توطئه دشمن دوست نما و جعل نامه مرحوم راوندى و ديگر بزرگان حكايت كرده اند: روزى از روزها معتصم عبّاسى تعدادى از اطرافيان و وزيران خود را احضار كرد و در جمعآن ها اظهار داشت : بايد امروز شهادت و گواهى دهيد كه ابوجعفر، محمّد بن علىّ بن موسى الرّضا امام جوادعليه السلام تصميم شورش و قيام عليه حكومت من را دارد؛ و در اين رابطه بايد نامههائى با مهر و امضاء تنظيم كنيد. پس از آن ، دستور داد تا حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام را احضار نمايند، و چون حضرتوارد مجلس خليفه گرديد، معتصم آن حضرت را مخاطب قرار داد و گفت : شنيده ام مى خواهىبر عليه حكوت من قيام و شورش كنى ؟ امام عليه السلام فرمود: به خدا قسم ، چنين كارى نكرده ام و قصد آن را هم نداشته ام . معتصم گفت : خير، بلكه فلانى و فلانى و فلانى بر اين كار شاهد و گواه هستند، وسپس آن افراد را در مجلس احضار كرد و آن ها - به دروغ شهادت دادند و - گفتند: بلى ،صحيح است ، اى خليفه ! ما شهادت مى دهيم كه محمّد جواد عليه السلام تصميم چنين كارىرا دارد و اين هم تعدادى نامه است كه از دست بعضى دوستانش گرفته ايم . در اين هنگام حضرت دست هاى مبارك خود را به سوى آسمان بلند نمود و اظهار داشت :خداوندا، اگر آن ها دروغ مى گويند، هم اينك هلاك و نابودشان گردان . در همين حال تمام افراد متوجّه شدند كه ناگهان ديوارها و سقف به لرزه در آمد؛ و هركسكه از جاى خود حركت مى كرد، بر زمين مى افتاد. معتصم تا چنين حادثه خطرناكى را ديد، گفت : ياابنرسول اللّه ! من از آنچه انجام داده ام ، پشيمان هستم و توبه مى كنم ، دعا كن خداوند اينخطر را از ما برطرف گرداند. آن گاه امام عليه السلام اظهار نمود: خداوندا، اين ساختمان و زمين را بر آن ها ساكن و آرامگردان ، خدايا تو خود بهتر مى دانى كه آنان دشمن تو و دشمن من مى باشند. پس ساختمان آرام گرفت و خطر برطرف شد.(24) طرح دو مسئله عجيب و حيرت انگيز بنابر آنچه كه در تواريخ و روايات آمده است ، ظلم و جنايات خلفاء بنى العبّاس نسبتبه اسلام و نيز اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام به مراتب بيشتر و خطرناكتر از ظلمو جنايات خلفاء بنى اميّه بوده است . بنى اميّه به زور سرنيزه و شمشير حكومت غاصبانه خود را نگه مى داشتند و همگان متوجّهخطر آن ها بودند. ولى بنى عبّاس با مكر و حيله و تزوير جلو مى رفتند؛ و با پنبه سَر مى بريدند و همهافراد متوجّه خطر آن ها نمى شدند. يكى از آن خلفاء، ماءمون عبّاسى بود، پس از آن كه امام علىّ بن موسى الرّضا عليهماالسلام را مسموم و شهيد كرد، به علل و دلايل مختلف شيطانى دختر خود،امّالفضل را به ازدواج فرزند آن حضرت ، امام محمّد جواد عليه السلام درآورد. و از سوئى ديگر هر لحظه به شيوه هاى گوناگون سعى در خورد كردن و تضعيفروحيّه آن امام مظلوم را داشت ؛ ولى قضيّه ، معكوس در مى آمد كه تاريخ شاهد اين مدّعى است، و در ذيل به نمونه اى از آن شيوه ها اشاره مى شود: روزى ماءمون عبّاسى عدّه اى از علماء و حكما و قضات را جهت بحث با امام محمّد جواد عليهالسلام - كه در سنين 9 سالگى بود - به دربار خود دعوت كرد، كه از جمله دعوتشدگان يحيى بن اكثم بود، كه با توطئه اى ازقبل تعيين شده خطاب به ماءمون كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! آيا اجازه مى فرمائى از ابوجعفر، محمّد جواد سؤ الى را جويا شوم ؟ ماءمون گفت : از خود حضرت اجازه بگير. يحيى بن اكثم ، امام جواد عليه السلام را مخاطب قرار داد و عرضه داشت : اى سرورم ! آيااجازه مى فرمائى كه سؤ ال كنم ؟ حضرت جواد عليه السلام فرمود: آنچه مى خواهى سؤال كن . يحيى پرسيد: نظر شما درباره شخصى كه احرام حجّ بسته است و در حين احرام حيوانى راشكار كند، چيست ؟ حضرت فرمود: منظورت چيست ؟ آيا حيوان را در داخل حرم و يا بيرون از آن شكار كرده است ؟ آيا عالِم به مسئله بوده ، يا جاهل ؟ آيا از روى عمد و توجّه آن را شكار كرده ؟ آيا به تكليف رسيده بوده يا نابالغ بوده است ؟ آيا دفعه اوّل شكار او بوده و يا آن كه به طور مكرّر در حرم شكار انجام داده است ؟ و آيا شكار پرنده بوده ، يا غير پرنده ؟ آيا شكار از حيوانات كوچك بوده ، يا از حيوانات بزرگ ؟ آيا در شب شكار كرده است ، يا در روز؟ آيا در احرام عمره شكار كرده ، يا در احرام حَجّة الا سلام ؟ و آيا آن شخص از گناه خود پشيمان شده بود، يا خير؟ با طرح چنين فرع هائى از مسائل ، يحيى بن اكثم متحيّر و سرافكنده شد و عاجز و درماندهگشت ؛ و در ميان تمام حضّار خجالت زده و شرمسار گرديد. و چون جمعيّت مجلس را ترك كردند و خلوت شد، امام عليه السلام به تقاضاى ماءمون ،جواب تمام فروع آن مسائل را به طور كامل بيان نمود. سپس ماءمون خطاب به حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام كرد و گفت : ياابنرسول اللّه ! اكنون شما سؤ الى را براى يحيى بن اكثم مطرح نما، تا جواب آن رابگويد. حضرت پس از اجازه از يحيى ، فرمود: بگو، جواب اين مسئله چگونه است : شخصى در اوّل روز به زنى نگاه كرد؛ ولى نگاهش حرام بود. و چون مقدارى از روز گذشت ، آن زن بر اين شخصحلال گشت . وقتى ظهر شد زن حرام گرديد؛ و نزديك عصر نيزحلال شد. هنگامى كه خورشيد غروب كرد، زن دو مرتبه بر او حرام گشت . همين كه مقدارى از شب گذشت حلال گرديد. و همچنين در نيمه شب آن زن بر او حرام گرديد. و در هنگام طلوع سپيده صبح نيز بر آن شخصحلال گشت ؟ يحيى گفت : سوگند به خداى يكتا، جواب و علّت آن را نمى دانم ، و چنانچه صلاح مىدانى ، خودتان بيان فرما؟ امام جواد عليه السلام فرمود: آن زن كنيز مردى بود، كه نگاه كردن ديگران به او حرامبود، چون مقدارى از روز سپرى شد، شخصى آن كنيز را خريدارى نمود و بر اوحلال شد، هنگام ظهر كنيز را آزاد كرد و بر او حرام گرديد. پس چون عصر فرا رسيد آن كنيز را به ازدواج خود درآورد؛ و نيز بر اوحلال شد، هنگام غروب خورشيد زن را ظهار كرد و از جهت زناشوئى بر او حرام گشت . پس از گذشت پاسى از شب با پرداخت كفّاره ظهار آن كنيز را مَحرم خود ساخت ؛ و در نيمهشب او را طلاق رجعى داد و باز بر او حرام گرديد؛ و هنگام طلوع سپيده صبح نيز بدونجارى كردن صيغه عقد به او رجوع كرد و حلال گرديد.(25) شيفته خوشگل ها نشد و در دام شياطين نيفتاد محمّد بن ريّان - كه يكى از علاقه مندان به ائمّه اطهار عليهم السلام است - حكايت كند: ماءمون - خليفه عبّاسى - در طىّ حكومت خويش ، نيرنگ و حيله هاى بسيارى به كار گرفتتا شايد بتواند امام محمّد تقى عليه السلام را در جامعه بدنام و تضعيف كند. وليكن او هرگز به هدف شوم خود دست نيافت ، به اين جهت نيرنگ و حيله اى ديگر در پيشگرفت . روزى به ماءمورين خود دستور داد تا امام جواد عليه السلام را احضار نمايند؛ و از طرفىديگر نيز دويست كنيز زيبا را دستور داد تا خود را آرايش كردند و به دست هر يك ظرفىاز جواهرات داد، كه هنگام نشستن حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام در جايگاه مخصوص خود،بيايند و حضرت را متوجّه خود سازند. وقتى مجلس مهيّا شد و زن ها با آن شيوه و شكل خاصّ وارد شدند، حضرت كوچك ترينتوجّهى به آن ها نكرد. چند روزى بعد از آن ، ماءمون شخصى به نام مخارق - كه نوازنده و خواننده و به عبارتديگر دلقك بود و ريش بسيار بلندى داشت - را به حضور خود فرا خواند. هنگامى كه مخارق نزد ماءمون قرار گرفت او را مخاطب قرار داد و گفت : اى خليفه ! هرمشكلى را كه در رابطه با مسائل دنيوى داشته باشى ، حلّ خواهم كرد. و سپس آمد و در مقابل امام محمّد جواد عليه السلام نشست و ناگهان نعره اى كشيد، كه تماماهل منزل اطراف او جمع شدند و او مشغول نوازندگى و ساز و آواز شد. آن مجلس ساعتى به همين منوال سپرى گشت ؛ و حضرت بدون كم ترين توجّهى سر مباركخويش را پائين انداخته بود و كوچك ترين نگاه و اعتنائى به آن ها نمى كرد. پس نگاهى غضبناك به آن دلقك نوازنده نمود و سپس با آواى بلند او را مخاطب قرار داد وفرمود: (اتّق اللّه يا ذالعثنون ) از خدا بترس ؛ و تقواى الهى را رعايتنما. ناگهان وسيله موسيقى كه در دست مخارق بود از دستش بر زمين افتاد و هر دو دستش نيزخشك شد؛ و ديگر قادر به حركت دادن دست هايش نبود. و با همين حالت شرمندگى از آن مجلس ، و از حضور افراد خارج گشت ؛ و به همينشكل - فلج و بيچاره - باقى ماند تا به هلاكت رسيد و از دنيا رفت . و چون ماءمون علّت آن را از خود مخارق ، جويا شد، كه چگونه به چنين بلائى گرفتارشد؟ مخارق در جواب ماءمون گفت : آن هنگامى كه ابوجعفر، محمّد جواد عليه السلام فريادى برمن زد، ناگهان چنان لرزه اى بر اندام من افتاد كه ديگر چيزى نفهميدم ؛ و در همان لحظه ،دست هايم از حركت باز ايستاد؛ و در چنين حالتى قرار گرفتم .(26) سه نوع استدلال بر اثبات امامت در نوجوانى مرحوم كلينى ، و عيّاشى و ديگر بزرگان آورده اند: مدّتى پس از آن كه حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام به شهادت رسيد،شخصى به نام علىّ بن حسّان نزد امام محمّد جواد عليه السلام حضور يافت و عرضه داشت: ياابن رسول اللّه ! مردم نسبت به مقام و موقعيّت شما كه در عُنفوان جوانى امام و حجّت خدابر آن ها مى باشى ، مشكوك هستند و ايجاد شبهه مى كنند؟! حضرت جوادالائمّه عليه السلام لب به سخن گشود و اظهار داشت : چرا مردم چنين مطالبىرا بر عليه من ايراد مى كنند؟ و سپس افزود: خداوند متعال بر حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله اين آيهشريفه قرآن را فرستاد: قل هذه سبيلى اءدعوا إ لى اللّه على بصيرة اءنا و من اتّبعنى(27). يعنى ؛ بگو: اى پيامبر! اين روش من است كه مردم را به سوى خداى يكتا دعوت مى كنم باهر كه از من تبعيّت و پيروى كند. بعد از آن ، امام جواد عليه السلام فرمود: به خدا قسم ، كسى غير از علىّ بن ابى طالباز پيغمبر خدا صلوات اللّه عليهما تبعيّت نكرد؛ و در آن زمان 9سال داشت و من نيز اكنون 9 ساله هستم .