بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عبرت های تاریخ, وهاب جعفرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     EBRAT001 -
     EBRAT002 -
     EBRAT003 -
     EBRAT004 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

16 - رشيد، احمد، حاضر

رشيد، احمد بن عيسى بن زيد علوى را دستگير كرد و او را در رافقه زندانى نمود. احمدبن عيسى از زندان گريخت و رهسپار بصره شد و شيعيان را به وسيله مكاتبه به يارىخويش دعوت مى نمود. پس رشيد جاسوسان بر او گماشت و براى هر كس او را تسليمكند، مالها قرار داد. و ليكن بر او دست نيافتند. پس ملازم او ((حاضر)) كه تدبير كاراحمد، به دست وى بود، دستگير و نزد رشيد فرستاده شد و چون به بغداد رسيد و ازدروازه كرخ در آمد، گفت :
- اى مردم ! منم حاضر! ملازم احمد بن عيسى بن زيد علوى كه شاه مرا دستگير كرده است !
پس گماشتگان بر او از سخن گفتنش جلوگيرى كردند. و چون بر رشيد در آمد، او را ازحال احمد پرسش نمود و تهديد كرد، حاضر گفت :
- من پيرمردى هستم از نود گذشته ، آيا آخر كار خود را آن قرار دهم كه پسر پيامبر خدا رانشان دهم تا كشته شود؟
پس رشيد دستور داد كه او را زدند تا مرد. و در بغداد به دار آويخته شد، و احمد بنعيسى وفات كرد بى آنكه پس از آن خبرى از وى دانسته شود.


17 - زندانى شدن عبدالملك بن صالح

رشيد در سال 188 عبدالملك بن صالح بن على هاشمى را زندانى كرد. چه پسرشعبدالرحمن و منشى و غلامش قمامه بن يزيد از وى گزارش دادند كه او خود را شايستهخلافت مى داند و با رؤ ساى قبايل و عشاير كه در شام و جزيره مكاتبه مى كند.
عبدالملك مردى شريف و سخنور و خوش بيان بود. پس گفت :
- سبب من چيست ، اگر به گناهى است بدان اعتراف كنم و اگر به گزارشى است تا از آنبيزارى جويم .
رشيد او را احضار كرد و گفت :
اين پسرت عبدالرحمن كه نقشه نافرمانى و ناسازى تو را گزارش ‍ مى دهد.
گفت :
- پسرم از دو حال بيرون نيست ، يا ماءمور است كه عذر او پذيرفته است يا دشمن است كهبايد از وى بيم داشته و خداى متعال گفته است : ((ان من ازواجكم و اولادكم عدوا لكم ،فاحذروهم ، همانا شما زنان و فرزندان شما دشمن است ، پس از آنان بر حذرباشد.))
هارون گفت :
- ابن قمامه بن يزيد منشى تو است كه نيز چنان گزارش مى دهد و خواسته است كه با همروبرو شويد
گفت :
- كسى كه بر من دروغ گويد و در ريخته شدن خود من اصرار ورزد با چه اطمينان كه برمن بهتان نزند؟
يعقوبى مى گويد:
((بعضى مشايخ ما، مرا خبر داد و گفت :
- رشيد روزى عبدالملك بن صالح بن على را بيرون آورد و رو به وى كرده و گفت :((گويا مى نگرم كه بارانش ريزش گرفته و ابرش درخشيده و رعد وعيد آتشبرافروخته و در حال باز ايستاده كه دستهايى از بند جدا و سرهاى گلوبريده است . اىبنى هاشم آرام آرام آسان را دشوار و دشوار را آسان مگيريد و نعمتها را وسيله سركشىنسازيد و بالها را به سوى خويشتن نكشيد چه عنقريب خردمند راءى خود را نكوهش كند ودور انديش واپس ‍ رود و پس از عزت به ذلت و پس از امن و آسودگى به ترس و بيمگرفتار آئيد.
عبدالملك گفت :
- آيا فرد سخن گويم يا زوج ، (يعنى يك يك يا دو دو؟)
رشيد گفت :
- فرد!
گفت :
- پس در حكومتى كه خدا به تو داده از وى بترس و در رعيتهايى كه تو را سرپرستشانساخته جانب او را نگهدار و ناسپاس را به جاى سياستگذارى و كيفر را به جاى پاداشقرار مده و رحم خود را كه خدا حق آن را بر تو واجب و لازم ساخته و قرآن به كفر ضايعكننده آن گواهى داده قطع مكن و حق را به صاحب حق بازگردان و حق را بهنااهل مسپار، چه زبانها را پس از پراكندگى اش بر تو فراهم ساختم و دلها را پس ازرميدگى اش آرام نمودم و بندهاى پادشاهيت را به محكم تر از ركن بلملم محكم ساختم . پسچنان بودم كه يكى از بنى جعفر بن كلاب گفته است :
و مقام ضيق فرجته بلسانى و بيانى و جدلى
لو يقوم الفيل او فياله زال عن مثل مقامى وزحل
؛ ((چه بسيار تنگنايى كه من بازبان و بيان و سخنورى خود آن را گشاده ساختم بااينكه اگر فيل يا فيلبانش در چنان جايى كه من پا نهادم پا مى نهاد، مى لغزيد و كنارمى رفت .))
سپس عبدالملك بيرون رفت و رشيد به او نگريست و گفت :
- هان ! به خدا قسم اگر به منظور نگهدارى بنى هاشم نبود، گردنت را مى زدم .


18 - آزادى عبدالملك بن صالح

امين ، عبدالملك فرزند صالح را از زندان در آورد و او را بر تمام آنچه قبلا به اوواگذار بوده است يعنى جزيره و شهرستان قنسرين و عواصم و مرزها حكومت داد واموال و مزارعش را به وى باز داد و پسرش عبدالرحمن و كاتبش قمامه را بدو سپرد. پسقمامه را در حمامى در بسته و سخت تابيده حبس كرد و گربه هايى همراه وى به حمامانداخت و در همان حمام بود تا جان داد و پسر خود را نيز زندانى كرد و همچنان زندانىبود.
هنگامى كه عبدالملك را از زندان در آوردند و سخنى از بيداد رشيد نسبت به خويش مى راندچنين گفت :
- به خدا قسم زمامدارى چيزى است كه نه در انديشه آن بودم و نه آرزوى آن داشتم و نهآهنگ آن كردم و نه در جستجوى آن شدم با اينكه اگر خواستار آن بودم هر آينه ازسيل به سوى نشيب و آتش به سوى هيزم خشك به سوى من شتابنده تر بود. مرا بهجنايتى كه نكرده ام مؤ اخذه مى كنند و از آنچه نمى شناسم مى پرسند، ليكن به خدا قسمهنگامى كه او مرا براى زمامدارى شايسته و براى خلافت ارزنده ديد و دست مرا نگريستكه هرگاه كشيده شود به خلافت مى رسد و اگر از آستين به در آيد حكومت را مى ربايد ونفس مار ديد كه خصال زمامدارى را به كمال دارد و به داشتن مزاياى خلافت براى آنشايسته است . گو اينكه من خود آن خصال را برانگيزيده و در پى آن مزايا نرفته ام و درنهان سخن از خلافت نگفته و آشكارا بدان اشاره نكرده ام ، ليكن خلافت را ديد كه چونمادر به من اشتياق دارد و مانند زنى شوهر دوست دلداده من است و ترسيد كه به نيكوترينفرجامى روى نهد و بهترين خواسته اى را خواستار گردد. پس مرا مانند كسى شكنجه كردكه در جستجوى خلافت ، شب نخفته و به خواهش آن رنجها كشيده و كوشش خود را تنها دراين راه به كار برده است و با تمام وسع خود براى ربودن آن مهيا گشته است . راستىاگر مرا بدان جهت حبس كرده بود كه من شايسته خلافت و خلافت زيبنده من است و من لايقآنم و آن لايق من ، پس اين گناهى نيست تا از آن توبه كنم و به سوى آن گردن نكشيده امتا خود از آن فرو خسبم و اگر گمان برد كه عقوبت او را چاره اى و از شكنجه او نجاتىنيست مگر آنكه به خاطر او از خردمندى و دانش و دور انديشى و اراده بر كنار شوم . پسهمچنانكه تبهكار نمى تواند نگهدار باشد، خردمند هم نمى تواند نادان شود بر اويكسان است كه مرا بر خردمنديم عقوبت كند يا بر آنكه مردم فرمانبردار منند و اگرراستى خواستار حكومت بودم به او مجال انديشه نمى دادم و فرصت تدبير را از وى مىگرفتم و جز سخنى كوتاه و كوششى اندك در كار نبود.


19 - جنايت روميان در زمان عنبسه بن اسحاق

در تاريخ 237، منتصر حكومت نواحى مصر را به عنبسه فرزند اسحاق داد و جز چند ماهىدر مصر نماند كه روميان در هشتاد و پنج كشتى بر سر ((دمياط)) فرود آمدند و جماعتىاز مسلمين را كشتند و هزار و چهار سد خانه را آتش زدند. رئيس آنان را ابن قطونا مى گفتندو از زنان مسلمان هزار و هشتصد و بيست زن و از زنان مصرى هزار زن و از يهوديان صد زناسير گرفتند و آنچه اسلحه در ((دمياط)) و ((سقط)) بود به دست آنان افتاد و مردمرو به گريز نهادند. در حدود دو هزار نفر در دريا غرق شدند و ((روميان )) دو روز و دوشب ماندند و سپس بازگشتند.


20 - تبعيد امام هادى عليه السلام به سامرا

متوكل امام هادى عليه السلام را از مدينه به پادگان سامرا احضار كرد. مورخين علتانتقال امام هادى عليه السلام از مدينه به شهر سامرا را چنيننقل مى كنند:
عبدالله فرزند محمد از طرف دستگاه طاغوت بنى عباس سرپرست جنگ و عهده دار نماز درمدينه بود. در مورد امام هادى عليه السلام نزدمتوكل عباسى (دهمين خليفه عباسى ) سعايت و بدگويى كرد و تعمد داشت كه آن حضرت رابيازارد. امام هادى عليه السلام از سعايت و بدگوئيهاى او نزدمتوكل آگاه شد. نامه اى به متوكل نوشت و در آن آزار رسانى و دروغ بافى عبداللهفرزند محمد را متذكر شد و خواستار رسيدگى فرمود. وقتى كه نامه به دستمتوكل افتاد جواب نامه را نوشت و در آن نامه بسيار به امام هادى عليه السلام احترام نمودو آن حضرت را به پادگان سامرا دعوت كرد.
وقتى نامه متوكل به امام هادى عليه السلام رسيد، ناگزير آماده شد كه از مدينه بهسوى سامرا كوچ كند و با يحيى بن هرثمه مدينه را به قصد سامرا ترك نمود. وقتىآن حضرت به سامرا رسيد، متوكل يك روز مخفى شد و ترتيب داد كه آن حضرت بهكاروانسرا كه گداها در آن منزل مى گزيدند، وارد گردد. آن حضرت آن روز را در آنكاروانسرا به شب آورد. سپس متوكل خانه اى را در اختيار امام هادى عليه السلام گذارد.
به اين ترتيب امام هادى عليه السلام را از مدينه به سامرا تبعيد كرد و او را در يكى ازخانه هاى لشكرگاه تحت نظر نگهداشت كه در اين صورت طبيعى است كه رابطه شيعيانبا امام هادى عليه السلام ، قطع شده و همه چيز در رابطه با او تحتكنترل قرار مى گيرد و سرانجام آن حضرت به طور مرموزى مسموم شده و به شهادت مىرسد.
در مدتى كه امام هادى عليه السلام در سامرا بود،متوكل در ظاهر به او احترام مى كرد، ولى در مورد آن حضرت در انديشه نيرنگ بود كه آنرا اجرا كند؛ ولى نتوانست .
مسعودى در اثبات الوصيه مى نويسد:
امام على النقى در سال 220 هجرى در سن ششسال و چند ماه بود به امامت رسيد و مدت دو سال از سلطنت معتصم عباسى گذشته بود.
باز مسعودى از محمد بن سعيد نقلمى كند:
عمر بن فرج بعد از رحلت امام جواد عليه السلام براى رفتن حج در مدينه آمد. جمعيتى رااز اهل بيت رسول الله عليه السلام مخالفت و معاند بودند، احضار كرد و به آنان گفت :
- مردى را براى من طلب كنيد كه اهلعلم و ادب و قرآن باشد و دوستدار خاندان پيامبر نباشد تا من او راموكل تعليم اين كودك كنم تا از آمدن شيعيانى كه در اطراف او مى آيند، جلوگيرى كند.
مردى را به او معرفى كردند كه او را جنيدى مى گفتند. جنيدى مردى بود كه پيشاهل مدينه در فهم ، ادب ، غضب و دشمنى نسبت بهاهل بيت رسول خدا سابقه دار بود. عمر بن فرج او را خواست ازمال پادشاه حقوق سالانه براى او مقرر كرد و مقدمات زندگى كردن او را فراهم نمود.سپس براى او تعريف كرد كه پادشاه مرا دستور داد،مثل تو شخصى را به اين كودك موكل نمايم . راوى گويد: همين كه شب مى شد، درب را مىبست و كليد را با خود نگاه مى داشت . امام على النقى عليه السلام مدتى را به همينحال به سر مى برد. دست شيعيان از دامن آن حضرت كوتاه شد. شيعه از گوش دادن بهبيانات آن بزرگوار و قرائت در حضور آن حضرت محروم گرديد.
محمد بن سعيد گويد:
((من جندى را در روز جمعه ملاقات نمودم سلام كردم و گفتم :
- اين كودك هاشمى كه تو مراقب او هستى چه مى گويد؟
ديدم قول مرا انكار كرد و گفت :
- چرا مى گويى كودك هاشمى و نمى گويى بزرگ هاشمى ؟!
پس به من گفت :
- تو را به خدا قسم مى دهم آيا در مدينه كسى را از من عالم تر باشد سراغ دارى ؟
گفتم :
- نه !
گفت :
- به خدا قسم من يك قسمت از ادبيات را كه گمان مى كنم مبالغه كاملى در آن كرده ام براىآن بزرگوار مى گويم و آن حضرت همان گفته هاى مرا طورى بر من املاء و تعليم مىكند كه من از بيان او استفاده مى نمايم .
مردم گمان مى كنند كه من به آن بزرگوار و برگزيده خدا علم و ادب ياد مى دهم ؛ بهخدا قسم كه من از آن حضرت علم مى آموزم .))
راوى گويد:
((من كلام جنيدى را به نحوى فراموش كردم كه گويا سخن او را نشنيده بودم . تا اينكهبعد از آن دوباره جنيدى را ملاقات كردم . سلام كردم . ازحال او پرسش نمودم . سپس گفتم :
- حال آن جوان هاشمى چگونه است ؟
گفت :
- اين حرف را نزن ، به خدا قسم كه او بهتريناهل زمين و بزرگوارترين خلق خدا است . چه بسا مى شود كه آن حضرت مى خواهدداخل شود به او مى گويم : تنظر حتى تقراء عشرك . آن بزرگوار مى فرمايد: كدامسوره هاى قرآن را دوست دارى قرائت نمايم . من يكى از سوره هاى طولانى قرآن راپيشنهاد مى كنم . آن حضرت با سرعت تمام آن سوره را به طور صحيح مى خواند كه منصحيح تر از آن را از احدى نشنيده ام . نيكوتر از سرودهاى داود عليه السلام كه آنها راضرب المثل مى زنند، تلاوت مى كند.))
راوى مى گويد: ((جنيدى گفت :
- اين كودك پدرش در عراق از دنيا رفته و خودش در مدينه درحال كودكى در بين اين كنيزهاى سياه نشو و نما مى كند، اين علم را از كجا آموخته ؟))
رواى گويد:
((پس از چند شب و روز ديگر كه جنيدى را ملاقات كردم ديدم حق را شناخته و به امامت امامعلى النقى عليه السلام قائل شده است .))
هفت سال كه از امامت آن حضرت گذشت معتصم عباسى در سنه 227 هجرى وفات يافت . درآن موقع امام على النقى چهارده ساله بود. مردم بعد از معتصم با واثق بن معتصم بيعتكردند. مدت 12 سال از امامت امام على النقى عليه السلام كه گذشت ، واثق در سنه 232وفات يافت و مردم با متوكل بيعت كردند.


21 - حلاّج

در زمان مقتدر، حلاج به قتل رسيد. حلاج كه نامش حسين معروف به منصور و كينه اشابوالمغيث بود. اصلش مجوسى و از مردم فارس بود. و در واسط و به قولى در شوشترپرورش يافت و با صوفيان آميزش كرد و نزدسهل تسترى به شاگردى پرداخت ، سپس به بغداد آمده با ابوالقاسم جنيد بغدادىملاقات كرد. حلاج اختلاف فكر داشت . گاه پشمينه و پلاس ‍ مى پوشيد و گاه جامه هاىرنگارنگ در بر مى كرد. زمانى عمامه بزرگ و دراعه مى پوشيد. زمانى ديگر قبا ولباس لشكريان بر تن مى كرد.
وى روزگارى چند در بلاد به گردش پرداخت و سرانجام به بغداد آمده ، آنجا خانه اىساخت . در آن وقت ، آرا و عقايد مردم درباره حلاج گوناگون شد و سپس فساد انديشه ودگرگونى روش او آشكار گرديد و از مذهبى به مذهبى ديگر پيوست و باوسايل گوناگون كه به كار مى برد مردم راگول زده و به گمراهى ايشان پرداخت . از جمله آنكه در كنار بعضى راهها جايى را مىكند و مشكى آب در آن مى نهاد و جاى ديگر را كنده غذا در آن مى گذاشت و آن را پنهان مىنمود. سپس با اصحاب و مريدان خود از آن راه عبور مى كرد و چون همراهانش براىنوشيدن و وضو ساختن نيازمند به آب مى شدند و يا گرسنگى ايشان را فرا مى گرفت، حلاج در همان نقطه اى كه مشك آب را پنهان كرده بود، آمده با عصاى خويش آنها را مىكند و مشك آب را بيرون مى كشيد و مريدانش از آن مى نوشيدند و وضو مى ساختند. همچنينجايى را كه غذا در آن پنهان بود مى كند و غذا را از درون زمين بيرون مى آورد وبدينوسيله به مريدان و اصحاب خويش وانمود مى كرد كهعمل وى از كرامات اولياست .
نيز حلاج ميوه را ذخيره و نگاهدارى مى كرد و آن را در غير فصلش بيرون آورده به مردمنشان مى داد، از اين رو مردم شيفته وى مى شدند. حلاج همواره از سخنان صوفيه گفتگومى كرد و آن را با حلول محض كه دم زدن به آن هرگز روا نبود در هم مى آميخت .
بدينگونه دلبستگى مردم و ميل ايشان به حلاج فراوانى يافت ؛ چندان كه ازبول او شفا مى جستند.
وى به اصحابش مى گفت :
- شما موسى و عيسى و محمد و آدميد و ارواح آنان به شمامنتقل شده است .
چون رفته رفته فساد از ناحيه حلاج نشر يافت ، مقتدر به وزيرش حامد بن عباس فرماندارد وى را حاضر كند و روياروى با او به گفتگو بپردازد. حامد بن عباس حلاج را فراخواند و با حضور ائمه و قضات وى را محاكمه كرد، و حلاج به چيزهايى اعتراف نمودكه موجب قتلش شد. سپس هزار تازيانه بدو زدند تا بميرد، ولى حلاج نمرد. آنگاه دستها و پاها و سر وى را بريدند و تنش را در آتش افكنده سوزاندند. هنگامى كه مى خواستندحلاج را بكشند وى به اصحابش گفت :
- اين پيشامد شما را بيمناك نكند، زيرا من پس از يك ماه نزد شما برمى گردم .
طلب المستقر بكل ارض فلم اولى بارض مستقرا
اطعت مطامعى فاستعبدتنى و لو انى قنعت لكنت حرا
((من همواره در جستجو بودم كه سرزمينى را براى آرميدن خود برگزينم ، ولى چنين جايىرا نيافتم . من به چيزهايى طمع ورزيده ، در پى آن شدم ، لاجرم به دام افتادم و چنانچهقناعت مى كردم ، مردى آزاد بودم )). (7)


22 - كلنجار ابن مقله با دنيا

ابن مقله ، صاحب خط مشهور است كه به زيبائيشمثل ها زده اند. وى اولين كسى است كه خط مزبور را اختراع كرد و از صورت كوفى بهوضع جديد در آورد و پس از او ابن بوّاب از او پيروى كرد.
ابن مقله در ابتداى كارش در يكى از ديوان ها خدمت مى كرد و هر ماه شش ‍ دينار مى گرفت .سپس به ابوالحسن بن فرات وزير پيوست و از خواص او شد. ابن فرات كه در جود وسخا همچون دريا بود، ابن مقله را محترم داشت و مقامش را بالا برد.
ابن مقله را رسم بر اين بود كه نزد ابن فرات مى نشست و نامه هاى ارباب حوائج راگرفته به عرض او مى رسانيد و از اين راه سود مى برد. ابن فرات نيز براى آنكهنفعى عايد اين مقله شود او را وادار مى كرد، از اين راه بهتحصيل مال پردازد.
ابن مقله همچنان در اين شغل باقى ماند تا آنكه كارش رونق گرفت و مالى فراوان اندوخت. چون ابن فرات در مرتبه دوم به وزارت رسيد ابن مقله در دولت او صاحب نفوذ شد وشهرتى زياد پيدا كرد و منزلتى بزرگ يافت .
ولى شيطان ميان آن دو نفر تباهى افكند و هر يك از ديگرى بيم بردل گرفتند، آنگاه ابن مقله نعمت ابن فرات را كفران نموده به دشمنان و بدانديشان وىپيوست ، تا آنكه تيره بختى ابن فرات فرا رسيد. چون بار ديگر ابن فرات عهده داروزارت شد ابن مقله را گرفت . صد هزار دينار از او مطالبه نمود. سپس همسر ابن مقله كهزنى توانگر بود، آن مال را به ابن فرات تسليم كرد. ابن مقله در كتابت و انشاء دستىتوانا داشت و توقيعاتش در فن نويسندگى داراى هيچ گونه عيبى نبود.
ابو عبدالله محمد بن اسماعيل معروف به رنجى كاتب ابن فراتنقل كرده گويد:
چون ابن مقله به نگون بختى افتاد و زندانى شد من نزد وى در زندان نرفتم و با اومكاتبه نكردم و با آنكه ميان ما دوستى و صداقت برقرار بود از ترس ابن فرات هيچگونه اظهار اندوهى نيز ننمودم . چون گرفتارى ابن مقله طولانى شد، نامه اى براى منفرستاد كه در آن نوشته بود:

ترى حرمت كتب الاخلابينهم
ابن لى ام القرطاس اصبح غالبا
فما كان لوساء لتنا كيف حالنا
و قد دهمتنا نكبة هى ماهيا
صديقك من راعاك فى كل شدة
و كلا تراه فى الرخاء مراعيا
فهبك عدوى لاصديقى فاننى
رايت الاعادى يرحمون الا عاديا
((آخر نامه به دوستان نوشتن را نيز منع كرده اند، يا بهاى كاغذ گران شده است ؟ چهمى شد اگر از حال ما كه اين همه در رنج و محنت فرو رفته ايم پرسش مى كردى ؟ دوستآن است كه در سختى ها انسان را كمك كند و گرنه در خوشى همه مددكار انسان اند. گيرمتو با من دشمنى ، نه دوستى ؛ آخر دشمن را نيز ديده ايم كه به دشمن رحم مى كند.))
مقتدر در سال سيصد و شانزده ، ابن مقله را وزير خود كرد و خلعت هاى وزارت را بدوارزانى داشت . ابن مقله نيز با استقلال تمام ، بار گران وزارت را به دوش گرفت و مبلغپانصد هزار دينار در راه آن صرف كرد. سپس از مقام خودعزل شد و به زندان افتاد. ولى دوباره به وزارت رسيد. ابن مقله همچنان با روزگاردست و پنجه نرم مى كرد، تا آنكه ((راضى بالله )) وى را به وزارت خود انتخابنمود. ليكن پس از چندى كارهايى كرد كه سبب شد راضى وى را در خانه اش حبس كند وبر او تنگ بگيرد.
در اين وقت ، دشمنان ابن مقله ، از وى نزد راضى به سخن چينى پرداختند و راضى را ازشر ابن مقله ترساندند. راضى نيز دست راست ابن مقله را بريد. ابن مقله چندى را با دستبريده در زندان زيست و همواره بر آن زارى كرده ، مى گفت :
- دستى را كه با آن چندين مصحف و فلان قدر احاديثرسول صلى الله عليه و آله ، نوشتم و با آن به شرق و غرب نامه نگاشتم ، مانند دستدزدان قطع كردند.
چون راضى دست ابن مقله را بريد وى چنانكه با دست راست خود مى نوشت با دست چپ بهنوشتن پرداخت . سپس قلم را به دست راست بريده خود بسته با آن مى نوشت و هيچگونهفرقى ميان خط وى پيش از بريده شدن و دستش و بعد از آن نهاده نمى شد.
از اتفاقات عجيب اين كه ابن مقله سه بار وزارت يافت و سه بار مسافرت كرد و سهبار دفن شد. بدين معنى كه چون اندكى پس از بريدن دستش او را بهقتل رساندند، جثه اش را در دارالخلافه به خاك سپردند. سپس خانواده ابن مقله خواهشكردند جثه وى را تسليم ايشان كنند. از اين رو نبش قبر كرده او را در آوردند و به خانوادهاش دادند. ايشان نيز وى را دفن نمودند. پس از آن همسر ابن مقله جثه شوهرش را مطالبهكرد و قبر او را شكافته ، جثه اش را درآورد و در خانه خود به خاك سپرد.(8)

23 - شكنجه هاى قاهر

وى ابو منصور محمد بن معتضد است و در سال سيصد و بيست با او بيعت شد. قاهر مردىبا هيبت و بسيار خونريز و شتاب كار و شيفته جمعمال و كج روش بود. گروهى از همسران مقتدر را مصادره كرد. همچنين مادر مقتدر را مصادرهنمود و او را سرنگون به يك پا آويخت . و انواع شكنجه هاى ناگوار از زدن و اهانتدرباره او روا داشت ، تا آن كه صد و سى هزار دينار از وى گرفت .
مادر مقتدر پس از آن چند روز را زنده بود و سپس از اندوه فرزندش مقتدر و شكنجه هايىكه بر خودش وارد آمده بود درگذشت .
در سال سيصد و بيست و دو قاهر خلع شد و سبب خلع وى اين بود كه وزيرش ابن مقله ازترس او پنهان شده بود و همواره لشكريان را بر وى شورانيده ، آنها را وادار مى كرد ازقاهر بپرهيزند. ابن مقله همچنان لشكريان را تحريك كرد و برانگيخت تا آنكه بر قاهرشوريده ، وى را خلع كردند، سپس چشمانش راميل كشيدند چندان كه بر گونه هايش روان شد.
قاهر از آن پس به زندان افتاد و مدتى چند در آنجا ماند و پس از دگرگونى اوضاع اززندان بيرون آمد و بدين ترتيب گاهى به زندان مى افتاد و گاه آزاد مى شد، تا آنكهروزى از زندان بيرون آمده به جامع منصور رفت و از مردم درخواست صدقه كرد ومقصودش از آن كار بدنام كردن مستكفى بود. در اين وقت يكى از هاشميان قاهر را بدانحال ديد و او را از سئوال بازداشت و پانصد درهم بدو داد.
در روزگار قاهر اتفاقى كه قابل ذكر باشد نيفتاد.(9)


24 - عاقبت ماءمون

مسعودى در مروج الذهب مى نويسد:
زيد دمشقى در دمشق براى ما نقل كرد كه وقتى مامون به جنگ رفت و در ((بديدون ))فرود آمد، فرستاده پادشاه روم بيامد و بدو گفت :
- پادشاه تو را مخير مى كند كه مخارج را كه در سفر ازمحل خود تا اينجا كرده اى به تو بدهد، يا همه اسيران مسلمان را كه در ديار روم هستندبى فديه و درهم و دينار آزاد كند و يا اينكه هر يك از شهرهاى مسلمانان را كه مسيحيانويران كرده اند، از نو بسازد و چنانكه بوده است به تو باز دهد و تو از اين جنگبازگردى .
ماءمون برخاست و به خيمه خود رفت و دو ركعت نماز خواند و از خداىعزوجل استخاره كرد. آنگاه برون آمد و به فرستاده گفت :
- اما اينكه گفتى مخارج ما مى دهى ، من شنيده ام كه خداوند تعالى در كتاب ما قرآن بهحكايت گفتار بلقيس مى گويد: من هديه اى سوى او مى فرستم ، ببينم فرستادگان چهخبر مى آورند و چون نزد سليمان شرفياب شد، گفت مرا بهمال مرد مى دهيد آنچه خدا به من داده بهتر از آن است كه به شما داده است ، شماييد كه بههديه خويش خوشدل هستيد. اما اينكه گفتى همه اسيران را كه در ديار روم هستند آزاد مىكنى اسيرانى كه در قلمرو تو هستند، دو فرقه بيشتر نيستند: يكى هست كه به طلبرضاى خداى عزوجل و آخرت برون شده كه به مقصود رسيده و يكى ديگر كه به طلبدنيا آمده است ، خدا او را از اسارت رها نكند. اما اينكه گفتى همه شهرهاى مسلمانان را كهروميان ويران كرده اند از نو مى سازى ، اگر من آخرين سنگ ديار روم را از جا برآرم ،تلافى زن مسلمانى كه در حال اسارت به زمين خورده و فرياد وامحمداه زده در نيامده است .پيش رفيقت برگرد كه ميان من و او به جز شمشير نيست ! اى غلامطبل را بزن !
پس از آن ، از حركت و از جنگ نماند تا پانزده قلعه را بگشود. آنگاه از جنگ باز آمد و برچشمه ((بديدون )) كه به نام ((قشيره )) معروف بود، فرود آمد و آنجا بماند تافرستادگانش از قلعه ها بازآيند. برچشمه و منبع آب توقف كرد و از خنكى و صفا وسپيدى آب و صفاى محل و فراوانى سبزه شگفتى مى كرد.
دستور داد تا چوبهاى دراز ببريدند و چون پل برچشمه افكندند و روى آن را با چوب وبرگ بپوشانيدند و درون خيمه اى كه براى او بپا كرده بودند، نشست و آب از زير وىروان بود. درمى به درون آب افكند و در صفاى آب نوشته درم را كه در قعر آب بودتوانست بخواند و هيچكس از شدت سردى آب نتوانست دست در آن برد. در اين اثنا ماهى اىرا بديد به اندازه يك ذراع كه به سپيدى چون شمش نقره بود. و براى كسى كه آن را ازآب بگيرد جايزه اى معين كرد، يكى از فراشان برجست و آن را برگرفت و بالا آمد. وقتىبه ساحل چشمه يا روى پلى كه مامون بر آن بود رسيد ماهى بجنبيد و از دست فراش رهاشد و چون سنگ در افتاد و آب به سينه و گلوگاه مامون پاشيد و لباسش خيس شد،فراش بار ديگر فرو رفت و ماهى را بگرفت و آن را كه همچنان مى جنبيد در دستمالىپيش روى مامون نهاد، مامون گفت هم اكنون آن را سرخ كنند و همان دم لرزه او را گرفت ونتوانست از جا برخيزد، وى را كه چون شاخى لرزان بود و فرياد ((سرد است ، سرد است)) مى زد بالحاف و روپوش بپوشانيدند و به خيمه گاه بردند و اطرافش را روشنكردند و او همچنان فرياد مى زد: ((سرد است سرد است )) آنگاه ماهى را كه سرخ كردند،بياورند و او نتوانست لب بزند و از شدت بيمارى از خوردن آب باز ماند. وقتى حالشسخت شد و به حال احتضار افتاد، معتصم از ((بختيشوع )) و ((ابن ماسويه )) ازحال او پرسيد كه در اين چه مى گويند و آيا ممكن است بهبود يابد، ابن ماسويه بيامد ويك دست او را گرفت و بختيشوع دست ديگر را گرفت و نبض هر دو دست او را بگرفتند وديدند كه از اعتدال بگشته و نمودار فنا و انحلال است و دست آنها به سبب عرقى كه ازتن او روان بود و چون روغن با آب دهن مار غليظ بود به پوستش چسبيد، قصد را بامعتصم بگفتند و وى در اين باره از آنها سئوال كرد كه چيزى نمى دانستند و گفتند دركتابهاى طب مطلبى در اين باب نديده اند، ولى اين حالت نشانهانحلال جسد است .
ماءمون از بى هوشى به خود آمد و چشم بگشود و بگفت تا كسانى از روميان را احضار كنندو نام آن محل و چشمه را از آنها بپرسند، آنگاه عده اى از اسيران و راهنمايان را بياوردند وبه آنها گفتند:
- معنى قشره چيست ؟
گفتند:
- قشيره يعنى پاهايت را دراز كن !
ماءمون وقتى اين سخن را بشنيد، مضطرب شد و آن را بهفال بد گرفت و گفت :
- از آنها پرسيد نام عربى اين محل چيست ؟
گفتند:
- رقه !
در زايچه مامون آمده بود كه وى در محلى به نام ((رقه )) خواهد مرد. او غالبا از بيممرگ از اقامت در رقه دريغ داشت . وقتى اين سخن را از روميان بشنيد دانست كه اين همانمحل است كه در زايچه او آمده است و در آنجا خواهد مرد.
به قولى معنى ((بديدون )) پاهايت را دراز كن است و خدا چگونگى اين را بهتر مى داند.مامون دكترها را احضار كرد و اميد داشت از بيمارى نجات يابد. وقتى سنگين شد، گفت :
- مرا بيرن ببريد كه سپاهم را نگاه كنم و مردانم را ببينم و ملك خويش را بنگرم !
و اين به هنگام شب بود. او را بيرون بردند و خيمه ها و سپاه را كه گسترده و فراوانبود با آتشها كه افروخته بودند، بديد و گفت :
- اى كه ملكت زوال ندارد، به كسى كه ملكش زوال يافته رحم كن !
آنگاه وى را به خوابگاهش بردند، چون حالش سخت شد، معتصم يكى را نشاند كه شهادترا به او تلقين كند. آن شخص صداى خود را بلند كرد كه شهادت بگويد. ابن ماسويهگفت :
- فرياد نزن كه او اكنون ما بين خدا و مانى تفاوت نمى گذارد.
مامون در آن دم چشم بگشود و چشمانش با دو دست خود، ابن ماسويه را بزند. آنگاه خواستبا او سخن كند، اما نتوانست و چشم به آسمان دوخت و ديدگانش از اشك پر شد، در دمزبانش گشوده شد و گفت :
- اى كه نمى ميرد به كسى كه مى ميرد رحم كن !
و جان داد
جنازه او را به طرسوس بردند و آنجا به خاك سپردند.


25 - بخت نصر

يعقوبى مى گويد:
بخت نصر پادشاه بابل به اورشليم آمد و در بنىاسرائيل كشتار كرد و اسيرشان نمود و آنها را به زمينبابل برد و سپس به زمين مصر حمله كرد و فرعون لنگ پادشاه آن را كشت . بخت نصرتورات و آنچه از كتابهاى پيغمبران در هيكل بود همه را گرفت و در چاهى نهاد و آتش درآن افكند و از خاك ، انباشته ساخت .
ارمياى پيغمبرى هم در اين زمان بود و چون از رسيدن بخت نصر آگاه شد، تابوت سكينهرا برداشت و آن را در غارى كه هيچ كس آگاه نبود نهاد و از بخت نصر جز ارمياى رهايىنيافت .
شماره كسانى كه بخت نصر به زمين بابل كوچ داد، هيجده هزار نفر بود كه هزار نفرپيغمبر در ميان آنها بود و پادشاه شان ((يحنيا)) پسر يهوياقيم بود و يهوديهاى عراقاز اينها هستند. گويند: ارمياى پيغمبر گفت :
- خدايا به دادگرى تو بيش از ديگران دانايم ، پس براى چه بخت نصر را بر بنىاسرائيل چيره ساختى ؟
خدايش وحى فرمود:
- من از بندگان گنهكار خود به وسيله بدترين خلق خود انتقام مى گيرم .
پيوسته بنى اسرائيل زير دست بخت نصر گرفتار بودند تا آنكه زنى از آنها گرفتكه او را ((سيحب )) دختر ((سلتايل )) مى گفتند و او خواهش كرد كه بخت نصر بنىاسرائيل را به شهرشان بازگرداند و چون نبىاسرائيل به شهر خود بازگشتند ((زربابل )) پسر((سلتائيل )) را به پادشاهى برداشتند. و او شهر اورشليم را ساخت وهيكل را از نو بنا كرد و چهل و شش نفر در اين كار بود.
در زمان او، خدا، بخت نصر را به صورت چار پاى ماده اى درآورد و او هفتسال در ميان چارپايان گوناگون مى گشت . آنگاه گفته اند كه خدا توبه اش راپذيرفت و او را به صورت آدمى زنده گردانيد، سپس مرد.
زربابل بود كه تورات و نوشته هاى پيغمبران را از چاهى كه بخت نصر آنها را در آندفن كرده بود بيرون آورد و آن كتابها را بى آنكه سوخته باشد، همانطورى كه بود،يافت . سپس نسخه هاى تورات و كتابهاى انبياء و احكام و شريعتهاى آنها را دوباره بازآورده و اول كسى بود كه اين كتابها را نوشت .


26 - شرورتر از فرعون

در احاديث آمده است :
((لتكونن فى هذه الامة رجليقال له الوليد و هو شر من فرعون ))
((در اين امت مردى خواهد بود كه او را وليد گويند و او از فرعون بدتر است .))
و بنا به نظر علماء اين شخص همين وليد بن يزيد بن عبد الملك است ، كه به وليدفاسق مشهور است . زيرا حوضى ساخته بود كه آن را از شراب پر مى كرد و خودش رادر آن مى انداخت و هر چه مى خواست مى خورد. فسق و كفر او به حدى بود كه حتى رسالتپيغمبر اكرم عليه السلام را هم تكذيب مى كرد. چنانكه گويد:
تلعب بالخلاقه هاشمى بلا وحى اتاه و لاكتاب
((اين مرد هاشمى با خلافت بازى كرد، نه وحى به او رسيد و نه كتابى از آسمانآورد.))
روزى به عنوان تفال قرآن مجيد را گشود و اين آيه كريمه دراول صفحه بود:
واستفتحوا و خاب كل جبار عنيد))
((و گشودند و هر كه جبار عنيد بود زيانكار شد.)) وليد از اينتفال بسيار ناراحت و خشمگين شد و قرآن را به كنارى انداخت و صفحات مباركه آن را هدفتير قرار داد و اين شعر را سرود:
تهددنى بجبار عنيد فها انا ذاك جبار عنيد
اذا ما جئت ربك يوم حشر فقل يا رب مزقنى الوليد
((اى قرآن تو مرا تهديد مى كنى كه جبار عنيدم ، بله من همان جبار عنيدم ، وقتى كه درروز حشر پيش خداوندت آمدى بگو اى خدا مرا وليد پاره پاره كرد)).
اين اعمال وليد نشان مى دهد كه او اصلا به اسلام و پيغمبر و قرآن عقيده نداشت . بهطورى كه نوشته اند او را معلمى بود كه مذهب مانى داشت و وليد را هم تحت تاثير عقايدخود قرار داده بود و او هم به مذهب مانى متمايل شده بود.
يكى ديگر از اعمال ننگين او اين بود كه شبى در اثر كثرت شرابخوارى با كنيزىهمخوابه شده بود و سحرگاهان كه موقع نماز جماعت بود عمامه خود را به سر كنيز نهادو عبايش را به دوش او انداخت و دستور داد كه صورت خود را بپوشاند و به جاى او بهمحراب رفته و نماز جماعت بخواند. كنيز آلوده دامن ، با همان حالت مستى و جنابت ، اطاعتامر نمود و به مسجد رفت و براى آن مردم بدبخت نماز خواند و چون خيلى روشن نشده بودكسى متوجه قضيه نشد. ولى پس از قتل وليد اين راز آشكار شد و مردم شام تازه فهميدندكه در يك نماز صبح به كنيز مست وليد اقتدا كرده اند.
چون كفر و زندقه و فساد وليد براى همه كس روشن شده بود حتى برادران وعموزادگان و ساير افراد بنى اميه او را مذمت مى كردند. لذا مردم دمشق ازاعمال ننگين او به ستوه آمدند و در قصر خلافت ريز ريزش كرده ، مقتولش ‍ ساختند وسرش را هم به نيزه زدند و در شهر گردش دادند و تن منحوسش ‍ را هم در همان قصر بهخاك سپردند. (10)


27 - مسيلمه كذاب و سجاح

از جمله وقايع در ايام خلافت ابوبكر فتنه ((مسيلمه كذاب )) است . و شرح آن بهاختصار چنين است كه در ايام خلافت ابوبكر مردى پيدا شد كه بدو ((مسيلمه )) مىگفتند. وى ادعا كرد پيغمبر است و از آسمان وحى بر اونازل مى شود. از اين رو مردم بسيارى از قبيله او و ديگر قبيله ها گردش ‍ جمع شدند.
سپس زنى از عرب كه نامش ((سجاح )) بود پيدا شد و او نيز مدعى شد كه پيغمبر است .و وحى از آسمان برايش نازل مى شود. گروهى از بنى تميم كه قبيله وى بودند از اوپيروى كردند. سپس سجاح با مسيلمه رهسپار شد و افرادش نيز از افراد مسيلمه بيشتربودند. چون مسيلمه از حركت سجاح آگاه شد، به ياران خود گفت :
- صلاح در چيست ؟
گفتند:
- صلاح در اين است كه امر نبوت را به سجاح واگذارى ، زيرا ما تاب مقاومت درمقابل او و يارانش را نداريم .
مسيلمه گفت :
- بگذاريد من هم درباره كار خود بينديشم .
و چون مردى تيزهوش و زيرك بود، قدرى فكر كرد. سپس شخصى را نزد سجاحفرستاد. بدو پيام داد:
- بهتر است من و تو در جايى گرد هم آييم و درباره وحيى كه از آسمان بر مانازل شده گفتگو كنيم . هر كس بر حق بود ديگرى از او پيروى كند.
سجاح قبول كرد. مسيلمه نيز دستور داد خيمه اى از پوست بر پاكنند و عود بسيارى در آنبسوزانند و گفت :
- زن هر گاه بوى خوشى ببويد به ياد آميزش و جماع خواهد افتاد.
سپس با يكديگر در خيمه نشستند و مسيلمه هر طور بود سجاح را فريب داده با او درآميخت .چو كار تمام شد سجاح به مسيلمه گفت :
- شخص مانند من نبايد كارش اين گونه صورت پذيرد. من هنگامى كه از خيمه خارج شدماقرار مى كنم كه تو بر حقى ، تو نيز نزد قبيله من بنى تميم آمده مرا خواستگارى كن .ايشان مرا به تو خواهند داد. من هم قبيله بنى تميم را با تو همراه خواهم ساخت .
سجاح از خيمه خارج شد و گفت :
- مسيلمه قدرى از وحيى كه برايش نازل شده بود براى من خواند، من هم ديدم حق با اوست .از اين رو امر نبوت را تسليم او كردم .
آنگاه مسيلمه سجاح را خواستگارى كرد و او را به زنى گرفت و مهرش را اين قرار داد كهنماز عصر را از عهده ايشان برداشت .
گويند قبيله بنى تميم كه صحرانشين اند تا كنون نيز نماز عصر را به جا نمى آورند ومى گويند:
نماز عصر مهر دختر ماست .
چون ابوبكر بر اين جريان آگاه شد لشكرى به سردارى خالد بن وليد به سوى آنانفرستاد، آنان نيز جنگى سخت با مسلمانان كردند كه مانند آن را نديده بودند ولىسرانجام پيروزى با لشكريان اسلام شد و مسيلمه بهقتل رسيد.


28 - برادرى زياد و معاويه

سميه مادر زياد از زنان بدكاره عرب به شمار مى آمد. وى شوهرى داشت به نام عبيد.زمانى ابوسفيان يعنى پدر معاويه نزد شراب فروشى به نام ابومريم رفته از وىزنى بدكاره خواست .
ابومريم بدو گفت :
- سميه را مى خواهى ؟
ابوسفيان كه سميه را از پيش مى شناخت ، گفت :
- گرچه پستانهاى دراز و شكمى بدبو دارد، ولى بياورش !
ابو مريم سميه را آورد و ابوسفيان با او درآميخت و به زياد آبستن شد. و او را در فراششوهرش عبيد زاييد. چون زياد بزرگ شد ادب آموخت و سرآمد اقران شد و به كارهاىديوانى پرداخت . آنگاه عمر بن خطاب او را به منصبى گماشت و زياد نيك از عهده آنبرآمد.
زياد روزى در مجلس عمر كه بزرگان صحابه و از جمله ابوسفيان در آن جمع بودندحضور يافت و سخنانى بليغ و رسا گفت كه حاضرين مانند آن را نشنيده بودند. در اينهنگام عمر و بن عاص اظهار كرد:
- به به ! چه جوان برازنده اى ، اگر پدرش از قريش بود همانا عرب را رهبرى مىكرد.
ابوسفيان گفت :
- به خدا سوگند پدرى كه نطفه او را در رحم مادرش نهاده است من مى شناسم .
و مقصود ابوسفيان ، خودش بود. اميرالمومنين على عليه السلام كه آنجا حاضر بود گفت :
- ابوسفيان ! دم مزن ! تو خود مى دانى كه اگر عمر اين سخن را بشنود كارت ساخته است!
چون اميرالمومنين عليه السلام عهده دار خلافت شد زياد را والى فارس كرد. زياد نيزفارس را به خوبى ضبط و نگاهدارى نمود و قلعه هايش را حفاظت كرد و در آنجا روشرضايت بخش در پيش گرفت و رفته و رفته شايستگى وى زبانزد همه شد و چون خبرآن به معاويه رسيد وى را خوش نيامد كه شخصى مانند زياد از زمره اصحاب على عليهالسلام باشد و در صدد بر آمد او را به صرف خويش بكشاند. از اين رو نامه اى بهزياد نوشته ، او را وعده و وعيد داد و فرزندى ابوسفيان را بر وى عرضه كرد و او رابرادر خويش ‍ خواند. ولى زياد توجهى بدو نرد. چون اين خبر به اميرالمؤ منين عليهالسلام رسيد نامه اى بدين مضمون به زياد نوشت :
((من تو را به واليگرى فارس برگزيدم . زيرا تو را در شايستگى اين مقام مى ديدم .بايد بدانى كه از ناحيه ابوسفيان يك بى انديشه گى و خطايى كه ناشى ازخودپسندى و آرزوهاى بى جا بود سر زد كه نه ميراثى براى تو ثابت مى كند و نهنسب تو را درست مى سازد. مواظب باش كه معاويه با مكر و فريب شخصى را از چهار جانبفرو مى گيرد. از وى پرهيز كن . باز هم مى گويم : از وى بپرهيز! والسلام .))
چون اميرالمؤ منين عليه السلام شهيد شد معاويه در جلب دوستى زياد و به دست آوردندل او و ترغيب او به ورود در سلك طرفداران خود، كوششى فراوان كرد و داستان نسبتوى را با ابوسفيان پيش كشيد و سرانجام هر دو نفر به وابستگى زياد به ابوسفياناتفاق كردند و گواهانى در مجلس معاويه حاضر شده ، شهادت دادند كه زياد فرزندابوسفيان است .
از جمله گواهان اين موضوع ، ابومريم شراب فروش بود، كه سميه را براى ابوسفيانآورده بود. اتفاقا ابومريم بيش از آن ، اسلام اختيار كرده و مسلمانى خوب به شمار مىآمد. معاويه بدو گفت :
- اى ابومريم ! تو در اين باره چگونه شهادت مى دهى ؟
ابو مريم گفت :
- من گواهى مى دهم كه ابوسفيان نزد من آمد و زنى بدكاره خواست . من نيز بدو گفتم : كهجز سميه زن ديگر نزد من نيست . ابوسفيان گفت : اگرچه آلوده و چركين است ولىبياورش . من نيز سميه را براى وى آوردم و ابوسفيان با او خلوت كرد. سپس سميه راديدم كه آلوده دامان از نزد ابوسفيان خارج شد.
در اين هنگام زياد ابومريم را مخاطب ساخته گفت :
- بس است ابومريم ! تو را براى شهادت خواسته اند نه براى ناسزا گفتن .
پس معاويه زياد را وابسته به خود دانست .
گويند، قضيه ((استلحاق ))، اولين مسئله اى بود كه احكام شرعيت اسلام به وسيله آنآشكارا رد شد، زيرا حكم پيغمبر صلى الله عليه و آله اين بود كه :
((فرزند از آن صاحب فراش است و نصيب زناكار سنگ است .))
ولى گروهى به طرفدارى از معاويه برخاستند و چنيناستدلال كردند كه عمل استلحاق از جانب معاويه ، كارى جايز و روا بوده است . زيرانكاحهاى زنان جاهليت انواعى داشته جمله اين كه : هرگاه چند مرد با زنى بدكاره در مىآميختند و آن زن فرزندى مى زاييد كودك را به هر يك از آنان كه مى خواست منسوب مىكرد و در اين باره قول زن معتبر بود.
چون اسلام ظهور كرد اين گونه نكاح را حرام كرد. ولى نسب فرزندان را پدرانى كه باايشان منسوب بودند با هر نكاحى از نكاحهاى زمان جاهليت كه انجام شده بود ثابت وبرقرار ساخت و به هيچ وجه ميان آنها فرق قايل نشد.
ليكن در پاسخ ايشان گفته اند: اين مطلب درست است و معاويه نيز آن را به همين صورتپنداشته است . ولى او فرقى ميان استلحاق در زمان جاهليت و استلحاق در اسلام ننهاده است، چرا كه زياد در جاهليت به فرزندى ابوسفيان شناخته نمى شد و جز به عبيد و ميان ايندو صورت فرق بسيار است .
آنگاه زياد از ياران و پشتيبانان معاويه شد و معاويه او را والى بصره و خراسان وسيستان كرد و هند و بحرين و عمان را بدان اضافه نمود و در پايان ، كوفه را نيزبدان افزود.
از آن پس زياد همواره در نامه هاى خود مى نوشت :
((از طرف زياد بن ابوسفيان ))
ولى قبل از آن مردم گاه بدو زياد بن عبيد و گاه نيز زياد بن سميه مى گفتند و هر كس مىخواست راست بگويد، مى گفت :
((زياد بن ابيه !!))

next page

fehrest page

back page