براى تكاثرو تفاخر نطلبد، و آن چه را كه نزد مردم است ، براى عزت و بلندى مرتبه خود طلب نكندو روزهايش را به بطالت نگذارند. پس اين اولين درجه تقواست . خداوندمتعال فرموده است : تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض ولافسادا و العاقبه للمتقين .(289)
گفتم : اى ابا عبدالله مرا نصيحتى فرما!
فرمود: تو را با نه چيز وصيت كنم ، كه آن ، وصيت من است براى كسانى كه خواهند درطريق خداى تعالى گام نهند و از خدا مساءلت دارم كه تو راعمل بدان ها موفق نمايد!
يك نصيحت ، در رياضت نفس است و سه ديگر در حلم و سه نصيحت بعدى در علم . آنها راحفظ كن و سبك مشمار!
فرمود: اما در مورد رياضت : آن چه را كه بدان اشتها وميل ندارى مخور! چون موجب حماقت و بلاهت شود. چيزى مخور جز به هنگام گرسنگى ، وچون خوردى ، از حلالش بخور و نام خدا آور و حديثرسول صلى الله عليه و آله وسلم را به ياد آور كه فرمود: آدمى ، هيچ ظرفى را بدتراز شكمش پر نكرد. پس ‍ اگر لازم شد كه طعامى بخورد، ثلثى از شكمش را براى طعام ،و ثلثى را براى آب و ثلثى ديگر را براى نفسش قرار دهد.
اما نصايحى كه در حلم است : چون كسى تو را گفت كه اگر يكى بگويى ده تا مىشنوى ، او را بگو كه اگر ده تا بگويى ، يكى هم نخواهى شنيد. چون تو را دشنام دهند،او را بگو كه اگر در آن چه گفته اى صادقى ، از خدا مى خواهم كه مرا ببخشايد، و اگركاذب هستى ، از خدا مى خواهم كه تو را ببخشايد. و چون كسى تو را به خنى - به فحشو ناسزا - وعده داد، او را به نصيحت و دعا وعده ده !
اما درباره علم : آن چه را نمى دانى از آگاهان بپرس ولى براى عيب جويى و آزمايش مپرس. با راءى شخصى ات كارى انجام مده و در تماممسايل راه احتياط را پيشه كن . از فتوا دادن فرار كن ، همچنان كه از شير فرار مى كنى .گردنت را پل مردم قرار مده ! اكنون اى ابوعبدالله برخيز و برو كه نصايحم را گفتم ومرا از وردم باز مدار! چرا كه من به نفس خود ظنينم . والسلام على من اتبع الهدى )).
اى باقى سداد و طالب رشاد و سالك طريق ربّ عباد! در اين صحيفه كه با قلم ولايتنگاشته شده و نور و هدايت در آن نقش بسته است ،تاءمل نما!
و حال ، نفس خاطى خودم را مخاطب قرار داده ، گويم : اى هالك ! چه چيزى تو را به خدايتمغرور كرده است كه نزد او اعمال فاضح ، به انجام مى رسانى ؟! برخيز و به سوىكسى كه تو را آفريده و به صورتى كه خواسته قرار داده است سفر كن ! آيا نمىبينى كه ما ما سواى او، پيش در خانه اش به اعتكاف نشسته اند؟! چرا به سوى او پرنمى كشى و عمر را در قيل و قال سپرى مى كنى ؟! و در سؤال و جواب ، فرومايگى مى كنى ؟! فرصت را غنيمت شمار و از غصه فارغ شو! تسويف راكنار گذار، كه وضيع و شريف را از ميان برد. نزد پروردگار بخشنده ات حضور ياب ،كه حضور مورث نور است ! و بلكه نور على نور است ، و الله نور السموات والارض و (خداوند) نور جمال آنها است . مگر قرآن را نخوانده اى كه خداوند فرمودهاست : من جاهد فينا لنهدينهم سبلنا مگر سخن امام صادق عليه السلام را نشنيدهاى كه فرمود: ((علم تنها به تعلّم حاصل نشود؛ بلكه نورى است كه بر قلب آن كس كهخداوند مى خواهد هدايتش كند، بتاباند)).(290)


