يعقوب (عليه السلام ) يوسف را بسيار دوست مى داشت و به برادرانش نيز بدگمان وظنين بود و اطمينان نمى كرد كه او را به دست آنان بسپارد. دزديدن يوسف نيز مقدور نبود،زيرا يعقوب كاملا مراقب او بود و شايد كم تر وقتى او را از خود جدا مى كرد. از اين روبرادران به فكر افتادند تا راهى براى انجام اين كار پيدا كنند كه هم نقشه خود را باخيالى راحت عملى سازند و هم يوسف را با رضايت و آسودگى خاطر از پدر بازگيرند ودر ضمن كارى كنند تا نظر يعقوب از بدگمانى و بدبينى به خوش گمانى و خوشبينى مبدل شود.
آنان چاره اى جز توسل به دروغ نداشتند و فكرشان به اين جا رسيد كه خود را بهصورتى خيرخواهانه درآوردند و نفاق و دورويى پيشه سازند و نزد پدر آيند و سخن ازكمال دوستى و خيرخواهى پيش كشند و از وى بخواهند تا او را همراه آنان براى بازى ومسابقه يا تفريح به صحرا بفرستد، تا در برنامه هاى تفريحى و سرگرمى هاىسالم و مشروعى كه در آن روزها بود، شركت كند.
و بدين منظور نزد يعقوب آمده و گفتند: پدر جان ، تو را چه شده است كه ما را بريوسف امين نمى دانى ، در حالى كه ما خيرخواه او هستيم ؟ فردا او را همراه ما بفرست تا درچمن بگردد و بازى كند و ما به خوبى نگهبان او خواهيم بود. (17)
فرزندان يعقوب به خيال خود با اين كار، مشكل خود راحل و راه انجام نقشه شوم خود را هموار كردند و يعقوب را بهمشكل سختى دچار ساختند؛ زيرا كه يعقوب كينه باطنى آنان را درباره يوسف مى دانست واز حسد درونيشان خبر داشت ، ولى تا حدى كه مقدور بود اين مطلب را به رخشان نمى كشيدو بدگمانيش را مخفى مى كرد و مى كوشيد از تماس مستقيم آنان با يوسف ممانعت كند.اكنون با اين پيشنهاد در محذور عجيبى دچار شد. چون از يك طرف نمى خواست با صراحتبدبينى و بد گمانى اش را به آنها اظهار كند تا مبادا موجب تحريك دشمنى آنان شود واز سوى ديگر از سپردن يوسف به آنان نيز نگران بود و ناچار بايد براى ممانعت خوددليلى بيان مى كرد، از اين رو به فكر رفت ، و سپس علت نسپردن يوسف را به برادراناين گونه بيان داشت : بردن او سخت مرا غمگين مى كند و مى ترسم از وى غفلت كنيد وگرگ او را بدرد (18)
فرزندان يعقوب كه خود را به هدف نزديك مى ديدند، گويا جواب اين سخن پدر را آمادهكرده بود، لذا در پاسخ او گفتند: اگر با وجود (برادرانى مانند) ما كه گروهى متحدو نيرومنديم ، باز هم گرگ او را بخورد، در چنين صورتى ما افرادى زيان كار خواهيمبود. (19)
يعقوب (عليه السلام ) حقيقتى را بيان كرده بود، زيرا علاقه اش به يوسف روشن بود وتحمل جداى اش بر وى گران مى آمد و از طرفى صحرايى مانند صحراى سرسبز كنعانكه مرتع گوسفندان و چراگاه مواشى و اغنام بود، خالى از گرگ و حيوان هاى درندهنبود. از آن سو خردسالى يوسف در مقابل برادران ميانسال و نيرومند هم اين امر را نشان مى داد كه وى توان بازى با آنان را ندارد و ممكن استكه آن ها سر گرم بازى با يكديگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسيبى به وىبرسانند.
فرزندان يعقوب كه درصدد بودند تا از هر چه به فكرشان مى رسد، براى انجامنقشه شوم خود استفاده كنند و بر رفتار ناپسند خويش سرپوشى بگذارند و از ارتكابدروغ و نفاق و تهمت باكى نداشتند، قيافه اى جدى به خود گرفتند و بى پروا آن سخنخلاف حقيقت را اظهار كرده و به صورت تعجب آن سخنان را اظهار داشتند و بلكه در صددتخطئه پدر برآمدند و خواستند بگويند اين چه فكرى است كه تو مى كنى ؟ و چگونهممكن است با وجود برادران نيرومندى چون ما گرگ بتواند يوسف را بخورد!
دسته اى مانند ابن اثير گفته اند علت اين كه يعقوب گفت : مى ترسم گرگ او رابخورد خوابى بود كه حضرت يعقوب درباره يوسف ديده بود كه در آن گرگهايى به يوسف حمله كرده و مى خواستند او را بكشند و در ميان آن كه زمين شكافته شد ويوسف را در خود فرو برد. و از اين رو برخى گفته اند مقصود يعقوب از گرگ ، همانبرادران يوسف بود كه از آن رشك ها آنها بر وى بيم داشتند و به طور كنايه مى خواستبگويد ترس آن را دارم كه شما او را از بين ببريد ولى منظورش را با كنايه و درلفافه بيان فرمود. (20)
جلال الدين بخلى در اين باره چنين گويد:
يوسفان از رشك زشتان مخفيند
|
كز عدو خوبان در آتش مى زيند
|
يوسفان از مكر اخوان در چهند
|
كز حسد يوسف به گرگان مى دهند
|
از حسد بر يوسف مصرى چه رفت
|
اين حسد اندر كمين گرگى است زفت
|
داشت بر يوسف هميشه خوف و بيم
|
گرگ ظاهر كرد يوسف خود نگشت
|
اين حسد در فعل از گرگان گذشت
|
زخم كرد اين گرگ و ز عذر سبق
|
صد هزاران گرگ را اين مكر نيست
|
عاقبت رسوا شود اين گرگ بياست
|
زانكه حشر حاسدان روز گزند
|
بى گمان بر صورت گرگان كنند
|
به هر حال از دنباله اين داستان معلوم مى شود كه سخن يعقوب (عليه السلام ) اساسدروغ بعدى آنان گرديد و نيز بهانه اى براى ناپديد كردن يوسف بود تا راهى براىعذر خويش پيدا كنند وگرنه شايد آن ها به فركشان نمى رسيد كه گرگ هم انسان را.مى خورد، يا نمى دانستند چه بهانه اى براى ناپديد شدن يوسف نزد پدر بياورند وهمين كلام يعقوب سبب شد كه آنان يوسف را در چاه افكنده و بگويند گرگ او را دريد.
يوسف در چنگال برادران
پسران يعقوب (عليه السلام ) با بيان اين سخنان جايى براى عذر پدر نگذاشتند و خودرا برادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان دادند كه يوسف راتنها نگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى عذر نخستين يعقوب كه طاقتنداشتن دورى يوسف بود، نتوانستند پاسخى بياورند و يعقوب مى توانست به آنانبگويد شما از نظر حفاظت گرگ و درنده و من اطمينان مى دهيد، اما رنج فراش را چگونهتحمل كنم و آن را چه طور جبران مى كنيد؟ با اين عكسالعمل شايد نمى خواست بيش از اين علاقه شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند ورشك آنها را تحريك كند، به هر حال بر خلافميل قلبى خود بدان ها اجازه داد كه يوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.
يوسف معصوم كه - به اختلاف نقلها و روايت ها بين هفت تا هفده سال (21) از عمرش گذشته بود، نمى دانست برادران چهنقشه خطرناكى برايش كشيده اند و پيش اين قيفه هاى حق به جانب و خيرخواهانه چه كينهها و عقيده هاى در دل دارند. همين قدر مى بيند كه برادران باكمال مهربانى و ملاطفت و با اصرار از پدر مى خواهند تا اجازه دهد او را براى تفريح وگردش با خود به صحرا ببرند، و شايد در اين ميان يوسف هم با آنان هم صدا شده و ازپدر خواسته باشد تا با رفتنش موافقت كند. (22)
بدين سان موافقت يعقوب جلب شد و برادران بى درنگوسايل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوبپيش آمد و يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان ها سپرد. برادران براى آن كهمبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تاجايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش مى كردند، اما بعد از دورشدن ، عقده هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.
يوسف برخلاف انتظار خود ديد كه يكى از برادران پيش آمد و او را بر زمين انداخت وشروع به زدن و آزارش كرد. فرزند معصوم و بى گناه يعقوب براى دفع آزار او بهبرادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى ، به آزار و شكنجه اش دستگشود و خلاصه به هر كدام پناه مى برد، او را از خود رانده و كتكش مى زدند و حتى يكىاز آنان كه بعضى گفته اند روبيل بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودامخالفت كرده و گفت : قرار نبود او را به قتل برسانيد و بدين ترتيب مانعقتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.
يوسف معصوم در چاه
چنانچه از آيات قرآنى استفاده مى شود هنگامى كه برادران وقتى به صحرا آمدند،تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند و تصميم قبلى آنان اين بود كه به هرترتيبى شده يوسف را از پدر دور كنند و به سرزمينى دور ببرند و تا به او دستىنرسد، اما وقتى به صحرا آمدند و شايد در بين مسير، گذرشان به چاهى افتاد و به اينفكر افتادند تا او را در چاه افكنند و بدين طريق هدفشان را عملى سازند.
در اين كه چاه مزبور آيا معروف بوده و سر راه كاروانيان قرار داشته كه هنگام رفت و آمداز آن چاه آب مى كشيدند يا اين كه در بيابان دور افتاده اى قرار داشت كه در زمان هاىسابق ، از آن بهره بردارى مى شده و آن روز از استفاده بود يا فقط چوپان هاى بيابانكه از محل آن آگاه بودند و از آن بهره مى بردند، اختلاف است .
شيخ طبرسى نقل كرده كه برخى گفته اند: اين چاه در بيابان دور افتاده و بى آب وعلفى بود و سر راه كاروانيان نبود و كاروانى كه هم سر چاه آمده و يوسف را بيرونآوردند (23)، را گم كرده و بيراهه آمده بودند و به طور تصادفى از آن جا مىگذاشتند. در تفسير روح البيان آمده است چاه مزبور در سه فرسخى كنعان قرار داشتكه آن را شداد هنگام آباد كردن سرزمين اردن ، حفر كرده بود و هفتاد ذرع يا بيشتر عمقداشت و مخروطى شكل هم بود يعنى دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود (24) و معلوم نبودكه چرا و به چه منظور آن را به اين صورت حفر كرده بودند.
بعضى گفته اند كه آب آن شور و قابل استفاده نبود و چون يوسف در آن چاه افتاد ازبركت آن حضرت ، آب چاه شيرين شد و مورد استفاده قرار گرفت . (25)
به هر حال يوسف را كنار چاه آوردند و پيرآهنش را بيرون كرده و ريسمانى به كمرشبستند او را ميان چاه سرازير كردند. يوسف از آنان خواستلااقل پيراهنش را بيرون نكنند و به آنها گفت : اين پيراهن را بگذاريد تا تن خود رابدان بپوشانم با لحن تمسخرآميزى در جوابش گفتند: خورشيد و ماه و يازده وستاره را بخوان تا همدم و يار تو نباشد در تفسير قمى آمده است كه بدو گفتند:پيراهنت را بيرون آور يوسف گريست و گفت : اى برادران برهنه ام كنيد؟يكى از آنها كارد كشيد و گفت : اگر بيرون نياورى تو را مى كشم . حضرت دستبر لب چاه مى گرفت كه در چاه نيفتد، و از آنان مى خواست تا او را به چاه نيندازند،ولى آنها با كامل خشونت دست هاى او را از لبه چاه دور كرده و ميان چاه سرازيرش كردند،وقتى به نيمه هاى آن رسيد، به منظور قتل او يا روى كينه و رشكى كه بدو داشتند،ريسمان را رها كردند و يوسف را به قعر چاه افتاد. و چون در قعر چاه آب بود يوسف درآب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفته و بالاى آن آمد و خودرا از آب بيرون كشيد.
برخى معتقدند منظور از غيابت الجب كه در دو جاى اى داستان از قرآن آمده ، جاىگاه مخصوصى بوده كه در كناره چاه بالاى سطح آب مى كنده اند و جاى نشيمن و استفادهاز آب چاه بوده است و اين كه يوسف را در آن جايگاه زندانى كردند، براى آن بود كهنخواستند مستقيما وى را بكشند و از طرفى منظورشان را نيز عملى كرده باشند.
در نقلى آمده كه وقتى يوسف را به چاه انداختند، اندكى صبر كردند و سپس او را صدازدند و تا ببينند زنده است يا نه ؟ و چون يوسف جوابشان را داد، خواستند سنگى بهسرش بيندازند و او را بكشند، ولى باز يهودا مانع اين كار شد و از كشتن يوسفجلوگيرى كرد.
حال بينيم برادران پس از آن چه كردند و چگونه به كنعان بازگشتند و جواب پدر را چهدادند؟
پسران يعقوب بازگشتند و...
كيفيت رو به رو شدن پسران يعقوب پس از اين كار با پدر و پاسخى كه در مورد گمشدن يوسف به وى دادند، جالب و شنيدنى است . قرآن كريماجمال آن را اين گونه بيان فرموده است : شبانه با چشم گريان نزد پدر آمدند وگفتند پدر جان ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او راخورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگر چه راست گو باشيم (26)
مفسران گفته اند اين كه تا شب صبر كردند و شبانه نزد پدر آمدند براى آن بود كه ازتاريكى شب بهره گرفته و بهتر بتوانند امر را بر پدر مشتبه سازند و هم چنين جرئتبيشترى در عذر تراشى داشته باشند و بهتر بتوانند دروغ خود را بيان دارند و اينتظاهر به گريه كردند، براى آن بود كه خود را راست گو باشيم (27) معلوممى شود، آنان خود مى دانستند با اين دروغبافى ها و صحنه سازى نمى توانند بدگمانى يعقوب را از خود دور سازند و پدر را قانع كنند كه واقعا گرگ يوسف را خوردهاست اما همين گفتارشان موجب باز شدن مشتشان گرديد و حس كنجكاوى يعقوب را تحريككرد تا در اين باره تحقيق بيشترى كند.
به هر صورت براى اين سخن خود شاهدى دروغين هم آورده و پيرآهن يوسف را به خونبزغاله يا آهويى كه كشته بودند رنگين كرده و نزد پدر آوردند گفتند: اين هم نشانهگفتار ما ولى فراموش كردند كه لا اقل قسمتى از آن پيرآهن را پاره كنند تا بهسخن نادرست و خلاف حقيقت خود صورتى بدهند. برخى گفته اند كه يعقوب از آنهاخواست تا پيرآهن را به او نشان دهند و چون چشم به پيرآهن يوسف افتاد و آن را صحيح وسالم ديد، بدان ها گفت : اين چه گرگى بوده كه يوسف را دريده و خورده است اماپيرآهنش را پاره نكرده است ؟ به راستى كه چه خشمى به يوسف داشته ، اما چه اندازهنسبت به پيراهنش مهربان بوده است !
گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند:دزدان او را كشتند ولى يعقوب در جوابشان فرمود: چگونه دزدى بوده كهخودش را كشته ، اما پيراهنش را نبرده با اين كه احتياج وى به پيراهنش بيش از كشتن اوبوده است
برادران با اين صحنه سازى نيز نتوانستند جنايت خود را پرده پوشى كنند و يعقوبفهميدنى ها را فهميد و سپس فرمود: اينها نيست كه شما مى گوييد، نه گرگ او رادريده و نه دزدان او را كشته اند (28)
گروهى گفته اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند:دزدان او را كشتند 0 بلكه نفس ها شما كارى زشت را در نظرتان جلوه داد، پس مرابايد كه صبرى نيكو و جميل پيشه كنم و درتحمل دشوار اين مصيبت كه شما اظهار داشته و توصيف مى كنيد، از خدا مدد مى خواهم (29)
آرى به گفته يكى از استادان بزرگوار، اين مطلب از حقايق مسلم اين جهان است و بهتجربه نيز رسيده كه دروغ گو هر اندازه هم فريبكار و زرنگ باشد رسوا گشته وبالاخره مشتش باز مى شود و دروغش آشكار مى گردد. اين حقيقت را خداى مجيد و در قرآنكريم بارها گوش زده كرده و مى فرمايد: به راستى كه خدا مردمان دروغ پيشه وكفران كننده را هدايت نمى كند. و در جاى ديگر فرموده : به راستى خدا مردماناسراف گر و دروغ پيشه را هدايت نمى كند و نيز مى فرمايد: به راستى آنانكه با دروغ به خدا افترا زنند رستگار نمى شوند.
جاى تاسف است كه اجتماع امروز گويا اين حقيقت را نشنيده و يا باور نكرده اند و عموماپايه زندگى خود را بر اساس دروغ بنا نهاده و تدريجا آن را نوعى زيركى و زرنگىمى دانند و كسى را كه از صدق و راستى پا فراتر نمى نهند به كودكى و عقب ماندگىمنسوب مى دارند، تا جايى كه مى گويند: اساس سياست ها دنيا را دروغ و خلاف گويى وتشكيل داده است و هر كه در اين راه چيره دست تر باشد و بهتر بتوانند مردم را با وعدههاى دروغين و دفع الوقت كردن در كارها و تبليغات پوچ فريب دهد، سياست مدارتر بودهبراى اداره امور لايق تر است . اما منطق آسمانى قرآن و سروش فطرت معتقدند كه دروغگو رستگار نمى شود.
حال ببينيم كه حضرت يوسف (عليه السلام ) در آن چاه تاريك وحشت زا چه كرد و قضا وقدر الهى چه سرنوشتى براى او مقدر فرمود. اين مطلب مسم است كه بلاهاى پى در پىو دشوارى كه با سرعت و بى وقفه با فاصله بسيار كوتاه بر يوسف عزيز رسيد،تحملش بر وى بسيار دشوار و سنگين بود، زيرا يوسف از وقتى خود را شناخته بود، دردامان پر مهر پدر و مادر، و عمه خويش به سر برده و هر يك از آنان به قدرى او رادوست مى داشتند كه حاضر نبودند حتى كى لحظه از دور شود و به قدرى به وى محبتداشتند كه تمام وسايل استراحت و آرامش او را از هر لحاظ فراهم كرده بودند. پر واضحاست تحمل اين افراد در برابر مشكلات زندگى و ناملايمات ، معمولا كمتر از ديگرانبوده و مانند جوجه بى پر و بالى هستند كه ناگهان از بالاى درخت و آشيانه خود بهزمين بيفتد و به خصوص اگر مانند يوسف صديق به طور ناگهانى و بدون آمادگىقبلى با چنين پيش آمدهاى ناگوارى مواجه گردد.
در اين گونه موارد تنها تكيه گاهى كه مى تواند اضطرابدل را بر طرف سازد و قلب نگران و پريشان را آرام سازد و انسان را از سقوط نگهدارد، ايمان به خدا و توكل بر اوست و تنها مونس و همدمى كه مى توان غمدل را با او در ميان نهاد و از وى استمداد طلبيد، خداى رئوف و مهربان است . البته درمورد افراد بزرگوار و والامقامى هم چون يوسف صديق كه خداى تعالى مى خواهد در آيندهاو را به مقام شامخ نبوت و رهبرى خلق خود منصب دارد و زمام امور دين و دنياى مردم را بهدست وى بسپارد، در چنين پيش آمدها، خداوند لطف بيشترى درباره شانمبذول مى دارد و از طريق وحى اميدوارى و دل گرمى بيشترى به آنها عنايت مى فرمايد.چنان كه قرآن كريم در باره آن ماجرا مى فرمايد: و آن گاه يوسف را بردند و تصميمگرفتند در قعر چاهش اندازند (و نقشه خود را عملى كردند و يوسف در چاه قرار گرفت ) وما بدو وحى كرديم كه (تو را از اين چاه نجات خواهيم داد و) در آينده برادرانت را به اينكار (زشت ) شان آگاه خواهيم ساخت و در حالى كه : بى خبرند (30)
اگر از اين گفتار مفسران كه گفته اند: منظور از اين وحى ، وحى نبوت بود و يوسفدر همان چاه به مقام نبوت رسيد (31)صرف نظر كنيم و بگوييم وحى دراين جا به معنى الهام بوده ، باز هم مى توان فهميد كه اين سروش غيبى و وحى الهى تاچه حد در آرامش روح يوسف موثر بوده و چگونه او را به آينده باشكوهىدل گرم ساخته است . و اگر به وحى نبوت تفسير شود، چنان چه بسيارى گفته اند وظاهر معناى وحى نيز همين است كه با رسيدن به اين مقام شامخ ديگر جاى هيچ گونه خوفو ترسى برايش باقى نمانده است .
نجات يوسف از چاه
مطابق روايت ها و تاريخ ، يوسف سه روز در چاه بود تا خداى تعالى وسيله نجات او رافراهم ساخت و در حديثى آمده است كه حضرت براى شتاب در نجات خويش از آن مهلكهسخت اين دعا را خواند:
يا اله ابراهيم و اءسحاق و يعقوب ارحم ضعفى ، و قلة حيلتى و صغرى ؛ اى خداىابراهيم و اسحاق و يعقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من ترحم فرما
و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.
پيش از اين گفته شد درباره چاه مزبور اختلاف است كه آيا بر سر راه كاروانيان بودهيا در جاى پرت و دور افتاده اى قرار داشته است كه كاروانيان بر اثر گم كردن راه برسر آن چاه آمدند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد: و كاروانى بيامد و مامور آب را(براى آوردن آب بر سر چاه ) فرستادند، و او دلو خويش را، (به چاه ) انداخت و (ناگهان) گفت : مژده ! اين يك پسر است (كه به جاى آب از چاه بيرون آمده است ) و منظور تجارتاو را پنهان داشتند و خدا دانا بود كه چه مى كنند (32)
بارى مامور كشيدن آب ، سر چاه و دلو را به چاه انداخت ، يوسف (عليه السلام ) به دلودرآويخت و آب آور احساس كرد كه دلوش سنگين شده است ، آن را با تلاش بيشتر بالاكشيد و ناگهان ديد كه به جاى آب ، پسر زيبا رويى از چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد:آى ، مژده كه اين پسرى است ......!
حالا ديگر يوسف عزيز از تنگناى چاه و آن محيط وحشت زا نجات يافته است كه و بعد ازگذشت چندين روز كه جز ديوارها و آب نيلگون ته چاه ، چيز ديگرى را نمى ديد، چشمشبه انسانى افتاد و پس از ساعت ها متمادى - كه از هواى سنگين و خفقان آور و قعر چاهاستنشاق كرده بود - از هواى آزاد و صحرا بهره مند شد و خداى مهربان نعمت تازه اى بدوبخشيد و نشاط و نيروى جديدى در جانش دميد، اما مقدورات روزگار بلاى ديگر سر راه اوقرار داده و به غم و اندوه ديگرى مبتلايش ساخت و يوسف آزاده و پيغمبرزاده را مشتىسودجو و بى عاطفه به صورت برده و بنده اى زر خريد و در معرض خريد و فروش درآوردند.
قرآن كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است : و او را به بهايى اندك وناچيز و به درهمى چند فروختند و در آن بى رغبت بودند. (33)
يوسف را در برابر چند درهم بى ارزش فروختند
قرآن كريم عدد درهم ها را تعيين نكرده ، بلكه فروشندگان را سرزنش نموده كه اينشخصيت بزرگ و آزاده را به صورت برده اى درآورده و به چند درهمپول سياه و بى ارزش فروختند، اما در روايت ها و گفتار مفسران عدد آن درهم ها را بهاختلاف ذكر كرده اند: در چند حديث عدد آن ها بيست و درهم و شماره فروشندگان ده نفر ذكرشده كه هر كدام دو درهم نصيبشان شد و در نقل ديگرى 22 درهم و در روايتى ديگر هيجدهدرهم آمده است .
ابن عباس گفته است : كسى كه يوسف را پيدا كرد به مصر آورد و در مصر فروخت ونامش مال بن زعر بود، وى يوسف را به چهل دينارپول و يك جفت كفش و دو جامه سفيد به عزيز مصر فروخت . (34)
البته در ميان مفسران اختلاف است كه فروشندگان يوسف چه كسانى بودند؟ وخريدارانش كه بوده اند؟ جمعى گفته اند برادران يوسف درخلال چند روزى كه او در چاه بود، مترصد بودند تا ببينند سرنوشت يوسف چه مى شود وسرانجام چه كسى او را از چاه بيرون مى آورد و پيوسته ميان كنعان و چاهى كه يوسف رادر آن انداخته بودند، در رفت و آمد بودند و چون كاروانيان او را بيرون آوردند، به آن هاگفتند اين جوان غلام زر خريد ما بوده كه از دست ما گريخته و بدين جا آمده و خود را دراين چاه پنهان كرده است .
اكنون بايد بهايش را به ما بپردازيد و يوسف را نيز كه در صدد بر آمده بود به ناچارگفتار آنها را تصديق كرد و بدين ترتيب برادران او را به كاروانيان فروختند و معناىاين كه خداوند مى فرمايد رغبتى در وى نداشتند به آن سبب بود كه مى خواستندهر چه زودتر او را از آن محيط دور كنند و سرپوشى روى كارشان بگذارند و تا مبادايوسف به كنعان باز گردد و پرده از روى كارشان برداشته شود، به هميندليل اعتنايى به خود يوسف و بهايش نداشتند و هدفشان از اين كار فقط ناپديد كردنيوسف بود. (35)
طبق اين گفتار، يوسف دو بار فروخته شد: يكى در كنار چاه و به دست برادران ، وديگرى در مصر و به دست كاروانيان ، خريدار نخست ، كاروانيان بودند و خريدار دومعزيز مصر.
ولى گروه ديگرى معتقدند فروختن يوسف يك بار بيشتر اتفاق نيفتاد و آن هم به دستكاروانيان و در مصر بود، كاروانيان پس از اين كه وى را از چاه بيرون آوردند، بهصورت كالايى كه قابل فروش و استفاده است ، پنهانش كردند. چنان كه خداى تعالىفرموده است : و اسروه بضاعة سپس او را در مصر به بهايى اندك و درهمى چندفروختند و چون در وى آثار آزادى و نشانه بزرگى ديدند و شايد بر اثر تحقيق وسوالى كه از او كرده بودند، وى را شناخته و دانستند فرزنددل بند يعقوب و نوه ابراهيم خليل است ، به هميندليل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند كه او را نزد خود نگاه دارند وبا ورود به مصر بى درنگ او را در معرض فروش گذارده و درباره قيمتش سخت گيرىنكرده و او را فروختند و كلام خدا را كه فرموده : و كانوا فيه من الزاهدين بههمين معنا حمل كرده اند.
صرف نظر از اقوال مفسران و پاره اى از روايت ها و معناى دوم با سياق آيه مناسب تر استو يك نواخت بودن ضماير جمع ، نيز گواهى ديگر بر اينقول است .
و از اين مطلب جمعى چنين استنباط كرده اند: كه وقتى مردم مصر مطلع شدند يوسف را بهمعرض فروش گذارده اند، به سوى بازارها برده فروشان هجوم آورده و ساعت به ساعتقيمت يوسف بالا مى رفت و تا اين كه او را به هم وزنش از طلا و نقره و حرير و مشكفروختند و اين گفتار را به وهب بن منبه نسبت مى دهند ولى اين سخنان افسانه اى بيشنيست و هم چنين داستان پيرزن و كلافى كه در دست گرفت و به بازار آمد و با همانكلاف - كه دارايى او را تشكيل مى داد - خود را جزو خريداران يوسف قلمداد كرد و سايرمطالبى كه براى شاعران خيال پرداز فارسى نيز زمينه و سوژه اى فراهم كرده استتا در اين باره اشعارى سروده و خيال پردازى كنند، بى اساس و خالى از اعتبار است .
به هر حاليوسف بى گناه و نورديده و يعقوب به صورت كالايى تجارتى و برده اىقابل خريد و فروش در دست كاروانيان در آمد. و به سوى مصر و سرنوشتى نامعلومپيش مى رفت و در اين ميان خود را به قضا و قدر الهى سپرده بود تا بيند لطف خداىمهربان با او چه مى كند و وعده الهى چه وقت درباره او محقق مى شود.
در خانه عزيز
كاروان وارد مصر شد و فرزند دلبند اسرائيل را به بازار برده فروشان برد و درمعرض فروش قرار داد. سرانجام اين گوهر گران بها نصيب عزيز مصر گرديد كهبرخى نامش را قطفير ذكر كرده و گفته اند: وى نخست وزير كشور مصر بوده ومنصب جانشينى و خزانه دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است ؛ وىيوسف را خريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگى رآ در چهره اش ديد،به همسرش سفارش كرد و گفت : جاى گاهش را گرامى دار (و از وى به خوبىپذيرائ كن ) شايد براى ما سودمند باشد و يا او را به فرزندى اختيار كنيم (36)
يعنى با نظر بردگى به او نگاه كن و مانند ساير غلامان با وى رفتار مكن كه نشانهبزرگى و اصالت در چهره اين جوان هويداست و قيافه و سيمايش از آينده درخشان وپرشكوهى خبر مى دهد و شايستگى آن را دارد كه ما او را به فرزندى برگيريم و بهعنوان فرزند خود او را به مردمان معرفى كرده و وارث ثروت خويش كنيم .
درسى آموزنده از قرآن كريم
قرآن كريم در اينجا به عنوان تذكر، درسى به پيروان خود مى دهد كه بدانند عزت وذلت بندگان خدا به دست مردم نيست و آنها نمى توانند كسى را خوار يا عزيز كنند.برادران براى اين كه يوسف را از چشم پدر بيندازند و او را از بين ببرند و خود پيشپدر محبوب شوند، او را از دامن پر مهر پدر و محيط آرام خانه يعقوب جدا كردند و به چاهانداختند و تا آن جا كه پيش رفتند كه - به گفته جمعى - برادر عزيز خود را به چنددرهم پول سياه فروختند و فرزند آزاده اسرائيل را به صورت برده اى در معرض خريدو فروش گذارند، و اما خدا مى خواست او را عزيز و محترم گرداند و بهدليل نيكى و صفاى باطنش به او پاداش خوبى دهد و او را در بهترين خانه ها و فراخترين اند نعمت ها جاى دهد و همه گونه شوكت و عظمتى را به وى ارزانى كند و از همهبالاتر مقام نبوت و پيامبرى را به او تفويض كند و دانش و حكمت به وى آموزد و علمتعبير خواب را يادش دهد و زمينه فرمانروايى و عظمت او را در كشور مصر فراهم سازد؛تا برادران حسود او و ساير انسان ها بدانند كه دستگاه منظم خلقت كه تحت فرمانآفريدگار حكيم در جريان و گردش است ، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقطاراده ذات اقدس او است كه ، تابع اراده حسودان و بدخواهان نيست و فقط اراده ذات اقدس اواست كه ، در كارها موثر و نافذ است و خداى تعالى نيز بر اساس لياقت و شايستگى وخوبى و بدى بندگانش به آنان پاداش و كيفر و عزت و خوارى مى دهد. پاداشنيكوكارى را ضايع نمى كند و كيفر بدكاران و بدخواهان را نيز در كنارشان مى گذارد؛متاسفانه بيشتر مردم از اين حقيقت بى خبر و غافل هستند.
قرآن كريم و اين حقيقت را چنين بيان مى كند .. و بدين گونه يوسف را در سرزمين مصرمكانت و اقتدار داديم تا به وى تعبير خواب ها را بياموزيم و خدا بر كار خود غالب ومسلط است . و همه موجودات و كارها تحت اراده و فرمان او است ولى بيشتر مردم نمى دانند وآنگاه كه يوسف به سن رشد و كمال رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران راچنين پاداش مى دهيم (37)
در فرازهاى اين داستان نيز در هر جا به مناسبتى ، درسهايى آموزنده به فرزندان آدمداده و حقايق ديگرى را گوشزد مى كند كه - انشاء الله - در جاى خود تذكر مى دهيم .گذشت ايام پيش بينى عزيز مصر را تاييد كرد و هر روزى كه از توقف يوسف در آنخانه مى گذشت ، بيشتر توجه بزرگ خانه ، بانو و ساير افراد خانه را جلب مى كردو رفتار و حركات منطق گرم و گيرا و ادب و نجابت و امانت و وقار متانت و ساير صفت هاىكه در يك جوان اصيل و تربيت يافته دامان مردان الهى است ، شيفتگان تازه اى بهشيفتگان مى افزود، به خصوص كه از نظر زيبايى صورت و سيما و آراستگى اندام نيزخارق العاده بى نظير بود، خلاصه آن چه خوبان همه داشتند يوسف به تنهايى داشت . وخداى بزرگ كمال صورى و معنوى را در وجود او گرد آورده بود.
ظاهرا از توقف يوسف در خانه عزيز بيش از دو سالى نگذشته بود كه همهاهل خانه مجذوب و فريفته اخلاق و رفتار او شدند. و در اين ميان كسى كه بيشتر از همهشيفته يوسف شد و علاقه اش كم كم به صورت عشقى آتشين درآمد و در اعماقدل و جانش اثر كرد، بانوى كاخ و همسر عزيز مصر بود كه نامشراعيل و لقبش زليخا ذكر شده است . علت اين عشق سوزان را كه تدريجا به صورتدل باختگى و علاقه جنسى در آمده و با آن سماجت درخواست كامجويى از يوسف كرد، در چندجهت ذكر شده است : اول اين كه زليخا فرزندى نداشت و از لذت داشتن فرزند محرومبود، به همين سبب در جستجو بود تا به جاى فرزند،دل خود را به انسانى ديگر در ميان افراد خانه بسپارد و اوقات فراغت خود را با مهروزى به وى سرگرم و سپرى سازد، و با آمدن يوسف در خانه او و به خصوص با اظهارتمايل شوهر و پذيرفتن او به عنوان فرزند، منظور زليخا عملى شد، اما اين علاقهشديد و دل دادگى كم كم از اين صورت خارج شد و به صورت ديگر در آمد.
ديگر آن كه زليخا يك زندگى اشرافى كامل داشت كه باخيال آسوده در آن مى زيست . غلامان و كنيزان كارهاى خانه را انجام مى دادند. و بهترين غذاو وسايل استراحت را برايش فراهم مى كردند، وسيله تفريح و خوش گذرانى و هر سروبرايش مهيا و آماده بود و سرگرمى ديگرى جز آن درباره زيباى اين و آن فكر كند، نداشتو پيوسته و در فكر تهيه جامه بهتر و رسيدگى بيشتر به وضع خود و در فكركامجويى و لذت بيشترى در زندگى بود. بديهى است كه در چنين محيطى وجود يوسفزيبا براى زليخا چه اندازه وسوه انگيز و دل ربا است . به ويژه آن كه يوسف پاى درسن جوانى گذارده و از هر نظر آراسته و كامل شده بود و عشق و علاقه به او قلبدل زليخا را از هر سو احاطه و تسخير كرده بود.
در چنين محيطهاى و با فراهم بودن اين گونهوسايل همه جانبه براى كام جويى و خوش گذرانى تنها نيرويى كه مى تواند جلوىهواهاى نفسانى و در خواست هاى نامشروع انسان را بگيرد و او را به عفت و تقوا وادارد،ايمان پاك و محكم به خداى يكتا است كه چنين نيرويى در زليخا نبود، زيرا وى زنى بودبت پرست كه تكيه گاه روحش همان بت بى جان بود كه چنين نيرويى در خانه داشت وگاه گاهى به عنوان پرستش در برابر او كرنش مى كرد.
علت سوم براى تعلق خاطر شديد زليخا به يوسف و تقاضاى كام جويى از وى اينبوده كه گفته اند: عزيز مصر (شوهر زليخا) عنين و از انجامعمل جنسى با همسر خود محروم بود كه اگر ايننقل صحيح باشد، مى توان گفت مهم ترين انگيزه براى درخواست نامشروع علت دوم مىتوان حدس زد تا چه اندازه آتش شهوت در وجود زليخا شعله ور شده و چگونه او راديوانه وار به تقاضاى كام جويى از يوسف وادار كرده است .
گفتنى است حامل اين بار سنگين و اين عشق سوزان نيز، يك انسان ضعيف ، يعنى يك زنبوده است و معمولا تحمل زنان در اين گونه موارد به مراتب كمتر از مردان است و نيروىخويشتن دارى و تملك نفس در آنان ضعيف تر از جنس مخالف است .
به هر حال اين عوامل دست به دست هم داد و دام تازه اى سر راه يوسف پاك دامن و معصومگسترانيد و بلا و فتنه تازه اى را برايش پيش آورد و فرزند باتقواى يعقوب را دربرابر آزمايش و امتحان سخت ترى قرار داد.
اما از آن جا كه يوسف (عليه السلام ) در دوران توقف چند ساله خود در خانه عزيز مصرهيچ گاه از دايره عفت و تقوا خارج نشد و شرط امانت و پاك دامنى را در تمام شئونزندگى درباره صاحب خانه اربابش مراعات كرد و در همه فراز و نشيب ها پيوستهپروردگار متعال را شاهد و ناظر اعمالشان مى دانست و چنان كه آزار برادران و زندانىشدن در چاه و بردگى ، نتوانست از اعتماد و توكل او به خداى يكتا بكاهد و روح بلند وآرام او را نگران و مضطرب سازد، زندگى اشرافى خانه نخست وزير مصر و ناز و نعمتهاى بى حد آن جا نيز نتوانست ذره اى در روح با صفاى يوسف و ايمان قوى اش اثربگذارد و اراده نيرومندش را در راه مبارزه با انحراف و آلودگيىمتزلزل سازد.
شكى نيست كه خداى متعال هم وقتى بنده خود را اين گونه كه در راه مجاهدت و تهذيب نفسخويش آماده و آيينه دلش را به اين حد پاك و با صفا مى بيند، نيروى بيشترى براىمبارزه با آلودگى و انحراف به وى عنايت كرده ودل پاك او را جلوه گاه عنايات خاصه و علم و حكمت خود قرار مى دهد و چون بنده اى به اوپناه برده و در پيش آمدها همه جا بدو توكل و اعتماد كند، كفايتش كرده و مشكلاتش رابرطرف مى سازد. و هرگاه ببيند كسى در راه فرمان بردارى و اطاعت خود ايمان و خلوصدارد، عالى ترين زندگى را نصيبش كرده و بهترين پاداش را به وى مى دهد.
چنان كه در قرآن كريم اين عنايت ها را مورد تاكيد قرار داده و چنين فرموده : والذينجاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين (38) آنان كه در راه ما مجاهده مىكنند به يقين راه هاى خود را بر آنان مى نماييم و به حقيقت خدا با نيكوكاران است .
و من يتوكل على الله فهو حسبه .... (39) هر كس به خداتوكل كند كه او براى وى بس است .
و من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مومن فلنحيينه حياة طيبة ولنجزينهم اجرهم باحسنماكانوا يعملون (40)
هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد و مؤ من باشد، قطعا او را با زندگى پاكيزه اىحيات حقيقى بخشيم و مسلما به آنان نيكوتر از آن چه كرده اند پاداش خواهيم داد.
بارى خداى سبحان يوسف عزيز را مورد عنايت خود قرار داد و با محكم شدن قواى بدنى وورود او در سنين جوانى بر قدرت روحى اش نيز افزود و علم ، حكمت و فرزانگى خاصىبدو عنايت فرموده و بدين ترتيب پاداش كردار و رفتار نيكش را داد و براى تذكرديگران اين موضوع را به پيغمبر گرامى خود نيز به صورت وحى آسمانى گزارشفرموده و گفت :
و لما بلغ اشده آتيناه حكما وعملا و كذلك نجزى المحسنين (41)
و چون به حد رشد رسيده ، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مىدهيم .
قهرمان تقوا و عفت
عشق زليخا به يوسف به جايى كشيد كه همه ملاحظات را كنار گذاشت و از همه عنوان هاچشم پوشيد و تصميم گرفت عشق سوزان را به اين حيوان ماه سيما و غلام كنعانى ابرازكند و به هر ترتيبى شده از وى كام دل بگيرد.
ملاحظه اين كه با داشتن مقامى چون بانويى كاخ نخست وزير و همسرى شخص دوم مملكتمصر اظهار چنين مطلبى به يك غلام زر خريد مناسب شاءنش نيست و او را تا سرحد سقوطتنزل مى دهد و از سوى ديگر يوسف معصوم و پاك دامنى كه تاكنون درطول چند سال توقف در كاخ ، هيچ گاه از دايره عفت و تقوا پا بيرون نگذارده و حتى يكنگاه خائنانه هم به او نكرده است ، اگر از قبول اين درخواست سر باز زند و زير باراين تقاضا نرود، در اين صورت چه اتفاقى خواهد افتاد و با رسوايى هاى كه احيانا بهدنبال آن به بار خواهد آمد، چه كند؟ اين افكار يا به مغزش خطور نمى كرد و يا قدرتمقاومت در برابر خواسته دل او را نداشت .
همه فكرش اين بود كه با هر وسيله اى كام دل ، از آن جوان ماه سيماى كنعانى گرفته واو را - كه مى دانست با تقوا و عفيف است - به اين كار تسليم نمايد.
زليخا تصميم خود را گرفت و يك روز يوسف ديد وضع خانه و رفتار زليخا تغييركرده و او بهترين لباس هاى را پوشيده و بهترين آراش را كرده و طرز رفتارش به كلىتغيير يافته است . و از آنجا كه وى قبلا نيز اطوار و حركت هايى نظير اين از وى ديدهبود، فهميد زليخا و در صدد فريب و كام جويى از وى است . يوسف ناگهان متوجه شدكه درهاى تو در توى كاخ نيز به دستور وى بسته شده است . و به سوى اتاقمخصوص خواب زليخا راهنمايى شد و چون بدانجا درآمد، زليخا را ديد از خود بى خودشده و با بى صبرى مصمم به كام جويى از يوسف است و همه اينها مقدماتى براى انجاماين كار بوده ، از اين رو، وقتى يوسف را ديد، در اتاق را بست و با لحنى آمرانه و آميختهبا تضرع و بدون پروا گفت : هر چه زودتر پيش من آى و مرا كام روا ساز! (42)
يوسف كه جز به معشوق حقيقى و پروردگار مهرباندل نبسته و تمام نعمت هاى خود را از او مى داند و نيز به اين حقيقت واقف است كه هر گونهانحراف و گناهى از انسان سر مى زند، ستمى بر نفس و محروميتى است از رستگارى وهدايت حق تعالى ، در اين جا بدون تامل گفت : پناه بر خدايى كه او پروردگار من است(چگونه نافرمانيش كنم ) كه به من جاى نيكو داده است . به راستى ستم كاراين رستگارنمى شوند. (43)
يوسف (عليه السلام ) ضمن اين سه جمله كوتاه ، چند حقيقت را بيان فرموده و با اينعمل نيز درسى به مردمان پاك دل و پاك سرشتى داد كه درصدد ترك گناه و مهار نفسسركش خود در برابر نافرمانيى ها و آلودگى ها هستند؛ يعنى وقتى خود را در برابرچنين منظره تحريك آميز و صحنه شهوت انگيزى ديد، صحنه اى كه پهلوانان تهمتن رابه زانو در مى آورد، و قهرمانان ميدان را مقهور خويش مى سازد، به محكم ترين دژهاى ومطمئن ترين پناه گاهها يعنى پناه خدا پناهنده شد و خود را به او سپرد و با همين جمله معاذبالله كه با زيبايى خاصى توام است نفس خويش را مهار كرد و اين درس آموزنده را بهجويندگان راه حق كه در طريق مجاهده نفس اند داد كه در چنين مواقع خطرناك و اتفاقاتسخت ، تنها سنگرى كه مى تواند انسان را حفظ كند. پناه بردن به خدا و اعتماد بدوست .در مواجهه با چنين پرى رويان نغز كه پيلان را مى لغزاند، يگانه حافظ و نگهبان ،خداى بزرگ است .
يوسف صديق ، آن فرشته پاكى و فضيلت ، با اين جمله صريح و منطق نيرومند، پاسخبانوى مصر را داد و تمام نقشه هاى فريب كارانه او را نقش بر آب كرد و برنامهزندگى خود را كه بر پايه ايمان و عشق به خدا پى ريزى شده بود. به وى تذكر داد.
زليخايى كه با آن ثروت ، مقام ، زيبايى ، شكوه ، وجلال به خاطر عشق يوسف و كام جويى از وى از شخصيت و مقام خويش چشم پوشيده وبراى رسيدن به هدف نامشروع خويش آماده براىتحمل هر گونه پيش آمد و رسوايى گرديد.... و به همين منظور شايد روزها و شب ها فكركرده تا آن روز را انتخاب كرد و درها را بسته و با بهترين آرايش و زيباترين جامه هاتمام فنون و رسوم دل ربايى را در خلوت به كار برد؛ اما در برابر اين همه رنج ومشقت كم ترين موفقيتى نصيبش شد و اين جوان ماه روى كنعانى درمقابل خواسته او رام نگرديد و با صراحت و قاطعيت دست رد به سينه او زد و او را ناكامگذاشت .
طبيعى است كه آن زن در مقابل چنين محروميت و شكست سختى كه در عشق خورد و در برابرچنين بى مهرى عجيبى كه از معشوق زيباى خود ديد، فكرى جز انتقام به مغزش خطور نمىكند و با توجه به ناتوانى و محدوديت كه اينان از نظر فكرى و جسمى دارند، در چنينموقعيتى از چنين زنى جز حمله و ضربه زدن به معشوق انتظار نيست و آماده مى شود تابراى جبران شكست خود از هر گونه اقدامى اگر چه حاد و خطرناك باشد، دريغ نورزد واز تهمت و افترا و دروغ بستن نيز باكى ندارد.
و درك اين واقعيت ، شايد به فهم معناى آيات قرآنى هم كه خداوند در اين باره فرمودهكمكى بنمايد و از ميان وجوه بسيارى كه مفسران در تفسير اين آيات گفته اند، آن را كهبه صحت و صواب نزديك تر و بهتر است بتوانيم انتخاب كنيم .
خداى كريم دنباله ماجرا را اين گونه بيان فرموده است : و براستى آن زن آهنگ وىكرد و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ وى مى كرد. چنين كرديمتا بدى و گناه را از وى بگردانيم چرا كه او از بندگان خالص و برگزيده ما بود وآن دو به سوى در؛ بر يكديگر سبقت گرفتند آن زن پيرآهن يوسف را از پشت بدريد و درآستانه در آقاى زن را يافتند. زن پيش دستى كرده گفت : سزاى كسى كه به خانواده وناموس تو قصد خيانت داشته چيست ؟ جز اين كه زندانى يا دچار عذابى دردناك شود(44)
شايد در اين مورد بهترين معنا اين است كه وقتى يوسف درخواست او را رد كرد و بهشخصيت زليخا و زيبايى و عشق و علاقه و عجز و لابه وى توجه نكرد و صريحا گفت :
و معاذ الله انه ربى احسن مثؤ اى انه لايفلح الظالمون (45)
زليخا از اين عمل سخت بر آشفت و چون آتشىمشتعل گرديد و تصميم به انتقام از يوسف آن هم انتقامى سخت گرفت و قصد حمله بدو راكرد، يوسف نيز كه وى را به آن حال ديد از خود دفاع نموده و خواست او را بزند، امابرهان ، روشن پروردگار - كه به صورت وحى و الهام بود - او را از اين كار بازداشت. زيرا متوجه شد كه اگر اقدام به زدن زليخا كند، در اين ميان ممكن است يكى از آن دوكشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگر جبران آن به هيچ وجه ميسر نباشد و بحث هاىگوناگونى به وجود آيد و تهمت هاى زيادى بر وى زنند و زليخا نيز براى انتقام ازيوسف موضوع را به گونه ديگرى در خارج منعكس كرده و بگويد كه يوسف قصد خيانتو تجاوز داشت و چون با ممانعت من رو به رو شد، مرا كتك زد و...
از اين رو يوسف تصميم خود را تغيير داد و فرار كرد. خداى سبحان نيز
مى فرمايد: يوسف خواست تا از خود دفاع كند و همان گونه كه زليخا به وى حملهكرد، او نيز اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، آهنگ حمله زليخا را كرده بود،ولى ما براى اين كه يوسف از بندگان مخلص ما بود بدى و فحشا را كه همانقتل يا اتهام بود از وى دور نموده و موضوع را بدو وحى كرديم تا بدى و فحشا را ازوى بگردانيم و او را از بندگان با اخلاص ما بود (46)
تهمت و دفاع
يوسف با نيرويى شكست ناپذير، تصميم خود را به فرار از آن خلوت گاه شهوت زا وگناه آلود گرفت و بى درنگ به طرف در دويد تا از مكر زليخا بگريزد. او نيز وقتىمتوجه شد كه يوسف به سوى در فرار مى كند. به آن جانب دويد تا نگذارد وى در راباز كند، زيرا پس از تحمل اين همه رنج و تهيه آن همهوسايل بر وى گران بود كه به اين سادگى معشوق از دستش بگريزد يا مى خواستبه طريقى انتقام خود را از محبوب بى اعتنا و گريز پا بگيرد. از اين روز وقتى يوسفرا چابك تر و مصمم تر ديده ، از پشت سر دست انداخته و پيراهنش را گرفت و در اينگير و دار، پيرآهن يوسف از پشت سر دريد.
در اين ميان عزيز مصر شوهر زليخا از راه رسيد و يا دم در نشسته بود كه ناگهان يوسفو زليخا را ميان در، نفس زنان و نگران مشاهده كرد.
زليخا كه در عشقش ناكام مانده بود، مترصد فرصتى بود تا انتقامش را از يوسف بگيردو از طرفى با آن رنگ پريده ، نفس هاى بريده ، جامه و آرايش ، وضع مبهم و مشكوكى كهپيدا كرده بود مى دانست كه خواه ناخواه حس كنجكاوى شوهر را برانگيخته و او درصددتحقيق بر مى آيد و ممكن است حقيقت آشكار شود و كار به رسوايى بكشد. زليخا و در اينجا پيش دستى كرده و براى تبرئه خود، رو به شوهرش نمود و گفت : سزاى كسىكه قصد خيانت به خانواده تو كرده چيست ، جز آن كه زندانى شود يا عذابى دردناكببيند و بدين ترتيب گوش مالى و تنبيه شود؟
اما افراد با ايمان و مردمان با تقوا چون به خداوند اعتماد دارند و به خاطر او از هرآلودگى و گناهى پرهيز مى كنند، از غير پروايى ندارند و هيچ گاه از دايره حقيقت پابيرون نگذارده و از راستى و راست گويى منحرف نمى شوند و براى پيشبرد هدفشان ازحربه خيانت كاران استفاده نمى كنند. از اين رو يوسف صديق و معصوم باكمال شهامت و صداقت پرده از روى كار برداشت و حقيقت را چنين گفت : مطلب اين گونهنيست ، بلكه او بود كه از من كام مى خواست (47) و من هيچ گاه قصد خيانت نداشتهام .
شايد اگر زليخا پيش دستى زيركى نكرده بود و اين تهمت را به او نمى زد، يوسفعزيز ناچار به اظهار حقيقت و دفاع از خود نمى گشت و به سبب شرم و حيايى كه داشت ونيز به خاطر حفظ آبروى بانوى حرم سراى خانواده اى كه حق نان و نمك بگردن او دارندچنين سخنى بر زبان نمى آورد.
اما زليخا خود سبب اين پرده درى گشت و او را وادار كرد تا لب به سخن بگشايد و حقيقترا بيان كند و در ضمن از آبروى خويش كه بازيچه آن زن بوالهوس قرار گرفته بود،دفاع نمايد. (48)
عزيز مصر كه شايد قبل از اين سخنان ، كم و بيش چيزهائى دست گيرش شده بود باديدن آن وضع مبهم و صحنه غير عادى حدس مى زد توطئه اى در كار بوده است ، اكنون بااظهارات آنان به فكر فرو رفت كه آيا يوسف را تصديق كند و در صدد همسر برآيد، ويا سخن همسرش را باور كند و يوسف را به كيفر برساند.
از طرفى سابقه درخشان يوسف و عفت و پاك دامنى او را در تمام مدت حضورش در قصربه نظر آورد و نتوانست باور كند كه او قصد خيانت به ناموسش را داشته است و از سوىديگر دلش راضى نمى شود همسر خود را به خيانت پيشگى بشناسد و با اين وضع مبهمعلاقه خود را از وى قطع كند و با سماجتى كه او رد تبرئه خويش و اتهام يوسف دارد، رودر رو سخنش را رد كند. از اين رو به فكر فرو رفته و دچار حيرت و ترديد شد.
خداى سبحان در اين موقع حساس ، اولياى خود و افراد باتقوايى چون يوسف را يارى مىكند و پاكى آنان را آشكار ساخته و از آلودگى و اتهام حفظشان مى فرمايد و همان كه اورا تا به آن روز همه جا محافظت نموده بود، در اين جا نيز با لطف و عنايت ياريش كرد وشاهد و گواهى از نزديكان خود زليخا (كه بعضى گفته اند پسر عمويش بود و برخىنيز وى را خواهرزاده او مى دانند. به هر صورت گروهى از مفسران عقيده دارند وى مردىحكيم و فرزانه بوده است ) (49) پيدا شد و چون از قضيه مطلع گرديد و تحير عزيزمصر رآديد بنا به نقل داخل خواب گاه شد و اوضاع را از نزديك ديده بود و از موضوعپاره شدن پيرآهن يوسف نيز مطلع گرديد آن گاه رو به عزيز مصر كرد و گفت :اگر پيراهن او از جلو پاره شده ، زليخا راست گفته و يوسف از دروغگويان است واگر پيراهن او از عقب پاره شده زن دروغ گفته و يوسف از راست گويان است .(50)
اين دليل در عين سادگى ، حقيقت را به خوبى روشن كرد و جاى ابهامى باقى نگذاشت ،زيرا واضح بود كه اگر پيراهن از جلو پاره شده بود، نشان دهنده اين است كه يوسفقصد خيانت داشته و زليخا ممانعت كرده و حضرت از پيش رو با زليخا مكش داشته است ، امااگر پيرآهن از عقب دريده شده بود، معلوم مى شود زليخا قصد كام جويى از يوسف راداشته است و يوسف از خواب گاه گريخته و او را در تعقيب وى از بيرون آمدنش جلوگيرى كرده و ناچار به پيراهن او در آويخته و در نتيجه از پشت سر دريده است ! ازاين رو عزيز مصر بى درنگ به تماشاى پيراهن پرداخت .
و هنگامى كه ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است . صدق گفتار حضرت را دريافت ورو به زليخا كرد و گفت : اين از نيرنگ شما زنان بزرگ است (51)بعد از بياناين جمله پيش خود فكر كرد با اين لحن تند و محكوم كردن بانوى كاخ و حاكم ساختنغلامى زر خريد و بر وى ممكن است ، حوادث ناگوارى را پيش آيد و يوسف يا زليخادرصدد انتقام از يكديگر برآيند و اوضاع بدتر شده و اقدامات حادى از آنان سر زند واز همه مهم تر قصه مزبور بر سر زبان ها بيفتد و آبروى خاندان عزيز مصر بر بادرفته و كوس رسوايشان بر سر هر كوى و برزن به صدا درآيد. به همين سبب بهدنبال اين سخنان ، براى خاتمه دادن به ماجرا يك جمله به يوسف گفت و جمله ديگرى همبه زليخا.
عزيز مصر به يوسف چنين گفت : اى يوسف از اين ماجرا درگذر (52) و آن راناديده بگير و در جايى ديگر، سخنى ، از اين داستان به ميان نياور، و به زليخا گفت :از گناه خود استغفار كن (53) و توبه نما كه خطا از توست و تو از خطاكاران بوده اى