بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب جنگ های امام علی (ع) در پنج سال حکومت, ابن اعثم کوفى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     IMAM0001 -
     IMAM0002 -
     IMAM0003 -
     IMAM0004 -
     IMAM0005 -
     IMAM0006 -
     IMAM0007 -
     IMAM0008 -
     IMAM0009 -
     IMAM0010 -
     IMAM0011 -
     IMAM0012 -
     IMAM0013 -
     IMAM0014 -
     IMAM0015 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

اين بار مردى به نام ادهم بن لام به ميدان آمد و مبارز طلب كرد، حجر بن عدى كندى از صفاميرالمومنين عليه السلام بيرون آمد و با يك ضربت شمشير سر او را جدا كرد، سپسجولانى داد و مبارز طلبيد، حكم بن ازهر از لشكر معاويه به ميدان آمد، حجر بن عدى به اومهلت نداد، با يك ضربت شمشير او را به زمين انداخت و او نيز جان داد.
بعد پسر عم حكم بن ازهر با خشم در مقابل حجر حاضر شد، تا انتقام گيرد اما با حمله اىاز پاى در آمد و به خاك افتاد و كشته شد.
بعد از آنها سوارى نامدار از لشكر معاويه به نام عامر بن عامرى كه سر تا پا سلاحپوشيده بود و فقط چشمانش ديده مى شد، در ميان دو صف ايستاد و به شجاعت و دليرىخود فخر مى كرد، حجر بن عدى مى خواست به مصاف او برود مالك اشتر بر او سبقتگرفت ؛ عامر با نيزه به مالك اشتر حمله ور شد، مالك چنان نيزه اى بر پهلوى او زد،كه نيزه زره او را دريد و به پهلوى او رسيد، عامر بر زمين افتاد و جان داد. بلافاصلهمبارزى ديگر از لشكر معاويه به اشتر حمله كرد، اشتر او را هم مهلت نداد و به خاكانداخت و كشت .
چهار نفر ديگر، يكى پس از ديگرى به مالك اشتر نخعى حمله كردند، كشته شدند. ديدناين صحنه بر معاويه سخت و گران بوده او به مروان بن حكم گفت : اى مروان اشترنخعى مرا نگران و مضطرب كرده است با لشكرى كه در اختيار توست بر او حمله كن و ازاو انتقام كشتگان ما را بگير.
مروان گفت : اى معاويه ! چرا عمروعاص را به سراغ مالك اشتر نمى فرستى كه همهكاره توست .
معاويه رو به عمروعاص كرد و گفت :
اشتر نخعى امروز جمعى از شجاعان و دليران مرا به خاك و خون غلطاند، و مرا در غمىعميق نشاند با هر مكر و حيله اى به اشتر حمله كن تا انتقام مرا از او بستانى .
عمروعاص از ميان لشكر چهارصد مبارز قهرمان را انتخاب كرد تا بر مالك اشتر حمله كند.
افراد لشكر اشتر هم چون ديدند عمروعاص با اين عده قصد حمله به اشتر را دارد حدوددويست نفر از قبيله نخع و مذحج را انتخاب كردند و به حمايت او فرستادند. عمروعاصپيش آمده ، شروع به رجز خوانى كرد و از شجاعت و دليرى خود سخنها گفت آن گاه بهياران مالك اشتر حمله كرد، مالك اشتر هم به طرف عمروعاص رفت و نيزه اى حواله اوكرد كه بر ين اسب او فرو رفت . نيزه شكست و عمروعاص با صورت بر زمين افتاد.چهره اش خونى شده دندانش شكست . اصحاب عمرو به كمك او شتافته و او را از چنگ مالكنجات داده به خيمه اش فرارى دادند.
مروان بن حكم را به مسخره گفت : اى عمرو چگونه اى ؟
عمرو گفت : اين است كه مى بينى ؟
مروان گفت : در مقابل امارت مصر اين ها سهل است .
جوانى از حمير كه غلام عمروعاص بود چون سر و صورت خونين او را ديد به خشم آمدهبه مالك اشتر حمله كرد، مالك چون نگاه كرد، ديد جوانى نورس است ، از مبارزه با او عارداشت .
فرزند خويش ابراهيم را گفت : همتاى تو در ميدان آمده به مبارزه او برخيز.
ابراهيم اسب تاخت و هر دو با نيزه جنگ را آغاز كردند، ابراهيم نيزه اى بر سينه او زد كهاز پشتش بيرون آمد و در دم جان داد.
پيكار ميان دو لشكر تا شام ادامه داشت ، عده زيادى از اصحاب معاويه كشته شدند.
روز ديگر
روز ديگر، معاويه لشكرش را آراسته و صفوف را مرتب كرده سپس يكى از بزرگان وسادات اهل شام به نام عقيل بن مالك را كه مبارزى نامدار و پيوسته در عبادت و نماز بود،به حضور طلبيد و گفت : چرا به على بن ابى طالب عليه السلام و ياران او مبارزه ونبرد نمى كنى حال اين كه تو از شجاعان و دلير اواهل شام هستى ؟
عقيل گفت : از روزى كه مناظره و احتجاج عمروعاص و عمار ياسر و ذوالكلاع و ابو نوح راشنيدم ، شك و شبهه اى در دل من ايجاد شد، و چندان كه مى انديشيم على بن ابى طالبعليه السلام را بر حق و تو را بر باطل مى بينم . به اين سبب با على عليه السلام وياران او نمى جنگم و از عتاب محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و عذاب خداى تعالى مىترسم .
