بلقيس خداوند به حضرت سليمان پيغمبر حشمتى موهبت كرده بود كه به هيچيك از بندگانبرگزيده اش نداده بود(54). سليمان ، هم پيغمبر خدا بود و هم فرمانرواى بزرگ ومقتدر عصر. روزى سليمان در حالى كه طبق معمول گروه بى شمارى از جنيان و انسانها وپرندگان در صفهاى مشخص ، او را همراهى مى كردند، راهى سفر شد. در آن سفر سليمانوارد سرزمين ((يمن )) گرديد و در بيابانى گرفتار مضيقه بى آبى گشت . به دستورسليمان ، همراهان در صدد برآمدند تا مگر در آن بيابان سوزان به آبى دست يابندولى چندان كه گشتند دسترسى به آب پيدا نكردند. شايد علت اينكه خداوند به سليمان مانند پدرش داوود مقام نبوت و سلطنت هر دو را عطاكرده بود، ماديگرى و دنياپرستى قوم آنان ((بنىاسرائيل )) بود كه مى پنداشتند كسى مى تواند بر آنان حكومت كند كه از لحاظمال و ثروت و جلال و حشمت سرآمد مردمان مصر باشد. هر گاه سليمان به سفر مى رفت يا به تخت مى نشست ، سپاهيانى از جن و انس وپرندگان كه خداوند مسخر وى كرده بود، پيرامونش را مى گرفتند يا به دنبالش راهمى افتادند. در آن بيابان گرم و آفتاب سوزان ، سليمان ديد در آنجايى كه نشسته است از گوشهاى آفتاب بر او مى تابد. چون به اطراف خود نظر افكند جاى ((هُدْهُد)) را در بالاى سرخود خالى ديد. سليمان مى خواست هدهد را كه در ميان پرندگان شامه خاصى براى يافتن آب ولو ازمسافت دور داشت ماءمور كند تا هر طور شده او را در آن بيابان از وجود آب آگاه سازد ولىچون جاى او را خالى ديد گفت : ((آيا هدهد هست و من نمى بينم يا از غايبان است ؟ اگر او دراين لحظه حساس (بدون جهت ) غيبت كرده باشد به سختى كيفر خواهم داد يا براى عبرتديگران سر از تنش جدا مى سازم مگر اينكه براى غيبت خود عذرى موجه بياورد(55))). خداوند به پرندگان مانند ديگر اصناف جانداران الهام كرده بود كه بايد تحت فرمانسليمان پيغمبر باشند و از فرمانش سرپيچى نكنند. به همين جهت نيز سليمان هدهد را درصورت غيبت غير موجه ، مقصر مى دانست . اين معنا موهبتى بود كه از جانب خداوند فقط بهحضرت سليمان داده شده بود به طورى كه نهقبل از وى سابقه داشت و نه بعد از او نظير پيدا كرد. ديرى نپاييد كه هدهد آمد و به سليمان گفت : ((من پى به موضوعى برده ام كه تو -پيغمبر خدا - با همه شكوه و جلال و علم و اطلاعى كه دارى از آن بى خبرى ! من از قلمرو((سبا)) مى آيم و خبرى مقرون به حقيقت و يقين آورده ام (56))). ((من در آن شهر زنى را ديدم كه بر مردم آنجا حكومت مى كند و برايش همه گونهوسائل وقدرت وتجمل فراهم است .اوبه خصوص تختى عظيم دارد)). ((من ديدم كه آن زن و افراد مملكت او به جاى پرستش خداوند جهان در برابر خورشيد سربه خاك نهاده و آفتاب مى پرستند. شيطان هم شرك به خدا و كارنامعقول آنان را در نظرشان جلوه داده و از راه حق و صواب بازداشته است ، به همين علتهم از راه راست بازمانده اند(57))). ((شيطان آنان را فريب داده است تا خدايى كه هر راز پنهان در آسمانها و زمين را آشكار مىسازد و از آنچه مردم نهان مى دارند يا آشكار مى سازند، آگاه است ، پرستش نكنند.خدايى كه جز او خدايى نيست ، خدايى كه دارنده جهان آفرينش است (58))). ((هدهد)) علت غيبت خود را اين طور گزارش داد كه در پى جستجوى آب ، به شهر ((ماءرب)) پايتخت ((قوم سبا)) در يمن رسيده و ديده است كه ((بلقيس )) ملكه سبا با شكوه وجلال هر چه تمامتر در حالى كه بر تختى عظيم جلوس كرده است بر مردم يمن حكم مىراند و خود مردم سبا نيز آفتاب پرست مى باشند. بنابراين ، هدهد در انجام وظيفه كوتاهى نكرده بود و عذر موجه داشت ؛ زيرا اگرچه باهمه كوششى كه به عمل آورده بود، آبى نيافته بود ولى در عوض خبرى مهم آورده وبر امرى بزرگ آگاهى يافته بود. سليمان پس از استماع گزارش هدهد گفت : ((خواهيم ديد كه راست مى گويى يا ازدروغگويانى ؟)) سپس دستور داد نامه اى براى بلقيس ملكه سبا بنويسند و چون نامه مهياشد، هدهد را مخاطب ساخت و گفت : ((هم اكنون اين نامه را ببر - و در حالى كه بلقيس بامشاوران خود تشكيل جلسه داده است - در مجمع آنان ، بيفكن آنگاه از ايشان كناره بگير وببين با خواندن آن به چه نتيجه اى مى رسند(59))). هدهد نامه سليمان را گرفت و روانه قلمرو سبا شد و چون در بالاى سر بلقيس و مجمع اوقرار گرفت ، نامه را درست به دامن او افكند، سپس به گوشه اى رفت و گوش داد تاببيند پس از مطالعه چه تصميمى خواهندگرفت . بلقيس ، نامه را گشود و خواند، سپس رو كرد به مشاورانش و گفت : ((اى حاضران مجلس !نامه اى گرانقدر به سوى من افكنده شد. اين نامه از سليمان است و مضمون آن چنين است :به نام خداوند بخشنده مهربان . بر من برترى مجوييد و همه تان به نزد من بياييد وخود را تسليم كنيد)) سپس بلقيس به مشاوران خود گفت : ((اى حاضران مجلس ! بگوييد تكليف من چيست ؟ من هيچتصميم قاطعى نمى گيرم مگر اينكه قبلا شما نظر خود را اظهار كنيد)). مشاوران بلقيس گفتند: ((ما داراى نيروى كافى و نفرات جنگجو هستيم . در عينحال اختيار ما به دست تو است ، ببين تا چه پاسخى خواهى گفت )). بدينگونه وزراى بلقيس امر جنگ و صلح را به عهده ملكه خودمحول كردند و آمادگى خود را نيز براى جنگ اعلام داشتند. بلقيس گفت : ((آنچه من مى دانم اين است كه در صورت اعلان جنگ و شكست ما، پادشاهانفاتح وقتى به عزم جنگ وارد شهرى يا كشورى مى شوند، نظام شهر و مملكت را در همريخته و عزيزترين افراد كشور را به صورت خوارترين آنان در مى آورند. آرى آناناين كار را خواهند كرد. من به جاى اعلان جنگ ، هديه اى براى آنان مى فرستم تا ببينمفرستادگانم با چه تصميمى از جانب سليمان بر مى گردند(60))). آنگاه بلقيس جعبه اى محتوى يك دانه گوهر گرانبها براى سليمان فرستاد و بهمشاوران خود گفت اگر سليمان پيغمبر خدا باشد ما توانائى جنگ با او را نداريم وچنانچه پادشاه باشد، هديه ما را مى پذيرد و با اين قدرت و نفرات بر او پيروز خواهيمشد. هدهد كه در گوشه سقف قرار گرفته بود و سخنان آنان را مى شنيد، موضوع را بهسليمان گزارش داد. وقتى فرستادگان بلقيس نزد سليمان رسيدند و هدايا را به اوتسليم كردند، سليمان كه مى ديد بلقيس و اطرافيانش به جاى اينكه تسليم شوند وبه خدا ايمان آورند، آن طور با وى رفتار كردند، سخت برآشفت . همينكه فرستادگان بلقيس به حضور سليمان رسيدند، سليمان به آنان گفت : آيا مىخواهيد نظر مرا با مال دنيا جلب كنيد؟ اگر اين قصد را داريد بدانيد كه ((آنچه خدا به منداده است از آنچه شما داريد بهتر و بيشتر است . شماييد كه از اين هديه خود شادى مىكنيد))؛ زيرا شما فقط به ظواهر دنيا مى نگريد و از آنچه در ماوراى عالم ماده و مظاهرجهان است غافل مى باشيد. سپس به فرستادگان بلقيس گفت : ((برگرديد به سوى آنان (بلقيس و مشاورانش ) وهداياى خود را نيز ببريد و به آنها بگوييد: من سپاهى به سوى آنانگسيل مى دارم كه قادر نباشيد در مقابل آن مقاومت كنيد و آنان را با ذلت و خوارى از مملكتسبا بيرون خواهم كرد(61))). پس از رفتن فرستادگان بلقيس ، سليمان رو به حاضران درگاه كرد و گفت : ((اىحاضران درگاه ! كداميك از شما مى توانيد تخت بلقيس را پيش از آنكه آنان نزد من بيايندو تسليم شوند حاضر كنيد؟(62))). ((عِفريت )) كه از سركرده هاى جن بود گفت : ((من آن را پيش از آن كه تو از جايتبرخيزى خواهم آورد. آرى من اين كار را مى كنم و بر آن هم قادر و امين هستم (63))). به دنبال آن ((آصف بن برخيا)) وزير حضرت سليمان كه ((بهره اى از علوم كتابآسمانى داشت گفت : من قادرم آن را پيش از آنكه مژه بر هم بزنى بياورم (64))). در اينمسابقه ((آصف بن برخيا)) برنده شد. ((همينكه سليمان ديد تخت بلقيس را آورده اند و نزد او نهاده اند)) زبان شكرگزارىگشود و گفت : ((اين از موهبت خداى من است )) خدا اين نعمت و موهبت را به من داده است ((تا مرابيازمايد كه آيا پاس نعمت او را نگاه مى دارم يا كفران نعمت خواهم كرد)). سپس گفت : ((هر كس پاس نعمت خدا را نگاهداشت ، سود آن به خود وى باز مى گردد و هركس ناسپاسى كند، زيانى به خدا نمى رساند)) بلكه زيان آن به خود وى مى رسد((زيرا خداى من نسبت به شكر بندگان بى نياز و در عينحال نسبت به آنان كريم است (65))). قبل ازآنكه بلقيس به حضور سليمان بار يابدسليمان گفت:((شكل تخت او را دگرگون سازيد تا ببينم وقتى كه آمد، درك و هوش لازم را دارد كهاميدوار باشيم ايمان خواهدآورديااز كسانى است كه اميدى به هدايت آنان نيست (66))). ((وقتى بلقيس آمد به وى گفت : آيا تخت تو بدينگونه بوده است ؟ بلقيس گفت :مثل اينكه همان است ! سپس از تماشاى آن در دربار سليمان مات و مبهوت شد. وقتى بلقيسپى برد كه آن كار شگفت انگيز را ماءموران سليمان انجام داده اند گفت : پيش از اين ازقدرت سليمان و حشمت او آگاه بوديم و اين حقيقت را اعتراف داشتيم (67))). به دستور سليمان كاخى از آبگينه براى سكونت بلقيس ساختند و چون كاخ آماده شد بهبلقيس گفتند: ((به كاخ درآى ! هنگامى كه بلقيس صحن كاخ را ديد پنداشت كه آنجا راآب گرفته است . به همين جهت دامن خود را بالا كشيد ولى در اين هنگام سليمان گفت : نه ،اين آب نيست بلكه صحن آن از آبگينه ساخته شده است )). پس از آنكه بلقيس كاملا پى به عظمت و شكوه سليمان برد و او را داراى نيروى مافوقبشرى يافت و سخت تحت تاءثير شخصيت او قرار گرفت ، ايمان آورد: ((گفت :پروردگارا! من در گذشته به خود ظلم كردم و اينك با سليمان به تو خداوند جهانيانايمان مى آورم (68))). مريم و مادرش حنّه داستان حضرت مريم در قرآن مجيد يكى از شگفت انگيزترين و جالبترين داستانهاىقرآنى است . ولادت او و سرگذشت مادرش و ماجراى حامله شدن خود وى كه دوشيزه بود وآوردن پسرى به نام ((عيسى )) پيغمبر خدا، داستانى شنيدنى و بى نظير است كه درقرآن مجيد آمده است . خداوند داستان آنان را به تفصيل در قرآن سوره مريم شرح داده است . اينك خلاصه آنداستان به موجب آيات سوره آل عمران و سوره مريم و تفسير آن : مادر مريم ((حَنِّه )) يا ((حنا)) سالها بود كه با ((عمران )) از بزرگان و روحانيون محترمآل يعقوب ازدواج كرده بود ولى از او فرزندى نياورد. مدتها گذشت اما انتظار او بهجايى نرسيد. سرانجام رو به درگاه خدا آورد و دست تضرع و التجا برداشت . ((زن عمران گفت : پروردگارا! من نذر كرده ام كه آنچه را در شكم دارم (وقتى متولد شد)آزاد بگذارم (تا خدمتكار خانه تو باشد) پس تو اين نذر را از من بپذير كه مى دانم شنواو دانايى (69))). در آن روز بيت المقدس معروف به ((هيكل )) بود. ساختمان اين معبد را حضرت داوود آغاز كردو فرزندش سليمان به اتمام رسانيد. در كنار همين معبد بود كه در دوران اسلامى ((مسجداقصى )) يا ((بيت المقدس )) ساخته شد. سرانجام ، دعاى مادر مريم كه از بانوان پاك سرشت بود مستجاب شد و احساس كرد كهآبستن شده است . به همين جهت وقتى وضع حمل كرد و ديد كه نوزاد دختر است و پسر نيستگفت : خداوندا! من كه دختر زاييدم ؟! (چون منتظر پسر بود) ولى خدا بهتر مى دانست كهآنچه زاييده بود چه دختر پاك سرشتى است . مادر مريم پنداشت كه براى خدمت در خانهخدا، پسر به مانند دختر نيست از اين رو گفت : ((من او را مريم (70) ناميدم و او وفرزندش را از شرّ شيطان مطرود در پناه تو قرار دادم (71))). مادر مريم مى ديد كه بايد به نذر خود عمل كند. با اينكه مريم دختر بود او را به عنوان((دختر عابده )) تقديم خانه خدا كرد. ((خدا هم مريم را به وجهى نيكو قبول كرد و به خوبى پرورش داد و چون پدر مريمپيش از ولادت او از دنيا رفته بود از اين رو مادرش او را كه طفلىخردسال بود آورد و به متوليان خانه خدا سپرد تا نذر او را براى خدمتگزارى خانه خدابپذيرند)). متوليان بيت المقدس كه از بزرگان و روحانيون عالى مقام بنىاسرائيل بودند بر سر كفالت مريم با هم به نزاع پرداختند. سرانجام تصميم گرفتندقلمهاى خود را به آب اندازند تا قلم هر كدام به روى آب آمد، به حكم قرعه كفالت مريمدختر عمران مرد نامى و محترم شهر، با او باشد و اين افتخار در خانه خدا نصيب او گردد. در آن ميان تمام قلمها به زير آب رفت و تنها قلم زكريا به روى آب آمد. بدينگونهزكريا(كه شوهرخاله مريم بود)كفالت و سرپرستى اورابه عهده گرفت . در بيت المقدس اطاقكى در جاى بلندى در اختيار مريم نهادند و زكريا به مراقبت از وىهمّت گماشت . با اينكه غذا و مايحتاج مريم به عهده زكريا بود، مع الوصف ((چند بار زكريا سر زدهبه ديدن مريم آمد و ديد كه غذاى بهشتى در مقابل مريم نهاده اند)) و اومشغول خوردن آن است ! ((زكريا گفت : اى مريم ! اين غذا را از كجا براى تو آورده اند؟ مريم گفت : آن را از جانبخدا آورده اند، خدا به هر كس بخواهد بى حساب روزى مى دهد(72))). زكريا متوجه شد كه مريم سخت مورد لطف و عنايت خداست . مريم سالها در خانه امن خدا وتحت كفالت و نظارت حضرت زكريا پيغمبر خدا به سر برد. او هم اكنون دخترى بالغاست و با قد كشيده واز نظر ظاهر و باطن بهترين دختران عصر مى باشد. او در همانبلندى در اطاقك خود به سر مى برد، در اوقاتى كه مردان بيرون مى رفتند پايين مىآمد و مشغول جاروب كردن خانه خدا و گردگيرى نقاط آن مى شد. روزى در اطاقك خود نشسته بود كه ((فرشتگان آمدند و به وى گفتند: اى مريم !فرمانبردار خدا باش و سجده كن و با خاضعان در پيشگاه خدا خضوع كن (73))). روز ديگر باز فرشتگان نازل شدند و گفتند: ((اى مريم ! خدا تو را بشارت مى دهد بهمولودى كه نامش مسيح (74) عيسى بن مريم است و در دنيا و آخرت آبرومند خواهد بود واز مقربان الهى است (75))). ((او در گهواره مانند روزى كه بزرگ خواهد شد، با مردم سخن خواهد گفت ، و يكى ازبندگان شايسته خداوند مى باشد(76))). ((مريم گفت : خدايا! چگونه ممكن است من صاحب پسرى شوم وحال آنكه بشرى با من تماس نگرفته است . فرشته گفت : با اين وصف خدا اين كار راخواهد كرد و آنچه را بخواهد مى آفريند. وقتى خدا فرمانى صادر كند (و چيزى را ارادهنمايد) همينكه بگويد: بشو، مى شود(77))). دنباله داستان را در سوره مريم بخوانيد كه خداوند ماجراى حامله شدن مريم دوشيزهنمونه و پاك سرشت عصر را شرح مى دهد: ((اى پيغمبر! به يادآور داستان مريم راهنگامى كه از كسانش كناره گرفت و به نقطه اى در مشرق جايگاه خود رفت در آنجا اوپرده اى كشيد و دور از چشم آنها مشغول آبتنى شد. درست در همين هنگام ما روح القدس را به سوى او فرستاديم . روح القدس مانند انسانىمعتدل و خوش تركيب در مقابل او مجسم شد. چون مريم آن انسان زيبا و خوش قامت را ديد،گفت : من به خدا پناه مى برم و ازاو مى خواهم كه توازاوبترسى و مردى پارساباشى وگمان بددرباره من نبرى ! روح القدس فرشته الهى گفت : نه ، من بشر نيستم ، من فرستاده خداى تواءم و آمده ام تااز جانب خدا كودكى پاك سرشت به تو موهبت كنم . مريم گفت : چگونه ممكن است من بچه اى داشته باشم وحال آنكه بشرى با من تماس نگرفته است و زناكار هم نبوده ام ؟ فرشته گفت : با اين وصف خداوند اراده كرده است كه اين كار جامهعمل بپوشد. فرشته افزود خدايت مى گويد اين كار براى من كه خداى تو هستم آسان است(و مسئله مشكلى نيست ) ما او را نشانه اى از قدرت نمايى خود براى مردم قرار مى دهيم ورحمتى از جانب خود مى دانيم و در هر صورت بايد بدانى كه اين كار انجام گرفته است(78))). با همين تجسم روح القدس در مقابل مريم كه دوشيزه اى باوقار و جوان و در آن لحظه بابدن لخت مشغول آبتنى بود و گفتگويى كه ميان او و فرشته الهى رد وبدل شد، مريم كه خود را برهنه و در يك قدمى جوانى زيبا و متناسب مى ديد، تكان سختىخورد و حالت قاعدگى پيدا كرد. همين معنا موجب شد كه به طرز اسرارآميزى و برخلاف موازين طبيعى و دانش طبيعى و فقطبا اراده و خواست الهى آبستن شود. چيزى كه براى نخستين بار اتفاق مى افتاد و بعد ازاو هم در جهان اتفاق نيفتاده است . اين فقط يك معجزه بود و خواست خداوند؛ زيرا ارادهخداوند بالاتر از موازين طبيعى و قوانين علمى و محاسبات ماست . مريم با روح و اراده خداوند حامله شد و همين احساس حاملگى او را بهمحل دورى كشاند. در آنجا درد زاييدن به سراغ او آمد و به درخت نخلى پناه برد. او كه مى ديد دوشيزه اى دست نخورده آبستن شده است و يك لحظه ديگر وضعحمل مى كند بقدرى هراسان شد كه گفت : ((اى كاش ! پيش از اين واقعه مرده بودم و ازخاطره ها فراموش شده بودم . درست در همين هنگام از زير درخت نخلى خشكيده صدايى آمدكه : اى مريم ! غمگين مباش ! خدايت از زير پايت چشمه آبى جارى ساخته است و اين رانشانه لطف خود درباره تو قرار داده است . اى مريم ! شاخه درخت نخل را (كه سبز و بارور شده است ) تكان ده تا رطب تازه فروافتد. سپس از آن رطب تازه بخور و چشمت روشن باشد. اگر پس از وضعحمل بدخواهان يهود زاييدن و بچه دار شدن تو را بهانه كردند و ديدى كه درباره آنسؤ ال مى كنند، به آنان بگو: من براى خدا نذر كرده ام روزه بگيرم ، بنابراين با كسىسخن نمى گويم (79))). به دنبال آن ، مريم زاييد و عيسى نوزاد زيباى خود را پاك و پاكيزه و پيچيده در قنداق ،در بغل گرفت و به ميان قوم آمد، شهرى كه اين ماجرا در آن به وقوع پيوست ((ناصره)) واقع در فلسطين بود كه امروز هم هست و به زادگاه حضرت عيسى معروف است . چونعيسى در ((ناصره )) متولد شد، خود او را ((عيساى ناصرى )) مى گفتند و به همين علت همپيروانش را ((نصرانى )) يا ((نصارا)) مى خوانند. مريم كه خود از اولاد يعقوب يعنى دودمان بنىاسرائيل و قوم يهود بود، همينكه با آن كيفيت وحال و وضع ، نوزاد را به بغل گرفته و به ميان قوم خود آورد، گفتند: اى خواهر هارون! نه پدرت مرد بدى بود و نه مادرت سابقه بدكارى داشته است تو كه دختر هستى اينبچه را از كجا آورده اى ؟ مريم با الهام غيبى اشاره به نوزاد كرد كه از خود وى جوياشويد. گفتند: چگونه با نوزادى كه در گهواره (قنداق ) است سخن بگوييم ؟(80))). در هيمن لحظه عيساى نوزاد گفت : ((من بنده خدايم و (معانى ) كتاب آسمانى به من داده شدهو خدا مرا پيغمبر نموده است و هر جا باشم پر بركت قرار داده و سفارش كرده است كه تازنده ام نمازگزارم و زكات بدهم . و سفارش كرده است كه نسبت به مادرم نيكوكار باشمو ستمگر و سنگدل نباشم . درود بر من روزى كه متولد شدم و روزى كه مى ميرم و روزى كه زنده مى شوم)). خداوند شخصيت مريم را در آيه آخر سوره تحريم بدينگونه بازگو مى فرمايد:((مريمدختر عمران نمونه كامل يك فرد با ايمان بود.رحمش پاك و ما روح خود را در آن دميديم . اوسخنان خداى خود و كتب او را تصديق داشت و شخصا نيز از بندگان فرمانبردارخداوندبود)). همسر ابولهب ((امّ جميل )) همسر ابولهب و خواهر ابوسفيان بود. مى دانيم كه ابوسفيان مالدار معروفبنى اميه و شخص با نفوذ مكه بود و در اظهار عداوت نسبت به پيغمبر اسلام شهرت داشت. ابولهب نيز عموى پيغمبر اسلام و يكى از ده پسر عبدالمطلب ، سرسخت ترين دشمنانپيغمبر و مسلمانان بود. ابولهب با اينكه از خاندان نجيب هاشم بود، مع الوصف بر اثر همنشينى با افراد فاسدقريش يعنى سران مشرك مكه و تماس دائم با آنها رنگ جماعت به خود گرفته بود. اينمرد زردانبوى بد دهن ، هتّاك و جسور، در ميان مشركان مكه بيش از همه نسبت به برادرزادهاش پيغمبر اسلام خصومت مى ورزيد و او را مى آزرد. زن او ((ام جميل )) هم زنى بدسرشت و كينه توز بود. خانه آنان در همسايگى پيغمبرقرار داشت . هر خبرى كه از برادر زاده شوهر خود پيغمبر اسلام مى شنيد، آن را به اطلاعمشركان مى رسانيد. ام جميل ، علاوه بر اين ، شوهرش او را وا مى داشت تا به پيغمبر آزار بيشتر برساند. اوحتّى نام پيغمبر را عوض كرده بود و مى گفت : به او نگوييد ((محمّد)) بلكه بگوييد((مُذَمّم ))!! وقتى اين خبررابه پيغمبردادند،فرمود:خداخواسته است نام مراازدهان اين زن بيندازد تا هرناسزايى كه مى گويد،به ((مُذَمّم ))بگويد،من كه ((مُذَمّم ))نيستم ! ام جميل ، شبها خار و خاشاك و هيزم مى آورد و در نقطه اى كهمحل عبور پيغمبر بود مى ريخت تا از اين راه به حضرت صدمه بزند. شوهر او ابولهب هم داوطلب شده بود كه مال و ثروت خود را در راه مبارزه با پيغمبرصرف كند و اين كار را هم مى كرد. ام جميل از هر گونه شرارت و سخن چينى و جسارت نسبت به پيغمبر خوددارى نداشت وعواقب سوء آن را هم به گردن مى گرفت . اين زن شرير همينكه پيغمبر را مى ديد، از گفتن هر سخن زننده و هر گونه فحاشى بهحضرت خوددارى نمى كرد. ابولهب نيز بارها همينكه نگاهش به پيغمبر مى افتاد، او رادنبال مى نمود و خاك و سنگريزه به طرف آن برگزيده خدا پرتاب مى كرد. داستان اين مرد و زن بى ادب نگونبخت بد زبان در قرآن مجيد، سوره ((ابولهب )) آمده است. اين سوره ولو بسيار كوتاه و آنچه درباره ابولهب و زنش مى گويد مختصر است ولىبا اين وصف ، همين سوره كوتاه بيان كننده داستانى طولانى ونقل مختصر آن ، گوياى شرح مفصلى از اعمال ناهنجار و رفتار زشت اين دو عنصر پليد ورسواست . خداوند در سوره ((ابولهب )) مى فرمايد: ((تباه باد دستهاى ابولهب (كه خاك و سنگ بهطرف پيغمبر مى ريزد) تباه باد دستهاى او. مال و ثروتى كه او اندوخت و آنچه كسب كرد،او را از كيفر فردا و عذاب دوزخ بى نياز نكرد. به زودى مى چشد آتشى را كه داراىشراره است . زن او كه هيزم جمع مى كند (تا بر سر راه پيغمبر بريزد، فرداى قيامت نيزهيزم كش جهنّم است ) و ريسمانى از آتش به گردن دارد(81))). زنى كه به خدا شكايت كرد ((اوس بن صامت )) با دخترعمويش ((خَوله )) ازدواج كرده بود. آنان در شهر خود ((مدينه ))باهم زندگى مى كردند و يكديگر را سخت دوست داشتند. اوس به واسطه تنگدستى وپريشانى ، مردى تندخو و كم حوصله شده بود. روزى اوس به همسرش نزديك شد تا خواسته مشروع خويش را برآورده سازد ولى زنامتناع ورزيد و به تمنّاى شوهرش روى خوش نشان نداد. اوس هم خشمگين شد و زنش را((ظِهار)) كرد و گفت : تو نسبت به من به منزله مادرم هستى . ولى بعد، از گفته خودپشيمان شد. ((ظِهار)) نوعى از طلاق زن در زمان جاهليت بود(82) و تا آن موقع منعى از اسلام دربارهآن نرسيده بود. ظهارى كه ((اوس بن صامت )) كرد، نخستين ظهارى بود كه در اسلام بهعمل آمد. ((اوس )) به زن خود گفت : ((تصور مى كنم تو بر من حرام شده اى . برو حكم آن را ازپيغمبر سؤ ال كن و اگر راهى بر حلال شدن مجدد تو نباشد، نبايد ديگر به خانهبرگردى !)). ((خوله )) هم نزد پيغمبر آمد و گفت : يا رسول الله ! شوهر من اوس بن صامت ، وقتى كه منجوان و داراى مال و ثروت و عشيره بودم ، با من ازدواج كرد ولى بعد از آنكه ثروتم ازدست رفت و جوانيم زايل شد و بستگانم پراكنده شدند با من ((ظهار)) كرد و بعد همپشيمان شده است ، آيا راهى هست كه ما را دوباره با هم پيوند دهد؟ پيغمبر فرمود: آنچه من مى دانم اين است كه تو بر شوهرت حرام شده اى . ((خوله )) گفت: يا رسول الله ! به خدايى كه قرآن بر تونازل كرده است ، شوهرم نام ((طلاق )) را به زبان نياورد. او پدر فرزندان من است و من اورا از همه كس بيشتر دوست دارم . پيغمبر فرمود: با اين وصف تو بر او حرام شده اى و چيزى هم در اين باره از جانب خداوندبه من نرسيده است كه بتوانم تو را راهنمايى كنم . ((خوله )) خواست باز هم چيزى بگويد ولى پيغمبر فرمود: تو بر او حرام شده اى و نمىتوانى با وى سخن بگويى و تماس بگيرى . وقتى ((خوله )) وضع خود را چنين ديد، سخت اندوهگين شد، به گونه اى كه از روىناچارى گفت : خدايا! از بى كسى خود و دورى از شوهرم و آنچه بر سر خودم و بچه هايمآمده است ، به تو شكايت مى كنم . خدايا! از بدبختى و تنگدستى و پريشانيم به توشكايت مى كنم . خدايا! چيزى به زبان پيغمبرت درباره مننازل كن ! آنگاه سخت گريست و شيون كنان گفت : پروردگارا! از فقر و تنهائى خودم و بىسرپرستى كودكانم كه اگر به شوهرم بسپارم تلف مى شوند و چنانچه نزد خودنگاهدارم از گرسنگى مى ميرند، به تو شكايت مى كنم . سپس سرودستها را به سوىآسمان بلند كرد و ناله سر داد. تمام زنان و كسانى كه در خانه پيغمبر بودند و مجادله وگفتگوى او را با پيغمبر مىشنيدند، به حال او رقّت برده و سخت گريستند. موقعى كه ((خوله )) به خانه پيغمبر آمد و با حضرت ((مجادله )) مى كرد پيغمبرمشغول شستن سر خود بود و عايشه يكى از زنان پيغمبر در شستن سر، به حضرت كمكمى كرد. پيغمبر از وضعى كه براى ((خوله )) پيش آمده بود سخت ناراحت بود. ((خوله )) بار ديگر رو كرد به جانب پيغمبر و گفت : يارسول الله ! خدا مرا فداى تو گرداند، فكرى براى من كن ! عايشه گفت : اى خوله !سخن خود را كوتاه كن و دست از مجادله و زبان درازى بردار،نمى بينى پيغمبرچه حالىدارد؟ در همان موقع به پيغمبر وحى مى شد و حضرت آرام بود و گوش به وحى الهى يعنىنزول سوره مجادله فراداده بود. بعد از اعلام وحى كه پيغمبر حالت عادى خود را بازيافت تبسّمى كرد و فرمود: عايشه ! اين زن چه شد؟ عايشه گفت : اينجاست يارسول الله ! پيغمبر رو كرد به خوله و فرمود: برو شوهرت را بياور. وقتى شوهر((خوله )) آمد پيغمبر وحى آسمانى را كه آياتاول سوره مجادله راجع به حكم ((ظهار))دراسلام بود،بر وى تلاوت فرمود. خداوند در آغاز سوره ((مجادله )) مى فرمايد: ((به نام خداوند بخشنده مهربان . خداوندگفتار آن زن را كه با تو - اى پيغمبر - درباره شوهرش مجادله كرد و شكايت به خدابرد، شنيد. خداوند گفتگوى شما را مى شنود، خداوند شنوا و بيناست . افراد شما مسلمانان كه با زنان خود مظاهره مى كنند (با اين سخن ) زنان ايشان مادرانآنان نخواهند شد. مادرانشان كسانى هستند كه ايشان را زاييده اند. مردان مسلمان با اداى اينسخن (ظهار) سخنى زشت و بيهوده مى گويند. اين را بدانيد خدا آن را مى بخشد و از آن درمى گذرد. كسانى كه زنان خود را ((ظهار)) مى كنند (و بعد پشيمان مى شوند) و مى خواهند سخنانخود را برگردانند، پيش از آنكه با آنان تماس بگيرند، بايد بنده اى آزاد كنند. اينپندى است كه خداوند به شما مى دهد و از آنچه انجام مى دهيد خبر دارد. اگر كسى بنده اى نيافت كه آزاد كند، بايد دو ماه متوالىقبل از تماس (با زن خود) روزه بگيرد. اگر نمى توانند دو ماه روزه بگيرند، بايدشصت فقير را اطعام كنند تا بدينگونه ايمانتان به خدا و پيغمبر محفوظ بماند. اينهاحدود و احكام الهى است - كه بايد آن را معمول داشت - و اگر كسانى كفر ورزند - و ازپذيرش آن سر باز زنند - كيفرى دردناك خواهند ديد(83). وقتى عايشه ، سوره مجادله را كه راجع به گفتگوى ((خوله )) با پيغمبر بود و همانموقع نازل شد، شنيد، گفت : آفرين بر خدايى كه همه صداها را مى شنود. اين زن باپيغمبر صحبت مى كرد و با اينكه من در گوشه خانه بودم و صداى او را مى شنيدم ،بعضى از كلمات او را نتوانستم بشنوم ولى خداوند همه آن را شنيد و به آن پاسخ داد! پس از نزول اين آيات ، پيغمبر ((اوس بن صامت ))، شوهر ((خوله )) را احضار كرد وفرمود: به فرمان خداوند، چون همسرت را ((ظهار)) كرده و پشيمان شده اى ،بايد يكى ازاين سه كار را انجام دهى تا بتوانى به زن خود رجوع كنى : 1 - آيا قدرت دارى برده اى را به عنوان كفاره ظهار آزادكنى ؟ اوس بن صامت گفت : نه يا رسول الله ! قيمت برده زياد است و من طاقت آن را ندارم ؛ زيرادر آن صورت بايد تمام هستى خود را از دست بدهم چون من مردى تهيدستم . 2 - آيا مى توانى دو ماه متوالى روزه بگيرى ؟ اوس بن صامت گفت : يا رسول الله ! به خدا اگر من سه روز چيز نخورم بيناييم را ازدست مى دهم و از آن مى ترسم كه چشمم كور شود. 3 - آيا استطاعت دارى شصت گرسنه را طعام دهى ؟ اوس بن صامت گفت : نه به خدا اى پيغمبر! مگر اين كه خود شما در اين خصوص به منكمك كنيد! پيغمبر فرمود: من پانزده صاع خرما (هر صاع تقريبا سه كيلو بوده است ) به تو مىدهم و دعامى كنم كه خداوندبه آن بركت دهدتابه شصت فقيربرسد. سپس پيغمبر آن مقدار خرما را به او بخشيد و اوس بن صامت هم آن را به عنوان كفّاره بهشصت فقير داد. بدينگونه زنش ((خوله )) بر وىحلال شد و بار ديگر زندگى خود را از سر گرفتند. سالها بعد از اين ماجرا روزى عمربن خطاب در ايّام خلافتش ، از كنار ((خوله )) گذشت .خوله گفت : عمر! بايست ! عمر هم ايستاد. سپس به وى نزديك شد و به سخنانش گوشداد. خوله مدتى عمر را نگاهداشت و سخنان تندى به وى گفت ! از جمله گفت : اى عمر! به خاطر دارم كه به تو ((عُمَيره )) مى گفتند و در مكّه و بازار((عُكاظ)) با عصبانيت از كنيزان برده مراقبت مى كردى . ديرى نپاييد كه موسوم به((عمر)) شدى (84). بعد هم چيزى نگذشت كه تو را ((اميرالمؤ منين )) خواندند. اكنون ازخدا بترس و مواظب بندگان خدا باش . اين را بدان كه هر كس از عذاب قيامت نترسد، هرچيز دورى به وى نزديك مى شود و هر كس از مرگ ترسيد، مى ترسد كه فرصت را ازدست بدهد. يكى از همراهان عمر به نام ((جارود)) گفت : اى زن ! درمقابل اميرالمؤ منين زياد حرف زدى ! و به عمر گفت : مردم را به خاطر اين پيرزننگاهداشته اى ؟ عمر گفت : واى بر تو! آيا مى دانى اين زن كيست ؟ جارود گفت : نه ، كيست ؟ عمر گفت : اين زنى است كه خداوند از فراز هفت آسمان (85) شكايت او را شنيد و به اوپاسخ داد. اين ((خوله )) دختر ثعلبه است كه سوره مجادله درباره او و گفتگويش باپيغمبر نازل شده است . به خدا اگر از من انصرافحاصل نكند و تا شب سخن بگويد، من از او روى بر نمى گردانم تا هر چه مى خواهدبگويد(86). زينب دخترعمه پيغمبر ((زيدبن حارثه )) غلام بچه حضرت خديجه همسر پيغمبر بود. ((حكيم بن حُزام )) ازتجّار برده فروش مكه ، اين زيد را با بردگانى چند از شام به مكه آورد و به عمه اشخديجه فروخت . اين واقعه پيش از نبوت پيغمبر و ظهور اسلام و در زمان جاهليت اتفاقافتاد. زمانى كه خديجه به افتخار همسرى رسول خدا رسيد، پيغمبر آينده اسلام از همسرشخواست كه ((زيد)) غلام زر خريد خود را به وى ببخشد. خديجه هم زيد را به همسرشبخشيد. پيغمبر كه زيد را ملك خود مى دانست ، او را از قيد بندگى و رقيّت آزاد ساخت وبه فرزندى گرفت . در زمان جاهليت ميان عرب رسم بود كه پسرى را به فرزندى مى گرفتند و با اينكهفرزند حقيقى آنان نبود، مع الوصف از هر لحاظ او را مانند پسر خود مى دانستند و از جملهبا زن او به عنوان زن پسر خوانده خود هم ازدواج نمى كردند. اينعمل پسر گرفتن را عرب ((تَبنّى )) مى خواند. پسر خواندگى جزو رسوم جاهليت بود. وقتى پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زيد را آزاد كرد و به فرزندى گرفت ، طبقرسوم جاهليت ((زيد)) را به نام پدر خوانده اش ((زيد بن محمد)) مى خواندند. زيد پس ازآزادى هم در خانه پيغمبر و خديجه مانند فرزند آنان به سر مى برد. ((حارثه )) پدر زيد در شام در فراق فرزندش كه ناپديد شده بود، در ناراحتى سختىبه سر مى برد. پيوسته مى گريست و ناله سر مى داد و از هر كس به خصوصمسافران عرب ، سراغ فرزندش را مى گرفت . تجارى كه از مكه به شام آمده بودند، به ((حارثه )) خبر دادند كه زيد در مكه است وغلام محمد بن عبداللّه ، مرد محبوب قريش است . ((حارثه )) چون اين خبر را شنيد به اتفاق برادرش ((كعب )) كه هر دو مانند سايرمردمشام و اردن ، مسيحى بودند، بار سفر بستند و به مكه آمدند تا مگر زيد را آزاد كنند و باخود به وطن و نزد كسانش بازگردانند. آنان در مكه پيغمبر را ملاقات كردند و گفتند: ((اى فرزند عبدالمطلب ! فرزند سرور بنى هاشم ! شما همسايگان خانه خدا هستيد.گرفتاران را از قيد و بندها رها مى كنيد و گرسنگان را سير مى گردانيد. اينك ما هم آمدهايم درباره ما نيكى كنى و فرزند ما و بنده خود را خريدارى كرده و آزاد سازيم )). پيغمبر فرمود: آيا نمى خواهيد كه كارى بهتر ازاين كنم ؟گفتند: چكارى ؟ پيغمبر فرمود: او را حاضر مى كنم و آزادش مى گذارم تا اگر خواست با شما به شامبر گردد و چنانچه خواست نزد ما بماند به خدا قسم من كسى نيستم كه او را از پيش خودبرانم . حارثه و برادرش گفتند: نظرى زايد بر حد انصاف دادى . به دنبال آن پيغمبر اكرم زيد را حاضر كرد و از وى پرسيد اين دو تن كيستند؟ زيد گفت :اين پدر من حارثة بن شراحيل است و اين هم عموى من كعب بنشراحيل مى باشد. پيغمبر فرمود: من تو را آزاد مى گذارم ، اگر خواستى با آنان برو و چنانچه خواستىنزد ما بمان . زيد گفت : نزد شما مى مانم . حارثه پدر زيد گفت : اى زيد! آيا تو بندگى را بر بودن در نزد پدر و مادر و شهر وقوم خود انتخاب مى كنى ؟ زيد گفت : من در اين مرد شريف (پيغمبر اكرم ) رفتارى ديده ام كه نمى خواهم تا زنده ام ازوى جدابمانم .دراينجاپيغمبردست زيد راگرفت و نزد جماعتى از قريش آورد و فرمود:((گواه باشيد كه اين شخص فرزندمن است )). حارثه پدر زيد هم چون اين را ديد دلش آرام گرفت و زيد را در مكه رها كرد و به شامبازگشت . بدينگونه ((زيدبن حارثه )) نزد پيغمبر و خانه خديجه ماندگار شد تا اينكه خداوندپيغمبر را به مقام نبوت برانگيخت و چنانكه گفتيم ((زيد)) بعد از اميرالمؤ منين على عليهالسّلام به پيغمبر ايمان آورد. زيد بن حارثه از آن روز كه پيغمبر او را به فرزندى گرفت ، نزد مردم مكه ((زيد بنمحمد)) خوانده مى شد ولى بعد از آنكه اين آيهنازل گرديد كه : ((محمد پدر كسى از شما افراد مسلمان نيست بلكه او فرستاده خدا وخاتم انبياست (87))).و آيه ((مسلمانان را به نام پدران واقعى آنان بخوانيد(88)))،او خود را ((زيد بن حارثه )) خواند و مردم نيز او را با همين نام مخاطب مى ساختند. ((زيد)) همچنان در خانه پيغمبر به سر مى برد تا اينكه به سنّى رسيد كه مى بايستازدواج كند. پيغمبر خود به خانه عمه اش ((اميمه )) دختر عبدالمطلب رفت تا ((زينب ))دختر او را براى زيد خواستگارى كند. ((زينب )) اول تصور كرد پيغمبر براى خود به خواستگارى او آمده است ولى همينكه متوجهشد خواستگارى براى ((زيد بن حارثه است )) ناراحت شد و به پيغمبر گفت : من دختر عمهشما هستم ، شوهر كنم به كسى كه غلام آزاد شده شماست ؟ برادر زينب ((عبدالله بنجَحْش )) نيز به اين وصلت راضى نبود. در اين موقع آيه اى نازل شد كه : ((هيچ مرد با ايمان و زن مؤ منه اى را نمى رسد كهوقتى خدا و پيغمبرش فرمانى صادر كردند، از خود اختيارى داشته باشند، اگر كسى دراين باره نافرمانى خدا را پيشه سازد، در گمراهى آشكارى به سر خواهد برد(89))). اين آيات قرآنى تكليف مؤ منين را روشن ساخت ؛ بدينگونه كهاهل ايمان از اين پس بايد بدانند هر گاه پيغمبر كه نماينده خالق جهان است صلاح آنان رادر امرى ديد، سرپيچى نكنند؛ زيرا پيغمبر معصوم كه خير و صلاح جامعه را مى خواهد،هرگز كارى را به زيان امت انجام نمى دهد و بد آنان را نمى خواهد، پس اگر دختر عمهاش را براى زيد، غلام ديروزش و آزاد شده امروز خواستگارى مى كند، صد در صد بهسود و صلاح طرفين است ، هر چند مثلا روى عادات و رسوممعمول محيط زينب از آن نفرت داشته باشد ولى مصلحت در اين است كه تن به اين كاربدهد. با نزول آيه و توضيحاتى كه پيغمبر پيرامون آن داد، زينب و برادرش ((عبدالله بنجحش )) رضايت دادند و بدينگونه ((زينب )) به عقد ((زيد)) در آمد. با اين وصف ، زينب در همان برخورد شب اول عروسى ، سر به ناسازگارى برداشت .زينب زنى خودخواه و بلندنظر بود. خود را از زيد برتر مى دانست ! او ننگ داشت كه نوهعبدالمطلب و دختر عمه پيغمبر به عقد غلام آزاد شده خاندان خود در آيد(90) ولى ازطرفى پيغمبر هم زيد را جوانى با ايمان و لايق مى دانست و با لياقت ذاتى و تربيتصحيح اسلامى ، مورد علاقه شديد آن حضرت بود. ثانيا در آغاز ظهور اسلام ، براى الغاى تبعيض نژادى و پركردن شكاف طبقاتى ، مىبايست رهبر اسلام ، دست به چنين كارى بزند و به اصطلاح ((اصلاحات را از خود آغازكند)). اين كار ولو بر خلاف عادات محيط عقب مانده و منحط آن روز عرب بود ولى از نظر اسلام وديد وسيع پيغمبر خاتم ، هيچ مانعى نداشت . بنابراين به هرترتيب شده مى بايست عملىگردد. با تمام اين اوصاف ، زينب با زيد نمى ساخت . ترك عادت برايشمشكل بود. به همين جهت او را سخت مى آزرد. زيد چند بار شكايت به پيغمبر برد و هر باراز پيغمبر خواست كه زينب را طلاق دهد. پيغمبر هر بار زيد را از طلاق دادن زن خود برحذر مى داشت و زينب را نصيحت مى كرد كه با شوهر خود بسازد. هنگامى كه اصرار زيد براى طلاق دادن زينب از حد گذشت و زينب هم به هيچ وجهسرسازگارى نداشت و هربار پيغمبر فرمود: همسرت را نگاهدار، سرانجام خود، همسرشرا طلاق داد و پس از طلاق و پايان عِدّه ، خدا به پيغمبر دستور داد زينب را به همسرى خوددر آورد و از سرزنش مشركان و منافقان نهراسد: ((اى پيغمبر! به ياد آور زمانى را كه به كسى كه خدا او را گرامى داشت و تو هم او راگرامى داشتى ، گفتى همسرت را نگاهدار (و طلاق مده ) و از خدا بترس . آنچه را خداآشكار مى سازد تو پنهان داشتى و از سرزنش مردم هراسان بودى ،حال آنكه تنها بايد از خدا بترسى . وقتى مدت احتياج زيد از زينب به پايان رسيد (وعدّهزينب به سر آمد) او را براى تو تزويج كرديم تا بعد از اين افراد با ايمان مانعى درراه ازدواج پسرخواندگان خود پس از طلاق و اتمام عده آنان نداشته باشند. اين خواستخداست كه بايد عملى گردد(91))). ((بر پيغمبر در آنچه خداوند براى او لازم دانسته است ، ايرادى نيست . اين سنّت الهى استكه در افرادى از پيشينيان هم جريان داشته است . كار خدا هميشه حساب شده است . آن افرادكسانى هستند كه رسالتهاى خداوند را ابلاغ مى كنند و از نافرمانى الهى بيم دارند وجز خدا از هيچكس نمى ترسند و كافى است كه محاسب آنان هم خدا باشد. محمّد پدر واقعىهيچكدام از مردان شما مسلمانان نيست بلكه او پيغمبر خدا و خاتم پيغمبران است و خدا از همهچيز آگاهى دارد(92))). اين بود خلاصه داستان زينب و زيد در قرآن مجيد. از اين آيات استفاده مى شود كه زينب دردل ميل داشت به خود پيغمبر پسر دائيش و چهره درخشان خاندانش شوهر كند ولى پيغمبر اورا به عقد غلام آزاد شده اش در آورد. پس از ازدواج با زيد هم زينب همان نيت را داشت . بعداز طلاق گرفتن زينب از زيد پيغمبر بى ميل نبود او را به زنى بگيرد ولى اين راز راپنهان مى ساخت و از عكس العمل مردم بيم داشت ؛ زيرا مردم عرب ازدواج با زن پسر خواندهخود را حرام مى دانستند. ولى چون براى حل قضيه رنجش و ناسازگارى زينب راهى جز ايننبود، خدا هم پيغمبر را موظف داشت تا پس از انقضاى مدت عده زينب ، او را به همسرىبگيرد و بدينگونه مشكلات برطرف گردد. هنگامى كه خدا فرمان داد پيغمبر، زينب را به همسرى خود در آورد و خادمه پيغمبر، موضوعرا به اطلاع زينب رسانيد، خدا را سجده نمود و به شكرانه آن نذر كرد كه پس از ازدواجبا پيغمبر، دو ماه روزه بگيرد و گرفت ! زينب سى و چندسال داشت كه در سال بيستم هجرى چشم از جهان فروبست و از نخستين زنان پيغمبر بودكه وفات يافت . از داستان ازدواج زيد و زينب بر اساس آنچه در قرآن مجيد و روايات معتبر اسلامى آمدهاست ، نتايج زير را مى گيريم : 1 - پيغمبر اكرم زينب را كه وابسته نزديك خود بود، براى غلام آزاد شده اش خواستگارى كرد و همسر او گردانيد. چيزى كه بر خلاف عادات و رسوم اشراف قريش ومردم مكه بود. با اين عمل ، پيغمبر اسلام خواست هر گونه تبعيضى را از ميان بردارد و به جاىمال و ثروت و نسب و اسم و رسم ، ايمان ، تقوا و فضيلت را ملاك شخصيت انسان قراردهد. او اين كار را از خاندان خود شروع كرد و عملا ثابت نمود كه در اسلام نوكر لايقسابق مى تواند با بهترين دختر خانواده ارباب ازدواج كند، چيزى كه حتى امروز پس ازگذشت چهارده قرن هم كم سابقه است . 2 - با اين كار پيغمبر خواست اعلام كند كه برخلاف زمان جاهليت كه كارهاجنبه خرافىداشت ،دردين مبين اسلام ،زن پسرخوانده ، زن پسر واقعى و عروس انسان نيست . بنابراين،در صورت طلاق گرفتن وى يا مردن شوهرش ، پدرخوانده اش مى تواندبااوازدواجكندتابااين كار رسم جاهلى منسوخ گردد. 3 - چون زينب در باطن ميل داشت با پيغمبر ازدواج كند، خداوند دستور مى دهد كه پيغمبرپس از اتمام مدت عده اش ، با وى ازدواج كند تا زينب كه شكست خود را در ازدواج ، براثر وساطت آن حضرت مى ديد، سرانجام به منظور خود برسد و چنين هم شد. 4 - زينب زنى با كمال و بلندپرواز بود و خود را از طبقه بالا مى دانست . به همين جهت((زيد)) را به نظر نمى آورد. پس چه بهتر،حال كه زنى در چنين وضعى به سر مى برد، با ازدواج با پيغمبر كه به نظر وىسرآمد بزرگزادگان است به آرزوى درونى خودنايل گردد. درباره بلندپروازى ((زينب )) نقل مى كنند كه چون به همسرى پيغمبر در آمد، هر وقتعايشه يا ((حفصه )) يا ديگرى از زنان پيغمبر با وى بگومگويى مى كردند، زينب بهآنان مى گفت : حرف نزنيد شما را در زمين عقد بسته اند ولى عقد مرا در آسمانها خواندهاند! اشاره به جمله ((زوّجناكها)) كه خداوند راجع به ازدواج او، به پيغمبر خطاب مى كند.و همين نيز عقد او بوده و ديگر او را عقد نبستند. در حقيقت عقد كننده زينب ، خدا بوده است . 5 - پسر خوانده با پسر خود انسان فرق دارد. بنابراين هرچند ((زيد)) خود را ((پسرمحمّد)) مى داند و مردم مكه نيز او را ((پسر محمّد)) مى خوانند ولى او را بايد به نامپدرش خواند. علاوه ، از اين به بعد بايد رسم پسرخواندگى كاملا تغيير كند و پدرهر كسى همان است كه باعث ولادت او بوده است ، نه پدر مقامى . 6 - بهترين دليل بر واقعيت داستان زيد و زينب و ازدواج مجدد زينب با پيغمبر، بههمينگونه كه توضيح داديم ، اين است كه اگر پيغمبر در آغاز كارمايل بود با زينب دختر عمه اش ازدواج كند هيچ مانعى نداشت . چرا خود به خواستگارى اوبراى غلام آزاد كرده اش برود و بگذارد كه وى به چنين كسى شوهر كند و پس از اينكهبيوه شد او را بگيرد؟ با اين وصف با كمال تاءسف بايد بگوييم بعضى از خاورشناسان مغرض و بدخواهاناسلام ،اين داستان رادستاويزقرارداده و بر ضدپيغمبر گرامى اسلام سمپاشيهاكرده وتهمتهازده اند.منشاءسوءنظرآنان كه همانها نيز دستاويزايشان شده است ، يكى دو حديثضعيف و مجعول است كه در بعضى از كتب تاريخى و تفاسيرسنّى و شيعه آمده است .در ايناحاديث مجعول مى گويد: ((روزى پيغمبر به خانه زيد آمد و ديد كه زينب برهنه است و آبتنى مى كند! زيبائىاندام زينب او را تحت تاءثير قرار داد و زيد هم به همين علت زينب را طلاق گفت تا پيغمبربتواند با وى ازدواج كند!!)). يااينكه :((پيغمبربه خانه زيدآمدوديدكه زينب گيسوان خود راشانه مى زند. درآنحال زيبائى زينب ،پيغمبررامسحوركرد!وقتى براىزيدنقل كرد،زيدگفت : من او را طلاق مى دهم تا شما بتوانيد او را به همسرىخوددرآوريد!!!)). يا اينكه مى گويند: ((چشم پيغمبر به هر زنى مى افتاد، بر شوهرش حرام مى شد و مىبايست طلاق بگيرد و به پيغمبر شوهر كند!!)). اين همه خرافات و موهومات در كتاب سنّى باشد يا شيعه ، دوست ، به حضرت نسبتدهديادشمن ،اينهاهمگى برخلاف اعتقاد ما شيعيان نسبت به مقام شامخ پيغمبر است .اينكارهاو انتظارها از يك فرد معمولى زشت است و كمترانتظارمى رود تا چه رسد بهشخصى كه در اعتقاد ما براى تهذيب اخلاق مبعوث شده وبه منظورحفظحقوق وحدودواحترامفرد واجتماع ،آمده است . داستان زيد و زينب از چند نظر امتحانى جالب بود و كارى بود كه به عللى مى بايستدر آغاز اسلام اتفاق افتد و جز اين هم راهى نبود. جالب است كه زيد پس از اين ماجرا با زنى به نام ((ام اَيْمَن )) كه در خدمت پيغمبر بودازدواج كرد. ازدواج دوم او به خوبى سرگرفت و با خوشى و آسايش زندگى كردند.ثمره اين ازدواج پسرى بود كه او را ((اُسامه )) ناميدند. ((زيد بن حارثه )) تا پايان كار، سخت مورد علاقه پيغمبر بود و او نيز پيغمبر را سختدوست مى داشت . زيد در سن جوانى بارها از جانب پيغمبر به سردارى سپاهيان اسلام بهجهاد رفت تا در سال هشتم هجرى در سرزمين ((موته )) واقع در منطقه اردن به شهادترسيد. جالب است كه وقتى پيران صحابه اعتراض كردند كه چرا بايد ((زيد)) با اين سن وسال فرمانده باشد، پيغمبر فرمود:((همين است و بايدتن به آن دهيد)). ((اسامة بن زيد)) پسر او همان است كه در سن هفده سالگى و هنگام رحلترسول خدا در سال دهم هجرى ، به فرمان پيغمبر به فرماندهى سپاه دوازده هزار نفرىرسيد و پس از رحلت پيغمبر در اردن با قواى روم جنگيد و پيروز شد و حتىقاتل پدر خود را يافت و به قتل رسانيد.
|