(28) همچنين مرحوم كلينى و برخى ديگر از بزرگان آورده اند: شخصى خدمت امام محمّد جواد عليه السلام شرفياب شد و اظهار داشت : ياابنرسول اللّه ! عدّه اى از مردم نسبت به موقعيّت شما ايجاد شبهه مى كنند؟! امام جواد عليه السلام در پاسخ چنين فرمود: خداوندمتعال به حضرت داوود عليه السلام وحى فرستاد كه فرزندش ، سليمان را خليفه ووصىّ خود قرار دهد، با اين كه سليمان كودكىخردسال بود و گوسفندچرانى مى كرد. و اين موضوع را برخى از علماء و بزرگان بنىاسرائيل نپذيرفتند و در اءذهان مردم شكّ و شُبهه ايجاد كردند. به همين جهت ، خداوند سبحان به حضرت داوود عليه السلام وحى فرستاد كه عصا و چوبدستى اعتراض كنندگان و از سليمان هم بگير و هر كدام را با علامتى مشخّص كن كه ازچه كسى است ؛ و سپس آن ها را شبان گاه در جائى پنهان نما. فرداى آن روز به همراه صاحبان آن ها برويد و چوب دستى ها را برداريد، با توجّه بهاين نكته ، كه چوب دستى هركس سبز شده باشد همان شخص ، جانشين و خليفه و حجّت برحقّ خدا خواهد بود. و همگى اين پيشنهاد را پذيرفتند؛ و چون به مرحله اجراء در آوردند، عصاى سليمان سبزو داراى برگ و ثمر شد. پس از آن ، همه افراد قبول كردند و پذيرفتند كه او حجّت و پيامبر خدا مىباشد.(29) همچنين علىّ بن أ سباط حكايت كند: روزى به همراه حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام از شهر كوفه خارج شديمو حضرت سوار الاغ بود. در مسير راه به گلّه گوسفندى برخورديم كه گوسفندى از آن گلّه عقب مانده بود و سر وصدا مى كرد. امام عليه السلام توقّف نمود و سپس به من دستور داد كه چوپان را نزد حضرتش احضارنمايم ، پس من رفتم و چوپان را خبر دادم ؛ و او نيز آمد. هنگامى كه چوپان نزد حضرت وارد شد، امام عليه السلام به او فرمود: اين گوسفند مادّهاز تو گلايه و شكايت دارد؛ و مدّعى است كه تو تمام شير آن را مى دوشى ، به طورىكه وقتى نزد صاحبش بازمى گردد، شيرى در پستانش نيست . و مى گويد: چنانچه از ظلمى كه نسبت به آن انجام مى دهى ، دست برندارى و به خيانتخود ادامه بدهى ، از خدا مى خواهم تا عمر تو را كوتاه گرداند. چوپان اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! من شهادت بر يگانگى خداوندمتعال و رسالت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله مى دهم ؛ و اين كه تو وصىّ و جانشيناو هستى . و سپس افزود: خواهشمندم بفرما علم و معرفت نسبت به سخن اين برّه را از كجا و چگونهفرا گرفته اى ؟ حضرت فرمود: ما - اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام - خزينه داران علوم و غيب ها و نيزحكمت هاى الهى هستيم ، همچنين جانشينان پيامبران و وارثان آن ها مى باشيم ؛ و خداوندمتعال ما را بر ديگر بندگانش گرامى و مورد توجّه خاصّ قرار داده است ، او ازفضل و كرمش همه علوم را به ما آموخته است .(30) شفابخش و درمان اءمراض حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام همانند ديگر ائمّه اطهار و انبياء عظام عليهمالسلام در تمام علوم و كمالات نسبت به ديگر انسان ها برتر و والاتر بود، همچنين آنحضرت در تشخيص مرض ها و چگونگى درمان آن ها به طور معجزه آسا و خارق العادهعمل مى نمود. در اين رابطه ، مرحوم راوندى و ديگر بزرگان بهنقل از شخصى به نام علىّ بن اءبى بكر حكايت كرده اند: روزى به محضر مبارك امام محمّد جواد عليه السلام شرفياب شدم و اظهار داشتم : ياابنرسول اللّه ! كنيزى دارم كه ناراحتى درد پا دارد، خواهشمندم چنانچه ممكن است براىمعالجه و درمان او مرا راهنمائى بفرما؟ حضرت فرمود: او را نزد من بياور، هنگامى كه كنيز را خدمت آن حضرت آوردم ، از او سؤال نمود: ناراحتى تو چيست ؟ كنيز در پاسخ گفت : ران پايم به شدّت درد مى كند به طورى كه توان حركت ندارم . بعد از آن امام عليه السلام از روى لباس هاى كنيز، دستى روى پاى او كشيد و در همانلحظه ، كنيز گفت : درد پايم خوب شد و ناراحتى كه داشتم ، برطرف گرديد و بعد ازآن هم هيچ موقع احساس درد و ناراحتى نكرده ام .(31) همچنين مرحوم بحرانى و ابن شهرآشوب و ديگران بهنقل از شخصى به نام اءبوسلمه حكايت كنند: مدّت زمانى بود كه سخت ناشنوا شده بودم و هيچ صدائى را نمى شنيدم تا آن كه روزىخدمت حضرت ابوجعفر، امام جواد عليه السلام شرف حضور يافتم . همين كه بر آن حضرت وارد شدم ، متوجّه شد كه من ناشنوا هستم ، به همين جهت با اشارهبه من خطاب كرد و فرمود: نزديك بيا، وقتى نزديك امام عليه السلام رفتم ، حضرتدست مبارك خويش را بر سر و گوش من كشيد؛ و فرمود: بشنو و خوب توجّه و دقّت كن . اءبوسلمه افزود: سوگند به خداوند، بعد از آن تمام صداها و سخن ها را خوب مى شنيدمو هيچ گونه ناراحتى و مشكلى نداشتم و حتّى سخن ها و صداهاى آهسته را كه ديگران بهسختى متوجّه مى شدند، من خيلى خوب و آسان مى شنيدم و متوجّه مى شدم .(32) در يك شب اماكن متبركه از شام تا مكه علىّ بن خالد - كه يكى از راويان حديث و از شخصيّت هاى معروف شهر بغداد است - حكايتكند: شنيدم مردى از اهالى شهر شام به اتّهام آگاهى از علم غيب و غيب گوئى زندانى شده است، من به همين جهت وقت ملاقات با آن زندانى را گرفتم ؛ و چون با او ملاقات كردم وجريان اتّهام و زندانى شدنش را از خودش سؤال كردم ، چنين اظهار داشت : من در شهر شام سكونت دارم و در آن مكان معروف ،كه سر مقدّس امام حسين عليه السلام رادفن كرده اند، مرتّب عبادت مى كردم و دعا مى خواندم . در يكى از شب ها كه مشغول عبادت و راز و نياز بودم ، ناگاه شخصى نزد من آمد و فرمود:برخيز و همراه من بيا. و من نيز همراه وى حركت كردم ، بعد از لحظه اى خود را در مسجد كوفه ديدم ، پس بايكديگر نماز خوانديم و زيارت كرديم و چون برخاستيم و چند قدم حركت نموديم ، ديدمكه در مسجدالنّبى صلى الله عليه و آله كنار قبر مطهّر آن حضرت هستيم ، پس سلامكرديم و زيارت خوانديم . و چون نماز زيارت را به جا آورديم ، قدمى برداشتيم كه بيرون برويم ، ناگهان متوجّهشدم كه در مكّه معظّمه مى باشيم . پس اعمال و مناسك خانه خدا را نيز انجام داديم ؛ و چون ازاعمال و زيارت كعبه الهى فارغ شديم ، دوباره خود را به همراه آن شخص در همان مكانمعروف در شهر شام ديدم . چون يك سال از اين قضيّه گذشت ، باز همان شخص ، نزد من آمد و به همراه يكديگرمسافرت به اماكن متبرّكه را به همان شكل طىّالا رض انجام داديم . و هنگامى كه او خواست از نزد من برود و جدا شود، پرسيدم : شما كيستى ؟ و گفتم : تو را به حقّ آن كسى كه چنين قدرت و توان را به شما عطا نموده است ، قسممى دهم كه مرا آگاه سازى ؟ آن شخص در جواب فرمود: من محمّد بن علىّ بن موسى بن جعفر عليهم السلام هستم . و چون اين خبر در شام منتشر گرديد؛ و نيز محمّد بن عبدالملك زيّات اين خبر را شنيد،دستور داد تا مرا دست گير كردند و دست و پايم را با زنجير بستند و سپس به عراقروانه ام ساختند؛ و اكنون اين چنين در زندان به سر مى برم . علىّ بن خالد گويد: با شنيدن اين جريان عجيب و حيرت انگيز، نزد حاكم زمان رفتم وپى گير قضيّه آن مرد شامى شدم . در جواب گفته شد: به او بگوئيد: هر كه او را از شهر شام به كوفه و مدينه و مكّهبرده است ، هم اينك آن شخص نيز بيايد و او را از زندان نجات دهد. من خيلى ناراحت و افسرده شدم از اين كه نتوانستم كار مثبتى انجام دهم ، پس از گذشت چندروزى ، صبحگاهان سر و صداى بسيارى از مردم و نگهبانان و ماءمورين بلند شد؛ و چونعلّت آن را جويا شدم ؟ گفتند: آن مرد شامى كه متّهم به غيب گوئى بود، شب گذشته مفقود شده است و معلوم نيستبه زمين فرو رفته ، يا به آسمان عروج پيدا كرده است ؛ و هيچ اثرى از او بر جاىنمانده است .(33) دستور درمان آرامش زلزله مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه تعالى عليه به طور مستند بهنقل از علىّ بن مهزيار اهوازى - كه يكى از اصحاب و ياران باوفاى امام جواد، امام هادى وامام حسن عسكرى عليهم السلام مى باشد - حكايت نمايد: در يكى از روزها، نامه اى به محضر مبارك حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلامبدين مضمون نوشتم : ياابن رسول اللّه ! در شهر اهواز و حوالى آن ، زلزله بسيار رخ مى دهد، آيا اجازه مىفرمائى كه از اين جا كوچ كنيم و در محلّى با أ من و امان سكنى گزينيم ؟ و سپس نامه را براى حضرت ارسال كردم . امام عليه السلام پس از گذشت چند روزى ، در جواب نامه چنين مرقوم فرمود: در آن محلّ بمانيد و از آن جا كوچ نكنيد، بلكه روزهاى چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه راروزه بگيريد. و چون روز جمعه فرا رسد، غسل جمعه نمائيد؛ و سپس لباس تميز بپوشيد و تمام افراددر محلّى مناسب تجمّع كنيد و در آن جا همه با هم با خداوندمتعال راز ونياز و مناجات نمائيد و از درگاه با عظمتش بخواهيد تامشكل همگان را برطرف سازد. علىّ بن مهزيار گويد: چون طبق دستور حضرت جوادالائمّه عليه السلام ، همگى ما چنينكرديم ، زلزله آرامش پيدا كرد؛ و پس از آن ، عموم اهالى اهواز به بركت راهنمائى آنحضرت از خطر زمين لرزه در اءمان قرار گرفتند.(34) آگاهى از اسرار زنان و كناره گيرى يكى از اصحاب حضرت جوادالائمّه عليه السلام ، به نام ابوهاشم ، داوود بن قاسمجعفرى حكايت كند: زمانى كه امام محمّد جواد عليه السلام در شهر بغداد ساكن بود، روزى بهمنزل ايشان وارد شدم و در مقابل حضرت نشستم ، لحظه اى بعد از آن ياسر خادم آمد وحضرت به او خوش آمد گفت و او را در كنار خويش نشانيد. بعد از آن ياسر خادم عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! بانو امّ جعفر از شما اجازه مىطلبد تا به حضور شما و همسرت ، امّ الفضل بيايد. و حضرت اجازه فرمود، در اين لحظه با خود گفتم : اكنون كه وقت ملاقات نيست ، براىچه امّ جعفر مى خواهد به ملاقات حضرت جواد عليه السلام بيايد؟! در همين افكار غوطه ور بودم و خواستم كه از محضر حضرت خارج شوم ، كه ناگاه امامعليه السلام به من فرمود: اى ابوهاشم ! بنشين تا قضيّه برايت روشن گردد و متوجّهشوى كه امّ جعفر براى چه به ملاقات ما مى آيد. وقتى امّ جعفر نزد حضرت آمد، در كنارى با هم خلوت كردند و من متوجّه صحبت هاى آن هانمى شدم ؛ تا آن كه بعد از گذشت ساعتى ، امّ جعفر اظهار داشت : اى سرورم ! من علاقهمند هستم شما را با همسرت ، امّالفضل كنار هم ببينم . حضرت فرمود: تو خود نزد او برو، من نيز خواهم آمد. پس از لحظه اى كه امّ جعفر رفت ، نيز حضرت وارد اندرون شد و چون لحظاتى گذشت ،امام عليه السلام سريع مراجعت نمود و اين آيه شريفه قرآن را تلاوت نمود: فلمّا راءينهاءكبرنه (35). يعنى ؛ چون زنان ، يوسف را مشاهده كردند، او را بزرگ و با عظمت دانستند. آن گاه به دنبال حضرت ، امّ جعفر نيز خارج گرديد و گفت : اى سرورم ! چرا جلوس نفرمودى ؟! چه حادثه اى پيش آمد، كه سريع بازگشتى ؟! امام عليه السلام در پاسخ فرمود: جريانى اتّفاق افتاد كه صحيح نيست من آن را برايتبيان كنم . برگرد نزد امّالفضل و از خودش سؤ ال كن ، او تو را در جريان قرار مى دهد كه هنگامورود من به اطاق چه حادثه اى رخ داد؛ و چون از اسرار مخصوص زنان است ، بايد خودشمطرح نمايد. هنگامى كه امّ جعفر نزد امّالفضل آمد و جوياى وضعيّت شد،امّالفضل در پاسخ گفت : من بايد در حقّ پدرم نفرين كنم ، كه مرا به شخصى ساحرشوهر داده است . امّ جعفر گويد: من امّالفضل را موعظه و ارشاد كردم و او را از چنين افكار و سخنان بيهودهبر حذر داشتم ؛ و گفتم : حقيقت جريان را برايم بازگو كن ، كه واقعيّت اءمر چه بودهاست ؟ امّالفضل گفت : هنگامى كه ابوجعفر عليه السلام نزد من آمد، ناگهان عادت زنانگى - حيض- بر من عارض شد؛ و در حال جمع و جور كردن خود شدم كه شوهرم خارج گشت . امّ جعفر دو مرتبه نزد حضرت جواد عليه السلام آمد و گفت : اى سرورم ! شما علم غيب مى دانيد؟ امام عليه السلام فرمود: خير، امّ جعفر گفت : پس چگونه دريافتى كه او در چنين حالتىقرار گرفته ، كه در آن لحظه كسى غير از خداوند و شخص امّالفضل از اين موضوع خبر نداشت ؟! حضرت فرمود: علوم ما از سرچشمه علم بى منتهاى خداوندمتعال مى باشد؛ و اگر چيزى بدانيم از طرف خداوند مى باشد. امّ جعفر گفت : آيا بر شما وحى نازل مى شود؟ حضرت فرمود: خير، بلكه فضل و لطف خداوندمتعال بيش از آنچه تو فكر مى كنى ، بر ما وارد مى شود؛ و آنچه هم اينك مشاهده كردى ،يكى از موارد جزئى و ناچيز است .(36) رنگ مو و چهره ، در رنگ هاى گوناگون يكى از اصحاب حضرت جوادالائمّه عليه السلام ، به نام عسكر حكايت كند: روزى از روزها به محضر شريف امام محمّد جواد عليه السلام وارد شدم ، حضرت در ايوانى- كه مساحت آن جمعا پنج متر در پنج متر بود - نشسته بود. در مقابل حضرت ايستادم و مشغول تماشاى چهره نورانى آن بزرگوار شدم ؛ و با خودگفتم : سبحان اللّه ! چقدر چهره حضرت نمكين و بدنش نورانى مى باشد؟! در همين فكر و انديشه بودم ، كه ناگهان ديدم جسم حضرت بسيار بزرگ شد به طورىكه تمام مساحت ايوان را فراگرفت . سپس رنگ چهره حضرت سياه و تاريك گرديد؛ و بعد از گذشت لحظه اىتبديل به سپيدى شد كه از برف سفيدتر بود. و سپس بلافاصله همچون عقيق قرمز، سرخ و درخشان شد و بعد از آن نيز به رنگ سبزهمچون برگ درختان تازه در آمد. در همين اءثناء كه تعجّب و حيرت من بيشتر مى شد،حال حضرت به همان حالت اوّل بازگشت ؛ و من كه با ديدن چنين صحنه اى مبهوت و ازخود بى اختيار شدم ، به طور مدهوش روى زمين افتادم . ناگاه امام عليه السلام فريادى بر من زد و فرمود: اى عسكر! شما درباره ما -اهل بيت عصمت و طهارت - شكّ مى كنيد؛ ولى ما شما را ثابت و پايدار قرار مى دهيم ، ودلهره پيدا مى كنيد و ما شما را تقويت مى نمائيم . و سپس افزود: به خدا سوگند، كسى به حقيقت عظمت و معرفت ما نمى رسد مگر آن كهخداوند تبارك و تعالى بر او منّت گذارد و با هدايت او، دوست واقعى ما قرار گيرد. در پايان ، عسكر گويد: با مشاهده چنين صحنه حيرت انگيز و گفتار دلنشين حضرت ،آنچه در درون خود شكّ و ترديد داشتم پاك شد و به يقينكامل رسيدم .(37) در خواب و بيدارى نجات شخصى درمانده يكى از اصحاب امام محمّد جواد عليه السلام ، به نام موسى بن قاسم حكايت كند: روزى در مكّه معظّمه با يكى از مخالفين آلرسول سلام اللّه عليهم ، به نام اسماعيل پيرامون موقعيّت امام رضا عليه السلام درقبال ماءمون نزاع داشتيم . اسماعيل مدّعى بود كه چرا امام رضا عليه السلام ماءمون عبّاسى را هدايت نكرد؟ و من چون جواب مناسب و قانع كننده اى براى آن نداشتم ، سكوت كردم . تا آن كه شب فرا رسيد و در رختخواب خود خوابيدم ، در عالم خواب ، حضرت جوادالائمّهعليه السلام را رؤ يت و مشاهده كردم و جريان منازعه خود بااسماعيل را مطرح نمودم . حضرت در پاسخ فرمود: امام افرادى را همانند تو و دوستانت را هدايت مى نمايد. بعد از آن كه از خواب بيدار شدم ، جواب حضرت را خوب به ذهن سپردم ؛ و سپس جهتطواف كعبه الهى به سمت مسجدالحرام حركت كردم ، در بين راهاسماعيل مرا ديد؛ و من سخن امام جواد عليه السلام را براى او بازگو كردم و او ديگرحرفى نزد و خاموش شد. چون مدّتى از اين جريان گذشت ، جهت زيارت و ملاقات حضرت جوادالا ئمّه عليه السلامراهى مدينه منوّره شدم . هنگامى كه به محضر مقدّس امام عليه السلام وارد شدم ،مشغول خواندن نماز بود، در گوشه اى نشستم ؛ زمانى كه نماز حضرت پايان يافت ،به من خطاب كرد و فرمود: اى موسى ! چندى پيش در مكّه مكرّمه با اسماعيل - درباره پدرم - پيرامون چه مسائلى بحثو منازعه داشتيد؟ عرض كردم : اى سرورم ! شما خود در جريان امر هستى و مى دانى . حضرت فرمود: در خواب چه كسى را ديدى ؟ و چه شنيدى ؟ عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! شما را در خواب ديدم و چون موضوع را با شما مطرحكردم ، فرمودى : امام افرادى چون تو و دوستانت را هدايت مى نمايد - كه ظالم و دشمناهل بيت رسالت نباشند - . حضرت فرمود: آرى چنين است ، من به خواب تو آمدم و اين سخن را گفتم ؛ و اكنون نيز همانمطلب را مى گويم . عرض كردم : اى مولا و سرورم ! همانا اين بهترين روش براى خاموش كردن مخالفين مىباشد.(38) آب براى ميهمان و آگاهى از درون علىّ بن محمّد هاشمى حكايت كند: در آن شبى كه حضرت ابوجعفر، امام محمّد تقى عليه السلام مراسم عروسى داشت ، منمريض بودم ، در بستر بيمارى افتاده و مقدارى دارو خورده بودم . چون صبح گشت ، حالم بهتر شد و به ديدار و ملاقات آن حضرت رفتم واوّل كسى بودم كه صبح عروسى او به ديدارش شرف حضور يافتم ، مقدارى كه نشستم- در اثر ناراحتى كه داشتم - تشنگى بر من غلبه كرد؛ وليكن از درخواست آب ، خجالتكشيدم . امام جواد عليه السلام نگاهى بر چهره من نمود و آن گاه فرمود: گمان مى كنم كه تشنههستى ؟ عرضه داشتم : بلى ، اى مولايم ! پس حضرت به يكى از غلامان دستور داد تا مقدارى آب بياورد. من با خود گفتم : ممكن است آب زهرآلود و مسموم باشد و غمگين شدم . وقتى غلام آب را آورد، حضرت تبسّمى نمود و آب را گرفت و مقدارى از آن را آشاميد وباقى مانده آن را به من داد و آشاميدم ، پس از گذشت لحظه اى ، دومرتبه تشنه شدم و ازدرخواست آب حيا كردم . امام عليه السلام اين بار نيز، نگاهى بر من انداخت و دستور داد تا آب بياورند؛ و چون آبرا آوردند، حضرت همانند قبل مقدارى از آن راتناول نمود تا شكّ من برطرف گردد و باقى مانده آن را نيز به من داد و من نوشيدم . در اين لحظه و با خود گفتم : چه نشانه اى بهتر از اين بر امامت حضرت ، كه بر اسراردرونى من واقف و آگاه است . به محض اين كه چنين فكرى در ذهنم خطور كرد، حضرت فرمود: به خدا سوگند، ما -اهل بيت رسالت عليهم السلام - همان كسانى هستيم كه خداوندمتعال در قرآن فرموده است : آيا مردمان گمان مى كنند كه ما به اسرار و حقايق درون آنانبى اطلاع هستيم ؟! سپس من از جاى خود برخاستم و به دوستانم گفتم : سه علامت از امامت را مشاهده كردم ، و آنگاه از مجلس خارج شدم .(39) هدايت افراد و توصيه خوردن غذا در صحرا يامنزل شخصى به نام محمّد بن وليد گويد: من نسبت به امامت حضرت جواد عليه السلام در شكّ و شبهه بودم ، تا آن كه روزى بهمنزل آن حضرت آمدم و جمعيّتى انبوه نيز در آن جا حضور داشتند. من در گوشه اى نشستم تا زوال ظهر شد؛ پس نماز ظهر و عصر و نافله هاى آن ها راخواندم ، پس از سلام نماز متوجّه شدم كه شخصى پشت من حركت مى نمايد، چون نگاه كردم، حضرت ابوجعفر - امام جواد عليه السلام - را ديدم . لذا به احترام آن حضرت از جاى برخاستم و سلام كردم و دست مبارك آن بزرگوار رابوسيدم و روى پاهايش افتادم . پس از آن ، حضرت نشست و فرمود: براى چه اين جا آمده اى ؟ و بعد از آن اظهار داشت : تسليم امر خداوند سبحان باش و ايمان خود را تقويت كن . عرض كردم : اى سرورم ! من تسليم شدم . حضرت اظهار نمود: واى بر تو، و سپس با حالت تبسّم تكرار فرمود: تسليم شو. عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! تسليم شدم ، و من شما را به عنوان امام و خليفهرسول اللّه عليهم السلام پذيرفتم و به يقينكامل رسيدم ؛ خداوند متعال آنچه از شكّ و ترديد در قلبم بود، همه را نابود ساخت و ازجهت ايمان و عقيده تقويت شدم . چون فرداى آن روز فرا رسيد، صبح زود به سمتمنزل حضرت حركت كردم و تنها آرزويم اين بود كه بتوانم دومرتبه به حضور آنبزرگوار شرفياب شوم ؛ پس مدّتى جلوى منزل حضرت منتظر ماندم تا جائى كهگرسنه شدم . ناگهان متوجّه شدم كه شخصى چند نوع غذا آورد و به همراه او شخصى ديگرى با لگن وآفتابه آمد و آن ها را جلوى من نهادند و گفتند: مولايت دستور داده است كهاوّل دست هايت را بشوى و سپس اين غذا را تناول نما. راوى گويد: همين كه دست هايم را شستم و مشغول خوردن غذا شدم ، متوجّه شدم كه حضرتجواد عليه السلام به طرف من مى آمد، پس به احترام از جاى برخاستم ، فرمود: بنشين ، وغذايت را تناول نما، لذا نشستم و چون غذا را خوردم و سير گشتم ، حضرت به غلام خوددستور داد تا باقى مانده غذاها را بردارد. سپس آن امام همام ، حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام به صورت نصيحت و موعظه ، مرامخاطب قرار داد و فرمود: اى محمّد! هرگاه در صحرا و بيابان هستى ، غذا را فقط ازداخل ظرف غذا و سفره بخور و آنچه كه اطراف آن ريخته مى شود رها كن ، گرچه رانگوسفندى باشد. ولى چنانچه در منزل خواستى غذا ميل كنى ، سعى نما غذاهائى كه اطراف سفره و ظرف غذاريخته مى شود، جمع كن و بخور، كه همانا در آن رضايت و خوشنودى خداوندمتعال مى باشد؛ و نيز سبب توسعه روزى مى گردد؛ با توجّه بر اين كه در آن درمان وشفاء دردها خواهد بود. همچنين مجدّدا بعد از آن به من خطاب نمود و فرمود: اكنون آنچه مى خواهى سؤال كن ؟ عرضه داشتم : اى مولاى من ! نظر شما در رابطه با مِشك و عنبر چيست ؟ حضرت در پاسخ فرمود: پدرم و سرورم ، حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام ازآن استفاده مى نمود؛ و چون فضل بن سهل به موضوع اعتراض كرد، به وى فرمود: حضرت يوسف عليه السلام از تمام تجمّلات و زيورآلات دنيوى استفاده مى نمود؛ و از مقاموالاى نبوّت و معنويّت آن بزرگوار چيزى كاسته نگرديد. همچنين حضرت سليمان بن داوود عليهما السلام با آن تاج و تختى كه داشت و نيز داراىآن همه امكانات و تجمّلات پادشاهى ، پيامبر الهى بود و با اين كه تمام حيوانات و جنّ وانس و ديگر موجودات و امكانات در اختيارش بود و با اينحال نقصى و ضربه اى بر نبوّتش وارد نيامد. و در ادامه فرمايش خود افزود: خداوند متعال در آيات شريفه قرآن حكيم خطاب به پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله فرموده است : قل من حرّم زينة اللّه التى اءخرج لعباده والطيّبات من الرزق قل هى للذين آمنوا فى الحياة الدنيا ....