معاويه كينه او را در دل گرفته و مى گويند بعد از مدتىعقيل به صورت مشكوكى كشته شد و اهل شام در بين خود مى گفتند، معاويه او را پنهانىكشته است .
بعد از اين قضيه لشكرها به يكديگر نزديك شدند، نخستين كسى كه وارد ميدان نبردشد، اصبغ بن نباته از اخيار و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام بود. او رجز مى خواندو پيوسته بر لشكر شام مى تاخت و چنان حماسه اى آفريد كه نيزه او به خون آغشتهشد و در يك حمله نيز معاويه را عقب راند، سپس به جايگاه خود برگشت .
سپس مردى از لشكر معاويه به نام عوف بن مخراة مرادى در وسط دو لشكر ايستاد و مبارزخواست .
مبارزى از لشكر اميرالمومنين به نام كعب بن جرير به سوى او آمد و به او حمله كرد و اورا كشت ، سپس به سوى لشكر شام نگريست ، معاويه او را ديد و گفت : اين مرد حتما ازلشكر معاويه گريخته و به ما پناه آورده است .
كعب بن جرير به نزديك معاويه رسيد، و شمشير كشيد تا او را بكشد؛ اما ياران معاويهبه دفاع پرداخته مانع حمله او به معاويه شدند.
كعب بن جرير گفت : اى معاويه ! من همان غلام اسدى هستم و عاقبت تو را به سزاى عمالتمى رسانم اين را گفت به سوى لشكر خويش برگشت .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى كعب ! در ميان انبوه ياران معاويه چه مى خواستى.
گفت : مى خواستم معاويه را با نيزه بزنم تا عباد و بلاد از شر او خلاص ‍ شوند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام تجسم كرد و او را تحسين نمود.
عبدالرحمن بن خالد بن وليد از لشكر معاويه بيرون آمد و رجز خواند. حارثة بن قدامة ازاصحاب على عليه السلام در برابر او حاضر شد، هر دو با نيزه جنگ را آغاز كردند،حارثه نيزه اى بر او زد، و او را زخمى كرد، او با همانحال زخمى به سوى معاويه بازگشت .
ابوالاعور سلمى با غرور وارد ميدان شد، و رجز مى خواند. زياد بن مرحب همدانى در جلو اوظاهر شد، و نيزه اى بر او فرود آورد او نيز با تنى مجروح پيش معاويه گريخت .
معاويه نعره اى برآورد و گفت :
اى اهل شام ، فقط با قبيله همدان بجنگيد كه آنانقاتل عثمان بن عفان هستند.
سعيد بن قيس همدانى كه آواز معاويه را شنيد، خويشان ، هم پيمانان و غلامان خود را فراخواند و گفت : بايد بر اصحاب معاويه به طور گروهى حمله كنيم .
آنان مانند برق بر لشكر معاويه حمله كردند، جمع كثيرى از ياران معاويه را به خاك وخون كشيدند و تا شامگاه همچنان جنگ را ادامه دادند. با تاريكى شب دو طرف به جايگاهخود بازگشتند.
رفع اختلاف ياران على عليه السلام
اميرالمؤ منين على عليه السلام به افراد قبيله ربيعه محبت بيشترى مى كرد. (73)اين كار بر قبيله مضر سخت و سنگين آمد، لذا افراد اين قوم براى ربيعه وقومش اشعارى به صورت هجو سروده و معايب آنان را آشكار كردند. چون اين كار بهدرازا كشيد؛ سران قبايل و رؤ ساى لشكر، آنان را به دوستى خواندند و از اين كار فبيحباز داشتند.
يكى از بزرگان قبيله مضر كه كنيه او ابوطفيل كنانى بود، نزد اميرالمومنين عليهالسلام آمد و گفت :
ما به جماعتى كه خداوند آنان را به خير و عزت و شرف برگزيده باشد حسد نمىورزيم ، اما بعضى از افراد قبيله ربيعه گمان مى كنند كه از ما بهتر و نزد شما محبوبترند و تصور مى كنند كه ما در نزد شما چندان قرب و منزلتى نداريم ، اگر مصلحت مىدانى ، چند روز آنان را از پيكار معاف دار و قوم ما را به جنگ لشكر معاويه بفرست ، چونما در كنار هم با لشكر معاويه پيكار مى كنيم دلاورى ها و مبارزات ما معلوم نمى شود.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اين كار سهل و آسانى است و به قوم ربيعه چند روز استراحت داد.
پس سركرده بنى كنانه ، عامر بن واثله با قوم خويش از جانبى وابوطفيل با خويشان و نزديكان خود از جناح ديگر به لشكر معاويه حمله كردند و از صبحتا غروب به قتال پرداختند، به طورى كه شجاعت و شهامت بى نظيرى از خود بهيادگار گذاشتند.
در پايان روز ابوطفيل كنانى به خدمت على عليه السلام رسيد و گفت : (74)
يا اميرالمومنين ! از شما شنيدم بهترين مرگ شهادت و بهترين كار صبر است ، و مى دانيمكشتگان ما شهيد راه خداوند هستند، ما بعد از اينم جز در راه خير قدم نمى گذاريم ، و بهسوى هوى پرستى ميل پيدا نمى كنيم و تا جان
داريم در ركاب تو خواهيم بود.
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون اين سخنان را شنيد در حق او دعا كرد و او را تحسين گفت.
