بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب اجتهاد در مقابل نصّ, سید عبدالحسین شرف الدین موسوى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MOGHA001 -
     MOGHA002 -
     MOGHA003 -
     MOGHA004 -
     MOGHA005 -
     MOGHA006 -
     MOGHA007 -
     MOGHA008 -
     MOGHA009 -
     MOGHA010 -
     MOGHA011 -
     MOGHA012 -
     MOGHA013 -
     MOGHA014 -
     MOGHA015 -
     MOGHA016 -
     MOGHA017 -
     MOGHA018 -
     MOGHA019 -
     MOGHA020 -
     MOGHA021 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

9 - آزردن يادگار رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله -
آزردن دختر پيغمبر، به تنهايى مخالف نصوص صريح وگفتار مسلم پيامبر است باقطع نظر از موجبات و مقتضيات آن .
كافى است به اين حديث توجه كنيد كه ابن حجر در اصابه در شرححال آن حضرت و ابن ابى عاصم به سند خود از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - روايتكرده كه به فاطمه - عليها السّلام - فرمود: انّ اللّه يغضب لغضبك ويرضى لرضاك ؛يعنى : خداوند خشم مى كند به خشم تو و خشنود مى شود به خشنودى تو)).
طبرانى وديگران نيز اين حديث را با سندهاى خوب روايت كرده اند (چنانكه در الشرفالمؤ بد، در شرح حال آن حضرت ، تأ ليف علاّمه نبهانى بيروتى نيز موجود است ).
بخارى و مسلم و همچنين در اصابه در شرح حال حضرت زهرا - عليها السّلام -، از مسورروايت كرده اند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در منبر فرمود: ((فاطمه پاره تن مناست ، آنچه او را مى آزارد، مرا آزرده مى كند، و هر چه او را ناراحت مى كند باعث ناراحتى مناست ))(172) .
و نيز شيخ يوسف نبهانى در ((احوال زهرا)) از كتاب الشرف المؤ بد، از بخارى روايتمى كند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((فاطمه پاره تن من است ، آنچه او راخشمناك مى سازد، مرا به خشم مى آورد)).
و در روايتى است كه : ((هر كس او را خشمگين كند مرا به خشم آورده است )).
و مى گويد: در جامع صغير است كه فرمود: ((فاطمه پاره تن من است ؛ ناراحت مى كند مراآنچه او را ناراحت مى سازد وخشنود مى كند مرا آنچه باعث خشنودى اوست ))(173) .
پدر و مادرم فداى آن وجود مقدّس باد! خود او نيز - چنانكه ابن قتيبه دراوايل ((الا مامة والسياسة )) وساير مورخان و سيره نويسان نوشته اند - به ابوبكر وعمر گفت : ((شما را به خدا! آيا از پيغمبر نشنيديد كه فرمود: خشنودى فاطمه خشنودىِ مناست ، و خشم فاطمه خشمِ من ، هر كس ‍ دختر من فاطمه را دوست بدارد، مرا دوست داشته وكسى كه فاطمه را خشنود كند، مرا خشنود نموده ، و هر كس فاطمه را به خشم آورد مراخشمگين ساخته است ؟)).
گفتند: آرى ، اين را از پيغمبر شنيده ايم !!(174) .
مؤ لّف :
هر كس پيغمبر اسلام - صلّى اللّه عليه وآله - را به خوبى شناخته باشد، و اين احاديثرا چنانكه بايد، مورد مطالعه و دقّت قرار دهد، مى بيند كه مفاد آنها دلالت بر ((عصمت ))بانوى بانوان جهان ؛ فاطمه زهرا - سلام اللّه عليها - دارد.
گروهى از پيشوايان اهل سنّت مانند امام احمدبنحنبل از ابوهريره روايت مى كنند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به على ، حسن ، حسينو فاطمه - عليهم السّلام - نگاه كرد و فرمود: ((من مى جنگم با هر كس با شما جنگ كند وصلح مى كنم با كسى كه با شما صلح كند))(175) .
حاكم نيشابورى در مستدرك و طبرانى در معجم كبير نيز با اسناد خود، آن را از ابوهريرهروايت كرده اند. قريب به همين مضمون هم در اصابه ابن حجر، بهنقل از ترمذى از زيد بن ارقم ، در شرح حال حضرت زهرا - عليها السّلام - آمده است .
و نيز ابن حبّان در صحيح و ضياء در المختار و حاكم ، طبرانى و ابن شيبه از زيد بنارقم . و ابو يعلى در السنه و ضياء در المختاريه از سعد بن ابى وقّاص نيز روايتكرده اند. و گروهى از بزرگان نيز مانند امام علوى درالقول الفصل ، جزء دوّم ، صفحه هفت نقل نموده اند.
ابو بكر مى گويد: ديدم پيغمبر در خيمه اش نشسته و به يك كمان عربى تكيه داده است. و در حالى كه على ، فاطمه ، حسن ، و حسين هم در خيمه بودند(176) ، فرمود: ((اى مردم! من با هر كس كه با كسانى كه در خيمه هستند صلح كنند، صلح مى كنم ، و با هر كس كهبا ايشان جنگ كند، مى جنگم . و دوستم با كسى كه آنها را دوست مى دارد)).
كسانى آنها را دوست مى دارند كه از لحاظ وراثت و ولادت ، سعادتمند باشند و افرادىآنها را دشمن مى دارند كه از حيث وراثت ، نگون بخت و از نظر ولادت ، پست و فرومايهباشند(177) .
اين مطلب را استاد بزرگ ؛ عباس محمود عقاد مصرى معاصر، عيناً در كتاب ((عبقرية محمد))تحت عنوان : ((پيغمبر و امام و صحابه )) نقل كرده است (به آنجا رجوع كنيد).
احمد حنبل (178) از عبدالرحمان ازرق از على - عليه السّلام - روايت مى كند كه آنحضرت فرمود: ((من در بستر خفته بودم كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وارد شد، درآن حال حسن يا حسين (179) آب خواستند. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - برخاست و ازگوسفند بى شيرى كه داشتيم ، شير دوشيد(180) . حسن - عليه السّلام - جلو آمد، ولىپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - او را عقب زد و - به حسين داد - فاطمه - عليها السّلام -عرض كرد: يا رسول اللّه ! مثل اينكه حسين را بيشتر از حسن دوست دارى ؟ فرمود: نه !حسين پيش از او آب خواسته بود. سپس پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: من و تو(فاطمه ) و اين دو (حسن و حسين ) و اين كه آرميده (على ) روز قيامت در يكجا خواهيم بود.
