بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان از مصایب امام علی علیه السلام, عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     400DAS01 -
     400DAS02 -
     400DAS03 -
     400DAS04 -
     400DAS05 -
     400DAS06 -
     400DAS07 -
     400DAS08 -
     400DAS09 -
     400DAS10 -
     400DAS11 -
     400DAS12 -
     400DAS13 -
     400DAS14 -
     400DAS15 -
     400DAS16 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

47 تدفين پيامبر 

چون مسلمانان از نماز فارغ شدند، به عادت اهل مكه عباس بن عبدالمطلب كسى را فرستادتا عبيدة بن جراح مكى ها و ضريح ساز آنها را حاضر كند و نيز بهدنبال ابو طلحه زيد بن سهل ، حفار مدينه فرستاد تا بيايد و لحدى براىرسول خدا (ص ) ترتيب دهد ابو طلحه حضور يافته و لحدى براى پيغمبر ترتيب داد وعلى و عباس و فضل و اسامه به دفن پيغمبر پرداختند.
انصار از پشت ديوار حجره صدا زدند: يا على تو را به خدا سوگند امروز راضى مشوحقى كه ما به رسول خدا (ص ) داريم نابود گردد. يكى از ما را هم اجازه بده تا در دفنپيغمبر (ص ) شركت نمايد. على (ع ) فرمود: اوس ‍ بن خولى بيايد و در تدفين آنحضرت شركت كند. اوس مردى فاضل و از مردم بنى عوف خزرج بوده و پيكار بدر را همدريافته چون وارد شد، على (ع ) فرمود: وارد قبر شو چونداخل شد على (ع ) بدن مبارك را به دست وى داد و دستور داد چگونه بدن آن حضرت راروى خاك بگذارد، چون آن بدن پاك را در روى خاك قبر گذارد، حضرت امير فرمود: خارجشو، آنگاه خود وارد قبر شده بند كفن پيغمبر را گشود و طرف راست صورت نازنينش رارو به قبله گذارده خشت بر روى بدنش چيد و خاك بر روى آن ريخت .(50)


48 سوگوارى على (ع ) 

شخصى به آن حضرت گفت : (اى اميرمؤ منان ! اگر محاسن خود را خضاب و رنگ مىكردى بهتر بود!)
امام به او فرمود:
(الخضاب زينة و نحن قوم فى مصيبة ): خضاب و رنگ كردن يك نوع زيبايى است ولىما عزاداريم (منظور آن حضرت عزادارى در مورد رحلت پيامبر (ص ) بوده است ).
آرى امام على (ع ) در سوگ پيامبر (ص ) بسيار سوگوار بود و از فراق او همچون شمعمى سوخت .(51)


فصل سوم مصايب بعد از رحلت رسول اكرم (ص ) 

بخش اول : مظلوميت على (ع ) بعد از پيامبر (ص ) 

49 نظر صحابه درباره عثمان  

ابوالفداء مى نويسد: وقتى عثمان جوانان را خويشاوندان خود را به منصب هاى حساسمملكتى از قبيل فرماندارى و استاندارى منصوب نمود، بعضى از صحابه به عبدالرحمنبن عوف (همان كسى كه در شورى به نفع عثمان راءى داد و اساس خلافت او را استوارنمود) گفتند: تو اين پيش آمدها را بر سر ما آوردى ؟ گفت : منخيال نمى كردم چنين كند، از هم اكنون با خدا پيمان مى بندم كه ديگر با او سخن نگويم .تا وقتى عبدالرحمن از دنيا رفت با عثمان صحبت نكرد، در بيماريش عثمان به عيادتعبدالرحمن آمد صورتش را به طرف ديوار برگردانيد.ابوبلال عسكرى در كتاب اءوائل مى نويسد: دعاى على (ع ) درباره عثمان و عبدالرحمن بنعوف مستجاب شد.
روزى كه عثمان از ساختمان قصر مخصوص خود به نام (طمار زوراء) فراغتحاصل كرد غذاى فراوانى تهيه نمود و مردم را به وليمه دعوت كرد. يكى از مدعوينعبدالرحمن بود همين كه چشم عبدالرحمن به ساختمان و غذا افتاد گفت : اى پسر عفان آن چهدرباره ات مى گفتند و ما دروغ مى پنداشتيم اكنون به حقيقت پيوست من به خدا پناه مىبرم از بيعتى كه با تو كردم . عثمان خشمگين شد، دستور داد به غلامش ، عبدالرحمن رابيرون كند، منظورش از اين كه دعاى على (ع ) مستجاب شد جريانى است كهنقل شده : در روز شورى على (ع ) به عبدالرحمن بن عوف فرمود: به خدا قسم اين كار رانكردى مگر به همان اميدى كه آن دو رفيقان از يكديگر داشتند (منظور عمر است كه دراستحكام خلافت ابابكر جديت فراوان نمود تا خودش بعد از او به خلافت برسد) دردنباله فرمايش خود فرمود (دقّ اللّه عطر منشم ) خداوند ميان شما عطر منشم را بكوبد.
منشم ، زن عطر فروشى از قبيله حمير بود. دو قبيله خزاعه و جرهم هر وقت اراده جنگ داشتندخود را به عطر آن معطر مى كردند، هر زمان چنينعمل را انجام مى دادند كشتار بين آنها زياد مى شد از آن روز براى افتراق و اختلاف بين دونفر اين سخن مثل گرديد.(52)


50 عثمان على (ع ) را نيز تبعيد نمود 

علامه امينى در جلد نهم الغدير ص 60 مى نويسد آيا جايز است براى مسلمانى كه ايمانبه خدا و قرآن كريم آورده و به آياتى كه درباره اميرالمؤ منين (ع ) در آن كتابنازل شده توجه داشته باشد و گواهى به نبوت پيغمبر اكرم (ص ) داده و آن چه دربارهفضايل على (ع ) توسط شخص پيغمبر ابراز شدهقبول داشته باشد و سالهاى متمادى با على همنشين بوده ، به اخلاق بى نظير و صفاتحسنه آن جناب پى برده باشد و اطلاع كافى ازافعال و كردارش داشته با چشم خود فداكارى هاو جانبازى ها و فتح و پيروزى هايش را درجنگ هاى حساس اسلام مشاهده كرده باشد آيا براى مسلمانى كه اين قدر شاهد شخصيت على(ع ) باشد جايز است در خطاب با مثل برادر پيغمبر چنين بگويد (لم لا يشتمك مروان اذشتمته فواللّه ما انت عندى با فضل منه ) چرا مروان بهتر نيستى . يا جايز است به اينگونه سخنان با او روبه رو شود؟
و اللّه يا اباالحسن ما ادرى اشتهى موتك ام اشتهى حياتك فواللّه لئن مت احب ان ابقىبعدك لغيرك لانى لااجد منك خلقا و لئن بقيت لا اعدم طاغيا يتخذك سلما و عضدا و يعدك كهفاو ملجئا يمنعنى منه الا مكانه منك فانا منك كالا بن العاق من ابيه ان مات فجعه و ان عاش عقه (53)
يا به اين سخن با او عتاب نمايد ((ما انت افضل من عمار و ما امنتاقل استحقاقا ام بقوله انك احق بالنفى من عمار). تو از اعمار بهتر نيستى و كمتر از اواستحقاق كيفر ندرارى يا سخن ديگرش كه به مولى گفت : تو از عمار به تبعيد شدنسزاوارترى .
بعد از تمام اين خطاب هاى درشت او را از مدينه بيرون و از آشيانه و خانه اش خارج كرد.على (ع ) را چندين مرتبه به ينبع تبعيد نمود. به ابن عباس مى گفت(قل له فليخرج الى ملك بالينبع ما اغتم به و لا يغتم بى ) به على بگو برود به ملكخودش در ينبع نه من از دست او ناراحت و نه او از دست من آزرده باشد.(54)


51 كينه معاويه  

معاويه روزى براى ابوالاسود دئلى هديه اى فرستاد كه مقدارى از آن حلوا بود، منظورشاز فرستادن هديه اين بود كه دل آنها به دست آورد و قلبشان را از محبت على (ع ) خالىكند. ابوالاسود دختركى پنج يا شش ‍ ساله داشت پيش پدر آمد، همين كه چشمش به حلواافتاد لقمه اى از آن برداشته در دهان گذاشت .
ابوالاسود گفت : دختركم ! بينداز اين غذا زهرى است ، معاويه مى خواهد به وسيله حلوا مارا فريب دهد و از اميرالمؤ منين (ع ) دور كند، محبت ائمه (ع ) را از قلب ما خارج نمايد.دخترك گفت : (قبحه الله يخدعنا عن السيد المطهر باشهد المزعفر تبا لمرسله و آكله ) خداصورتش را زشت كند. مى خواهد ما را از سيد پاك و بزرگوار به وسيله حلوايى شيرينو زعفران دار بفريبد. مرگ بر فرستنده و خورنده اين حلوا باد. آن قدر دست در گلو بردو خود را رنج داد تا آن چه خورده بود قى كرد، آن گاه كه خود را پاك از آلودگى حلوايافت اين شعر را سرود:

ابا لشهد المزعفر يا بن هند
نبيع عليك احسابا و دينا
معاذ الله كيف يكون هذا
و مولانا اميرالمؤ منينا(55)

52 دو معجزه تكان دهنده  

مسعودى در ادامه سخن مى گويد: سپس بعد از چند روز، حضرت على (ع ) يكى از آن افراد(ابوبكر) را ديد و او را به ياد خدا آورد، و ايام خدا را به ياد او انداخت ، و به او فرمود:(آيا مى خواهى بين تو و پيامبر(ص ) جمع كنم ، تا تو را امر و نهى كند!).
او گفت : آرى ، با هم به سوى مسجد قبا رفتند،رسول خدا(ص ) را به او نشان داد كه در مسجد نشسته بود،رسول خدا(ص ) به او فرمود: (اى فلانى ! اين گونه با من پيمان بسته اى كه امررهبرى را به على (ع ) واگذار كنى ، اميرالمؤ منان ، على (ع ) است !).
او همراه على (ع ) بازگشت ، و تصميم گرفت كه امر خلافت را به على (ع ) تسليمنمايد، ولى رفيقش نگذاشت ! و گفت : اين سحر آشكار است و جادوى معروف بنى هاشم است، مگر فراموش كرده اى كه من و تو در نزد ابن ابى كبشه (پيامبر) بوديم به دو درختامر كرد، آنها به هم چسبيدند، و در پشت آن درخت ها قضاى حاجت كرد، سپس به آن درخت هاامر كرد و آنها از همديگر جدا شدند و به حالاول بازگشتند؟!!
ابوبكر پاسخ داد: اكنون كه تو اين جريان را به ياد من آوردى ، من نيز به ياد جريانديگرى افتادم و آن اين كه : من و او (پيامبر(ص ) در غار (ثور) پنهان شده بودم ، اودستش را به صورتم كشيد، سپس با پاى خود اشاره كرد، دريايى را به من نشان داد،سپس جعفر (طيار) و اصحابش را به من نشان داد كه سوار بر كشتى هستند و در دريا سيرمى كنند!
ابوبكر از گفتار رفيقش ، تحت تاءثير قرار گرفت و از تصميم خود مبنى بر تسليمامر خلافت على (ع ) منصرف شد، سپس تصميم برقتل على (ع ) گرفتند و همديگر را به اين كار توصيه نمودند و وعده به همديگر دادند،و خالدين وليد را ماءمور قتل كردند.(56)


53 آخرين كلام على (ع ) در بالاى منبر  

محدث بزرگ ثقه الاسلام كلينى از سدير نقل مى كند كه گفت : در محضر امام باقر(ع )بوديم ، سخن از جريانات بعد از رحلت رسول خدا (ص ) و پريشانى و غربت حضرتعلى (ع ) به پيش آمد، مردى از حاضران به امام باقر(ع ) عرض كرد: (خدا كار تو راسامان دهد، عزت و شوكت بنى هاشم و بسيارى جمعيت آنها چه شد؟)
امام باقر (ع ) فرمود: (از بنى هاشم كسى باقى نمانده بود! (شوكت ) بنى هاشم بابودن جعفر طيار و حمزه (ع )، موجوديت داشت ، وقتى كه جعفر و حمزه در گذشتند عموىپيامبر (ص ) و عقيل (برادر على (ع ) باقى ماندند، كه از آزاد شدگان (در فتح مكه )بودند.
اما والله لو ان حمزة و جعفر كانا بحضرتهما، ما وصلا الى ما وصلا اليه ، و لوكانا شاهديهما لاتبقا نفسيهما.
آگاه باش ، سوگند به خدا اگر حمزه و جعفر (ع ) زنده و حاضر بودند، آن دو نفر(خليفه ) به آن مقام كه رسيدند، نمى رسيدند، و اگر حمزه و جعفر (ع ) شاهد و ناظربودند، آن دو نفر جان سالمى از ميان بيرون نمى بردند و خود را به هلاكت مىرساندند).
به خاطر همين تنهايى و مظلوميت است كه نقل شده حضرت على (ع ) وقتى كه به منبر مىرفت ، هميشه آخرين سخنش قبل از پايين آمدن از منبر، اين بود ما زلت مظلوما منذ قبض اللهنبيه (از آن هنگام كه خداوند، پيامبرش را قبض روح كرد، همواره و هميشه مظلوم شدم).(57)


54 شباهت كار على (ع ) به پنج پيامبر  

بعد از بيعت اجبارى على (ع ) به خانه خود رفت و از مردم كناره گرفت ، و بعد بهپيروان خود فرمود: من به پنج پيغمبر در پنج مورد، اقتدا كرده ام (كار من شبيه كار آنهااست ):
1 از حضرت نوح (ع ) آن جا كه به خدا عرض كرد:
رب انى مغلوب فانتصر: (پروردگارا من مغلوب اين قوم (طغيانگر) شده ام ، انقام مرا ازآنها بگير (قمر 10).
2 از حضرت ابراهيم (ع ) آن جا كه به مشركان فرمود: و اعتزلكم و ما تدعون من دونالله : (و از شما و آنچه غير از خدا مى خوانيد كناره گيرى مى كنم ) (مريم 48).
3 از حضرت لوط (ع ) آن جا كه به قوم سركش خود فرمود: لو ان لى بكم قوة او آوىالى ركن شديد: (اى كاش در برابر شما، قدرتى داشتم ، تا تكيه گاه و پشتيبانمحكمى در اختيار من بود) (هود 80).
4 از موسى (ع ) كه به فرعونيان گفت : ففرت منكم لما خفتكم : (پس از شما فراركردم هنگامى كه از شما ترسيدم ) (شعرا 21).
5 و هارون (برادر موسى (ع ) كه به موسى (ع ) گفت : ان القوم استضعفونى و كادويقتلوننى : (مردم مرا تضعيف كردند و نزديك بود كه مرا بهقتل رسانند) (اعراف 150).
سپس به جمع آورى و تنظيم قرآن پرداخت و آن را در جامه اى پيچيد و آن را بسته و مهرنمود و به مردم فرمود: (اين كتاب خدا است كه آن را طبق امر و وصيت پيامبر(ص ) همانگونه كه نازل شده است جمع آورى نموده ام .
بعضى از حاضران گفتند: (قرآن را بگذار و برو).
فرمود: رسول خدا(ص ) به شما فرمود: (من در ميان شما دو يادگار گرانمايه مىگذارم ، كتاب خدا و عترت من ، و اين دو از هم جدا نمى شوند تا اين كه در كنار حوضكوثر بر من وارد گردند) پس اگر سخن پيامبر (ص ) راقبول داريد، مرا با قرآن بپذيريد، كه بر اساس دستورات قرآن بين شما حكم مى كنم .
قوم گفتند: (ما نيازى به تو و قرآن تو نداريم ، اكنون آن قرآن را بردار و ببر و ازآن جدا نشو).
حضرت على (ع ) از قوم ، روى گردانيد و به خانه اش رفت ، و شيعيان او نيز خانه نشينشدند، زيرا رسول خدا(ص ) از آنها پيمان گرفته بود كه چنين كنند.
ولى آن قوم ، دست نكشيدند، به خانه على (ع ) هجوم آوردند و در خانه اش را سوزاندند وآن حضرت را با اجبار به سوى مسجد بردند، و فاطمه (س ) را در كنار در خانه ، درفشار قرار دادند به طورى كه فرزندش ‍ محسن ، سقط گرديد.
به على (ع ) گفتند: بيعت كن ، او بيعت نكرد و گفت : بيعت نمى كنم ، گفتند: اگر بيعتنكنى تو را مى كشيم .
فرمود: اگر مرا بكشيد، من بنده خدا و برادررسول خدا(ص ) هستم ، دستش را باز كردند ولى آن حضرت دستش را بست ، باز كردندست او بر آنها سخت شد، در حالى كه دستش بسته بود، (دست ابوبكر را) بر دست اوماليدند.(58)


55 گريستن رسول خدا(ص )  

ابو عثمان نهدى از على بن ابى طالب (ع ) روايت كرده كه فرموده : بارسول خدا (ص ) از باغى مى گذشتيم كه من گفتم :اىرسول خدا، اين باغ چه زيباست !
فرمود: تو را در بهشت بهتر از آن است ؛ تا به هفت باغ و به روايت احمد بن زهير نهباغ گذشتيم و من همان سخن را تكرار كردم و پيامبر هم مى فرمود: تو را در بهشت بهتراز آن است . آن گاه رسول خدا (ص ) مرا در آغوش كشيد و گريست .
گفتم ،اى رسول خدا، علت گريه شما چيست ؟
فرمود: كينه هايى كه براى حكومت پس از من ، از تو در سينه هايى مردانى نهفته است كهبر تو آشكار نمى كنند.
گفتم : آيا در آن هنگام دين من در سلامت است ؟
فرمود: آرى تو در سلامت است . (59)


56 ملاقات با برادر  

عقيل به حضور على (ع ) آمد، على (ع ) را نگران ديد، پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟خداوند چشم هاى تو را نگرياند.
حضرت على (ع ) در پاسخ فرمود: برادرم ! سوگند به خدا گريه ام در مورد قريش وطرفداران آنها است كه راه گمراهى را پيمودند و از حق روى برتافتند، و به فساد وجهالت خود بازگشتند، و به وادى اختلاف و نفاق و در بيابان سرگردانى افتادند، وبراى جنگيدن با من همدست شدند، چنان كه قبلا براى جنگيدن بارسول خدا (ص ) همدست گشتند، خداوند آنها را به مجازات برساند كه رشته قرابت بامرا پاره كردند و حاكميت پسر عمويم پيامبر(ص ) را از دست ما بيرون بردند، آن گاهبلند گريه كرد و فرمود: انا لله و انا اليه راجعون و اين اشعار را به عنوانتمثيل خواند:

فان تسلينى كيف انت فاننى
صبور على ريب الزمان صليب
يعز على ان ترى بى كابة
فيشمت عاد اويساء حبيب
(اگر از حال من بپرسى كه چگونه اى ؟، مى گويم : در سختى هاى روزگار صبر مىكنم و در دشوارى ها به سر مى برم ، بر من سخت است كه آثار اندوه در من ديده شود تادشمن شادى كند و دوست ناراحت شود.(60)

57 درد دل حضرت امير (ع ) با چاه  

ميثم مى گويد: شبى از شب ها على (ع ) مرا با خود از كوفه بيرون برد تا رسيديم بهبيابانى آن جا خطى كشيد و به من فرمود: از اين خط تجاوز نكن ، مرا گذاشت و خود رفت. آن شب شب تاريكى بود. من با خود گفتم . عجيب ، مولاى خودم را در اين بيابان تنهاگذاشتم با آن كه او دشمنى زيادى دارد به خدا قسم كهدنبال او خواهم رفت تا از او باخبر باشم . پس ‍ به جستجوى آن حضرت پرداختم . او رادر حالى يافتم كه سر خود را تا نصف بدن در چاهى كرده با چاه گفتگو مى كند، همين كهامام آمدن مرا احساس كرد فرمود: كيستى ؟
عرض كردم : ميثم .
فرمود: آيا نگفتم از خط تجاوز مكن . گفت : سرور من ، ترسيدم خدا نكرده از دشمنان بهشما آسيبى برسد، دلم طاقت نياورد.
فرمود: آيا چيزى شنيدى از آن چه مى گفتم .
عرض كردم : نه
فرمود:اى ميثم ،

و فى الصدر لبانات
اذا ضاق لها صدرى
نكت الارض بالكف
و ابديت لها سرى
فمهما تنبت الارض
فذاك النبت من بذرى
در سينه من اسرارى است ، وقتى كه دلم از جهت آنها تنگ مى شود زمين را با دستم مى كنم ،راز دلم را ظاهر مى نمايم پس هر وقتى كه بروياند آن زمين گياهى را، از آن تخمى استكه من كاشته ام .(61)

58 مظلوم هميشه تاريخ  

اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: از آن وقتى كه مادر، مرا زاده است پيوسته مظلوم بوده ام حتىوقتى كه به برادرم عقيل درد چشم اصابت كرد، مى گفت : به چشم من دارو نريزيد تا بهچشم على دارو بريزيد. با اين كه درد چشم نداشتم به چشم من دوا مى ريختند.(62)


59 پدرم فداى آن شهيد  

عايشه گويد: روزى على بن ابى طالب (ع ) ازرسول خدا(ص ) اجازه ورود خواست پيامبر(ص ) فرمود: يا علىداخل شو، چون داخل شد رسول خدا(ص ) برخاست و او را در آغوش كشيد و پيشانيش رابوسيد و فرمود: پدرم فداى آن شهيد، پدرم فداى آن تنهاى شهيد.(63)


60 چگونه صبح كردن على (ع )  

حنش بن معتمر گويد: بر اميرالمؤ منين على بن ابيطالب (ع ) در حالى كه در رحبه (محلىدر كوفه ) تكيه زده بود داخل شدم و گفتم : السلام عليك يا اميرالمومنين و رحمة الله وبركاته ، چگونه صبح كردى ؟
حضرت سر بلند كرد و جواب سلام مرا داد و فرمود: صبح كردم در حالى كه دوست داردوستان ، و صبر كننده بر دشمنى دشمنانمان هستم ، همانا دوست ما در هر شبانه روز منتظرراحتى و گشايش است ، و دشمن ما بناى كار خود را بر پايه اى نهاده كه سخت نااستوار ولغزان است ، اين بناى او بر لب پرتگاهى است كه وى را در آتش دوزخ مى افكند.
اى ابا المعتمر به راستى كه دوست ما نمى تواند ما را دشمن بدارد، و دشمن ما نمىتواند ما را دوست بدارد، همانا خداى متعال دل هاى بندگان را بر دوستى ما سرشته ، ودست از يارى دشمن ما شسته ، پس دوست ما توان دشمنى ما، و دشمن ما توان دوستى ما راندارد، و هرگز دوستى ما و دوستى دشمن ما در يكدل نگنجد. زيرا كه (خداوند براى يك مرد دودل در درونش ننهاده است ) تا با يكى ، گروهى را و با ديگرى دشمنان همان گروه رادوست بدارد.(64)


61 ستم هاى وارده به على (ع )  

مسيب بن نجبه گويد: على (ع ) مشغول سخنرانى بود كه مرد عربى فرياد مظلوميتبرداشت ، آن حضرت به او فرمود: نزديك بيا. امام فرمود: به من به اندازه ريگ هاىبيابان و موهاى بدن حيوانات ستم شده است .(65)


62 دشمنى دختران خلفاء با على (ع )  

چون على (ع ) در ذى قار فرود آمد عايشه نامه اى به حفضة ، دختر عمر، نوشت كه بدانعلى به ذى قار آمده و چون خبر سپاهيان بسيار و جماعت انبوهى كه با ما هستند بدو رسيدهاز ترس در همانجا توقف كرده و همانند اسب قرمز رنگى است كه راه پيش و پس ندارد،اگر قدم به پيش نهد پى شود و اگر به عقب برگردد او را نحر كنند!
حفضه كه اين نامه را خواند، دستور داد زنان خواننده اى را نزد وى بياورند و برايش آوازخوانى كرده و بنوازند و در وقت خوانندگى و دف زدن اين شعر را بخوانند:

ما الخبر ما الخبر؟
على فى السفر!
كالفرس الاسقر!
ان تقدم عقر
و ان تاءخر نحر!
اين خبر به گوش زنان بنى اميه و (بنات الطلقاء) رسيد و براى شنيدن آن به خانهحفصه آمده و در آنجا اجتماع مى كردند و خوانندگان و نوازندگان نيز با همان اشعار بهخوانندگى و دف زدن مى پرداختند.
ام كلثوم دختر على (ع ) از جريان مطلع شد و جامه برتن كرده و به طور ناشناس وروبسته به خانه حفضه رفت و چون وارد شد روى خود را باز كرد و چون حفضه او راشناخت شرمنده شد و عذر خواهى كرد.
ام كلثوم بدو گفت : اگر شما دو نفر امروز با على به مخالفت و دشمنى برخاسته ايدپيش از اين نيز به دشمنى با برادرش (رسول خدا) برخاستيد تا آنكه خداوند دربارهشما آن آيات را نازل فرمود!
حفضه شرمنده شد و از وى خواست تا از ادامه آن گفتار خوددارى كند و نامه عايشه راطلبيد و آن را پاره كرده و از خدا طلب آمرزش ‍ كرد.(66)

63 سكوت على (ع )  

ابوعلى همدانى گويد: عبدالرحمن بن ابى ليلى حضور اميرالمؤ منين على بن ابى طالب(ع ) برخاست و گفت : اى اميرمؤ منان از شما پرسش مى كنم تا چيزى از شما فرا گيرم والبته منتظر بوديم كه چيزى درباره كار خودت بفرمايى اما چيزى نفرمودى . آيا از كارخويش به ما خبر نمى دهى كه آيا (اين سكوت شما) به جهت سفارشى است از جانبرسول خدا(ص ) يا به نظر خودتان چنين رسيده است ؟ همانا ما درباره شما گفتارفراوانى گفته ايم ، و مطمئن ترين آنها همان است كه از زبان خودتان بشنويم و از شمابپذيريم . ما مى گفتيم : اگر حكومت پس از رسول خدا(ص ) به دست شما مى رسيد احدىبا شما به نزاع نمى پرداخت ، به خدا سوگند اگر از من بپرسند نمى دانم چه بگويم؟ آيا چنين پندار برم كه اين قوم نسبت به آن چه كه درآنند از شما شايسته ترند؟ اگرچنين گويم پس به چه جهت رسول خدا(ص ) در بازگشت از حجة الوداع شما را نصب نمودو فرمود: (اى مردم هر كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست ). و اگر شما از آنان نسبتبدان چه كه در آنند شايسته ترى پس براى چه ولايت آنهارا بپذيريم ؟
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى عبدالرحمن همانا خداىمتعال پيامبر خود (ص ) را به نزد خود برد و من در آن روز نسبت به مردم از شايستگى خودبه اين لباسم شايسته تر بودم ، و همانا از جانب پيامبر خدا(ص ) به من سفارشى شدهبود كه اگر مرا مسخر خود نموديد، به خاطر اطاعت از خدا اقرار كنم و بپذيرم . و همانانخستين چيزى كه پس از آن حضرت (يا پس ‍ از غصب خلافت ) از حقمان كاسته و ضايع شدابطال حق ما در خمس ‍ بود، پس چون كار ما سست گشت چوپانى چند از قريش در ما طمعورزيدند. و همانا مرا حقى بر مردم است كه اگر بدون درخواست و درگيرى به منبازگردانند مى پذيرم و به انجامش برمى خيزم و آن تا مدت معلومى ادامه خواهد يافت ، ومن بسان مردى هستم كه از مردم در مدت معينى طلبى دارد، اگر در پرداختمال او سريع كنند آن را بگيرد و سپاس ‍ قرار گيرند، و مانند مردى باشم كه راهسهولت و نرمى را پيش گيرد اما در نظرم مردم بسان حيوان چموشى جلوه مى كند.
جز اين نيست كه هميشه حق از اين راه شناخته مى شود كه طرفداران اندكى از مردم دارد،پس هرگاه سكوت كردم از من صرف نظر كنيد، كه اگر مطلبى پيش آيد كه نيازمندپاسخ باشيد شما را هدايت خواهم كرد، پس تا آن گاه كه من دست مى دارم شما نيز دست ازمن بداريد.
عبدالرحمن گفت : اى اميرمؤ منان به جان خودت سوگند كه شما همان طور كه پيشينيانگفته اند:
(به جانت سوگند كه هر كس را خواب بود بيدار نمودى ، و به گوش هر كس كهگوشى شنوا داشت رسانيدى ).(67)


64 شكوه على (ع ) از روزگار  

على (ع ) فرمود: در روزگار رسول خدا(ص ) چون پاره تن او بودم ، مردم به من مانندستاره اى در افق آسمان مى نگريستند، سپس روزگار مرا فرود آورد تا آن كه فلانى وفلانى را با من برابر ساخت ، سپس مرا با پنج نفر برابر كردند كه برترين آنهاعثمان بود، گفتم : اى اندوه ! اما روزگار به اين هم بسنده نكرد و از قدر من آن قدر كاستكه مرا با پسر هند (معاويه ) برابر ساخت !(68)


بخش دوم : شكوه هاى على (ع )  

65 شكوه على (ع ) از سستى ياران  

اى مردم كوفه من از معاشرت شما به سه قسمت و به دو امر ديگر مبتلا شدم .
اما سه قسمت شماها كر هستيد در حالى كه به ظاهر گوش داريد و كور هستيد اگر چه بهصورت چشم داريد و گنگ هستيد ولى حرف مى زنيد و چشم و گوش و زبان شما كوچكترين تاءثيرى در زندگى شما ندارد، و اما دو امر ديگر برادرى و دوستى شما در موقعحضور روى صدق و صفا و حقيقت نيست و هنگام گرفتارى و ابتلا نيز نمى توان به شماهااعتماد و اطمينان كرد.
پروردگارا من از اين مردم دل تنگ و ملول گشته ام و آنان نيز از منملول شده اند. من از آنان خسته و بيزار و آنان از من بيزارند، خداوندا امير و حاكمى را ازاين جمعيت راضى نگه مدار و اين مردم را نيز از امير خودشان هرگز ممنون و راضى قرارمده و دل هاى آنان را وارد خطر و وحشت و خوف كن چنان كه نمك در رطوبت آب مى شود.
اى مردم بدانيد كه اگر مرا ممكن بود و مى توانستم با شما قطع رابطه نموده و هرگزبا شما سخن نگفته و دستورى به شما ندهم ، البتهعمل مى كردم ، زيرا به خاطر هدايت و نجات و رشد آنچه مى توانستم كوشش كردم و درملامت و عتاب شما آن چنان اصرار و مبالغه نمودم كه از زندگى خود سير شدم .
زيرا در نتيجه سخنان و كوشش هاى من به جز پاسخ ‌هاى مسخره آميز حرفى از شمانشنيدم . شما از راه حق منحرف شده و به سوىباطل تمايل پيدا كرده ايد. و دين خدا هرگز با مردم هوى پرست واهل باطل قوت و نيرو نگيرد. و من اطمينان دارم كه به جز زيان و ضرر چيز ديگرى از شمابه من عايد نخواهد شد.
من شما را براى مبارزه و جهاد با دشمنان خودتان دعوت نمودم و شما در مكان هاى خودسنگين شده و درخواست تاءخير كرديد چنان كه بدهكاران مسامحه كار در مقام برگرداندنقرض خود امروز و فردا مى كنند.
اگر در فصل تابستان دعوت به سوى جهاد بشويد، شدت گرما را بهانه مى كنيد واگر در زمستان امر جهاد پيش بيايد، به خاطر سرما عقب مى نشينيد، ولى اين ها بهانه استو حقيقت اين است كه شما از جنگ و جهاد فرار مى كنيد و در صورتى كه از گرماىتابستان خوددارى و پرهيز مى نماييد گرمى شمشير به مراتب بيشتر بوده و عجز شمادر مقابل تندى و حرارت حمله هاى دشمن افزونتر خواهد بود انا لله و انا اليه راجعون.(69)


66 شكوه على از غارت جان و مال مسلمانان  

اى اهل كوفه خبر وحشتناكى به من رسيده است كه ابن غامد با چهار هزار ازاهل شام از سر حد ما عبور كرده و به سرزمين انبار حمله آورده واموال مردم را غارت كرده و جمعى از مردان صالح و متدين را بهقتل رسانيده است ، و رفتار او با اهل انبار بسى شبيه به رفتارى كه با طايفه خزر ومردم روم مى كنند، بوده است ، گويا آنان مسلمان نبودند و گويا خون ومال آنان حلال بوده است .
ابن غامد، عامل من ابن حسان را نيز در شهر انبار كشته است و شهر انبار را براى اطرافيانخود تسخير كرده است ، خداوند اين كشته شدگان را در بهشت برين جاى بدهد.
و من اطلاع پيدا كردم كه جمعى از اهل شام بر حرمت زن مسلمانى و يك زن ديگر كه ازاهل ذمه بوده تعدى كرده و روسرى و گوشواره و زيور و زينت وخلخال و زير لباس از سر و گوش و دست و پاى آنها گرفته اند و آن زن مسلمان درمقابل تجاوز آنان چاره به جز گفتن جمله استرجاع (انا لله و انا اليه راجعون ) و آرزوىمرگ و به يارى طلبيدن مسلمين نداشته است ، و متاءسفانه كسى به فرياد او نرسيده واو را يارى نكرده است ، و هر گاه كسى از شدت اسف و از نهايت تاءثر به اين جريانبميرد پيش من مورد ملامت و مذمت واقع نگشته و بلكه نيكوكار و درستكار خواهدبود.(70)


67 شكايت از تفرقه ياران  

چقدر جاى شگفت است كه ديگران در مورد باطل خودشان اجتماع و اتفاق نموده و شما نسبتبه حق خودتان متفرق هستيد. شماها خود را نشانه تيرهاى دشمن قرار داده و به سوى دشمنتيراندازى نمى كنيد، دشمنان شما پيوسته درصدد جنگ و حمله و تجاوز هستند ولى شماهاساكت و به آرامى نشسته ايد عصيان و مخالفت او امر پروردگارمتعال در پيشروى شما صورت خارجى گرفته است و شماها نگاه مى كنيد. دست هاى شمادر خسران و فقر فرو رود اى مردمى كه چون شتران بى صاحب هستيد كه از هر جانب جمعبشوند از طرفى ديگر متفرق و پراكنده مى گردند.(71)


68 علاقه على (ع ) به مرگ  

امام پس از رحلت رسول اكرم (ص )، هنگامى كه عباس ابن عبدالمطلب و ابوسفيان براىبيعت نزد ايشان آمدند چنين فرمودند:(72)
اگر سخن گويم (و حقم را مطالبه كنم ) گويند: بر رياست و حكومت حريص است ، واگر دم فرو بندم (و ساكت نشينم ) خواهند گفت : از مرگ مى ترسد!
(اما) هيهات پس از آن همه جنگ ها و حوادث سهمگين (اين گفته بس ‍ ناروا است ). به خداعلاقه فرزند ابوطالب به مرگ ، از علاقهطفل شيرخوار به پستان مادر بيشتر است . اما من از علوم و حوادثى آگاهم كه اگربازگويم همانند طناب ها در چاه هاى عميق به لرزه درآييد


69 گريستن امام (ع ) از تنهايى  

كجا هستند برادران من ؟ همان هاكه سواره به راه افتادند و در راه حق ، پيش ‍ تاختند؟كجاست (عمار)؟ كجاست (ابن تيهان )؟ كجاست (ذوالشهادتين )؟ و كجايند همانندآنان از برادران شان كه پيمان بر جانبازى بستند، و سرهاى آنها براى ستمگرانفرستاده شد؟!
آن گاه دست به محاسن شريف زدند، مدتى بس طولانى گريستند و پس از آن فرمودند: آه، دريغا بر برادرانم ، همان ها كه قرآن تلاوت كردند و به كار بستند در فرائض دقت وتدبر كردند و آن را به پا داشتند، سنت هارا زنده و بدعت ها را مى راندند. دعوت به جهادرا پذيرفتند و به رهبر خود اطمينان كردند و صميمانه از او پيروى نمودند.(73)


70 تقاضاى نجات از دست مردم  

از خداوند تقاضا مى كنم كه براى نجات من از ميان اين گونه افراد، گشايش ‍ و فرجىسريع قرار دهد. به خدا اگر علاقه من به هنگام پيكار با دشمن در شهادت نبود و خود رابراى مرگ در راه خدا آماده نساخته بودم ، دوست مى داشتم حتى يك روز با اين مردم روبهرو نشوم و هرگز آنها را ملاقات نكنم !.(74)


71 چه ستم ها كه بر ما نرفت ! 

قسمتى از نامه امام (ع ) به معاويه كه در آن به دشمنى ها و ستم هاى قريش ‍ نسبت بهرسول اكرم (ص ) اشاره مى فرمايند و فرمودند:
قبيله ما (قريش ) خواستند پيامبرمان را بكشند، و ما را ريشه كن كنند. غم و اندوه را به جانهاى ما ريختند و هر چه مى توانستند بدى درباره ما انجام دادند. ما را از زندگانى خوش وراحت باز داشتند، و ترس و خوف را با ما قرين گردانيدند. ما را به پناه بردن بهكوههاى صعب العبور مجبور ساختند و آتش جنگ را با ما روشن نمودند. ولى خداوند ارادهنمود كه دينش را به وسيله ما نگهدارى كند، و شر دشمن را از حريم آن باز دارد. مؤ منان مادر اين راه (براى نگهدارى پيامبر(ص ) خواستار ثواب بودند، و كافران ما ازحاصل (خويشاوندى ) حمايت مى كردند.(75)


72 بردبارى در شدت گرفتارى  

امام على (ع ) در خطبه شقشقيه با بيانى جانسوز، به چگونگى غصب خلافت و تشريحرنج ها و دردهاى خود پرداخته و به تعبيرى ، اين سخنان چون شعله آتش از دروندل زبانه كشيد و فرو نشست .(76)
به خدا سوگند! او (ابوبكر) جامه خلافت را بر تن كرد، در حالى كه خوب مى دانستخلافت جز مرا نشايد، كه من در گردش حكومت اسلامى ، چون محور سنگ آسيابم (كه بدونآن آسيا نمى چرخد).
(او مى دانست ) سيل ها و چشمه هاى (علم و فضيلت ) از دامن كوهسار وجودم جارى است و مرغان(دور پرواز انديشه ها) و افكار بلند من راه نتوانند يافت !
من دست از خلافت شستم ، و از آن كناره گرفتم در حالى كه در اين انديشه فرو رفتهبودم كه با دست تنها بپا خيزم (و حق خود و مردم را بگيرم ) و يا در اين محيط پرخفقان وظلمتى كه پديد آورده اند صبر كنم ؟ محيطى كه : پيران را فرسوده ، جوانان را پير، ومردان را با ايمان را تا واپسين دم زندگى درچنگال رنج ، اسير مى سازد.
(عاقبت ) ديدم بردبارى و صبر خردمندانه تر است ، لذا شكيبايى نمودم ، در حالى كهبه كسى مى ماندم كه خاشاك چشمش را پر كرده ، و استخوان راه گلويش را گرفته است وبا چشم خود مى ديدم كه ميراثم را به غارت مى برند.
تا اين كه ابوبكر به راهى كه مى بايست ، رفت (مُرد) و بعد از خودش ‍ خلافت را بهعمر سپرد.
در اينجا امام (ع ) بيتى از شعر (اعشى ) را به عنوان شاهد مى آورد كه مضمونش ايناست :

بسى فرق است تا ديروز، امروز
كنون مغموم و دى شادان و پيروز
كه اشاره به زمان و عصر پيامبر دارد.

73 سكوت براى حفظ اسلام  

على (ع ) فرمودند: شگفتا! ابوبكر كه در حيات خود، از مردم مى خواست عذرش رابپذيرند و (با وجود من ) وى را از خلافت معذور دارند، خود هنگام مرگ عروس خلافت رابراى ديگرى كابين بست ! و چه عجيب هر دو از خلافت به نوبت بهره گيرى كردند.
(مركب ) خلافت را در اختيار كسى (عمر) قرار داد، كه كلامش خشن ، ديدارش رنج آور،اشتباهش بسيار و عذر خواهى اش بى شمار بود. به سوارى شبيه بود كه بر پشتشترى سركش نشسته ، چنانچه مهار را محكم كشد، پره هاى بينى شتر پاره شود، و اگرآزاد گذارد، در پرتگاه هلاكت سقوط كند.
به خدا! مردم در ناراحتى و رنج عجيبى گرفتار آمده بودند و من در اين مدت طولانى بامحنت و عذاب ، چاره اى جز شكيبايى نداشتم . سرانجام روزگار او (عمر) هم سپرى شد.
عمر (خلافت ) را در گروهى به شورا گذاشت و به پندارش مرا نيز از آنها محسوب داشت!
پناه به خدا از اين شورا! راستى من از نخستين آنها، چه كم داشتم كه درباره من به ترديدافتادند و اكنون كارم به جايى رسيده كه مرا همسنگ اينان (اعضا شورا) قرار دهند؟ لكنباز هم كوتاه آمدم و با آنان هم آهنگى ورزيدم (و براى مصالح مسلمين ) در شوراى آنهاحضور يافتم . يكى از آنان به خاطر كينه اش از من روى برتافت و ديگرى خويشاوندىرا (بر حقيقت ) مقدم داشت ، اعراض آن يكى هم جهاتى داشت ، كه ذكر آن خوشايند نيست.(77)


74 محروميت از حق  

به خدا سوگند! پس از رحلت پيامبر اكرم (ص ) تاكنون ، از حق خويشتن محروم مانده ام ،و ديگران را به ناحق بر من مقدم داشته اند.(78)


75 شكايت از غاصبين ولايت  

به خدا سوگند! هرگز فكر نمى كردم ، و به خاطرم خطور نمى كرد كه عرب بعد ازپيامبر(ص )، امر امامت و رهبرى را از اهل بيت او برگرداند (و در جاى ديگر قرار دهد وباور نمى كردم ) مرا از عهده دار شدن آن باز دارد. تنها چيزى كه مرا ناراحت كرد اجتماعمردم اطراف ابوبكر... بود براى بيعت كردن با او، پس من دست بر روى دست گذاشتمتا اين كه با چشم خود ديدم گروهى از اسلام باز گشته و مى خواهند دين محمد (ص ) رانابود سازند. (در اين جا بود كه ) ترسيدم كه اگر اسلام و اهلش را يارى نكنم بايدشاهد نابودى و شكاف در اسلام باشم كه مصيبت آن براى من از رها ساختن خلافت و حكومتبر شما سخت تر است ، زيرا اين بهره دوران كوتاه دنيا است ، كه هم چون سراب ،زايل مى گردد و يا بسان ابرى پراكنده مى شود. پس براى دفع آشوب به پا خاستمتا باطل از ميان رفت و نابود شد و دين پابرجا و محكم گرديد.(79)


76 توبيخ به خاطر سستى در جهاد  

به خدا سوگند اگر من تنها با آنها (دشمنان ) روبه رو شدم ، در حالى كه آنها تمامروى زمين را پر كرده باشند نمى ترسم و باكى ندارم ، من بر گمراهى آنان ورستگارى و هدايت خود نيك آگاهم و با يقين از جانب خدا همراه بوده ، مشتاق ملاقاتپروردگارم و به پاداشش اميدوارم ، ليكن دريغم آيد كه بى خردان و تبهكاران اين امتحكومت را به دست گيرند و بيت المال را به غارت ببرند، آزادى بندگان خدا را سلبكنند و آنها را برده خويش ‍ سازند، با صالحان نبرد كنند، و فاسقان را همدستان خودقرار دهند. در اين گروه بعضى هستند كه شراب نوشيده و حد بر آنها جارى شده ، وبرخى از آنان اسلام را نپذيرفتند تا براى آنها عطايى تعيين گرديد و اگر به خاطراين جهات نبود اين اندازه شما را براى قيام و نهضت تشويق نمى كردم و به سستى در كارسرزنش و توبيخ نمى نمودم و در گردآورى و تشويق شما نمى كوشيدم و آن هنگام كهسر باز زديد و سستى نموديد، رهايتان مى ساختم .(80)


77 رنج على از سستى ياران  

روزى يكى از ياران آن حضرت ، اين پرسش را مطرح كرد و گفت : چگونه كه ما تاكنونبر معاويه چيره نشده ايم ؟ امام (ع ) به او فرمود: جلوتر بيا. آن گاه آهسته گفت :
(سپاه معاويه وى را فرمان مى برند اما ياران من از گفتار من سر مى تابند).
خدا خود مى داند كه اين قلب بزرگ كه آكنده از عشق به مكتب بود، تا چه حد ازجهل مسلمانان نسبت به اسلام و پراكندگى آنان از محور حق ، رنج مى برد(81)


78 خسته شدن از مردم كوفه  

بارالها! (از بس نصيحت و اندرز دادم ) آنها را خسته و ناراحت ساختم و آنها نيز مرا خستهكردند، من آنها را ملول ، و آنها مرا ملول ساختند، به جاى آنان افرادى بهتر به من مرحمتكن و به جاى من ، بدتر از مرا بر سر آنها مسلط نما، خداوندا، دلهاى آنها را بگداز، همانطور كه نمك در آب حل مى شود.
به خدا سوگند دوست داشتم به جاى شما هزار سوار از (بنى فراس بن غنم ) داشتهباشم تا با كمك آنها دشمنان را بر سر جاى خود مى نشاندم (آنها چنانند كه شاعر گفته):
اگر آنان را مى خواندى سوارانى از ايشان مانند ابر تابستان ، با سرعت و تا زنده بهسوى تو مى آمدند...(82)


79 شدت ناراحتى على (ع ) 

اميرالمؤ منين (ع ) پس از شهادت محمد بن ابى بكر نامه اى به عبداللّه بن عباس مىنويسد و در آن نامه شدت ناراحتى خود را از مردم كوفه مرقوم فرموده كه از آن جمله مىنويسد:
(... اسئل اللّه اءن يجعل لى منهم فرجا و اءن يريحنى منهم عاجلا، فو اللّه لو لا طمعىعند لقاء عدوى فى الشهادة و توطينى نفسى عند ذلك لاءحببت اءن لا اءبقى مع هؤ لاء يوماواحدا...)
(از خداى يكتا مى خواهم كه براى من گشايشى از اين مردم فراهم سازد و مرا هر چه زودتراز اينها راحت سازد و به خدا سوگند اگر نبود علاقه اى كه من در هنگام ديدار با دشمنبه شهادت دارم و خود را براى آن آماده كرده ام ، دوست داشتم كه يك روز هم با اين مردمنمانم ...)(83)


80 سرزنش اهل كوفه  

به من خبر رسيده كه (بسر) بر (يمن ) تسلط يافته است ، سوگند به خدا مىدانستم اينها به زودى بر شما مسلط خواهند شد، زيرا آنان درباطل خود متحدند، و شما در راه حق خود متفرقيد. شما از پيشواى خود در مسير حق ، سرپيجىمى كنيد ولى آنها در باطل خود از پيشواى خويش ‍ اطاعت مى نمايند، آنها نسبت به رهبر خوداداى امانت مى كنند و شما به امام خويش خيانت مى ورزيد، آنها در شهرهاى خود به اطلاحمشغولند و شما به فساد! اگر من قدحى را به عنوان امانت به يكى از شما بسپارم از آنبيم دارم كه بند آن را ببريد.(84)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation