بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب یکصد موضوع 500 داستان, سید على اکبر صداقت ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     500DA001 -
     500DA002 -
     500DA003 -
     500DA004 -
     500DA005 -
     500DA006 -
     500DA007 -
     500DA008 -
     500DA009 -
     500DA010 -
     500DA011 -
     500DA012 -
     500DA013 -
     500DA014 -
     500DA015 -
     500DA016 -
     500DA017 -
     500DA018 -
     500DA019 -
     500DA020 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

29 : جهل  

قال الله الحكيم : (خذ العفو و امر بالمعروف و اعرض عن الجاهلين
اى پيامبر طريقه عفو پيشه كن و به نيكوكارى امر كن و از نادانان روى بگردان)(255)
قال على عليه السلام : (الجهل اصل كل شر
جهل و نادانى ريشه همه شرهاست )(256)
شرح كوتاه :
جهل صورتى است در وجود بنى آدم ، كه دارنده آن ، به سوى تاريكى مى رود، و كسيكهجهل را از خود دور كرد، به نورانيت و بصيرت رسيد.
اگر شخص راه نادرست را پيشه خود كرد و جهل دراعمال را داشت از خطاكاران و اهل جهنم بشمار مى آيد و اگر توفيق راه صواب نصيبش شد وعلم و معرفت را پيشه راه خود كرد از اهل نجات خواهد بود.
كليد جهل راضى بودن به كرده خود مى باشد، و بدترين صفتجاهل اينست كه با وجود جهل ، ادعاى علم كند.
جاهل وقتى به عيبهاى خود مى نگرد ناراحت نمى شود، و وقتى نصيحت مى شودقبول نمى كند. با اينكه علم به جهل خود دارد(جهل بسيط) باز هم خطا مى كند و به لغزش روى مى آورد.(257)


1- فرمانده نادان  

(يعقوب ليث صفار) (م 265) فرماندهى به نام (ابراهيم ) داشت ، با آنكه مردىدلاور و شجاع بود اما سخت نادان بود و جان خود را بر سر نادانى گذارد.
روزى در فصل زمستان به نزد يعقوب ليث آمد، يعقوب دستور داد از لباسهاى زمستانىخودش به ابراهيم بپوشانند.
ابراهيم خدمتكارى داشت به نام (احمد بن عبدالله ) كه با ابراهيم دشمن بود.
ابراهيم چون به خانه آمد احمد گفت : هيچ مى دانى كه يعقوب ليث هر كه را لباس خودشدهد در آن هفته او را مى كشد؟!
ابراهيم گفت : نمى دانستم ، علاج آن چيست ؟ گفت : بايد فرار كنيم . ابراهيم بدون تحقيقبه حرف خدمتكار تصميم به فرار گرفت . احمد گفت : من هم نزد يعقوب ليث نمى مانم واز شما جدا نخواهم شد و با شما فردا فرار مى كنيم .
از آنجا احمد در خلوت نزد يعقوب ليث آمد و گفت : ابراهيم قصد دارد به سيستان برود وطغيان و شورش كند.
يعقوب ليث فكر كرد و خواست فرمان فراهم كردن لشگرى بدهد، كه احمد گفت : مراماءمور سازيد كه خود تنها سر ابراهيم را بياورم ، يعقوب ليث هم اجازه داد.
چون ابراهيم با سپاه خود قصد بيرون رفتن از شهر را كرد، احمد از قفا شمشير برابراهيم زد و سر او را براى يعقوب آورد.
يعقوب مقام ابراهيم فرمانده نادان خود را به احمد داد و نزد يعقوب بزرگ و محترم گشت.(258)


2- فرزند جاهل خليفه  

(مهدى عباسى ) سومين خليفه عباسى پسرى داشت به نام (ابراهيم ) كه شخصىمنحرف بود و به خصوص نسبت به امير مؤ منان عليه السلام كينه و عداوت داشت .
روزى نزد ماءمون هفتمين خليفه عباسى آمد و گفت : در خواب على عليه السلام را ديدم ، كهبا هم راه مى رفتيم تا به پلى رسيديم ، او مرا در عبور از آنپل مقدم مى داشت .
من به او گفتم : تو ادعا مى كنى كه امير بر مردم هستى ، ولى ما از تو به مقام امارتسزاوارتر مى باشيم ، او به من پاسخ رسا و كاملى نداد.
ماءمون گفت : آن حضرت به تو چه پاسخى داد؟ گفت : چند بار به من به اين نوع(سلاما سلاما) سلام كرد.
ماءمون گفت : سوگند به خدا حضرت رساترين پاسخ را به تو داده است . ابراهيم گفت: چطور؟ ماءمون گفت : تو را جاهل و نادانى كهقابل پاسخ نيستى معرفى كرد، چرا كه در قرآن در وصف بندگان خاص خود مىفرمايد: (بندگان خاص خداوند رحمان آنها هستند كه با آرامش و بى تكبر بر زمين راهمى روند، هنگامى كه جاهلان آنها را مخاطب سازند، در پاسخ آنها سلام گويند(259) كهنشانه بى اعتنائى تواءم با بزرگوارى است .
بنابراين على عليه السلام تو را آدم جاهل معرفى كرده ، از اين رو كه به پيروى ازقرآن با جاهل سبك مغز اين گونه بايد برخورد كرد.(260)


3- خوش سيماى جاهل  

مردى خوش سيما به مجلس (ابويوسف كوفى ) (م 182) قاضى هارون الرشيد آمد،قاضى او را احترام و تعظيم كرد. او در آن مجلس بسيار ساكت و خاموش بود. قاضىگمان برد كه او با اين وجاهت و سكوت داراىفضل و كمالى باشد.
قاضى گفت : سخنى بفرمائيد؟ گفت : براى تحقيق مساءله اى آمده ام و سوالى دارم .قاضى گفت : آنچه دانم جواب گويم .
گفت : روزه دار كى روزى را افطار كند؟ در جواب گفت : وقتى كه آفتاب غروب كند.
مرد گفت : شايد تا نيمه شب آفتاب غروب نكند؟ قاضى خنديد و گفت : چه نيكو گفتهاست . شاعر (جرير بن عطيه ) (از شعراى عصر بنى اميه (م 110) (خاموشى زينتبراى مردى است كه ضعيف و نادان است (261) و به درستى كه صحيفهعقل مرد از سخن گفتن او معلوم شود، همچنان بى عقلى او هم از سخن گفتن ظاهر شود) پسپى به جاهل بودن مرد خوش سيما برد(262)


4- قيس بن عاصم  

(قيس بن عاصم ) در ايام جاهليت از اشراف و رؤ ساءقبائل بود، پس از ظهور اسلام ايمان آورد. روزى در سنين پيرى به منظور جستجوى راهجبران خطاهاى گذشته شرفياب محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گرديدو گفت : در گذشته جهل ، بسيارى از پدران را بر آن داشت كه با دست خويش دختران بىگناه خود را زنده به گور سازند. من دوازده دخترم را در جاهليت به فاصله نزديك بهمزنده به گور كردم . سيزدهمين دخترم را زنم پنهانى زائيد و چنين وانمود كرد كه نوزادمرده به دنيا آمده ، اما در پنهانى او را نزد اقوام خود فرستاد.
سالها گذشت تا روزى ناگهان از سفرى باز گشتم ، دخترى خردسال را در خانه ام ديدم ، چون شباهتى به فرزندانم داشت به ترديد افتادم و بالاخرهدانستم او دختر من است .
بى درنگ دختر را كه زار زار مى گريست كشان كشان به نقطه دورى برده و به نالههاى او متاءثر نمى شدم ؛ و مى گفت : من به نزد دائى هاى خود باز مى گردم و ديگر برسر سفره تو نمى نشينم ، اعتنا نكردم و زنده به گورش ‍ نمودم .
قيس پس از نقل اين ماجرا ديد قطرات اشك از چشمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمفرو مى ريزد و با خود زمزمه مى فرمود: كسى كه رحم نكند بر او رحم نشود،(263) وسپس به قيس خطاب كرد و فرمود: روز بدى در پيش دارى !
قيس پرسيد اينك براى تخفيف بار گناهم چه كنم ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمفرمود: به عدد دخترانى كه كشته اى كنيزى آزاد كن .(264)


5- ريش بلند 

(جاحظ بصرى ) (م 249) كه در هر رشته از علوم كتابى نوشته است ، گفت : روزىماءمون عباسى با عده اى بر جايگاهى نشسته بودند و از هر بابى صحبت مى كردند.يكىگفت : (هر كس ريش او دراز بود احمق است ) عده گفتند: ما به خلاف عده اى ريش بلندديده ايم كه مردمان زيرك بودند.
ماءمون گفت : امكان ندارد. در اين هنگام مردى ريش دراز، آستين گشاد و نشسته بر شتر واردشد. ماءمون براى تفهيم مطلب ، او را احضار كرد و گفت : نامت چيست ؟ عرض كرد:ابوحمدويه ، گفت : كنيه ات چيست ؟ عرض كرد: علويه ، ماءمون به حاضران گفت : مردىرا كه نام و كنيه را نداند، باقى افعال او نظير اين جهالت است . پس از اوسوال كرد: چه كار مى كنى ؟ عرض كرد: مردى فقيهم و در علوم تبحر دارم اگر امير خواهداز من مساءله اى بپرسد.
ماءمون گفت : مردى گوسفندى به يكى فروخت و مشترى گوسفند راتحويل گرفت . هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشكلى (سرگين ) انداخت و برچشم يك نفر افتاد و چشم آن شخص كور شد، ديه چشم بر چه كسى واجب است ؟
مرد ريش بلند كمى فكر كرد و گفت : ديه چشم بر فروشنده است نه مشترى .
حاضرين گفتند: چرا؟
گفت : چون فروشنده ، مشترى را خبر نداد كه درمحل دفع مدفوع گوسفند منجنيق نهاده اند و سنگ مى اندازد تا خود را نگاه بدارد.
ماءمون و حاضران خنديدند، و او را چيزى داد و برفت و بعد ماءمون گفت : صدق سخن منشما را معلوم شد كه بزرگان گفته اند(265) دراز ريش احمق بود.(266)


30 : حرص  

قال الله الحكيم : (ان الانسان خلق هلوعا
همانا انسان آزمند و حريص آفريده شده است (267)
قالرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم : (يشيب ابن آدم و تشب فيه خصلتان الحرص وطول الامل
آدميان پير مى شوند و دو صفت در آن ها جوان مى گردد: حرص و آرزوى دراز.(268)
شرح كوتاه :
اگر انسان در طلب هر چيزى حريص باشد نزد خداوند قربى ندارد، چرا كه صفتتوكل را ترك كرده و راضى به قسمت نشده وتعجيل كه صفت شيطان است را قبول كرده است .
خداوند دنيا را بمنزله سايه خلق كرده ، چرا كهدنبال سايه رفتن جز تعب چيزى حاصل نمى گردد. از حد ضرورت بيشتردنبال دنيا رفتن موجب تعب و رنج مى شود در حالى كه به آن نخواهد رسيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: (آدم حريص محروم است )، و آدم محروممبغوص و مذموم است ، و فكرش مشوش و زحمتش زياد و دائما به حساب و اخذمال مشغول ؛ نه در دنيا فارغ و نه به آخرتمايل است .(269)


1- دواى حريص خاك گور 

(سعدى ) گويد: شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت وچهل غلام خدمتكار كه شهر به شهر براى تجارت حركت مى كرد. يك شب در جزيره كيشمرا به حجره خود دعوت كرد.
به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت ، مكرر پريشان گويى مى كرد ومى گفت :
فلان انبارم در تركمنستان است و فلان كالايم در هندوستان است ، اين قباله و سند فلانزمين مى باشد، و فلان چيز در گرو فلان جنس است ، فلان كس ‍ ضامن فلان وام است ، درآن انديشه ام كه به اسكندريه بروم كه هواى خوش ‍ دارد، ولى درياى مديترانه طوفانىاست .
اى سعدى ! سفر ديگرى در پيش دارم ، اگر آن را انجام دهم ، باقيمانده عمر گوشه نشينگردم و ديگر به سفر نروم .
پرسيدم ، آن كدام سفر است كه بعد از آن ترك سفر مى كنى و گوشه نشين مى شوى ؟
در پاسخ گفت : مى خواهم گوگرد ايرانى را به چين ببرم ، كه شنيده ام اين كالا در چينبهاى گران دارد، و از چين كاسه چينى بخرم و به روم ببرم ، و در روم حرير نيك رومىبخرم و به هند ببرم ، و در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب (سوريه ) ببرم ، و درآنجا شيشه و آينه حلبى بخرم و به يمن ببرم ، و از آنجا لباس يمانى بخرم و بهپارس (ايران ) بياورم ، بعد از آن تجارت را ترك كنم و در دكانى بنشينم . او اينگونه انديشه هاى ديوانه وار را آن قدر به زبان آورد كه خسته شد و ديگر تابگرفتار نداشت ، و در پايان گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى از آنچه ديده اى و شنيده اىبگو، گفتم :
آن را خبر دارى كه در دورترين جا از سرزمين غور (ميان هرات و غزنه ) بازرگان قافلهسالارى از پشت مركب بر زمين افتاد، يكى گفت :
چشم تنگ و حريص دنياپرست را تنها دو چيز پر مى كند: يا قناعت يا خاكگور.(270)


2- حريص در عيش و عاقبتش  

(يزيد بن عبدالملك ) (دهمين خليفه اموى ) بعد از عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد.او بر خلاف خليفه قبل شب و روز به عيش و نوشمشغول و با دو نفر كنيزان آواز خان و خوش سيما به نام سلامه و حبابه (271) بهمجالس ‍ بزم مشغول بود.
سرانجام حبابه رقيب خود سلامه را بر كنار ساخت و افسار خليفه را بدست گرفت .
مسلمه بن عبدالملك برادرش نزد او آمد و گفت : عمر بن عبدالعزيز آنقدر دادگستر بود، توبر خلاف او به باده گسارى مشغول شدى و كشور را به دست آوازه خوانى به نام حبابهسپرده اى ؛ مردم منتظر ديدن تو هستند، ولى تو در دامن حبابه افتاده اى ، دست از او بكشبه كار خلافت برس .
او تصميم گرفت حرف برادر را گوش كند. روز جمعه تصميم گرفت براى نمازبيرون رود حبابه كنيزان را سفارش كرد موقع بيرون آمدن خليفه او را آگاه سازند.
كنيزان او را خبر كردند، و او با دعوى كه به دست گرفته بود در برابر خليفه ظاهرشد و با آواز دل كش اين شعر را خواند:
(اگر عقل از سر داده رفته او را ملامت مكن ، بى چاره از شدت اندوه صبور شده است .)
خليفه كه دلبر خود را با آن حال ديد و آن آواز دلنواز را شنيد دست خود رامقابل صورتش گرفت و گفت : حبابه بس است چنين مكن و اين شعر را خواند:
(زندگانى جز خوش گذرانى و كام گرفتن چيز ديگر نيست ، گر چه مردم تو راسرزنش كنند.) بعد فرياد زد اى جان جانان درست گفتى ، خدا نابود كند آن كسى را كهمرا در مهر تو سرزنش مى كند؛ اى غلام برو به برادرم مسلمه بگو به جاى من به مسجدبرود و نماز بخواند.
بعد فورى به عيش گاه رفتند و براى بهتر خوش گذرانى به (بيت الرس ) نزديكدمشق رفتند و خليفه به غلامان خود گفت : مردم پنداشته اند هيچ عيش و نوشى ، بى نيشنخواهد ماند، من مى خواهم دروغ آنان را آشكار سازم .
در آنجا ماندند تا نامه و خبرى نرسد، و مشغول نوش بى نيش باشند. از قضا دانه انارىبه گلوى حبابه رفت و زياد سرفه كرد و بمرد. خليفه روز و شب تن مرده حبابه را درآغوش گرفته و گريه مى كرد و با آب ديده بدنش را تر مى كرد و مى بوئيد بااصرار اقوام لاشه گنديده حبابه را دفن كردند و خليفه هم بعد از پانزده روز بيشترزنده نماند و نزد قبر حبابه او را به خاك سپردند.(272)


3- عيسى عليه السلام و مرد حريص  

(حضرت عيسى ) عليه السلام به همراهى مردى سياحت مى كرد، پس ‍ از مدتى راه رفتنگرسنه شدند و به دهكده اى رسيدند. عيسى عليه السلام به آن مرد گفت : برو نانىتهيه كن و خود مشغول نماز شد.
آن مرد رفت و سه عدد نان تهيه كرد و بازگشت ، اما مقدارى صبر كرد تا نماز عيسىعليه السلام پايان پذيرد. چون نماز طول كشيد يك دانه نان را خورد. حضرت عيسىعليه السلام سوال كرد نان سه عدد بوده ؟ گفت : نه همين دو عدد بوده است .
مقدارى بعد از غذا راه پيمودند و به دسته آهوئى برخوردند، عيسى عليه السلام يكى ازآهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح كرده و خوردند.
بعد از خوردن عيسى فرمود: به اذن خدا اى آهو حركت كن ، آهو زنده شد و حركت كرد. آن مرددر شگفت شد و سبحان الله گفت : عيسى عليه السلام فرمود: ترا سوگند مى دهم به حقآن كسى كه اين نشانه قدرت را براى تو آشكار كرد بگو نان سوم چه شد؟ گفت : دوعدد بيشتر نبوده است !
دو مرتبه به راه افتادند و نزديك دهكده بزرگى رسيدند و به سه خشت طلا كه افتادهبود برخورد كردند. آن مرد گفت : اينجا ثروت زيادى است ! فرمود: آرى يك خشت از تو،يكى از من ، خشت سوم را اختصاص مى دهم به كسى كه نان سوم را برداشته ، آن مردحريص گفت : من نان سومى را خوردم .
عيسى عليه السلام از او جدا گرديد و فرمود: هر سه خشت طلامال تو باشد.
آن مرد كنار خشت طلا نشسته بود و به فكر استفاده و بردن آنها بود كه سه نفر از آنهاعبور نمودند و او را با خشت طلا ديدند.
همسفر عيسى را كشته و طلاها را برداشتند، چون گرسنه بودند قرار بر اين گذاشتنديكى از آن سه نفر از دهكده مجاور نانى تهيه كند تا بخورند. شخصى كه براى آنآوردن رفت با خود گفت : نان ها را مسموم كنم ، تا آن دو نفر رفيقش پس از خوردن بميرندو طلاها را تصاحب كند.
آن دو نفر هم عهد شدند كه رفيق خود را پس از برگشتن بكشند و خشت طلا را بين خودتقسيم كنند. هنگامى كه نان را آورد آن دو نفر او را كشته و خود با خاطرى آسوده بهخوردن نانها مشغول شدند.
چيزى نگذشت كه آنها بر اثر مسموم بودن نان مردند. حضرت عيسى عليه السلام درمراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مرده ديد و فرمود:(273) (اين طور دنيابا اهلش رفتار مى كند.)(274)


4- ذوالقرنين (275) 

(ذوالقرنين ) در سيرش چون به ظلمات وارد گشت به قصرى در آمد و ديد جوانى بالباس سفيد ايستاده و صورتش به سوى آسمان و دو دست بر لب دارد.
جوان از او پرسيد كيستى ؟ گفت : ذوالقرنين .
جوان (اسرافيل ) گفت : هرگاه قيامت رسد من در صور خواهم دميد.
پس سنگى برداشت و به ذوالقرنين داد و گفت : اگر اين سنگ سير شد تو نيز هم سيرمى شود، اگر اين سنگ گرسنه بود تو نيز گرسنه اى .
سنگ را گرفت و نزد يارانش آمد و آن را در ترازوئى گذارد و تا هزار سنگ ديگر بهاندازه آن در كفه ديگر ترازو نهادند آن سنگ زيادتى داشت .(276)
خضر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نزدش آمد و سنگى در كفه اى نهاد و سنگى كهذوالقرنين آورده بود در كفه ديگر گذارد و قدرى خاك بر روى آن ريخت ، در اين هنگامچون سنجيدند برابرى كرد.
ذوالقرنين از حضرت خضر عليه السلام علت را پرسيد؟ گفت : خداوند خواست ترا آگاهكند كه اين همه كشورها را فتح كردى سير نگشتى ؛ آدمى هرگز سير نشود جز آنكه مشتىخاك بروى بريزند و شكمش را چيزى پر نكند جز خاك .
ذوالقرنين گريه كرد و گفت :
روزى ديگر بر مردى گذشت و ديد بر سر قبرى نشسته و مقدارى استخوان پوسيده وجمجمه هاى متلاشى شده در پيش نهاده و آنها را زير و رو مى كند.
پرسيد: چرا چنين مى كنى ؟ گفت : مى خواهم استخوان پادشاهان از بينوايان جدا سازم ،نمى توانم .
اسكندر از او گذشت و گفت : مقصود او را از اين كار من بودم ، پس از آن در (دومهالجندل )(277) منزل كرد و از جهانگيرى صرف نظر كرد و به بندگىمشغول گشت .(278)


5- اشعب بن جبير مدنى (م 154) 

او مردى احول چشم و دو طرف سرش بيمو و مخرج راء و لام نداشته و بسيار حريص وطماع به مال و خوردنيهاى دنيا بوده و هيچگاه از اين جهت سير نمى شد.
وقتى از او در اين باره پرسيدند. گفت : از هر خانه اى كه دودى برآيد گمان برم كهبراى من طعامى مى سازند منتظر بنشينم ، چون انتظارم بسيار شود اثرى ظاهر نشود نانپاره خشك در آب آغشته كنم و بخورم .
چون صداى اذان بر جنازه اى به گوشم آيد، گمان مى كنم كه آن ميت وصيت كرده كه ازمال من يك ثلث به اشعب دهيد. پس به اين گمان به خانه آن ميت روم و همراه آنان درغسل و كفم و دفن مرده كمك كنم . بعد از دفن وقتى اثرى از وصيت مرده ظاهر نشود، نااميدبه خانه خود باز گردم .
چون در كوچه ها گذرم ، دامن را گشاده دارم به گمان آنكه اگر همسايه اى از بامى يادريچه اى ، چيزى پيش همسايه ديگر اندازد، شايد كه خطا شود و در دامن من افتد. گويند:روزى در كوچه اى مى گذشت و جمعى اطفال بازى مى كردند، گفت : اى كودكان اينجا چراايستاده ايد؟ و حال آنكه در سر چهار راه كسى يك خروار سيب سرخ و سفيد آورده و بر مردمبخشش مى كند كودكان چون بشنيدند يك باره ترك بازى كرده و به طرف چهار راهدويدند.
از دويدن ايشان اشعب را حرص و طمع غلبه كرد و به دويدن افتاد. او راگفتند به خبردروغ خود ساخته اى چرا مى روى ؟
گفت : دويدن اطفال از روى جدى بود و دويدن من از طمع مى باشد، شايد اين صورتواقعى باشد من محروم مانم .(279)


31 : حسد 

قال الله الحكيم : (ام يحسدون الناس على ما اتهم الله من فضله
:آيا حسد مى ورزند (يهود) با مسلمين چون آنها را خدا بهفضل خود برخوردار نمود)(280)
قال الصادق عليه السلام : ان المؤ من يغبط و لايحسد
:همانا مؤ من غبطه مى خورد ولى حسادت نمى ورزد)(281)
شرح كوتاه :
اصل حسد از كورى قلب و انكار فضل الهى كه دوبال كفرند مى باشد؛ و شخص حاسد ضررشقبل از آنكه به محسود برسد به خودش مى رسد، مانند ابليس كه ضررش به خودشرسيد و لعنت ابدى شامل حال او شد و آدم به مقام نبوت رسيد.!
ميزان عمل حاسد سبك ، و جهنم ساز است و ميزانعمل محسود، سنگين و بهشت ساز است ، با توجه به اين نكته ،قابيل برادرش هابيل را كشت به خاطر اين صفت رذيله حسد، خود را به جهنم انداخت وبرادرش را به بهشت فرستاد.
اگر حاسد، اين صفت در جانش ملكه شده باشد، موفق به توبه نخواهد شد و هميشهآرزوى ضرر به ديگران ، كه از او يا بهترند يا بيشتر دارند را دارد!(282)


1 - رفيق عيسى عليه السلام  

امام صادق عليه السلام فرمود: بپرهيزند از حسد و بر يكديگر حسد نورزيد آنگاهفرمود: يكى از برنامه هاى حضرت عيسى گردش در شهرها بود. در يكى از سفرهايشيكى از اصحاب خود را كه كوتاه قد بود و از ملازمين حضرت بود همراه خود برد.
در بين راه به دريا رسيدند، عيسى عليه السلام با نام خدا پا روى آب گذاشت و شروعبه رفتن كرد. آن ملازم هم ، سخن عيسى عليه السلام را تكرار كرد و بهدنبال او بر روى آب حركت كرد.
در وسط دريا با خود گفت : عيسى پيامبر صلى الله عليه و آله است روى آب راه مى رود ومن هم بر روى آب راه مى روم پس برترى او بر من در چيست ؟
همينكه اين حرف را زد در آب فرو رفت و از عيسى عليه السلام كمك طلبيد. حضرت دست اورا گرفت و از درون آب بالا كشيد و به او فرمود: چه گفتى كه در آب فرو رفتى ؟حقيقت خيال درونى خود را گفت .
فرمود: خود را در غير جايگاهى كه خدا برايت معين نموده قرار دادى و مورد غضب خدا قرارگرفتى ، پس توبه كن تا منزلت سابق را بازيابى . او توبه كرد و بر پشت سرعيسى به راه خود ادامه داد. آنگاه امام صادق عليه السلام فرمود: از خداى بترسيد و ازحسد پرهيز نمائيد.(283)


2 - عبدالله بن ابى  

چون نبوت پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه بالا گرفت ، (عبدالله بن ابى )كه از بزرگان يهود بود حسدش درباره پيامبر صلى الله عليه و آله بيشتر شد و درصدد قتل پيامبر صلى الله عليه و آله برآمد.
براى وليمه عروسى دخترش ، پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و سايراصحاب را دعوت نمود، و در ميان خانه خود چاله اى حفر كرد و روى آن را به فرشپوشيده نمود، و ميان آن گودال را پر از تير و شمشير و نيزه نمود. همچنين غذا را به زهرآلوده نمود، و جماعتى از يهودان را در مكانى با شمشيرهاى زهرآلود پنهان كرد.
تا آن حضرت و اصحابش پا بر گودالگذاشته در آن فرو روند و يهوديان با شمشيرهاى برهنه بيرون آيند و پيامبر صلىالله عليه و آله و اصحابش را به قتل برسانند. بعد تصور كرد كه اگر اين نقشه برآب شد غذاى زهرآلود را بخوراند تا از دنيا بروند.
جبرئيل از طرف خداى متعال اين دو كيد را كه از حسادت منشعب شده بود به پيامبر صلىالله عليه و آله رساند و گفت : خدايت مى فرمايد: خانه عبدالله بن ابى برو و هر جاگفت : بنشين قبول كن و هر غذائى آورد تناول كنيد كه من شما را از شر و كيد او حفظ وكفايت مى كنم .
پيامبر صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين عليه السلام و اصحاب واردمنزل عبدالله شدند، تكليف به نشستن در صحن خانه نمود، همگى روى همانگودال نشستند و اتفاقى نيفتاد و عبدالله تعجب نمود.
دستور آوردن غذاى مسموم را داد، پس طعام را آوردند، پيامبر صلى الله عليه و آله به علىعليه السلام فرمود: اين طعام را به اين تعويذ بر غذا قرائت نمائيد
(بسم الله الشافى بسم الله الكافى بسم الله المعافى بسم الله الذى لايضرمع اسمه شى ء ولاداء فى الارض و لا فى السماء و هو السميع العليم ).
پس همگى غذا را ميل كردند و از مجلس به سلامت بيرون آمدند. عبدالله بسيار تعجب نمودگمان كرد زهر در غذا نكردند. دستور داد يهوديانى كه شمشير به دست بودند اززيادتى غذا ميل كنند، پس از خوردن همه از بين رفتند.
دخترش كه عروس بود فرش روى گودال را كنار زد ديد زمين سخت و محكمى شده است پسبر بالاى آن فرش نشست در گودال فرو رفت و صداى ناله اش بلند شد و از بين رفت .
عبدالله گفت : علت فوت را اظهار نكنند. چون اين خبر به پيامبر صلى الله عليه و آلهرسيد از عبدالله حسود، علت را پرسيد؟ گفت : دخترم از پشت بام افتاد، و آن جماعت ديگربه اسهال مبتلا شدند.(284)


3 - كار عجيب حسود 

در زمان خلافت هادى عباسى (285) مرد نيكوكار ثروتمندى در بغداد مى زيست . درهمسايگى او شخصى سكونت داشت كه نسبت بهمال او حسد مى ورزيد. آنقدر درباره او حرفها زد تا دامن او را لكه دار كند نشد. تصميمگرفت غلامى بخرد و او را تربيت كند و بعد مقصد خود را به او بگويد.
روزى بعد از يك سال به غلام گفت : چقدر مطيع مولاى خود هستى ؟ گفت : اگر بگوئىبه آتش خود را بيانداز، انجام دهم ، مولاى حسودخوشحال شد. گفت : همسايه ام ثروتمند است و او را دشمن دارم ، مى خواهم دستورم را انجامدهى .
گفت : شب با هم بالاى پشت بام همسايه ثروتمند مى رويم تو مرا بكش ، تا قتلم بهگردن او بيفتد و حكومت او را به خاطر قتلم قصاص كند و از بين ببرد.
هر چه غلام اصرار در انجام ندادن اين كار كرد، تاءثيرى نداشت . نيمه شب به دستورمولاى حسود گردن مولايش را بالاى بام همسايه محسود ثروتمند زد؛ و زود به رختخوابخود آمد.
فردا قتل حسود بر بام همسايه كشف شد. هادى عباسى دستور بازداشت ثروتمند را داد واز بازپرسى كرد؛ بعد غلام را خواست و از او جويا شد.
غلام ديد كه مرد ثروتمند گناهى ندارد؛ جريان حسادت و كشتن را تعريف كرد. خليفه سربه زير انداخت و فكر كرد و بعد سر برداشت و به غلام گفت :
هر چند قتل نفس كرده اى ، ولى چون جوانمردى نمودى و بى گناهى را از اتهام نجات دادىترا آزاد مى كنم و او را آزاد كرد، و زيان حسادت به خود حسود باز گشت .(286)


4 - حسد بانوان  

(ابن ابى ليلى ) قاضى زمان (منصور دوانيقى ) بود. منصور گفت : بسيارقضاياى شنيدنى و عجيب نزد قضات مى آورند، مايلم يكى از آنها را برايمنقل كنى .
ابن ابى ليلى گفت : روزى پيرزنى افتاده نزدم آمد و با تضرع تقاضا مى كرد از حقشدفاع كنم و ستمكار را كيفر نمايم .
پرسيدم از چه كسى شكايت دارى ؟ گفت : دختر برادرم ، دستور دادم او را احضار كردند؛وقتى آمد، زنى بسيار زيبا و خوش اندام بود، علت شكايت را پرسيدم و اواصل قضيه را به اين ترتيب تعريف كرد:
من دختر برادر اين پيرزن و او عمه من است . پدرم در كودكى مرد، و همين عمه مرا بزرگكرد و در تربيت من كوتاهى نكرد تا اينكه بزرگ شدم . با رضايت خودم مرا به ازدواجمرد زرگرى در آورد.
زندگى بسيار راحت و عالى داشتم ، تا اينكه عمه ام بر زندگى من حسد ورزيد و دخترخود مى آراست و جلوى چشم شوهرم جلوه مى داد تا او را فريفت و دختر را خواستگارى كرد.
همين عمه ام شرط كرد در صورتى دخترش را مى دهد كه اختيار من از نظر نگهدارى و طلاقبه دست او باشد، شوهرم هم قبول كرد.
مدتى گذشت عمه ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا شدم . در اين ايام شوهر عمه ام درمسافرت بود، از مسافرت بازگشت و نزد من آمد و مرا دلدارى مى داد. من هم آنقدر خود راآراستم و ناز و كرشمه كردم تا دلش را در اختيار گرفتم ، تقاضاى ازدواج با من راكرد.
گفتم : راضيم به اين شرط كه اختيار طلاق عمه ام در دست من باشد،قبول كرد. بعد از عقد، عمه ام را طلاق دادم و به تنهائى بر زندگى او مسلط شدم مدتىبا اين شوهر (عمه ام ) بسر بردم تا از دنيا رحلت كرد.
روزى شوهر اولم پيش من آمد و اظهار تجديد ازدواج را كرد. گفتم : من هم راضيم اگراختيار طلاق دختر عمه ام را به من واگذارى ، اوقبول كرد. دو مرتبه با شوهر اولم ازدواج كردم و چون اختيار داشتم دختر عمه ام را طلاقدادم اكنون شما قضاوت كنيد كه من هيچ گناهى ندارم غير از اينكه حسادت بى جاى همين عمهخود را تلافى كرده ام .(287)


5 - عاقبت حسادت  

در ايام خلافت (معتصم عباسى ) شخصى از ادباء وارد مجلس او شد. از صحبتهاى اومعتصم خيلى خوشوقت گرديد و دستور داد در هر چند روزى به مجلس او حاضر شود، وعاقبت از جمله نديمان (همدم ، هم صحبت ) خليفه محسوب شود.
يكى از ندماء خليفه در حق اين اديب حسد ورزيد كه مبادا جاى وزارت او را بگيرد. بهخيال افتاد او را به طريقى از بين ببرد. روزى وقت ظهر با اديب از حضور خليفه بيرونآمدند و از او خواهش كرد به منزلش بيايد و كمى صحبت كنند و ناهار بماند، او همقبول كرد.
موقع ناهار سير گذاشته بود و اديب از آن خوراك سير زياد خورد. وقت عصر صاحب خانهبه حضور خليفه رفت و صحبت از اديب كرد و گفت : من نمك پرورده نعمتهاى شما هستم نمىتوانستم اين سر را پنهان كنم كه اين اديب كه نديم شما شده در پنهانى به مردم مىگويد: بوى دهن خليفه دارد مرا از بين مى برد، پيوسته مرا نزد خود احضار مى كند.
خليفه بى اندازه آشفته گرديد و او را احضار كرد. اديب چون سير خورده بود كمى بافاصله نشست و با دستمال دهن خود را گرفته بود.
خليفه يقين كردكه حرف وزير درست است . نامه اى نوشت به يكى از كارگزارانش كهحامل نامه را گردن بزند.
نديم حسود در خارج اطاق خليفه منتظر بود و ديد زود اديب از حضور خليفه آمد و مكتوبىدر دست دارد. خيال كرد در نامه خليفه نوشتهمال زيادى به وى دهند. حسدش زيادتر شد و گفت : من ترا از اين زحمت خلاص مى دهم و دوهزار درهم اين نامه را خريد و گفت : چند روز خودت را به خليفه نشان مده ، او همقبول كرد.
نديم حسود نامه را به عامل خليفه داد و او گردن او را زد. مدتى بعد خليفه سؤال كرد اديب ما كجاست پيدا نمى شود آيا به سفر رفته است ؟ گفتند: چرا ما او را ديده ايم. احضارش كرد و با تعجب گفت : ترا نامه اى داديم بهعامل ندادى ؟ قضيه نامه و وزير را نقل كرد. خليفه گفت : سؤال مى كنم ، دروغ نگو، بگو تو به نديم ما گفتى : بوى دهن خليفه مرا اذيت مى كند؟گفت : نه ، خليفه بيشتر تعجب كرد و گفت : چرا نزد ما آمدى دورتر نشستى و بادستمال دهان خود را گرفتى ؟
عرض كرد: نديم شما مرا به خانه خود برد و سير به من خورانيد، چون به حضور شماآمدم ترسيدم بوى دهانم خليفه را آزار نمايد.
خليفه گفت : الله اكبر، و قضيه حسادت نديم وقتل حاسد و زنده بودن محسود را براى همه حضارنقل كرد و همگان در حيرت شدند.(288)


32 : حق و باطل  

قال الله الحكيم : (قل جاء الحق و زهق الباطل انالباطل كان زهوقا
:بگو حق آمد و باطل را نابود ساخت همانا باطل از بين رفتنى است .)(289)
قال على عليه السلام : (ظلم الحق من نصرالباطل
:از كمك به باطل به حق ظلم مى شود)(290)
شرح كوتاه :
شناخت حق و باطل را مراتبى است كه اشخاص درقبول و رد مختلف هستند. قاعده در حق آنست كه قلب بخدا و حقايق و اوامرشمايل باشد، و از آن طرف در باطل كه شامل نواهى و احكام غير خدائى است منزجر، و باطناز تعلقات نفسانى زشت بدور باشد.
متقى ، مى فهمد كه هر چه غير خدا باطل و از بين رفتنى است ؛ و شخص را از حقايق دور مىكند؛ و آنچه ماندنى است و ريشه دار است حق است ، پس ‍ بهاهل حق متصل و از اهل باطل بايد پرهيز كرد.


1 - حق مسلمان متوفى  

(زراره ) گويد: در تشييع جنازه مردى از قريش در خدمت امام باقر عليه السلام بودم واز جمله تشييع كنندگان ، (عطا) مفتى مكه بود، در اينحال ناله و فرياد زنى بلند شد، عطا به او گفت : يا خاموش باش و يا من برمى گردم ،ولى آن زن ساكت نشد و عطا برگشت .
من به امام عرض كردم : عطا برگشت ، فرمود: براى چه ؟ گفتم : به خاطر فرياد وشيون اين زن ، كه به او گفت : خاموش باش والا برمى گردم ، چون خاموش ‍ نشدبرگشت . امام فرمود:
با ما باش همراه جنازه برويم ، اگر ما چيزى ازباطل را مقرون با حق يافتيم ، و حق را به خاطرباطل ترك كرديم حق مسلمان را اداء نكرده باشيم ، يعنى تشييع جنازه آن مرد مسلم كه حقاوست ، به خاطر شيون يك زن (كه به عقيده اهل غير شيعه ممنوع است ) نبايد ترك شود.
چون از اقامه نماز بر ميت فراغت حاصل شد، صاحب مرده و متوفى به امام عرض كرد: شمابفرمائيد خدايت رحمت كند، چون شما قادر به پياده راه رفتن نيستيد.
امام به تشييع ادامه داد، من عرض كردم صاحب مرده اجازه داده مرا مراجعت بفرمائيد. فرمود:شما كارى دارى برو دنبال كارت ، همانا ما با اجازه اين شخص نيامده ايم و با اجازه وى هممراجعت نمى كنيم ، بلكه به خاطر اجر و پاداشى است كه مى طلبيم ، چه آنكه به مقدارتشييع جنازه انسان ماءجور خواهد شد.(291)


2 - معاويه بن يزيد 

بعد از خلافت سه سال يزيد كه موجب قتل امام حسين عليه السلام و غارت و جنايات درمدينه و خراب كردن كعبه شد، بعد از او خلافت به فرزندش ‍ معاويه (ثانى ) رسيد. اووقتى كه شب مى خوابيد دو كنيز يكى كنار سر او و ديگرى پائين پاى او بيدار مىماندند تا خليفه را از گزند حوادث حفظ كنند.
شبى اين دو بى خيال اينكه خليفه به خواب رفته است با هم صحبت مى كردند كنيزى كهبالاى سر خليفه بود گفت : خليفه مرا از تو بيشتر دوست دارد، اگر روزى سه بار مرانبيند آرام نمى گيرد آن كنيز ديگر گفت : جاى هر دو شما جهنم است .
معاويه خواب نبوده و اين مطلب را شنيده و خواست بلند شود و كنيز را بهقتل برساند اما خوددارى كرد تا ببيند اين دو به كجا مى كشد.
كنيز علت را پرسيد و دومى جواب داد: معاويه و يزيد، جد و پدر اين معاويه غاصب خلافتبودند و اين مقام سزاوار خاندان نبوت است .
معاويه كه خود را به خواب زده بود اين مطلب را شنيد و در فكر فرو رفت و تصميمگرفت فردا خود را از خلافت باطل خلع و خلافت حق را به مردم معرفى كند.
فردا اعلام كرد مردم به مسجد بيايند، چون مسجد پر از جمعيت شد بالاى منبر رفت و پس ازحمد الهى گفت : مردم خلافت ، حق امام سجاد عليه السلام است ، من و پدر و جدم غاصببودند. از منبر به طرف خانه رهسپار شد و درب خانه را بر روى مردم بست . مادرشوقتى از اين جريان مطلع شد نزد معاويه آمد و دو دستش را بر سر خود زد و گفت : كاشتو كهنه خون حيض بودى و اين عمل را از تو نمى ديدم .
او گفت : به خدا سوگند دوست داشتم چنين بودم و هرگز مرا نمى زائيدى . معاويهچهل روز از در خانه بيرون نيامد، و سياست وقت (مروان حكم ) را خليفه قرار داد. مروانبا مادر معاويه (زن يزيد) ازدواج كرد و بعد از چند روز معاويه حق شناس را مسمومكرد.(292)


3 - پذيرش حرف حق  

در شبى از شبها، (سعيد بن مسيب ) وارد مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله شد و شنيد،شخصى مشغول خواندن نماز است و با صدائى بسيار زيبا و بلند نماز مى خواند.
به غلام خود گفت : نزد اين نمازگزار برو و به او بگو آهسته نماز بخواند. غلام گفت :مسجد متعلق به ما نيست و اين شخص هم سهمى از آن دارد!
سعيد خودش با صداى بلند گفت : اى نمازگزار، اگر در نمازت خدا را قصد كرده اىصدايت را آهسته كن ، اگر براى مردم نماز مى خوانى آنها نفعى براى تو ندارند.
نمازگزار كه حرف حق را در نماز شنيد، بقيه نماز را آهسته به جاى آورد سلام داد. بعدكفشهايش را برداشت و از مسجد خارج شد؛ ديدند اين شخص امير مدينه عمر بن عبدالعزيزاست .(293)


4 - مست حق شناس شد 

(ذوالنون مصرى ) گويد: وقتى از شهر مصر بيرون آمدم تا ساعتى در صحرا سيرىكنم . بر كنار رود نيل راه مى رفتم و به آب نگاه مى كردم . ناگاه عقربى ديدم كه باسرعت مى آمد. گفتم : به كجا خواهد رفت ؟ چون به لب آب رسيد غورباغه اى بر لب آبآمده بود و آن عقرب بر پشت او نشست و غورباغه شناكنان حركت كرد. گفتم : حتما سرىدر اين قضيه است ، خود را بر آب زدم و بهتعجيل از آب گذشتم و به كنار آب آمدم .
ديدم غورباغه به خشكى رسيد و عقرب از پشت او به خشكى آمد. من دنبالش مى رفتم ، تابه زير درختى رسيدم ، مردى را ديدم كه در زير سايه درخت خفته بود و مارى سياه قصداو كرده بود كه او را نيش بزند، كه ناگاه عقرب بيامد و نيشى بر پشت مار زد و او راهلاك كرد.
پس عقرب آمد به لب آب ، بر پشت غورباغه نشست و از اين طرف به آن طرف آب رفت .
من متحير ماندم و گفتم : حتما اين مرد يكى از اولياى الهى است ، خواستم پاى او را ببوسماما نگاه كردم ديدم جوانى مست است ، تعجبم بيشتر شد. صبر كردم تا جوان از خواب مستىبيدار شد.
چون بيدار شد مرا كنار خود ديد، متعجب شد و گفت : اى مقتداىاهل زمانه بر سر اين گناهكار آمده اى و اكرام فرموده اى ؟!
گفتم : از اين حرفها نزن ، نگاه به اين مار كن . چون مار را ديد دست بر سر خود زد وگفت چه اتفاقى افتاده است ؟ تمام قضيه عقرب و غورباغه و مار رانقل كردم چون اين لطف حق را درباره خودش بشنيد و ديد:
روى به آسمان كرد و گفت : اى كه لطف تو با مستان چنين است با دوستان چگونه خواهدبود؟
پس در رود نيل غسلى كرد و روى به محل خود نهاد و به مجاهدتمشغول شد، و كارش به جائى رسيد كه بر هر بيمارى دعا مى خواند شفا مى يافت.(294)


5 - حق شناسى ابوذر 

ابوذر وقتى شنيد پيامبرى در مكه مبعوث شده ، به برادرش انيس گفت : بيا برو واخبارى از او برايم بياور.
برادر به مكه آمد و توصيف پيامبر صلى الله عليه و آله را برايش نمود. ابوذر گفت :آتش قلب مرا خاموش نكردى ، خود مهياى سفر شد و به مكه آمد و در گوشه اى از مسجدخوابيد تا روز سوم به هدايت على عليه السلام مخفيانه بر پيامبر صلى الله عليه وآله وارد شد و سلام كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از نام و احوالش پرسيد، او سرحال خودش را گفت و مسلمان شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بهمحل خود بازگرد و در مكه توقف مكن زيرا مى ترسم بر تو ستمى روا بدارند.
گفت : بخدائى كه جانم در دست اوست در جلو چشمان مردم مكه فرياد مى كشم و به آوازبلند اظهار اسلام مى كنم .
از همانجا به (مسجد الحرام ) آمد و صدا بلند كرد و شهادتين را گفت . مردم مكه بهطرف او حمله آوردند و آنقدر او را زدند كه بىحال روى زمين افتاد. عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد خود را بر روى اوانداخت و گفت :
مردم واى بر شما مگر نمى دانيد اين مرد از طايفه غفار است ، و ايشان در سفر شام سر راهشمايند، و به اين كلمات او را نجات داد.
روز دوم كه حال ابوذر بهتر شد، باز ابوذر اظهار اسلام را نمود و مردم او را كتك مفصلىزدند. عباس سبب شد تا او از زير كتكهاى مردم نجات يابد، و او به محلش بازگشت.(295)


33 : حلال و حرام  

قال الله الحكيم : (يا ايها الناس كلو مما فى الارض حلالا طيبا
:اى مردم از آن چه در زمين حلال و پاكيزه است راتناول كنيد)(296)
قال الكاظم عليه السلام : ان الحرام لاينمى و ان نمى لم يبارك فيه
:حرام نمو نمى كند و اگر نمو كند مبارك نخواهد بود)(297)
شرح كوتاه :
خوردن حلال عاقبت بخيرى و عافيت همراه دارد، و انبياء و اولياء هيچگاه حرام نمى خوردند،و امت خودشان را به كسب حلال و پرهيز از حرام سفارش مى كردند.
حرام خورى قلب را قسى مى كند كه بزرگترين مرض براى قلب است حتى اثرش درنسل و دودمان ظاهر مى گردد، و با خدا سر جنگ پيدا مى كند!!
كسى كه آخرش به چند متر كفن و قبرى احتياج دارد چرا حرام جمع كند و براى ديگرانبگذارد و وزر و وبال آنان هم بشود.
اما در طلب حلال از پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است كه عبادت هفتاد جزء داردافضل آن طلب حلال است (298)
كه باعث نورانيت قلب ، و قبولى عبادات مى شود و انسان هميشه در حافظت حق تعالى مىباشد.


next page

fehrest page

back page