مؤ لّف :
حقّى را كه اينان بر امّت بويژه بر اهلحل وعقد (بزرگان صحابه ) داشتند، ايجاب مى كرد كه مبتلا به آن مصائب نگردند. و بامقامى كه در ميان مسلمانان دارا بودند، نمى بايد آنها را كنار بگذارند ودر مشورت - كهنياز مبرمى به ايشان بود - از وجود آنها بى نياز گردند. تا كار به جايى برسد كهامر خلافت را بدون حضور آنان تمام كنند. و آنها را از حقّ ومال ، خمس ، ارث و ملكشان محروم سازند. به طورى كه هنوز پيغمبر - صلّى اللّه عليهوآله - دفن نشده و درد مصيبت ايشان تسكين نيافته ، آنها را مانند مردم عادى شمرده و ازنظر بيندازند.
آنها كه آن روز زمام امور مسلمين را به دست گرفتند، چنان پايه حكومت خود را محكم نمودندو كارها را قبضه كردند، كه هر كس ‍ مى خواست سر بلند كند، او را به كارشكنى در امرامّت اسلام متهم مى كردند. و بدينگونه از مقاومت على - عليه السّلام - و دوستانِ وى ، ايمنگشتند. (تفصيل آن را در كتاب ((المراجعات )) آورده ايم ، طالبان به آنجا رجوع كنند).
از جمله كارهايى كه در آن ايّام از مصادر امور قرار دادند، اين بود كه ميان هيچ طبقه اىفرق نگذاشتند؛ اموال زيادى ميان عموم مردم پخش ‍ كردند و سابقين در اسلام و كسانى كهتازه مسلمان شده بودند را به يك چشم نگريستند.
از همين راه ، عامه مردم را راضى نگاه داشتند و راه را براى اجراى مقاصد خويش هموارنمودند. نتيجه اين شد كه وقتى فاطمه زهرا - عليها السّلام - آنها را براى استرداد ارث وحقّش ، به محاكمه كشيد، پاره تن پيامبر را مانند زنان ديگر به حساب آوردند و او را دردعوى حقّش ، محق ندانستند!!
بلكه مى توان گفت : كه او را مانند ساير زنان هم به حساب نياوردند؛ زيرا زن مسلماناگر يك شاهد از عدول مسلمين براى اثبات مدّعاى خود اقامه كرد، در اقامه شاهد دوم ، مىتوان به قسم خوردن او اكتفا نمود. و هنگامى ادّعاى او مردود است كه حاضر نشود سوگندياد كند.
امّا وقتى زهرا - عليهاالسّلام - دختر والا گهر پيامبر، على - عليه السّلام - را شاهد آورد،چون يك شاهد بود نپذيرفتند! در صورتى كه مى بايد او رالااقل مانند ساير زنان مسلمين ، قسم بدهند و اگر سوگند نخورد، ادّعايش را رد كنند، ولىآنها بسرعت دعوى او را ردّ كردند و از وى تقاضاى سوگند ننمودند!
با اينكه زهرا - عليها السّلام - هنوز ((فدك )) را در دست داشت و متصرف بود. و طبققانون شرع ، مدّعى بايد بيّنه و شاهد اقامه كند. (نه ذواليد و متصرف ) تا به گفتارپيغمبر ((البيّنة على المدّعى واليمين على من أ نكر))عمل كرده باشند.
اين حديث از آن نصوص و گفتار مسلّم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - است كه خليفه درمقابل آن اجتهاد كرد و رأ ى خود را بر دستور پيامبر - صلّى اللّه عليه وآله - مقدّم داشت .
10 - سرپيچى از فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -
روزى رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - براى اولين بار به ابوبكر و عمر دستور دادتا ((ذوالثديه )) را به قتل برسانند، ولى آنها از اجراى فرمان حضرت ، امتناعورزيدند. ذوالثديه يا ذوالخويصره ؛ حرقوص بن زهير تميمى است ، كه به اين لقبمعروف و سركرده خوارج بود(181) .
ابن اثير در اسدالغابه ، او را به عنوان كسانى كه در رديف صحابه ذكر نشده اند، نامبرده و حديثى از بخارى به نقل از ابوسعيد خدرى آورده است كه ابو سعيد گفت : در يكىاز روزها كه پيغمبر مشغول تقسيم اموال بود، ذوالخويصره ، مردى از بنى تميم گفت : يارسول اللّه ! با عدالت تقسيم كن ! حضرت فرمود: واى برتو! اگر من عدالت نداشتهباشم پس چه كسى به عدالت رفتار مى كند؟ (اين حديث در صحيح مسلم نيز آمده است ).
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - تصميم گرفت به منظور پايان دادن به سركشىهاى او و فسادى كه به راه انداخته بود، دستور دهد او را بهقتل برسانند، ولى اين عنصر سركش ، با رياكارى و تقدّسى كه در نماز، نشان داد،نظر ابوبكر و عمر را به خود جلب كرد و آنها نيز بر خلاف دستور پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله -، از كشتن وى سر باز زدند!!!
ابن حجر در صواعق ، از ابو يعلى در مسند خود، به پيروى از گروهى از بزرگاناصحاب سنن و مسانيد، در شرح حال ((ذوالثديه )) روايت كرده است كه انس بن مالك گفت: مردى در عصر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود كه سعى او به عبادت ، ما را بهشگفتى واداشته بود. ما نام او را نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - برديم ، حضرت اورا نشناخت ، اوصافش ‍ را نقل كرديم ، باز هم او را نشناخت . در همان موقع كه درباره اوسخن مى گفتيم ، او سر رسيد. ما گفتيم : يا رسول اللّه ! همين مرد است .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((شما از مردى به من خبر مى دهيد كه نشانه اىاز شيطان در صورت دارد)).
ذوالثديه نزديك پيغمبر و اصحاب آمد، سلام نكرد و ايستاد!
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: تو را به خدا قسم مى دهم ! آيا اينك كه درمقابل ما ايستادى در دل نگفتى كسى در ميان اين عده از من بهتر نيست !
ذوالثديه گفت : چرا، به خدا قسم ! اين را گفتم . سپس وارد مسجد شد و به نماز ايستاد.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: چه كسى اين مرد را مى كشد؟
ابوبكر گفت : من ! آنگاه به سوى او رفت تا او را بكشد، امّا ديد نماز مى خواند. ابوبكرگفت : سبحان اللّه ! كسى را كه نماز مى خواند بهقتل برسانم . با اينكه پيغمبر از كشتن نمازگزاران نهى كرده است ؟!
وقتى بيرون آمد، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: او را نكشتى !!
