بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب گامی در مسیر,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     01 - گامى در مسير
     02 - گامى در مسير
     03 - گامى در مسير
     04 - گامى در مسير
     05 - گامى در مسير
     06 - گامى در مسير
     fehrest - گامى در مسير
 

 

 
 

back indexnext

1- هستى، در نگاه عارفانه

در اين بخش، آنچه را به «نگاه‏»،«ديد» و شناخت «خود» و «هستى‏»مربوط مى‏شود، مى‏خوانيد. چنين‏نگاهىعرفانى به هستى و حيات،زمينه‏ساز سلوك معنوى و پايه‏حيات ارزشى به شمار مى‏آيد. نقش‏«شناخت‏» را درانگيزه‏آفرينى وجهت دهى اعمالمان از ياد نبريم.

افق روشن

يك سؤال بزرگ و جدى، هميشه پيش روى صاحبدلان بوده است، وآن اينكه:

«من كيستم، كجايم و به كجا مى‏روم؟».

و تو، اگر صاحبدلى،

اگر به ژرفاى حيات و هستى انديشيده‏اى،

و اگر از «سطح‏»، به «عمق‏»، راه برده‏اى،

حتما به اين «سؤال بزرگ‏» هم فكر كرده‏اى،

زندگى يك «راه‏» است، و... هر راه، مقصدى دارد كه بايد به آن رسيد.

هيچ انديشيده‏اى كه در پرواز به سوى «هدف خلقت‏»، چه عاملى به تونيرو مى‏بخشد و با كدام بال مى‏توانى بهسوى آن «افق روشن‏» پرواز كنى؟و چه چيزى بال پروازت را مى‏شكند؟...

اگر «موانع‏» را نشناسى، چگونه مى‏توانى از آنها عبور كنى؟

اگر «استعداد» و «توان‏» خويش را محاسبه نكنى، با كدام طرح و برنامه‏در «راه معنى‏» گام خواهى نهاد؟

برخى چيزها، حركت تو را شتاب مى‏بخشد، و برخى خصلتها مانع‏حركت مى‏شود.

از عطر «خداجويى‏» تا عفونت «خودخواهى‏» فاصله زيادى است.

انسان نيز در اين ميانه، در گرو يك «انتخاب‏» به اين يا آن مى‏رسد و ازلذت آن يا رنج اين برخوردار مى‏شود.

در يكى «طراوت روح‏» است، در ديگرى «افسردگى جان‏»!

اصلا بيا قدمى در دنياى تو در توى دل و جهان شگفت روح و روان‏بزنيم. «نفس‏» هزار چهره، چه دامهايى كهپيش پاى ما نگسترده است وابليس وسوسه‏گر چه نقشه‏ها كه برايمان نكشيده است.

مى‏دانى «نفس اماره‏» چيست؟

همان كه سر دو راهى «دل‏» و «دين‏»، وسوسه مى‏كند تا خواسته دلت رابر فرموده دين ترجيح دهى،

همان كه به «خوشى امروز» فرا مى‏خواند و... «فرداى نيامده‏» را ازذهنت‏بيرون مى‏كند و اگر بتواند، تو را پاىديوار «حاشا» مى‏نشاند و به‏كامت زهرابه «ترديد» مى‏ريزد!...

آيا نمى‏خواهى «هجرتى در درون‏» داشته باشى؟

براى «سير آفاق و انفس‏»، گامى ديگر و عصايى ديگر و تن‏پوشى ديگرلازم است.

... آيا مهيايى؟

در جستجوى راز بقا

زيستن در دامن رنجها و پذيرفتن محروميتها، براى رسيدن به‏آسايش و برخوردارى است.

رنج دنيا، راحت آخرت را در پى دارد،

و... محروميت دنيوى، نعمت و رفاه آخرت را، ولى، براى آنان كه آن‏«مرحله‏» را باور داشته باشند و آگاهانه وانتخابگرانه، «نقد دنيا» را فداى‏«آخرت‏» كنند.

وگرنه، كم نيستند كسانى كه رنج دو جهان و عذاب دو سرا را خواهندداشت و محروميت هر دو مرحله راخواهند چشيد: «خسر الدنيا و الآخرة‏».

براى زيستن در دامن رنجها و تحمل ابتلاءات، بايد منطق داشت.قيچى كردن باور از آخرت، مشكلى را حلنمى‏كند و بحران انديشه راافزونتر مى‏سازد.