(40) يعنى ؛ اى پيامبر! - به مردمان - بگو: چه كسى زينت هاى الهى را حرام گردانده است ،بگو اى محمّد!: چيزهاى خوب را براى بندگان مؤ من و مخلص خود قرار داده است تا درزندگى دنيا از آن ها استفاده نمايند و بهره مند شوند.(41) مرگ ناگهانى و اهميّت صلوات مرحوم قطب الدّين راوندى رضوان اللّه تعالى عليه بهنقل از ابوهاشم جعفرى حكايت نمايد: روزى شخصى به محضر مبارك حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام وارد شد واظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! پدرم سكته كرده و مرده است و داراىاموال و جواهراتى بسيار مى باشد، كه من از محلّ آن ها بى اطّلاع هستم . و من داراى عائله اى بسيار سنگين هستم ، كه از تاءمين زندگى آن ها عاجز و ناتوان مىباشم . و سپس اظهار داشت : به هر حال من يكى از دوستان و علاقه مندان به شما هستم ،تقاضامندم به فرياد من برسى و مرا از اينمشكل نجات دهى . امام جواد عليه السلام در پاسخ به تقاضاى او فرمود: پس از آن كه نماز عشاى خود راخواندى ، بر محمّد و اهل بيتش عليهم السلام ، صلوات بفرست . پس از آن ، پدرت را در عالم خواب خواهى ديد؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت واموالش آگاه مى نمايد. آن شخص به توصيه حضرت عمل كرد و چون پدر خود را در عالَم خواب ديد، به او گفت :پسرم ! من اموال خود را در فلان مكان و فلان محلّ پنهان كرده ام ، آن ها را بردار و نزدفرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام برسان . هنگامى كه آن شخص از خواب بيدار گشت ، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر حركت كرد. و چون به آن جا رسيد، پس از اندكى جستجو اموال را پيدا نمود و آن ها را برداشت و خدمتامام جواد عليه السلام آورد و جريان را براى حضرت بازگو كرد. و سپس گفت : شكر و سپاس خداوند متعال را، كه شماآل محمّد عليهم السلام را اين چنين گرامى داشت ؛ و از شما را از بين خلايق برگزيد، تامردم را از مشكلات و گرفتارى ها نجات بخشيد.(42) تعيين جانشين در دوّمين سفر به بغداد مرحوم شيخ مفيد، كلينى و ديگر بزرگان بهنقل از اسماعيل بن مهران روايت كرده اند: پس از آن كه حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام را در اوّلين مرتبه ، توسّط حكومت معتصمعبّاسى به بغداد احضار كردند، من براى حضرت احساس خطر كردم . به همين جهت ، قبل از سفر، خدمت ايشان رسيدم و عرض كردم : يابنرسول اللّه ! در اين مسافرت ، من براى شما احساس خطر مى كنم ، چنانچه خداى نخواستهآسيبى بر شما وارد شود، چه شخصى بعد از شما عهده دار ولايت و امامت مى باشد؟ همين كه امام عليه السلام سخن مرا شنيد، چهره و صورت نورانيش را به سمت منبرگردانيد و سپس اظهار نمود: اى اسماعيل ! نگران مباش ، آنچه را كه فكر مى كنى ،امسال و در اين سفر واقع نخواهد شد. اسماعيل گويد: حضرت پس از مدّتى ، صحيح و سالم از بغداد به مدينه مراجعت كرد. و چون مرحله اى ديگر، ماءمورين حكومتى خواستند آن حضرت را به دستور معتصم عبّاسىبه بغداد احضار كنند، من به حضور ايشان رسيدم و گفتم : ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، شما از مدينه به بغداد مى روى و من برايتان احساسخطر مى كنم ، بعد از شما چه كسى جانشين خواهد بود؟ ناگاه متوجّه شدم كه امام جواد عليه السلام گريه افتاد و قطرات اشك بر گونه ها ومحاسن شريفش جارى گشت . و حضرت در همين حالت متوجّه من گرديد و فرمود: اى اسماعيل ! در اين سفر، خطر متوجّه من خواهد شد؛ و بدان كه جانشين بعد از من فرزندم ،حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام مى باشد.(43) شكّ در نسب و مكيدن آب دهان حضرت مرحوم كلينى رضوان اللّه تعالى عليه روايت كرده است : علىّ بن جعفر سلام اللّه عليه در جمع عدّه اى نشسته بود و با يكى از نوه هاى امام سجّادعليه السلام صحبت مى كرد. وى در ضمن سخنان خود اظهار داشت : خداوند متعال حضرت اءبوالحسن ، امام رضا صلواتاللّه عليه را يارى نمود؛ ولى برادران و عموهايش بر او ظلم كردند. يكى از افراد حاضر پرسيد: مگر چه شده است ؟ و آيا آنان در حقّ او چه كرده اند؟ در پاسخ گفت : روزى برادران و عموهايش در بين همديگر اظهار داشتند: ما در بين ائمّه وخلفاء عليهم السلام شخصى سياه چهره نداشته ايم . و آنان با يك چنين سخنان ناشايستى ، نسبت به نَسَب حضرت جواد عليه السلام تشكيككردند. ولى امام رضا عليه السلام فرمود: درباره او شكّ و ترديد نداشته باشيد؛ همانا اوفرزند و خليفه پس از من مى باشد. خويشان حضرت گفتند: بايد اين امر ثابت شود، به همين جهت دسته جمعى وارد باغىشدند؛ و امام رضا عليه السلام را لباس كشاورزى پوشاندند و بيلى هم روى شانه اشنهادند. و سپس حضرت جواد عليه السلام را - كه كودكىخردسال بود - آوردند و گفتند: اين پسر را نزد پدرش ببريد. عدّه اى از عموها و برادران كه در آن جمع حاضر بودند، اظهار داشتند: پدرش اين جاحضور ندارد. در آن جمع بعضى از نسب شناسان - كه در جريان اين موضوع نبودند - نيز حضورداشتند، گفتند: پدر اين فرزند آن كشاورز است ، كهبيل روى شانه اش مى باشد؛ چون قدم هاى او با قدم هاى اين پسر مطابقت دارد. وقتى محاسبه و بررسى كردند، درست در آمد و با اين روش شكّ و ترديدشان از بينرفت ؛ و اين بزرگ ترين ظلم و جنايتى بود كه در حقّ آن امام مظلوم روا داشتند. علىّ بن جعفر در ادامه ، گويد: پس از اين جريان من بلند شدم و لب هاى حضرت جوادعليه السلام را بوسيدم و آب دهان وى را مكيدم و خوردم ؛ و سپس آن بزرگوار را مخاطبقرار دادم و اظهار داشتم : ياابن رسول اللّه ! همانا تو امام و حجّت خدا هستى . ناگاه امام رضا عليه السلام گريست و فرمود: آيا سخن پدرم را نشنيديد كه ازقول حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: پدرم فداى فرزند بهترين كنيزانباد، فرزندى كه دهانش خوش بو خواهد بود و در رحمى پاك و پاكيزه پرورش مىيابد. خداوند لعنت كند آن هائى را كه فتنه بر پا مى كنند و مى خواهند او را متّهم نمايند. پس از آن ، امام رضا عليه السلام فرمود: اى عمو! آيا چنين فرزندى از غير من خواهد بود؟! و من اظهار داشتم : خير، به راستى او فرزند شما و نيز خليفه بر حقّ شما خواهدبود.(44) تاءثير منّت و معرّفى شيعه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه الصّلوة و السّلام حكايت فرمايد: روزى شخصى به حضور امام محمّد بن علىّ الرّضا عليهما السلام وارد شد، در حالى كهبسيار خوشحال به نظر مى رسيد. امام جواد عليه السلام علّت سرور و شادى او را سؤال نمود؟ در جواب اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! از پدرت ، امام رضا عليه السلام شنيدم ، كهفرمود: شادى انسان آن روزى است كه از اموال و امكانات خود بر ديگر مؤ منين و خويشانصدقه اى داده و به آن ها احسان كرده باشد. امروز تعداد دَه خانوار از خانواده هاى فقير و تهى دست به من مراجعه كردند؛ و به هر يكاز آن ها در حدّ توان خود كمك نمودم و چون آن ها شاد گشتند، من همخوشحال و مسرور مى باشم . امام محمّد جواد عليه السلام به او فرمود: به جانم سوگند، تو بهترين كار نيك و احسانرا انجام داده اى ؛ و بايد هم اين چنين شادمان و مسرور باشى ، مشروط بر آن كهاعمال نيك خود را ضايع و حبط نگردانى . آن شخص سؤ ال كرد: با اين كه من از شيعيان و دوستان واقعى شما هستم ، چگونه ممكناست كه اعمال و عبادات خود را ضايع گردانم ؟ امام عليه السلام فرمود: مواظب گفتار و حركات خود باش ، چون هم اكنوناعمال و رفتار نيك خود را نسبت به آن برادرانت ضايع كرده و از بين بردى . آن شخص با حالت تعجّب پرسيد: چگونه باطل شد، با اين كه من كارى را انجام ندادم ؟! حضرت فرمود: آيا اين آيه قرآن را تلاوت كرده اى : يا أ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُواصَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الاْ ذى (45) يعنى ؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! صدقات و كارهاى نيك خود را با منّت گذارى وآزار، باطل و ضايع نگردانيد. آن شخص گفت : ياابن رسول اللّه ! من بر كسى منّت ننهاده ام ؛ بلكه بدون هيچ منّت وآزارى به يكايك آنان كمك و انفاق كردم ؛ و هيچ گونه توقّعى هم از آن ها نداشته ام ! امام جواد عليه السلام در پاسخ ، فرمود: خداوندمتعال فرموده : صدقات خود را به وسيله منّت و ايذاءباطل ننمائيد؛ و نفرموده است بر كسانى كه صدقه مى دهيد، منّت ننهيد؛ بلكه منظور هرنوع آزار و اذيّتى است كه در رابطه با آن كار نيك به نوعى واقع شود. سپس امام جواد عليه السلام افزود: آيا منّت گذارى بر آن افرادى كه كمك كرده اى مهمّتراست ، يا ايجاد اذيّت و آزار نسبت به ملائكه مقرّب الهى و ماءمورين ثبتاعمال و حفظ نفوس ؟! آن شخص در پاسخ گفت : بلكه اين مورد اءخير مهمّتر و حسّاس تر؛ و گناهش نيز افزونخواهد بود. بعد از آن ، حضرت فرمود: تو با اين طرز برخورد و سخنى كه اين جا مطرح كردى ، همموجب آزار من و هم سبب ايذاء ملائكه شدى و با اين كار، صدقات و كارهاى نيك خود راضايع و باطل گرداندى ، چرا بايد چنين كنى ؟! و چگونه چنين ادّعاى مهمّى را كردى و گفتى : من از شيعيان خالص هستم ؟! آيا مى دانى شيعيان خالص ما چه كسانى هستند؟ آن شخص پاسخ داد: خير، نمى دانم . امام عليه السلام فرمود: شيعيان خالص آن افرادى هستند كه همانندحِزقيل نبىّ، مؤ من باشد كه او با آن شيوه مخصوص درمقابل طاغوت و فرعون زمانش توريه كرد -؛ و نيز مؤ منآل فرعون ، صاحب يسَّ كه خداوند درباره او فرموده است : وَ جاءَ مِنْ اءقْصَى الْمَدينَةِ رَجُلٌيَسْعى (46) يعنى ؛ مردى از آن سوى مدينه با سعى و كوشش آمد. همچنين سلمان ، ابوذرّ، مقداد و عمّار ياسر، اين افراد از شيعيان خالص ما هستند، آيا تو بااين افراد يكسان و مساوى هستى ؟! اكنون خودت قضاوت كن ، آيا با ادّعائى كه كردى ، موجب اذيّت و آزار ما و ملائكه الهىنشدى ؟! آن شخص عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! من از گفتار خود پشيمان شدم و توبه مىكنم ، شما مرا عفو نموده و راهنمائى بفرما كه چه بگويم ؟ حضرت فرمود: بگو كه من از دوستان و از علاقه مندان شما هستم و با دشمنان شما دشمنخواهم بود؛ و با دوستان شما دوست مى باشم . آن شخص اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! من نيز همين را مى گويم و معتقد به آن هستم واز آنچه كه قبلا گفتم ، توبه مى كنم و عذرخواهى مى نمايم . آن گاه در پايان ، امام جواد عليه السلام فرمود: هم اينك به نتيجه و ثواب صدقات وديگر كارهاى نيك خويش خواهى رسيد.(47)
|