ابوبكر گفت : دوست نداشتم او را كه مشغول نماز است بكشم ، شما هم كه ازقتل نمازگزاران منع كرده ايد!!
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مجدداً از حضّار پرسيد: چه كسى اين مرد را بهقتل مى رساند؟
عمر گفت : من ! او نيز وقتى به سراغ ذوالثديه آمد، ديد سر به سجده نهاده است . عمرنيز گفت : ابوبكر بهتر از من مى دانست ، سپس برگشت .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: چه كردى ؟!
عمر گفت : ديدم صورت به خاك گذارده ، نخواستم او را بكشم .
باز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: چه كسى اين مرد را مى كشد؟!
على - عليه السّلام - گفت : من .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: آرى ، تو او را مى كشى ، ولى اگر او را ببينى! على - عليه السّلام - هم به سراغ او رفت ، اما او رفته بود.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: اگر اين مرد كشته مى شد، حتّى دو نفر از امّتانمن با هم اختلاف پيدا نمى كردند.
حافظ محمد بن موسى شيرازى ، اين حديث را در كتابى كه از تفاسير يعقوب بن سليمان، مقاتل بن سليمان ، يوسف قطّان ، قاسم بن سلام ،مقاتل بن حياد، على بن حرب ، سدى ، مجاهد، قتاده ، وكيع ، ابن جريح و ديگران استخراجنموده ، نقل كرده است .
برخى از دانشمندان نامى نيز، آن را از احاديث مسلم دانسته اند؛ مانند ابن عبدربّه اندلسىدر اواخر جزء اوّل عقد الفريد ، آنجا كه به گفتار ((اصحاب اهواء)) مى رسد.
سپس در پايان آن مى گويد: پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((اين اولين شاخىاست كه در ميان امّت پيدا شد. اگر او را مى كشتيد، دو نفر هم با هم اختلاف پيدا نمىكردند. بنى اسرائيل هفتاد و دو فرقه شدند و اين امّت نيز بزودى به هفتاد و سه فرقهمى رسند، همگى در آتش ‍ دوزخند جز يك فرقه ))(182) .
11 - سرپيچى مجدد از فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -!
مورد ديگرى كه شيخين در مقابل نصّ اجتهاد نمودند، روزى بود كه براى دومين بار،پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به آنها دستور داد تا اين عنصر مرتد را بهقتل برسانند. ولى آنان مانند بار اوّل ، از اجراى فرمانرسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - امتناع ورزيدند.
ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه ابوبكر خدمت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آمد وگفت: يا رسول اللّه ! من از فلان درّه مى گذشتم ، ديدم مردى وارسته و خوش سيما، نماز مىگزارد.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: برو و او را بكش !
ابوبكر رفت ، ولى چون او را به آن حال ديد، خوش نداشت او را بكشد و نزد پيغمبر -صلّى اللّه عليه وآله - باز گشت !
رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - به عمر فرمود: تو برو و او را بهقتل برسان .
وقتى عمر آمد و او را به همان حال كه ابوبكر ديده بود، ديد، حاضر نشد او را بكشد. ازاين رو برگشت و گفت : يا رسول اللّه ! چون ديدم با خشوع نماز مى گزارد از كشتن اوخوددارى كردم !
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: يا على ! برو و اين مرد را بكش .
على - عليه السّلام - رفت ولى او را نديد، سپس برگشت و گفت : يارسول اللّه ! او را نيافتم .
در اينجا رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: اين مرد و همفكران او، قرآن مىخوانند، ولى هنوز صداى تلاوت آن از گلويشان نگذشته ، كه از دين خارج مى شوند؛مانند تيرى كه از كمان بيرون رود! و ديگر باز گشت به دين نمى كنند، چنانكه تيروقتى رها شد ديگر به جاى خود باز نمى گردد. آنها را بكشيد كه بدترين مردم روىزمين هستند.
تذكار:
هر كس اين دو حديث را كه راجع به اين مرد مرتد خارجى است ، مورد امعان نظر قرار بدهد؛يعنى حديث ابو يعلى از انس بن مالك - كه قبلاًنقل كرديم - وحديث احمدبن حنبل از ابوسعيد خدرى كه در اينجا آورديم ، به خوبى پى مىبرد كه اين مرد خارجى ، دو روز داشت كه در هر دو روز،رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - دستور داد تا ابوبكر و عمر او را بهقتل برسانند، ولى آنها گستاخى نموده و امتناع ورزيدند.
حديث اوّل - حديث انس بن مالك - صريح است در اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -قبلاً او را نمى شناخت ، از وى نام بردند و اوصافش ‍ رانقل كردند، باز پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نشناخت ، به همين جهت ، درباره اودستورى صادر نكرد، تا اينكه او را ديد و شناخت و علامتى از شيطان در پيشانى وىمشاهده كرد، علاوه بر خودخواهى كه در او بود، در اين هنگام حضرت ، دستورقتل او را صادر نمود.
نماز اين مرد خارجى - كه شيخين را به شگفتى آورد - روزاوّل در مسجد بود و پس از آن دستور قتل وى صادر شد.
و امّا حديث احمد بن حنبل در مسند، از ابو سعيد، صريح است در اينكه : ابوبكر، اين خارجىرا ديد كه در يكى از درّه ها نماز مى خواند، نه در مسجد. و خشوع و نماز او باعث تعجّبوى شد. ابوبكر هم به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خبر داد. پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله - نيز فوراً دستور داد او را به قتل برسانند.
پس اين دو روايت ، بدون شك ، در دو مورد رسيده است . و آنها درمقابل نصّ صريح پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - اجتهاد نمودند و به رأ ى خودعمل كردند!!!
خوارج چه كسانى بودند؟
خوارج كسانى بودند كه از دين اسلام خارج گشتند و با اميرالمؤ منين على - عليه السّلام -پيكار نمودند. اينان در جنگ صفّين حكميّتى را كه خود بر آن حضرتتحميل كردند، آن را بهانه قرار دادند و بر آن پيشواىعادل ، شوريدند. در آن هنگام ؛ خوارج هشت هزار نفر يا بيشتر بودند.
اميرالمؤ منين - عليه السّلام - ايشان را دعوت كرد تا خدا و سراى ديگر را به ياد آنهاآورد و اشتباه ايشان را به رخ آنان بكشد، ولى آنها دعوت حضرت را ردّ كردند و از وىخواستند اعتراف كند كه كافر شده است !!! سپس توبه كند تا خدا او را ببخشد!!
وقتى حضرت ملاحظه فرمود كه خوارج دعوتش را اجابت نكردند ، عبداللّه بن عبّاس را بهسوى آنها اعزام داشت . عبداللّه بن عبّاس نيز مأ موريت خود را به خوبى انجام داد و بااستدلال لازم ، سخافت رأ ى آنها را روشن ساخت و از ايشان خواست كه دست از خودسرىبردارند. ولى خوارج در سركشى و گمراهى خود اصرار ورزيدند. گويى گوشهايشانكر و دلهايشان سنگ بود.
خوارج اتفاق نمودند كه هر مسلمانى بر خلاف نظر آنها رفتار كند، كافر است !و خون وزن و مال آنها برايشان حلال است ! به همين جهت ، بر ضدّمسلمانان شورش كردند و هركس را كه ديدند بهقتل رسانيدند. يكى از اينان خباب بن ارت تميمى بود، كه او راكشتند وشكم زن باردارش را دريدند!
چون كار شورش و فساد آنها بالا گرفت ، اميرالمؤ منين - عليه السّلام - آنها را نصيحتكرد و دعوت فرمود كه از قرآن و دستور پيغمبر و روش ‍ عموم مسلمين ، خاصّه اوامر آنحضرت - كه پيشواى رسمى مسلمانان بود - پيروى كنند. و دست از سركشى و عواقبناگوار آن بردارند.
ولى آنها در سركشى خود اصرار ورزيدند و مانند قوم نوح ، انگشتهاى خويش را درگوشها مى نهادند تا صداى آن حضرت را نشنوند! در برابر امام مسلمين صف كشيده و باخودسرى و نخوت ، مهيّاى جنگ شدند.
بدين علت و به استناد فرمان خداوند كه مى فرمايد: ((فَقاتِلُوا الَّتى تَبْغى حَتّىتَفى ءَ اِلى اَمْرِاللّهِ))(183) و ((اِنَّما جَزاءُ الَّذينَ يُحارِبُونَ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَيَسْعَوْنَ فِىالا رْضِ فَساداً اَنْ يُقَتَّلُوا))(184) .
حضرت نيز با آنها جنگيد و بيش از ده نفر از خوارج جان به سلامت نبردند و از سپاه آنحضرت نيز افزون از ده نفر به شهادت نرسيدند. البته اين پيشگويى را خود حضرتدر اثناى گفتگوى به خوارج با آنها خبر داد، ولى آنها اعتنايى نكردند.
سپس عدّه ديگرى از گمراهان به اين گروه قليل از خوارج كه كشته نشدند، پيوستند ودرباره حكميت صفّين (كه عمرو عاص - نماينده شام - به نفع معاويه و ابو موسى اشعرى- نماينده عراق - به زيان على - عليه السّلام - رأ ى دادند) نظر خوارج را تأ ييد كردند(نه على - عليه السّلام - و نه معاويه ، هيچكدام را شايسته رهبرى مسلمين ندانستند) اين عدهنيز بر ضدّ زمامداران ، شوريدند.
وقتى عبداللّه زبير در مكه به حكومت رسيد، گروهى از اين افراد شورشى و خارجى درعراق به سركردگى نافع بن ازرق ، و گروه ديگرى در يمامه به زعامت ((نجدة بنعامر حرورى )) آشكار گشتند.
((نجدة )) اين عقيده را به مذهب خوارج افزود كه : هر كس با آنها براى جنگ مسلمين خارجنشود، كافر است . و چنان مذهب خود را توسعه دادند كه حكم زناى محصنه راباطل كردند(185) وقطع دست دزد را از بغل واجب دانستند. و نماز زن حائض را فرضشمردند. و ساير بدعتهايى كه اينجا محل ذكر آنها نيست .
هم اكنون طوايفى از اين فرقه در اكناف كشورهاى اسلامى وجود دارند. ابن بطوطه ؛جهانگرد مشهور، در قرن هشتم هجرى ، در ((عمان )) آنها را ديده است . و در جزءاوّل سفرنامه خود(186) نوشته است : مردم عمّان پيرو مذهب ((اباضى )) هستند. نمازجمعه را در ظهر چهار ركعت مى خوانند. پس از نماز، پيشنماز، آياتى از قرآن مجيد راتلاوت مى كند و سخن خود را مانند خطبه ايراد مى نمايد. نسبت به ابوبكر و عمر،تمايل نشان مى دهند، ولى از عثمان وعلى چيزى نمى گويند و وقتى مى خواهند از على نامببرند با كنايه مى گويند: ((آن مرد!!!)).
از عبدالرحمن بن ملجم ملعون ، تمجيد مى كنند و مى گويند: وى بنده شايسته اى بود كهفتنه را ريشه كن ساخت !!
سپس ابن بطوطه مى گويد: فساد در ميان زنانشان شيوع دارد. آنها فاقد غيرت هستند. واز زنا دادن زنان خود باكى ندارند! من روزى نزد سلطان عمان ؛ ابو محمد بن نبهان - كهاز قبيله ((ازد)) بود - نشسته بودم ، زنى بسيار جوان و خوش صورت ، با روى باز آمد ومقابل او ايستاد و گفت : اى ابو محمد! شيطان در سرِ من طغيان كرده است !
سلطان گفت : برو و شيطان را بيرون كن !
زن گفت : چطور مى توانم با اينكه در پناهِ تو هستم اين كار را انجام دهم !
سلطان گفت : برو هر كارى مى خواهى بكن !
وقتى آن زن زيبا رفت ، سلطان گفت : اين زن وامثال او كه مى خواهند مرتكب اين عمل شوند، در پناهِ سلطان آزادند. پدر و خويشان وى حقندارند او را باز دارند و اگر او را كشتند، به قصاص وى بهقتل مى رسند! زيرا زن در پناه سلطان است !!
درباره كشتن خوارج ، روايات بسيارى از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيده است ،بويژه از طريق عترت طاهره - عليهم السّلام - . كافى است كه از طريقاهل تسنّن ، گفتار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را از حديثى كه اين فرقه را توصيففرموده است ، نقل كنيم .
حضرت فرمود: ((قرآن مى خوانند، ولى هنوز از حلقومشان تجاوز نكرده است كه دست بهكشتن پيروان اسلام مى زنند. بت پرستان را به كمك مى گيرند و مانند تيرى كه از كمانبگذرد، از اسلام خارج مى شوند. اگر آنها را درك كرديد، مانند قوم عاد، بهقتل برسانيد))(187) .
در حديث ديگرى فرمود: ((اگر دسترسى به ايشان پيدا كردى ، مانند قوم ثمود آنها رابه قتل برسان )).
