|
|
|
|
|
|
جـالب ايـنـكـه در ذيـل ايـن حـديـث مى خوانيم ، فرشتگان صداى يوسف را شنيدند و عرضكـردنـد: الهـنـا نـسـمـع صـوتـا و دعـاء: الصـوت صـوت صـبـى و الدعـاء دعـاء نـبـى !:(پـروردگارا! ما صدا و دعائى مى شنويم ، آواز، آواز كودك است ، اما دعا، دعاى پيامبرىاست )!. اين نكته نيز قابل توجه است هنگامى كه يوسف را برادران در چاه افكندند پـيـراهـن او را در آورده بـودنـد و تـنـش بـرهـنـه بـود، فـريـاد زد كـهلااقل پيراهن مرا به من بدهيد تا اگر زنده بمانم تنم را بپوشانم ، و اگر بميرم كفن منبـاشـد، بـرادران گـفـتـنـد، از هـمـان خورشيد و ماه و يازده ستاره اى را كه در خواب ديدىبـخـواه كـه در ايـن چـاه مـونـس تـو بـاشـد و لبـاس در تـنـت بـپـوشـانـد! (و او بـهدنبال ياس مطلق ، از غير خدا دعاى فوق را خواند). از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـقـل شـده اسـت كـه فـرمـود: هـنگامى كه يوسف را به چاهافـكـندند، جبرئيل نزد او آمد و گفت : كودك ! اينجا چه مى كنى در جواب گفت برادرانم مرادر چـاه انـداخـتـه انـد گـفـت دوسـت دارى از چـاه خارج شوى گفت با خداست اگر بخواهد مرابـيـرون مى آورد، گفت خداى تو دستور داده اين دعا را بخوان تا بيرون آئى ، گفت : كدامدعـاگـفـت : بـگو اللهم انى اسئلك بان لك الحمد لا اله الا انت المنان ، بديع السماوات والارض ، ذو الجـلال و الاكـرام ، ان تـصـلى عـلى مـحـمـد وآل مـحـمـد و ان تـجعل لى مما انا فيه فرجا و مخرجا: (پروردگارا! من از تو تقاضا مىكـنـم اى كـه حـمد و ستايش براى تو است ، معبودى جز تو نيست ، توئى كه بر بندگاننـعـمـت مـى بـخـشـى آفـريـنـنـده آسـمـانـهـا و زمـيـنـى ، صـاحـبجلال و اكرامى ، تقاضا مى كنم كه بر محمد و آلش درود بفرستى و گشايش و نجاتى ازآنـچـه در آن هـسـتـم بـراى مـن قـرار دهى ) مانعى ندارد كه يوسف همه اين دعاها را خواندهباشد. 3 - جمله و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب (اتـفـاق كـردنـد كـه او را در مـخـفـيـگـاه چـاه قـرار بـدهـنـد)دليـل بـر اين است كه او را در چاه پرتاب نكردند، بلكه پائين بردند، و در قعر چاه درآنجا كه سكو مانندى براى كسانى كه در چاه پائين مـى رونـد، نـزديـك سـطح آب ، درست مى كنند قرار دادند، به اين ترتيب كه طناب را بهكمر او بسته ، او را به نزديك آب بردند و رها ساختند. پـاره اى از روايـات كـه در تـفـسـيـر آيـات فـوقنازل شده نيز اين مطلب را تاءييد مى كند . 4 - تسويل نفس جـمـله (سولت ) از ماده (تسويل ) به معنى (تزيين ) مى باشد گاهى آن را بهمعنى ترغيب و گاهى به معنى وسوسه كردن نيز تفسير كرده اند كه تقريبا همه به يكمعنى باز مى گردد. يعنى هواهاى نفسانى شما اين كار را براى شما زينت داد. اشـاره بـه ايـنـكـه هـنـگامى كه هوسهاى سركش بر روح و فكر انسان چيره مى شود زشتتـريـن جـنـايـات هـمچون كشتن يا تبعيد برادر را در نظر انسان آنچنان زينت ميدهد كه آنراامـرى مـقـدس و ضـرورى ، تـصـور مـى كـنـد، و ايـن دريـچـه اى اسـت بـه يـكاصـل كـلى در مسائل روانى كه هميشه تمايل افراطى نسبت به يك مساله مخصوصا هنگامىكه تواءم با رزائل اخلاقى شود، پرده اى بر حس تشخيص انسان مى افكند و حقايق را درنظر او دگرگون جلوه مى دهد. لذا قـضـاوت صـحيح و درك واقعيات عينى بدون تهذيب نفس ، امكان پذير نيست و اگر مىبـيـنـيم در قاضى عدالت شرط شده است ، يكى از دلائلش همين است ، و اگر قرآن مجيد درسوره بقره آيه 282 مى گويد: اتقوا الله و يعلمكم الله : تقوى را پيشه كنيد و خداوندبه شما علم و دانش مى دهد باز اشاره اى به همين روايت است . 5 - دروغگو حافظه ندارد سـرگـذشـت يـوسـف و داسـتـان او بـا بـرادرانـش بـار ديـگـر ايـناصل معروف را به ثبوت مى رساند كه دروغگو نمى تواند راز خود را بـراى هـمـيـشـه مـكتوم دارد، چرا كه واقعيتهاى عينى به هنگامى كه وجود خارجى پيدا مىكـنـد، روابط بى شمارى با موضوعات ديگر در اطراف خود دارد، و دروغگو كه مى خواهدصحنه نادرستى را با دروغ خود بيافريند، هر قدر زيرك و زبر دست باشد نمى تواندتـمـام ايـن روابـط را حـفـظ كـنـد، بـفـرض كـه چـنـديـن رابـطـه دروغـيـن در پـيـونـد بـامسائل پيرامون حادثه درست كند، باز نگهدارى همه اين روابط ساختگى در حافظه براىهـمـيـشـه كـار آسـانـى نـيـسـت و كـمـترين غفلت از آن موجب تناقض گوئى ميشود، به علاوهبسيارى از اين پيوندها مورد غفلت قرار مى گيرد و همانهاست كه سرانجام واقعيت را فاشمـى كـنـد، و ايـن درس بـزرگـى اسـت بـراى هـمـه كـسـانـى كـه بـه آبـرو و حـيثيت خويشعلاقمنداند كه هرگز گرد دروغ نروند و موقعيت اجتماعى خويش را به خاطر نيفكنند و خشمخدا براى خود نخرند. 6 - صبر جميل چيست ؟ شـكـيـبـائى در بـرابر حوادث سخت و طوفانهاى سنگين نشانه شخصيت و وسعت روح آدمىاست ، آنچنان وسعتى كه حوادث بزرگ را در خود جاى مى دهد و لرزان نمى گردد. يـك نـسيم ملايم مى تواند آب استخر كوچكى را به حركت در آورد، اما اقيانوسهاى بزرگهمچون اقيانوس آرام ، بزرگترين طوفانها را هم در خود مى پذيرند، و آرامش آنها بر همنمى خورد. گـاه انـسـان ظـاهـرا شكيبائى مى كند ولى چهره اين شكيبائى را با گفتن سخنان زننده كهنشانه ناسپاسى و عدم تحمل حادثه است زشت و بد نما مى سازد. اما افراد باايمان و قوى الاراده و پرظرفيت كسانى هستند كه در اين گونه حوادث هرگزپـيمانه صبرشان لبريز نمى گردد، و سخنى كه نشان دهنده ناسپاسى و كفران و بىتـابى و جزع باشد بر زبان جارى نمى سازند، صبر آنها، (صبر زيبا) و (صبرجميل ) است . اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه در آيات ديگر اين سوره مى خوانيم يعقوب آنقدر گريهكـرد و غـصـه خـورد كـه چـشـمـانـش را از دسـت داد، آيـا ايـن مـنـافـات بـا صـبـرجميل ندارد؟!. پـاسـخ ايـن سؤ ال يك جمله است و آن اينكه : قلب مردان خدا كانون عواطف است ، جاى تعجبنـيست كه در فراق فرزند، اشكهايشان همچون سيلاب جارى شود، اين يك امر عاطفى است ،مـهـم آن اسـت كه كنترل خويشتن را از دست ندهند يعنى سخن و حركتى بر خلاف رضاى خدانگويند و نكنند. از احـاديـث اسـلامـى اسـتـفـاده مـى شـود كه اتفاقا همين ايراد را به هنگامى كه پيامبر اكرم(صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) بر مرگ فرزندش ابراهيم اشك مى ريخت به او كردندكه شما ما را از گريه كردن نهى كردى اما خود شما اشك مى ريزيد؟. پـيـامـبـر در جواب فرمود: چشم مى گريد و قلب اندوهناك ميشود ولى چيزى كه خدا را بهخـشـم آورد نـمـى گـويـم (تـدمـع العـيـن و يـحـزن القـلب و لانقول ما يسخط الرب ) و در جاى ديگر مى خوانيم فرمود . ليس هذا بكاء ان هذا رحمة (اينگريه (بى تابى ) نيست ، اين رحمت (گريه عاطفى ) است ). اشـاره بـه ايـنـكـه در سـيـنـه انـسـان قـلب اسـت نـه سـنـگ ، و طـبـيعى است كه در برابرمـسـائل عـاطفى واكنش نشان مى دهد و ساده ترين واكنش آن جريان اشك از چشم است ، اين عيبنيست اين حسن است ، عيب آنست كه انسان سخن بگويد كه خدا را به غضب آورد . آيه و ترجمه
و جـاءت سـيـارة فـأ رسـلوا واردهـم فـأ دلى دلوهقال يبشرى هذا غلم و أ سروه بضعة و الله عليم بما يعملون (19) و شروه بثمن بخس درهم معدودة و كانوا فيه من الزهدين (20)
|
ترجمه :
19 - و كـاروانـى فـرا رسيد، ماءمور آب را (بسراغ آب ) فرستادند، او دلو خود را در چاهافكند، و صدا زد: مژده باد: اين كودكى است (زيبا و دوست داشتنى ) و اين امر را بعنوان يكسرمايه از ديگران مخفى داشتند و خداوند به آنچه آنها انجام مى دادند آگاه است . 20 - و او را بـه بـهـاى كـمـى - چـنـد درهـم - فروختند، و نسبت به (فروختن ) او بى اعتنابودند (چرا كه مى ترسيدند رازشان فاش شود). تفسير : به سوى سرزمين مصر. يـوسـف در تـاريـكـى وحـشـتـنـاك چاه كه با تنهائى كشنده اى همراه بود، ساعات تلخى راگـذرانـده امـا ايـمـان بـه خـدا و سـكـيـنـه و آرامـش حـاصـل از ايـمـان ، نـور امـيـد بـردل او افـكـنـد و بـه او تـاب و تـوان داد كـه ايـن تـنـهـائى وحـشـتـنـاك راتحمل كند و از كوره اين آزمايش ، پيروز بدر آيد. چـنـد روز از ايـن مـاجـرا گـذشـت خـدا مى داند، بعضى از مفسران سه روز و بعضى دو روزنوشته اند. بهر حال (كاروانى سر رسيد) (و جائت سيارة ). و در آن نزديكى منزل گزيد، پيدا است نخستين حاجت كاروان تامين آب است ، لذا (كسى را كه مامور آب آوردن بود به سراغ آب فرستادند) (فارسلوا واردهم). (مامور آب ، دلو خود را در چاه افكند) (فادلى دلوه ). يـوسـف از قـعـر چـاه مـتـوجـه شـد كـه سـر و صـدائى از فـراز چـاه مـى آيـد و بـهدنبال آن ، دلو و طناب را ديد كه به سرعت پائين مى آيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اينعطيه الهى بهره گرفت و بى درنگ به آن چسبيد. مـامـور آب احـسـاس كـرد دلوش بـيـش از اندازه سنگين شده ، هنگامى كه آن را با قوت بالاكـشـيـد، نـاگـهـان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاده و فرياد زد: (مژده باد اينكودكى است بجاى آب ) (قال يا بشرى هذا غلام ). كم كم گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند ولى براى اينكه ديگران باخبر نشوندو خـودشـان بـتـوانـنـد ايـن كـودك زيـبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند، اين امر رابعنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند (و اسروه بضاعة ). البـتـه در تـفسير اين جمله احتمالات ديگرى نيز داده شده از جمله اينكه يابندگان يوسف ،يـافـتـن او را در چـاه ، مـخفى داشتند و گفتند اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ماگذاشته اند تا براى او در مصر بفروشيم . ديـگر اينكه بعضى از برادران يوسف كه براى خبر گرفتن از او و يا رسانيدن غذا بهاو گـاه و بـيگاه به كنار چاه مى آمدند هنگامى كه از جريان با خبر شدند، برادرى يوسفرا كـتـمـان كـردنـد، تـنـهـا گفتند او غلام ما است ، كه فرار كرده و در اينجا پنهان شده ، ويوسف را تهديد به مرگ كردند كه اگر پرده از روى كار بر دارد، كشته خواهد شد. ولى تفسير نخست از همه نزديكتر به نظر مى رسد. و در پـايـان آيـه مـى خوانيم (خداوند به آنچه آنها انجام مى دادند آگاه است ) (و اللهعليم بما يعملون ). (سـرانـجـام يـوسف را به بهاى كمى - چند درهم - فروختند) (و شروه بثمن بخس دراهممعدودة ). گرچه در مورد فروشندگان يوسف و اينكه چه كسانى بودند گفتگو است ، بعضى آنهارا بـرادران يوسف دانسته اند، ولى ظاهر آيات اين است كه كاروانيان اقدام به چنين كارىكـردنـد، زيـرا در آيـات قـبـل سـخـنـى از بـرادران نـيـسـت و بـا پـايـان آيـهقـبـل كـه گـذشـت بـحـث برادران تمام شده است ، و ضميرهاى جمع در جمله (ارسلوا،) و(اسروه ) و (شروه ) همه به يك چيز باز مى گردد، يعنى كاروانيان . در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيـش مـى آيـد كـه چـرا آنـهـا يـوسـف را كـهحـداقـل غـلام پـر قـيـمـتـى مـحـسـوب مـى شـد به بهاى اندك و به تعبير قرآن بثمن بخسفروختند. ولى اين معمول است كه هميشه دزدان و يا كسانى كه به سرمايه مهمى بدون زحمت دست مىيـابند از ترس اينكه مبادا ديران بفهمند آنرا فورا مى فروشند، و طبيعى است كه با اينفوريت نمى توانند بهاى گزافى براى خود فراهم سازند. (بخس ) در اصل به معنى اين است كه چيزى را با ستمگرى كم كنند و لذا قـرآن مى گويد: و لا تبخسوا الناس اشيائهم : اشياء مردم را با ظلم كم نكنيد (هود -85). در ايـنـكـه يـوسـف را بـه چند درهم فروختند و چگونه ميان خود تقسيم كردند، باز در ميانمفسران گفتگو است ، بعضى 20 درهم و بعضى 22 درهم و بعضى 40 درهم و بعضى 18درهـم نـوشـتـه انـد، و با توجه به اينكه عدد فروشندگانرا ده نفر دانسته اند، سهم هركدام از اين مبلغ ناچيز روشن است . و در پايان آيه مى فرمايد: آنها نسبت به فروختن يوسف ، بى اعتنا بودند (و كانوا فيهمن الزاهدين ). در حـقـيـقـت ايـن جـمـله در حـكـم بـيـان عـلت بـراى جـمـلهقبل است ، اشاره به اينكه اگر آنها يوسف را به بهاى اندك فروختند به خاطر اين بودكه نسبت به اين معامله بى ميل و بى اعتنا بودند. ايـن مـوضـوع يـا بـه خـاطـر آن بود كه يوسف را كاروانيان ، ارزان بدست آورده بودند وانـسـان چـيـزى را كـه ارزان بـدسـت آورد غالبا ارزان از دست مى دهد، و يا اينكه از اين مىترسيدند كه سر آنها فاش شود، و مدعى پيدا كنند و يا از اين نظر كه در يوسف نشانههـاى غـلام بـودن را نمى ديدند، بلكه آثار آزادگى و حريت در چهره او نمايان بود و بههمين دليل نه فروشندگان چندان رغبت به فروختن او داشتند و نه خريداران . آيه و ترجمه
و قال الذى اشترئه من مصر لامرأ ته أ كرمى مثوئه عسى أ ن ينفعنا أ و نتخذه ولدا و كذلكمـكنا ليوسف فى الا رض و لنعلمه من تأ ويل الا حاديث و الله غالب على أ مره و لكن أ كثرالناس لا يعلمون (21) و لما بلغ أ شده ءاتينه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين (22)
|
ترجمه :
21 - و آنكس كه او را از سرزمين مصر خريد بهمسرش گفت : مقام وى را گرامى دار، شايدبـراى مـا مـفـيـد بـاشـد، و يـا او را بعنوان فرزند انتخاب كنيم ، و اينچنين يوسف را در آنسرزمين متمكن ساختيم ، (ما اين كار را كرديم ) تا تعبير خواب را بياموزد و خداوند بر كارخود پيروز است ، ولى اكثر مردم نمى دانند. 22 - و هـنـگـامـى كـه بـمـرحـله بـلوغ و قـوت رسـيـد مـا حـكـم و عـلم به او داديم و اينچنيننيكوكاران را پاداش مى دهيم . تفسير : در كاخ عزيز مصر. داسـتـان پـر مـاجـراى يـوسـف بـا بـرادران كـه مـنـتهى به افكندن او در قعر چاه شد بهرصـورت پـايـان پـذيـرفـت ، و فـصـل جـديـدى در زنـدگـانـى ايـن كـودكخردسال در مصر شروع شد. بـه ايـن تـرتـيب كه يوسف را سرانجام به مصر آوردند، و در معرض فروش گذاردند وطـبـق مـعـمـول چـون تـحـفـه نـفـيسى بود نصيب عزيز مصر كه در حقيقت مقام وزارت يا نخستوزيرى فرعون را داشت گرديد، چرا كه آنها بودند كه مى توانستند قيمت بيشترى براىاين غلام ممتاز از تمام جهات بپردازند، اكنون ببينيم در خانه عزيز مصر چه مى گذرد؟. قرآن مى گويد: كسى كه يوسف را در مصر خريد، به همسرش سفارش او را كرد، و گفت :مقام اين غلام را گرامى دار و به چشم بردگان به او نگاه نكن ، چرا كه ما اميدواريم بهرهفراوانى از اين كودك در آينده ببريم و يا او را به عنوان فرزند براى خود انتخاب كنيم(و قال الذى اشتراه من مصر لامراته اكرمى مثواه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا). از ايـن جـمـله چنين استفاده مى شود كه عزيز مصر فرزندى نداشت و در اشتياق فرزند بهسـر مـى بـرد، هـنـگـامـى كـه چـشـمـش بـه ايـن كـودك زيـبـا و بـرومـنـد افـتـاد،دل به او بست كه بجاى فرزند براى او باشد. سپس اضافه مى كند اين چنين يوسف را، در آن سرزمين ، متمكن و متنعم و صاحب اختيار ساختيم(و كذلك مكنا ليوسف فى الارض ). ايـن تمكين در ارض ، يا به خاطر آن بود كه آمدن يوسف به مصر و مخصوصا گام نهادناو در مـحـيـط زنـدگى عزيز مصر، مقدمه اى براى قدرت فوق العاده او در آينده شد، و يابـه خـاطـر ايـن بـود كـه زنـدگـى در قـصـر عـزيـزقـابـل مـقـايـسـه بـا زندگى در قعر چاه نبود، آن شدت تنهائى و گرسنگى وحشت كجا واينهمه نعمت و رفاه و آرامش كجا؟. بـعـد از آن اضـافـه مـى نـمـايـد كـه مـا ايـن كـار را كـرديـم تـاتـاويـل احـاديـث را بـه او تـعـليـم دهـيـم (و لنـعـلمـه مـنتاويل الاحاديث ). مـنـظور از تاويل احاديث همانگونه كه سابقا اشاره شد علم تعبير خواب است كه يوسف ازطـريـق آن مـى تـوانـسـت به بخش مهمى از اسرار آينده آگاهى پيدا كند، و يا اينكه منظوروحـى الهى است چرا كه يوسف با گذشتن از گردنه هاى صعب العبور آزمايشهاى الهى دردربار عزيز مصر اين شايستگى را پيدا كرد كه حـامـل رسـالت و وحـى گـردد، ولى احـتـمـالاول مناسبتر به نظر مى رسد. در پـايـان آيه مى فرمايد: خداوند بر كار خود، مسلط و غالب است . ولى بسيارى از مردمنمى دانند (و الله غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون ). يـكـى از مـظـاهـر عـجـيـب قدرت خداوند و تسلطش بر كارها اين است كه در بسيارى از مواردوسائل پيروزى و نجات انسان را بدست دشمنانش فراهم مى سازد، چنانكه در مورد يوسفاگـر نـقـشـه بـرادران نـبـود او هرگز به چاه نمى رفت و اگر به چاه نرفته بود، بهمـصـر نـمـى آمـد، و اگـر بـه مـصـر نيامده بود نه به زندان مى رفت و نه آن خواب عجيبفرعون و نه سرانجام عزيز مصر مى شد. در حـقيقت خداوند يوسف را با دست برادران بر تخت قدرت نشاند، هر چند آنها چنين تصورمى كردند كه او را در چاه بدبختى سرنگون ساختند. يـوسـف در ايـن مـحـيـط جـديـد كـه در حـقـيـقـت يكى از كانونهاى مهم سياسى مصر بود، بامـسـائل تازه اى روبرو شد، در يك طرف دستگاه خيره كننده كاخهاى رؤ يائى و ثروتهاىبيكران طاغوتيان مصر را مشاهده مى كرد، و در سوى ديگر منظره بازار برده فروشان درذهـن او مـجـسـم مـى شد، و از مقايسه اين دو با هم ، رنج و درد فراوانى را كه اكثريت تودهمردم متحمل مى شدند بر روح و فكر او سنگينى مينمود و در فكر پايان دادن به اين وضع- در صورت قدرت - بود. آرى او بسيار چيزها در اين محيط پر غوغاى جديد آموخت ، همواره در قلبش طوفانى از غم وانـدوه در جـريان بود، چرا كه در آن شرائط كارى از دستش ساخته نبود و او در اين دوراندائمـا مـشغول به خودسازى ، و تهذيب نفس بود، قرآن مى گويد: هنگامى كه او به مرحلهبلوغ و تكامل جسم و جان رسيد و آمادگى براى پذيرش انوار وحى پيدا كرد، ما حكم و علمبه او داديم (و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما). و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم (و كذلك نجزى المحسنين ). اشد از ماده شد به معنىگره محكم است و در اينجا اشاره به استحكام جسمانى و روحانى مى باشد، بعضى گفتهانـداشـد، جـمـعـى اسـت كه مفرد ندارد، ولى بعضى ديگر آن را جمع شد (بر وزن سد) مىدانند ولى بهر حال معنى جمعى آن قابل انكار نيست . مـنـظور از حكم و علم كه در آيه بالا مى فرمايد ما آنرا پس از رسيدن يوسف به حد بلوغجسمى و روحى به او بخشيديم ، يا مقام وحى و نبوت است چنانكه بعضى از مفسران گفتهانـد و يـا ايـنـكـه مـنـظـور از حـكـم ، عـقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح كه خالى از هواپرستى و اشتباه باشد و منظور از علم ، آگاهى و دانشى است كه جهلى با آن توام نباشد،و هـر چـه بـود ايـن حـكم و علم دو بهره ممتاز و پر ارزش الهى بود كه خدا به يوسف براثر پاكى و تقوا و صبر و شكيبائى و توكل داد، كه همه اينها در كلمه محسنين جمع است . بـعـضـى از مـفـسـران مـجـمـوعـه احـتـمـالات حـكـم و عـلم را در ايـنـجـا سـهاحتمال ذكر كرده اند: 1 - حكم اشاره به مقام نبوت (چون پيامبر حاكم بر حق است ) و علم اشاره به علم دين است . 2 - حـكـم بـه مـعـنى خويشتن دارى در برابر هوسهاى سر كش است كه در اينجا اشاره بهحـكـمت عملى است ، و علم اشاره به حكمت و دانش نظرى است ، و مقدم داشتن حكم بر علم ، بهخاطر آنست كه تا انسان تهذيب نفس و خودسازى نكند به علم صحيح راه نمى يابد. 3 - حـكـم به معنى اين است كه انسان به مقام نفس مطمئنه برسد و تسلط بر خويشتن پيداكـنـد آنـچـنـان كـه بـتـوانـد نـفـس امـاره و وسـوسـه گـر راكـنـتـرل كند و منظور از علم ، انوار قدسيه و اشعه فيض الهى است كه از عالم ملكوت برقلب پاك آدمى پرتوافكن مى شود. نكته ها : 1 - از جمله مسائلى كه در آيات فوق جلب توجه مى كند اين است كه نام عزيز مصر در آنبرده نشده . تنها گفته شده است آن كسى كه از مصر يوسف را خريد. اما اين كس چه كسىبوده در آيه بيان نگرديده است در آيات آينده باز مى بينيم يك مرتبه پرده از روى عنواناين شخص بر داشته نمى شود و تدريجا معرفى مى گردد مثلا در آيه 25 مى فرمايد والفـياسيد هالدى الباب هنگامى كه يوسف تسليم عشق زليخا نشد و به سوى در خروجىفرار كرد آقاى آن زن را دم در ناگهان مشاهده كرد. از اين آيات كه مى گذريم به آيه 30 مى رسيم كه تعبير امراة العزيز (همسر عزيز) درآن شده است . اين بيان تدريجى يا به خاطر آن است كه قرآن طبق سنتى كه دارد هر سخنى را به مقدارلازم بـازگـو مـى كند كه اين از نشانه هاى فصاحت و بلاغت است و يا اينكه همانگونه كهامروز نيز در ادبيات معمول است به هنگام ذكر يك داستان از يك نقطه سر بسته شروع مىكنند تا حس كنجكاوى خواننده را بر انگيزند و نظر او را به سوى داستان جذب كنند. 2 - نكته ديگرى كه در آيات فوق سؤ ال انگيز است اين است كه موضوع آگاهى از تعبيرخـواب چـه رابطه اى با آمدن يوسف به كاخ عزيز مصر دارد كه با لام در لنعلمه كه لامغايت است به آن اشاره شده است . ولى تـوجـه بـه ايـن نـكـتـه مـمـكـن اسـت پـاسـخـى بـراى سـؤال فـوق بـاشـد كـه بـسـيـارى از مـواهـب عـلمـى را خـداونـد درمـقابل پرهيز از گناه و مقاومت در برابر هوسهاى سركش مى بخشد و به تعبير ديگر اينمـواهـب كـه ثـمـره روشـن بـيـنيهاى قلبى است جائزهاى مى باشد كه خداوند به اينگونهاشخاص مى بخشد. در حـالات ابـن سـيـريـن معبر معروف خواب مى خوانيم كه او مرد بزازى بود، بسيار زيبا،زنـى دل به او بست و با حيله هاى مخصوصى ، او را به خانه خود برده درها را به روىاو بـسـت ، امـا او تـسـليـم هوسهاى آن زن نشد و مرتبا مفاسد اين گناه بزرگ را بر او مىشـمـرد، ولى آتـش هوس او به قدرى سركش بود كه آب موعظه آن را خاموش نمى ساخت ،ابـن سـيـرين براى نجات از چنگال او چاره اى انديشيد، بر خاست و بدن خود را با اشياءآلوده اى كـه در آن خـانـه بـود چـنـان كثيف آلوده و نفرت انگيز ساخت كه هنگامى كه زن آنمـنـظـره را ديـد از او متنفر شد، و او را از خانه بيرون كرد. مى گويند ابن سيرين بعد ازايـن مـاجـرا فـراسـت و هـوشـيـارى فـوق العاده اى در تعبير خواب نصيبش شد و داستانهاىعـجـيبى از تعبير خواب او در كتابها نوشته اند كه از عمق اطلاعات او در اين زمينه خبر مىدهد. بـنـابـرايـن مـمـكـن اسـت يـوسـف ايـن عـلم و آگـاهـى خـاص را بـه خـاطر تسلط بر نفس درمقابل جاذبه فوق العاده همسر عزيز مصر پيدا كرده باشد. از اين گذشته در آن عصر و زمان دربار زمامداران بزرگ ، مركز معبران خواب بود و جوانهـوشـيـارى هـمـچـون يوسف مى توانست در دربار عزيز مصر از تجربيات ديگران آگاهىيـابـد و آمـادگـى روحـى را بـراى افـاضـه عـلم الهـى در ايـن زمـيـنـهحاصل كند. بـه هـر حـال اين نه اولين بار و نه آخرين بار است كه خداوند به بندگان مخلصى كهدر مـيدان جهاد نفس بر هوسهاى سركش پيروز مى شوند مواهبى از علوم و دانشها مى بخشدكه با هيچ مقياس مادى قابل سنجش نيست حديث معروف العلم نور يقذفه الله فى قلب من يشاء نيز مى تواند اشاره به اين واقعيت باشد. ايـن عـلم و دانشى نيست در محضر استاد خوانده شود و يا اينكه بى حساب به كسى بدهند.اينها جوائزى است براى برندگان مسابقه جهاد با نفس !. 3 - منظور از بلوغ اشد چيست ؟. گفتيم اشد به معنى استحكام و قوت جسمى و روحى است و بلوغ اشد به معنى رسيدن بهايـن مـرحـله اسـت ولى ايـن عـنـوان در قـرآن مـجـيـد بـهمراحل مختلفى از عمر انسان اطلاق شده است . گـاهـى بـه مـعـنـى سـن بـلوغ آمـده مـانـنـد: و لا تـقـربـوامـال اليـتـيـم الا بـالتـى هـى احـسـن حـتـى يـبـلغ اشـده : (اسـراء - 34) نـزديـكمال يتيم نشويد مگر به نحو احسن تا زمانى كه به حد بلوغ برسد. و گاهى به معنى رسيدن به چهل سالگى است مانند حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة، (تـا زمـانـى كـه بـلوغ اشـد پـيـدا كـنـد و بـه چـهـلسال برسد) (احقاف - 15). و گـاهى به معنى مرحله قبل از پيرى آمده مانند: ثم يخرجكم طفلا ثم لتبلغوا اشد كم ثملتكونوا شيوخا (غافر - 67). (سـپس خداوند شما را به صورت اطفالى از عالم چنين بيرون مى فرستد، سپس به مرحلهاستحكام جسم و روح مى رسيد سپس به مرحله پيرى ). ايـن تـفـاوت تـعـبيرات ممكن است به خاطر اين باشد كه انسان براى رسيدن به استحكامروح و جـسـم مـراحـلى را مـى پيمايد كه بدون شك رسيدن به حد بلوغ يكى از آنها است ورسـيـدن بـه چـهـل سـالگـى كـه مـعـمـولا تـوام بـا يـك نـوع پـخـتـگـى در فـكـر وعـقـل مى باشد مرحله ديگر است و همچنين قبل از آنكه انسان قوس نزولى خود را سير كند وبه وهن و سستى گرايد. ولى به هر حال در آيه مورد بحث منظور همان مرحله بلوغ جسمى و روحى است كه در يوسفدر آغـاز جـوانـى پـيـدا شـد فـخـر رازى در تـفسيرش در اين زمينه سخنى دارد كه ذيلا مىشنويد: مـدت گـردش مـاه (تا هنگامى كه به محاق برسد) 28 روز است هنگامى كه آن را به چهارقـسـمـت تـقـسـيـم كـنـيـم هـر قـسـمـتـى 7 روز مـى شـود (كـه عـدد ايـام هـفـتـه راتشكيل مى دهد). لذا دانـشـمـنـدان احوال بدن انسان را به چهار دوره هفت ساله تقسيم كرده اند: نخست هنگامىكه او متولد مى شود ضعيف و ناتوان است هم از نظر جسم و هم از نظر روح ، اما به هنگامىكه به سن 7 سالگى رسيد آثار هوش و فكر و قوت جسمانى در او ظاهر مى شود. او وارد مـرحـله دوم مـى شـود و بـه تـكامل خود ادامه مى دهد تا چهارده سالگى را پشت سربـگـذارد و 15 سـاله شـود در ايـن هـنـگـام به مرحله بلوغ جسمى و روحى رسيده و شهوتجنسى در او به حركت در مى آيد (و با تكميلسال پانزدهم ) مكلف مى شود. بـاز بـه تـكـامل خود ادامه مى دهد تا دور سوم را به پايان رساند و مرحله جديدى را طىكـنـد و بـالاخـره با پايان گرفتن دور چهارم و رسيدن به 28 سالگى مدت رشد و نموجسمانى پايان مى گيرد، و انسان وارد مرحله تازه اى كه مرحله توقف است مى گردد و اينهـمان زمان بلوغ اشد است و اين حالت توقف تا پايان دور پنجم يعنى 35 سالگى ادامهدارد (و از آن به بعد سير نزولى آغاز مى شود). تقسيم بندى فوق گر چه تا حدودى قابلقـبـول اسـت ولى دقـيـق به نظر نمى رسد زيرا اولا مرحله بلوغ در پايان دور دوم نيست وهـمـچـنـيـن پـايان رشد جسمانى طبق آنچه دانشمندان امروزى مى گويند 25 سالگى است وبلوغ فكرى كامل طبق بـعـضى از روايات در چهل سالگى است . و از همه اينها گذشته آنچه در بالا گفته شديك قانون همگانى محسوب نمى شود كه درباره همه اشخاص صادق باشد. 4 - آخـريـن نـكـتـه اى كـه در اينجا توجه به آن لازم است اينكه : قرآن در آيات فوق بههـنـگـامـى كـه سـخـن از دادن حـكـمـت و عـلم بـه يـوسـف مـى گويد اضافه مى كند: اين چنيننيكوكاران را پاداش مى دهيم يعنى مواهب الهى حتى به پيامبران بى حساب نيست . و هر كسبـه انـدازه نـيـكوكارى و احسانش از درياى بيكران فيض الهى بهره مى گيرد. همانگونهكه يوسف در برابر صبر و استقامت در مقابل آن همه مشكلات سهم وافرى نصيبش شد. آيه و ترجمه
و رودتـه التـى هـو فـى بـيـتـهـا عـن نـفـسـه و غـلقـت الا بـوب و قـالت هـيـت لكقال معاذ الله إ نه ربى أ حسن مثواى إ نه لا يفلح الظلمون (23) و لقـد همت به و هم بها لو لا أ ن رءا برهن ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء إنه من عبادنا المخلصين (24)
|
ترجمه :
23 - و آن زن كـه يـوسف در خانه او بود از او تمناى كامجوئى كرد و درها را بست و گفتبشتاب بسوى آنچه براى تو مهياست ! (يوسف ) گفت پناه مى برم بخدا، او (عزيز مصر)صـاحـب نـعـمـت مـن است ، مقام مرا گرامى داشته (آيا ممكن است به او ظلم و خيانت كنم ؟) مسلماظالمان رستگار نمى شوند. 24 - آن زن قـصد او را كرد، و او نيز - اگر برهان پروردگار را نمى ديد - قصد وى را- مـيـنـمـود، ايـنـچـنـيـن كرديم تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم چرا كه او از بندگانمخلص ما بود. تفسير : عشق سوزان همسر عزيز مصر. يـوسـف بـا آن چهره زيبا و ملكوتيش ، نه تنها عزيز مصر را مجذوب خود كرد، بلكه قلبهمسر عزيز را نيز به سرعت در تسخير خود در آورد، و عشق او پنجه در اعماق جان او افكندو با گذشت زمان ، اين عشق ، روز بروز داغتر و سوزانتر شد، اما يوسف پاك و پرهيزكارجز به خدا نمى انديشيد و قلبش تنها در گرو عشق خدا بود. امور ديگرى نيز دست به دست هم داد و به عشق آتشين همسر عزيز، دامن زد. نداشتن فرزنداز يـكـسـو، غـوطـهـور بـودن در يـك زندگى پر تجمل اشرافى از سوى ديگر، و نداشتنهـيـچـگـونـه گـرفـتـارى در زنـدگـى داخـلى آنـچـنـان كـهمـعـمول اشراف و متنعمان است از سوى سوم ، و بيبند و بارى شديد حاكم بر دربار مصراز سوى چهارم ، اين زن را كه از ايمان و تقوى نيز بهره اى نداشت در امواج وسوسه هاىشـيـطـانـى فـرو بـرد، آنـچـنـان كـه سـرانـجـام تـصـمـيـم گـرفـت مـكـنـوندل خويش را با يوسف در ميان بگذارد و از او تقاضاى كامجوئى كند. او از تمام وسائل و روشها براى رسيدن به مقصد خود در اين راه استفاده كرد، و با خواهشو تـمنا، كوشيد در دل او اثر كند آنچنان كه قرآن مى گويد: آن زن كه يوسف در خانه اوبود پى در پى از او تمناى كامجوئى كرد (و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه ). جـمـله راودتـه از مـاده مـراوده در اصـل بـه مـعـنـى جـسـتـجـوى مـرتـع و چـراگـاه اسـت ومـثـل مـعـروف : الرائد لا يـكـذب قـومه (كسى كه دنبال چراگاه مى رود به قوم و قبيله خوددروغ نـمـى گـويـد) اشـاره بـهـمـيـن اسـت و هـمـچـنـيـن بـهمـيـل سـرمـه دان كه آهسته سرمه را با آن به چشم مى كشند، مرود (بر وزن منبر) گفته مىشود، و سپس به هر كارى كه با مدارا و ملايمت طلب شود، اطلاق شده است . اين تعبير اشاره به اين است كه همسر عزيز براى رسيدن به منظور خود به اصطلاح ازطريق مسالمت آميز و خالى از هر گونه تهديد با نهايت ملايمت و اظهار محبت از يوسف دعوتكرد. سـرانـجام آخر ين راهى كه به نظرش رسيد اين بود يكروز او را تنها در خلوتگاه خويشبـدام انـدازد، تـمـام وسـائل تـحـريـك او را فـراهـم نـمـايـد، جالبترين لباسها، بهترينآرايشها، خوشبوترين عطرها را بكار برد، و صحنه را آنچنان بيارايد كه يوسف نيرومندرا به زانو در آورد. قـرآن مـى گـويـد: او تـمـام درها را محكم بست و گفت : بيا كه من در اختيار توام !! (و غلقتالابواب و قالت هيت لك ). غـلقـت معنى مبالغه را مى رساند و نشان مى دهد كه او همه درها را محكم بست ، و اين خود مىرسـانـد كـه يـوسـف را بـه مـحـلى از قـصـر كـشـانـده كـه از اطـاقـهـاى تـو در تـوئىتشكيل شده بود، و بطورى كه در بعضى از روايات آمده است او هفت در را بست . تا يوسف هيچ راهى براى فرار نداشته باشد. بـه عـلاوه او شـايـد بـا ايـن عـمـل مـى خواست به يوسف بفهماند كه نگران از فاش شدننتيجه كار نباشد، چرا كه هيچكس را قدرت نفوذ به پشت اين درهاى بسته نيست . در اين هنگام كه يوسف همه جريانها را به سوى لغزش و گناه مشاهده كرد، و هيچ راهى ازنـظـر ظـاهر براى او باقى نمانده بود، در پاسخ زليخا به اين جمله قناعت كرد و گفت :پناه مى برم به خدا (قال معاذ الله ). يوسف به اين ترتيب خواسته نامشروع همسر عزيز را با قاطعيت رد كرد، و به او فهماندكـه هرگز در برابر او تسليم نخواهد شد، و در ضمن اين واقعيت را به او و به همه كسفهماند كه در چنين شرائط سخت و بحرانى براى رهائى از چـنـگـال وسـوسه هاى شيطان و آنها كه خلق و خوى شيطانى دارند، تنها راه نجات ، پناهبردن به خداست ، خدائى كه خلوت و جمع براى او يكسان است و هيچ چيز در برابر ارادهاش مقاومت نمى كند. او بـا ذكـر ايـن جـمـله كـوتـاه ، هـم بـه يـگـانـگـى خـدا از نـظـر عـقـيـده و هـم از نـظـرعمل ، اعتراف نمود. سپس اضافه كرد: از همه چيز گذشته من چگونه مى توانم تسليم چنين خواسته اى بشوم، در حـالى كـه در خـانـه عـزيز مصر زندگى مى كنم و در كنار سفره او هستم و او مقام مراگرامى داشته است (انه ربى احسن مثواى ). آيـا ايـن ظـلم و ستم و خيانت آشكار نيست ؟ مسلما ستمگران رستگار نخواهند شد (انه لا يفلحالظالمون ). منظور از رب در اين جمله كيست ؟. در ميان مفسران گفتگوى بسيار است ، اكثر مفسران چنانكه مرحوم طبرسى در مجمع البيان ونـويـسـنده المنار در المنار مى گويد رب را به معنى وسيع كلمه گرفته اند و گفته اندمـنـظـور از آن عـزيـز مـصر است ، كه در احترام و اكرام يوسف ، فرو گذار نمى كرد، و ازهمان آغاز كار سفارش يوسف را با جمله اكرمى مثواه به همسرش نمود. و گـمـان ايـنـكـه كـلمـه رب در اين معنى به كار نمى رود، كاملا اشتباه است ، زيرا در همينسوره چندين بار كلمه رب به غير از خدا، اطلاق شده است ، گاهى از زبان يوسف و گاهىاز زبان غير يوسف . مـثـلا در داسـتـان تـعـبـيـر خواب زندانيان مى خوانيم كه يوسف به آن زندانى كه بشارتآزادى داده بـود گـفـت : مـرا بـه رب خـود (سـلطـان مـصـر) يـادآورى كـن ، وقال للذى ظن انه ناج منهما اذكرنى عند ربك (آيه 42). و بـاز از زبـان يـوسـف مى خوانيم هنگامى كه فرستاده فرعون مصر نزد او آمد، گفت بهنـزد رب خود (فرعون ) باز گرد و از او بخواه ، تحقيق كند، چرا زنان مصر دستهاى خودرا بـريـدنـد فـلمـا جـائه الرسـول قـال ارجـع الى ربـك فـاسـئله مـابال النسوة اللاتى قطعن ايديهن (آيه 50). در آيـه 41 همين سوره از زبان يوسف و در ذيل آيه 42 از زبان قرآن مى خوانيم كه كلمهرب به مالك و صاحب نعمت ، اطلاق شده است . بنابراين ملاحظه مى كنيد كه در همين سوره در چهار مورد، غير از مورد بحث ، كلمه رب بهغـيـر خـدا اطـلاق شـده است ، هر چند در همين سوره و سوره هاى ديگر قرآن ، اين كلمه كرارابه پروردگار جهان گفته شده است ، منظور اين است كه اين يك كلمه مشترك است و به هردو معنى اطلاق مى گردد. ولى بـه هـر حـال بـعـضى از مفسرين ، ترجيح داده اند كه كلمه رب در آيه مورد بحث انهربـى احسن مثواى ، به معنى خداوند است ، زيرا كلمه الله كه در كنار آن ذكر شده سبب مىشـود كـه ضمير به آن بر گردد، و در اين صورت معنى جمله چنين مى شود كه من به خداپـنـاه مى برم خدائى كه پروردگار من است و مقام و منزلت مرا گرامى داشت ، و هر نعمتىدارم از ناحيه او است ، ولى توجه به سفارش عزيز مصر با جمله اكرمى مثواه و تكرار آندر آيه مورد بحث ، معنى اول را تقويت مى كند. در تـورات در فصل 39 شماره 8 و 9 و 10 چنين آمده : و بعد از اين مقدمات واقع شد اينكهزن آقايش چشمان خود را بر يوسف انداخته به او گفت با من بخواب ، اما او ابا نموده بهزن آقايش گفت ، اينك آقايم به آنچه با من در خانه است عارف نيست و تمامى مايملكش بهدست من سپرده است ، در اين خانه از من بزرگترى نيست و از من چيزى مضايقه نكرده است جزتـو چـون كـه زن او ميباشى پس اين قباحت عظيم را چگونه خواهم كرد به خدا گناه بورزم... اين جمله هاى تورات نيز مؤ يد معنى اول است . در ايـنـجا كار يوسف و همسر عزيز به باريكترين مرحله و حساسترين وضع مى رسد، كهقـرآن بـا تـعـبـيـر پـر مـعـنائى از آن سخن مى گويد همسر عزيز مصر، قصد او را كرد ويـوسـف نيز، اگر برهان پروردگار را نمى ديد، چنين قصدى مى نمود! (و لقد همت به وهم بها لو لا ان راى برهان ربه ). در مـعـنـى ايـن جـمله در ميان مفسران گفتگوى بسيار است كه مى توان همه را در سه تفسيرزير خلاصه كرد: 1 - همسر عزيز تصميم بر كامجوئى از يوسف داشت و نهايت كوشش خود را در اين راه بهكار برد، يوسف هم به مقتضاى طبع بشرى و اينكه جوانى نوخواسته بود، و هنوز همسرىنـداشـت ، و در بـرابـر هـيـجـان انـگـيـزتـريـن صحنه هاى جنسى قرار گرفته بود. چنينتصميمى را مى گرفت هر گاه برهان پروردگار يعنى روح ايمان و تقوى و تربيت نفسو بالاخره مقام عصمت در اين وسط حائل نمى شد!. بـنـابـرايـن تـفاوتى ميان هم (قصد) همسر عزيز و يوسف اين بود، كه از يوسف ، مشروطبـود بـه شرطى كه حاصل نشد (يعنى عدم وجود برهان پروردگار) ولى از همسر عزيزمـطـلق بـود و چـون داراى چنين مقام تقوا و پرهيزكارى نبود، چنين تصميمى را گرفت و تاآخرين مرحله پاى آن ايستاد تا پيشانيش به سنگ خورد. نـظـيـر ايـن تـعـبـيـر در ادبـيـات عـرب و فـارسـى نـيـز داريـم ،مـثل اينكه مى گوئيم : افراد بيبند و بار تصميم گرفتند ميوه هاى باغ فلان كشاورز راغارت كنند، من هم اگر ساليان دراز در مكتب استاد تربيت نشده بودم ، چنين تصميمى را مىگرفتم . بـنـابـرايـن تـصـمـيـم يـوسـف مـشـروط بـه شـرطـى كـهحاصل نشد و اين امر نه تنها با مقام عصمت و تقواى يوسف منافات ندارد بلكه توضيح وبيان اين مقام والا است . طبق اين تفسير از يوسف ، هيچ حركتى كه نشانه تصميم بر گناه باشد سر نزده است ، بلكه در دل تصميم هم نگرفته است . بنابراين بعضى روايات كه مى گويد: يوسف آماده كام گيرى از همسر عزيز شد، و حتىلبـاس را از تـن بـيـرون كـرد، و تـعـبـيـرات ديـگـرى كـه مـا ازنـقـل آن شـرم داريـم ، همه بى اساس و مجعول است ، و اينها اعمالى است كه در خور افرادآلوده و بيبند و بار و ناپاك و نادرست است ، چگونه مى توان يوسف را با آن قداست روحو مقام تقوا به چنين كارهائى متهم ساخت . جـالب ايـنـكـه : در حـديـثـى از امـام عـلى بـن مـوسـى الرضـا (عليهم السلام ) همين تفسيراول در عـبارت بسيار فشرده و كوتاهى بيان شده است آنجا كه مامون خليفه عباسى از اماممـى پرسد آيا شما نمى گوئيد پيامبران معصومند؟ فرمود آرى ، گفت : پس اين آيه قرآنتفسيرش چيست ؟ و لقد همت به و هم بها لو لا ان راى برهان ربه . امـام فـرمـود: لقـد هـمـت بـه و لو لا ان راى بـرهـان ربه لهم بها كما همت به ، لكنه كانمـعـصـومـا و المـعـصـوم لا يـهـم بـذنـب و لا يـاتـيـه ...فقال المامون لله درك يا ابا الحسن !: همسر عزيز تصميم به كامجوئى از يوسف گرفت، و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد، همچون همسر عزيز مصر تصميم مىگـرفـت ، ولى او مـعـصـوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمى كند و به سراغ گناه همنمى رود ماءمون (از اين پاسخ لذت برد) و گفت : آفرين بر تو اى ابوالحسن ! 2 - تـصـمـيم همسر عزيز مصر و يوسف ، هيچكدام مربوط به كامجوئى جنسى نبود، بلكهتـصـمـيـم بـر حـمله و زدن يكديگر بود، همسر عزيز به خاطر اينكه در عشق شكست خوردهبـود، و روح انـتـقـامـجـوئى در وى پـديـد آمـده بـود و يـوسف به خاطر دفاع از خويشتن وتسليم نشدن در برابر تحميل آن زن . از جـمـله قرائنى كه براى اين موضوع ذكر كرده اند اين است كه همسر عزيز تصميم خودرا بر كامجوئى خيلى قبل از اين گرفته بود و تمام مقدمات آن را انـجام داده بود، بنابراين جاى اين نداشت كه قرآن بگويد او تصميم بر اين كار گرفتچرا كه اين لحظه ، لحظه تصميم نبود. ديگر اينكه پيدا شدن حالت خشونت و انتقامجوئى ، پس از اين شكست ، طبيعى است زيرا اوتـمـام آنچه را در توان داشت از طريق ملايمت با يوسف به خرج داد، و چون نتوانست از اينراه در او نفوذ كند به حربه ديگر متوسل شد كه حربه خشونت بود. سوم اينكه در ذيل اين آيه مى خوانيم كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء: ما هم بدى وهـم فـحـشـاء را از يـوسـف بـر طرف ساختيم فحشاء، همان آلودگى به بى عفتى است ، وسوء نجات از چنگال ضربه همسر عزيز مصر. ولى بـه هـر حـال يـوسـف ، چـون بـرهـان پروردگار را ديد، از گلاويز شدن به آن زنخوددارى كرد مبادا به او حمله كند و او را مضروب سازد و اين خود دليلى شود كه او قصدتـجـاوز را داشـتـه ، و لذا تـرجـيـح داد كـه خـود را از آنمحل دور سازد و به سوى در فرار كند. 3 - بـدون شـك ، يـوسـف جوانى بود با تمام احساسات جوانى ، هر چند غرائز نيرومند اوتـحـت فـرمـان عـقـل و ايـمـان او بـود، ولى طـبيعى است كه هر گاه چنين انسانى در برابرصـحنه هاى فوق العاده هيجان انگيز قرار گيرد، طوفانى در درون او بر پا مى شود، وغـريـزه و عـقـل بـه مـبـارزه بـا يـكـديـگـر بـر مـى خـيـزنـد، هـر قـدر امـواجعـوامـل تـحريك كننده نيرومندتر باشد، كفه غرائز، قوت مى گيرد، تا آنجا كه ممكن استدر يـك لحـظـه زود گـذر بـه آخـريـن مـرحله قدرت برسد، آنچنان كه اگر از اين مرحله ،گـامـى فـراتـر رود، لغـزشـگـاه هـولنـاكـى اسـت ، نـاگـهـان نـيـروى ايـمـان وعقل به هيجان در مى آيد و به اصطلاح بسيج مى شود و كودتا مى كند، و قدرت غريزه راكه تا لب پرتگاه كشانيده بود به عقب ميراند. قرآن مجيد اين لحظه زود گذر حساس و بحرانى را كه در ميان دو زمان آرامـش و قـابـل اطـمـيـنان قرار گرفته بود، در آيه فوق ، ترسيم كرده است ، بنابراينمـنـظـور از جـمـله هـم بـهـا لو لا ان راى بـرهـان ربـه ايـن اسـت كـه در كـشـمـكـش غـريزه وعـقـل ، يـوسـف تـا لب پرتگاه كشيده شد، اما ناگهان ، بسيج فوق العاده نيروى ايمان وعـقل ، طوفان غريزه را در هم شكست تا كسى گمان نكند اگر يوسف توانست خود را از اينپـرتـگـاه بـرهـانـد، كـار سـاده اى انـجـام داده چـرا كـهعـوامل گناه و هيجان در وجود او، ضعيف بود، نه هرگز، او نيز براى حفظ پاكى خويش دراين لحظه حساس دست به شديدترين مبارزه و جهاد با نفس زد. منظور از برهان پروردگار چيست ؟ بـرهـان در اصـل مـصـدر بـره بـه مـعـنـى سـفـيـد شـدن اسـت ، و سـپـس بـه هـر گـونـهدليـل مـحـكـم و نيرومند كه موجب روشنائى مقصود شود، برهان گفته شده است ، بنابراينبـرهـان پـروردگـار كـه بـاعـث نـجـات يـوسـف شـد، يـكـنـوعدليل روشن الهى بوده است كه مفسران درباره آن احتمالات زيادى داده اند، از جمله : 1 - علم و ايمان و تربيت انسانى و صفات برجسته . 2 - آگاهى او نسبت به حكم تحريم زنا. 3 - مقام نبوت و معصوم بودن از گناه . 4 - يكنوع امداد و كمك الهى كه بخاطر اعمال نيكش در اين لحظه حساس به سراغ او آمد. 5 - از روايـتـى اسـتـفـاده مـى شود كه در آنجا بتى بود، كه معبود همسر عزيز محسوب مىشـد، نـاگـهـان چشم آن زن به بت افتاد، گوئى احساس كرد با چشمانش خيره خيره به اونـگاه مى كند و حركات خيانت آميزش را با خشم مى نگرد، برخاست و لباسى به روى بتافكند، مشاهده اين منظره طوفانى در دل يوسف پديد آورد، تكانى خورد و گفت : تو كه از يك بت بى عقل و شعور و فاقد حس و تشخيص ، شرم دارى، چـگـونـه مـمـكن است من از پروردگارم كه همه چيز را مى داند و از همه خفايا و خلوتگاههاباخبر است ، شرم و حيا نكنم ؟. ايـن احـسـاس ، تـوان و نـيـروى تازه اى به يوسف بخشيد و او را در مبارزه شديدى كه دراعماق جانش ميان غريزه و عقل بود كمك كرد، تا بتواند امواج سركش غريزه را عقب براند. در عين حال هيچ مانعى ندارد كه تمام اين معانى يكجا منظور باشد زيرا در مفهوم عام برهانهمه جمع است ، و در آيات قرآن و روايات ، كلمه برهان به بسيارى از معانى فوق اطلاقشده است . امـا روايـات بيمدركى كه بعضى از مفسران نقل كرده اند كه مى گويد يوسف تصميمش رابـر گـنـاه گـرفـتـه بـود كـه نـاگـهـان در يـك حـالت مـكـاشـفـهجبرئيل يا يعقوب را مشاهده كرد، كه انگشت خود را با دندان مى گزيد، يوسف اين منظره راديـد و عقب نشينى كرد، اينگونه روايات كه هيچ سند معتبرى ندارد، به روايات اسرائيلىمـيـمـانـد كـه زائيده مغزهاى انسانهاى كوتاه فكرى است كه هرگز مقام انبياء را درك نكردهاند. اكـنـون بـه تفسير بقيه آيه توجه كنيد: قرآن مجيد مى گويد ما اين چنين برهان خويش رابـه يـوسـف نـشـان داديـم ، تـا بـدى و فـحـشاء را از او دور سازيم (كذلك لنصرف عنهالسوء و الفحشاء). چرا كه او از بندگان برگزيده و با اخلاص ما بود (انه من عبادنا المخلصين ). اشاره به اينكه اگر ما امداد غيبى و كمك معنوى را بيارى او فرستاديم ، تا از بـدى و گـنـاه رهـائى يـابـد، بى دليل نبود، او بنده اى بود كه با آگاهى و ايمان وپـرهيزگارى و عمل پاك ، خود را ساخته بود، و قلب و جان او از تاريكيهاى شرك ، پاكو خالص شده بود، و به همين دليل شايستگى چنين امداد الهى را داشت . ذكـر ايـن دليل نشان مى دهد كه اينگونه امدادهاى غيبى كه در لحظات طوفانى و بحرانىبـه سراغ پيامبرانى همچون يوسف مى شتافته ، اختصاصى به آنها نداشته ، هر كس درزمـره بـنـدگـان خـالص خـدا و عـباد الله المخلصين وارد شود، او هم لايق چنين مواهبى خواهدبود. نكته ها : 1 - جهاد با نفس . مـى دانـيـم در اسـلام بـرتـرين جهاد، جهاد با نفس است ، كه در حديث معروف پيامبر (صلىاللّه عـليـه و آله و سـلّم ) جـهـاد اكـبـر خـوانده شده يعنى برتر از جهاد با دشمن كه جهاداصغر نام دارد، اصولا تا جهاد اكبر به معنى واقعى در انسان پياده نشود در جهاد با دشمنپيروز نخواهد شد. در قـرآن مـجيد صحنه هاى مختلفى از ميدان جهاد اكبر رابطه با پيامبران و ساير اولياىخدا ترسيم شده است ، كه سرگذشت يوسف و داستان عشق آتشين همسر عزيز مصر يكى ازمـهـمترين آنها است ، گر چه قرآن مجيد تمام زواياى آنرا به خاطر اختصار تشريح نكردهولى بـا يـك جـمـله كوتاه (و هم بها لو لا ان راى برهان ربه ) شدت اين طوفان را بيانكرده است . يـوسـف از مـيـدان ايـن مـبـارزه روسـفـيـد در آمـد بـه سـهدليـل : نـخـسـت ايـنـكـه خـود را بـه خـدا سـپـرد و پـنـاه بـه لطـف او بـرد(قال معاذ الله ) و ديگر اينكه توجه به نمك شناسى نسبت به عزيز مصر كه در خانه اوزندگى مى كرد، و يا توجه به نعمتهاى بى پايان خداوند كه او را از قعر چاه وحشتناكبه محيط امن و آرامى رسانيد، وى را بـر آن داشـت كـه بـه گـذشته و آينده خويش بيشتر بينديشد و تسليم طوفانهاى زودگـذر نشود، سوم اينكه خود سازى يوسف و بندگى توام با اخلاص او كه از جمله انه منعـبـادنـا المـخـلصـين استفاده مى شود به او قوه و قدرت بخشيد كه در اين ميدان بزرگ دربرابر وسوسه هاى مضاعفى كه از درون و برون به او حمله ور بود زانو نزند. و ايـن درسـى اسـت بـراى هـمـه انـسـانهاى آزاده اى كه مى خواهند در ميدان جهاد نفس بر ايندشمن خطرناك پيروز شوند. امـيـر مؤ منان على (عليه السلام ) در دعاى صباح چه زيبا مى فرمايد: و ان خذلنى نصركعـنـد مـحـاربـة النـفس و الشيطان فقد وكلنى خذلانك الى حيث النصب و الحرمان : اگر بههـنـگام مبارزه با نفس و شيطان از يارى تو محروم بمانم اين محروميت مرا به رنج و حرمانمى سپارد و اميدى به نجات من نيست . در حـديـثـى مـى خـوانيم : ان النبى (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بعث سرية فلما رجعواقـال مـرحـبـا بـقـوم قـضـوا الجـهـاد الاصـغـر و بـقـى عـليـهـم الجـهـاد الاكـبـر،فقيل يا رسول الله ما الجهاد الاكبر قال جهاد النفس : پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) گـروهـى از مـسـلمانان را به سوى جهاد فرستاد هنگامى كه (با تنهاى خسته و بدنهاىمجروح ) بازگشتند فرمود آفرين بر گروهى كه جهاد اصغر را انجام دادند، ولى وظيفهجهاد اكبر بر آنها باقى مانده ، عرض كردند اى رسولخدا! جهاد اكبر چيست ؟ فرمود: جهادبا نفس . عـلى (عـليـه السـلام ) مـى فـرمـايـد المـجـاهـد من جاهد نفسه : مجاهد حقيقى كسى است كه باهوسهاى سركش نفس بجنگد. و از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده : من ملك نفسه اذا رغب ، و اذا رهب ، و اذا اشـتـهى ، و اذا غضب ، و اذا رضى ، حرم الله جسده على النار: كسى كه بر خويشتن در چندحالت مسلط باشد بهنگام تمايل ، و به هنگام ترس و به هنگام شهوت و به هنگام غضب وبه هنگام رضايت و خشنودى از كسى (آنچنان بر اراده خويش مسلط باشد كه اين امور، او رااز فرمان خدا منحرف نسازد) خداوند جسد او را بر آتش حرام مى كند. 2 - پاداش اخلاص . هـمـانـگـونـه كـه در تـفـسـيـر آيات فوق اشاره كرديم ، قرآن مجيد نجات يوسف را از اينگـرداب خطرناك كه همسر عزيز بر سر راه او ايجاد كرده بود به خدا نسبت مى دهد و مىگويد ما سوء و فحشاء را از يوسف بر طرف ساختيم . ولى با توجه به جمله بعد كه مى گويد او از بندگان مخلص ما بود اين حقيقت روشن مىشـود كه خداوند بندگان مخلص خود را هرگز در اين لحظات بحرانى تنها نمى گذارد،و كـمـكـهاى معنوى خود را از آنان دريغ نمى دارد، بلكه با الطاف خفيه خود و مددهاى غيبىكـه تـوصـيـف آن بـا هـيـچ بـيـانـى ممكن نيست ، بندگان خود را حفظ مى كند و اين در واقعپاداشى است كه خداى بزرگ به اين گونه بندگان مى بخشد، پاداش پاكى و تقوا واخلاص . ضمنا تذكر نكته نيز لازم است كه در آيات فوق يوسف از بندگان مخلص (بر وزن مطلق) بـه صورت اسم مفعولى ذكر شده يعنى خالص شده ، نه به صورت مخلص (بر وزنمحسن ) به صورت اسم فاعلى كه به معنى خالص كننده است . دقـت در آيات قرآن نشان مى دهد كه مخلص (به كسر لام ) بيشتر در مواردى به كار رفتهاسـت كـه انـسـان در مـراحـل نـخستين تكامل و در حال خود سازى بوده است ، فاذا اركبوا فىالفلك دعوا الله مخلصين له الدين : هنگامى كه بر كشتى سوار مى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند (عنكبوت - 65) و ما امروا الا ليعبدوا الله مخلصين لهالدين : به آنها فرمان داده نشد مگر اينكه خدا را با اخلاص پرستش كنند (بينه - 5). ولى مـخـلص (بـفـتـح لام ) بـه مـرحـله عـالى كـه پـس از مـدتـى جـهـاد بـا نـفـس ،حـاصـل مـى شـود گفته شده است ، همان مرحله اى كه شيطان از نفوذ وسوسه اش در انسانمـايـوس مـى شـود، در حـقـيـقـت بـيـمـه الهـى مـى گـردد،قال فبعزتك لا غوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين : شيطان گفت به عزتت سوگند كههمه آنها را گمراه مى كنم مگر بندگان مخلصت را (ص - 83). و يـوسـف بـه ايـن مـرحله رسيده بود كه در آن حالت بحرانى ، همچون كوه استقامت كرد وبايد كوشيد تا به اين مرحله رسيد. 3 - متانت و عفت بيان . از شگفتيهاى قرآن كه يكى از نشانه هاى اعجاز، اين است كه هيچگونه تعبير زننده و ركيكو ناموزون و مبتذل و دور از عفت بيان ، در آن وجود ندارد، و ابدا متناسب طرز تعبيرات يكفردعـادى درس نـخـوانـده و پـرورش يـافـتـه در مـحـيـطجهل و نادانى نيست ، با اينكه سخنان هر كس متناسب و همرنگ افكار و محيط اوست . در مـيـان تـمام سرگذشتهائى كه قرآن نقل كرده يك داستان واقعى عشقى ، وجود دارد و آنداستان يوسف و همسر عزيز مصر است . داسـتـانـى كـه از عـشـق سـوزان و آتـشـيـن يـك زن زيـبـاى هـوس آلود، بـا جـوانـى ماهرو وپاكدل سخن مى گويد.
|
|
|
|
|
|
|
|