اين زندگى به جايى بند نيست،

گاهى مثل شكستن ساقه‏اى در طوفان، غرق شدن قايقى در درياى‏مواج، مرگ راه گم كرده‏اى در كوير خشك،پژمردن گلى در دستهاى يك‏كودك، سوختن و دود شدن مشتى زباله، تركيدن يك حباب بر روى آب‏است.گاهى ورق كتاب زندگى، به تعبير «صائب تبريزى‏»، «به نسيم مژه برهم زدنى‏» نابود است.

آنكه زندگى را، نوعى جان‏كندن تدريجى مى‏داند، (1) اگر خدا را در زندگى‏و عقيده به معاد را براى پس از زندگىنداشته باشد، راست مى‏گويد.

زندگى بدون اعتقاد به خدا و معاد، جهنمى است كه انسان در آن‏مى‏سوزد و زندانى است كه انسان، گرفتارعذاب پيوسته است، و مرگى است‏به نام زندگى.

ولى همه اينگونه نمى‏بينند و نمى‏شناسند.

اقبال لاهورى مى‏گويد:

مذهب زنده‏دلان، خواب پريشانى نيستاز همين خاك، جهان دگرى ساختن است

تنها «آخرت گرايى‏» است كه به «حس خلود» كه در نهاد و عمق فطرت‏ماست پاسخ مى‏دهد و معماى حيات و«راز بقا» را براى ما كشف مى‏كند.

نقد انديشان ماده‏گرا و دنياباور، از حل اين معما عاجزند و از «وسعت‏وجود» و «عمق هستى‏» بى خبرند.

وقتى آب بركه‏اى، غير از چهره آشكارش، عمقى هم دارد،

وقتى سطح زمين، غير از اين پوسته، ژرفاى ناپيدايى هم دارد،

و... وقتى گستره خاك و پهنه محيط، تنها همين «پيرامون‏» ما نيست،بلكه افقهاى دور دست‏ترى هم دارد كه بااين چشم، ديدنى نيست، چرا در«مجموعه هستى‏» و «كل آفرينش‏»، چنين نباشد؟

ما هم «جهان غيب‏» داريم، هم «غيب جهان‏».

هستى، تنها همين نيست كه به چشم مى‏بينيم و با حس، ادراك‏مى‏كنيم. آنچه را هم كه مى‏بينيم و حسمى‏كنيم، باز همه حقيقت اشياءنيست. در وراى اين «عالم محسوس‏»، عوالمى وجود دارد، نامرئى ونامحسوس،كه همان غيب جهان است. و در عمق اين «جهان فيزيكى‏»هم حقيقت نابى هست، فراتر از ماده، كه «متا فيزيك‏»نام دارد و «جهان‏غيب‏»!

آن «ناديدنى‏» ها را با چشم و نگاهى ديگر بايد ديد، با «چشم دل‏».

و آن «ناشنيدنى‏» ها را نيز بايد با «گوش جان‏» شنيد.

رسولان الهى، كه پيام آورانى از آن جهان‏اند، آمده‏اند تا چشم و گوش‏بشر را به همين حقايق بگشايند. آمده‏اندتا به «ديد» انسان، هم «وسعت‏»ببخشند، هم «دقت‏»، هم «عمق‏».

فقط پيش پاى خود را نبينيم، كه آفاق گسترده‏ترى هم هست.

فقط سطح و ظاهر را نشناسيم، كه عمق و ژرفايى هم هست.

در معبد هستى

خستگى تن به چيزى زايل مى‏شود،

و خستگى روح، به چيز ديگر!

«آب‏»، تشنگى جسم را از بين مى‏برد و «اشك‏»، تشنگى روح و جان‏را.

«نيايش‏»، ضرورى‏ترين نياز زندگى است.

بندگى خدا، انسان را از بند بندگى بندگان مى‏رهاند و به عزت وبى‏نيازى مى‏رساند.

خواجه عبدالله انصارى گوى:

«الهى! چون در تو نگرم، از جمله تاجدارانم و تاج بر سر،

و چون در خود نگرم، از جمله خاكسارانم و خاك بر سر.»

وقتى كه در پيشگاه خدا مى‏ايستى و چهره بر خاك نياز مى‏گذارى وقامت غرور را در «محراب خضوع‏» در هممى‏شكنى و تازيانه كرنش براندام خود نمايى فرود مى‏آورى، شايستگى «عبادت‏» مى‏يابى.