روز بعد رئيس قبيله بنى تميم به نام امير بن عطارد با افراد قوم خويش به ميدان رفتآنان با حملات پى در پى بر لشكر معاويه تا شب به جنگ ادامه داده ، نيزه و شمشيرخود را به خون اهل شام رنگين كردند. در هنگام شام امير بن عطارد به خدمت اميرالمومنينعليه السلام آمد و گفت : من به قوم خويش ظن نيكو در جنگ و محاربه با شاميان داشتم ، اماآنان فوق ظن من مبارزه و دلاورى كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: آرى ، درست مى گويى ،من هميشه از تو قوم توراضى و خوشدل بودم و امروز بيشتر راضى شدم .
روز ديگر رئيس قبيله بنى اسد به نام قبيصة بن جابر اسدى به ياران و قبيله خود گفت: اى ياران ، امروز مى خواهم همت كنيد تا با اين گمراهان و احزاب شيطان مردانه جنگ كنيمو اميرالمؤ منين على عليه السلام را از خود خشنود سازيم .
افراد اين قوم بر لشكر معاويه حمله بردند و نيزه و شمشيرهاى خود را از خون اصحابمعاويه رنگين كردند. آنان چندين نفر از ناموران معاويه را كشتند. در پايان روز قبيصهبه خدمت اميرالمومنين رسيد و گفت :
يا اميرالمومنين ! ما در جنگ كوتاهى نكرديم ، در هر كارى خشنودى شما را مى طلبيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام او را تحسين كرد و در حقش دعاى خير كرد.
روز ديگر امير هوازان به نام عبدالله بن طفيل عامرى به قبيله خويش براى پيكار بهميدان رفته و افتخار آفريدند. آنان چنان عرصه را بر اصحاب معاويه تنگ كردند كهاهل شام از ضربات و نيزه و شمشيرشان به فرياد و ضجه در آمدند.
آنان جنگ را تا فرا رسيدن تاريكى شب ادامه دادند.
عبدالله بن طفيل به خدمت على عليه السلام آمد و گفت : امروز اميرالمومنين عليه السلام ما رادر پيكار با دشمنان چگونه يافت ؟ آيا مبارزات و مجاهدات مامقبول و مرضى حضرتش بود. اميرالمؤ منين على عليه السلام شجاعت ، شهامت و دلاورىقبيله هوازان را تحسين كرد و آنان را ستود و ثنا گفت .
بزرگان و اعيان قبيله مضر از سخنانى كه اميرالمومنين عليه السلام در حق آنان فرمودشادمان شدند و به شكرانه عواطف و مهربانى اميرالمومنين عليه السلام اشعارى سرودندو عداوت و كينه اى كه از قبيله ربيعه در دل حادث شده بود به كلىزايل گرديد و به محبت و دوستى مبدل شد.
معاويه كه ابتدا با شنيدن اختلاف ميان اصحاب اميرالمومنين عليه السلامخوشحال شده بود بار ديگر ماءيوس و نااميد شد، و يك روز از جنگ دست كشيد. او در فكرچاره و حيله اى ديگر بود تا چگونه خود را از اين مهلكه نجات دهد!
اضطراب معاويه
معاويه بعد از يك روز درنگ ، لشكر خويش را به صف آرايى خواند تا بار ديگر براىنبرد آماده شوند، اما لشكر چندان رغبتى نشان نمى داد و به سبب جراحات زياد در بينافراد لشكر و خستگى در ميان آنان ، صف آرايى لشكر ديرتر انجام شد.
معاويه كه وضع را چنين ديد رو به لشكر كرد و گفت :
اى اهل شام ! چه چيزى موجب تاءخير و توقف شما شده است ؟ از هر دو طرف جمعى كشته وجمعى زخمى شدند، اگر دير بجنبيد، همه تلاش و جد و جهد ما ضايع مى شود، چرا درطلب خون عمثان رغبت نشان نمى دهيد؟ اگر تعلل كنيد، شجاعان عراق و سپاهيان على عليهالسلام شما را مجال نخواهند داد.
اصحاب او گفتند: معاويه راست مى گويد، به خدا سوگند كه ما با مارهاى سياه و افعىهاى عراق رو به رو هستيم و اگر سستى كنيم ما را خواهند بلعيد پس خود را براى جنگ راپيكار آماده كردند.
دعوت به جنگ تن به تن
اميرالمؤ منين على عليه السلام مثل روزهاى قبل ، لشكر خود را آرايش ‍ نظامى داد آن گاه بربلندى ايستاد و با آواز بلند شعر حماسى خواند.
وقتى معاويه كلام اميرالمؤ منين على عليه السلام را شنيد و به اشعارش ‍ گوش داد، بهاطرافيانش گفت : على بن ابى طالب ما را به مبارزه با خود مى خواند، و قبلا هم چندنوبت مرا به مبارزه طلبيده است و من اقدام به اين كار نكردم ؛ اما اكنون از قريش شرم دارمو براى من ننگ و عار است اگر دعوت او را اجابت نكنم .
برادر او، عتبة بن ابى سفيان ، گفت : كلام على بن ابى طالب را نشنيده فرض ‍ كن ،زينهار كه خود را در چنگال شير ربانى بيندازى ، يقين بدان كه درمقابل على عليه السلام مرد جنگ نيستى .
ديدى كه غلامت ، حريث ، كه سوارى نامدار بود، چگونه به دست على بن ابى طالبعليه السلام كشته شد؟! عمروعاص هم كه به مكر و حيله و صبر و استقامت در جنگ شهرتدارد، با كشف عورت توانست از مقابل او بگريزد كه حتما مردم تا قيامت از رسوايى اوخواند خنديد. اى معاويه ! كدام نامدار عرب در برابر على بن ابى طالب عليه السلامايستادگى كرد كه تو بتوانى با او مبارزه نبرد كنى ؟!
در عين حالكمال قوت ، شجاعت و جرائت على بن ابى طالب عليه السلام از آفتاب روشن تر است ،تاكنون هيچ سوار نامدار و شجاع و صف شكنى با على عليه السلام رو به رو نشده استمگر خاك هستى او را بر باد داده باشد. او به تنهاى بر لشكرى حمله مى كند و هيچ خوفو هراسى از كسى ندارد.
بعد از عتبه ، جماعتى از بزرگان شام و فرماندهان سپاه نيز او را از مبارزه با على بنابى طالب عليه السلام منع كردند.
در آن هنگام ابرهة بن صباح حميرى از لشكر معاويه برخاست و گفت :
گمان مى كنم خداى تعالى تقدير فرمود تا همه در اين صحرا هلاك شويم ، اى بزرگانشام ! او را واگذاريد تا شجاعتش را ببينم او را از جنگ با على بن ابى طالب عليهالسلام نترسانيد بگذاريد، تا با يكديگر نبرد كنند، به هرحال يكى غالب و ديگرى مغلوب مى شود و ما از اين رنج و گرفتارى نجات مى يابيم وآتش جنگ خاموش مى شود. و هر كدام از دو نفر پيروز شوند، ما كمر خدمت در اطاعت و متابعتاو مى بنديم .
وقتى اميرالمؤ منين على عليه السلام سخن ابرهه را شنيد، فرمود:
به خدا سوگند با انصاف تر از سخن ابرهه تا بهحال از اهل شام سخنى نشنيده ام !
اما معاويه گفت : ابرهه عقل درستى ندارد. او را از صف هاى جلو دور كنيد و در عقب لشكرقرار دهيد؛ چون بى خرد و سفيه است و سخنى نسنجيده بر زبان مى راند.اهل شام گفتند: اى معاويه ! ابرهه مردى بسيارعاقل است و رد خردمندى ، درايت ، ديانت و فهم سر آمداهل شام است ، اما چون تو از نبرد با على بن ابى طالب عليه السلام مى ترسى و ازشمشير او بيم دارى درباره او اين گونه مى گويى !
مردم پيوسته معاويه ، عمروعاص و مروان حكم را ملامت مى كردند، دشنام مى دادند و ناسزامى گفتند.
ابرهه از سخن آنان رنجيده خاطر شد، او ابياتى چند در سرزنش معاويه سروده ، مىخواند تا اين كه معاويه ، او را به نزد خويش فرا خواند و با هدايا و سخنان نرم راضىاش كرد.
هوس نام آورى بُسر بن ارطاة
بُسر بن ارطاة غلامى به نام ((لاحق )) داشت كه زيرك و كار آزموده بود. بُسر از جهتمشورت به غلام گفت : معاويه از مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام ترسيد و عقبنشست ، حال من قصد دارم در ميدان جنگ به مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلامبپردازم ، سايد او را با يك ضربت شمشير از پاى در آورم ، كه هم نام من به شجاعت ،دلاورى ، و مردانگى در قبايل عرب منتشر شود و هم تا روزگار باقى است آوازه ام باقىبماند، تو چه مصلحت مى بينى ؟
لاحق گفت : كارى بس عظيم و خطرناك است ، مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام كهاو را اسد اسود گويند، مخاطره اى بزرگ دارد. اگر بر قوت و شجاعت خويش اعتماد دارىو يقين مى دانى كه پيروز خواهى يافت ، در برابر او حاضر شو وگرنه خود را درورطه هلاكت نينداز.
بُسر گفت : اى لاحق ! به جز مرگ چيز ديگرى نيست ، به هرحال به ملاقات و استقبال مرگ بايد رفت . چه مردن در بستر و چه در ميدان جنگ با نيزه وشمشير باشد.
بُسر بن ارطاة با اين انگيزه به ميدان آمد و به صورت ناشناس و بدون اين كه سخنىبگويد در ميدان جولانى داد.
وقتى اميرالمومنين عليه السلام ديد سوارى در ميدان جولان مى دهد، چنان با سرعت به اوحمله كرد كه بُسر از اسب به قفا افتاد. اميرالمومنين عليه السلام ببه او نزديك شد تا اورا از دم شمشير بگذراند، بُسر كه بر پشت افتاده بود و بر پايش شلوارى نبود، دوپاى خود را بلند كرد به طورى كه عورت او نمايان شد، اميرالمومنين عليه السلامبلافاصله صورت خود را برگرداند تا چشمش به عورت او نيفتد، بُسر فرصت راغنيمت شمرد و از جا برخاست تا بگريزد اما در آن هنگام كلاه خود از سرش افتاد، يارانعلى عليه السلام او را شناختند و آواز دادند، يا اميرالمومنين ! او بُسر بن ارطاة است .
حضرت فرمود: بگذاريد برود؛ معاويه به اين كار بُسر لايق تر است .
معاويه از آن حالت بُسر مى خنديد و مى گفت :
اى بُسر اين كارها سهل است ، بايد جان سالم به در برد. اگر عورت برهنه شودباكى نيست مبارزان من چنين اند، ديروز عمروعاص با كشف عورت جان خود را از دست على بنابى طالب عليه السلام نجات داد و امروز تو!
يكى از اهالى عراق فرياد زد: اى اهل شام ! شرم و حيا داشته باشيد، اين چه رسم بىغيرتى است كه شما درآورده ايد، مردان در ميدان جنگ ، خصم را با شمشير و نيزه از پاى درمى آورند اما شما با كشف عورت ، خود را نجات مى دهيد. و از ميدان مى گريزيد؟! اينعمروعاص بود كه نخستين بار شما را با كشف عورت تعليم داد.
بُسر بن ارطاة كه قبلا از عمل عمروعاص مى خنديد، اين بار عمروعاص بر كشف عورتبُسر مى خنديد، آنان هرگاه يكديگر را مى ديدند بهعمل زشت خود مى خنديدند. بُسر بن ارطاة پس از اين واقعه در هر نبردى كه على بن ابىطالب عليه السلام را مى ديد، خود را از شرم به كنار مى كشيد تا با اميرالمومنين عليهالسلام رو به رو نشود.
پس از فصحات بُسر، لاحق غلام بُسر، دوست داشتمثل اربابش در آن عمل زشت مشهور باشد، لذا به ميدان آمده ، رجز خواند و جولان داد، مالكاشتر نخعى او را ديد بلافاصله به او حمله كرد و نيزه اى بر سينه او زد، از اسب افتادو در خاك خون غلتيط تا جان داد.
حمله شديد لشكريان على عليه السلام
جماعتى از سران لشكر اميرالمومنين مثل مالك اشتر نخعى ، اشعث بن قيس ، عدى بن حاتمطائى ، عمروبن حمق ، سليمان بن صرد خزاعى و حارثة بن قدامة السعدى هر كدام باهزار مرد از اهالى عراق و حجاز به لشكر شام حمله كردند و آنان را از جاى كنده ، عقبراندند، و جمعيتى انبوه از آنان را كشتند تا اين كه شب بين دو طرف فاصله انداخت .
گله معاويه با سران قريش
جمعى از سران لشكر خود را كه از قريش بودند، دردل شب فرا خواند و گفت : در اين چند روز جنگ حالات شما را مطالعه كردم تعجب مى كنم كهچرا يك نفر از شما سخنى در تشويق اهالى شام براى جنگيدن نكرده و خود نيز شجاعتىاز خود نشان نداده است !
وليد بن عتبه گفت : اى معاويه ، آيا از من هم شكوه و شكايتى دارى ؟
معاويه گفت : در اين چند روز نديدم كه مبارز نامدارى از شما در ميدان جنگ پا نهد و سربلند برگردد، بلكه همه مقهور و مغلوب باز گشته ايد، عمروعاص كه ادعاىعقل ، زيركى و شجاعت مى كند از مقابل على عليه السلام با حالتى برهنه گريخت .بُسر بن ارطاة هم كه به دنبال شهرت و قهرمانى بود، با كشف عورت خود فرار كرد.آيا با اين پهلوانى و شجاعت مى خواهيد خلافت را زا على بن ابى طالب عليه السلامبگيريد؟!
نگرانى معاويه از انصار
اميرالمومنين عليه السلام در بامداد، لشكر خويش را منظم كرده ، عده اى از انصار را باپرچم به پيش فرستاد، معاويه به لشكريان خود گفت : آيا اينها را مى شناسيد كهپرچم به دست ، جلو آمده اند؟
گفتند: آنان را مى شناسيم ، طايفه اى از انصارند.
معاويه ، نعمان بن بشير و مسلمة بن مخله كه از انصار و از قبيله اوس و خزرج بودند، فراخواند و گفت : من تاكى بنگرم كه اوس و خزرج از لشكرى على بيرون آيند، شمشير برگردن حمايل كرده ، مبارز طلب كنند و ياران مرا بكشند، من سراغ هر يك از سواران نامداراهل شام را مى گيرم ، مى گويند فلان انصارى او را هلاك كرده است ، تا كى از قوم شمادر رنج باشم ؟
كاش شما هم جنگ را ترك مى كرديد و از لشكر من بيرون مى رفتيد و به خرما خوردنمشغول مى شديد.
نعمان بن بشير از سخن او به خشم آمد و گفت :
اى معاويه ! انصار را بر جنگ آورى ملامت نكن كه عادت و طبيعت آنان در جاهليت و اسلام درجنگ ها چنين بوده است .
انواع مردانگى را در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله از خودشان داده اند؛ اماخوردن خرما و طفيشل اگر تو مزه آن زا مى چشيدى در خوردن از ما سبقت مى گرفتى .
قيس بن سعيد بن عباده كه در خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام و از انصار بود وقتىاين حكايت را شنيد، شعرى سرود؛ در آن شعر معايب معاويه را بر شمرد و آن را برايشفرستاد.
معاويه چون شعر قيس بن سعد را خواند رنجيده خاطر شد و كسى را به نزد جماعتى ازبزرگان و اعيان انصار كه در خدمت اميرالمؤ منين عليه السلام بودند فرستاد و از قيسبن سعد شكايت كرد.
عده اى از افراد معروف انصار به قيس گفتند: اگر چه معاويه دشمن ماست از ما عيب نمىگيرد و به ما ناسزا نمى گويد تو نيز او را هجو نگو و معايب او را مشمار.
قيس بن سعد گفت : تا زنده ام او را لعن مى كنم و دشنام مى دهم و عيب او را ياد آور مى شوم.
در همين زمان لشكر معاويه به حركت در آمدند و گروه كثيرى از آنان به سوى لشكراميرالمومنين عليه السلام روان شدند، قيس پنداشت كه معاويه در ميان آنان است ، بر اسبىنشست و خود را در ميان لشكر معاويه انداخت ، به سوارى كه شبيه معاويه بود شمشيرىزد و او را از اسب به زير انداخت و كشت و حال آن كه او معاويه نبود.
بر سوار ديگرى نظر انداخت ، گمان كرد معاويه است ، بر او تاخت و او را از پاى درآورد. اما باز هم او معاويه نبود. بر سومى حمله كرد و او را در خون خود غلتاند، بدينترتيب چندين سوار نامدار معاويه را كست .
معاويه فرياد زد: اى اهل شام ! اين سوار شير ضرغام است ، هرگاه او را ديديد در مقابلشنايستيد.
قيس چون دانست معاويه در ميان آنان نيست به جايگاه خود بازگشت .
مقابله به مثل على عليه السلام
مردى از لشكر معاويه به نام مخارق بن عبدالرحمن كه سوارى نامدار مبارزى شجاع بودبيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و مبارز طلب كرد.
مؤ من بن عبيد مرادى از لشكر اميرالمومنين پيش آمد و جنگ را با نيزه آغاز كردند. آخر الامر مؤمن بن عبيد به دست مرد شامى كشته شد. مرد شامى سر او را بريده صورتش را به خاكنهاد و عورت او را برهنه ساخت آن گاه به ميدان بازگشت و جولان داد و مبارز خواست .
مسلم بن عبد ربه ازدى به مقابله با او رفت پس از پيكارى سخت او نيز شهيد شد، مردشامى با او همان رفتار زشت را كه با مؤ من كرده بود انجام داد.
مجددا مبارز خواست ، تا چهار نفر از ياران اميرالمومنين را كشت و همان رفتار را تكرار كرد.
لشكر اميرالمومنين عليه السلام از ترس شمشير او، و بيم كشف عورت خود از جنگ با اواحتراز كردند، اميرالمومنين اين صحنه را ديد و دانست كسى به مبارزه با او رغبت ندارد باصورت پوشيده و ناشناس به ميدان رفت ؛ مرد شامى در حالى كه على عليه السلام رانمى شناخت بر او حمله كرد.
اميرالمومنين او را با شمشير به دو نيم كرد. آن گاه از اسب پياده شد و سر او را بريدهبر خاك انداخت به گونه اى كه چهره اش به آسمان باشد؛ ولى عورت او را برهنهنكرد سپس به ميدان آمد و مبارز خواست ، مردى از لشكر معاويه بيرون آمد، حضرت او راكشت و سرش را بريد و بر خاك نهاد؛ پيوسته هماورد طلب كرد، تا هفت يا هشت نفر ازشجاعان لشكر معاويه را به خاك هلاكت انداخت .
جان سالم به در بردن غلام معاويه
لشكر معاويه چون آن هيبت و صلابت را ديدند، ديگر كسى جرئت نمى كرد تا به ميدانجنگ بيايد، معاويه غلامى داشت به نام حرب كه سوارى نامدار بود، به او گفت :
اى حرب ! به ميدان برو و كار اين سوار را تمام كن ، مى بينى چندين سوار نامدار مراكشت .
حرب گفت : اى امير! اين سوار را چنان مى بينم . اگر تمام لشكر تو به مبارزه او روند،همه را از پاى درآورد، اگر بخواهى به مبارزه او مى روم ولى يقين دارم كشت مى شوم اگرمرا نزد خود نگه دارى و به جنگ اين شير خشمناك نفرستى شايد روز به كار آيم .
معاويه گفت : نه والله ، مايل نيستم تو را بهچنگال مرگ بفرستم ، پس درنگ كن تا ديگرى به مبارزه او رود.
حرب توقف كرد و اميرالمؤ منين على عليه السلام همچنان جولان مى داد، و هيچ كسى زاجراءت نبود تا به جنگ او رود. وقتى على عليه السلام ديد كسى از لشكر معاويه بهجنگ او نمى آيد كلاه خود را از سر برداشت و گفت : منم ابو الحسن .
حرب به معاويه گفت : اى امير! مادر و پدرم فدايت ، فراست مرا ديدى كه گفتم : اينقهرمانى نامدار است ، و همه لشكر تو را مى تواند بكشد.
مقابله به مثل دوباره على عليه السلام
سپس مبارزى از شجاعان اهل شام به نام كريب بن صباح پا در ميدان گذاشت و ميان دو صفايستاد و مبارز خواست .
مترفع بن الوضاح خولانى از لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام به سوى او آمد، مردشامى او را كشت ، دوباره مبارز خواست .
شرحبيل بن طارق از لشكر على عليه السلام بيرون آمد. مرد شامى او را نيز از پاى درآورد، حارث بن حاج الحكمى به مبارزه مرد شامى آمد و كشته شد، عباد بن مسروق همدانىبه ميدان رفت ، مرد شامى او را نيز كشت سپس از اسب فرود آمد و آن كشتگان را روىيكديگر انداخت ، آن گاه دوباره هماورد خواست .
اميرالمؤ منين على عليه السلام كه ناظر مبارزه او بود به ياران خود فرمود:
او سوارى چابك و مبارزى پر جرئت است ، آن گاه خود به جنگ او رفت و در برابرشايستاد و از او پرسيد، كيستى ؟
گفت : مرا كريب بن صباح گويند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى كريب از خدا بترس و برباطل اصرار منماى . من تو را به كتاب خدا و سنت محمد مصطفى صلى الله عليه و آلهدعوت مى كنم تا در دو جهان رستگار شوى .
اى كريب من تو را مردى دلير مى بينم و دريغ دارم كه برباطل هلاك شوى . كريب گفت : تو كيستى ؟
گفت : على بن ابى طالبم .
كريب گفت : از اين سخن بسيار شنيده ام كه فايده اى در آن نيست ، اگر راست مى گويىبيا نزديك تا ضرب شمشير مرا ببينى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: بار ديگر تو را نصيحت مى كنم ، براى معاويهخويشتن را در آتش جهنم مينداز.
كريب گفت : نزديك تر بيا تا بدانى نيك بخت و بدبخت كيست ، پس با شمشير بهاميرالمؤ منين على عليه السلام حمله كرد، آن حضرت شمشير او را دفع كرد بلافاصله بايك ضربت ذوالفقار سر او را از تن جدا كرد. آن گاه در ميدان ايستاد و مبارز خواست .
حارث بن وداع الحميرى از لشكر معاويه بيرون آمد، على عليه السلام او را كشت ، مطاعبن مطب بيرون آمد، اميرالمؤ منين عليه السلام او را هم از پاى درآورد، همچنان ادامه داد تاچهار نفر از مبارزان شام را بكشت ، پس از اسب فرود آمد و آنان را روى همديگر انداخت واين آيه قرآن را تلاوت كرد:
فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم وتقوا الله واعملوا ان الله معالمتقين (75)
سپس اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اى معاويه ! بيا در ميدان و ساعتى با هم نبرد كنيم ، تا تكليف تو را معين كنيم اين همهاهل شام را فداى ضلالت و رياست طلبى خويش مساز.
معاويه گفت : به مبارزه تو حاجتى نيست ، تو الان چهر نفر از مبارزان مرا كه هر يك بهگرگ عرب معروف بودند كشتى ، به آن قناعت كن .
عاقبت مردى از لشكر معاويه به نام عروة بن داود دمشقى فرياد مستانه برآورد و گفت : اىپسر ابو طالب ! اگر معاويه از پيكار، كراهت دارد من تو را به مبارزه مى خوانم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام بيرون آمد تا با او مبارزه كند، اما اصحاب گفتند: يا علىعليه السلام او رد حد تو نيست ، ما او را خاموش مى كنيم .
آن حضرت فرمود: حق با شماست ، او كفو من نيست ، اما چون مرا به مبارزه خواسته است ، اورا سزاى نيكو مى دهم . پس على عليه السلام به سوى او رفت . آن مرد با سرعت بهاميرالمؤ منين على عليه السلام حمله كرد،اما على عليه السلام او را فرصت نداده چنان باشمشير بر گردنش زد كه سرش مانند گويى در ميدان افتاد. آن گاه على عليه السلامفرمود:
اى عروة آنچه الان مى بينى به قوم خويش خبر بده ، به خداى كه محمد صلى الله عليهو آله ره به هدايت و راستى معبوث فرمود، به آتش دوزخ افتادى و پشيمان شدى ولىپشيمانى سودى برايت ندارد.
بعد از كشته شدن عروة ، اهل شام به يكديگر مى گفتند: بعد از مردن عروة لعنت برزندگانى باد، افسوس كه در بين همه اهل شام نظير نداشت .
در آن هنگام اميرالمؤ منين على عليه السلام به مالك اشتر فرمود: اگر مى توانى اصبحبن ضرار كه شبگرد لشكر معاويه است ، زنده دستگير كن و به نزد من بياور، اشترنخعى هم شبانه در كمين او نشسته دستگيرش كرد و بلافاصله وى را به خدمت اميرالمومنينعليه السلام آورد، اصبح بن ضرار شاعرى بليغ و فصيح بود، شعرى براى مالكاشتر سروده بود كه مالك را خوش آمده بود.
به اميرالمومنين عليه السلام گفت : يا على ! او را نكش چون اشعارى بليغ مى سرايد،حضرت فرمود: او را به تو واگذار مى كنم ، ولى اى مالك ! اگر اسيرى از لشكرمعاويه دستگير كردى ، نكش ، چون آنان اهل قبله هستند، و اسير مسلمان را كشتن جايز نيست .اشتر نخعى هم او را دلجويى كرد و آنچه از او گرفته بود به او پس داد و سرانجامرهايش كرد.
مذمت معاويه از ياران خويش
روز ديگر معاويه ، مروان بن حكم ، وليد بن عقبه ، عبدالله بن عامر و طلحة الطلحات رابه حضور فرا خواند، و به آنان گفت :
كار ما با على بن ابى طالب عليه السلام بسيار عجيب است ، هيچ كسى از ما نيست كه ازعلى بن ابى طالب كينه داشته باشد.
همان طور كه مى دانيد او برادر و دايى مرا در يك روز بهقتل رساند و در قتل جدم نيز شركت داشت .
اما تو اى وليد! پدرت را در جنگ بدر كشت .
و تو اى طلحه ! خون برادرت را در جنگ احد بر زمين ريخت و پدرت را در جنگجمل كشت و برادرانت را يتيم كرد.
اما عبدالله بن عامر هم بى نصيب نيست ، پدرش را اسير گرفته و اموالش را به غارتداد.
ولى از اين نظر نصيب مروان بيشتر بود زيرا كه پسر عمش عثمان بن عفان را كشت و ظلمىصريع بر آن خاندان خلافت و امارت روا داشته است ، وليكن شما با اين همه ظلم كه از اوديده ايد، همچنان بى حركت و بى رمق در جاى خويش نشسته ايد، و هيچ اقدامى از خود نشاننمى دهيد.
مروان گفت : اى معاويه ! آنچه از استيلاى على بن ابى طالب عليه السلام و رنجهايىكه از دست او كشيديم براى ما روشن است ، اما از ما چه كارى توقع دارى تا به فرمانتا انجام دهيم ؟
معاويه گفت : مى خواهم در جنگ جدى باشيد و همگان نيزه و سنان برداريد و به اتفاق برعلى عليه السلام حمله كنيد، شايد عالم و آدم از ظلم و عدوان و جور و طغيان او خلاصشوند.
مروان گفت : اى معاويه ! پس معلوم شد، از ما خسته شده اى و نمى خواهى زنده باشيم ،چون مى خواهى ما را به چنگ شير حجاز سپارى . بعد از مروان ، وليد بن عقبه گفت ، چراخودت با كينه اى كه نسبت به او در دل دارى و مى گويى برادر وخال و جد تو را كشته است ، به مصاف على بن ابى طالب عليه السلام نمى روى ؟ اگرتو سلاح برگيرى و به ميدان روى ، من و وليد و طلحه و عبدالله بن عامر نيز تو راهمراهى مى كنيم ، و هر نوع تلاش و سعى ممكن باشد انجام مى دهيم . اما تو از با علىعليه السلام گريزانى ؛ زيرا دو بار تو را به مبارزه خواند و اما مانند روباهى كهشيرى ببيند گريختى .
اعيان و سرداران و شجاعان سپاه تو از ترس على بن ابى طالب عليه السلام قدم درميدان نمى گذارند، وزير تو عمروعاص كه بر مردانگى و فرزانگى خود فخر مى كند،وقتى برق شمشير على عليه السلام را ديد از ترس جان ، عورت را برهنه كرد تابتواند بگريزد. و جان خود را نجات دهد، تو و عمروعاص جرئت مقابله با على عليهالسلام را نداريد از ما چهار نفر چه كارى ساخته است ! گيرم هر چهار نفر شمشيربرگيريم و ترك جان بگوييم و بر او حمله كنيم ، با يك ضربت ذوالفقار هر چهار نفرما را فرارى مى دهد يا از پاى در مى آورد.
عمروعاص از سخن او به خشم آمد و گفت :
هرگز گمان نمى كردم ، اگر از پيش على بن ابى طالب عليه السلام بگريزم و جانخود را از ذوالفقار او حفظ كنم ، كسى مرا سرزنش كند؛ چونعقل حكم مى كند جان را به هر مكر و حيله اى بايد حفظ كرد.
سپس رو به وليد بن عقبه كرد و گفت : اى وليد! تو كه لاف شجاعت مى زنى اگر راستمى گويى ، ميدان برو و در جاى بايست كه على بن ابى طالب عليه السلام كلام تو رابشنود و تو را ببيند، چنانچه تو صولت و هيبت او را بنگرى و جان سالم به در برى آنگاه مرا ملامت كن .
شدت مبارزه
معاويه مشغول مجادله و گفت و گو با آن جماعت بود كه لشكرها به حركت در آمدند،اميرالمؤ منين على عليه السلام علم را به دست هاشم بن عتبة بن ابى وقاص (76)داد و فرمود:
اى هاشم ! به جنگ دشمن قرآن حزب شيطان برو.
هاشم زرهى فراخ پوشيد و دستارى بر پيشانى بست و در ميدانقتال آمد و مبارز خواست .
جوانى از لشكر معاويه بيرون آمد در حالى كه اميرالمؤ منين عليه السلام را دشنام وناسزا مى گفت .
هاشم گفت : از خدا بترس و على عليه السلام را دشنام نده ، زيرا بازگشت تو به سوىخداست او تو و كلام تو بازخواست خواهد شد.
مرد شامى گفت : چگونه شما را دشنام نگويم در حالى كه به من گفته اند تو و امير توعليه السلام نماز نمى گذاريد.
هاشم گفت : اين چه سخنى است كه مى گويى ، در بين ما احدى نيست كه نماز را طرفهالعينى به تاءخير اندازد. اما گفتار تو درباره اميرالمؤ منين على عليه السلام كه نمازنمى گزارد، همه مهاجر و انصار مى دانند نخستين مردى كه همراهرسول خدا نماز را به جماعت خواند او بود، به خدا سوگند على بن ابى طالب عليهالسلام فقيه ترين مردم در دين ، و مقرب ترين كس بهرسول الله صلى الله عليه و آله و حافظ قرآن ، عالم به حدود الله است . زينهار ازسخن اين شقاوت پيشگان فريب نخورى و به سبب دوستى معاويه خويشتن را در ورطهضلالت و هلاكت نيندازى .
مرد شامى گفت : عجب نصيحتى در دين برايم آوردى ، اگر توبه كنم و از ميان لشكرمعاويه بيرون روم ، آيا توبه من قبول است ؟
هاشم گفت : بلى ، توبه تو قبول شود. هويقبل التوبة عن عباده مرد شامى اسب را تازيانه زد و به خدمت اميرالمؤ منين على عليهالسلام رسيد، و همراه آن حضرت تا پايان جنگ باقى ماند.
هاشم علم به دست گرفته جولان داد و مبارز خواست ، چون كسى به نبرد او رغبت نكرد،اسب تاخت و به لشكر معاويه حمله كرد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation