باب چهل و ششم
مسئله بيان و كلام و سخن گفتن
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :
ألْعَجَبُ كُلُّ الْعَجَبِ مِمَّنْ يُعْجَبُ بِعَمَلِهِ وَهُوَ لا يَدْرى بِمَ يُخْتَمُ لَهُ ؟
فَمَنْ اُعْجِبَ بِنَفْسِهِ في فِعْلِهِ فَقَدْ ضَلَّ عَنْ مَنْهَجِ الرَّشادِ وَادَّعى ما لَيْسَ لَهُ ; وَالْمُدَّعى مِنْ غَيْرِ حَقٍّ كاذِبٌ وَاِنْ أخْفى دَعْواهُ وَطالَ دَهْرُهُ .
فَاِنَّ أوَّلَ ما يَفْعَلُ بِالْمُعْجَبِ نَزَعَ ما اُعْجِبَ بِهِ لِيَعْلَمَ أنَّهُ عاجِزُ حَقيرٌ وَنَشْهَدَ عَلى نَفْسِهِ بِالْعَجْزِ لِتَكُونَ الْحُجَّةُ عَلَيْهِ أوْكَدَ كَما فَعَلَ بِاِبْليسَ .
وَالْعُجْبُ نَباتٌ ، حَبُّهَا الْكِبْرُ ، وَأرْضُهَا النِّفاقُ ، وَماؤُهَا الْغَىُّ ، وَأغْصانُها الْجَهْلُ وَوَرَقُها الضَّلالَةُ ، وَثَمَرُهَا اللَّعْنَةُ وَالْخُلُودُ في النّارِ . فَمَنِ اخْتارَ الْعُجْبَ فَقَدْ بَذَرَ الْكُفْرَ ، وَزَرَعَ النِّفاقَ ; ولابُّدَ مِنْ أن يُثْمِرَ بِأنْ يَصيرَ إلَى النّارِ .
قالَ الصّادِقُ (عليه السلام) :
ألْكَلامُ اِظْهارُ ما في قَلْبِ الْمَرْءِ مِنَ الصَّفاءِ وَالْكَدَرِ وَالْعِلْمِ وَالْجَهْلِ ، قالَ اَميرالْمُؤْمنينَ (عليه السلام) : اَلْمَرْءٌ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسانِهِ .
در اين فصل حضرت صادق (عليه السلام) به يكى از مهم ترين مسائل كه ذاتاً از بزرگ ترين نعمت هاى الهى است ، و در قرآن مجيد به عنوان يكى از نشانه هاى حق و نعمت هاى ربوبى شمرده شده يعنى مسئله بيان و كلام و سخن گفتن اشاره مى فرمايد .
( الرَّحْمنُ * عَلَّمَ الْقُرْآنَ * خَلَقَ الاِْنسَانَ * عَلَّمَهُ الْبَيَانَ )(1) .
سخن و كلام همانطور كه امام به حق ناطق مى فرمايد علّت ظهور باطن متكلّم و گوينده است . سخن نشان مى دهد ، كه درون گوينده در چه وضعى است ؟
آيا اهل صفاست ، يعنى درونى آراسته به ايمان و حقيقت و فضيلت و كرامت دارد ، كه اگر اينكونه باشد ، سخنش حق و كلامش چراغ هدايت ، و بيانش امر به معروف و نهى از منكر و وسيله نشر علم و اخلاق و حسنات است .
و اگر كلامش لغو و بيهوده و سخنش بى معنى و باطل است و به قول مردمان چيزى جز حرف مفت ندارد ، روشن مى كند كه باطنش آلوده و درونش خبيث و قلبش قسى ، و دلش بى ربط به حضرت حق و نفسش آلوده به رذائل و روحش مسخّر شيطان رجيم است .
در مسئله زبان و ساختمان اين عضو ، و فضيلت صمت و سكوت در ابتداى
1 ـ رحمان (55) : 1 ـ 4 .
جلد هشتم به تفصيل مسائلى بيان شد ، و در ابتداى اين جلد بخواست حضرت مولا مسائلى در باب سخن و كلام مطرح مى شود ، كه توجه به آن به سود دنيا و آخرت ماست .
راستى اگر متكلم در دنياى درونش آراسته به حقايق ايمانى و واقعيات ملكوتى و حسنات اخلاقى نباشد ، چگونه مى تواند سخن پاك و كلام پاكيزه ، و گفتار پسنديده ، و بيان سودمند داشته باشد ؟ كه همه اين ها معلول روشنى درون و پاكى و صفاى باطن است .
كلام چه گوهر پر ارزش و چه نعمت عظيم و چه چراغ پر فروغى است ، كه خداى مهربان از باب لطف و عنايتش به بندگان مرحمت فرموده ، تا هم نيازهاى دنيائى خود را با آن برطرف كنند ، و هم بوسيله آن دنياى زندگى را از محبت و عشق و سرور و صفا و وفا پر كنند ، و هم براى برزخ و قيامت خود چراغى روشن تر از آفتاب بيفروزند ، ولى هزاران حيف كه اين نعمت الهى در دست بسيارى از مردم تبديل به خط تاريك كفر و ناسپاسى مى شود ، و به لباس باطل پوشيده گشته وسيله نفاق ، كينه ، دشمنى ، بى مهرى ، غضب ، خشم ، دو بهم زنى ، غيبت ، تهمت ، دروغ ، پشت هم اندازى ، آبروريزى ، جنگ ، خرابى ، آدم كشى ، نقشه هاى خائنانه ، و قوانين ظالمانه مى گردد ! ! به قول قرآن مجيد :
( أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ بَدَّلُوا نِعْمَتَ اللهَ كُفْراً وَأَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دَارَ الْبَوَارِ )(1) .آيا نديدى اوضاع مردمى را كه نعمت خدا را به كفر تبديل كرده و خود و قوم خود را به ديار هلاكت فرستادند .
اگر پاى درد دل اين نعمت گرانمايه بنشينيم ، و با گوش جان مستمع اين سرمايه الهى شويم مى شنويم كه مى گويد :
1 ـ ابراهيم (14) : 28 .
در غبار غم از اين وحشت سرا افتاده ام *** نور مهتابم كه در ويرانه ها افتاده ام
سايه پرورد بهشتم از چه گشتم صيد خاك *** تيره بختى بين كجا بودم كجا افتاده ام
جاى در بستان سراى عشق مى بايد مرا *** عندليبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پاى مال مردمم از نارسائيهاى بخت *** سبزه بى طالعم در زير پا افتاده ام
خوار ناچيزم مرا در بوستان مقدار نيست *** اشك بى قدم زچشم آشنا افتاده ام
بر من اى صاحبدلان رحمى كه از غمهاى عشق *** تا جدا افتاده ام از خود جدا افتاده ام
زار و بى تابم چو مرغ آشيان گم كرده اى *** تا جدا از حلقه بر دام بلا افتاده ام
از وجود ناتوانم سايه اى بر جاى نيست *** هم چو بوى گل در آغوش صبا افتاده ام
لب فرو بستم رهى بى روى گلچين وا بمير *** در فراق هم نوايان از نوا افتاده ام
بيائيد دل به خدا بسپاريم ، و خانه قلب را با كمك وحى و كلام گهربار انبيا و امامان صفا دهيم ، و از اين لحظه به بعد تمام هستى خود را با قرآن مجيد هماهنگ كنيم ، تا از دست هواى نفس و شياطين انسى و جنى نجات پيدا كرده و حركت و عملمان تبديل به حركت شايسته و عمل صالح گردد و بخصوص زبانمان از كلام لغو و باطل و بيهوده خلاص گردد ، و به كلام حق و سخن ملكوتى آراسته شود .
شما به سخنان انبيا و ائمه و عرفاى الهى و حكيمان با حقيقت و ناصحان دلسوز مراجعه كنيد . تا به ارزش سخنى كه از قلب پاك و درون منور به نور ايمان و باطن و با صفا ظهور مى كند پى ببريد ، آن بزرگواران تمام سخن و كلامشان دعوت به حق و راهنمائى به خير و هدايت به سعادت دنيا و آخرت بود ، و حق اين است كه در تمام شئون حيات از آن بزرگواران و كلام پر ارزششان متابعت و پيروى شود .
قرآن مجيد در سوره هاى مختلفى سخنان پر ارزش و كلمات سعادت آفرين حضرت نوح ، هود ، صالح ، ابراهيم ، لوط ، شعيب ، يوسف ، موسى ، هارون ، داود ، سليمان ، عيسى ، و رسول گرامى اسلام را نقل كرده ، كه شما با انس به قرآن مى توانيد از آن مفاهيم بلند آسمانى كه در رابطه با توحيد ، معاد ، معاملات ، اخلاق ، سياست ، اجتماع ، فرد ، معاشرت ، تقوا ، تزكيه ، و عمل صالح و امور خير است آگاه شويد .
چرا از سخنان و كلام پاكان حقيقى پيروى نكنيم ، و چرا تمام شئون زندگى را با آن بزرگواران هماهنگ ننمائيم ؟ كه آنان تجلى گاه فيض حضرت حقّند ، و قلبشان مركز واردات اسرار الهيه است ، و روح ملكوتيشان متصل به روح اعظم :
صدر المتالّهين در گفتارى بسيار پر ارزش در تفسير و توضيح آيه مباركه نور در اين مسئله كه حقيقت اينان جامع تمام حقايق است ، پس گفتارشان گفتار جامع و كامل است مى فرمايد :
انسان كامل به كلمه و سخن جامع و خلاصه اى است از تمام آنچه كه در كتابهاى الهى موجود است ، آن كتابهائى كه تمام كلماتش نوشته هاى نورانى است ، كه بدست خداوند رحمان نوشته شده و بر صفات عالم وجود نقش بسته
و از بينش كوردلان پنهان و پوشيده است ، يعنى مانند روح اعظم كه جامع و دربرگيرنده است مر آنچه را كه در عالم كبير است ، زيرا آغاز موجودات و صورت و غايت آنها و تخم عقول و نفوس ، و ميوه درخت افلاك ، و آنچه در آنها از انوار معقول و محسوس است مى باشد .
پس اكنون اراده آن داريم كه براى تو مراتب عالم انسان و اسماء او را شرح و توضيح دهيم و بيان كنيم كه روح انسانى و عقل آخرين الهى در مرتبه و قرب و نزديكى نزد خداوند در قوس صعود و بازگشت ، برابر روح اعظم و عقل اوّل قرآنى در عالم آغاز و قوس نزول است ، و سلطنت و غلبه او روز رستاخيز و روز عمل همانند سلطنت روح اعظم در روز ازل است ، يعنى از جهت شمول و فراگيرى هر يك از آن دو بر تمام مراتب موجودات ، بلكه عقل اول و روح آخرين همان حقيقت محمّديه (صلى الله عليه وآله) است كه يك ذات در دو مرتبه ظاهر و جلوه نموده ، يك بار در برگشت به خلق ، براى به كمال رسانيدن خلايق ، و بار ديگر در روى آوردن به حق تعالى براى شفاعت آنان ، چنانچه پيغمبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : نخستين آفرينش حق ، نور من بود و فرمود : اوّل چيزى كه خداوند آفريد عقل بود ، به او فرمود پيش بيا رو كرد ، سپس فرمود برگرد ، برگشت فرمود ، به عزت و بزرگى خود سوگند ، كه آفريده اى بزرگوارتر از تو نيافريدم ، بواسطه تو عطا و بخشش مى كنم و بواسطه تو مى گيرم و بواسطه تو پاداش ، و بواسطه تو عقاب و شكنجه مى نمايم .
و اين حديث را شيخ بزرگوار ، امين اسلام و مورد اعتماد ناقلين حديث ، محمد بن يعقوب كلينى در آغاز كتاب عقل از كتابهاى كافى روايت نموده و آن حديثى است كه همگان بر درستى آن اتفاق و هم آهنگى دارند .
پس همچنان كه روح اعظم ، چه از جهت ، و چه عين فراگيرنده تمام ممكنات است هم چنين اين انسان كامل و خليفه و جانشين خداوند در آسمانها و زمينهمين گونه است .
اما اشتمال و فراگيرى روح اعظم مر ممكنات را از جهت علم ، آن است كه قبلاً گفته شد كه او قلم حق تعالى و صورت دهنده حقايق ، به نحوى مقدس و بر تراز كثرت و تفصيل و نويسنده كلمات اسرار و رازهاى الهى بر لوح ها و صفحات قَدَرى است ، زيرا لوح محفوظ و آنچه در اوست از او صادر و ظاهر گرديده ، و هم نزد او حاضر و آماده است . و او آنچه كه در آن است مطالعه مى نمايد ، همانند مطالعه عقل افكارى را كه از او پيدا شده و سپس در لوح نفس و بعد از آن در صفحه خيال و حسّ نقش مى بندد ، هم چنين است حكم ديگر مشاعر كلى . و مدارك فلكى و لوح هاى قدرى با آنچه در آنها از نوشته هاى مثالى و نفوس جزئى خيالى كه در نفوس نقش پذير آسمانى حاصل است ، لذا صورت هاى زمينى كه بر لوح هاى هيولانى نقش بسته اند نيز همين گونه اند ، زيرا همگى به اجازه پروردگار از او صادر و ظاهر گرديده اند ، در نزد او حاضر و آماده و او به نور پروردگار خويش ، آن نورى كه آسمانها و زمين بدان روشن و نورانى است ، آنها را مشاهده مى نمايد ، و هم چنين هر يك از جواهر عقلى و نفسى و صورت هاى حسى آسمانى و انوار ماه و خورشيد ، چشمانى بينا و درك هائى تابان و آئينه هاى رخشان اند ، كه بدانها اشياء ادراك به آنچه در آسمان و زمين است ، انسانى رسيده و كامياب مى گردد . اما اشتمال و فراگيرى روح اعظم مر اشياء را عينى از آن جهت است ، كه ذات روح اعظم صورت كل موجودات است ، هم چنان كه او هم فاعلى و هم نتيجه مطلوب اشياء است ، و صورت در حقيقتِ تركيبى و در هر ماهيّت نوعى عبارت از تمام آن ماهيّت است ، آيا مشاهده نمى كنى كه تحت چوبى كه مبهم و نامعلوم است ، و حيوان بواسطه نفس و حسّش حيوان است نه به بدن و جسمش ، هم چنين علّت فاعلى هم تمام حقيقت معلول است ، زيرا معلول پرتوى از فيض وجود او ، و تراوشى از درياى
بى پايان جود اوست ، و آن بدين جهت است كه علّت همانگونه كه حكماى الهى در علوم الهيّات بيان كرده اند ، همانند تابش از خورشيد و گرمى از آتش و نم از درياست و آن علّت ، فاعل تام و تمام فاعل از آن جهت كه فاعل است بوده و تمام كمالات نيز در او جمع مى باشد .
اما اشتمال و فراگيرى . روح عقلىِ انسان كامل مر كلّيه ممكنات را ، از آن جهت است كه او كتاب مبينى است كه خلاصه و گزيده جهانهاى وجودى بوده ، كه كليّات و جزئيات و افراد آن را فرا گرفته است ، اما هنگام رسيدن و اتصال بدانان فرقى بين او و بين قلم حق تعالى در احاطه و اشتمالش به تمام موجودات نيست .
از شگفتى هاى آفرينش الهى ، و از عجائب خلقت و آفرينش انسان است ، كه خداوند رحمان او را جهانى همانند جهان ربوبى آفريده و نشأه جامعى پديد آورده كه مجموع آنچه كه در ديگر عوالم و نشآت وجودى است در آن گرد آمده است . بلكه ذاتى خلقت فرموده ، موصوف به تمام آنچه كه ذات احدى او بدانها توصيف و تعريف مى گردد ، از صفات جمال و جلال و آثار و افعال و عوالم و نشآت و خلايق ، و قلم و لوح و قضا و قدر و فرشتگان و افلاك و عناصر و مركّبات و بهشت و دوزخ و مالك و غيره .
خلاصه آن كه انسان كامل را خداوند نمونه و مثالى از جهت ذات و صفت و فعل براى خود آفريده و شناخت اين پديده شگفت انگيز و اين نظم زيبا و لطيف و درك اين حكمت پسنديده با رازهاى بسيارى كه در آن پيچيده امرى پوشيده و پنهان و سرّ بزرگى از معرفت الهى است ، بلكه معرفت و شناخت الهى جز به معرفت انسان كامل ممكن نيست زيرا او باب الهى و ريسمان محكم و طناب استوارى است كه بدان به جهان اعلى و برتر توان رفت و راه راستى است كه به خداوند عليم و حكيم منتهى و كتاب كريمى است كه از پروردگار رحمان رحيم نازل و وارد گرديده است .
لذا بر هر فردى معرفت آنچه كه در اين كتاب پوشيده مكنون و فهم را از اين گنجينه مخزون است ، واجب و لازم مى باشد ، و اين معنى ضرورت و لزوم شناخت پيغمبر و امام است كه فرمود : هر كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد بر مردن زمان جاهلى مرده ! !
زيرا حيات و زندگى انسان در جهان جاويد ، تنها به دانش هاى حكمت الهى است و در وجود انسان كامل ، حكمت به تمامه پيچيده و دفين است ، و اين حديث مفهوم فرموده پيغمبر (صلى الله عليه وآله) است كه فرمود : هر كه مرا پيروى كند ، در حقيقت خداوند را پيروى و اطاعت نموده است و قرآن فرموده :
( مَن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللهَ )(1) .و هم چنين فرمود : هر كه خود را شناخت در نتيجه خدا را شناخته است ، كه مقصود از آن نفس ، شخص پيغمبر است ، به جهت به حقيقت پيوستن فرموده حق تعالى :
( النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ . . . )(2) .زيرا حقيقت پيغمبر (صلى الله عليه وآله) به نور هدايت خويش نفوس مؤمنين را كامل و عقل هاى انسانها را روشن و تابناك و آنان را از قوه به فعليّت خارج نموده و برايشان دانش نورى افاضه و پخش و بديشان وجود شايسته جهان ديگر را پس ذات پيغمبر (صلى الله عليه وآله) علت ، و اصل براى به حقيقت پيوستن حكمت و ايمان در وجود مؤمنين بوده ، و گوهر ذات آنان را بصورت وجود دائمى و استوارى جاويد به فعليت مى رساند ، و علّت فاعلى شيئى به او ، از ذات شيئى به خودش
1 ـ نساء (4) : 80 .
2 ـ احزاب (33) : 6 .
سزاوارتر است ، زيرا شيئى با نفس خودش متصف به امكان و با علّت و به كمال رساننده خود متصف به وجوب است ، و وجوب و كمال به شيئى سزاوارتر از امكان و نقصان است ، نيكو به فهم و در آنچه كه بر تو از معنى لزوم پيروى پيغمبر و امام خوانديم ، كه آن دو ، دو مقدم و بر پا دارنده ذات مؤمن از آن جهت كه مؤمن است مى باشند ، درست دقت كن(1) .
آرى كلام اين بزرگواران عين فيض الهى و محض حكمت و ايمان ، و چراغ راه و نشانه هدايت ، و مبدّل قوه به فعل ، و علامت حق ، و پرچم عزّت ، و مغّير سيئه به حسنه ، و شكوفا كننده تمام استعدادهاى انسانى و علّت سعادت دنيا و آخرت است . و عقل و وجدان و فطرت و منطق حكم مى كند كه از كلمات آنان كه نمايشگر صفاى باطن ايشان است ، صفائى كه محض تجلّى نور خداست پيروى كنيم و در برابر از كلام بى خبران و بى خردان و ماديگران و بازيگران كه نشانه كدورت و تاريكى باطن آنان است به شدت پرهيز نمائيم .
جان پاك و حقيقت مؤمن و قلب عاشق بايد به محضر مبارك اين كاملان و واصلان كه علّت پاكى و ريشه حقيقت اند عرضه بدارد .
خاك من زنده به تأثير هواى لب توست *** سازگارى نكند آب و هواى دگرم
وه كه گر بر سر كوى تو شبى روز كنم *** غلغل اندر ملكوت افتد از آه سحرم
پاى مى پيچم و چون پاى دلم مى پيچد *** بار مى بندم و از بار فرو بسته ترم
چه كنم دست ندارم به گريبان اجل *** تا به تن در زغمت پيرهن جان بدرم
1 ـ تفسر سوره نور 87 .
هر نوردى كه زطومار غمم باز كنى *** حرفها بينى آلوده به خون جگرم
نى مپندار كه حرفى به زبان آرم اگر *** تا به سينه چو قلم باز شكافند سرم
به هواى سر زلف تو در آويخته بود *** از سر شاخ زبان برگ سخن هاى ترم
گر سخن گويم مِنْ بعد شكايت باشد *** ور شكايت كنم از دست تو پيش كه برم
خار سوداى تو آويخت در دامن دل *** ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم
بصر روشنم از سرمه خاك در توست *** قيمت خاك تو من دانم كاهل بصرم
سرو بالاى تو در باغ تصور بر پاى *** شرم دارم كه به بالاى صنوبر نگرم
آتش هجر تو برد آب من خاك آلود *** بعد از اين باد بگوش تو رساند خبرم
گر به دورى سفر از تو جدا خواهم ماند *** شرم بادم كه همان سعدى كوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم *** گر بدا من نرسد چنگ قضا و قدرم
آرى سخن آشكار كننده باطن اشخاص است كه اشخاص در صفا و صافى و در جلا و پاكى و در ايمان و عشق اند ، يا در كدورت و تاريكى و جهل و بى خبرى و در قساوت و پستى چنان كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود : هر كس به زير زبان خود پنهان است ، چون وارد سخن شود معلوم نمايد كه كيست .
فَزِنْ كَلامَكَ وَاعْرِضْهُ عَلَى الْعَقْلِ فَاِنْ كانَ للهِِ وَفِى اللهِ فَتَكَلَّمْ بِهِ ، وَاِن كانَ غَيْرَ ذلِكَ فَالسُّكُوتُ خَيْرٌ مِنْهُ .فَلَيْسَ عَلَى الْجَوارِحِ عِبادَةٌ اَخَفَّ مَؤُونَةَ وَاَفْضَلَ مَنْزِلَةً وَاَعْظَمَ قَدْراً عِنْدَاللهِ مِنَ الْكَلامِ في رِضا اللهِ وَلِوَجْهِهِ وَنَشْرِ آلائِهِ وَنَعْمائِهِ فى عِبادِهِ .اَلا تَرى اللهَ عَزَّوَجَلَّ لَمْ يَجْعَلْ فيما بَيْنَهُ وَبَيْنَ رُسُلِهِ مَعْنىً يَكْشِف ما اَسَرَّ اِلَيْهِمْ مِنْ مَكْنُوناتِ عِلْمِهِ وَمَخْزُوناتِ وَحْيِهِ غَيْرَ الْكَلامِ وَكَذلِكَ بَيْنَ الرُّسُلِ وَالاُْمَمِ ، فَثَبَتَ بِهذا اَنَّهُ اَفْضَلُ الْوَسائِلِ وَاَلْطَفُ الْعِبادَةِ .
دو واقعيّت ريشه دار :
امام به حق ناطق ، حضرت صادق (عليه السلام) كه درياى بى پايانى از معارف الهى است ، در فرازهاى بالا به دو حقيقت بسيار بسيار مهم توجه مى دهد ، كه اگر انسان به اين دو حقيقت ارج بگذارد ، و خود را هماهنگ با آن دو كند ، بطور قطع به سعادت دنيا و آخرت دست يافته است .
1 ـ ميزان و ترازوى سنجش سخن .
2 ـ ارزش و اعتبار سخن سنجيده شده .
حقيقت اين است كه در جهان هستى ، و در فضاى زندگى تمام موجودات براى سنجش هر واقعيتى چه مادى و چه معنوى ترازوئى و ميزانى مخصوص آن واقعيت قرار داده شده ، كه آن ميزان و ترازو و تكيه گاه واقعى تحقق شيئى و دوام و بقا آن و آشكار كننده آثار اوست ، و آن ميزان و ترازو بهترين آئينه براى نشان دادن حق و باطل بودن و بجا و بيجا بودن شيئى است .
براى سخن كه كار دائم و روزمره مردم روى زمين و همه انسانهاست نيز ترازو و ميزان قرار داده شده ، تا همه مردم قبل از اظهار كلام ، با توجه كامل كلام و
سخن خود را بسنجند ، اگر كلامشان حق و سخنشان براى فرد و جامعه مفيد بود اظهار نمايند . اما اگر ميزان نشان داد كه ظهور اين كلام علّت ريختن خون ، يا از بين رفتن مال محترم ، يا بباد دهنده آبرو ، يا برهم زننده وحدت ، يا مانع كار خير ، يا وسيله دو بهم زنى و يا ايجاد كننده مشكل براى مردم است ، از اظهار آن بپرهيزند و در جانب اين كلام بسيار خطرناك كه سنگينى گناهش گاهى از كوهها بيشتر است به وجود مقدس حضرت حق پناه ببرند .
امام ششم مى فرمايند : كلامت را در ترازوى عقل بسنج . اگر براى خدا و در راه خدا بود بگو ورنه سكوت به خير توست ، براى اعضاء و جوارح هيچ عبادتى سبك تر و كم خرج تر و با منزلت تر و پر ارزش تر از كلام در راه رضاى خدا و پخش مسائل الهى و يادآورى نعمت هاى حق در بين بندگان نيست .
نمى بينى خداوند مهربان بين خود و پيامبرانش و بين پيامبران و امت هايشان ، چيزى را كه وسيله آشكار كردن مكنونات و مخزونات وحى جز كلام قرار نداده ، و به همين مسئله ثابت مى شود كه سخن بهترين وسيله و لطيف ترين عبادت اوست .
با اين معنى بايد به ارزش سخن و اين كه ممكن است هر كلمه آن را عبادت قرار داد توجه فوق العاده شود ، و اين سرمايه عظيم الهى را ساده و آسان معامله نكرد ، كه اين نعمت اگر بجا خرج شود ، نتيجه اش رضاى خدا و بهشت الهى است ، و اگر بيجا و به غلط مصرف گردد حاصلش سخط حق و عذاب سخت خداوند در قيامت كبرى است !
امام (عليه السلام) مى فرمايد سخن خود را قبل از اظهار در ترازوى عق بسنج ، كه منظور حضرت از عقل در اين روايت در درجه اوّل قرآن مجيد است ، كه جلوه اى از عقل بى نهايت در بى نهايت است و در درجه بعد عقل انبيا بخصوص نبى اسلام (صلى الله عليه وآله) و عقل ائمه طاهرين (عليهم السلام) است ، كه اين عقول به حقيقت عقول فعاله
و عقول كليّه و عقول معصوم از خطايند و قابل مقايسه و نسبت گيرى با عقول جزئيه كه از درك بعضى از ضروريات نيز عاجزند نيست .
من به اندازه اى كه در كتاب خدا اين منبع فيض بى نهايت دقت كرده ام به اين نتيجه رسيده ام كه وقتى سخن با ترازوى قرآن سنجيده مى شود ، جز يازده گونه سخن ، كه مورد رضايت حق است و اظهارش داراى سود دنيايى و آخرتى است سخن و كلام با ارزشى در دنياى بيان و فضاى كلام باقى نمى ماند هرگاه يكى از اوصاف ده گانه اى كه قرآن براى سنجش بيان مى دارد در كلام انسان باشد آن كلام قابل گفتن و اظهار كردن است ورنه تكلم به سخن حرام و مورث پليدى روح و آلودگى قلب و تاريكى درون و شر دنيا و آخرت است .
اوصافى كه قرآن مجيد براى قول بيان مى دارد و همين اوصاف ترازوى الهى براى سنجش سخن است بدين قرار است .
1 ـ قول بليغ
2 ـ قول صدق
3 ـ قول عدل
4 ـ قول حسن
5 ـ قول احسن
6 ـ قول لين
7 ـ قول كريم
8 ـ قول ايمان
9 ـ قول سديد
10 ـ قول معروف
11 ـ قول ميسور
اكنون بايد با توجه به آياتى كه اين اوصاف را در جنب قول و سخن استعمال كرده به دقّت نشست كه موارد خرج كردن اين سنخ از اقوال كجاست ؟
1 ـ قول بليغ
( فَكَيْفَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُصِيبَةٌ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ ثُمَّ جَاءُوكَ يَحْلِفُونَ بِاللهِ إِنْ أَرَدْنَا إِلاَّ إِحْسَاناً وَتَوْفِيقاً * أُولئِكَ الَّذِينَ يَعْلَمُ اللهُ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَعِظْهُمْ وَقُل لَهُمْ فِي أَنْفُسِهِمْ قَوْلاً بَلِيغاً )(1) .در اين دو آيه سخن از وضع اهل نفاق است ، كه از حكم خداى و رسول روى گردانده به طاغوت اقبال مى كنند ، خداوند مى فرمايد : روى آوردن به حكم طاغوت مورث مصيبت و بدبختى است و سببش همان توجه به طاغوت است ، اين بدبختى هم در دنيا گريبانشان را مى گيرد و هم در آخرت و اين نتيجه كار كرد خود آنان است ، آنگاه به جانب پيامبر آمده و رجوع خود را به طاغوت عذر آورده و به خداوند قسم مى خورند كه منظورشان از روى آوردن به طاغوت نيكى و آشتى بوده ، خداوند از ضمير آنان آگاه است ، از ايشان اعراض كن ، و آنان را موعظه نما و در خودشان گفتارى رسا بگو .
از آيه شصت و چهارم استفاده مى شود كه جاى قول بليغ به هنگام وعظ و نصيحت است . واعظ آنچنان بايد بگويد كه مستمع به زشتى كردارش و عقوبتى كه از پى دارد آگاه شود و به نيكى عملش و اجرى كه به دنبال دارد واقف گردد .
آنان كه بعنوان واعظ و گوينده مشغول خدمتند بايد توجه داشته باشند كه كرسى وعظ جاى خودنمائى و ميدان زورآزمائى مطالب علمى و پيچيده نيست ، كه به گفته رسول اسلام هر گوينده اى در قيامت به مقدار وقتى كه از مستمعين
1 ـ نساء (4) : 62 ـ 63 .
گرفته مسئول است . گوينده موظف است گفتارش را اولاً از كتاب خدا و نهج البلاغه و صحيفه سجاديه و كتب معتبر روائى و علمى اخذ كند ، سپس آن را با بيانى رسا به سمع مستمع برساند ، به نحوى كه ساده ترين افراد ، و حتى آنان كه كمترين بهره اى از سواد ندارند ، گفتار گوينده را درك و تغيير حال پيدا كنند ، و ثانياً گوينده بهتر است گفتارش را با خلوص توام نمايد ، و خود را به آنچه مى گويد عامل و آراسته باشد .
يكى از متخصصين فن سخنورى در باره يك واعظ و سخنران مى گويد : مردم براى اين كه به سخن كسى گوش دهند و اعتنا كنند ، بايد به او اعتماد داشته باشند و او را درست و راستگو و دانا و صميمى و خيرخواه و مهربان بدانند و ارجمند و گرامى بدارند .
اين مسئله دليل و برهان و توضيح و بيان لازم ندارد ، و شك نيست كه شنوندگان هر چه اين گمانها و احساسات را در باره گوينده بيشتر داشته باشند سخن او مؤثّرند و نافذتر است .
پس هر كس مى خواهد در دنيا به سخنورى كارى از پيش ببرد يا به مقامى برسد بايد چنان زندگانى كند كه مردم او را به اين صفات بشناسند .
گذشته از اين كه سخنور بايد نزد مردم به اين صفات شناخته شده باشد ، هنگام سخنورى نيز بايد چنان سخن بگويد كه اگر او را به اين صفات مى شناسند سخن او آن گمانها را در اذهان تاييد و استوار كند و آن عوالم را در همان حال بياد آورد و محبت و احترام او در دلها بنشيند ، و اگر او را نمى شناسند از كلامش به اين عقايد و احساسات در باره او بگرايند . وگرنه به سخنش گوش نمى دهند ، يا اگر بدهند از گوش فراتر نمى رود و به دل نمى نشيند .
پس سخنور بايد آن چنان بگويد كه او را درست و راستگو بيابند و نيز بى غرض و خير خواه بجا بياورند ، مردم چون كسى را درست و بى غرض
و خيرخواه بدانند البته از روى رغبت و ميل به او گوش مى دهند زيرا معتقدند كه بر نفع ايشان سخن مى گويد و از شنيدن آن سود خواهند برد .
پس از درستى و راستى و خيرخواهى و بى غرضى ، چيزى كه گوينده را نزد شنونده معتمد مى سازد اين است كه او را در آنچه مى گويد دانا و بصير ببينند و با تجربه و متين بجا بياورند و جلف و سبكبارش ندانند .
پس بايد به اين صفات شناخته شده باشد ، يا لااقل گفتار و احوالش بر اين امور گواهى دهد و پيدا باشد كه سخنش معقول و از روى فهم و دانش مى گويد و دليل و برهان مى آورد و سند و مدارك بدست مى دهد و اعتراضات را پيش بينى مى كند و جواب مى دهد و اگر جز اين باشد سخنش محل اعتنا نخواهد بود و وقعى به آن نخواهند گذاشت ، چه مردم به خوبى آگاهند : كه تا راه دان نباشى كى راهبر شوى .
و نيز همه مى دانند كه كورى عصا كش كور دگر نتواند شد .
از چيزها كه در همه مورد خاصه در سخنورى از مردم دلربائى مى كند خوشخوئى است ، سخن گوى بدخوى بى شرم و زشت گفتار كه كلامش زننده باشد دل ها را مى رنجاند و خاطرها را متغيّر مى سازد و اگر حرف حق هم بزند به او نمى گروند .
بايد او را مهربان و با گذشت و كوچك و بزرگ منش و پر حوصله و كم شهوت و خوش لهجه بيابند ، مخصوصاً شكسته نفسى و فروتنى در او ببينند ، چه اگر به كبر و غرور با مردم سخن بگويد و خودپسندى و خودستائى كند ، عزت نفس ايشان را مى رنجاند و از او بيزار مى شوند .
مقصود اين نيست كه گوينده خود را بى جهت خوار و خفيف كند و تن بذلت و پستى دهد وليكن وقر و سنگينى چيز ديگرى است و تفَرعن و گنده دماغى و خودخواهى چيز ديگر .
2 ـ قول صدق
( أُولئِكَ الَّذِينَ صَدَقُوْا وَأُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ )(1) .قسمتى از آيه شريفه 177 سوره مباركه بقره است ، پس از آن كه پانزده برنامه مهم در مسائل اعتقادى و عملى و اخلاقى در آيه شريفه بيان مى شود ، آنگاه حضرت حق مى فرمايند اينان راستگويان در تمام شئون حياتند و هم اينان اهل تقوا و پرهيزكارى اند .
سخن راست سخن آسان و سهلى نيست ، و شمار راستگويان هم در جهان زياد نيست ، به فرموده اهل فن سخن راست عبارت از سخن مطابق با حقيقت است و آن سخنى است كه دل و قلب همراهش باشد و با آنچه در خارج است هم آهنگ و همراه و مطابق باشد .
ما تا زنده ايم در برابر حق و خلق قرار داريم و نسبت به حضرت ربّ و مردم اعم از پدر و مادر و زن و فرزند و اقوام و دوستان و آشنايان و ساير افراد مسئوليم .
در صورتى كه در حد قدرت خويش آراسته به حقايق الهى باشيم ، و در صورتى كه با خلق خدا اعم از نيك و بد به صداقت روبرو شويم و هيچ قصدسوئى نسبت به احدى نداشته باشيم و در تمام شئون زندگى از حدّ و حق خويش تجاوز نكنيم ، در اين حال و سخنمان و گفتار و كلاممان با حضرت حق به وقت گفتن اياك نعبد و با مردم به وقت هر گفتارى راست و بدين معنى راستگو هستيم ، با اين بيان ملاحظه كنيد و حتى در خود فكر نمائيد كه سخن راست چقدر كم و راستگو چه اندازه قليل است ! !
راستى حقيقتى است كه دانايان راه گفته اند محصولش نجات در دنيا
1 ـ بقره (2) : 177 .
و آخرت است و كراراً قرآن مجيد منفعت قيامت را وقف راستان و راستگويان و راست كرداران مى داند .
سخن غير راست جز مكر و حيله و خدعه و فريب و ظلم و خيانت چيزى نيست .
از آيات قرآن مجيد استفاده مى شود كه جاى سخن راست همه جاست ، و البته به اين نكته بسيار مهم هم بايد توجه داشت كه دروغگوئى حرام ولى راستگوئى واجب نيست ، به اين معنى كه هر حرف راستى لازم نيست همه جا اظهار شود ، كه در اظهار آن چه بسا اسرار مسلمين و مملكت اسلامى بياد رفته و يا آبروى انسان محترمى لطمه ببيند ، در اين گونه موارد سكوت و صمت واجب و خوددارى از كشف سر لازم است .
بيائيد در تمام امور چنانچه دستور داده اند ، دست به دامان صادقان عالم شويم . و در خوى و كردار متخلّق به اخلاق آنان شويم ، كه راه نجاتى جز اين نيست .
حكمت و همت و محبت يار *** هر كه يابد يقين شود سالار
انبياى خدا چنان باشند *** كه چو خورشيد بى نشان باشند
اوليا نيز در ديار علوم *** سيرشان مختلف بود چو نجوم
آن يكى سوز و ساز جان و دل است *** وان ديگر چاره ساز آب و گل است
آن يكى ناظر مقامات است *** وان ديگر پاسبان هر ذات است
وان ديگر در رقم مجوئيدش *** او شهيد است هان مشوئيدش
گر بيابيد گرد رهگذرش *** حلقه گرديد حلقه گرد درش
مرد با همت اى فقير آن است *** كه گداى در فقيران است
3 ـ قول عدل
( وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَلَوْ كَانَ ذَا قُرْبَى )(1) .در اين قطعه از آيه شريفه صد و پنجاه دوم سوره مباركه انعام سخن از قول عدل است ، كه از جمله مواردى كه تكيه بر قول عدل به حكم اين آيه واجب است در مورد خويشا و اقوام و نزديكان نسبى و حسبى است .
الميزان مى فرمايد : براى اين اقربا را يادآور شد كه عاطفه قرابت و خويشاوندى از هر داعى ديگرى بيشتر آدمى را به دفاع بيجا و جانبدارى ناروا وامى دارد ، و از همين جا مى توان فهميد كه مقصود از قول هم آن گفتارى است كه اگر انسان آن را بگويد ممكن نفعى عايد طرف گردد . و يا ضررى متوجه او شود ، ذكر عدالت نيز دلالت بر اين دارد ، چون معلوم مى شود قول مزبور مانند شهادت و قضاوت و امثال آن دو قسم است : يكى ظلم و ديگر عدل .
بنابر اين معناى آيه اين مى شود : كه بايد مراقب گفتارهاى خود باشيد ، زبان خود را از حرفهائى كه براى ديگران نفع و يا ضرر دارد حفظ كنيد ، و عاطفه قرابت و هر عاطفه ديگرى شما را به جانبدارى بيجا از احدى وادار نكند ، و به تحريف گفته هاى ديگران و تجاوز از حق و شهادت بنا حق يا قضاوت ناروا وادار نسازد .
خلاصه بناحق جانب آن كس را كه دوستش مى داريد رعايت ننموده و حق آن كسى را كه دوستش نمى داريد باطل مسازيد .
اين است جاى سخن عدل كه متأسفانه بخاطر عواطف خويشاوندى در بسيارى از مردم سخن ظلم است و افراد با قول ظلم در كمال بى شرمى از حدود الهى تجاوز كرده و بفرموده حضرت سجاد (عليه السلام) رضاى مخلوق را با سخط خالق
1 ـ انعام (6) : 152 .
معامله مى كنند و چه معامله و تجارت پر خطرى !
ديگر از موارد بسيار بسيار مهم قول عدل به وقت شهادت و يا قضاوت در دادگاه عدل اسلامى است . كه اگر كسى در اين مورد از جاده عدالت منحرف گردد بنا بر آيات و روايات به عذاب سخت الهى در روز حساب دچار خواهد شد .
قاضى و يا شاهد با تمام وجود بايد پاسدار عدالت بوده ، و هيچ عاملى اگر چه به قيمت جانشان تمام شود ، نبايد آنان را از راه حق و عدل و صراط الهى باز دارد ، به آيه زير كه از آيات مهم الهى در قرآن مجيد در اين مورد است توجه عميق كنيد :
( يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ للهِِ شُهَدَاءَ بِالْقِسْطِ وَلاَ يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْم عَلَى أَلاَّ تَعْدِلُوا إِعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى وَاتَّقُوا اللهَ إِنَّ اللهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ )(1) .اى اهل ايمان در راه خدا استوار بوده بر ساير ملل عالم گواه عدالت و راستى و درستى باشيد ، و البته نبايد عداوت شما نسبت به گروهى شما را از جداه عدالت بيرون برد ، عدالت كنيد كه به تقواى الهى نزديك تر است چرا كه عدالت پايه و اساس هر نيكى و پرهيزكارى است ، از خدا پروا كنيد ، كه خدا به هر چه انجام مى دهيد آگاه است .
اينجا نيز بايد گفت در فضاى محاكم و دادگاهها سخن عدل و گواه عدل بسيار كم و قاضى و گواه عادل بسيار بسيار نادر است .
اسلام نسبت به امر قضا و نسبت به شخص گواه و شاهد بسيار سخت گيرى كرده . كه مبادا به اندازه سر سوزنى به حق مظلومى تجاوز شود .
1 ـ مائده (5) : 8 .
اسلام براى قاضى و گواه غير عادل هيچ ارزشى قائل نيست و بلكه با كمال شدت كار هر دو را حرام و غير شرعى و عملشان را جاذب عذاب سخت الهى در قيامت مى داند .
در اينجا لازم است به گوشه اى از مسئله قضا در اسلام اشاره رود شايد خواننده را نفعى الهى عايد گردد .
عدالت و قضا در اسلام بر اساس آيات و روايات مى گويد : قاضى از نظر مقررات فقه اسلامى مى بايد مؤمن ، عادل ، عالم متفّرس ، حاذق ، پاك دامن ، شجاع ، صبور ، و حليم باشد ، و عمل خويش را نوعى از عبادات بشناسد و از فشار كار خسته و آزرده نشود و پاداش مجاهده خود را نزد خداوند احتساب كند .
در حال كسالت و خواب آلودگى و در حال شادى شديد و ابتلاءِ به همّ و غم و خشم و گرسنگى و انباشتگى شكم و سرماى سخت و گرماى طاقت فرسا از حكومت بپرهيزد ، و خود مباشر خريد و فروش و ساير انواع معامله نشود تا در باره او تسامح روا ندارد ، و از رهگذر ارزان فروختن به و گران خريدن از او حقّى بر ذمّه اش احراز نكنند و او را مأخوذ به حيا نسازند زيرا پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود :
ما عَدَلَ وال اَوْ راع اتَّجَرَ في رَعِيَّتِهِ اَبَداً .قاضى از نظر مقررّات فقه اسلامى مى بايد طرفين دعوا را در سلام و كلام و نظر و مجامله و ساير انواع اكرام و احترام در يك سطح قرار داده و در حكومت خود چنان بى نظر باشد كه خويشاوند به جانبدارى او طمع نبندد و دشمن از عدالت پروريش نوميد نگردد .
در كتاب كافى و تهذيب آمده است كه : مردى بر اميرالمؤمنين وارد شد و چند روزى در ميهمانى آن حضرت بزيست ، پس آنگاه براى محاكمه اى كه آن را با
اميرالمؤمنين در ميان بنهاده بود در معيّت طرف دعوى به محضر قضا درآمد .
امير (عليه السلام) چون او را در آن محضر يافت فرمود : آيا براى محاكمه اينجا آمده اى ؟
مرد گفت : آرى ، امير فرمود هم اكنون از ميهمانى من رخت بردار ، زيرا رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از پذيرايى يكى از متخاصمين بدون آن ديگر نهى فرموده است :
شايد محتاج به توضيح نباشد كه راندن مهمان براى شخص كريم تا چه اندازه دشوار و ناگوار است ، آن هم براى كريمى مانند اميرالمؤمنين (عليه السلام) ، كه خود بنا بر روايت غزالى در كتاب احيا فرمود : دوست دارم كه همگى لذّت هاى جهان را در يك لقمه گرد آورم و آن لقمه را در كام ميهمان خود بگذارم .
ولى حرمت عدالت در قضا از نظر اسلام به درجه اى از اهميت است . كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) با چنين كرم و ميهمان دوستى ، ميهمان خود را چون يكى از دو طرف دعواست از خانه خويش مى راند ، زيرا رعايت تساوى كامل ميان متداعيين از جمله اصولى است كه اميرالمؤمنين در تثبيت و تأكيد آن كوشش فراوان كرده و بارزترين نمونه آن كوشش داستانى است كه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه بر اين گونه آورده است .
مردى نزد عمر بن خطاب بر على (عليه السلام) اقامه دعوا كرد در حالتى كه على (عليه السلام) نيز در مجلس حضور داشت .
در اين هنگام عمر رو به على (عليه السلام) كرد و گفت : يا ابا الحسن برخيز دوشادوش مدّعى بنشين .
على (عليه السلام) برخاست و در كنار مدّعى بنشست و طرفين دعوى و دفاع حجّت هاى خويش را تقرير كردند تا كار محاكمه به پايان رسيد و مدّعى از پى كار خود روان شد و على (عليه السلام) به جاى نخستين بازگشت .
در اين موقع عمر آثار خشمى در سيماى على (عليه السلام) ديد و براى كشف علّت گفت : آيا اين پيش آمد را ناگوار داشتى .
على (عليه السلام) گفت : آرى .
عمر موجب ناگوارى را بجست .
على (عليه السلام) گفت : موجب ناگوارى آن بود كه تو مرا در حضور مدّعى با كُنيه خطاب كردى در صورتى كه حق آن بود كه مرا به نام مى خواندى و امتيازى ميان من و او قائل نمى شدى ! !
عمر چون اين سخن بشنيد ، على (عليه السلام) را در آغوش كشيد و صورتش را بوسه باران كرد و گفت : پدرم به فداى شما كه خدا ما را در پرتو وجودتان هدايت فرمود و از ظلمت به نور آورد .
شفائى اصفهانى كه جامع كمالات صورى و معنوى است ، و حضرت ميرداماد از وى تمجيد فرموده و در حكمت علمى و عملى دستى توانا داشت در مدح حضرت مولى الموالى حيدر كرار ، غالب كل غالب على بن ابيطالب (عليه السلام) مى گويد :
بعد حمد محمد آن كه ولى است *** ثالث خالق و رسول على است
عقل و برهان و نفس هر سه گواست *** كين دو را غير او سيم نه رواست
چون گروهى يگانه اش ديدند *** به خدائيش مى پرستيدند
حبّذا مايه اى بلند كمال *** كه شود مشتبه به حق متعال
ديد معبود را بديده جان *** نپرستيد تا نديد عيان
معبد از مقصدش نبد خالى *** بود اياك نعبدش حالى
ساختى با خدا چو بزم حضور *** جامه تن زخود فكندى دور
پُر به سوداى تن نكوشيدى *** گاه كندى و گاه پوشيدى
در نماز آنچنان زجا رفتى *** كه دعاوار بر هوا رفتى
بود غفلت زسلخ پيكانش *** كه به تن بود آن نه بر جانش
خنده آسا به روز بدر و حنين *** ضربتش رشك طاعت ثقلين
گرد شرك از وجود چون رفتى *** هر دم اله اكبرى گفتى
به هوا روز چون نگشت سبش *** شد خيو آب آتش غضبش
چون هواى شكست عزّى كرد *** مصطفى كتف خويش كرسى كرد
آن كه مُهر نبوتش خوانى *** نقش پاى على است تا دانى
بر كمالات او بود برهان *** حجّت هل اتى على الانسان
متحد با نبى است در همه چيز *** جز نبوّت كه اوست اصل تميز
اشجع و اصلح افضل و اكرم *** از همه اعدل از همه اعلم
نفسى از سر هوا نزدى *** بى عبوديت خدا نزدى
غذى از مغز معرفت كردى *** روزى از سفر غنا خوردى
در ليالى چو شمع قائم بود *** چون فرشته مدام صائم بود
بنده او بود و ديگران خلقند *** واله حلق و بسته دلقند
بى مديحش نمى زنم نفسى *** ليك نتوان شناخت قدر كسى
كه نهفتند حالتش امت *** نيمى از بيم و نيمى از خسّت
سائلى در نماز اگر ديدى *** خاتمش در ركوع بخشيدى
يكى از فضل او غدير خم است *** ديگرى انّما وليكم است
در شب غار ثور زوج بتول *** خفت آسوده بر فراش رسول
حفظ از كيد دشمنانش كرد *** جان خود را فداى جانش كرد
بُد مصطفاش شرش بر زنوا *** سجده ناكرده مهر رفته فرو
دعوتش را كريم اجابت كرد *** ردّ خورشيد يك دو نوبت كرد
قاضى بايد از ارباب دعوى و دفاع هديه نپذيرد ، زيرا چنين هديه در حقيقت جز رشوه نيست و رشوه از نظر اسلام چنان نكوهيده است كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله) در باره گيرنده و دهنده آن نفرين كرده و فرمود :
لَعَنَ اللهُ الرّاشِىَ وَالْمُرْتَشِىَ فِى الْحُكْمِ .و امام صادق (عليه السلام) رشوه خوارى را كفر به خدا خواند و فرمود :
وَاَمَّا الرِّشا فِى الْحُكْمِ فَهُوَ الْكُفْرِّ بِاللهِ .پيامبر (صلى الله عليه وآله) مردى بنام ابن اللُّتْبيَّه از طايفه « اَزْد » را به جمع آورى زكات فرستاد و چون آن مرد از مأموريت خود بازگشت مبلغى از اموال را كه همراه آورده بود تسليم پيغمبر كرد و مبلغى را براى خود برداشت و گفت :
آن قسمت مال شما ، و اين قسمت هديه اى است كه مردم به من اهدا كرده اند .
پيغمبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : چرا در خانه پدر و مادرت ننشستى تا ببينى هديه برايت مى آورند يا نه ؟ !
سپس به سخن برخاست و در طى بيان مؤثرى فرمود :
چگونه است كه ما مردمانى را مأمور جمع آورى زكات مى سازيم پس مى گويند : اين قسمت مال شما و اين قسمت هديه اى است كه به ما اهدا شده ، چرا چنين مأمور در خانه پدر و مادرش نمى نشيند تا ببيند هديه برايش مى برند يا نه .
گاهى نفس انسانى در اثر جنبش و هيجان حرص و طمع دستخوش نوع خاصى از وسوسه مى شود كه تحت تأثير آن مى خواهد ميان گرفتن رشوه و رعايت جانب حق جمع كند ، در صورتى كه چنين امرى هيچگاه ميّسر نيست زيرا وقتى شخص پذيراى رشوه شد ديگر عقل او در اثر مداخله هواى نفس قدرت حكومت را از دست خواهد داد و قادر به تميز حق از باطل نخواهد بود ، چنان كه پيامبر در مقام اشاره به همين حقيقت فرمود :
اَللّهُمَّ لا تَجْعَلْ لِفاجِر عَلَيَّ يَداً فَيُحِبَّهُ قَلْبي .بار خدايا براى فاجرى حقى و منتى بر ذمّه من احراز مكن كه اگر چنين شود ناچار و بى اختيار دل من او را دوست خواهد داشت .