تا «بنده‏» نشوى، «آزاد» نخواهى شد!

شگفتا كه در آستان خدا، هر كه خاضعتر و بنده‏تر است، مقرب‏تر وكاملتر است.

تو، سراپا نيازى، و «او»، قدرت مطلق است و هستى آفرين.

رابطه «تو» و «او»، چه مى‏تواند باشد، جز بندگى؟

جهان، محراب وسيع نياز است و همه كائنات، حتى درختان و صنوبرهاو گلها، نيايشگران «معبد هستى‏».

تو در كجاى اين مجموعه ستايشگران و نيايشگرانى؟

وقتى همه ذرات عالم بر مدار «حق‏» مى‏چرخند، وقتى به عبادت‏مى‏ايستى هماهنگ همه جهان شده‏اى.

«فطرت‏»، ما را به سوى خدا مى‏خواند.

زبان فطرت ما اگر تجلى و ظهور يابد، همان «عبادت‏» مى‏شود.

روزى چند بار در «چشمه بندگى‏» روح را شستشو مى‏دهى و نهال‏فطرت را «آبيارى‏» مى‏كنى. پس... بايد بهتر ازاين شوى!

هر كس به زبان و لهجه‏اى سخن مى‏گويد،

يك «زبان مشترك‏» و فراگير و همه فهم هم وجود دارد كه نيازمندمترجم هم نيست، و اگر با آن زبان با مردمصحبت‏شود همه مى‏فهمند،همه آن پيام را روشن و آشنا مى‏يابند; اهل هر كجا و از هر نژاد كه باشند.

آن زبان مشترك، «زبان فطرت‏» است،

همان كه در عمق وجود هر كس وجود دارد،

همان كه مى‏گويد: خوبى بهتر از بدى و وفا بهتر از نيرنگ و صداقت‏برتر از دروغ است،

همان ميل به پرستش و نيايش، همان نوع‏دوستى و لذت بردن ازخدمت‏به مردم و يارى كردن مظلوم و نجاتدرماندگان،

همان كه در بحرانها تو را به يك تكيه‏گاه، متوجه مى‏سازد و در ياس‏هاو ناكامى‏ها، چراغ اميد را در دلت زنده وروشن نگاه مى‏دارد،

همان كه وقتى يك روح بلند را مى‏بينى، به تعظيمت وا مى‏دارد و چون‏خطا و خلافى از تو سر زد، «احساسشرمندگى‏» را بر شاخه وجودت‏مى‏روياند.

اين همان «فطرت‏» است و زبانش زبان يكدلى، يك‏رويى، زلالى وبى‏رنگى است.

خداوند، ما را بر پاكى و خوبى سرشته است و با همين «زبان‏» فطرت‏هم با ما سخن مى‏گويد، زبانى آشنا كه اگربه عمق دل و وجدانمان‏برگرديم، دعوت و نداى خدا را مانوس و آشنا مى‏بينيم و مى‏يابيم.

خيلى از اينها كه بدى مى‏كنند، «بد» نيستند. اصلا هيچ كس ذاتا بدنيست، بدى را ما پديد مى‏آوريم و فطرتپاك خدايى را مى‏آلاييم. لجن‏پراكنى شيطان و وسوسه انگيزى ابليس، چراغ فطرت را كم سو ياخاموش‏مى‏سازد.

اگر گوش به وسوسه شيطان دهيم، زبان فطرت نيز گنگ مى‏شود.

خدا با ما با همان زبان كه ما را سرشته است‏سخن مى‏گويد و اميدمان‏مى‏دهد كه: «اى كسانى كه بر خويش بدىو اسراف كرده‏ايد، از رحمت‏خدامايوس نشويد، كه او گناهان را مى‏آمرزد. (2) .

اين چيست جز مخاطب قرار دادن همان فطرت؟!

اگر شرايط محيط و جامعه بد است، چرا فطرت را بيالاييم؟ آيا بهترنيست كه محيط را دگرگون سازيم و «فضاىفطرى‏» بيافرينيم؟...

زبان فطرت را از ياد نبريم.

معبر عشق خدا

از «بينايى‏» تا «بينش‏»، فاصله بسيار است،

همچنان كه فاصله «چشم‏» تا «ديد»، زياد است.

«بصيرت‏»، تيزبين‏تر از «بصر» است، گاهى آنان كه چشم ندارند،بيناترند. «ديده از هر كه گرفتند، بصيرت دادند». حتى «دل‏»، بهتر از«ديده‏» مى‏بيند و مى‏شناسد، ولى... به شرط آنكه «چشم دل‏» را غبارنگرفته باشد.

آن وقت، «نگاه‏» از نگريستن لذت مى‏برد، چرا كه در چشم اندازش‏جلوه‏هاى ديگرى پيدا مى‏شود. به قول هاتفاصفهانى:

«چشم دل‏» باز كن كه «جان‏» بينىآنچه ناديدنى است، آن بينى

معبر «عشق خدا»، از كجا گشوده مى‏شود؟ بايد چشم انداز بصيرت تو،بالاتر و وسيعتر از ماده و ظاهر باشد.حتى اگر خدا را دوست مى‏دارى، نه به‏خاطر خودت باشد، بلكه به خاطر او باشد. او كه كانون همه خوبيهاوزيباييهاست.

وقتى كه هستى تو، عطيه و هديه خداست، وقتى كه غرق نعمتهاى‏اويى، مگر مى‏توانى دوستش نداشته باشى؟

ميان عاشق و معشوق، حبيب و محبوب، دوست و دوستدار، بايد نوعى‏سنخيت و شباهت‏باشد.

محبت‏يك طرفه به سامان نمى‏رسد. «چه خوش بى، مهربانى هردوسر بى...»

عشق، اگر عاشق را به همسويى و همسانى و همرنگى با محبوب‏نرساند، نمى‏پايد. و... اصلا از كجا كه عشق باشد؟ يك ادعاست، يا هوس!

دل، اسير عشق كيست و چيست؟

خداوند به موسى‏عليه السلام وحى كرد: «آن كس كه گمان مى‏كند محبت مرا دردل دارد، ولى شبها تا صبحمى‏خوابد، دروغ مى‏گويد. مگر نه اينكه هردوستى، خلوت با دوستش را مى‏خواهد؟ اى موسى! خشوع قلب وخضوع‏بدن و اشك ديدگانت را به من هديه كن، آنگاه مرا نزديك خود خواهى‏يافت...».

اين، محك شناخت عشق خداست.

عاشق كيست و عاشق نما كدام است؟...

وقتى كاه جان ما، مجذوب كهرباى جانان شد، آنگاه، «خدا» رامى‏بينيم، نه «خود» را، و رضاى «او» را مى‏طلبيم،نه «خويش‏» را.

اين، اوج خداجويى و عرفان است و رسيدن به «آزادگى‏» و نهايت‏«بندگى‏».

وقتى همه كارها براى خود و در جهت «خود محورى‏» باشد، اينجا نه‏توحيد، كه شرك و نه اخلاص، كه عجب وطمع، حاكم گشته است.

«خود»، يك چاه است.

گاهى يوسف روح و جانت در آن اسير مى‏ماند و زندانى مى‏گردد. بايداين يوسف گرفتار را از آن چاه بيرون آورد و«عزيز»ش ساخت. (3) .

آيا تا به حال، «هجرت در خويش‏» كرده‏اى؟

قرآن، هم «هجرت آفاقى‏» و هم «هجرت انفسى‏» را مطرح كرده است.هجرت از خود و در درون خويش، يعنىهجرت از ظلمت‏به نور، هجرت از«سيئات‏» به «حسنات‏»، از «ريا» به «خلوص‏»، از «معصيت‏» به «طاعت‏»،از «خود»به «خدا».

بايد «خدا محور» بود، تا بت «نفس‏» قدرت پيدا نكند و شيطانك‏هايى‏چون خودخواهى، خودپسندى، خودبينى،خودستايى، خودنمايى،خودپرستى و... در «كعبه دل‏» حضور نيابند.

اينها اگر در جان رخنه كنند و بر ساقه روح برويند، ديگر جايى براى‏«خدا»، «ايثار»، «خلوص‏»، «تسليم‏» و «تواضع‏»نمى‏ماند.

بايد «خود» را فراموش كرد تا «خدا» را يافت.

حضرت امام‏قدس سره فرمود:

«... و آن چاهى كه از همه عميق‏تر است، چاه نفسانيت است‏».

كيست كه نخواهد «عزيز مصر وجود» شود و «سلطان سرير شهود»، آن‏چنان كه «شيخ بهايى‏» فرمود؟! (4) .

آينه فطرت

انسان، آفريده خداست; خداى خير و كمال و جمال.

از خدا، جز «خير» بر نيايد. پس اين شر و تباهى موجود در انسانها ازكجا و از چيست؟

درست است كه انسان، برگزيده خدا و مسجود فرشتگان و امانت‏دارالهى است، ولى اگر به «فطرت‏»، پشت كند،اگر بعد خاكى را بر بعد افلاكى‏غلبه دهد، اگر در سر دو راهى نفس و خدا، فرمان دل خويش را به شيطان‏بسپارد،همان خواهد بود كه فرشتگان هم به خداوند اعتراض كردند كه‏آدميزاد، تباهى آفرين و خونريز است!

مسيرى را طى مى‏كنيم، به درازاى «از اويى‏» و «به سوى اويى‏».عصاى دستمان در پيمودن اين را، «حسنانتخاب‏» است و رهتوشه ما،توجه به «هدف‏».

فطرت خداجو و خداياب را همه داريم، بشرطى كه آن را زير گرد و غبارنفس پرستى دفن نكنيم.

تو، در پى چشمه نور و روشنايى مى‏شتابى، تو در «نيستان وجود»، نفيرفراق سر مى‏دهى و سرود شوق مى‏خوانىتا به اصل خويش برسى.

اگر اين فطرت را بشناسى و بيابى و آن را باور كنى و بارور سازى، به خدامى‏رسى و به مقام «قرب‏» نايل مى‏شوى. وگرنه، وقتى با دو دست‏«طغيان‏» و «عصيان‏»، آن فطرت نورانى را به گل و لاى «فساد» بيالايى،اگر بالا هم بروى،پايينى! اگر پيش هم بروى به سوى دوزخ است و اگرقدرت هم بيابى قدرت بر گناه و فساد است و خدا نكند كهچنين شود!

دست‏يافتن به آن «اوج‏»، در سايه «فروتنى‏» است.

رسيدن به «قرب‏»، نتيجه بيدار ساختن «فطرت‏» در همه عمر است.قلبهاى آماده و متواضع، بهتر و راحت‏ترجلوه‏گاه معرفت‏حق و ظهوربندگى مى‏گردد.

صيقل خوردن جان، در سايه «پروا پيشگى‏» و «خداترسى‏» است. گل‏فطرت هم در اين بوستان مى‏شكفد و مشامدل و جان را معطر مى‏سازد.

آنكه چهره جان را در «چشمه ذكر» مى‏شويد، اهل «صفا» مى‏شود.

و... «غفلت‏»، آيينه دل را تيره مى‏سازد.

كدام خشت تيره، تا كنون جلوه‏گاه فروغ خورشيد بوده است؟...

خورشيد، در آيينه روشن و شفاف است كه انعكاس مى‏يابد.

گاهى دنيا را به سان يك «زندان‏» مى‏بينى و خود را در «غريب آباد»اين جهان، گرفتار وحشت و تنهايى.

اين، نشان چيست؟

شايد جرقه‏اى از روح عطشناك توست كه به جهانى برتر و والاتر، ابدى‏و جاودانه، نامحدود و بى‏پايان وابستهاست. حس مى‏كنى كه در اين «جا»،به همه خواسته‏هايت نمى‏رسى، دل و جانت اشباع نمى‏شود، عشقى دارى‏كهدنيا پاسخگوى آن نيست و گمشده‏اى دارى كه در اينجا نمى‏يابى!

«احساس غربت‏» در اين جهان، بازتابى از آن بعد ابديت‏خواهى وحس خلود و جاودانه طلب در روح توست.

مى‏بينى كه در كاروان بشرى، يكايك به كام مرگ مى‏افتند، همه‏عمرها پايان مى‏يابد، انرژيها تمام مى‏شود.خورشيد، به سردى مى‏گرايد،نسلها و نسلها براى مردن به دنيا مى‏آيند و براى واگذاشتن و رفتن،مى‏سازند و آبادمى‏كنند، ثروتها مى‏اندوزند و با دست تهى از جهان‏مى‏روند.

راستى... چيست فلسفه اين آمدن‏ها و رفتن‏ها؟

آيا «خلعت‏خلقت‏» را براى چه مى‏پوشيم؟

از كجا آمده‏ايم؟... و به كجا مى‏رويم؟ و آمدنمان بهر چه بوده است؟ اين‏مساله بزرگ و حياتى، هزاران سال استكه انديشه انسانهاى بسيارى را به‏خود مشغول ساخته است.

«فرزانگان‏»، با جديت‏به اين موضوع مى‏انديشند، تا جواب آن را دريابند. ولى... غافلان يا متغافلان، چون ازدريافت و شناخت جواب درست‏ناتوان مى‏مانند، صورت مساله را پاك مى‏كنند و اين سؤال عمده را ازذهن‏خويش مى‏زدايند و گاهى به «پوچ گرايى‏» و «نيهيليسم‏» مى‏گرايند.

تنها عقيده به «معاد» است كه مى‏تواند به زندگى، معنا بخشد وزيستن‏ها را جهت‏دار سازد. منكران رستاخيز ونشور، خيلى زود به‏«پوچى‏» مى‏رسند. آنان كه زندگى را فقط ميان دو پرانتز «ولادت تا مرگ‏»خلاصه مى‏بينند، ازتفسير حيات، عاجزند.

كششى كه به سوى دنياى برتر از اين دنيا دارى، نشان بيدارى فطرت‏است.

نگذار اين سؤال، بى‏پاسخ بماند!...

شناخت گنج وجود

دهان، تنها مجراى غذا و هوا نيست.

وقتى نام محبوبى چون «خدا» از آن بر مى‏آيد،

وقتى زبان به تلاوت «وحى الهى‏» قداست مى‏يابد،

اين دهان گشوده به حق و تلاوتگر «آيات خدا»، بايد همچنان پاك ومقدس بماند.

روح آرام يافته در سايه‏سار عبادت، جسمى بى‏آلايش مى‏طلبد و دست‏و پاى دور از گناه و زبانى پاكيزه از دشنامو دروغ.

تو كه مى‏خواهى زلال و پاك شوى،

تو كه دوست دارى همچون سپيده و باران، با طراوت گردى، و همچون‏«چشمه خورشيد»، گرم باشى و نورافشان،

پس به شناخت «گنج وجود» بپرداز.

چرا در گستره هستى، وجود غبار گرفته و به فراموشى سپرده‏اى گرديم؟ما كه مى‏توانيم بدرخشيم، با «ايمان‏»،

ماندگار شويم، با «عبوديت‏»، و... آزاد شويم، از «تعلقات‏»!

پس چرا «اسارت خاك‏» و «حقارت گناه‏» و «بندگى طمع‏»؟

به جاى آنكه روح، در خدمت جسم باشد، اگر جسم و تن، مركب شود وروح و خرد، «سوار»، آنگاه جز در «ساحلبيدارى‏» و «خانه پاكى‏» فرودنخواهد آمد.

برگ برگ درختان هم به ياد او زمزمه مى‏كنند.

چرا انسان، از «طبيعت‏»، عقب‏تر بماند؟!

«پس سير گلستانها، از آن چه كس باشد؟».

پيوند خلق و خالق، از قطره دريا مى‏سازد و از هيچ، همه!

قطره درياست اگر با درياستور نه آن قطره و دريا، درياست

كاش بيش از آنكه از «خلق‏» حساب مى‏بريم، از «خالق‏» حساب‏مى‏برديم!

شايد بتوانيم سيماى واقعى خود را از مردم بپوشانيم و عمرى «نقش‏»بازى كنيم، ولى از خدا كه نمى‏توانيم!...

بندگان خدا، نه پاداش دهنده‏اند، نه عقوبت كننده. حساب ما باپروردگارمان است، او كه از نهان و آشكار و درونو بيرونمان آگاه است، اوكه همه جهان، محضر اوست و اهل معصيت، در «محضر» او، عصيان‏مى‏كنند و چه زشتو شرم‏آور!

وقتى انسانها، در انجام يك خلاف، از يك ناظر بى‏طرف و حتى ازحضور يك كودك هم شرم كرده، حسابمى‏برند، سبك شمردن خداست‏كه او را به حساب نمى‏آورند.

آيا اگر خدا بداند و بفهمد و ببيند (كه مى‏داند و مى‏بيند) مايه خجلت وشرم نيست؟!

به دنبال «خدا فراموشى‏»، «خود فراموشى‏» است، و در پى خودفراموشى، باختن زندگى و سوختن جاودانه دردوزخ عقوبت.

كسى كه خود را فراموش كند، چگونه انتظار «رشد» و فلاح و رستگارى‏و تزكيه مى‏تواند داشته باشد؟

«خود آگاهى‏»، كيمياى گرانبهايى است كه تضمين كننده رستگارى‏انسان است.

بايد لحظه‏اى انديشيد:

در طاعت‏خدايى يا در نافرمانى او؟

بنده‏اى يا آزاد!

هرگز مباد، كه خدا تو را در حال انجام حرام ببيند! خدايى كه ديده‏نمى‏شود، ولى مى‏بيند، خدايى كه هيچ جانيست، ولى همه جا حضور دارد،خدايى كه حتى نگاههاى تو را مى‏بيند و نيتهاى تو را مى‏فهمد و از انگيزه‏ومحرك نگاههايت هم خبر ندارد!

و چه غافلانه مى‏چرند، برخى از خود فراموشان، در دشت مسموم گناه!

من تماشاى تو مى‏كردم و غافل بودم.

كز تماشاى تو، جمعى به تماشاى منند!

و اين، حال و روز همه كسانى است كه مى‏پندارند زرنگند و هوشيار، كه‏خطا و خلاف مى‏كنند و رد پايى بر جاىنمى‏گذارند.

روزى كه «اسناد الهى‏» رو شود، معلوم مى‏گردد كه چه كسى چه كاره‏است.

و... آن روز، چه «آبرو» هايى كه بر خاك رسوايى مى‏ريزد!

شرم و حيا هم خوب چيزى است; البته شرم از گناه در محضر دوست وپيش چشم بيناى او.

شرمى عاقلانه و حكيمانه است، شرمى هم جاهلانه و احمقانه.

آنچه در منابع دينى از آن به عنوان «حياى عقل‏» و «حياى حمق‏» يادشده، اشاره به اين دو گونه شرم است.

شرم از سؤال كردن و آموختن، موجب مى‏شود در جهل بمانيم.

اينگونه خجالت كشيدن هم، نابخردانه است و مانع رشد علمى و عقلى‏مى‏شود.

ولى... نوعى خجالت كشيدن، مانع فساد و تباهى و بد فرجامى است.آرى، شرم از گناه و زشتى!

خداى ستار العيوب، در خلوت و جلوت و تنهايى و جمع، با ماست و ازضمير و ظاهر ما، از سر و علن ما، از گفتار ونيات ما آگاه است.

فرشتگان الهى كه مامور ثبت و ضبط اعمالند (كرام الكاتبين) آنان هم‏زودتر از همه، از نيك و بد ما مطلعمى‏شوند. شرم از خدا، شرم از فرشتگان‏«رقيب و عتيد»، شرم از خويش و وجدان خويش، عامل باز دارنده ازفروافتادن در لجنزار گناه است.

بزرگان دين، از «حيا» با عناوينى همچون: پوشش زيبا، كليد نيكيها،جامه عيب پوش، سر رشته مكارم، پديدآورنده عفاف، نشانه ديندارى، نام‏برده‏اند.

در حديث است: از ضرب المثلهاى انبياى پيشين، جز اين سخن مردم‏چيزى نمانده است كه: «هرگاه بى‏شرمشدى، هر چه خواهى كن!».

يعنى شرم و خجالت، سد دفاعى و خاكريز مستحكمى در برابر گناه‏است. اين، همان «شرم مقدس‏» است، كهقطره‏اى از آن، شعله‏هاى‏سركش شهوت و معصيت و نفسانيات و هوسها را فرو مى‏نشاند.

امام سجادعليه السلام فرمود:

«از خدا بترس، كه بر تو تواناست، و از او حيا كن، كه به تو نزديك‏است.» (5) .

در كاوش از گنج وجود، هر چه وقت‏بگذاريم، مى‏ارزد. بدون اين‏شناخت، با دستانى تهى از حكمت و قلب‏هايىبى‏فروغ بينايى زندگى‏خواهيم كرد.

و چه وحشتناك است‏حيات در ظلمت و زيستن در جهالت!

سپاس، نشانه معرفت

سپاس بر نعمت و نيكى، نشانه «وجدان بيدار» است.

تا «نعمت‏» را نشناسى و به صاحب نعمت، «معرفت‏» پيدا نكنى، زبان‏سپاس و حالت‏شكر پيدا نخواهى كرد.

پس، اولين گام براى ورود به مرحله «شاكران‏»، نعمت‏شناسى است.

احساس انسانى و شعور بشرى و عاطفه و وجدان، حكم مى‏كند كه ازنعمت دهنده، سپاسگزار باشى. چشمىحقيقت‏بين و نعمت‏شناس لازم‏است تا انسان، خود را غرق نعمتها ببيند. زبانى شاكر و قدر شناس بايد، تاحقاحسانها را ادا كند.

وقتى من و تو، براحتى در مقابل نيكى و احسان همنوعان خود، به‏سپاس و تشكر مى‏پردازيم، حق سپاس الهىبر ما پيشتر و بيشتر است،آن هم پيوسته و لحظه به لحظه.

به قول سعدى: «هر نفسى كه فرو مى‏رود، ممد حيات است و چون برمى‏آيد، مفرح ذات; پس در هر نفسى دونعمت موجود است و بر هر نعمتى‏شكرى واجب!».

براستى هم «از دست و زبان كه برآيد، كز عهده شكرش به در آيد؟».

«سپاس زبانى‏» يك مرحله است، «شكر عملى‏» مرحله بالاتر.

وقتى همه قدرت و توانايى جسمى و فكرى ما موهبت الهى است، شكرعملى آن، بكارگيرى اين نعمت در مسيررضاى صاحب نعمت است.

چه بسيار كسانى كه با نعمت‏هاى خدادادى، «گناه‏» مى‏كنند و آنچه راكه بايد وسيله «طاعت‏» گردد، ابزار«عصيان‏» مى‏سازند. چه ناسپاسى‏بزرگى!

كسانى هم هستند كه اگر از چشم و گوش و دست و پايشان معصيتى‏سر زند، شرمگين و سرافكنده مى‏شوند واز اينكه «داشته‏» هايشان غرورآفريده و مايه غفلت گشته است، تازيانه وجدان عذابشان مى‏دهد.

كمترين عقوبت الهى براى ناسپاسان، از كف رفتن نعمت است.

اين محنتى كه مى‏كشم از تنگى قفسكفران نعمتى است كه در باغ كرده‏ام

سپاس خدا، نشانه و سند حقشناسى و صداقت در ادعاى «خدا دوستى‏»است.

با روى گردانى از صاحب نعمت‏خويش، سند بى‏معرفتى خويش راامضا نكنيم و با خداى خود، صادق و رواست‏باشيم و براى او كه در«خدايى‏» كامل است، ما هم «بنده خوب‏» باشيم.

صداقت، گوهر نفيس و كميابى است.

راست گفتن، راست‏بودن، غل و غش نداشتن، ادعا را با عمل يكى‏ساختن، باطن را با ظاهر، گفتار را با رفتاريگانه كردن، اينها نشانه‏هايى از«صدق‏» است.

صداقت و يكرنگى خصلت ارزشمندى است، با خدا، با مردم، با دوست،با همسر، با فرزندان، با همكاران،... حتىبا «خود».

به خود دروغ گفتن و خود را فريب دادن، نامردى است. خدا را هم‏نمى‏توان فريفت و براى او نقش بازى كرد!

مدعى «خود دوستى‏» هم، بايد به زيان خود كار نكند و با دست‏خود،عاقبت و سرنوشت‏خود را خراب نسازد،سرنوشت و سرانجامى كه به دنياختم نمى‏شود و «آخرت‏» هم سهمى از آن دارد، سهمى مهمتر و اساسى‏تر!

اگر با خودمان صادق باشيم، «گناه‏» نمى‏كنيم، چرا كه گناه، پرونده ما رابراى «روز حساب‏» سنگين مى‏كند وپاسخگويى ما را بر عملكردمان‏دشوارتر مى‏سازد.

خدا از چه كسانى راضى است؟

چه كسانى را مى‏پسندد و دوست دارد؟

افراد «محبوب‏» در نظر خداوند چه كسانى‏اند؟ آيا تا به حال به اينهاانديشيده‏ايم؟!

اگر در «محبت‏خدا» صداقت داريم، بايد در جلب رضايت و پسند اوبكوشيم. وگرنه...

پى‏نوشتها:

1) زندگى كردن من مردن تدريجى بودآنچه جان كند تنم، عمر حسابش كردم

2) زمر، آيه‏53.

3) اى يوسف كنعانى! از بهر چه در چاهى؟از چاه برآور سر، كاين بانگ جرس باشد.

4) تا چند به تربيت‏بدين.

قانع به خزف، ز در عدنىصد ملك، ز بهر تو چشم به راهاى يوسف مصر، برآ از چاهتا والى مصر وجود شوىسلطان سرير شهود شوى

5) خف الله لقدرته عليك، و استحى منه لقربه منك، (بحارالانوار، ج‏68،ص‏336).

back indexnext
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation