|
|
|
|
|
|
و در روايات مى خوانيم : اين نسيم بهشتى با انبياء و پيامبران خدا بوده است به هميندليل در حوادثى كه هر كس در برابر آن كنترل خويش را از دست مى دهد آنها روحى آرام وعزمى راسخ ، و اراده اى آهنين ، و تزلزل ناپذير داشتند. نزول (سكينه ) بر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) در ميدان (حنين ) همانگونه كه گفتيم براى رفع اضطرابى بود كه از فرار كردن جمعيت به پيامبر(صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) دست داده بود، و گر نه او در اين صحنه چون كوه ثابت وپا بر جا بود، و هم چنين على (عليه السلام ) و گروه كوچكى از مسلمانان ! 4 در آيات فوق اشاره به نصرت خداوند نسبت به مسلمانان در (مواطن كثيرة )(ميدانهاى بسيار) شده است . درباره تعداد جنگهائى كه پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) شخصا در آن مبارزهكرد، يا با مسلمانان بود اما شخصا جنگ نكرد، و هم چنين ميدانهائى كه سپاه اسلام درمقابل دشمنان قرار گرفت ، ولى پيغمبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) در آن حضورنداشت ، در ميان مورخان گفتگو بسيار است ، ولى از بعضى از روايات كه از طرقاهل بيت به ما رسيده استفاده مى شود كه عدد آنها به هشتاد مى رسيد. در كتاب (كافى ) نقل شده كه يكى از خلفاى عباسى نذر كرده بود كه اگر ازمسموميت نجات يابد، مال كثيرى به فقرا بدهد، هنگامى كه بهبودى يافت ، فقهائى كهاطراف او بودند درباره مبلغ آن اختلاف كردند و هيچكدام مدرك روشنى نداشتند، سرانجاماز امام نهم (حضرت محمد بن على النقى (عليه السلام ) سؤ ال كرد، فرمود (كثير) (هشتاد) است ، وقتى از علت آن سؤال كردند حضرت به آيه فوق اشاره كرد و فرمود ما تعداد ميدانهاى نبرد اسلام و كفر راكه در آن مسلمانان پيروز شدند برشمرديم ، عدد آن هشتاد بود. 5- نكته اى كه توجه به آن امروز براى مسلمانان نهايت لزوم را دارد، اين است كه ازحوادثى چون حادثه (حنين ) تجربه بيندوزند، و بدانند كثرت نفرات و جمعيتانبوهشان هرگز نبايد مايه غرورشان گردد، از جمعيت انبوه به تنهائى كارى ساختهنيست ، مساءله مهم وجود افراد ساخته شده و مؤ من و مصمم است ، هر چند گروه كوچكىباشند، همانگونه كه يك گروه كوچك سرنوشت جنگ (حنين ) را تغيير داد، بعد از آنكهانبوه جمعيت تا آزموده و ساخته نشده مايه هزيمت و شكست شده بودند. مهم اين است كه افراد آنچنان با روح ايمان و استقامت و فداكارى پرورش يابند كهدلهايشان مركز سكينه الهى گردد، و در برابر سختترين طوفانهاى زندگى چون كوهپا بر جا و آرام بايستند. آيه و ترجمه
ياءيها الذين ءامنوا إ نما المشركون نجس فلا يقربوا المسجد الحرام بعد عامهم هذا و إ نخفتم عيلة فسوف يغنيكم الله من فضله إ ن شاء إ ن الله عليم حكيم (28)
|
ترجمه :
28- اى كسانى كه ايمان آورده ايد مشركان ناپاكند لذا نبايد پس ازامسال نزديك مسجد الحرام شوند و اگر از فقر مى ترسيد خداوند شما را از فضلش ، هرگاه بخواهد، بى نياز مى سازد خداوند دانا و حكيم است . تفسير مشركان حق ورود به مسجد الحرام را ندارند گفتيم يكى از فرمانهاى چهارگانه اى كه على (عليه السلام ) در مراسم حجسال نهم هجرت ، به مردم مكه ابلاغ كرد اين بود كه ازسال آينده هيچ يك از مشركان حق ورود به مسجد الحرام و طواف خانه كعبه را ندارد، آيهفوق اشاره به اين موضوع و فلسفه آن است . نخست مى گويد: (اى كسانى كه ايمان آورده ايد مشركان آلوده و ناپاكند، بنابر ايننبايد بعد از امسال نزديك مسجد الحرام شوند) (يا ايها الذين آمنوا انما المشركون نجسفلا يقربوا المسجد الحرام بعد عامهم هذا). آيا اين آيه دليل بر نجس بودن مشركان به همان مفهوم فقهى است يا نه ؟ در ميان فقهاءو مفسران گفتگو است ، و براى تحقيق معنى آيه لازم است روى كلمه (نجس ) قبلابررسى شود. (نجس ) بر وزن (هوس ) معنى مصدرى دارد، و به عنوان تاءكيد و مبالغه به معنىوصفى نيز به كار مى رود. (راغب ) در كتاب (مفردات ) درباره معنى اين كلمه مى گويد: (نجاست و نجس )به معنى هر گونه پليدى است و آن بر دو گونه است ، يك نوع پليدى حسى ، و ديگرىپليدى باطنى است . و (طبرسى ) در (مجمع البيان ) مى گويد: به هر چيزى كه طبع انسان از آن متنفر است (نجس ) گفته مى شود. به همين دليل اين واژه در موارد زيادى به كار مى رود كه مفهوم آن يعنى نجاست و آلودگىظاهرى وجود ندارد، مثلا دردهائى را كه دير درمان مى پذيرد، عرب نجس مى گويد،اشخاص پست و شرور با اين كلمه توصيف مى شوند، پيرى و فرسودگى بدن را نيزنجس مى نامند. و از اينجا روشن مى شود كه با توجه به آيه فوق به تنهائى نمى توان قضاوتكرد كه اطلاق كلمه (نجس ) بر مشركان به اين خاطر است كه جسم آنها آلوده است ،همانند آلوده بودن خون و بول و شراب و يا اينكه به خاطر عقيده بت پرستى يك نوعآلودگى درونى دارند. و به اين ترتيب براى اثبات نجاست كفار به اين آيه نميتواناستدلال كرد، بلكه بايد دلائل ديگرى را جستجو كنيم . سپس در پاسخ افراد كوته بينى كه اظهار مى داشتند اگر پاى مشركان از مسجد الحرامقطع شود، كسب و كار و تجارت ما از رونق مى افتد، و فقير و بيچاره خواهيم شد، مىگويد: (و اگر از فقر و احتياج مى ترسيد، به زودى خداوند اگر بخواهد از فضلششما را بى نياز مى سازد) (و ان خفتم عيلة فسوف يغنيكم الله من فضله ان شاء) همانگونه كه به عالى ترين وجهى بى نياز ساخت ، و با گسترش اسلام در عصرپيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) سيل زائران خانه خدا به سوى مكه به حركت درآمد، و اين موضوع تا به امروز ادامه دارد، و مكه كه از نظر جغرافيائى در مناسبترينشرايط قرار دارد، و در ميان يك مشت كوههاى خشك و سنگلاخهاى بى آب و علف است ، بهصورت يك شهر بسيار آباد و يك كانون مهم داد و ستد و تجارت درآمده است . و در پايان آيه اضافه مى كند: (خداوند عليم و حكيم است ) (ان الله عليم حكيم ). و هر دستورى مى دهد بر طبق حكمت است و از نتايج آينده آن كاملا آگاه و با خبر مى باشد. آيه و ترجمه
قتلوا الذين لا يؤ منون بالله و لا باليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لايدينون دين الحق من الذين اءوتوا الكتب حتى يعطوا الجزية عن يد و هم صغرون (29)
|
ترجمه :
29- با كسانى از اهل كتاب كه ايمان به خدا، و نه به روز جزا دارند، و نه آنچه را خداو رسولش تحريم كرده حرام مى شمرند، و نه آئين حق را مى پذيرند، پيكار كنيد، تازمانى كه جزيه را به دست خود با خضوع و تسليم بپردازند. تفسير وظيفه ما در برابر اهل كتاب در آيات گذشته سخن از وظيفه مسلمانان در برابر (بت پرستان ) بود، آيه موردبحث و آيات آينده تكليف مسلمين را با (اهل كتاب ) روشن مى سازد. در اين آيات در حقيقت اسلام براى آنها يك سلسله احكام حد وسط ميان (مسلمين ) و(مشركين ) قائل شده است ، زيرا اهل كتاب از نظر پيروى از يك دين آسمانى شباهتى بامسلمانان دارند، ولى از جهتى نيز شبيه به مشركان هستند، به هميندليل اجازه كشتن آنها را نمى دهد در حالى كه اين اجازه را درباره بت پرستانى كه مقاومتبه خرج مى دادند، مى داد، زيرا برنامه ، برنامه ريشه كن ساختن بت پرستى از روىكره زمين بوده است . ولى در صورتى اجازه كنار آمدن با اهل كتاب را مى دهد كه آنها حاضر شوند به صورت يك اقليت سالم مذهبى با مسلمانان زندگى مسالمت آميز داشته باشند،اسلام را محترم بشمرند و دست به تحريكات بر ضد مسلمانان و تبليغات مخالف اسلامنزنند، و يكى ديگر از نشانه هاى تسليم آنها در برابر اين نوع همزيستى مسالمت آميز آناست كه (جزيه ) را كه يك نوع ماليات سرانه است ، بپذيرند و هر ساله مبلغىمختصر كه حدود و شرايط آن در بحثهاى آينده به خواست خدا مشخص خواهد شد، تحت اينعنوان به حكومت اسلامى بپردازند. در غير اين صورت اجازه مبارزه و پيكار با آنها را صادر مى كند،دليل اين شدت عمل را در لابلاى سه جمله در آيه مورد بحث روشن مى سازد. نخست مى گويد: (با كسانى كه ايمان به خدا و روز قيامت ندارند، پيكار كنيد)(قاتلوا الذين لا يؤ منون بالله و لا باليوم الاخر) اما چگونه اهل كتاب مانند يهود و نصارى ايمان به خدا و روز رستاخيز ندارند، با اينكهبه ظاهر مى بينيم هم خدا را قبول دارند و هم معاد را، اين به خاطر آن است كه ايمان آنانآميخته به خرافات و مطالب بى اساس است . اما در مورد ايمان به مبداء و حقيقت توحيد (اولا) گروهى از يهود همانطور كه در آياتبعد خواهد آمد عزيز را فرزند خدا مى دانستند، و مسيحيان عموما، ايمان به الوهيت مسيح وتثليث (خدايان سه گانه ) دارند. ثانيا همانگونه كه در آيات آينده نيز اشاره شده آنها گرفتار شرك در عبادت بودند، وعملا دانشمندان و پيشوايان مذهبى خود را مى پرستيدند، بخشش گناه را كه مخصوص خدااست از آنها مى خواستند، و احكام الهى را كه آنان تحريف كرده بودند به رسميت مىشناختند. و اما ايمان آنها به معاد، يك ايمان تحريف يافته است ، زيرا معاد را چنانكه از سخنان آنهااستفاده مى شود، منحصر به معاد روحانى مى دانند. بنابر اين هم ايمانشان به مبداءمخدوش است و هم به معاد. سپس به دومين صفت آنها اشاره مى كند كه آنها در برابر محرمات الهى تسليم نيستند، وآنچه را كه خدا و پيامبرش تحريم كرده ، حرام نمى شمرند (و لا يحرمون ما حرم الله ورسوله ). ممكن است منظور از رسول او موسى (عليه السلام ) و مسيح (عليه السلام ) باشد، زيراآنها به محرمات آئين خود نيز عملا وفادار نيستند، و بسيارى از اعمالى كه در آئين موسى(عليه السلام ) يا مسيح (عليه السلام ) تحريم شده است مرتكب مى شوند، نه تنهامرتكب مى شوند، گاهى حكم به حلال بودن آن نيز مى كنند!. و ممكن است منظور از رسوله پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) باشد، يعنى اينكه فرمان جهاد در برابر آنها داده شده است به خاطر آن است كه آنها در برابر آنچهخداوند به وسيله پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) تحريم كرده تسليمنيستند، و مرتكب همه گونه گناه مى شوند. اين احتمال نزديكتر به نظر مى رسد و شاهد آن آيه 33 همين سوره است كه به زودىتفسير آن خواهد آمد، آنجا كه مى گويد: (هو الذىارسل رسوله بالهدى و دين الحق ) او كسى است كه پيامبرش را با هدايت دين حقفرستاد). به علاوه كلمه رسوله هنگامى كه در قرآن به طور مطلق گفته مى شود منظور پيامبراسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) است . و از اين گذشته اگر منظور پيامبر خودشانبود بايد به صورت (مفرد) نگويد بلكه به صورت (تثنيه ) يا (جمع )بگويد براى خود رسول يا رسولانى داشته اند، همانگونه كه در آيه 13 سوره يونسآمده است (و جائتهم رسلهم بالبينات ). يعنى (پيامبران آنها دلايل روشن براى آنان آورده اند) (نظير اين تعبير در آياتديگرى از قرآن نيز ديده مى شود). ممكن است گفته شود در اين صورت آيه از قبيل توضيح واضحات خواهد بود، زيرابديهى است كه غير مسلمانان همه محرمات آئين اسلام راقبول ندارند. ولى بايد توجه داشت كه منظور از بيان اين صفات بيان علت مجاز بودن جهاد دربرابر آنها است يعنى به اين دليل جهاد با آنان جايز است كه محرمات اسلامى رانپذيرفته و آلوده گناهان زيادى هستند، اگر مقاومت كنند و از صورت يك اقليت سالم خارجشوند مى توان با آنها مبارزه كرد. بالاخره به سومين صفت آنها اشاره كرده ، مى گويد: آنها به طور كلى آئين حق راقبول ندارند) (و لا يدينون دين الحق ). باز در مورد اين جمله دو احتمال گذشته وجود دارد، ولى ظاهر اين است كه منظور از (دينحق ) همان آئين اسلام است كه در چند آيه بعد به آن اشاره شده است . ذكر اين جمله بعد از ذكر عدم اعتقاد آنها به محرمات اسلامى ، ازقبيل ذكر عام بعد از خاص است ، يعنى نخست به آلوده بودن آنها به بسيارى از محرماتاشاره مى كند، زيرا اين آلودگى مخصوصا چشمگير است : آلودگى به شراب ،رباخوارى ، خوردن گوشت خوك ، و ارتكاب بسيارى از بيبند و باريهاى جنسى كه روزبه روز در ميان آنها بيشتر و گسترده تر مى شود. سپس مى گويد اصولا اينها در برابر آئين حق تسليم نيستند يعنى اديان آنها از مسيراصلى منحرف شده بسيارى از حقايق را به دست فراموشى سپرده اند و انبوهى ازخرافات را به جاى آن نشانيده اند، به همين دليل يا بايد انقلاب تكاملى اسلام رابپذيرند و دنياى فكرى مذهبى خود را نوسازى كنند، و يا حداقل به صورت يك اقليت سالم در كنار مسلمانها قرار گيرند، و شرائط زندگى مسالمتآميز را بپذيرند. پس از ذكر اين اوصاف سه گانه كه در حقيقت مجوز مبارزه با آنها است مى گويد: (اينحكم درباره آنها است كه اهل كتابند) (من الذين اوتوا الكتاب ). كلمه (من ) به اصطلاح در اينجا (بيانيه ) است نه (تبعيضيه ) و به تعبيرديگر قرآن مى گويد همه پيروان كتب آسمانى پيشين (متاءسفانه ) گرفتار اين انحرافاتمذهبى شده اند و اين حكم درباره همه آنها است . بعد تفاوتى را كه آنها با مشركان و بت پرستان دارند در ضمن يك جمله بيان كرده و مىگويد اين مبارزه تا زمانى خواهد بود كه جزيه را بپردازند در حالى كه تسليم باشند(حتى يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون ). (جزية ) از ماده (جزاء) به معنى مالى است كه از غير مسلمانان كه در پناه حكومتاسلامى قرار مى گيرند گرفته مى شود و اين نامگذارى به خاطر آن است كه آن را بهعنوان جزاء در برابر حفظ مال و جانشان به حكومت اسلامى مى پردازند. (اين مطلبى استكه از سخنان راغب در كتاب مفردات استفاده مى شود) (صاغر) از ماده (صغر) (بر وزن پسر) به معنى كسى است كه به كوچكى راضىشود و منظور از آن در آيه فوق آن است كه پرداختن جزيه بايد به عنوان خضوع دربرابر آئين اسلام و قرآن بوده باشد، و به تعبير ديگر نشانه اى براى همزيستىمسالمت آميز و قبول موقعيت يك اقليت سالم و محترم در برابر اكثريت حاكم بوده باشد. و اينكه بعضى از مفسران آنرا به عنوان تحقير و توهين و اهانت و سخريهاهل كتاب كرده اند، نه از مفهوم لغوى كلمه استفاده مى شود و نه با روح تعليمات اسلامسازگار است و نه با ساير دستوراتى كه درباره طرز رفتار با اقليتهاى مذهبى به مارسيده است تطبيق مى كند. نكته قابل توجه ديگر اينكه در آيه فوق گر چه در ميان شرائط (ذمه ) تنها(جزيه ) مطرح شده است ، ولى تعبير به (هم صاغرون ) يك اشاره اجمالى بهساير شرائط ذمه است ، زيرا از آن استفاده مى شود كه آنها فىالمثل در محيط اسلامى دست به تبليغات بر ضد مسلمانها نزنند، با دشمنان آنها همكارىنكنند، و در راه پيشرفتهايشان سد و مانعى ايجاد ننمايند، زيرا اين امور با روح خضوع وتسليم و همكارى سازگار نيست . جزيه چيست ؟ (جزيه ) يك نوع ماليات سرانه اسلامى است كه به افراد تعلق مى گيرد، نه براموال و اراضى ، و به تعبير ديگر ماليات سرانه سالانه است . بعضى معتقدند كه ريشه اصلى آن غير عربى است و از (كزيت ) كلمه فارسىباستانى كه به معنى مالياتى است كه براى تقويت ارتش اخذ مى شود، گرفته شدهولى بسيارى معتقدند كه اين لغت يك لغت عربى خالص است ، و همانگونه كه سابقانقل كرديم از ماده جزاء گرفته شده ، به مناسبت اينكه ، ماليات مزبور جزاى امنيتى استكه حكومت اسلامى براى اقليتهاى مذهبى فراهم مى سازد. (جزيه ) قبل از اسلام هم بوده است ، بعضى معتقدند نخستين كسى كه جزيه گرفتانوشيروان پادشاه ساسانى بود، ولى اگر اين مطلب را مسلم ندانيم ، حداقل انوشيروان كسى بود كه از ملت خود جزيه مى گرفت ، و از همه كسانى كه بيش ازبيست سال و كمتر از پنجاه سال داشتند و از كاركنان حكومت نبودند، از هر نفر به تفاوت12 يا 8 يا 6 يا 4 درهم ماليات سرانه اخذ مى كرد. فلسفه اصلى اين ماليات را چنيننوشته اند كه دفاع از موجوديت و استقلال و امنيت يك كشور وظيفه همه افراد آن كشور است، بنابر اين هر گاه جمعى عملا براى انجام اين وظيفه قيام كنند، و عده اى ديگر به خاطراشتغال به كسب و كار نتوانند در صف سربازان قرار گيرند وظيفه گروه دوم اين استكه هزينه جنگجويان و حافظان امنيت را به صورت يك ماليات سرانه درسال بپردازند. قرائنى در دست داريم كه اين فلسفه را در مورد جزيه چهقبل از دوران اسلام و چه در دوران اسلامى تاييد مى كند. گروه سنى جزيه دهندگان در عصر انوشيروان كه هم اكنوننقل كرديم (ما بين بيست تا پنجاه سال ) گواه روشنى بر اين مطلب است ، زيرا اينگروه سنى در حقيقت مربوط به كسانى بوده است كه قدرتحمل اسلحه و شركت در حفظ امنيت و استقلال كشور را داشته اند، ولى به خاطراشتغال به كسب و كار بجاى آن جزيه مى پرداختند. گواه ديگر اينكه در اسلام جزيه بر مسلمانان لازم نيست ، زيرا جهاد بر همه واجب است وبه هنگام لزوم همگى بايد در ميدان نبرد در برابر دشمن حاضر شوند، اما چون اقليتهاىمذهبى از شركت در جهاد معافند بجاى آن بايد جزيه بپردازند، تا از اين طريق در حفظامنيت كشور اسلامى كه در آن آسوده زندگى مى كنند سهمى داشته باشند. و نيز معاف بودن كودكان اقليتهاى مذهبى و هم چنين زنان ، پير مردان و نابينايانشان ازحكم جزيه دليل ديگرى بر اين موضوع است . از آنچه گفته شد روشن مى شود كه جزيه تنها يك نوع كمك مالى است ، كه از طرفاهل كتاب در برابر مسئوليتى كه مسلمانان به منظور تاءمين امنيت جان ومال آنها به عهده مى گيرند، پرداخت مى گردد. بنابر اين آنها كه جزيه را يك نوع حق تسخير به حساب آورده اند، توجه به روح وفلسفه آن نداشته اند، آنها به اين حقيقت توجه نكرده اند كهاهل كتاب هنگامى كه به صورت اهل ذمه در آيند حكومت اسلامى موظف است آنان را از هرگونه تعرض و آزارى مصونيت بدهد. و با توجه به اينكه آنها در برابر پرداختجزيه علاوه بر استفاده از مصونيت و امنيت هيچ گونه تعهدى از نظر شركت در ميدان جنگ وكليه امور دفاعى و امنيتى بر عهده ندارند، روشن مى شود كه مسئوليت آنها در برابرحكومت اسلامى به مراتب از مسلمانان كمتر است . يعنى آنها با پرداخت مبلغ ناچيزى در سال از تمام مزاياى حكومت اسلامى استفاده مى كنند، وبا مسلمانان برابر مى شوند، در حالى كه در متن حوادث و در برابر خطرات قرارندارند. از جمله دلايل روشنى كه اين فلسفه را تاءييد مى كند، اين است كه در عهدنامه هائى كهدر دوران حكومت اسلامى ميان مسلمانان و اهل كتاب در زمينه جزيه منعقد مى شد، به اينموضوع تصريح گرديده است ، كه اهل كتاب موظفند جزيه بپردازند، و در برابر،مسلمانان موظفند امنيت آنها را تامين كنند، و حتى اگر دشمنانى از خارج به مقابله و آزار آنهابرخيزند، حكومت اسلامى از آنها دفاع خواهد كرد. اين عهد نامه ها فراوان است كه به عنوان نمونه يكى را ذيلا مى آوريم ، و آن عهدنامه اىاست كه (خالد بن وليد) با مسيحيان اطراف (فرات ) منعقد كرد. متن عهدنامه چنين است : (هذا كتاب من خالد بن وليد لصلوبا ابن نسطونا و قومه ، انى عاهدتكم على الجزية والمنعة ، فلك الذمة و المنعة ، و ما منعناكم فلنا الجزية و الا فلا، كتب سنة اثنتى عشرة فىصفر). (اين نامه اى است از (خالد بن وليد) به (صلوبا) (بزرگ مسيحيان ) و جمعيتش ،من با شما پيمان مى بندم بر جزيه و دفاع ، و در برابر آن شما در حمايت ما قرار داريدو ما دام كه ما از شما حمايت مى كنيم ، حق گرفتن جزيه داريم ، و الا حقى نخواهيم داشت ،اين عهدنامه در سال دوازده هجرى در ماه صفر نوشته شد). جالب اينكه مى خوانيم هر گاه در حمايت از آنها كوتاهى مى شد، جزيه را به آنها باز مى گرداندند، و يا اصلا از آنها نمى گرفتند! توجه به اين نكته نيز لازم است ، كه جزيه اندازه مشخصى ندارد، و ميزان آن بستگى بهتوانائى جزيه دهندگان دارد، ولى آنچه از تواريخ اسلامى به دست مى آيد اين است كهغالبا مبلغ مختصرى در اين زمينه قرار داده مى شد. و اين مبلغ گاهى در حدود يك دينار درسال بيشتر نبود، و حتى گاهى در عهدنامه ها قيد مى شد كه جزيه دهندگان موظفند بهمقدار توانائيشان جزيه بپردازند. از مجموع آنچه گفته شد ايرادهاى گوناگون و سمپاشى هائى كه در زمينه اين حكماسلامى مى شود، از ميان خواهد رفت ، و ثابت مى شود كه اين يك حكم عادلانه و منطقى است. آيه و ترجمه
و قالت اليهود عزير ابن الله و قالت النصرى المسيح ابن الله ذلك قولهم بأ فوههميضهون قول الذين كفروا من قبل قتلهم الله اءنى يؤ فكون (30) اتخذوا اءحبارهم و رهبنهم اءربابا من دون الله و المسيح ابن مريم و ما اءمروا إ لا ليعبدوا إلها وحدا لا إ له إ لا هو سبحنه عما يشركون (31) يريدون اءن يطفوا نور الله بأ فوههم و يأ بى الله إ لا اءن يتم نوره و لو كرهالكفرون (32) هو الذى اءرسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون (33)
|
ترجمه :
30- يهود گفتند: (عزير) پسر خدا است ! و نصارى گفتند مسيح پسر خدا است ! اينسخنى است كه با زبان خود مى گويند كه همانند گفتار كافران پيشين است ، لعنت خدابر آنها باد، چگونه دروغ مى گويند؟! 31- (آنها) دانشمندان و راهبان (تاركان دنيا ) را معبودهائى در برابر خدا قرار دادند و(همچنين ) مسيح فرزند مريم را ، در حالى كه جز به عبادت معبود واحدى كه هيچ معبودى جزاو نيست دستور نداشتند، پاك و منزه است از آنچه شريك وى قرار مى دهند. 32- آنها مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند، ولى خداجز اين نمى خواهد كهنور خود را كامل كند هر چند كافران كراهت داشته باشند. 33- او كسى است كه رسولش را با هدايت و آئين حق فرستاد تا او را بر همه آئينها غالبگرداند هر چند مشركان كراهت داشته باشند. تفسير بت پرستى اهل كتاب در آيات گذشته پس از بحث پيرامون مشركان و لغو پيمانهاى آنها و لزوم بر چيده شدنآئين بت پرستى اشاره به وضع (اهل كتاب ) شده بود كه آنها نيز تحت شرائطىبايد با مسلمانان همزيستى مسالمت آميز داشته باشند و در غير اين صورت بايد با آنهامبارزه كرد. در آيات مورد بحث وجه شباهت اهل كتاب مخصوصا يهود و نصارى را با مشركان و بتپرستان بيان مى كند تا روشن شود كه اگر در مورداهل كتاب نيز تا حدودى سختگيرى به عمل آمده به خاطر انحرافشان از توحيد و گرايشآنها به نوعى از (شرك در عقيده ) و نوعى از (شرك در عبادت ) است . نخست مى گويد: (يهود گفتند: (عزير) پسر خدا است )! (و قالت اليهود عزير ابنالله ). (و مسيحيان نيز گفتند: (مسيح ) پسر خدا است )! (و قالت النصارى المسيح ابن الله). (اين سخنى است كه آنها با زبان مى گويند و حقيقتى در آن نهفته نيست ) (ذلك قولهمبافواههم ). (اين گفتگوى آنها شبيه گفتار مشركان پيشين است ) (يضاهئونقول الذين كفروا من قبل ). (خداوند آنها را بكشد و به لعن خود گرفتار و از رحمتش دور سازد، چگونه دروغ مىگويند و حقائق را تحريف مى كنند) (قاتلهم الله انى يؤ فكون ). در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد: 1- (عزير) كيست ؟ (عزير) در لغت عرب همان (عزرا) در لغت يهود است ، و از آنجا كه عرب به هنگامىكه نام بيگانه اى را به كار مى برد معمولا در آن تغييرى ايجاد مى كند، مخصوصا گاهبراى اظهار محبت آن را به صيغه (تصغير) در مى آورد، (عزرا) را نيزتبديل به عزير كرده است ، همانگونه كه نام اصلى (عيسى ) كه (يسوع ) است و(يحيى ) كه (يوحنا) است پس از نقل به زبان عربى دگرگون شده و بهشكل (عيسى ) و (يحيى ) در آمده است . به هر حال (عزير) يا (عزرا) در تاريخ يهود موقعيت خاصى دارد تا آنجا كهبعضى اساس مليت و درخشش تاريخ اين جمعيت را به او نسبت مى دهند و در واقع او خدمتبزرگى به اين آئين كرد، زيرا به هنگامى كه در واقعه (بخت النصر) پادشاه(بابل ) وضع يهود به وسيله او به كلى درهم ريخته شد، شهرهاى آنها به دستسربازان (بخت النصر) افتاد و معبدشان ويران و كتاب آنها تورات سوزانده شد،مردانشان به قتل رسيدند و زنان و كودكانشان اسير و بهبابل انتقال يافتند، و حدود يك قرن در آنجا بودند. سپس هنگامى كه كورش پادشاه ايران بابل را فتح كرد، عزرا كه يكى از بزرگان يهوددر آن روز بود نزد وى آمد و براى آنها شفاعت كرد، او موافقت كرد كه يهود بهشهرهايشان باز گردند و از نو (تورات ) نوشته شود. در اين هنگام او طبق آنچه در خاطرش از گفته هاى پيشينيان يهود باقى مانده بود(تورات ) را از نو نوشت . به همين دليل يهود او را يكى از نجات دهندگان و زنده كنندگان آئين خويش مى دانند و بههمين جهت براى او فوق العاده احترام قائلند. اين موضوع سبب شد كه گروهى از يهود لقب (ابن الله ) (فرزند خدا) را براى اوانتخاب كنند، هر چند از بعضى از روايات مانند روايت (احتجاج طبرسى ) استفاده مىشود كه آنها اين لقب را به عنوان احترام به (عزير) اطلاق مى كردند، ولى در همانروايت مى خوانيم : هنگامى كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) از آنها پرسيد:(شما اگر (عزير) را به خاطر خدمات بزرگش احترام مى كنيد و به اين نام مىخوانيد پس چرا اين نام را بر موسى (عليه السلام ) كه بسيار بيش از عزير به شماخدمت كرده است نمى گذاريد؟ آنها از پاسخ فرو ماندند و جوابى براى اين سؤال نداشتند. ولى هر چه بود اين نامگذارى در اذهان گروهى از صورت احترام بالاتر رفته بود وآنچنانكه روش عوام است آن را طبعا بر مفهوم حقيقىحمل مى كردند و او را به راستى فرزند خدا مى پنداشتند، زيرا هم آنها را از در بدرى وآوارگى نجات داده بود، و هم به وسيله بازنويسى تورات به آئينشان سر و سامانىبخشيد. البته همه آنها چنين عقيده اى را نداشته اند، ولى از قرآن استفاده مى شود كه اينطرز فكر در ميان گروهى از آنها كه مخصوصا در عصر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله وسلّم ) مى زيسته اند وجود داشت به دليل اينكه در هيچ تاريخىنقل نشده كه آنها با شنيدن آيه فوق اين نسبت را انكار و يا سر و صدا به راه انداختهباشند و اگر چنين بود حتما واكنش از خود نشان مى دادند. از آنچه گفتيم پاسخ اين سؤ ال روشن مى شود كه : امروز در ميان يهود چنين عقيده اى وجودندارد و هيچكس عزير را پسر خدا نمى داند، بااينحال چرا قرآن چنين نسبتى را به آنها داده است ؟ توضيح اينكه : لزومى ندارد همه يهود چنين اعتقادى را داشته باشند، همين قدر مسلم استكه در عصر نزول آيات قرآن در ميان يهود گروهى با اين عقائد وجود داشته اند. بهدليل اينكه هيچگاه نسبت فوق را انكار نكردند و تنها طبق روايات آن را توجيه نمودند ونامگذارى عزير را به (ابن الله ) به عنوان يك احترام معرفى كردند كه در برابرايراد پيامبر كه چرا اين احترام را براى خود موسىقائل نيستيد عاجز ماندند. و به هر حال هر گاه عقيده اى را به قومى نسبت مى دهند لزومى ندارد كه همه آنها در آنمتفق باشند بلكه همين مقدار كه عده قابل ملاحظه اى چنين عقيده اى را داشته باشند كافىاست . 2- مسيح فرزند خدا نبود در مورد مسيحيان جاى ترديد نيست كه آنها (مسيح ) را فرزند حقيقى خدا مى دانند و ايننام را به عنوان احترام و تشريفات بلكه به معنى واقعى بر او اطلاق مى كنند و صريحادر كتب خود مى گويند كه اطلاق اين نام بر غير مسيح به معنى واقعى جائز نيست ، و شكنيست كه اين يكى از بدعتهاى نصارى است و همانگونه كه در جلد 4 صفحه 220 233گفتيم : مسيح هرگز چنين ادعائى نداشت و او تنها خود را بنده و پيامبر خدا معرفى مىكرد، و اصولا معنى ندارد كه رابطه پدر و فرزندى كه مخصوص جهان ماده و عالمممكنات است ميان خداوند و كسى بر قرار گردد. 3- اقتباس اين خرافات از ديگران قرآن مجيد در آيه فوق مى گويد آنها در اين انحرافات شبيه بت پرستان پيشين هستند. اشاره به اينكه از آنها تقليد كرده اند كه بعضى از خدايان را خداى پدر و بعضى راخداى پسر و حتى بعضى را خداى مادر و يا همسر مى دانستند. در ريشه عقائد بت پرستان(هند) و (چين ) و (مصر) قديم اينگونه افكار ديده مى شود كه بعدها به ميانيهود و نصارى رخنه كرده است . در عصر حاضر گروهى از محققان به فكر افتاده اند كه مندرجات (عهدين ) (تورات وانجيل و كتب وابسته به آنها) را با عقائد (بودائيان ) و (برهمائيان ) مقايسه كرده، ريشه هاى محتويات اين كتب را در ميان عقائد آنان جستجو كنند، وقابل ملاحظه اين است كه بسيارى از معارف (انجيل ) و (تورات ) با خرافاتبودائيان و برهمائيان تطبيق مى كند حتى بسيارى از داستانها و حكاياتى كه درانجيل موجود است عين همان است كه در آن دو كيش ديده مى شود. اگر امروز محققان به اين فكر افتاده اند قرآن اين حقيقت را در چهارده قرن پيش در آيهبالا به طور اشاره بيان كرده است . 4- جمله (قاتلهم الله ) گر چه در اصل به معنى اين است كه خدا با آنها مبارزه كند ويا آنها را بكشد، ولى به طورى كه (طبرسى ) در (مجمع البيان ) از (ابن عباس) نقل كرده اين جمله كنايه از لعنت است ، يعنى خداوند آنها را از رحمت خود به دور دارد. در آيه بعد به شرك عملى آنان (در مقابلشرك اعتقادى ) و يا به تعبير ديگر شرك در عبادت اشاره كرده ، مى گويد: (يهود ونصارى دانشمندان و راهبان خود را، خدايان خود، در برابر پروردگار قرار دادند) (اتخذوا احبارهم و رهبانهماربابا من دون الله ). و نيز (مسيح فرزند مريم را به الوهيت پذيرفتند) (و المسيح ابن مريم ). (احبار) جمع (حبر) به معنى دانشمند و عالم و (رهبان ) جمع (راهب ) بهافرادى گفته مى شود كه به عنوان ترك دنيا در ديرها سكونت اختيار كرده و به عبادتمى پرداختند. شك نيست كه يهود و نصارى در برابر علماء و راهبان خود سجده نمى كردند و براى آنهانماز و روزه و يا سائر عبادتها را انجام نمى دادند، ولى از آنجا كه خود را بدون قيد وشرط در اطاعت آنان قرار داده بودند و حتى احكامى را كه بر خلاف حكم خدا مى گفتند واجبالاجرا مى شمردند قرآن از اين پيروى كوركورانه و غير منطقى تعبير به عبادت كرده است. اين معنى در روايتى كه از امام باقر و امام صادق (عليه السلام )نقل شده ، آمده است كه فرمودند: (اما و الله ما صاموا لهم و لا صلوا و لكنهم احلوا لهمحراما و حرموا عليهم حلالا فاتبعوهم و عبدوهم من حيث لا يشعرون ): (به خدا سوگند آنان (يهود و نصارى ) براى پيشوايان خود روزه و نماز بجا نياوردندولى پيشوايانشان حرامى را براى آنان حلال ، و حلالى را حرام كردند و آنها پذيرفتندو پيروى كردند و بدون توجه آنان را پرستش نمودند). در حديث ديگرى چنين آمده است كه عدى ابن حاتم مى گويد: خدمترسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) آمدم در حالى كه صليبى از طلا در گردن منبود، به من فرمود: اى (عدى )! اين بت را از گردنت بيفكن ! من چنين كردم ، سپسنزديكتر رفتم شنيدم اين آيه را مى خواند (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا...) هنگامىكه آيه را تمام كرد گفتم : ما هيچگاه پيشوايان خود را نمى پرستيم ! فرمود: آيا چنين نيست كه آنها حلال خدا را حرام و حرام خدا راحلال مى كنند و شما از آنها پيروى مى كنيد؟ گفتم : آرى چنين است ، فرمود: همين عبادت وپرستش آنها است ). دليل اين موضوع روشن است زيرا قانونگزارى مخصوص خدا است ، و هيچ كس جز او حقندارد چيزى را براى مردم حلال و يا حرام كند و قانونى بگزارد، تنها كارى كه انسانهامى توانند انجام دهند كشف قانونهاى پروردگار و تطبيق آن بر مصاديق مورد نياز است . بنابر اين اگر كسى اقدام به قانونگزارى بر ضد قوانين الهى كند، و كسى آن را بهرسميت بشناسد و بدون چون و چرا بپذيرد، مقام خدا را براى غير خداقائل شده است ، و اين يكنوع شرك عملى و بت پرستى و به تعبير ديگر پرستش غير خدااست . از قرائن چنين بر مى آيد كه : يهود و نصارى براى پيشوايان خود چنين اختيارى راقائل بودند كه گاهى قوانين الهى را به صلاحديد خود تغيير دهند و هم اكنون مسئله گناهبخشى در ميان مسيحيان رائج است كه در برابر كشيش اعتراف به گناه مى كنند و او مىگويد: بخشيدم !. نكته ديگرى كه بايد به آن توجه داشت اين است كه : چون نوع پرستش و عبادت مسيحياننسبت به (عيسى ) با پرستش يهود نسبت به پيشوايشان تفاوت داشته يكى واقعامسيح را پسر خدا مى دانسته و ديگرى به خاطر اطاعت بى قيد و شرط به عنوان عبادتكردن پيشوايان معرفى شده اند لذا آيه فوق نيز ميان آن دو تفاوتقائل شده و حسابشان را از هم جدا كرده است و مى گويد: (اتخذوا احبارهم و رهبانهماربابا من دون الله ). سپس حضرت مسيح را جدا كرده مى گويد: (و المسيح ابن مريم ) و اين نشان مى دهد كهدر تعبيرات قرآن همه ريزه كاريها رعايت مى شود. در پايان آيه روى اين مسئله تاءكيد مى كند كه تمام اين بشر پرستيها بدعت و ازمسائل ساختگى است (و هيچگاه به آنها دستورى داده نشده كه خدايان متعدد براى خودانتخاب كنند بلكه به آنها دستور داده شده كه تنها يك معبود را بپرستند) (و ما امروا الاليعبدوا الها واحدا). (معبودى كه هيچكس جز او شايسته پرستش نيست ) (لا اله الا هو). (معبودى كه منزه است از آنچه آنها شريك وى قرار مى دهند) (سبحانه عما يشركون ). يك درس آموزنده قرآن مجيد در آيه فوق درس بسيار پر ارزشى به همه پيروان خود مى دهد و يكى ازعاليترين مفاهيم توحيد را ضمن آن خاطر نشان مى سازد، و مى گويد: هيچ مسلمانى حقندارد اطاعت بى قيد و شرط انسانى را بپذيرد، زيرا اين كار مساويست با پرستش او،همه اطاعتها بايد در چهار چوبه اطاعت خدا در آيد و پيروى از دستور انسانى تا آنجا مجازاست كه با قوانين خدا مخالفت نداشته باشد اين انسان هر كس و هر مقامى مى خواهد باشد. زيرا اطاعت بى قيد و شرط مساوى است با پرستش ، و شكلى است از بت پرستى و عبوديت، اما متاءسفانه مسلمانان با فاصله گرفتن از اين دستور مهم اسلامى و بر پا ساختنبتهاى انسانى گرفتار تفرقه ها و پراكندگيها و استعمارها و استثمارها شده اند و تااين بتها شكسته نشود و كنار نرود نبايد انتظار بر طرف شدن نابسامانيها را داشتهباشند. اصولا اين گونه بت پرستى از بت پرستيهاى زمان جاهليت كه در برابر سنگ و چوب سجده مى كردند خطرناكتر است زيرا آن بتهاى بى روح پرستش كنندگان خويشرا هيچگاه استعمار نمى كردند، اما انسانهائى كه بهشكل بت در مى آيند بر اثر خودكامگى ، پيروان خود را به زنجير اسارت مى كشند وگرفتار همه گونه انحطاط و بدبختى مى گردانند. در سومين آيه مورد بحث تشبيه جالبى براى تلاشهاى مذبوحانه و بى سرانجام يهود ونصارى و يا همه مخالفان اسلام حتى مشركان كرده است و مى گويد: اينها مى خواهند نورخدا را با دهان خود خاموش كنند ولى خداوند اراده كرده است كه اين نور الهى را همچنانگسترده تر و كاملتر سازد، تا همه جهان را فرا گيرد، و تمام جهانيان از پرتو آنبهره گيرند هر چند كافران را خوشايند نباشد (يريدون ان يطفئوا نور الله بافواههمو يابى الله الا ان يتم نوره و لو كره الكافرون ). در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد: 1- در اين آيه آئين خدا و قرآن مجيد و تعاليم اسلام به نور و روشنائى تشبيه شده و مىدانيم كه نور سرچشمه حيات و جنبش و نمو و آبادى در روى زمين و منشا هر گونه زيبائىاست . اسلام نيز آئينى است تحرك آفرين كه جامعه انسانى را در مسير تكاملها به پيش مى بردو سرچشمه هر خير و بركت است . تلاشها و كوششهاى دشمنان را نيز به دميدن و فوت كردن با دهان تشبيه كرده است وچه قدر مضحك است كه انسان نور عظيمى همچون نور آفتاب را بخواهد با پف كردنخاموش كند؟ و براى مجسم كردن حقارت تلاشهاى آنها تعبيرى از اين رساتر به نظرنمى رسد و در واقع كوششهاى يك مخلوق ناتوان در برابر اراده بى پايان و قدرت بى انتهاى حق غير از اين نخواهد بود. 2- مسئله خاموش كردن نور خدا در دو مورد از قرآن آمده يكى آيه فوق و ديگرى آيه 8 ازسوره صف و در هر دو مورد به عنوان انتقاد از تلاشهاى دشمنان اسلام ذكر شده ولى درميان اين دو آيه مختصر تفاوتى در تعبير ديده مى شود، در آيهمحل بحث يريدون ان يطفئوا ذكر شده در حالى كه در سوره صف يريدون ليطفئوا آمده استو مسلما اين تفاوت در تعبير اشاره به نكته اى است . راغب در مفردات در توضيح تفاوت اين دو تعبير مى گويد: آيه نخست اشاره به خاموشكردن بدون مقدمه است ولى در آيه دوم اشاره به خاموش كردن توام باتوسل به مقدمات و اسباب است . يعنى خواه آنها بدون استفاده از مقدمات و خواه باتوسل به اسباب مختلف براى خاموش كردن نور حق بپاخيزند، با شكست روبرو خواهندشد. 3- كلمه (يابى ) از ماده اباء به معنى شدت امتناع و جلوگيرى كردن از چيزى است واين تعبير اراده و مشيت حتمى پروردگار را براىتكميل و پيشرفت آئين اسلام به ثبوت ميرساند و مايه دلگرمى و اميدوارى همه مسلماناننسبت به آينده اين آئين است ، اگر مسلمانان ، مسلمان واقعى باشند!. آينده در قلمرو اسلام ! سرانجام در آخرين آيه مورد بحث بشارت عالمگير شدن اسلام را به مسلمانان داده و با آن، بحث آيه گذشته را دائر بر اينكه تلاشهاى مذبوحانه دشمنان اسلام به جائى نمىرسد، تكميل مى كند و با صراحت مى گويد: او كسى است كه رسول خود را با هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر تمام اديان پيروزو غالب گرداند، هر چند مشركان را خوشايند نباشد (هو الذىارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون ). منظور از هدايت دلائل روشن و براهين آشكارى است كه در آئين اسلام وجود دارد و منظور ازدين حق همين آئينى است كه اصولش حق و فروعش نيز حق و بالاخره تاريخ و مدارك و اسنادو نتيجه و برداشت آن نيز حق است و بدون شك آئينى كه هم محتواى آن حق باشد و همدلائل و مدارك و تاريخ آن روشن ، بايد سرانجام بر همه آئينها پيروز گردد. با گذشت زمان ، و پيشرفت علم و دانش ، و سهولت ارتباطات ، واقعيتها چهره خود را ازپشت پرده هاى تبليغات مسموم بدر خواهد آورد و موانعى را كه مخالفان حق بر سر راه آنقرار ميدهند در هم كوبيده خواهد شد، و به اين ترتيب آئين حق همه جا را فراخواهد گرفتهر چند دشمنان حق نخواهند و از هيچگونه كار شكنى مضايقه نكنند، زيرا حركت آنها حركتىاست بر خلاف مسير تاريخ و بر ضد سنن آفرينش ! نكته ها در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد منظور از هدايت و دين حق چيست ؟ اينكه قرآن در آيه فوق مى گويد: (ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ) گويا اشارهبه دليل پيروزى اسلام بر همه اديان جهان است زيرا هنگامى كه محتواى دعوت پيامبر(صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) هدايت بود و عقل در هر مورد به آن گواهى داد، و نيزهنگامى كه اصول و فروعش موافق حق و طرفدار حق و خواهان حق بود چنين آئينى طبعا برهمه آئينهاى جهان پيروز مى گردد. از يكى از دانشمندان هند نقل شده كه مدتى در اديان مختلف جهان مطالعه و بررسى مى كرد عاقبت پس از مطالعه بسيار اسلام را انتخاب كرد و كتابى بهزبان انگليسى تحت عنوان (چرا مسلمان شدم ؟) نوشت و مزاياى اسلام را نسبت به همهاديان در آن روشن ساخت . از مهمترين مسائلى كه جلب توجه او را كرده اين است كه مى گويد: اسلام تنها دينى استكه تاريخ ثابت و محفوظ دارد، او تعجب مى كند كه چگونه اروپا آئينى را براى خودانتخاب كرده است كه آورنده آن آئين را از مقام يك انسان برتر برده و خدايش قرار دادهاست در حالى كه هيچگونه تاريخ مستند و قابل قبولى ندارد. مطالعه و بررسى در اظهارات كسانى كه اسلام را پذيرفته و آئين سابق خود را تركگفته اند نشان ميدهد كه آنها تحت تاثير سادگى فوق العاده ومستدل بودن و استحكام اصول و فروع اين آئين ومسائل انسانى آن واقع شده اند مسائلى كه از هرگونه خرافه پيراسته است و نور حق وهدايت از آن جلوه گر است . 2- غلبه منطقى يا غلبه قدرت ؟ در اينكه اسلام چگونه بر همه اديان پيروز مى گردد؟ و اين پيروزى به چهشكل خواهد بود؟ در ميان مفسران گفتگو است . بعضى اين پيروزى را تنها پيروزى منطقىو استدلالى دانسته اند و مى گويند اين موضوعحاصل شده است ، زيرا اسلام از نظر منطق و استدلالقابل مقايسه با آئينهاى موجود نيست . ولى بررسى موارد استعمال ماده اظهار (ليظهره على الدين ...) در آيات قرآن نشان مى دهدكه اين ماده بيشتر به معنى غلبه جسمانى و قدرت ظاهرى آمده است چنانكه در داستاناصحاب كهف مى خوانيم : (انهم ان يظهروا عليكم يرجموكم ): اگر آنها (دقيانوس و دارو دسته اش ) بر شما غالب شوند سنگ سارتان مى كنند (كهف آيه 20) و نيز درباره مشركان مى خوانيم : (كيف و ان يظهرواعليكم لا يرقبوا فيكم الا و لا ذمة ): هرگاه آنها بر شما چيره شوند نه ملاحظهخويشاوندى و قرابت را مى كنند و نه عهد و پيمان را (توبه 8) بديهى است غلبه در اينگونه موارد غلبه منطقى نيست ، بلكه غلبه عملى و عينى است بههر حال صحيحتر اين است كه پيروزى و غلبه فوق را، غلبه همه جانبه بدانيم زيرا بامفهوم آيه كه از هر نظر مطلق است نيز سازگارتر مى باشد، يعنى روزى فرا مى رسدكه اسلام هم از نظر منطق و استدلال و هم از نظر نفوذ ظاهرى و حكومت بر تمام اديان جهانپيروز خواهد شد و همه را تحت الشعاع خويش قرار خواهد داد. 3- قرآن و قيام مهدى (عليه السلام ) آيه فوق كه عينا و با همين الفاظ در سوره (صف ) نيز آمده است و با تفاوت مختصرىدر سوره (فتح ) تكرار شده ، خبر از واقعه مهمى مى دهد كه اهميتش موجب اين تكرارشده است ، خبر از جهانى شدن اسلام و عالمگير گشتن اين آئين مى دهد. گرچه بعضى از مفسران پيروزى مورد بحث اين آيه را به معنى پيروزى منطقهاى و محدودگرفتهاند كه در عصر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و يا زمانهاى بعد از آنبراى اسلام و مسلمين صورت پذيرفت ولى با توجه به اينكه در آيه هيچگونه قيد وشرطى نيست و از هر نظر مطلق است ، دليلى ندارد كه معنى آن را محدود كنيم مفهوم آيه پيروزى همه جانبه اسلام بر همه اديان جهان است ، و معنى اين سخن آن است كهسرانجام اسلام همه كره زمين را فرا خواهد گرفت و بر همه جهان پيروز خواهد گشت . شك نيست كه در حالحاضر اين موضوع تحقق نيافته ولى مى دانيم كه اين وعده حتمى خدا تدريجا در حال تحقق است . سرعت پيشرفت اسلام در جهان ، و به رسميتشناخته شدن اين آئين در كشورهاى مختلف اروپائى ، و نفوذ سريع آن در آمريكا و آفريقا،اسلام آوردن بسيارى از دانشمندان و مانند اينها همگى نشان مى دهد كه اسلام رو به سوىعالمگير شدن پيش مى رود. ولى طبق روايات مختلفى كه در منابع اسلامى وارد شدهتكامل اين برنامه هنگامى خواهد بود كه (مهدى (ع )) ظهور كند و به برنامه جهانىشدن اسلام تحقق بخشد. (مرحوم طبرسى ) در (مجمع البيان ) از امام باقر (عليه السلام ) در تفسير اين آيهچنين نقل مى كند: (ان ذلك يكون عند خروج المهدى فلا يبقى احدا الا اقر بمحمد (صلىاللّه عليه و آله و سلّم ) ) وعده اى كه در اين آيه است به هنگام ظهور مهدى ازآل محمد صورت مى پذيرد، در آن روز هيچكس در روى زمين نخواهد بود مگر اينكه اقراربه حقانيت محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى كند. و نيز در همان تفسير از پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) چنيننقل شده كه فرمود: (لا يبقى على ظهر الارض بيت مدر و لا وبر الا ادخله الله كلمة الاسلام) (بر صفحه روى زمين هيچ خانه اى باقى نمى ماند نه خانه هائى كه از سنگ وگل ساخته شده و نه خيمه هائى كه از كرك و مو بافته اند مگر اينكه خداوند نام اسلام رادر آن وارد مى كند)! و نيز در كتاب (اكمال الدين ) (صدوق ) از امام صادق (عليه السلام ) در تفسير اينآيه چنين نقل شده : (و الله ما نزل تاويلها بعد و لاينزل تاويلها حتى يخرج القائم فاذا خرج القائم لم يبق كافر بالله العظيم ) (بهخدا سوگند هنوز محتواى اين آيه تحقق نيافته است و تنها زمانى تحقق مى پذيرد كه(قائم ) خروج كند و به هنگامى كه او قيام كند كسى كه خدا را انكار نمايد در تمامجهان باقى نخواهد ماند). احاديث ديگرى نيز به همين مضمون از پيشوايان اسلامنقل شده است . گروهى از مفسران نيز اين تفسير را ذيل آيه ذكر كرده اند. ولى تعجب آور اين است كه نويسنده (المنار) نه تنها در اينجا تفسير فوق رانپذيرفته بلكه به تناسب وارد بحث پيرامون احاديث مهدى (عليه السلام ) شده ، و باتعصب خاصى كه در برابر شيعه دارد و به هر بهانه اى از حملات ناجوانمردانهفروگذار نمى كند به كلى احاديث مربوط به (مهدى ) را انكار كرده و آنها را متضاد!و غير قابل قبول شمرده است ! به گمان اين كه عقيده به وجود مهدى تنها مربوط بهشيعه و يا آنها كه به تشيع تمايل دارند مى باشد! و از اين گذشته اعتقاد به وجود مهدى را عاملى براى ركود و عقب ماندگى شمرده است . به همين دليلناگزيريم به طور كاملا فشرده بحثى در زمينه روايات مربوط به ظهور مهدى (عليهالسلام ) و بحثى هم پيرامون آثار اين عقيده در پيشرفت جامعه اسلامى و مبارزه با ظلم وفساد ايراد كنيم ، تا روشن شود هر گاه پاى تعصب به ميان آيد علم و دانش از در ديگرفرار خواهد كرد و مفسر نامبرده با اين كه اطلاعاتقابل ملاحظه اى در مسائل اسلامى دارد اما به خاطر اين نقطه ضعف (تعصب شديد) چگونهبعضى از حقائق روشن را وارونه ديده است !. روايات اسلامى پيرامون ظهور مهدى (عليه السلام ) گرچه كتابهاى فراوانى به وسيله دانشمنداناهل سنت ، و علماى شيعه پيرامون احاديث مربوط به قيام مهدى نوشته شده است ، ولى بهعقيده ما چيزى گوياتر و در عين حال فشرده تر از نامه اى كه گروهى از دانشمندان(حجاز) در پاسخ يكى از سؤ ال كنندگان فرستاده اند نيست ، لذا عين ترجمه آن راذيلا از نظر خوانندگان محترم مى گذرانيم . اما قبلا يادآور مى شويم كه : روايات مربوط به قيام مهدى (عليه السلام ) چنان است كه هيچ محقق اسلامى پيرو هر يكاز گروهها و مذاهب باشد نمى تواند (تواتر) آن را انكار كند. تا كنون كتابهاى زيادى در اين زمينه نوشته شده و نويسندگان آنها متفقا صحت احاديثمربوط به مصلح جهانى يعنى (مهدى (عليه السلام )) را پذيرفته اند تنها افرادبسيار معدودى مانند (ابن خلدون ) و (احمد امين مصرى ) در صدور اين اخبار از پيامبر(صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) ترديد كرده اند و قرائنى در دست داريم كه انگيزه آنهادر اين كار ضعف اخبار نبوده بلكه فكر مى كردند روايات مربوط به (مهدى ) (عليهالسلام ) مشتمل بر مسائلى است كه به سادگى نمى توان آنها را باور كرد، يا بخاطراينكه احاديث درست از نادرست را نتوانسته اند جدا كنند يا تفسير آن را در نيافته اند. در هر صورت لازم است قبل از هر چيز سؤ ال و جوابى را كه اخيرا از طرف (رابطةالعالم الاسلامى ) كه زير نفوذ افراطى ترين جناحهاى اسلامى (يعنى وهابيان )قرار دارد، نشر يافته ، از نظر خوانندگان عزيز بگذرانيم ، تا روشن شود مسئله ظهورمهدى (عليه السلام ) در ميان مسلمانان قولى است كه جملگى بر آنند و به عقيده ما مداركلازم در اين رساله كوتاه آنچنان جمع آورى شده كه هيچ كسى را ياراى انكار آن نيست ، واگر وهابيان سختگير نيز در برابر آن تسليم شده اند بهميندليل است .
|
|
|
|
|
|
|
|