بعد فالگير غُربَتى به ليلا، دختر اوس شكر الله، گفته كه رو به قبله بشين و چشماتو ببند تا اونها يعنى جنها ما رو پيدا كنن و توى اتاق بيان. تا چشمهاى اين دختره بسته بوده همه طلاها رو توى كيسه اش گذاشته و بعد به دختره گفته كه اومدن. حالا چشمها تو باز كن. بعد يه پارچه روى كاسه چينى انداخته و گفته كه طلاها توى اينجاس. اين رو توى گنجه مى ذارم تا فردا عصر هيچ كس درِ اين گنجه رو باز نكنه ها! اگه باز كنيد جنّها قهر مى كنن و تخم قهر بين شما مخصوصاً تو و شوهر جوونت مى اندازن. بعد هم درِ گنجه رو قفل كرد، و دو سه تا كاغذ كه توى اون يه چيزهايى نوشته شده به دختره مى ده و مى گه هميشه همراهت باشه. فردا عصر كه من برمى گردم و درِ گنجه رو باز مى كنم محبت تو هم به دلِ شوهره افتاده و برمى گردى سرِ خونه و زندگى ات. اينهارو مى گه و چند بار هم مى گه كه من فردا عصر ساعت چهار برمى گردم، جنّ ها بيست و چهار ساعت مهلت مى خوان تا بذر محبت رو بكارن.راستش دهانم باز مانده بود و بى صبرانه منتظر بقيه داستان بودم كه عمه شهربانو آهى كشيد و گفت:ـ امان از بى عقلى!با عجله پرسيدم: ـ خوب، بعدش چى شد؟عمه گفت:ـ فرداى اون روز كه ديروز عصر باشه سر و كلّه فالگيره پيدا نشد و اوس شكر الله و صغرى خانوم از ترس اين كه جنّ ها لج و قهر نكنن ترسيدن به گنجه دست بزنن، تا اين كه امروز صبح اوس شكر الله بعد از نمازش يواشكى به اتاق مهمونخونه مى ره و با كليد خودش درِ گنجه رو با بسم الله و ذكر و وِردهاى جور واجور باز مى كنه. وقتى كاسه رو از طاقچه گنجه پايين مى ياره مى بينه توى كاسه چينى هيچى نيس كه نيس.
معلوم نيست اون نامرد حالا كدوم قبرستونيه. خدا خودش رسواش كنه.هنوز نفس عمه جا نيامده بود كه در زدند. جلدى دويدم طرف در. در را كه باز كردم دلم لرزيد. يك پيرزن كولى با يكى دو تا تنبك و چند تا سيخ كباب رو به رويم ايستاده بود.نمى توانستم حدس بزنم كه قيافه يك دزد چطور بايد باشد. اما تصميمم را گرفتم. قبل از آن كه پيرزن حرفى بزند گفتم:ـ ما نه تنبك مى زنيم نه كباب مى خوريم. جنّم نداريم. به سلامت!بعد با اعتماد به نفس تمام، در را محكم به هم زدم.* * *
بخش چهارم
عصر روز چهارشنبه بود و امتحانات ثلث سوم هم تمام شده بود. دوباره فصل تابستان و بيكارى هاى كسالت آور آن آغاز مى شد. چقدر منتظر تابستان مى شديم و وقتى مى آمد چقدر خسته و كلافه مان مى كرد.آن روز عصر در ايوان خانه نشسته بودم. عمه شهربانو مثل همه عصرهاى تابستانى زيرانداز چند تكه اش را كه به آن «جُل» مى گفت كف حياط خانه، درست روبه روى در، انداخته بود و دوباره سراغ ظرف مسّى قديمى اش را مى گرفت و مى گفت:ـ عمه اين «جُومىِ» منو نديدى؟ اگه ديدى يه خورده آب بريز توش مى خوام به زمين بريزم تا خُنُك بشم.بعد كاسه را كنار جُل مى گذاشت و هر چند لحظه يك بار، آب به دور و برِ جُل مى ريخت، بعد مقدارى آب هم به ديوارها مى ريخت تا بوى خاك و كاهگل بلند شود.
نگاهم كه به عمه افتاد با خودم گفتم:ـ اين عمه شهربانو معلومه كه جوونيهاش خيلى قشنگ بوده. اصلا همين الآن هم دوست داشتنى و قشنگه. راستى چه خوبه كه عكسش رو بكشم. آره، از صورت گِردِش نقاشى مى كشم كه اگه خداى نكرده...! بعد با سرزنش به خودم مى گفتم:«زبونت رو گاز بگير دختره بى عقل و سنگدل...!»به آشپزخانه رفتم و يك سينى مستطيلى استيل آوردم. يك كاغذ امتحانى را هم روى سينى گذاشتم و روى پله اول ايوان نشستم و در حالى كه رگهاى گردنم را كشيده بودم و چشمهايم را تنگ كرده بودم و اداى نقاشهاى برجسته را درمى آوردم، خطهاى اصلىِ نقاشى ام، يعنى طرز نشستن عمه شهربانو را كشيدم. هر كى نمى دانست فكر مى كرد من خواهرزاده لئوناردو داوينچى هستم يا دختر پيكاسو و يا نسبتى با كمال الملك دارم.عمه شهربانو چهارزانو نشسته بود و نگاهش را به زمين دوخته بود مثل هميشه در گذشته هايش سير مى كرد. هر وقت دو دستش را توى هم قفل مى كرد و انگشت شصت هر دو دستش را دور هم مى چرخاند و به جايى خيره و مات مى شد، مطمئن مى شدم كه به جوانيهايش برگشته و تلخى و شيرينى گذشته ها را دوباره مزمزه مى كند.هميشه با خودم فكر مى كردم كه عمه شهربانو حتماً چيزى در گذشته اش گم كرده كه مدام خاطراتش را دوره مى كند.تابستان كه مى شد گل محمدى باغچه، پر از غنچه ها و گلهاى باز و نيمه باز مى شد و عطرش تا آخر كوچه مى رفت. يادش به خير وقتى با بچه هاى محلّه توى خانه بازى مى كرديم، همين كه به گل محمدى نزديك مى شديم دلِ عمه قرار نداشت و مى گفت:
ـ عمه بريد بيرون بازى كنين. اين گل محمدى رو بپاييد نشكنه; اين با بقيّه گلها فرق مى كنه. بعد هم همه ما رو دور و بر خودش مى نشاند و مى گفت:ـ گلِ محمدى، عرقِ پيشونىِ پيغمبره كه روى زمين مى ريخت. از بس كه پيغمبر ـ قربونش برم ـ خوب بود و خُلق و خوى خوب داشت از عرقش گل محمدى درست شد. پيغمبر گل بود.داشتم مى گفتم كه روبه روى عمه شهربانو نشستم و شروع به كشيدن قيافه اش، به قولِ امروزى ها فيگورش، كردم، با خودم مى گفتم:ـ اگر بفهمه كه من نقاشى اش رو مى كشم مى خواد شوخى كنه و كارم خراب مى شه. تا توى گذشته ها سير مى كنه و كمتر مى جُنبه زود شكلش رو مى كشم.در حال كشيدن دستهايش بودم و خودم هم قيافه يك نقاش حرفه اى را گرفته بودم كه يك دفعه ديدم سر و كله يك مگس پيدا شد و صاف روى نوك دماغ عمه شهربانو نشست و او را از افكارش جدا كرد. عمه هم دو دستش را آرام بلند كرد و با مهارت تمام آورد نزديك نوك بينى اش و مگس را غافلگير كرد و با شجاعت تمام او را در ميان دو دستش نابود كرد و بعد توى باغچه كه نزديك جُل بود انداخت.اين اتفاق غير منتظره، كلّ فيگورِ عمه شهربانو را عوض كرد و كار من هم سخت تر شد.با عصبانيت نگاهى به او كردم و يك نگاه به نقاشى خراب شده ام انداختم. خواستم تغيير حالت دستها و سرش را روى كاغذ درست كنم كه تازه عمه خانم، متوجه من شد، خنده اى كرد و گفت:
ـ نيگاه داره عمه؟ خوب مگسه! اگر نكشى اون تو رو مى كشه، يعنى حرصت رو در مى ياره.ـ نه بابا كارى به مگس ندارم كه!ـ آهان فهميدم دردت چيه! غصه مى خورى كه چرا تو رو به مهمونى نبردن. خوب عمه جون، قربونت برم، تو دخترى، اين جور مهمونى ها مالِ بزرگتراس. خوب نيست كه چشم و گوش دخترها باز بشه.مادر و خواهرم رفته بودند جهاز چينى. من هم اصلا اين جور مجلسها را دوست نداشتم. آخر هر چه حمّالى دارد گردن ما بچه ها مى گذارند و كارهاى راحتش را خودشان مى كنند. اصلا خوشحال بودم كه مرا نبرده اند. هرچه عمه بيشتر مى گفت كفرى تر مى شدم و آخرِ كار گفتم:ـ عمه شهربانو! مى شه چند دقيقه صاف صاف بشينى!ـ هابَله، من كى شيطونى مى كردم كه حالا صاف بِشينم. بيا عمه! بيا پيش خودم تا برات از اون روزها بگم!از اين كه متوجه منظورم نمى شد ناراحت شدم و با صداى بلند گفتم:ـ عمه جونم! مى خوام عكستو بكشم. تورو خدا يه ذره صاف بشين، الآن تموم مى شه.وقتى حرفم را شنيد لبهاى چروكيده و كوچكش را از هم باز كرده و آن قدر بلند خنديد كه مى توانستى همه آرواره هاى سفت شده اش را ببينى. بعد هم با حالت خاصى گفت:
ـ عمه! مقبول تر و قشنگ تر از من پيدا نكردى. جوون تر از من نبود كه تو عسكش رو بكشى؟! و بعد با ناز و كرشمه، شعر هميشگى را خواند كه مثلا ما هم آن روزها قشنگ بوديم و دورانى داشتيم:چكار دارى كه بابايم كجا بود *** دو چشم نرگسش كار خدا بود
او نمى دانست كه براى من قشنگترين و مهربانترين آدمها همين عمه شهربانوى پير و از كار افتاده است. خلاصه، عمه بعد از خنده هاى طولانى گفت:ـ خوب عمه! طورى نيست. حالا چه طورى بشينم كه عسكم رو بكشى؟ تازه مگه تو عكاسخونه دارى؟ـ اين طورى; درست مثل همون ژستى كه اول داشتى. آهان همين طور. تو رو خدا تكون نخور. تازه، عسك هم غلطه بايد بگى عكس.ـ قسمِ خدا بى خودى نيس كه براى همه چيز مى گى تو رو خدا. استغفرالله انگار اسم خدا نُقل و نباتِه!بعد از اين جمله ديگر هيچ حرفى نزد و به همان حالت كه گفته بودم نشست.هوا داشت تاريك مى شد و عمه ديگر خسته شده بود. ناله كنان گفت:ـ عمه بسّه ديگه. باقى نقاشى رو بذار براى فردا. فردام روزِ خداس. خسته شدم ديگه. خيلى خوشحال بودم كه با آن همه ژست كه گرفته بودم بالاخره يك نقاشى كشيدم كه كمى شكل خودِ عمه شهربانو بود. گاهى سينى را دورتر مى گرفتم و از فاصله به نقاشى نگاه مى كردم و گاهى هم نقاشى ام را سر و ته مى گرفتم تا مثل نقاشهاى راستكى عيب كارم را ببينم و بعد از نگاهِ دوباره با ضربه قلم و يا نقطه اى نقص كارم را بر طرف مى كردم. عمه از جا بلند شده بود.
انگار پاهاى كوتاه و خسته اش بيدار نمى شدند. با زحمت فراوان خودش را به من رساند و من غرق در شاهكار هنرى ام بودم. وقتى جلو آمد و عكسش را ديد گفت:ـ حالا اين يعنى عسك منه؟ـ بله، به اين مى گن يه هنر واقعى!ـ اين كه شكل اَجنّهس! شكل همه چى هس جز من. اين همه منو روى پا نشوندى براى اين؟!ـ حالا صبر كن عمه بذار رنگش بكنم شكلِ شكلِ خودت مى شه.توى دلم گفتم: «اين همه هنر به خرج بده، وقت بذار و محبت كن حالا مى گه شكل جنّاس. راستى راستى كه استعداد آدمارو مى خشكونند. اين عوض تعريف و تمجيدشونه!»غرق نقاشى ام بودم كه مادر و خواهرم سر رسيدند. مادرم مثل هميشه كه براى هر كارى مرا تشويق مى كرد جلو آمد و گفت:ـ چيكار مى كنى خانوم؟ـ بنده به عنوان يك نقاش بزرگ، خوشحالم كه از چهره عمه شهربانو يك اثر به ياد ماندنى... .ـ اتفاقاً چقدر هم شكل خودشه. ببين قد كوتاهش، لُپهاش و خنده رو بودنش عين خودِ عمه اس. باريك الله. رنگش كن تا بدم قاب بگيرن.
توى دلم قند آب مى شد. مادرم يك هنرشناس واقعى بود. آنقدر ذوق و شوق براى قاب گرفتن نقاشى ام پيدا كردم كه با شتاب رفتم و مداد رنگى هايم را آوردم. مشغول رنگ كردن بودم كه متوجه سر و صداى دمِ در خانه شدم. كمى گوشهايم را تيز كردم تا از سر و ته قضيه سر در بياورم. فقط صداى بلند اقدس خانم به گوش مى رسيد.ـ الهى قربونتون برم! دخترم داره از دستم مى ره. آتيش به جونم بگيره كه همه اش تقسير خودمه اما... .مادرم با آرامش گفت:ـ حالا بيا تو اقدس خانم! بيا يه چايى بخور بدنت قرار بگيره بعد هرچى مى خواى بگو.ـ نه، حالا نه! اگه باباش بياد و من نباشم كارى مى كنه كارستون. مى دونيد كه اخلاق نداره اين هم قسمت ما بود با اجاق كورى اش ساختم امّا اخلاق بدش ديگه داره داغونم مى كنه. حالا مى رم خونه، فردا صبح مى يام، بلكه يه كمكى بكنيد. فقط مى خواستم يه امشب اين دختره خونه شما بمونه تا كمتر چشم غره هاى اين مرد رو ببينه و عذاب بكشه.ـ قدمش به چشم بفرستيد بياد تا با دخترها دور هم باشند و دلشون باز بشه.ـ خدا خيرت بده بعد از خدا اميدم به شماهاس.اقدس خانم در حالى كه اشك تمام صورتش را گرفته بود و از بس بغض كرده بود صداش درنمى آمد خداحافظى كرد و با شتاب رفت. نيم ساعتى بعد از رفتن اقدس خانم، زنِ خسروخان ـ كه دلاّل بود و خانه و زمين خريد و فروش مى كرد ـ دخترش، پرى، به خانه ما آمد.
دخترك آن شب از وقتى آمد تا فردا صبح كه مادرش براى بردن او برگشت، بُغ كرده و يك گوشه نشسته بود. جورى به آدم نگاه مى كرد كه فكر مى كردى الآن يك سيلى محكم به صورتت مى زند. تا آن روز او را اين طور نديده بودم. به خواهرم گفتم:ـ خدا به خير بگذرونه. اين امروز به قول مامانم از كدوم دنده بيدار شده؟ـ صبر كن يا خودش مى گه يا فردا از ننه اش مى فهميم. فعلا كه انگار مى خواد شيكم مارو پاره كنه!عجب شب بدى بود. تا صبح چمباتمه زده بود و اشك مى ريخت و هى دماغش را بالا مى كشيد. مادر به ما گفته بود كه خيلى اذيتش نكنيم شايد دلش نخواهد ما از كار و زندگى اون سر در بياريم. راست مى گفت. بالاخره هر كس اخلاقى دارد.وقتى ديدم توى اتاق خودمان از دست او زجر مى كشم رفتم به اتاق عمه شهربانو. چاى درست كرده بود و براى شام هم اشكنه پخته بود. وقتى من رفتم گفت:ـ خوب، خدايا شكرت! امشب هم يه مهمون برام فرستادى.بعد كترىِ آبجوش رو با دستگيره گرفت و آب اشكنه رو بيشتر كرد. فكرم مشغول دخترِ خسروخان بود گفتم:ـ عمه شهربانو!ـ مى دونم مى خواى بگى قصه اين دختر اقدس خانوم چيه؟ تو از اول بچگى هم دلت مى خواست همه چيز رو بدونى. وقتى هم كسى جوابتو نمى داد مى اومدى سراغ خودم. انگار من گماشته محله ام!
ـ خوب ديگه عمه بگو! شما از همه همسايه ها خبر دارى. به قول خودت موهات رو توى آسياب... حرفم رو قطع كرد و گفت:ـ اى پدر صلواتى! حالا ديگه با حرفهاى خودم جوابم رو مى دى. باشه مى گم. الآن پرى چند سال داره؟ انگارى هفده سالش باشه. آره عمه؟ هفده سال پيش توى همين محلّه، اين اقدس خانوم با شوهرش زندگى مى كردند. چند سالى از عروسى اونها گذشته بود و هنوز بچه دار نشده بودند تا اين كه به اصرارِ مادر شوهرش رفتند تِيرون(1) و دوا و درمون كردند. آخر كار دكترها گفتند اين آقا بچه دار نمى شه و اين رو توى كاغذ نوشتند تا بلكه فاميلهاى شوهرِ اقدس خانوم دست از سرش بردارند. اونها هم كه ديدند عيب از خودشونه ديگه هيچى نگفتند.ـ ببينم حالا اين دختره ناراحته كه چرا هفده سال پيش بابا و مامانش بچه دار نشدند؟ـ من چه مى دونم امشب اين دختره چشه؟! دارم از اولِ زندگىِ اون برات مى گم. فردا معلوم مى شه كه چى شده مادرش كه اومد معلوم مى شه.ـ راستى اگر بچه دار نمى شدن پس اين پرى چه جورى...؟ـ ماشاء الله اَمون مى دى عمه؟!ـ ببخشيد باز هم شش ماهه به دنيا اومدم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 تِيرون : تهران به زبان محلّى و قديمى.
عمه خنديد و در حالى كه اشكنه را توى كاسه چينى لب شكسته اش كه حاشيه آبى قشنگى داشت مى كشيد و توى سفره مى گذاشت گفت:ـ بسم الله: بيا بخور عمه! خلاصه بعد از مدتى مردم گفتند كه اينها از يه جايى بچه بيارن و پچ پچ مردم به گوش خودشون هم رسيد. اون روزها سرِ كوچه، توى خونه شيخ حسين و اينها، يه خونواده ديگه اى زندگى مى كردن. اسمشون نوك زبونم بود، امّا الآن يادم رفته. اينها هرچى بچه به دنيا مى آوردن تا پسر گيرشون بياد باز هم بچه دختر مى شد. اون قدر بچه دار شدن تا تعداد دخترها به هشت تا رسيد.مى دونى عمه مردم خيلى ناشكرى مى كنن. اصلا بعضى هاشون بى عقلى مى كنن. اين زن و شوهر نمى گفتند كه خوب بچه نعمت خداس، دختر و پسر كه نداره. هر كس يه جورى، يه چيزى كم داره. نمى شه كه همه چيز مال يكى باشه. دختر هفتم و هشتم اينها دو قلو بودند. يكى از اونها همين دختره، پرى، بود. وقتى به دنيا اومد اين قدر قشنگ بود كه وقتى من ديدمش گفتم: قربون خدا برم چه شكل و شمايلى به اين داده. تو بايد اون روز مى بودى و نقاشى اين دختره رو مى كشيدى. من كه نقاشى نمى خواد صورت چروكيده ام.ـ خوب بعدش چى شد. پرى كه به دنيا اومد... .ـ خلاصه، يكى از اين دوقلوها رو مى خواستن بذارن پرورشگاه، امّا يواشكىِ شوهرش! ما هم بچه رو از اون گرفتيم و اومديم خونه و بعد هم با اين اقدس خانوم حرف زديم كه خدا را خوش نمى ياد اين بچه رو ببرن اونجا كه بچه هاى مريض رو مى برن. چه مى دونستيم توى پرورشگاه بچه هاى سالم رو هم مى برن. گفتيم كه اون بچه رو برداره و به هيچ كس هم نگه كه مال كيه. با شوهرش صلاح و مشورت كرد و بچه رو از ما گرفت و برد خونه اش تا بزرگش كنه و اين عصاى پيرى و كورى اش بشه. امّا مى دونى عمه! هرچى بهش گفتم بچه پاييدن مى خواد، مواظبت مى خواد مى گفت: باباش بهترين ميوه ها و خوردنى هارو مى خره. هميشه جيبهاش پر آدامسه. قشنگترين لباسهارو براش مى خره و فلان و فلان.
فكر مى كرد بچه بزرگ كردن يعنى يه بچه سِه كيلويى رو سى كيلو كردن. يكى نبود بهش بگه اين كه هنر نيست بچه گربه هم از يه كيلو به ده كيلو مى رسه. اسمش رو مى شه گذاشت تربيت؟!!!حرف هيچ كس رو گوش نمى داد. فقط هرچى اين دختره مى خواست براش آناً حاضر مى كرد.عمه در حالى كه نان را توى اشكنه تريد مى كرد گفت:ـ من نمى دونم حالا چى شده و چيكار كردند، امّا هر چى هست برمى گرده به اين سر به هوا بودن پدر و مادرش. فردا معلوم مى شه. بخور عمه كه خيلى مى چسبه.من اشكنه هاى عمه را خيلى دوست مى داشتم. در حالى كه از شنيدن آن حرفها هيجان زده بودم شروع به خوردن غذا كردم. البته عمه گفت كه چون جريان اين دختر را همه مى دانند برايم گفته است وگرنه آن را توى سينه اش نگه مى داشت. مى گفت خيلى بد است كه آدم اسرار مردم رو فاش كند.فرداى آن روز بعد از كمك به مادرم در كارهاى خانه، نقاشى را آوردم توى اتاق و نزديك پرى مشغول به رنگ كردن پيرهن و گلهاى دامن عمه شهربانو شدم. مرتّب سرك مى كشيدم تا ببينم مادرِ پرى كى مى آيد. بعد از چند دقيقه سر و كله او پيدا شد; با همان جزع و فزع شب قبل.
مادر، خواهرم و پرى را به اتاق ديگرى فرستاد، اما وقتى به مداد رنگى هاى پخش شده من نگاه كرد، انگار دلش نيامد مرا از اتاق بيرون كند. شايد هم پيش خودش گفته بود كه تا من بخواهم مداد رنگى ها و كاغذهايم را جمع كنم ظهر مى شود.سرم زير بود و وانمود مى كردم كه مشغول رنگ كردن هستم، ولى حواسم به حرفهاى اقدس خانم بود.ـ تورو خدا زحمت نكش. بشين تا برات حرف بزنم، بلكه يه ذره دلم سبك بشه. انگار يه گاو خوردم و توى گلوم مونده. هيچى نمى تونم بخورم. دست و دلم پى هيچ كارى نمى ره. دلم مى خواد زمين دهن وا كنه و منو فرو ببره...ـ خدا نكنه! اين حرفها چيه اقدس خانوم! خوب، بالاخره دنيا زير و بالا داره، تلخى و شيرينى داره. دنيا كه به آخر نرسيده. حالا بگو چى شده؟ـ نمى دونم از كجا شروع كنم. راستش از وقتى كه پرى رو به فرزندى گرفتم پيش خودم گفتم كارى مى كنم كه بيشتر از بچه هايى كه با پدر و مادراشون زندگى مى كنن بهش خوش بگذره. هر چى مى خواست براش مى گرفتم، هر كجا مى خواست مى گذاشتم بره و فقط به فكر سير كردن شكم و لباسهاى رنگ وارنگش بودم. فكر مى كردم اگه بهش امر و نهى كنم و حرفى بزنم كه دلش بشكنه يا مثلا دور و برش رو خيلى سفت بگيرم از خونه فرار مى كنه و بابا و ننه اش رو پيدا مى كنه، آخه اين همسايه هاى از خدا بى خير از همون بچگى بهش گفتند كه من مامانش نيستم. براى همين مى خواستم براى خودم نيگه دارمش.
همين عمه شهربانوى شما ده بار بيشتر به من گفت كه جوون دارى شمشير داريه; اگر خيلى سفت بگيرى دست خودت رو مى بره، اگر هم خيلى راحت بگذارى باز خودت به خطر مى افتى. بايد چهار چشمى جوونت رو بپايى امّا طوريكه خودش خيلى نفهمه كه تو مواظبش هستى.پيش خودم مى گفتم بابا اين پير زن از بچه و بچه دارى چه مى دونه. حالا زمونه عوض شده، دخترها آزادى مى خوان. گذاشتم توى مدرسه شهر درس بخونه كه براى خودش يه چيزى بشه. جيبهاش رو پر از پول مى كردم كه يه وقت احساس كمبود نكنه. مى دونيد خسروخان، درسته كه اخلاق نداره، امّا مث بارون پول به پاى ما مى ريزه كه كم و كسرى نداشته باشيم.چهار ساله كه توى شهر درس مى خونه. از اين و اون شنيدم كه با چند تا پسر ديدنش، ولى مى گفتم پرى جونِ من اصلا و ابداً اهل اين كارا نيس. هيچ وقت نرفتم پرس و جو كنم، ببينم كجا مى ره، با كى مى ره. مى ترسيدم من رو ببينه و ناراحت بشه. خدا منو ببخشه.چند وقتى بود كه دوستاش مى اومدند و مى گفتند پرى با يه پسره اى... .اقدس خانم حرفش را قطع كرد، بعد آهسته تر به مادرم گفت:
ـ اين دختر تون كه حرفهامون رو جايى نمى زنه.مادرم جواب داد: ـ اين وقتى نقاشى مى كشه و درس مى خونه، مخصوصاً وقتى انشاء مى نويسه، اگه بُمب هم جلوى پاهاش منفجر بشه فكر نكنم بفهمه. تازه بچه است و از اين چيزها سر در نمى ياره!البته من وقتهاى ديگه همين طور بودم، ولى آن روز نه، چون مى خواستم از جريان زندگىِ پرى كه عمه شهربانو شب گذشته، كمى از آن را برايم گفته بود داستان بنويسم و براى همين خوب گوش مى دادم. اقدس خانم دست برد به استكان چايى در حالى كه آن را با بى ميلى مى خورد گفت:ـ گلوم خشك شده، بس كه حرص مى خورم. خلاصه گفتند چند وقتى مى شه كه با يه پسره خوش قيافه و خونواده دار رفت و اومد مى كنه. يه كمى دير مى اومد خونه، امّا از ترس باباش هرجا بود قبل از تاريك شدن هوا خودش رو توى خونه مى گذاشت.يه روز گفت كه يه پسر با شخصيت از شهر مى خواد بياد خواستگارى و ازش آدرس گرفته و از من مى پرسيد كه براى كِى قرار بذاريم. خوب من هم از خدا مى خواستم كه با يه خونواده خوب و پولدار و شهرى وصلت كنم تا پرى از همه دخترهاى فاميل سر باشه وقتى اين خبر رو شنيدم خيلى خوشحال شدم و مثل اين كه دختره روى دستم مونده باشه گفتم براى پنجشنبه همين هفته قرار بذار تا با مادرش اينا بيان خونه مون. خلاصه درد سرت ندم همه خونه رو مثل شب عيد خونه تكونى كردم و بالشهاى قاليچه اى زهرا خانوم رو قرض كردم يه فرش قشنگ هم صغرى خانوم توى مهمونخونه اش داشت رفتم با هزار خجالت گرفتم.
مادرم گفتم:ـ وا... اقدس خانوم! شما كه ماشاءالله وضع زندگى خوبى دارى. فرشهاى خودت از همه قشنگتره.ـ مى دونم. مى خواستم كنار اتاق لوله كرده بذارم كه خوب خواستگارا از حالا يه حساب ديگه روى دخترم باز كنند. زندگى رو عوض كردم و فاميلهاى دور و نزديك رو هم خبر كردم. با خودم مى گفتم اين دوماد و مادرِ دوماد بايد ديدنى باشن. بذار همه فاميل يعنى بزرگترهاى فاميل رو دعوت كنم براى شام تا چشماشون در بياد.الهى آتيش به جونم بگيره! نكردم اول يه تحقيق محقيق بكنم و بعد اين بساط رو راه بندازم. نمى دونى كه توى دلم چه خبر بود. با دُمم گردو مى شكستم و هر جا كه مى نشستم از خونواده داماد حرف مى زدم، تا اين كه پنجشنبه شد و همه چيز آماده پذيرايى از خواستگارها بود.اقدس خانم در حالى كه با صداى بلند گريه مى كرد و گاهى هم به علامت عصبانيت و ناراحتى، صورتش را چنگ مى كشيد ادامه داد:ـ پنجشنبه شب همه مهمونها اومدند، يعنى فاميلهاى خودم و باباش. هر چى نشستيم و حرف براى هم بافتيم خبرى از داماد نشد كه نشد. به قدر بيست بار رفتم درِ خونه و حتى سرِ كوچه و گفتم شايد نشونى خونه رو بلد نيستند، اين جا كه تا حالا نيومدند حتماً خونه مون رو پيدا نكردند. به مش رحيم سفارش كردم كه اگه چند تا زن و مرد با قيافه هاى بالا شهرى ديد خونه مارو به اونها نشون بده اون بيچاره هم چهار پايه رو آورد دمِ درِ دكّون كه اگه اومدند اونها رو ببينه و راه رو نشون بده.
رفتم درِ دكون كريم قصاب به اون هم گفتم كه ما منتظر مهمون شهرى هستيم. خلاصه تنها كسى كه خبردار نشد از اين خواستگارى من در آوردىِ ما، خواجه حافظ شيرازى بود.نزديكهاى ساعت ده شب صداى در بلند شد و من كه از خوشحالى داشتم سكته مى كردم با شتاب رفتم دم در. يه جوون از همينها كه شلوار جين مى پوشند و پيرهن سُرخابى، پشت در بود. فكر كردم دوماد اينه. البته به چشم برادرى خيلى قشنگ بود بدم نمى اومد همون هم دومادم بشه. در را كه باز كردم گفت: «سلام حاج خانوم! بــ ببخشيد، اين نامه رو از طرف دوستم آوردم كه امشب بنا بود مهمون شما باشند. به من گفت كه اين رو به شما بدم. انشاءا... بعداً خدمت مى رسيم.»با اون قيافه قرتى چنان با عجله از خونه دور شد كه من گفتم چقدر خجالتيه. پيش خودم گفتم: حتماً يكى از فاميلهاى دوماد فوت كردند يا مشكل ديگه اى پيدا شده و امشب نمى تونن بيان. بهتره براى اين كه فاميل گمان بد نبرن، نامه رو ببرم جلوى همونها باز كنم تا يكى اون رو بخونه.الهى دستم بشكنه! چه كارى كردم! خسروخان چهار روزه، يعنى از پنجشنبه تا حالا، حتى يه كلوم هم حرف نزده مثل برج زهره مار يه گوشه مى شينه. مى ترسم قلبش از كار بيافته.مادرم هم مثل من ديگر صبر نداشت و از نفرينهاى اقدس خانم هم خسته شده بود، براى همين گفت:
ـ خدا خيرت بده اقدس خانوم، تو كه مارو نصفه جون كردى! بگو آخرش چى شد!ـ آخرش؟ كاشكى آخرش جنازه من از خونه بيرون مى رفت. امّا انگار جون سگ دارم. هيچى ام نشد. نامه رو آوردم و نگاهى به مهمونهاى خودى كردم و يه راست نامه رو دادم به پسر عمه اش، پرويز، همون كه چند بار از اين دختره به صورت غير رسمى خواستگارى كرده بود و پرى هم با ناز و كرشمه ردش كرده بود. گفتم: آقا پرويز! الهى خير ببينى زندايى! اين نامه رو بخون ببينم دوماد چى نوشته.پرويز هم كه مجبور بود براى حفظ شخصيت خودش نقطه ضعف نشون نده نامه رو گرفت و درِش رو باز كرد و شروع به خوندن كرد. بى انصاف تا آخر نامه رو خوند. نگفت حالا كه اين مزخرفها رو توى اين كاغذ زهر مارى نوشتند به خاطر دايى ام هم كه شده دو خطش رو كه خوندم ولش كنم. مى بينى دشمن شادى يعنى اين!مادرم كه مى دانست اقدس خانم عادت دارد هميشه رنگى تعريف كند، حالا چه شادى باشد و چه غم، با ناراحتى و عصبانيت گفت:ـ انگار دل و نيّت گفتن آخر كار رو ندارى. من كه دارم قبض روح مى شم.ـ باشه صبر كن چايى رو بخورم، الآن بقيه اش رو مى گم. دردِ من از نوشته هاى اون پسرهس. نامه كه خونده شد همه مهمونها به هم ريختند. بعضى ها خيلى غصّه شون شد. مثل عموها و دايى هاش. خواهرم غش كرد و دخترش هم بلند بلند گريه مى كرد و به درِ اتاق پرى كه قفل بود و پرى خودش رو توى اون حبس كرده بود مى زد، بلكه بتونه پرى رو آروم كنه.
خسروخان جلو اومد و يه كشيده توى صورت پرويز زد و نامه رو تيكه تيكه كرد و انداخت توى سطل آشغال. خواهرش كه از سيلى زدن خسروخان خيلى ناراحت شده بود رو به من كرد و گفت: «اگه راست مى گين جلوى دخترتون رو بگيريد، با عفت بارش بيارين. به پرويز چه كه دختر شما اين طورى از آب دراومد؟ خدا خره رو مى شناخت و بهش شاخ نداد!» و در حالى كه از خونه ما بيرون مى رفت گفت:«ديگه نه من نه شما! اصلا عارم مى ياد بگم كه با شما هم ريشه ام! اَه!»مهمونها يكى يكى خونه رو ترك كردند و رفتند، امّا هر كدوم زير لب يه چيزى مى گفتند. همشون ما رو مقصر مى دونستند.همه رفتند و ما مونديم و يك ننگ كه مى دونم الآن يك كلاغ چهل كلاغ همه جا پخش شده همه زندگى و خونه ام به هم ريخته بود. خسروخان هم بعد از رفتن اونا اومد سرِ حوض، يه آبى روى سرش ريخت تا بلكه يه ذره آتيشش فروكش كنه. بعد هم از خونه رفت و دو روز خونه نيومد. توى مغازه مى خوابيد. از وقتى هم كه از ترس حرف مردم برگشته، مثل مه و ماتها يه گوشه لم مى ده و با انگشترش بازى مى كنه. وقتى همه رفتند رفتم خرده هاى كاغذ رو كه توى سلط ريخته بودند جمع كردم كه به خيال خودم ازش شكايت كنم و اين دست خطش رو مدرك نيگه دارم. حالا كه چند روزى از ماجرا گذشته مى بينم اگه شكايت هم بكنم يه رسوايى ديگه بار مى ياد. نمى دونم چيكار كنم.بغض اقدس خانم بيچاره تركيد و اشك از چشمهايش سرازير شد. مادرم گفت:
ـ حالا اون نامه رو بده ببينيم چى بوده.اقدس خانم دست كرد زير چادرش و كاغذ مچاله شده اى را كه تكه هاى نامه را در آن چسبانده بود از كيفش بيرون آورد و با نفرت به دست مادرم داد. بعد رو به من كرد و گفت: ـ ول كن اين نقاشى رو دختر! بيا اين نامه رو بخون ببينم.كاغذى را كه مثل جگر ذليخا شده بود گرفتم و نگاه كردم. هيجان زده بودم و مى ترسيدم كه بخوانم. مادرم غر زد:ـ بخون ديگه بچه! جون به سر شدم.سلام! اميدوارم كه حال تو خوب باشه. من هم به لطف خدا خوبم. مى دانم كه بنا بود امشب مزاحم شما شويم. باور كن از اول تو را دوست مى داشتم و فكر مى كردم مى توانى همسر خوبى براى من و مادرِ خوبى براى بچه هايى كه بعداً مى آيند باشى. براى همين تصميم گرفتم تو را امتحان كنم. چند جا با تو قرار گذاشتم و تو به راحتى آمدى، هديه برايت خريدم و تو راحت قبول كردى و جاى آن برايم هديه خريدى. هر بار كه مى آمدى سرِ قرار مى گفتم: پدر و مادرت حرفى نمى زنند؟ مى گفتى: اونها رو راحت گول مى زنم، بهشون مى گم درس مى خونم، خونه دوستاى مدرسه ام بودم و... .
سه روز است با خودم فكر مى كنم كه تويى كه امروز مادرت را گول مى زنى و بدون اجازه او با من قرار مى گذارى و بيرون مى روى چه ضمانتى مى دهى كه فردا مرا گول نزنى و به قول خودت كلاه سرِ من نگذارى و با مردِ ديگرى بيرون نروى دروغ گفتن راحت است. من از همسرم نجابت مى خواهم و اين در تو نيست. تو حتى دعوتِ دروغين مرا كه آمدن به خانه ما قبل از ازدواجمان بود به راحتى پذيرفتى و گفتى: بى خيال بابا و مامان.
از كجا بدانم كه دهها دعوت ديگر را نپذيرفته اى. پرى خانم! تو در امتحان من مردود شدى. همه پسرها براى ازدواج به دنبال يك دختر پاك و نجيب مى گردند، اگر چه براى ارتباط نادرست در دوران جوانى به دخترهاى كوچه و خيابان هم توجه كنند. سعى كن حرفم را بفهمى. برايت متأسفم. من به دنبال همسر شخصى مى گردم!
* * *