و همچنين رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - در حديثى ديگر فرمود: ((آنها افرادى كم سنهستند، و از نظر فكرى سفيه مى باشند، سخن پيغمبر رانقل مى كنند وقرآن مى خوانند، ولى هنوز از حنجره شان خارج نشده ، مانند تيرى كه ازكمان رها مى شود، از دين خارج مى گردند. هرگاه آنها را ديديد بكشيد؛ زيرا در كشتن آنهابراى قاتل در روز قيامت ، پاداشى هست ))(188) .
از اين قبيل روايات صحيح درباره تشويق مسلمانان به جنگ با خوارج فراوان رسيده استكه تمام آنها دلالت بر كفر ايشان دارد و مى گويد: كشتن آنها مانند كشتن عاد و ثمود است(189) .
روايات در اينكه ((خوارج بدترين مردم روى زمين هستند)) نيز از طريق فريقين سنّى وشيعه متواتر است . از جمله اين روايت است كه ابوذر و رافع بن عمر غفارى از پيغمبر -صلّى اللّه عليه وآله - روايت كرده اند كه فرمود:
((بعد از من در ميان امّت من قومى پيدا مى شوند كه قرآن مى خوانند و هنوز از حلقومشانبيرون نيامده از دين خارج مى شوند؛ مانند تيرى كه از كمان بگذرد، و ديگر بر نمىگردند. اينان بدترين مردم روى زمين هستند))(190) .
مؤ لّف :
كلام رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - كه فرمود: ((هنوز از حلقومشان بيرون نيامده...)) يعنى : دلهايشان قرآنى را كه مى خوانند نمى فهمند، و از آنچه تلاوت مى كنند نفعنمى برند. و جز كلمات و حروفى كه هنگام قرائت ، از گلويشان بيرون مى آيد، بهره اىندارند. بنابراين ، دلهاى ايشان به واسطه اعمالى كه انجام مى دهند، گرفته است . وچيزى از نور قرآن در آن راه پيدا نمى كند. تلاوت قرآن از ايشان پذيرفته نمى شود. وعمل نيكويى برايشان ثبت نمى گردد!
و نيز ابوبرزه روايت نموده كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - درباره خوارج فرمود:((قرآن مى خوانند ولى هنوز از گلويشان خارج نشده ، مانند تيرى كه از كمان بگذرد، ازدين بيرون مى روند، و ديگر باز نمى گردند. اينان هميشه بر ضدّ مسلمانان قيام مىكنند تا آنكه آخرين فرد ايشان با دجّال خروج كند. پس وقتى آنها را ديديد بكشيد. وقتىآنها را ديديد بكشيد! وقتى آنها را ديديد بكشيد! آنها بدترين مردم هستند، بدترين مردم !بدترين مردم روى زمين ))(191) .
مؤ لّف :
اگر اينان بدترين يا از بدترين مردم روى زمين باشند، پس اينها از بت پرستان ومنكرين اديان هم بدتر و خطرناكتر هستند. و همين در كفر ايشان كافى است .
مؤ لّف :
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((يا على ! دشمن تو يا زنازاده است يانطفه او در حال حيض بسته شده و يا منافق است ))(192) .
بخارى از ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه گفت : روزى پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليهوآله - مالى را ميان ما تقسيم مى كرد. ذوالخويصره (193) - كه مردى از بنى تميم بود- آمد و گفت : يا رسول اللّه ! با عدالت تقسيم كن ! پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -فرمود: ((واى بر تو! اگر من عادل نباشم پسعادل كيست ؟ اگر من عادل نباشم تو زيان برده اى )).
عمر گفت : اجازه بده گردنش را بزنم (194) .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: او را رها كن ، او يارانى دارد كه شما نماز و روزهخود را در برابر نماز و روزه آنها كوچك مى شماريد. قرآن مى خوانند، ولى هنوز ازگلويشان برنيامده ، مانند تيرى كه از كمان بگذرد، از دين خارج مى شوند. تير وشمشير ولباسشان آلوده به خون كسى نيست . پيشانى آنها از كثرت سجده ، پينه بستهاست . رئيس آنها اين مرد است كه رخسارى سياه دارد و يكى از بازوانش مانند پستان زن مىباشد يا مثل پستان ، متحرك است . وقتى كه مسلمانان دچار تفرقه مى شوند(195) اينانسر به شورش بر مى دارند)).
ابو سعيد به راوى گفت : شاهد باش كه اين را من از پيغمبر شنيدم و گواهى مى دهم كهعلى بن ابى طالب با آنها مى جنگد و من نيز با او خواهم بود. پس آن مرد را آوردند. و منوقتى نگاه كردم ديدم همانطور است كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمودهبود(196) .
روايات راجع به خوارج ، نظير آنچه ذكر شد و بياناعمال و روحيات آنها از طريق عترت طاهره - سلام اللّه عليهم - متواتر(197) است . ازطريق عامه نيز بسيار است . بايد در جاى خود در كتب هر دو طايفه آن را ملاحظه نمود.بويژه صحاح ششگانه و ساير مسانيد بزرگان ايشان كه مدار علم وعمل آنان است .
اين روايات ، يكى از علايم نبوت پيغمبر خاتم - صلّى اللّه عليه وآله - و نشانه هاىاسلام است ؛ زيرا در آن ، خبر از آينده داده شده كه بعد از پيغمبر، مانند بامدادِ روشن ،آشكار گشت .
مردم به خوبى خروج اين افراد را از دين اسلام ديدند؛ هنگامى كه بر ضدّ اميرالمؤ منين -عليه السّلام - قيام كردند، آن هم موقعى كه مردم دو دسته شدند و چنانكه پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - فرمود: ((نزديكترين دو طايفه به حقّ، آنها را مى كشند))(198) على -عليه السّلام - و يارانش با آنها جنگيدند. در بقيه اوصاف نيز همانطور بودند كهپيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرموده بود.
بحث راجع به خوارج را با حديثى كه طبرانى در كتاب ((اوسط)) از جندب بن زهير - كهاز ياران مخصوص اميرالمؤ منين و افسران نامدار آن حضرت بود -نقل مى كند، خاتمه مى دهيم :
جندب بن زهير مى گويد: وقتى خوارج از سپاه على - عليه السّلام - كناره گرفتند و برآن حضرت شوريدند، به اتفاق امام - عليه السّلام - به جنگ ايشان رفتيم . وقتى بهاردوگاه آنها رسيديم ، طنين آهنگ قرائت قرآن آنها را، مانند صداى زنبورانعسل شنيديم ! چون نزديك شديم ، در ميان آنها افرادى وارسته ديديم . من از تماشاى آنانناراحت شدم .