برطرف كننده شك و ترديد

كلينى قدس سره به طور مفصل در كتاب كافى و به اسنادش از يونس بن يعقوب اينروايت را نقل مى كند كه او گفته است :
((جمعى از اصحاب امام صادق عليه السلام من جمله ، حمران بن اعين و محمد بن نعمان وهشام بن سالم و طيار در خدمت حضرتش حضور داشتند. هشام بن حكم نيز كه هنوز جواننورسى بود در ميانشان ديده مى شد.
حضرت ، خطاب به هشام فرمود: اى هشام ! خبر نمى دهى كه با عمرو بن عبيد چه كردى ،و چه از او پرسيدى ؟
هشام عرض كرد: اى پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم ! شما را بسيار بزرگمى دانم و از سخن گفتن در محضر شما شرم دارم ؛ به طورى كه زبانم در برابرت گنگمى نمايد.
امام فرمود: چون شما را دستورى دادم ، انجام دهيد.
هشام عرض كرد: به من از موقعيت و مجلسى كه عمرو بن عبيد در مسجد بصره پيدا كرده وبحثى در آن جا با پا كرده است خبر رسيد و مرا گران آمد. به قصد او، به سوى بصرهحركت كردم و روز جمعه به شهر وارد شدم . در مسجد حلقه درس ‍ بزرگى بود كه عمروبن عبيد در آن حاضر بود، پارچه سياه پشمينى به كمر بسته و عبايى به دوش انداختهبود و مردم از او پرسش مى كردند. در ميان جمعيت ، راهى باز كرده ، به جلو رفتم ونشستم .
سپس خطاب به عمرو گفتم : اى مرد عالم ! من مردى غريبم و سؤ الى دارم ، آيا اجازه مىدهى بپرسم ؟
گفت : بپرس !
گفتم : آيا تو چشم دارى ؟
گفت : پسر جان ، اين چه پرسشى است ؟ چيزى كه خود مى بينى چرا از آن سؤال مى كنى ؟
گفتم : پرسش من همين است .
گفت : بپرس پسرم ، اگر چه پرسشت احمقانه است !
گفتم : همان پرسش را جواب ده !
گفت : بپرس !
دوباره پرسيدم : آيا تو چشم دارى ؟
پاسخ داد: آرى !
گفتم : با آن چه مى كنى ؟
جواب داد: رنگها و اشخاص را مى بينم و تشخيص مى دهم .
سؤ ال كردم : بينى هم دارى ؟
گفت : آرى !
گفتم : به چه كارت مى آيد؟ گفت : با آن بوها را استشمام مى كنم .
پرسيدم : آيا دهان نيز دارى ؟
پاسخ گفت : بلى !
گفتم : با آن چه مى كنى ؟
گفت : با آن غذا مى خورم و مزه آن را مى چشم .
پرسيدم : تو گوش هم دارى ؟
پاسخ داد: آرى !
گفتم : با آن چه مى كنى ؟
گفت : صداها را مى شنوم .
گفتم : قلب نيز دارى ؟
گفت : آرى !
گفتم : با آن چه مى كنى ؟
گفت : به وسيله آن ، هر آن چه جوارح و حواسم ، درك مى كنند، امتياز و تشخيص ‍ مى دهم .
گفتم : مگر اين اعضاى دراكه ، تو را از قلب بى نياز نمى كنند؟
گفت : نه !
گفتم : چطور بى نياز نمى كنند با اين كه همه صحيح و سالمند؟
گفت : پسر جان ! وقتى آن ها در چيزى كه مى بويند، يا مى بينند، يا مى چشند و يا مىشنوند شك و ترديدى مى كنند، در تشخيص آن به قلب مراجعه مى نمايند تا يقينحاصل و شك باطل شود.
از او پرسيدم : آيا خداوند قلب را براى رفع شك در حواس ، قرار داده است ؟
گفت : آرى !
گفتم : پس آيا بايد قلب موجود باشد وگرنه براى حواس ، يقينىحاصل نمى شود؟
پاسخ گفت : آرى !
گفتم : پس آيا بايد قلب موجود باشد وگرنه براى حواس ، يقينىحاصل نمى شود؟
پاسخ گفت : آرى !
گفتم : اى ابامروان ! خداوند تبارك و تعالى حواس تو را بى امام رها نكرده و برايشانامامى قرار داده تا صحيح را نمايان كند و شكشان را به يقين رساند، ولى اين خلايق را درشك و حيرت و اختلاف رها نموده و امامى برايشان منصوب نكرده تا آنان را از شك و ترديدخارج سازد، در حالى كه براى اعضاى تن تو امامى معين كرده تا آنها را از حيرت و شك درآورد؟
عمرو مدتى خاموش ماند و چيزى نگفت . سپس روى به من كرد و گفت : آيا تو هشام بن حكمى؟
گفتم : نه !
پرسيد: از هم نشينان اويى ؟
جواب دادم : نه !
گفت : پس اهل كجا هستى ؟
گفتم : اهل كوفه !
گفت : پس تو خود اويى .
سپس مرا در آغوش گرفت و در جاى خود نشانيد و خود كنار رفت و ديگر چيزى نگفت تا منبرخاستم .
در اين هنگام امام صادق عليه السلام خنديد و فرمود: اى هشام ! چه كسى اين مطلب را بهتو آموخته است ؟
گفتم : چيزى است كه از شما گرفته ام .
فرمود: به خدا قسم كه اين در صحف ابراهيم و موسى ، مكتوب است)).(291) (292)


قياس مكن

ابن شبرمه گفت : ((روزى همراه ابوحنيفه بر جعفر بن محمد عليه السلام وارد شدم ،ايشان خطاب به ابوحنيفه فرمود: از خدا بترس و در دين ، به راءى خود قياس مكن ! چهاولين كسى كه قياس كرد، ابليس بود...، و واى بر تو، آيا گناهقتل نفس بزرگتر است يا زنا؟
ابوحنيفه پاسخ داد: قتل نفس .
امام عليه السلام فرمود: خداوند عزوجل در قتل نفس ، دو شاهد راقبول كرده است ، ولى درباره زنا، جز چهار شاهد را نپذيرفته است .
سپس ، امام عليه السلام فرمود: نماز عظيم تر است يا روزه ؟!
ابوحنيفه ، پاسخ داد: نماز.
امام فرمود: پس چرا زن حايض ، بايد قضاى روزه اش (درحال حيض ) را به جاى آورد، ولى قضاى نمازش لازم نيست ؟! تو چگونه قياس را روا مىدارى ؟! پس ، از خداى بترس و قياس مكن !
سپس ابن شبرمه گويد: امام (از من )، پرسيد، پليدىبول بيشتر است يا منى ؟
گفتم : بول .
فرمود: پس چرا خداى تعالى درباره بول ، وضو را كافى دانسته ، ليكن درباره منى ،غسل را واجب ؟
فرمود: آيا زن ضعيف تر است يا مرد؟
گفتم : زن
فرمود: پس چرا خداى تعالى سهم مرد را در ارث دو برابر زن قرار داده است ؟ آيا مىتوان در اين مورد قياس كرد؟
گفتم : نه !
فرمود: چرا خداوند درباره سارق ده درهم ، حكم به قطع (دست ) فرموده ولى اگر دستمردى قطع شود، كسى كه دست او را قطع كرده است بايد پنج هزار درهم ، به عنوان ديهبدو بدهد؟ آيا در اين مورد مى توان قياس كرد؟ گفتم نه !...)).(293)


فقيه ترين مردم

حسن بن زياد گويد:
((از ابوحنيفه پرسيدم : فقيه ترين مردم كيست ؟
ابوحنيفه پاسخ داد: جعفر بن محمد. هنگامى كه منصور، او را وادار به آمدن نزد خود كرد،مرا خواند و گفت : مردم به جعفر بن محمد مايل شده اند؛ مساءله هايى سخت آماده و بر اوعرضه كن .
من نيز چهل مساءله آماده ساختم . سپس ، ابوجعفر (منصور) مرا احضار كرد. نزد او كه درحيره رفتم . چون بر او وارد شدم ، جعفر عليه السلام در سوى راستش ‍ نشسته بود. چوناو را ديدم ، هيبت او مرا بسيار متاءثر ساخت ، به طورى كه از ديدن ابوجعفر (منصور) چنيننشده بودم . سلام كردم و نشستم .
منصور به ايشان گفت : اى اباعبدالله ! اين مرد، ابوحنيفه است .
جعفر عليه السلام فرمود: بله ، او را مى شناسم .
منصور روى به من كرد و گفت : اى ابوحنيفه ! مساءله هايت را بر ابوعبدالله مطرح ساز!
من نيز مساءله ها را عرضه نمودم و ايشان پاسخ داده ، مى فرمود: راءى شما چنين است ،راءى اهل مدينه چنين و راءى من چنين .
پاسخ ايشان ، گاه چون نظر ما بود و گاه چون نظراهل مدينه ، و گاه با هر دو مخالف . تا آن كه تمامچهل مساءله را مطرح كردم و پاسخ شنيدم .
(ابوحنيفه سپس مى گويد:) آيا اعلم مردم جز كسى است كه به اختلاف آنان از همه عالم تراست ؟)) (294)


شروع كسب دانش

((يك بنده خدايى بود، كه خدا رحمتش كند قرائت قرآنش خوب بود و يك روز در صحرازمين شخم مى زد آن زمان هنوز آگاهى نداشتم و در قرآن مى ديدم كه نوشته ولم يكنله كفوا احد و ما در نماز مى خوانديم ولم يكلّه كفوا احد، به اين آقاىكشاورز گفتم : قرآن دارد ولم يكن چرا در نماز مى خوانيم ولميكل ؟ ايشان گفتند: حروف يرملون است ، گفتم : يرملون يعنى چه ؟ و ايشان قدرى بدانفن صحبت كرد و گفت : الان كه وقتش است چرا شما معطليد برودنبال تحصيل علوم و معارف آن وقت به نجف اشاره كرد... حرف او در دلم نشست و همينوضعيت مرا دگرگون كرد. نصف شب برخاستم و وضو گرفتم همهاهل خانواده در خواب بودند نخواستم اظهار كنم كه آنها بدانند. خانه ما يك ((ديوانحافظ)) بود گفتم : آقاى حافظ من كه نمى دانم آنهايى كه با كتاب توفال مى گيرند چه مى كنند و چه مى گويند...
يك فاتحه براى شما مى خوانم شما هم بگوييد من چه كنمدنبال درس بروم يا نه ؟
فاتحه را خواندم و ديوان را باز كردم . همه اشعارش را كه نمى فهميدم چونخردسال بودم و قوه تحصيلاتم تا ششم ابتدايى بود. غزلى كه كلمه مدرسه داشت وهمين كلمه مدرسه در من خيلى اثر گذاشت و بى تاب شدم كه آن شب را به روز بياورم وصبح بروم به سراغ مدرسه )).(295)


تربيت شاگرد

علامه حسن زاده آملى گويد: ((... در همان اوايل جوانى نماز شب من ترك نمى شد اساتيدبه ما مرتب تاءكيد مى كردند شما بايد در رفتار و كردارتان مواظب باشيد و مراعاتبكنيد اساتيد ما خيلى مواظب اخلاق ما بودند و از اين جهت به گردن ما حق دارند.... در دوجناح علم و عمل خيلى مواظب ما بودند خودشان هم بسيار مردم وارسته اى بودند، بنده بهنوبه خودم در اين شش سال كه شاگرد آنها بودم ، هيچ نقطه ضعفى در آن ها نديدم ،حركاتشان ، معاشرت ايشان ، همه خوب و پاكيزه بود و بسيار مردم قانعى بودند...) ))(296)


حريم استاد

((بنده حريم اساتيد را بسيار بسيار حفظ مى كردم ، سعى مى كردم در حضور استاد بهديوار تكيه ندهم . سعى مى كردم چهار زانو بنشينم ، حرف را مواظب بودم زياد تكرارنكنم ، چون و چرا نمى كردم كه مبادا سبب رنجش استاد بشود، مثلا من يك وقتى محضر همينآقاى قمشه اى (مرحوم حاج ميرزا مهدى الهى قمشه اى ) نشسته بودم ، خم شدم و كف پاىايشان را بوسيدم ، ايشان برگشتند و به من فرمودند: چرا اين كار را كردى ؟ گفتم : منلياقت ندارم كه دست شما را ببوسم براى بنده خيلى مايه مباهات است خوب چرا اين كار رانكنم ؟...))(297)


افراط در تحصيل

گويند كه ابن اعلم رياضى دان منجم معروف معاصر عضدالدوله ديلمى (على بن حسن - ياحسين - علوى ، متوفى سال سيصد و هفتاد و چهارم يا پنجم هجرت ) از كثرت كار و كوششدر تحصيل و تصنيف علوم و فنون ، خستگى و ملال دماغى بدو و روى آورد به گونه اىكه وقتى او را ديدند با آن همه عشق و علاقه اش به كتاب ، كتاب هايش را يك جا جمع كردهمى خواهد آتش بزند؛ لذا مرحوم استاد از روى مطايبه به بنده فرمود: كارى نكنى كه بهسرنوشت ابن اعلم دچار شوى .(298)


هديه قبله نما

تيمسار سرتيپ حسين على رزم آرا رحمة الله عليه كه آوازه قبله نماى او همه جا رافراگرفته است ، در اول ارديبهشت ماه سنه هزار و سيصد و پنجاه و شش ‍ هجرى شمسى ،شخصا به تنهايى در قم به ديدارم آمد، و يك عدد قبله نما كه از كارهاى بسيار ارزشمندآن شادروان زنده ياد است با برخى از آثار قلمى ديگرش ‍ را برايم تحفه و هديه آوردهبود، پس از آن من نيز روزى راهى تهران شدم و به ديدارش رفتم كه چه گشاده رويى وتازگى ها و مهمان نوازى به سزا بنمود. حقا او را مسلمانى معتقد و دانشمندى متواضع ومنصف و نيك منش و خوش محضر يافتم . در جلسه قم ، مسايلى چند در پيرامون موضوعاتگوناگون هيوى پيش ‍ آمد، دليل برخى از آنها را طلب كرد، ما هم مآخذى از تراث علمىعلماى دين و مصادرى از كتب دانشمندان پيشين را به حضورش عرضه داشتيم ، كه بسيارشگفتى از خود نشان داد، و همى ابتهاج و انبساط مى نمود، و از من خواست كه اين حقايق ومعارف با شرح و بسطى در دست دانشمندان و انديشمندان قرار گيرد.(299)


اهميت طب و طبابت
ارزش طبيب

در زمان پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله وسلم طبيبى يهودى درگذشت ، آن حضرت را ازوفات وى خبر دادند، رسول اكرم از شنيدن آن اظهار تاءسف كرد، عرض نمودند: يارسول الله اين متوفّى يهودى بوده است ، فرمود: ((مگر نمى گوييد طبيب بوده است)).(300)


درمان ماليخوليا

((از نوادر معالجات كه صاحب طبقات الاطباء از ابولبركاتنقل كرده اين است كه يكى از اهالى بغداد را ماليخوليايى عارض شده و مدتهاى مديدبدان رنج مبتلا بود، و هنگام مشى و حركت گمانش اين بود كه خمى بر سر او نهاده اند ودستهاى خود بدان خم مى نهاد و حركت مى نمود. كسان آن مريض هر قدر سعى در معالجت اومى كردند، حالت اختلال دماغ آن مريض بيشتر مى شد تا آن گاه كه شرح آن مرض درپيش او دادند، پس از تاءمل و تفكر در مرض دانست كه به ادويه مزاجى آن بريى پديدنخواهد گرديد، و به تدابير و تصرف در قوه خياليه وهميه وى او را برء پديد خواهدگرديد. پس كسان مريض را گفت كه : روزى او را در نزد من حاضر كنيد كه معالجت او رابه آسانى متقبّلم .
روز ديگر آن مرد ماليخوليايى را به نزد وى آوردند، ابولبركات سر به زير داشتبعد از لمحه اى سربلند كرد و گفت : اين كيست و اين خم بزرگ را چرا بر سر نهاده ؟بعد سر به زير افكند. مرد آهسته به همراهان خود گفت : همواره مى گفتم كه اين خم برسر من است و شما منكر مى شديد. او از زير چشم مى نگريست ، پس سر برداشت و گفت :او را به منزل برده تا ده روز نگذاريد بيرون رود، روز دهم به نزد من آورده به يكطرفة العين اين خم را بشكنم . و از اين رنج آسوده گردد چه بعضى آلات و ادوات خواهمساخت كه در اين چند روز او را صبر بايد نمود.
مرد ماليخوليايى از تقرير وى خوشحال گشته بهمنزل خودش مراجعت كرد. چون نزديك به روز موعود گشت ، آن طبيبكامل غلام خود را بخواست و گفت : خمى را به ريسمان ببند و در بام خانه منتظر باش ،چون آن مرد ماليخوليايى به درون درآيد، من او را به حرفمشغول مى كنم و تو خم را بياويز و بر سر او نگاه دار، و به غلام ديگر گفت : تو نيزچوبى كه بر سر آن آهنى سخت باشد نگاهدار، و چون وقت معين برسد و طبيعت او را مستعدنمايم و اشارت كنم تو آن چوب را سخت بر آن خم بكوب كه خرد گردد. پس در روزمعهود مريض را به نزد وى آوردند، ابتدا نبض گرفت و چند حبّ مخدّر به وى داد، آن گاهاهالى مجلس را بگفت تا متفرق گشته ، و چند نفر از تلاميذ خاص را نگاه داشت ، دست آنشخص بگرفت و به فضاى خانه اش آورد، و هم چنان صحبت مى داشت و مى گرديد تابدان محلّى كه ما بين او و غلامان معهود بود بازداشتن ، و گفت : لحظه اى از اين موضعحركت مكن . پس آن غلام اول خم را بياويخت و محاذى سر وى نگاه داشت ، آن گاه گفت :شربتى قوىّ السّكر آورده بدو دادند، به قدر شربت بنوشيد چند قدم عقب رفته اشارتبه غلام ديگر كرد، به يك دفعه غفلة چوب بر آن خم بنواخت ، صدايى مهيب برخاسته خمخورد گرديد بر اطراف وى بر زمين ريخت ، آن مرد ازهول آن كار فريادى زد و بيهوش گرديد؛ پس بگفت تا او را ماليده به هوش آوردند وشربتى ديگر بدو بخورانيدند از آن وحشت آسوده گشت و آن خم را چون معاينه بشكستهديد آن خيال به كلّى از وى زايل گرديد، يك دو روز ديگر او را نگاه داشته بعضى ازادويه مزيل سوداء به جهت اصلاح مزاج آن مريض به وى بخورانيد، مريض زياده از وىاظهار امتنان كرده با سلامت به منزل خود مراجعت نم ود)).(301) (302)


طبابت زكرياى رازى

منصور بن نوح را كه والى ممالك خراسان بود، وجع مفاصلى نمود كه معظم اطبّاى آن زمانزبان به اعتراف به عجز از علاج آن گشودند، و بر قصور از تدبير آن عارضه اقرارنمودند. راءى اركان دولت بر آن قرار يافت كه با محمد زكرياى رازى كه رازدان قوانينعلاج و اصلاح مزاج بود مشورت نمايند، كسى به احضار او فرستادند، چون به كنارقلزم رسيد از ركوب سفينه تحاشى نمود، تا او را دست و پا بسته در كشتى انداختند،چون از دريا عبور كرده به پادشاه رسيد انواع تدبيرات لايقه و تصرفات فايقه بهعمل آورد و هيچ كدام از سهام تدبير بر هدف مقصود نيامد، بيت :

از قضا سركنگين صفرا فزود
روغن بادام خشكى مى نمود
بعد از آن با پادشاه گفت : هر چند معالجات جسمانى نمودم نفعى بر آن مترتب نشد، اكنونتدبيرى نفسانى مانده ، اگر از مزاولت آن نجاحىحاصل شود فبها، والا ياءس كلى خواهد بود. پس پادشاه را تنها به حمام بردو مقرر نمود كه ديگرى درنيايد. و بعد از آن كه حرارت حمام در بدن پادشاهمشتعل شد با كارد كشيده در برابر او آمد، و به انواع فحش زبان گشاد و گفت : ((توفرمودى كه مرا دست و پاى بسته در روى آب اندازند و به اهانت چندين فرسخ راهبياورند؟ من نيز حالى به همين كارد از تو انتقام خواهم نمود)). پادشاه از نايره غضباشتعال يافت و بى اختيار از جاى برجست . محمد زكريا درحال بيرون دويد و مكتوبى به يكى از خواص سلطان داد و به ايشان گفت : پادشاه رابيرون آريد و به دستورى كه اين جا نوشته امعمل كنيد، و در حال بر مركب تيزرو سوار شد و از خراسان بيرون آمد. پس پادشاه را بههمان طريق تدبير كردند و صحت كلى يافت ، چه موادّ بلغمى كه سبب مرض بود بهواسطه حرارت غضبى و مدد حرارت حمام تحليل يافت . و بعد از آن هر چند پادشاه او راطلبيد ملاقات ننمود، و استعذار كرد كه هر چند صورت شتمى كه واقع شد بنابر مصلحتعلاج بود فاءمّا شايد كه چون پادشاه تذكر آن فرمايد بر خاطرش گران آيد، و ازسلاطين به هيچ حال ايمن نتوان بود.(303) (304)

هماهنگى طبّ با شريعت محمدى

آناتوميست نام دار و طبيب بزرگوار مرحوم على بن زين العابدين همدانى در هامش كتابشريف امراض عصبانى ترجمه كتاب مسيو كريزل فرانسوى گويد:
روزى وارد يكى از مريض خانه هاى پاريس شدم در حالتى كه كسى مرا نمى شناخت ،چنان كه رسم است طبيب معلم و نايب او و چند نفر از شاگردان طبيب و دواساز و دختر از دنياگذشته كه اسباب عيادت اند تمام مرضاى روزهاى سابق و آن هايى كه همان روزداخل شده بودند عيادت كرده ، معلم اغلب آنها را الكليسم يعنى مسموم از افراط شربشراب تشخيص نمود. خطاب به همگى نموده ، گفت : حضرات انصاف بدهيد و ببينيد محمدچه قدر مرد بزرگى بوده است كه هزار و دويستسال قبل از اين ، اين مطلب را فهميده و از شرب آن نهى فرموده ، و ما حيوان ها كه مىگوييم تربيت شده ايم ، مى خوريم تا به اين قسم ها مبتلا مى شويم .
و از اين غريب تر روزى در مريض خانه كه امراض كوفت و سوزنك را معالجه مى كنند،معلم جراحى در مدرس يعنى اطاق اعمال يدى چندعمل يدى كرد. دو نفر از آنها كه يكى را ماده كوفتى به سر حشفه رسيده حشفه و خيلى ازپوست آن را متاكل كرده متورم شده هياءت غريبى پيدا كرده بود. يكى ديگرش با وجود اينكه حشفه متاكل شده بود به طورى متورم بود كه ديگر ادرار كردن و دور كردن پوست آنممكن نبود، لابد شد آنها را به زحمت زياد ختنه كرد. بعد از فراغ از ايناعمال كه دست و اسباب او آلوده به چرك متعفّنى شده بود، دركمال تغير چاقو را بر زمين زده گفت : كاشكى ما هم به دين محمد بوديم كه اگر ازاول ختنه مى كرديم ، اين طورها گرفتار نمى شديم .(305) (306)


فاضل اطباء

آورده اند كه فاضل اطباء جالينوس معاصر عيسى مسيح عليه السلام بود، و هنگامى كه آنپيغمبر خدا مبعوث شد، جالينوس پير شكسته بود، و چون شنيد كه آن بزرگوار مردهزنده مى كند، گفت : اين طبّ نيست اين نبوّت است لذا از غيب بدو ايمان آورد، و خواهرزاده خودبولص را به متابعت آن جناب امر فرمود و وى را به سويشگسيل داشت و خود از مهاجرت به سبب پيرى و ناتوانى عذر خواست و نامه اى بدينمضمون براى آن حضرت ارسال داشت : اى طبيب نفوس ، اى پيغمبر خدا بسا كه بيمار بهسبب عوارض جسمانى از خدمت طبيب باز مى ماند، خواهرزاده ام بولص را به حضور شمافرستادم تا به آداب نبوّت جان خويش را معالجه كند.
بولص به حضور روح الله عليه السلام تشرّفحاصل كرد و نامه جالينوس را تقديم داشت آن بزرگوار اكرامش كرد و وى را گرامىداشت . و اين بولص يكى از حواريين آن جناب شد و تا بدان پايه رسيد كه گفته اند:اگر در حواريون حضرت مسيح عليه السلام كسى جز بولص نمى بود، هر آينه بولصكافى بود.
و آن پيغمبر خدا در جواب نامه جالينوس بدو نوشت : اى كسى كه از علم صحيح خودانصاف دادى ؛ مسافت ، حجاب جانها نمى گردد والسلام .(307)
بارى به قولبلبل بستان عشق حافظ شيرين سخن :

گرچه دوريم به ياد تو قدح مى نوشيم
بعد منزل نبود در سفر روحانى
جلوه بخت تو دل مى برد از شاه و گدا
چشم بد دور كه هم جانى و هم جانانى


مرض خوره اندرونى در يزيد

آورده اند به نقل صحيح كه يزيد را در آخر عمر مرضى پيش آمد كه آن را خواره اندرونىگويند، كه روزى هزار بار آرزوى مرگ در دلش مى گذشت اما از كمان قهر قضا و قدرتير مرگش ميّسر نمى گشت . ع : ((به مرگ خويش راضى گشتم و آن هم نمى بينم ))مى گفت .
روزى يكى از حكما يزيد را گفت كه هيچ مى دانى كه تو را مرض چيست و نيش ‍ و ريشدرون را باعث كيست ؟ يزيد گفت : از كثرت نيش و درد خبر دارم ، اما از حقيقت آنحال غافل و ناهوشيارم . فى الحال حكيم مقدار نخودى موم انگبين را به رشته باريك بستهبدو داد، گفت : سر ريسمان را گرفته اين موم را فرو بر تا بر تو راز درونت ازبيرون آشكار گردد، و يزيد به قول حكيم موم را فرو برد و سر رشته را به دست نگاهداشت ، بعد از زمانى سر رشته را كشيده موم را بيرون آوردند دو عقرب سياه بر آن مومچسبيده بود از حلق او بيرون آمد. حكيم گفت : يا اباالحكم دانستى كه ريش درونت به كدامنيش آراسته است و حجره تاريك ضميرت به زخم كدام جانور پيراسته ؟ گفت : آرى واللهكه بدين ريش و بدين نيش گرفتارم . مدت مديد فريادها مى كرد تا بمرد. ع ((اين استسزاى آن كه آنش عمل است .)) و هرگاه خواهند عقرب را از سوراخش بيرون آرند به هميندستور عمل بايد نمود كه در محبت موم آن شوم بى اختيار است ، و به دام چشم هايشان شهدمايل و گرفتار در صحراى دستپول و ششدر كودكان عرب جهت بازى على الدّوام با عقرباين عمل مى نمايند كه بسيار مشاهده رفته .(308)


حاكميت قضاى الهى بر امور

جالينوس از جمله هشت طبيب كه مرجع و مآب و رؤ وس ارباب صناعت طب بودند يكى او بودو وى ختم اطباى كبار بود و در علم طب چهارصد كتاب تصنيف كرد، و زنى را كه در علم طبمهارتى داشت خصوصا در معالجه زنان دريافت و از اءدويه بسيارقليل الوجود به دست آورد.
چنين استماع افتاده كه وى را در آخر عمر اسهالى شد و مدتى مديد هر چند در معالجه خودجد و جهد نمود آن مرض بيشتر مى شد مردم طعن بسيار مى كردند كه با وجودكمال در معالجه امراض خصوصا در اين مرض عجب درمانده است آخرالامر از طعن مردم بهتنگ آمد و ايشان را بخواند و فرمود كه خمى بيارند و پر آب كنند و اندك داروى بر آنآب بزد و بعد از آن فرمود تا آن را بشكستند آن آب بسته شده بود، فرمود كه از ايندارو بسيار خورده ام اصلا نفع نكرد بدانيد كه علم و تجربه در حين قضاى حق تعالىبه اءمرى هيچ نفع نمى دهد.(309)


متفرقات
گوش و دل كو؟

شيرى را گر برآمد كه از حركت فروماند روباهى كه از بازمانده شكار او طعمه چيدىروزى او را گفت : آيا ملك اين بيمارى را علاج نخواهد فرمود؟
شير گفت : چنين مى گويند كه جز به گوش ودل خر علاج نپذيرد. روباه ، خر گازرى را به چرب زبانى فريب داد و نزد شير آوردشير قصد وى كرد و زخمى انداخت و مؤ ثر نيامد و خر بگريخت . روباه بار دوم آن قدرافسون بر گوش ‍ درازگوش بخواند تا باز وى را به شير رسانيد. در اين بار شيربر خر جست و سخت او را بشكست و روباه را گفت : شست و شويى بكنم و پس گوش ودل خر بخورم كه دواى بيمارى من است چون شير غايب شد، روباه گوش ودل هر دو را بخورد.
چون شير باز آمد گفت : گوش و دل كو؟
جواب داد كه اگر او گوش و دل داشتى كه يكى مركزعقل و ديگر محل سمع است پس از آن كه صولت ملك ديده بود دروغ من نشنودى و به فريبمن فريفته نشدى و با پاى خود به سرگور نيامدى .(310)


دل باز نشود جز به دهان بسته

از سيد كاينات روايت است كه چون فرزندان و نبيره هاى آدم عليه السلام بسيار شدند درنزد وى سخن مى گفتند و وى ساكت بود، گفتند: اى پدر چه شد شما را كه سخن نمىگويى ؟ گفت : اى فرزندان من چون خدا جل جلاله مرا از جوارش بيرون فرستاد با من عهدكرد و گفت گفتارت را كم كن تا به جوار من برگردى .(311)


لعنت بر فلان

حكيمى ، شخصى زاهد و پارسايى را ديد كه تسبيحى در دست داشت و يك به يك ، حكما رانام مى برد و لعن مى كرد. حكيم از او پرسيد: ((چرا اينان را لعن مى كنى و چه چيز باعثشده است كه آنها مستحق لعن بدانى ؟))
زاهد پاسخ داد: ((آنها قايل به وحدت واجب الوجود هستند)).
حكيم خنديد و گفت : ((من نيز قايل به وحدت واجب الوجود هستم )).
شخص به خشم آمد و گفت : ((اسمت چيست ؟))
حكيم جواب داد ((فلان )).
شخص گفت : الهم العن فلانا.(312)


بيت مقبول حق تعالى

يكى از مشايخ منكر ضيخ مصلح الدين سعدى شيرازى بود، شبى در واقعه ديد كه درهاىآسمان گشوده شد و ملايكه با طبق هاى نور از آسماننازل شدند، پرسيد كه : اين چيست ؟ گفتند: براى سعدى شيرازى است كه بيتى گفتهكه قبول حضرت حق سبحانه و تعالى افتاده ، و آن بيت اين است :

برگ درختان سبز در نظر هوشيار
هر ورقى دفترى است معرفت كردگار
آن عزيز چون از واقعه درآمد، در شب به در زاويه شيخ سعدى رفت كه وى را بشارت دهد،ديد كه چراغى افروخته و با خود زمزمه مى كرد، چون گوش كشيد شنيد كه همين بيت مىخواند.(313)

آن را كه خبر شد، خبرى باز نيامد

يكى از صاحبدلان سر به جيب مراقبت فرو برده بود، و در بحر مكاشفت مستغرق شده ،حالى كه از آن معاملت باز آمد يكى از محبّان گفت : از اين بوستان كه بودى چه تحفهكرامت كردى اصحاب را؟
گفت : به خاطر داشتم كه چون به درخت گل برسم دامنى پر كنم
هديه اءصحاب را، چون برسيدم بوى گل چنانم مست كرد كه دامنم از دست برفت.(314)


ديه انسان

وقتى حضرت عبدالمطلب نذر كرد كه يكى از فرزندان خود را قربانى كند قرعه زدندبه نام عبدالله عليه السلام درآمد، بعضى صواب چنان ديدند كه به جاى عبداللهشترهايى قربانى كنند، قرعه زدند عبدالله را قربانى كنند يا ده شتر، قرعه به نامعبدالله درآمد؛ زياده كردند باز به نام عبدالله درآمد تا صد شتر، قرعه به نام صدشتر برآمد صد شتر را براى انسان قربانى كردند.
خداوند عالم چندين سنت از سنن عبدالمطلب را جارى فرمود، يكى همين صد شتر به جاى يكانسان است كاءن حضرت عبدالمطلب عليه السلام در نبوت خاتم صلى الله عليه و آلهوسلم سمت ارهاصى داشت .(315)


وحى به جايگاه شتر

مردى در حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بود، در آن وقت ناقه پيغمبر گم شدهبود هر چه گشتند نيافتند، كسى كه در حضور او بود پيغمبر روى بدو كرد و گفت : دررحل شما مردى مى گويد چه پيغمبرى است كه مى گويد از آسمان به من وحى مى رسد واو نمى داند شترش كجاست ، من هم مانند شمايم تا خداوند مرا خبر نكند چيزى نمى دانم ،اكنون به من وحى شد كه در فلان وادى مهارش به درختى گرفته و مانده ، رفتند وآوردند. آن مرد به رحل خود رفت كسى كه نامش ‍ زيد بن صليت بود اين سخن گفته بود،او را از خود دور ساخت .(316)


مكالمه با حضرت سليمان

شخصى نزد بنده آمد و حالات عجيبى از خودش را برايم تعريف كرد به حدى كه بهراستى غبطه حال او را خوردم . حالاتى برايش پيش مى آمد كه در آنحال ، به خدمت حضرت سليمان مى رسيد و با ايشان صحبت مى كرد. بنده به ايشان گفتمكه دفعه آينده كه به خدمت ايشان رسيدى ، از ايشان يك رمزى ، يك كدى بگير كه هرگاهخواستى ، به حضور ايشان نايل شوى ! رفت و پس از سالى بار ديگر با حالتى مبتهجبه اين جا آمد و گفت كه كد را از حضرت سليمان گرفته ام و هر موقع بخواهم ، مىتوانم ايشان را در عالم مكاشفه درك كنم !(317)


مرد نامحرم

برادر فاضل جناب آقاى شيخ جواد ابراهيمى براى مننقل كردند كه روزى از جناب استاد حسن زاده (مدظله ) خواستم كه نصيحت و ارشاد و موعظهاى برايم بيان فرمايند. از جمله فرمودند: سعى كنيد با نامحرمان تماس نداشته باشيدچه زن باشد و چه مرد!!
تعجب كردم و پرسيدم : آيا مرد هم نامحرم مى شود؟! فرمودند: هر كس كه با خدا انسنداشته باشد، نامحرم است !!(318)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation