افسوس هزار افسوس ! عمرى براى اوسوختم و عاقبت به ديدارش نرسيدم ، (زيرا مادرم بيش از نصف روز به من اجازه ندادبراى ديدار حضرتش در مدينه بمانم .)
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در مورد مقام بلندى و معنوى اويس فرمود:
يدخل فى شفاعته مثل ربيعه و مضر؛ افراد زيادى مانند قبيله ربيعه و مضر با شفاعتاويس وارد بهشت خواهند شد. (307)
و هم چنين دعبل شاعر معروف شيعى با تفاخر تمام به مقام شفاعت اويس اشاره كرد و چنينسرود:
فيوم البعث نحن الشافعونا؛
|
اويسى كه داراى مقام شفاعت است از ماست . پس ما در روز قيامت شفاعت كننده خواهيم بود.
آبروى اهل ايمان خاك پاى مادر است
|
هر چه دارند اين جماعت از دعاى مادر است
|
قدر و جاهى را كه در اسلام دارا شد اويس
|
از كمال طاعت و خدمت براى مادر است
|
امر او را داد رجحان بر ملاقات نبى
|
چون رضاى مصطفى هم در رضاى مادر است
|
جوانمردان نيكو خصال
در تفسير منهج الصادقين آمده است كه : اصحاب رقيم سه نفر بودند كه از شهر خود بهعلت برخى مشكلات بيرون آمدند. آنان در بيابان گرفتار باران شدند و به ناچار دردامنه كوهى به غارى پناه بردند.
هنگامى كه در داخل غار قرار گرفتند در اثر باران و جريانسيل سنگ بزرگى از بالاى كوه غلتيده و راه خروجى غار را مسدود نمود. و روز روشن برآنان تاريك گرديد. در اين حال اميد آنان از همه جا قطع شد و به غير از استمداد ازخداوند متعال راهى باقى نماند.
يكى از آنان گفت : خوب است كه هر يك از ما نمونه اى ازعمل خالص خود را، در پيشگاه پروردگار متعال وسيله قرار داده و به اين طريق از خداوندرحمان نجات بخواهيم . دو دوست ديگر سخن او را تصديق كردند.
يكى از آنان گفت : اى خداوند بزرگ و اى داناى آشكار و نهان ! تو خود مى دانى كه منروزى كارگرى را اجير كردم ، در آخر روز وقتى مزد او را مى پرداختم او به مبلغ معينراضى نشد و از من قهر كرد و رفت . من با مزد وى گوسفندى خريدم و آن را جداگانهپرورش دادم و در زمانى كه او از من غايب شده بود، (در اثر توليدمثل ) گوسفندان زيادى براى وى را فراهم آوردم . بعد از مدتى آن مرد آمده مزد خود را از منطلب كرد، من وى را به سوى آن گوسفندان بردم و گفتم اين هامال تو است . اول باورش نشد اما بعد از اندكى گوسفندان را از منتحويل گرفت و رفت . خداوند! اگر اين كار من با خلوص نيت و در راه رضاى تو بودهاست ما را از اين گرفتارى نجات بده ! در اين هنگام ديدند آن سنگ بزرگ تكانى خورد ومقدارى كنار رفت .
دومى گفت : پروردگار! تو مى دانى كه من دختر عمويى باكمال و زيبا چهره داشتم در دوران جوانى شيفته او شدم تا اين كه روزى درمحل خلوتى او را يافتم ، خواستم كه كام دل برگيرم اما آن دختر گفت : اى پسر عمو!از خدا بترس و پرده درى مكن . من با اين سخن به ياد تو افتادم و بر هواى نفس خودغلبه كردم و از گناه صرف نظر نمودم . خدايا! اگر اين كار را من از روى اخلاص نمودهام و رضاى تو را منظور نظر داشته ام ما را از اين غم رهانيده و از هلاكت نجات بده ! در اينهنگام مقدارى ديگر از سنگ به كنار رفت و روشنائى بيشترى بهداخل غار تابيد.
سومى گفت : بارالها! تو مى دانى كه من پدر و مادر پيرى داشتم كه از شدت پيرى قادربه حركت نبودند و من در همه حال به آنان خدمت مى كردم . شبى مادرم از من آب خواست ، منآب آوردم ديدم خوابش برده ، آب را در دستم بالاى سر او نگاه داشتم تا مادرم بيدار شود.آب به او دهم تا صبح آب را در دستم نگاه داشته و بيدار نشستم كه مبادا مادرم بيدار شدهو تشنه بماند و خجالت بكشد كه از من آب بخواهد. ولى مادرم تا صبح بيدار نشد و من هماو را بيدار نكردم كه مبادا آزرده خاطر شود. خداوندا! اگر اينعمل من براى رضاى تو بوده اين در بسته را به روى ما بگشا و ما را از اين گرفتارىرهائى ده !
در اين هنگام تمام سنگ به كنار رفت ، و هر سه نفر به لطف الهى با سلامتى وخوشحالى از غار خارج شده و به سفر خود ادامه دادند.(308)
امير مؤ منان عليه السلام در فراق مادر
فاطمه بنت اسد مادر گرامى على عليه السلام از مادران نمونه تاريخ است . على عليهالسلام به اين مادر پاك و صالح بى نهايت علاقه داشت . وى درسال چهارم هجرى رحلت نمود. امام صادق عليه السلام مى فرمايد: روزىرسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بود كه على عليه السلام در حالى كه گريهمى كرد به نزد آن حضرت آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد: براى چهگريه مى كنى ؟ عرض كرد مادرم فاطمه از دنيا رفت . پيامبر صلى الله عليه و آلهفرمود: به خدا سوگند مادر من هم بود. سپس شتابان از جاى برخاست و به كنار جنازهآمد، تا چشمش به او افتاد گريست . به زبان دستور داد تا او راغسل دهند، وقتى از غسل او فارغ شدند، به حضرت خبر دهند.
زنان وقتى از غسل دادن وى فارغ شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله را خبر كردند،حضرت يكى از پيراهن هاى خود را كه به تن مى پوشيد، به آن ها داد و فرمود: فاطمهرا در آن پيراهن كفن كنند و به مسلمانان فرمود: هرگاه مرا ديديد كه كارى كردم ، كه تابه حال آن كار نكرده بودم ، علت آن را بپرسيد. چون زنان ازغسل و كفن او فارغ شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله تشريف آوردند و جنازه فاطمه رابر دوش خود گرفتند. و هم چنان در زير جنازه او بود تا به قبر رسيدند، در آن جا جنازهرا بر زمين نهاد و داخل قبر شده در آن خوابيد، آن گاه برخاست و جنازه را در قبر نهادند وسپس سر خود را به طرف او خم كرده و مدتى طولانى سخنانى با او گفت ، و در آخر سهبار گفت : پسرت ! نه جعفر و نه عقيل ، بلكه پسرت على بن ابى طالب .
آن گاه بيرون آمده و خاك بر روى قبر ريخت و سپس خود را روى قبر او انداخت و در حالىكه مردم مى شنيدند مى گفت : لا اله الا الله اللهم انى اءستودعها اياك ؛ معبودى جزخداى يكتا نيست ، پروردگارا من او را به تو مى سپارم . و بدين ترتيب از جاىبرخاسته و بازگشت .
در اين وقت مسلمانان عرض كردند، ما در اين ماجرا مشاهده كرديم كارهايى انجام دادى كهپيش از اين چنين كارهايى نكرده بودى ؟ فرمود: من امروز ديگر احسان و نيكى هاىابوطالب را از دست دادم ، فاطمه كسى بود كه اگر چيزى نزد خود مى داشت ، مرا بر خودفرزندانش مقدم مى داشت . من روزى از قيامت سخن به ميان آوردم و از اين كه مردم در آن روزبرهنه محشور مى شوند، فاطمه كه اين سخن را شنيد، گفت : واى از اين رسوايى ، منضمانت كردم كه خدا او را با بدن پوشيده محشور گرداند. از فشار قبر پرسيدم او گفت: واى از ناتوانى ، من ضمانت كردم كه خدا او را كفايت فرمايد.
اين كه خم شدم و با او سخن گفتم ، براى اين بود كه پرسش هايى را كه از او مى شود؛به او تلقين كنم . چون از او پرسيدند: پرودگار تو كيست ؟ جواب داد. پرسيدندپيغمبرت كيست ؟ پاسخ داد. پرسيدند امام و ولى تو كيست ؟ در پاسخ خجالت كشيده وحرفى نزد، و من به او گفتم : پسرت ، نه جعفر و نهعقيل ، بلكه پسرت على بن ابى طالب .
پس از مراسم دفن ، رسول خدا صلى الله عليه و آله به عمار فرمود: به خدا سوگند مناز قبر فاطمه بيرون نيامدم جز آنكه دو چراغ از نور را ديدم كه نزد سر فاطمه آوردند ودو چراغ ديگر از نور در نزد دست هاى او بود و دو چراغ از نور در كنار پاهايش بود و دوفرشته كه بر قبر او گماشته بودند و تا روز قيامت براى او استغفار مى كنند.(309)
شيخ انصارى و معاشرت با مادر
شيخ مرتضى انصارى بزرگ پرچم دار جهان تشيع و سرآمد فقها مجتهدين اماميه است . اوبعد از آن كه مدتى در شهر كربلا، در حضور استاد بزرگوارش مرحوم شريف العلماء وساير اساتيد حوزه نجف تحصيل كرد به زادگاهش شوشتر مراجعت نمود. شيخ مدتىتحصيلات خود را در همان جا ادامه داده ، دوباره خواست تا براىتكميل مراتب علمى به عتبات عاليات برگردد. اما مادرش به رجوع دوباره وى راضىنبود. اصرار شيخ انصارى و ديگر افراد براى جلب رضايت مادر بى نتيجه بود.
تا اين كه شيخ به مادرش عرضه داشت : آيا اجازه مى دهى تا استخاره كنم و جواب هر چهبود در مقابل آن هر دو تسليم باشيم ؟ مادرش پذيرفت . در جواب استخاره شيخ اين آيهآمد:و لا تخافى و لا تحزنى انا رادوه اليك و جاعلوه من المرسلين ؛(310)هرگز مترس ، محزون نباش ، كه ما او را به تو باز مى گردانيم و از رسالت مدارنخود قرار مى دهيم . وقتى اين آيه را به مادرش تفسير كرد، او خيلى خوشحال شد و به شيخ مرتضى اجازه مسافرت داد. شيخ انصارى در اين مسافرت سرنوشتساز خود به بركت دعاى مادر، توفيق الهى و تلاش و استقامت خويش به بالاترين درجهاجتهاد و مرجعيت نائل شد و پرچم اسلام بر دوش وى قرار گرفته و بزرگ ترين رهبرمذهبى در عصر خود گرديد.(311)
هنگامى كه به مادر شيخ انصارى گفته شد: آيا از اين همه ترقى و عظمت فرزند خويشبر خود نمى بالد و افتخار نمى كند؟! در جواب گفت : رسيدن فرزندم به شكوه و عظمت، براى من تعجب آور نيست . چون هر وقت كه مى خواستم به او شير دهم وضو مى گرفتمو با طهارت و پاكيزگى به او شير مى دادم . بلى ، شير پاك ، فكر پاك و شير ناپاكانديشه ناپاك توليد مى كند.
آنگاه كه مادر شيخ انصارى از دنيا رفت او در فراغ مادرش به شدت مى گريست و دركنار پيكر بى جان مادرش زانوى غم زده و اشك ماتم مى ريخت . يكى از شاگرداننزديكش او را تسليت گفته و به عنوان دل جويى اظهار داشت ؛ جناب استاد! براى شما بااين مقام علمى ، شايسته نيست كه براى درگذشت پيرزنى كه عمرش را به پايانرسانده اين طور اشك بريزيد و بى تابى كنيد. آن بزرگ مرد تاريخ سر برداشته وگفت : گويا شما هنوز به مقام ارجمند مادر واقف نيستيد، تربيت صحيح و زحمات فراواناين مادر مرا به اين مقام رسانيد و پرورش اوليه او، زمينه ترقى و پيشرفت را در منايجاد كرد. در حقيقت اين همه توفيقات من مرهون زحمات و تلاش هاى مشفقانه و مخلصانهاين مادر است .
فصل پنجم : عواقب بدى به پدر و مادر
همان طور كه نيكى به والدين آثار مثبت دنيوى و اخروى دارد متقابلا نافرمانى و بدرفتارى با پدر و مادر نيز نتائج منفى و زيانبارى به جاى مى گذارد. در اين جا بهبرخى از نتائج ناخوشايند عقوق والدين مى پردازيم :
1 مطرود پيامبر صلى الله عليه و آله
پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله گروههائى را مورد لعن قرار داد؛ تا اينكه فرمود: خدالعنت كند كسانى را كه والدين خود را در معرض لعن و نفرين قرار مى دهند، مردى از آنجناب پرسيد: يا رسول الله ! آيا كسى يافت مى شود كه پدر و مادر خود را لعنت كند؟!پيامبر پاسخ داد بلى ، اينها كسانى هستند كه پدر و مادر ديگران را لعنت مى كنند و آناننيز متقابلا والدين آنها را لعن مى كنند.(312)
2 دور شدن از عدالت
شخصى از امام جعفر صادق عليه السلام سؤ ال كرد: پيش نمازى است كه تمام شرائطامامت را داراست ، جز اينكه با پدر و مادرش رفتارى تند دارد، و با سخنان درشت آنان رامى رنجاند؛ آيا به اين پيش نماز اقتداء بكنم يا نه ؟ پيشواى ششم عليه السلام فرمود:تا زمانى كه او با پدر و مادرش رفتارى ناشايست دارد و والدين خود را ناراحت مىكند، در پشت سر او نماز نخوان (313)
3 محروميت از الطاف خداوندى
امام صادق عليه السلام فرمود: هنگامى كه يعقوب براى ملاقات فرزندش يوسف عليهالسلام ، وارد مصر گرديد، يوسف به استقبال پدر بزرگوارش آمد. يعقوب عليهالسلام با ديدن يوسف فورا از اسب پياده شد ولى جناب يوسف به خاطر رعايت مقامسلطنت ظاهرى ، براى احترام پدر از مركب پياده نشد، و همان طورى كه سوار اسب بود،دست بر گردن پدر در آورد. حضرت يوسف عليه السلام هنوز از خوش آمد گويى بايعقوب عليه السلام فارغ نشده بود كه جبرئيلنازل شده و به يوسف فرمود: دست خود را باز كن .
يوسف كف دست خود را گشود، نور روشنى از دستش به سوى آسمان بالا رفت . يوسفعليه السلام پرسيد: اين چه نورى بود كه از كف دست من خارج شد؟!جبرئيل فرمود:
نزعت النبوة من عقبك عقوبة لما لم تنزل الى الشيخ يعقوب فلا يكون من عقبك نبى؛(314) نور نبوت از صلب تو بيرون رفت و ديگر پيامبرى ازنسل تو به وجود نخواهد آمد. به سبب آن كه كمال احترام را در مورد پدر پيرت رعايتنكردى ، پس كسى از فرزندانت پيامبر نخواهد شد.
الا اى يوسف مصرى كه كردت سلطنت مغرور
|
پدر را باز پرس آخر، كجا شد مهر فرزندى
|
4 گرفتارى در دنيا
در بنى اسرائيل عابدى بود كه او را جريح مى گفتند كه پيوسته در صومعه خود عبادتمى كرد. روزى در حالى كه مشغول عبادت بود، مادرش به نزد او آمد و او را صدا زد وىجواب نگفت . مادرش رفته و دوباره آمد و او را صدا زد، باز هم وى به عبادت مستحبىمشغول بود و توجهى به مادر نكرد.
مادرش بار سوم كه آمد و با بى توجهى پسر عابدش مواجه گشت ، قلبش شكست و باحالتى مضطرب رو به آسمان كرده و عرضه داشت : اى خداى بنىاسرائيل ! او را يارى نكن ! روز بعد زن بدكارى كه درد زايمان گرفته بود دركنار صومعه جريح عابد وضع حمل كرد و ادعا نمود كه اين فرزند متعلق به جريح عابداست . فورا اين شايعه در ميان بنى اسرائيل پخش شد و همه ناراحت شده و زبان بهاعتراض گشودند: آن كسى كه مردم را از زنا واعمال ناشايست منع مى كرد، خود مرتكب اين اعمال مى شود. پادشاه دستور داد كه اينعابد را به اتهام زنا به دار آويزند. هنگامى كه وى را براى دار آويختن آوردند، مادرشخبر دار شده و با داد و ناله و استغاثه به ميان جمعيت آمده و فرياد واى فرزندم سر داد. جريح گفت : اى مادر! آرم باش كه اين گرفتارى من در اثر نفرين تو پيش آمدهاست .
آنگاه مهلت خواست تا حقيقت را روشن سازد. او بعد از جلب رضايت مادر، از خداوندمتعال خواست كه آن نوزاد را به سخن آورد و او به اذن خداوندمتعال پدرش را كه يك شبان بود معرفى نمود و عابد از اتهام تبرئه شد. بعد از اينماجرا جريح سوگند ياد كرد كه ديگر به مادرش بى احترامى ننموده و لحظه اى از او جدانشود.(315)
در ادمه روايت آمده است : اگر جريح به احكام دين آگاه بود مى دانست كه اجابت و توجهبه مادرش از نماز مستحبى افضل است .(316)
شاهدى ديگر
ابن خلكان در حالات ابوالقاسم محمود زمخشرى ، از دانشمندان معروفاهل سنت و صاحب تفسير معروف كشاف و متخصص در علوم حديث ، لغت ، نحو علم معانى وبيان كه از داشتن يك پا محروم بوده مى نويسد: هنگامى كه در بغداد، فقيه حنفىدامغانى از علت قطع پايش سؤ ال نمود، وى چنين گفت : علت اين مصيبت ، نفرين مادرم مىباشد، زيرا من در دوران كودكى گنجشكى را گرفته و به پايش نخى بسته بودم ،گنجشك از دستم پريد و داخل يك شكافى گرديد. من نخ را آن قدر كشيدم كه يك پاىگنجشك از بدنش جدا شده و به همراه نخ به دستم آمد.
هنگامى كه مادرم متوجه اين قضيه شد، به شدت ناراحت گرديد و در مورد من نفرين نموده وگفت : خداوند پاى چپت را قطع كند همان طور كه پاى چپ اين پرنده را قطع كردى. آن گاه كه به دوران بلوغ و رشد رسيدم ، براىتحصيل دانش از زادگاه خود به بخارا سفر كردم ، در سفر از اسب به زمين افتادم و پاىچپم آسيب سختى ديد، پزشكان هنگام معالجه چاره اى نديدند، جز اين كه پاى چپم را قطعكنند و اين چنين بود كه از يك پا محروم شده و ناقص العضو گرديدم . (317)
5 عذاب وجدان
امام هادى عليه السلام فرمود: نافرمانى و آزار پدر و مادر موجب فقر و نادارى و ذلتو خوارى مى شود.(318) در تاءييد اين سخن شنيدن داستانى شگفت انگيز خالى ازلطف نيست .
ميرزا مهدى فرزند ارشد شيخ فضل الله نورى (قدس سره ) در قضيه مشروطه با شيوهپدر بزرگوارش مخالفت كرده و از راه و روش روشن فكران غرب زده را مى پيمود.هنگامى كه مشروطه خواهان ، شيخ فضل الله (قدس سره ) را براى اعدام به ميدانتوپخانه آوردند، ميرزا مهدى ، هم نوا با دشمنان دين و روحانيت ، در زير پاى دار پدر كفزده و از همه بيشتر اظهار شادى و خرسندى مى نمود.
فرخ دين پارسا يكى از صاحب منصبان ژاندارمرى كه در ميدان توپخانه جهت انتظاماتحضور داشته ، در اين مورد مى گويد: طناب دار، آرام آرام ، شيخفضل الله را بالا برد و او در بالاى دار قرار گرفت ، او در همان لحظه آخر از بالاى دارنگاه تند و سرزنش آميزى به پسرش انداخت ، سپس گردش طناب شيخ را به طرف قبلهچرخانيده و او با مختصر حركتى جان داد.
پسر ناخلف با همين نگاه منقلب شد و همان دم آثار پشيمانى و پريشانى در چهره ميرزامهدى ظاهر شد؛ او سرگردان و حيران به اطراف مى نگريست ، از آن ميان ، سيد يعقوبتوجهش را جلب كرد به طرف او رفت و خواست به او سخنى بگويد؛ اما سيد يعقوب بهاو اعتناء نكرد و از نزد او دور شد.(319)
وجدان خفته اين پسر نادان بر اثر فشار روحى و غلبه عواطف و احساسات بيدار شد؛ اماچه فايده كه كار از كار گذشته بود و پدر مهربان و دلسوز با دلى پر از غم ازدستش رفته بود. و به قول شهريار تبريزى :
نو شد اروئى و بعد از مرگ سهراب آمدى
|
سنگدل اين زودتر مى خواستى حالا چرا؟
|
6 خشم الهى
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: مجازات سه گروه گنه كار در اين دنياقبل از جزاى جهان آخرت خواهد بود.
1 نافرمانى به والدين 2 ستم بر مردم 3 بدى درمقابل احسان .(320)
در اين رابطه روايتى پندآموز و شنيدنى از امام حسين عليه السلامنقل شده است ك
آن حضرت عليه السلام فرمود: شبى با پدرم اميرالمؤ منين عليه السلام دردل تاريكى ، مشغول طواف خانه خدا بوديم ، در حالى كه اطراف بيت خالى بود و تمامزائران بيت الله خوابيده بودند. ناگهان صداى شخصى به گوشم رسيد كه با سوزو گداز با خدايش راز و نياز مى كند و همانند اسيرى كه زير شكنجه گرفتار باشد،صيحه مى زند، ناله مى زند و به خداوند متعال التماس مى كند و باكمال تضرع و زارى اشعارى را مى خواند.
امام حسين عليه السلام مى فرمايد: پدرم به من فرمود: اى حسين ! آيا ناله و زارى اينگناهكار را كه به درگاه پروردگار متعال استغاثه مى كند و درخواست كمك و يارى مىنمايد، مى شنوى ؟! عرض كردم : بلى ، پدر جان . فرمود: به جست و جويش برو و نزد منبياور. امام حسين عليه السلام مى فرمايد: من برخاستم و در آن تاريكى شب به هر سورنگاه مى كردم و براى پيدا كردن او از ميان خفتگان مى گذشتم . تا اين كه او را بين ركن ومقام يافتم . ديدم با كمال خضوع و خشوع مشغول نماز است .
گفتم : اى جوان ، اميرالمؤ منين را اجابت كن . جوان نمازش را مختصر كرد و با من سخن نگفت، فقط اشاره كرد از پيش روى من برو.
لحظه اى بعد به خدمت امير مؤ منان عليه السلام آمد. حضرت به او نگريست ، ديد جوانىاست زيبا، رعنا قامت ، با جامه هاى پاكيزه و فاخر.
على عليه السلام به او فرمود: تو كيستى و از كدام قبيله عرب هستى ؟ جوان خود رامعرفى كرد. حضرت فرمود: اين ناله و فرياد تو براى چيست و اين گريه و استغاثهبراى چه مصيبتى است ؟! عرض كرد: سرورم ! پشتم را بار گناه در هم شكسته و نفرينپدرم درهاى فرج و گشايش را رويم بسته و نافرمانى پدر، رشته زندگانى ام را ازهم گسسته ، و دچار محنت و مشقت و بلا شده ام .
على عليه السلام فرمود: قصه تو چيست ؟ جوان لب به سخن گشوده عرضه داشت : يااميرالمؤ منين ! جوانى بودم سرگرم لهو و لعب ، شب و روز خود با گناهان سپرى مى كردمو با عيش و نوش ، عموم را تباه مى ساختم . پدر دلسوز و مهربانم ، مرا با سخنانحكيمانه پند و اندرز مى داد و از عواقب خطرناك كردارهاى نكوهيده ام ، بر حذر مى داشت واز خوابى غفلت و بى هوشى بيدارم مى ساخت . متاءسفانه ، نه تنها گوش به مواعظ ونصايحش ، نمى دادم بلكه او را مورد عتاب قرار داده و دشنام مى دادم و ناسزا مى گفتم ،بعضى اوقات كتكش هم مى زدم .
روزى اطلاع يافتم ، مقدارى پول در ميان صندوق پنهان كرده است . به سراغ آنپول ها رفتم . خواست جلوگيرى كند. اما در اثر غرور جوانى با او گلاويز شده و او رابر زمين زدم و با مشت و لگد از خود دور ساختم . خواست برخيزد، تا شايد بتواند ازكارم جلوگيرى كند، اما زانوهايش از شدت درد و ناراحتى كه به او رسيده بود، قوتنداشت . پول ها را برداشتم و دنبال كار خود رفتم .
پدرم در آن حال اشعار چندى با دلى شكسته و اعضائى درهم كوفته سرود، و سپس گفت :سوگند به خدا به خانه كعبه مى روم و در حق تو نفرين مى كنم ، چند روز روزه گرفت ،چند ركعت نماز خواند و به سوى كعبه رهسپار شد. مراقب رفتار و اعمالش بودم ، ديدمسوار شترش گرديد و كوه و دشت را در هم نورديد تا خود را به خانه كعبه رسانيد وپرده كعبه را گرفت و با قلب سوزان و چشم گريان ، اشعارى را خواند.
سوگند به خدائى كه آسمان را بر افراشت و آب را روان ساخت ، هنوز نفرين پدرم بهآخر نرسيده بود كه گرفتار خشم و غضب الهى شدم ! امام حسين عليه السلام فرمود: دراين هنگام جامه اش را عقب زد، ديدم يك طرف بدنش خشكيده و از كار افتاده است . آن گاهسخنانش را چنين ادامه داد: از كردار بد خود، پشيمان شدم و با زحمت زياد به نزد پدرم آمدم. عذر خواستم ، پوزش طلبيدم ولى عذرم را نپذيرفت و به سوىمنزل خود برگشت . از آن روز، روزگارم تيره و تاريك گشته و شادى هايم به حزناندوه و گريه تبديل شد.
سه سال التماس كردم فايده نبخشيد و پدرم از تقصيرم نگذشت .
چون امسال ايام حج پيش آمد، باز به نزد او رفتم و درخواست كردم كه به من رحم كند وبيايد در همان جائى كه مرا نفرين كرده بود، در حقم دعاى خير كند، شايد خداوندمتعال نعمت از دست رفته را به من باز گردانده و از صحت و سلامتى برخوردارم سازد.اسباب سفر را فراهم كرده و به سوى كعبه حركت نموديم .
هنگامى كه به صحراى اراك رسيديم ، ناگهان در تاريكى شب ، پرنده اى از كنار جادهپرواز كرد و شترى كه پدرم بر آن سوار بود، رم كرد و او از پشت شتر پرتاب شده ودر ميان دو سنگ افتاد و مرد.
ناچار او را در همان جا دفن كردم و تنها به كعبه آمدم تا به درگاه خداى رحمان استغاثهكنم زيرا مى دانم تمام اين گرفتارى از جهت آزار و نافرمانى پدرم بوده است .
امير مومنان عليه السلام به آن جوان ترحم نمود و فرمود: توبه و استغفار كن !اكنون وقت آن رسيده كه درد تو دوا، و حاجتت روا گردد. آيا مى خواهى تو را دعائىبياموزم كه پيامبر صلى الله عليه و آله آموخته است ؟ آن وقت حضرت فوائد ونتائج پسنديده دعا را بيان فرمود. امام حسين عليه السلام در ادامه مى افزايد: من از آموختندعا بيشتر از آن جوان مسرور شدم زيرا هنوز آن را از پدرم نشنيده بودم . پدرم دعا رافرمودند و من آن را نوشتم و به جوان ياد دادم . (321)
پدرم فرمود: اى جوان ! شب دهم ماه ذى حجه ، اين دعا را بخوان .
هنگام صبح خبرش را برايم بياور. جوان دعا را آموخته و رفت . امام حسين عليه السلامفرمود: جوان توبه كار صبح روز دهم به حضور پدرم شرفياب شد، در حالى كه شادو خندان بود. ديديم سالم و تندرست است و پيوسته مى گفت : سوگند به خدا اين اسماعظم است ، و قسم به خداى كعبه دعايم مستجاب شد.
امير مؤ منان عليه السلام فرمود: اكنون قصه خود را بيان كن . عرض كرد: يا امير مؤ منانعليه السلام ، در شب دهم وقتى كه چشم ها به خواب رفت ، صداها خاموش شد، تاريكىعالم را فرا گرفت ، مشغول دعا شدم و چندين بار خدا را به اين دعا سوگند دادم . درمرتبه دوم ناگاه صدايى شنيدم كه گفت : كافى است ! دعايت مستجاب شد! چون خدا رابه اسم اسم اعظمش خواندى . سپس خواب مرا ربود. در عالم رؤ يارسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه دست مبارك خود را بر بدن من مى كشيد و مىفرمود: به نام خداى بزرگ توجه كن ، تو در راه خير و نيكى هستى . از خواببيدار شدم و خود را سالم و تندرست يافتم .
خداوند به شما جزاى خير و پاداش نيكو عطا فرمايد. (322)
7 كوتاه شدن عمر
يكى ديگر از عواقب شوم ناسپاسى در حق والدين كوتاهى عمر انسان است . پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله فرمود: براى خداوندمتعال دو فرشته مى باشد كه با هم مناجات و راز و نياز مى كنند. ذكر اولى همواره ايناست كه : خداوند! فرزندان صالح و وظيفه شناس را به عصمت و پاكى خودت از تمامخطرات مصون دار. دومى نيز پيوسته با خداوند چنين راز و نياز مى كند. پروردگار!فرزندان ناسپاس و عاق والدين را با خشم و غضب خودت هلاك و نابود ساز.(323)
نقل داستان عبرت آموز منتصر عباسى در اين جا مناسب مى نمايد:
متوكل ، سفاك ترين و خوانخوارترين خليفه عباسى و كينه توزترين آنان نسبت بهخاندان رسالت بود. او همواره دوستداران على عليه السلام را به سختى شكنجه مى داد ومقام ولايت امير المؤ منين على عليه السلام و همسرش فاطمه زهرا عليهما السلام جسارت وتوهين مى كرد. خيانت و گستاخى وى در اين زمينه به حدى رسيده بود كه فرزندش منتصربر او خشمناك شد و كينه وى را به دل گرفت و با عالم و دانشمندى دربارهقتل پدرش مشورت كرد. وى گفت ، هر چند كشتن چنين شخصى واجب است اما كسى كه پدرشرا بكشد، عمرش كوتاه مى شود.
منتصر در اثر غيرت و تعصب دينى در شب چهارشنبه سومشوال ، سال 247 ه .ق متوكل عباسى ، پدر فاسق خود را كشت و خود به خلافت رسيد. امابه علت مكافات قتل پدر بيش از شش ماه زندگى نكرد و در روز پنج شنبه 25 ربيعالاول سال 248 ه .ق در گذشت .
منتصر بر خلاف پدرش نسبت به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله رئوف و مهربانبود. احسان به آل ابى طالب آزاد كردن زيارت كربلا، برگرداندن فدك و به اولادحسنين عليهما السلام ، عدم تعرض به شيعيان على عليه السلام و فرستادن اموالىبراى علويان در مدينه ، بخشى از خدمات منتصر عباسى بهاهل بيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بود. (324)
از محمد بن سهل حكايت شده كه : در ايام خلافت منتصر، فرشى را در دربار او ديدم كهصورت هاى سلاصين در آن نقش بسته و جملاتى با زبان فارسى در آن نوشته بودند.من كه خط فارسى را خوب مى خواندم ، ديدم در كنار يكى از آن عكس ها كه تصويرپادشاهى را نشان مى داد، نوشته است : اين صورت شيرويهقاتل پدرش كسرى است كه فقط شش ماه زنده ماند و سلطنت كرد.
هنگامى كه منتصر از اين ماجرا آگاه شد، رخسارش دگرگون شده و از مجلس خلافت بهاندرون رفت . (325)
8 محروميت از حقوق اجتماعى
با اين كه در دين اسلام به تمام ارزش هاى دينى و اخلاقى اهميت خاصى داده شده است واظهار عشق و علاقه و محبت به ديگران از اصول مسلم آن است ، اما گاهى براى تاءديبافراد خطا كار و تبهكار، به اهل ايمان دستور آمده است كه برخى از اين ارزش ها را درمورد خطا كاران رعايت نكنند و به آنان اظهار لطف و محبت ننمايند، تا آنان متنبه شده و ازعمل زشت خود دست بردارند. در حقيقت روح محبت ، عطوفت و مهر ورزى در دين اسلامشامل برخى از افراد تبهكار و اهل معصيت و نفاق نمى شود و در مورد آنان شدتعمل لازم است و اين يكى ديگر از امتيازهاى فرهنگ متعالى اسلام است ، كهاعتدال و ميانه روى را در سر لوحه برنامه هاى خود دارد.
با توجه به اين نكته در مورد كسانى كه به والدين خود اهانت مى كنند، دستورات بازدارنده اى آمده است . كه از جمله آن ها محروميت از حقوق اجتماعى است . در حالى كه در موردسلام گفتن به ديگران سفارش هاى مكررى از حضرات معصومين عليهما السلام به مارسيده ، اما با اين حال پيشواى ششم مى فرمايد: به چند گروه سلام ندهيد: 1 كافران2 شراب خوارن 3 قماربازان و شطرنج بازان 4اهل ساز و آواز و رقص و موسيقى 5 كسانى كه به مادرانشان دشنام مى دهند 6 شاعران وگويندگان بد دهن و هرزه .(326)
امام صادق عليه السلام عملا نيز كسانى را كه به مادر اهانت كرده و دشنام مى دادند تنبيهكرده و از هم سخن شدن با وى پرهيز مى نمود. عمرو بن نعمان جعفى مى گويد: حضرتامام صادق عليه السلام دوستى داشت كه آن حضرت را به هر جا كه مى رفت رها نمى كردو از او جدا نمى شد.
روزى در بازار كفاش ها همراه حضرت راه مى رفت ، و دنبالش غلام او كه ازاهل سند بود مى آمد، ناگاه آن مرد به پشت سر خود متوجه شده و غلام را خواست و او رانديد و تا سه مرتبه برگشت و او را نديد، بار چهارم كه او را ديد گفت : اى مادرفلان ! كجا بودى ؟ حضرت صادق عليه السلام دست خود را بلند كرده و بهپيشانى خود زد و فرمود: سبحان الله ! به مادرش نسبت ناروا مى دهى ؟ منخيال مى كردم كه تو شخصى متدين و با تقوا هستى ولى اكنون مى بينم كه ورع وپارسائى ندارى ؟ عرض كرد: قربانت گردم مادرش زنى است ازاهل سند و مشرك است ! فرمود: مگر نمى دانى كه هر ملتى براى خود ازدواجىدارند، از من دور شو. عمرو بن نعمان در ادامه مى گويد: ديگر او را نديدم كه با آنحضرت همراه و هم سخن شود. برود آن گاه كه مرگ ميان آن ها جدائى انداخت . (327)