پس ، از آنها كناره گرفتم و پياده شدم و در حالى كه افسار اسبم را گرفته و تكيهبه نيزه ام داده بودم ، گفتم : پروردگارا! اگر پيكار با اينان خدمتى به دين توستپس مرا به آن رهبرى كن و چنانچه اين كار، گناه است مرا از آن برحذر بدار! در همانحال اميرالمؤ منين - عليه السّلام - سر رسيد. همينكه حضرت به من نزديك شد، فرمود: اىجندب ! از خشم الهى پرهيز كن . سپس حضرت پياده شد و به نماز ايستاد.
در اين هنگام ، مردى آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! با خوارج كار داريد!
فرمود: چطور!
گفت : براى اينكه آنها از نهر گذشتند و رفتند.
حضرت فرمود: نه ! از نهر نگذشته اند.
آن مرد گفت : سبحان اللّه !
متعاقب آن ديگرى آمد و گفت : خوارج نهر را قطع كردند و از آنجا گذشتند.
حضرت فرمود: نه ! نهر را قطع نكردند.
آن مرد گفت : سبحان اللّه !
باز ديگرى آمد و گفت : آنها از نهر گذشتند و رفتند.
فرمود: آنها از نهر نگذشتند و نمى گذرند. و چنانكه خدا و پيغمبر فرموده اند در آنسوى نهر كشته خواهند شد.
سپس حضرت ، سوار شد و به من فرمود: اى جندب ! من مردى را به سوى آنها مى فرستمكه ايشان را به كتاب خدا و سنّت پيامبرشان دعوت كند، ولى آنها به وى اعتنا نمىنمايند و تيربارانش مى كنند.
اى جندب ! ده نفر از ما كشته نمى شوند و از آنها نيز ده نفر جان به سلامت نمى برند.سپس فرمود: چه كسى اين قرآن را مى گيرد و مى رود كه اين عده را به كتاب خدا و سنّتپيغمبر دعوت كند و در اين راه كشته شود و در عوض ، خداوند او را وارد بهشت نمايد؟
جوانى از قبيله بنى عامر بن صعصعه پاسخ مثبت داد. جوان قرآن را گرفت و به طرفآنها رفت . همينكه به آنها نزديك شد ، بارانى از تير بر وى باريد و شهيد شد.
اميرالمؤ منين - عليه السّلام - فرمود: حمله كنيد! جندب گفت : من با اين دستهاى خودمقبل از نماز ظهر، هشت نفر از آنها را كشتم . همانطور كه حضرت فرموده بود، ده نفر از ماكشته نشدند و از آنها نيز بيش از ده نفر نجات نيافتند!
12 - جنگ با كسانى كه از پرداخت زكات به ابوبكر كوتاهى ورزيدند
اينان كسانى بودن كه چون در منصب جانشينى ابوبكر نسبت به پيغمبر، ترديد داشتند،از پرداخت زكات به وى كوتاهى ورزيدند، نه اينكه دراصل وجوب زكات ترديد داشتند ؛ به طورى كه محمد حسنينهيكل در كتاب : ((الصديق ابوبكر!)) مى نويسد:(199)
محدثين نامى و حافظان اخبار ، روايت كرده اند كه ابوبكر ، صحابه را گِرد آورد ودرباره جنگ با آنها مشورت نمود. نظر عمر و طايفه اى ديگر اين بود كه با مردمى كهايمان به خدا و پيغمبر او دارند، نبايد جنگيد، بلكه بايد از وجود ايشان در پيكار بادشمن اسلام ، نيرو گرفت .
شايد پيروان اين فكر، اكثريت حاضران را تشكيل مى داد، در حالى كه طرفداران جنگ ، دراقليت بودند. ظنّ غالب اين است كه بر سر اين موضوع خطير، كشمكش سختى ميان دودسته در گرفته باشد و ابوبكر ناگزير شده نظر اقليّت را تأ ييد كند؟!
او در تأ ييد نظريه خود سرسختى نشان داد. بهدليل اينكه وى گفت : ((به خدا قسم ! اگر اينان زكات سالانه اى را كه به پيغمبر مىدادند از من دريغ بدارند، به همين دليل با آنها جنگ خواهم كرد)).
ولى عمر - كه متوجه عواقب سوء اين تصميم بود - گفت : چگونه مى خواهى نبرد كنى باكسانى كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: مأ مور شده ام با مردم پيكار كنم تامعتقد شوند كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و محمّد نيز فرستاده اوست ، و هر كس اعترافكرد، مال خونش از طرف من مصون است مگر اينكه حق آن را ادا نكرده باشد و حساب آنها نيزبا خداست ؟!
ولى ابوبكر سخن عمر را به هيچ گرفت و بلا درنگ گفت : به خدا قسم با كسى كهميان نماز و زكات فرق مى گذارد، جنگ خواهم كرد؛ زيرا زكات حقمال است و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((مگر حق آن را ادا نكرده باشد)).
مؤ لّف :
خداوند ابوبكر را ببخشد! كه مى خواست نصّ صريح پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - راناديده بگيرد، و آن را با آنچه سياستش اقتضا داشت كه با آنان وارد جنگ شود، هماهنگسازد؟
و گرنه افرادى كه آن روز كشته شدند و به خدا و پيغمبرش ايمان داشتند، هيچ كدام مياننماز و زكات فرق نمى گذاشتند، بلكه آنها در پرداخت زكات به حكومت او كوتاهىنشان دادند ؛ زيرا سمت جانشينى وى نسبت به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - - بهواسطه ترديدى كه اينان داشتند - براى آنها ثابت نشده بود. از اين رو در نپرداختنزكات به وى ، معذور، بلكه مأ جور بودند.
بنابراين ، ايشان با كوتاهى خود، حقّ اموال و حقّ زكات خود را ادا كردند!؛ زيرا از جملهحقوق مال و زكات آنان اين بود كه بايد در هر كدام ، فقط به حكم خدا و پيغمبر او ياكسى كه براى آنها ثابت شود كه از جانب خدا و پيغمبرش بر ايشان ولايت دارد، ترتيباثر بدهند.
اگر عذر آنها به ابوبكر مى رسيد، ممكن بود در كوتاهى از پرداخت زكات به آنها مهلتبدهد، ولى آن ستمديدگان كجا مى توانستند به ابوبكر دست يابند تا حقّ را به جانبآنها بدهد؟!
مى بينيد كه انبوه احاديث كتب صحاح ، صريح در مصون بودن خون اين دسته از مؤ منين وامثال آنهاست . اين احاديث انبوه ، برخى عام وبعضى مطلق است . نه مخصصى براى عام ونه مقيدى براى مطلق آن است تا بتوان بدان وسيله براى مباح بودن جنگ و كشتار ايشان ،تشبث جست .
و اينكه ابوبكر گفته است : زكات ، حق مال است ، تخصيص و تقييد نيست ؛ زيرا جز وجوبپرداخت زكات بر مكلّفين به آن ، معناى ديگرى از آن استفاده نمى شود. و مى رساند كهولى امر؛ يعنى قائم مقام پيغمبر، بايد آن را از ايشان مطالبه كند و از آنان بگيرد. اگراز پرداخت آن امتناع ورزيدند، لازم است بدون جنگ ، بااعمال قدرت از آنها گرفت .
جنگ با آنان معارض با حقّ خون آنهاست كه در روايات عام ، تصريح به حفظ آن شده است. و چنانكه گفتيم ، مجرد ظنّ ابوبكر نمى تواند آن ادله عام را تخصيص دهد.
اينك قسمتى از آن روايات عام را از صحيح مسلم (200) نقل مى كنيم : در آن روايت آمده است كه چون پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در جنگ خيبر،پرچم را به دست على - عليه السّلام - داد، به وى فرمود: برو و به اطراف خود نگاهمكن ! على - عليه السّلام - هم رفت ، سپس ‍ ايستاد، ولى به اطراف نگاه نكرد. آنگاه باصداى رسا گفت : يا رسول اللّه ! بر چه پايه اى با اينان نبرد كنم ؟
فرمود: بر اين پايه كه گواهى دهند خدايى جز خداى يگانه نيست و محمّد فرستاده خداست؛ اگر اين كار را كردند، خون و مال خود را حفظ كرده اند، مگر اينكه حق آن را ادا نكنند. وحساب ايشان هم بر خداوند است .
و نيز در صحيح بخارى و مسلم با سلسله سند از اسامة بن زيد روايت مى كنند كه گفت :پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - ما را به حرقه (201) فرستاد، صبحگاه بر كافرانآنجا حمله برديم و ايشان را شكست داديم . من و يكى از مردان انصار، به مردى از آنانرسيديم . وقتى او را در ميان گرفتيم گفت : لااله الاّ اللّه . مرد انصارى خوددارى كرد،ولى من با نيزه او را به قتل رساندم .
وقتى برگشتيم و اين خبر به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيد، فرمود: اى اسامه !بعد از اينكه او گفت : لااله الاّ اللّه او را كشتى ؟
عرض كردم : من گمان كردم او با اين عبارت گفته است ، پناه به خدا. پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - چندان سخن خود را تكرار كرد كه من تمنّا كردم كاش !قبل از آن روز مسلمان نبودم !
مؤ لّف :
اسامه اين تمنّا را نكرد مگر بعد از آنكه گمان برد، تمام كارهايى كه پيش ‍ از آن واقعهانجام داده بود، مانند ايمان به خدا، نماز، زكات ، روزه ، حج ، مصاحبت پيغمبر، جهاد و غيره، نمى توانند اين گناه او را از ميان ببرند، و مى دانست كهاعمال شايسته او به وسيله اين عمل از ميان رفت .
سخن او مى رساند كه وى بيم داشته بعد از اينعمل ، آمرزيده نشود. به همين جهت ، تمنّا كرد اى كاش ! بعد از اين واقعه اسلام مى آورد تامشمول گفته پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - باشد كه فرمود: ((الاسلام يجب ما قبله ؛يعنى : اسلام اعمال پيش از خود را از ميان مى برد)).
كافى است كه خواننده از همين سخن ((اسامه )) پى به احترام گوينده ((لا اله الاّ اللّه )) ومصون بودن خون او ببرد.
بخارى در باب ((فرستادن على و خالد به يمن )) از كتاب صحيح خود روايت مى كند كهمردى ايستاد و گفت : يا رسول اللّه ! از خدا بترس ! پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -فرمود: واى بر تو! آيا من سزاوارترين مردم روى زمين نيستم كه پناه به خدا مى برم ؟
خالد گفت : يا رسول اللّه ! گردن او را نزنم ؟
فرمود: نه ، شايد او نماز بگزارد!
اين حديث را احمدبن حنبل (202) از ابو سعيد خدرى نيز آورده است . نظير آن را ابن حجرعسقلانى در ((الاصابه )) شرح حال سرحوق منافق ،نقل كرده است ، كه وقتى او را آوردند تا بهقتل برسانند، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: آيا او نماز مى گزارد؟
گفتند: هر وقت مردم او را ببينند، بله !
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((خداوند مرا از كشتن نمازگزاران برحذرداشته است )).
همچنين ذهبى در آخر ترجمه عامر بن عبداللّه يسار، از كتاب ((ميزانالاعتدال )) خود از انس بن مالك روايت مى كند كه نزد پيامبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -نام مردى را بردند و گفتند: اين مرد پناهگاه منافقين است . وقتى درباره او زياد سخنگفتند، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - دستورقتل او را صادر كرد. سپس فرمود: نماز مى خواند؟ گفتند: آرى ، نمازى كه سودى بهحال او ندارد.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: خدا مرا از كشتن نماز گزاردن منع كرده است !
مؤ لّف :
اى كاش ! خالدبن وليد، احترام نمازگزاران مالك بن نويره را نگاه مى داشت ، و از كشتناو خوددارى مى كرد! در حالى كه عبداللّه عمر و ابو قتاده انصارى ، شهادت دادند كه مالكدر روزى كه كشته شد با آنان نماز صبح گزارد. ولى چون خالد، مفتون زن زيباى مالكشده بود، براى رسيدن به وصال او، شوهرش را كشت !!
در صحيح مسلم و بخارى با اسناد خود از عبداللّه عمر روايت مى كنند كه گفت : روزىپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در ((منى )) به كعبه اشاره كرد وفرمود: آيا مى دانيد اينچه شهرى است ؟ گفتند: خداو پيغمبرش بهتر مى دانند.
فرمود: اين شهر محترمى است .
آيا مى دانيد امروز چه روزى است ؟
گفتند: خدا و پيغمبرش بهتر مى دانند.
فرمود: امروز روز محترمى است . خداوند نيز خون ومال و ناموس شما را مانند امروز و اين ماه و اين شهر، محترم داشته است .
كتب معتبر حديث اهل تسنّن ، مملوّ از اين قبيل احاديث و مضمون آنهاست . در اين خصوص براىمسلمانان شكى باقى نمى گذارد.
به استناد اين روايات ، قتل يك فرد مسلمان به مجرد كوتاهى در پرداخت زكات به حاكممسلمان ، حلال نيست . بويژه كه كوتاهى او ناشى از شبهه اى باشد كه او را ناگزيرساخته در اصل منصب حكومت او ترديد كند. چنانكه بعضى ازقبايل عرب ، هنگام رحلت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، چنين وضعى داشتند. و فتنه وآشوب بالا گرفت و بسيارى از مردم عرب از اسلام برگشتند. مهاجرين و انصار نيزدرباره خلافت ، به كشمكش پرداختند و هر كدام دو نظريه داشتند، بلكه انصار، داراىسه نوع نظريه بودند.
در اثناى اين آشوبها با ابوبكر بيعت شد و - چنانكه گفته شد - بيعت او لغزشى بودكه خداوند مسلمانان را از شرّ آن نگاهداشت .
پس ، طبيعى بود كه با اين وصف ، صحّت بيعت ابوبكر و اتفاق نظر امت نسبت به آن ،دستخوش ترديد شود، بلكه اوضاع در آغاز كار، ناگوارتر از اين بود كه يادآوردشديم و شك و ترديد و پريشانى آن را فرو گرفته بود.
بنابراين ، افراد با ايمانى كه درباره خلافت ابوبكر، شك داشتند و نمى دانستند كه اوشرعاً جانشين پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - است و امر و نهى او واجب مى باشد، و بههمين جهت نيز در پرداخت زكات به حكومت او كوتاهى نشان دادند، نبايد مورد ايراد و مؤ اخذهواقع شوند.
13 - كشته شدن مالك بن نويره به امر خالدبن وليد و بى اعتنايى ابوبكرنسبتبه آن
اين ماجرا در بطاح (نقطه اى از سرزمين مالك بن نويره ) واقع شد. در آن روز فرماندهىكلّ قواى اسلام از طرف ابوبكر به خالدبن وليد واگذار شده بود و او اختيارات تامّداشت و فعال مايشاء بود!
خالد در ميان قبيله مالك ، نه تنها مسلمانان را پس از امان دادن كشت ، بلكه كشتگان را مثلهكرد(203) و زنان با ايمان را اسير نمود واموال و نواميسى را كه خداوند حرام كرده بود، مباح دانست ! و حدود شرعى راتعطيل نمود كه به نظر من حتى در جاهليّت هم نظير نداشت .
مالك كيست ؟
((مالك بن نويره تميمى يربوعى )) سرآمد اشراف قبيله بنى تميم و مرد با نفوذ بنىيربوع از عرب اصيل بود. مالك از كسانى بود كه از لحاظ شخصيت ، سخاوت ، پاكى ،شجاعت و دليرى به تمام معانى آن ، به جوانمردى اومثل مى زدند. مالك از اين نظر در رديف پادشاهان قرار داشت .
وقتى كه مالك مسلمان شد، كليّه بنى يربوع به وسيله او اسلام اختيار كردند. پيغمبراكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز نظر به وثوق و اعتمادى كه به وى داشت ، او رامتصدّى امر زكات قوم خود نمود.
جرم مالك بن نويره و خوددارى او از پرداخت زكات به ابوبكر
جرم مالك بن نويره و خوددارى او از پرداخت زكات و غيره به حكومت ابوبكر بود. و اينهنگامى بود كه او سرگرم بررسى به منظور تعيين تكليف خود و انجام اوامر خدا وپيغمبر بود.
خوددارى مالك از پرداخت زكات نه از روى ترديد در اسلام و نه به خاطر ايجاد اختلافميان مسلمانان و نه به منظور پديد آوردن فتنه و آشوب بود. و نه مى خواست با خليفهجنگ كند، بلكه اين خالد بن وليد بود كه در آغاز خلافت ابوبكر، يكباره به وى حملهبرد. آن هم هنگامى كه آتش اختلاف ، ميان مسلمانان نخستين ، درباره خلافت ابوبكر، شعلهور بود.
به اين معنا كه اهل بيت پيغمبر و دوستان آنان ، نظر به على - عليه السّلام - داشتند. وابوبكر، عمر، ابو عبيده و سالم (غلام عمر) و پيروان آنها نظر ديگرى . انصار؛ يعنىمردم مدينه كه به مهاجران مكّه منزل دادند و آنها را يارى كردند نيز رأ ى ديگرى داشتند .تا جايى كه اعتراض آنها موجب شد كه سرپرست ايشان سعد بن عباده را سركوب كردندو او نيز از آنان و حكومت آنها كناره گرفت و قسم ياد كرد كه اگر ياورانى يافت برضدّ ابوبكر و عمر قيام كند. نه در نماز جمعه آنها حاضر شد و نه در جمع ايشان نشستتا اينكه در شهر حوران (204) درگذشت .
تا آنجا كه براى جلب اميرالمؤ منين - عليه السّلام - درب خانه او را - كه از بامداد تاشامگاه نام خداوند در آن برده مى شد - اشغال نمودند و احترام امانت پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله - را نگاه نداشتند و ارث و ملك و خمس زهراى اطهر - عليها السّلام - را تملّكنمودند!!
بنابراين ، براى مالك بن نويره با آن عقل و بزرگوارى ومقامى كه در ميان قوم خودداشت ، طبيعى بود كه بايد در اين اوضاع از اطاعت كسى كه در مدينه روى كار آمده وسرگرم مغلوب كردن دشمنان خود و قبضه كردن حكومت است ، خوددارى كند، تا ثابت شودكه ابوبكر به حقّ مخالفان را مقهور كرده است و به اتفاق مسلمانان روى كار آمده است .
به همين جهت - نه به علت ديگرى - مالك بن نويره در پرداخت زكات كوتاهى ورزيد ومشغول تحقيق بود تا آن را به كسى بدهد كه بداند ذمّه اش برى شده است .
بنابراين ، لازم بود كه ابوبكر و گماشتگان او مدتى به وى مهلت مى دادند كه در آناوقات او بتواند راجع به اين حقيقت پيچيده ، تحقيقاتى بهعمل آورد، و با آن صدمات ناگهانى با وى معامله ننمايند؛ چون او منكر زكات نبود و ميانزكات و نماز فرق نمى گذاشت و كسى نبود كه جنگ با ابوبكر يا مسلمانان ديگر را لازمبداند.
اين بود واقعيت خوددارى مالك و قوم او از پرداخت زكات .دليل آن هم نصيحت وى به قوم بود كه گفت به اسلام خود باقى باشيد و از برخورد باخالد پرهيز كنيد. و به آنها دستور داد پراكنده شوند تا مبادا خالد با سربازان آمادهخود، به طرف ((بطاح )) سرازير شوند. حتى آنها را از اجتماع در يك نقطه بر حذر داشتتا مبادا كسى گمان كند كه آنجا را اردوگاه خويش ساخته اند(205) .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation