بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 19, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

در همين بينى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بر كنار آن آب لشكرگاه كردهبـود، نـاگـهـان آبـرسـان انصار از يك طرف ، و اجير عمر بن خطاب كه نگهبان اسب او ومـردى از بـنى غفار بود از طرف ديگر كنار چاه آمدند تا آب بكشند. سنان جهنمى آبرسانانـصـار و جـهـجـاه بـن سـعيد غلام عمر (به خاطر اينكه دلوشان به هم پيچيد) به جان همافـتادند، جهنى فرياد زد اى گروه انصار، و جهجاه غفارى فرياد برآورد اى گروه مهاجر(كمك كمك ).
مردى از مهاجرين به نام جعال كه بسيار تهى دست بود به كمك جهجاه شتافت (و آن دو رااز هـم جـدا كـرد). جـريـان بـه گـوش عـبـداللّه بـن ابـى رسـيـد، بـهجـعـال گـفت : اى بى حياى هتاك چرا چنين كردى ؟ او گفت چرا بايد نمى كردم ، سر و صدابـالا گـرفـت تـا كـار بـه خـشـونـت كـشيد، عبداللّه گفت : آن كسى كه بايد به احترام اوسوگند خورد، چنان گرفتارت بكنم كه ديگر، هوس چنين هتاكى را نكنى .
عـبد اللّه بن ابى در حالى كه خشم كرده بود به خويشاوندانى كه نزدش بودند - كهاز آن جمله زيد بن ارقم بود - گفت : مهاجرين از ديارى ديگر به شهر ما آمده اند، حالا مىخـواهـنـد مـا را از شـهـرمان بيرون نموده با ما در شهر خودمان زورآزمايى مى كنند، به خداسوگند مثل ما و ايشان همان مثلى است كه آن شخص گفت :
(سـمـن كـلبـك يـاكلك - سگت را چاق كن تا خودت را هم بخورد). آگاه باشيد به خدااگـر بـه مدينه برگشتيم تكليفمان را يكسره خواهيم كرد، آن كس كه (عزيزتر) استذليـل تـر را بـيـرون خـواهـد نـمـود، و مـنـظـورش از كـلمـه عـزيـزتـر خـودش ، و از كـلمـه(ذليل تر) رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بود.
سـپـس رو بـه حـاضـران كـرد، و گـفـت : ايـن كارى است كه شما خود بر سر خود آورديد،مـهاجرين را در شهر خود جاى داديد، و اموالتان را با ايشان تقسيم كرديد، امروز مزدش رابـه شـمـا مـى دهـنـد، بـه خـدا اگـر پـس مـانـده غـذايـتـان را بـهجـعـال ها نمى داديد، امروز سوار گردنتان نمى شدند، و گرسنگى مجبورشان مى كرد ازشهر شما خارج گشته به عشاير و دوستان خود ملحق شوند.
در ميان حاضران از قبيله عبد اللّه ، جوان نورسى بود به نام (زيد بن ارقم ) وقتى اوايـن سـخنان را شنيد گفت : به خدا سوگند ذليل و بى كس و كار تويى كه حتى قومت همدل خـوشـى از تـو نـدارنـد، و محمد هم از ناحيه خداى رحمان عزيز است ، و هم همه مسلماناندوسـتش دارند، به خدا بعد از اين سخنان كه از تو شنيدم تودوست نخواهم داشت . عبداللّهگفت : ساكت شو كودكى كه از همه كودكان بازيگوش تر بودى .
زيـد بـن ارقـم بـعد از خاتمه جنگ نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) رفت ، وجـريـان را بـراى آن جـنـاب نـقـل كـرد. رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) درحـال كـوچ كـردن بود، شخصى را فرستاد تا عبداللّه را حاضر كرد، فرمود: اى عبداللهايـن خـبـرهـا چـيـسـت كـه از نـاحـيـه تـو بـه من مى رسد؟ گفت به خدايى كه كتاب بر تونـازل كـرده هـيـچ يك از اين حرفها را من نزده ام ، و زيد به شما دروغ گفته . حاضرين ازانـصـار عـرضـه داشـتـند: يا رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) او ريش سفيد ما وبـزرگ مـا اسـت ، شما سخنان يك جوان از جوانان انصار را درباره او نپذير، ممكن است اينجوان اشتباه ملتفت شده باشد، و سخنان عبداللّه را نفهميده باشد.
رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) عبداللّه را معذور داشت ، و زيد از هر طرف ازناحيه انصار مورد ملامت قرار گرفت .
رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) قبل از ظهر مختصرى قيلوله و استراحت كرد وسـپـس دسـتـور حـركـت داد. اسـيد بن حضير به خدمتش آمد، و آن جناب را به نبوت تحيت داد،(يـعـنـى گـفـت السـلام عـليـك يـا نـبـى اللّه )، سـپـس گـفـت : يـارسـول اللّه ! شـمـا در سـاعـتـى حـركـت كـردى كه هيچ وقت در آن ساعت حركت نمى كردى ؟فرمود: مگر نشنيدى رفيقتان چه گفته ؟
او پـنـداشـتـه اگـر بـه مـديـنـه بـرگـردد عـزيـزتـرذليـل تـر را بـيـرون خـواهـد كـرد. اسـيـد عـرضـه داشـت : يـارسـول اللّه تـو اگـر بـخواهى او را بيرون خواهى كرد، براى اينكه او به خدا سوگندذليـل اسـت و تـو عـزيـزى . آنـگـاه اضـافـه كـرد: يـارسـول اللّه ! بـا او مـدارا كـن ، چـون بـه خـدا سـوگـنـد خـدا تـو را وقـتـىگسيل داشت كه قوم و قبيله اين مرد داشتند مقدمات پادشاهى او را فراهم مى كردند، تا تاجسلطنت بر سرش ‍ بگذارند، و او امروز ملك و سلطنت خود را در دست تو مى بيند.
پـسـر عـبداللّه بن ابى - كه او نيز نامش عبداللّه بود - از ماجراى پدرش با خبر شد،نـزد رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) آمـد، و عـرضـه داشـت : يـارسـول اللّه ! شـنـيـده ام مـى خـواهـى پـدرم را بـهقتل برسانى ، اگر چنين تصميمى دارى دستور بده من سر او را برايت بياورم ، چون بهخـدا سـوگـنـد خـزرج اطـلاع دارد كـه مـن تا چه اندازه نسبت به پدرم احسان مى كنم ، و درخـزرج هيچ كس به قدر من احترام پدر را رعايت نمى كند، و من ترس اين را دارم كه غير مرامـاءمـور ايـن كـار بـكنى ، و بعد از كشته شدن پدرم ، نفسم كينه توزى كند، و اجازه ندهدقـاتـل پـدرم رازنـده ببينم كه در بين مردم رفت و آمد كند، و در آخر وادارم كند او را كه يكمـرد مـسـلمـان بـا ايـمـان اسـت بـه انـتـقـام پـدرم كـه مـردى كـافر است بكشم ، و در نتيجهاهـل دوزخ شـوم . حـضـرت فرمود: نه ، برو و همچنان با پدرت مدارا كن ، و مادام كه با مااست با او نيكو معامله نما.
مـى گويند: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در آن روز تا غروب و شب را هم تاصـبـح لشـكـر را بـه پـيـش راند، تا آفتاب طلوع كرد و حتى تا گرماى آفتاب استراحتنـداد، آنـگـاه مـردم را پـيـاده كـرد، و مردم آن قدر خسته بودند كه روى خاك افتادند، و بهخـواب رفـتـنـد، و آن جـنـاب ايـن كـار را نـكـرد مـگـر بـراى ايـنـكـه مـردممجال گفتگو درباره عبداللّه بن ابى را نداشته باشند.
آنـگـاه مـردم را حركت داد تا به چاهى در حجاز رسيد، چاهى كه كمى بالاتر از بقيع قرارداشت ، و نامش (بقعاء) بود. در آنجا بادى سخت وزيد، و مردم بسيار ناراحت و حتى دچاروحشت شدند، و ناقه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در آن شب گم شد. حضرتفرمود: منافقى عظيم امروز در مدينه مرد، بعضى از حضار پرسيدند: منافق عظيم چه كسىبوده ؟ فرمود: رفاعه . مردى از منافقين گفت : چگونه دعوى مى كند كه من علم غيب دارم ، آنوقت نمى داند شترش كجا است ؟ آن كسى كه به وحى برايش خبر مى آورد چرا به او نمىگـويـد شـتـر كجا است ؟ در همان موقع جبرئيل نزد آن جناب آمد، و گفتار آن منافق را و نيزمـحـل شتر را به وى اطلاع داد. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هر دو خبر را بهاصـحـابـش اطـلاع داد، و فـرمود: من ادعا نمى كنم كه علم به غيب دارم ، من غيب نمى دانم ، وليكن خداى تعالى به من خبر داد كه آن منافق چه گفت ،
و شترم كجا است . شتر من در دره است . اصحاب رفتند و شتر را در همانجا كه فرموده بوديافته با خود آوردند، و آن منافق هم ايمان آورد.
و هـمـين كه لشگر به مدينه برگشت ديدند رفاعه بن زيد در تابوت است ، و او فردىاز قبيله بنى قينقاع ، و از بزرگان يهود بود كه در همان روز مرده بود.
زيد بن ارقم مى گويد: بعد از آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به مدينهرسيد من از شدت اندوه و شرم خانه نشين شدم ، تا آنكه سوره منافقون در تصديق زيد، وتـكـذيب عبداللّه بن ابى نازل شد. آنگاه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) گوشزيـد را گـرفـته او را از خانه اش بيرون آورد، و فرمود: اى پسر! زبانت راست گفت ، وگـوشـت درسـت شـنـيـده بـود، و دلت درسـت فـهميده بود، و خداى تعالى در تصديق آنچهگفتى قرآنى نازل كرد.
عـبـد اللّه بـن ابـى در آن مـوقـع در نـزديـكـى هـاى مـديـنـه بـود، و هـنـوزداخـل مـدينه نشده بود، همين كه خواست وارد شود، پسرش عبداللّه بن عبداللّه بن ابى سرراه پدر آمد، و شتر خود را در وسط جاده خوابانيد، و از ورود پدرش جلوگيرى كرد، و بهپـدر گـفـت : واى بـر تـو ايـن چـه كـارى بـود كـه كردى ؟ و به پدر خود گفت : به خداسـوگـنـد جز با اذن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نمى توانى و نمى گذارمداخـل مـديـنـه شـوى ، تـا بـفـهـمـى عـزيـزتـر كـيـسـت ، وذليـل تـر چـه كـسـى اسـت . عـبـداللّه شـكـايـت خـود از پـسـرش را بـهرسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) پـيـام داد.رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) شـخصى را فرستاد تا به پسر او بگويدمـزاحـم پـدرش نـشـود. پـسـر گـف ت : حـالا كـه دسـتـوررسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) رسيده كارى به كارت ندارم . عبداللّه بن ابىداخل مدينه شد، و چند روزى بيش نگذشت كه بيمار شد و مرد.
وقـتـى سـوره مـنافقون نازل شد، و دروغ عبداللّه برملا گشت ، مردم به اطلاعش رساندندكـه چـنـد آيـه شـديـد اللحـن دربـاره ات نـازل شـده ، مـقـتـضـى اسـت نـزدرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) روى تا آن جناب برايت استغفار كند، عبداللّه درپـاسـخ سـرى تـكـان داد، و گـفـت : بـه من گفتيد به او ايمان آورم ، آوردم . تكليف كرديدزكات مالم را بده مدادم ، ديگر چيزى نمانده كه بگوييد برايش سجده هم بكنم . و در همينسـر تـكـان دادنـش ايـن آيـه نـازل شـد كـه : (و اذاقيل تعالوا يستغفر لكم رسول اللّه لووا روسهم ... لا يعلمون ).
مـؤ لف : جزئيات داستان كه در اين حديث آمده از چند روايت مختلف گرفته شده كه از زيدبن ارقم و ابن عباس و عكرمه ،
و مـحـمـد بـن سـيـريـن ، و ابـن اسـحـاق ، و ديـگـراننقل شده ، و مضمون آنها در يكديگر داخل شده است .
روايتى در ذيل آيه (اذا جاءك المنافقون ) و ماجراى عبدالله بن ابى منافق
و در تـفسير قمى در ذيل آيه (اذا جاءك المنافقون ...)، آمده كه اين آيات در جنگ مريسيعكـه جـنـگ بـا بـنـى المـصـطـلق بـود، و در سـال پـنـجـم هـجـرت اتـفـاق افـتـادنـازل شـده . رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) خودش در اين جنگ شركت كرد و درمراجعت كنار چاهى كم آب فرود آمد.
انـس بـن سيار، همپيمان انصار و جهجاه بن سعيد غفارى اجير عمر بن خطاب در كنار چاه بههـم برخوردند، و هر دو دلو در چاه انداخته تا آب بكشند، دلوها در چاه به هم پيچيد. سيارگـفـت : دلو مـن ، جـهـجـاه هـم گـفـت دلو مـن . و هـمين باعث درگيرى بين آن دو شد، جهجاه بهصورت سيار سيلى زد، و خون از روى او جارى شد. سيار قبيله خزرج را و جهجاه قريش رابـه كمك طلبيد، هر دو گروه سلاح برگرفتند، و چيزى نمانده بود كه فتنه اى به پاشود.
عـبد اللّه بن ابى سر و صدا را شنيد، پرسيد: چه خبر شده ؟ جريان را برايش گفتند، واو سـخـت در خـشـم شـد، و گـفـت : مـن از اول نـمـى خـواسـتـم ايـن مـسير را بروم ، و من امروزخوارترين مردم عرب هستم ، و من هيچ پيش بينى نمى كردم كه زنده بمانم و چنين سخنانىبشنوم ، و نتوانم كارى بكنم ، و وضع را به دلخواه خود تغيير دهم .
آنـگـاه روكـرد بـه اطـرافـيـان خـود و گـفـت : كـارى اسـت كـه شـمـا كـرديـد، ايـنـهـا را درمنازل خود جاى داديد، و مال خود را با آنان تقسيم نموديد، و با جان خود جانشان را از خطرحـفـظ كـرديـد، و گـردنـهاى خود را آماده شمشير ساخته ، زنان خود را بيوه و فرزندان رايـتـيـم كـرديـد (ايـنـهـم مـزدى اسـت كـه دريـافـت مـى داريـد)، آن هم از مردمى كه اگر شمابـيـرونـشـان كـرده بـوديـد وبـال گـردن مردمى ديگر مى شدند. آنگاه گفت : (اگر بهمـديـنـه بـرگـرديـم ، آن كـس كـه عـزيـزتـر اسـتذليل تر را بيرون خواهد كرد).
يـكـى از حـضار در آن مجلس زيد بن ارقم بود كه تازه داشت به حد بلوغ مى رسيد، و آنروز رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) در هنگام گرماى ظهر در سايه درختى باجـمـعـى از اصـحـاب مهاجر و انصارش نشسته بود، زيد از راه رسيد، و سخنان عبداللّه بنابـى را بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسلم ) گزارش داد. حضرت فرمود: اىپسر! شايد اشتباه شنيده باشى . عرضه داشت : به خدا سوگند اشتباه نكرده ام . فرمود:شـايـد از او خشمگين باشى . عرضه داشت : به خدا قسم هيچ دشمنى با او ندارم . فرمود:ممكن است خواسته سربسرت بگذارد؟ عرضه داشت : نه به خدا سوگند.
رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) به غلامش شقران فرمود: مركب را زين ، و آمادهحركت كن ، و فورا سوار شد. مردم به يكديگر خبر دادند ولى كسى باور نمى كرد كه درآن گـرمـاى ظهر حركت كرده باشد، ولى بالاخره سوار شدند، و سعد بن عباده خود را بهآن جـنـاب رسـانـيـده ، عـرضـه داشـت : السـلام عـليـك يـارسول اللّه و رحمه اللّه و بركاته . حضرت فرمود: و عليك السلام . عرضه داشت : شماهـيـچ وقـت در گـرمـاى ظـهر حركت نمى كرديد. فرمود: مگر سخنان رفيقتان را نشنيده اى ؟پـرسـيـد: كدام رفيق يا رسول اللّه ؟ ما به غير تو رفيقى نداريم ؟ فرمود: عبداللّه بنابـى ، او پـيـش بـيـنـى كـرده كـه اگـر بـه مـديـنـه بـرگـردد آن كـس كه عزيزتر استذليـل تـر را از شـهـر بـيـرون كـنـد. سـعـد عـرضـه داشـت : يـارسـول اللّه (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) تـو و اصـحـابـت عزيزتر و او و اصحابشذليل ترند.
رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) آن روز را تا به آخر به حركت ادامه داد، و بااحدى سخن نگفت ، قبيله خزرج نزد عبداللّه بن ابى آمدند، و او را ملامت كردند. عبداللّه قسمخورد كه من هيچ يك از حرفها را نزده ام . گفتند: اگر چنين حرفى نزده اى برخيز تا نزدرسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) شويم تا از آن جناب عذرخواهى كنى ، عبداللّهسر و كله را تكان داد كه نه .
شـب شد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آن شب را هم تا به صبح حركت كرد، واجـازه اسـتـراحـت نـداد، مـگـر بـه مـقـدار نـمـاز صـبـح . فـرداى آن روزرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) پياده شد، اصحاب هم پياده شدند، در حالى كهآن قـدر خـسـتـه بـودنـد كـه خـاك زمـيـن بـرايشان بهترين رختخواب شد، (و همه به خوابرفتند). عبداللّه بن ابى نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آمد، و سوگند يادكـرد كه من حرفها را نزده ام ، و به وحدانيت خدا و رسالت آن حضرت شهادت داد، و گفت :زيـد بـن ارقـم بـه مـن دروغ بـسـتـه . رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) عذرش راپـذيـرفـت ، آن وقـت قـبيله خزرج نزد زيد بن ارقم رفته شماتتش كردند كه تو چرا بهبزرگ قبيله ما تهمت زدى .
هـنـگـامـى كـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) از آنمـنـزل حـركـت كـرد زيـد بـا آن جـنـاب بود، و مى گفت : بار الها! تو مى دانى كه من دروغنـگـفـته ام ، و به عبداللّه بن ابى تهمت نزده ام . چيزى از راه را نرفته بودند كه حالتوحى و برحاء به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم )
دست داد و آنقدر سنگين شد كه نزديك بود شترش زانو بزند و بخوابد، و خود او عرق ازپيشانى مباركش مى چكيد، و ب عد از آن كه به حالت عادى برگشت ، گوش زيد بن ارقمرا گرفته ، او را از روى بار و بنه اش (و يا از روى شتر) بلند كرد و فرمود: اى پسرسـخـنـت راسـت و دلت فـراگـيـر اسـت ، و خـداى تـعـالى قـرآنـى دربـاره اتنازل كرده .
و چـون بـه مـنـزل رسـيـدنـد و پـياده شدند، سوره منافقين را تا جمله (و لكن المنافقين لايعلمون ) بر آنان خواند، و خداى تعالى عبداللّه بن ابى را رسوا ساخت .
رواياتى ديگر در ذيل آيات مربوط به منافقين
و نـيـز در تـفـسـيـر قـمـى در روايـت ابـى الجارود از امام باقر (عليه السلام ) آمده كه درتـفـسـيـر جـمـله (كـانـهـم خـشـب مـسـنـده ) فـرمـود: يـعـنـى نـه مـى شـنـونـد و نـهتعقل مى كنند، (يحسبون كل صيحه عليهم )، يعنى هر صدائى را دشمن خود مى پندارند،هم (العدو فاحذرهم قاتلهم اللّه انى يوفكون ).
و پس از آنكه خداى تعالى رسول گرامى خود را از ماجرا خبر داد، قوم و قبيله منافقين نزدايـشـان شـدنـد، و گـفـتـنـد واى بـر شـمـا، رسـوا شـديـد، بـيـايـيـد نـزدرسـول خـدا تـا برايتان طلب آمرزش كند. منافقين سرى تكان دادند كه نه ، نمى آييم ، ورغـبـتـى بـه اسـتـغـفـار آن جـنـاب نـشـان نـدادنـد، لذا خـداى تـعـالى فـرمـود: (و اذاقيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول اللّه لووا روسهم و رايتهم يصدون و هم مستكبرون ).
و در كـافـى بـه سند خود از سماعه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:خداى تبارك و تعالى همه امور خود را به مؤ من واگذار كرده ، ولى اين كه او خود را خواركـنـد به او واگذار ننموده ، مگر نديدى كه خداى تعالى در قرآن كريم درباره فرموده :(و لله العـزة و لرسوله و للمؤ منين ) كه به حكم اين آيه مؤ من بايد عزيز باشد، وذليل نباشد.
مـؤ لف : كـافـى ، ايـن مـعنا را از داوود رقى ، و حسن احمسى و به طريقى ديگر از سماعهروايت كرده .
و نـيـز به سند خود از مفضل بن عمر روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمـود: سـزاوار نـيـسـت كـه مـؤ مـن خـود را ذليـل كـنـد. عـرضـه داشـتـم : بـه چـه چـيز خود راذليل كند؟ فرمود: به اينكه كارى را انجام دهد كه در آخر مجبور به عذرخواهى شود.
گقتارى پيرامون مساءله نفاق در صدر اسلام
قـرآن كـريم درباره منافقين اهتمام شديدى ورزيده ، و مكرر آنان را مورد حمله قرار داده ، وزشـتـى هـاى اخـلاقـى ، دروغها، خدعه ها، دسيسه ها، و فتنه هايشان را به رخشان مى كشد.فتنه هايى كه عليه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مسلمانان بپا كردند، و درسـوره هـاى قـرآن كـريـم از قـبـيـل سـوره بـقـره ، آل عـمـران ، نـسـاء، مـائده ،انـفـال ، تـوبـه ، عـنـكـبـوت ، احزاب ، فتح ، حديد، حشر، منافقين و تحريم سخن از آن راتكرار نموده .
و نـيـز در مواردى از كلام مجيدش ايشان را به شديدترين وجه تهديد نموده به اينكه دردنيا مهر بر دلهايشان زده ، و بر گوش و چشمشان پرده مى افكند، و نورشان را از ايشانمى گيرد، و در ظلمتها رهايشان مى كند، به طورى كه ديگر راه سعادت خود را نبينند، و درآخرت در درك اسفل و آخرين طبقات آتش جايشان مى دهد.
و ايـن نيست مگر به خاطر مصائبى كه اين منافقين بر سر اسلام و مسلمين آوردند. چه كيدهاو مـكـرهـا كـه نـكـردنـد؟ و چـه تـوطـئه ها و دسيسه ها كه عليه اسلام طرح ننمودند، و چهضـربـه هـايـى كـه حتى مشركين و يهود و نصارى به اسلام وارد نياوردند. و براى پىبـردن بـه خـطـرى كـه مـنافقين براى اسلام داشتند، همين كافى است كه خداى تعالى بهپـيـامـبـرش خطاب مى كند كه از اين منافقين برحذر باش ، و مراقب باش تا بفهمى از چهراههاى پنهانى ضربات خود را بر اسلام وارد مى سازند: (هم العدو فاحذرهم ).
اشاره به خطر مناقين و فتنه انگيزى ها و توطئه هايشان در صدر اسلام
از هـمان اوائل هجرت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) به مدينه ، آثار دسيسه هاو تـوطـئه هـاى مـنـافقين ظاهر شد، و بدين جهت مى بينيم كه سوره بقره - به طورى كهگفته اند - شش ماه بعد از هجرت نازل شده و در آن به شرح اوصاف آنان پرداخته ، وبـعـد از آن در سـوره هـاى ديگر به دسيسه ها و انواع كيدهايشان اشاره شده ، نظير كنارهگـيريشان از لشكر اسلام در جنگ احد، كه عده آنان تقريبا ثلث لشكريان بود، و پيمانبـسـتـن بـا يهود، و تشويق آنان به لشكركشى عليه مسلمين و ساختن مسجد ضرار و منتشركردن داستان افك (تهمت به عايشه )،
و فـتـنـه بـه پـا كـردنـشـان در داسـتـان سـقـايـت و داسـتـان عـقـبـه وامـثـال آن تـا آنـكـه كـارشـان در افـسـاد و وارونـه كـردن امـور بـررسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم )
بـه جـايـى رسـيـد كـه خداى تعالى به مثل آيه زير تهديدشان نموده فرمود: (لئن لميـنـته المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض و المرجفون فى المدينه لنغرينك بهم ثم لايجاورونك فيها الا قلى لا ملعونين اين ما ثقفوا اخذوا و قتلوا تقتيلا).
روايـات هـم از بـسـيـارى بـه حـد اسـتـفـاضـه رسـيـده كـه عـبـداللّه بـن ابـىسـلول و هـمـفـكـران مـنـافـقـش ، هـمـانـهـايـى بـودنـد كـه امـور را عـليـهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) واژگونه مى كردند، و همواره در انتظار بلايىبراى مسلمانان بودند، و مؤ منين همه آنها را مى شناختند، و عده شان يك سوم مسلمانان بود،و هـمانهايى بودند كه در جنگ احد از يارى مسلمانان مضايقه كردند، و خود را كنار كشيده ،در آخـر بـه مدينه برگشتند، در حالى كه مى گفتند: (لو نعلم قتالا لا تبعناكم - اگرمى دانستيم قتالى واقع مى شود با شما مى آمديم ).
رد ايـــن ســـخـــن كـــه نـــفـــاق بـــعـــد از هـــجـــرت پـــديـــد آمـــدوقبل از رحلت پيامبر(ص ) برچيده شد
و از هـمـيـن جـا اسـت كـه بـعـضى نوشته اند حركت نفاق از بدو وارد شدن اسلام به مدينهشـروع و تـا نـزديـكـى وفـات رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) ادامه داشت . اينسـخنى است كه جمعى از مفسرين گفته اند، و ليكن با تدبر و موشكافى حوادثى كه درزمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) رخ داد و فتنه هاى بعد از رحلت آن جناب ،و در نظر گرفتن طبيعت اجتماع فعال آن روز، عليه اين نظريه حكم مى كند.
بـراى ايـنـكـه اولا: هـيـچ دليـل قـانـع كننده اى در دست نيست كه دلالت كند بر اينكه نفاقمـنـافـقـيـن در مـيـان پـيـروان رسـول خـدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) و حتى آنهايى كهقـبـل از هـجـرت ايـمان آورده بودند رخنه نكرده باششد، و دليلى كه ممكن است در اين بارهاقامه شود،
هـيـچ دلالتـى نـدارد. و آن دليل اين است كه منشاء نفاق ترس از اظهار باطن و يا طمع خيراسـت ، و پـيـامـبر و مسلمانان آن روز كه در مكّه بودند، و هنوز هجرت نكرده بودند، قوت ونـفـوذ كلمه و دخل و تصرف آن چنانى نداشتند كه كسى از آنان بترسد و يا طمع خيرى ازآنـان داشـتـه بـاشـد، و بـه ايـن مـنـظـور در ظـاهـر مـطـابـقمـيـل آنـان اظـهـار ايـمان كنند و كفر خود را پنهان بدارند، چون خود مسلمانان در آن روز توسـرى خـور و زيـر دسـت صـناديد قريش بودند. مشركين مكّه يعنى دشمنان سرسخت آنان ومـعـانـدين حق هر روز يك فتنه و عذابى درست مى كردند، در چنين جوى هيچ انگيزه اى براىنفاق تصور نمى شود.
به خلاف بعد از هجرت كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مسلمانان ياورانىاز اوس و خـزرج پـيـدا كردند، و بزرگان و نيرومندان اين دو قبيله پشتيبان آنان شده و ازرسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) دفـاع مـى نـمـودنـد، هـمـان طور كه از جان ومـال و خـانـواده خـود دفـاع مـى كـردنـد، و اسـلام بـهداخل تمامى خانه هايشان نفوذ كرده بود، و به وجود همين دو قبيله عليه عده قليلى كه هنوزبـه شـرك خـود باقى بودند قدرت نمايى مى كرد، و مشركين جرات علنى كردن مخالفتخـود را نـداشـتـنـد، بـه هـمين جهت براى اينكه از شر مسلمانان ايمن بمانند به دروغ اظهاراسـلام مـى كـردند، در حالى كه در باطن كافر بودند، و هر وقت فرصت مى يافتند عليهاسلام دسيسه و نيرنگ به كار مى بردند.
وجـه ايـنـكـه گـفـتيم : دليل درست نيست ، اين است كه علت و منشاء نفاق منحصر در ترس وطـمع نيست تا بگوييم هر جا مخالفين انسان نيرومند شدند، و يا زمام خيرات به دست آنانافتاد، از ترس نيروى آنان و به اميد خيرى كه از ايشان به انسان برسد نفاق مى ورزد،و اگـر گـروه مـخالف چنان قدرتى و چنين خيرى نداشت ، انگيزه اى براى نفاق پيدا نمىشـد، بـلكـه بـسـيـارى از مـنـافـقـيـن را مـى بـيـنـيـم كـه در مـجـتـمـعـات بـشـرىدنبال هر دعوتى مى روند، و دور هر ناحق و صدايى را مى گيرند، بدون اينكه از مخالفخـود هـر قـدر هـم نـيـرومـند باشد پروايى بكنند. و نيز اشخاصى را مى بينيم كه در مقاممـخـالفـت با مخالفين خود برمى آيند، و عمرى را با خطر مى گذرانند، و به اميد رسيدنبه هدف بر مخالفت خود اصرار هم مى ورزند تا شايد هدف خود را كه رسيدن به حكومتاسـت بـه دسـت آورده ، نـظـام جـامـعـه را در دسـت بـگـيـرنـد، ومـسـتـقـل در اداره آن بـاشـنـد، و در زمـيـن غـلو كـنـنـد. ورسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) هـم از هـمـاناوائل دعـوت فـرمـوده بـود كه اگر به خدا و دعوت اسلام ايمان بياوريد، ملوك و سلاطينزمين خواهيد شد.
بـا مـسـلم بـودن ايـن دو مـطـلب چـرا عـقـلا جـائز نـبـاشـد كـهاحتمال دهيم : بعضى از مسلمانان قبل از هجرت به همين منظور مسلمان شده باشند؟
يـعـنـى بـه ظـاهـر اظـهـار اسـلام كـرده باشند تا روزى به آرزوى خود كه همان رياست واسـتـعـلاء است برسند، و معلوم است كه اثر نفاق در همه جا واژگون كردن امور، و انتظاربلا براى مسلمانان و اسلام ، و افساد مجتمع دينى نيست ، اين آثار، آثار نفاقى است كه ازترس و طمع منشاء گرفته باشد، و اما نفاقى كه ما احتمالش را داديم اثرش اين است كهتـا بـتـوانـنـد اسـلام را تـقـويـت نموده ، به تنور داغى كه اسلام برايشان داغ كرده نانبـچـسـبـانـنـد، و بـه هـمـيـن مـنـظـور و بـراى داغ تـركـردن آن ،مـال و جـاه خـود را فـداى آن كـنـنـد تـا بـه وسيله امور نظم يافته و آسياى مسلمين به نفعشـخـصى آنان بچرخش در آيد. بله اين گونه منافقين وقتى دست به كارشكنى و نيرنگ ومخالفت مى زنند كه ببينند دين جلو رسيدن به آرزوها را كه همان پيشرفت و تسلط بيشتربر مردم است مى گيرد كه در چنين موقعى دين خدا را به نفع اغراض فاسد خود تفسير مىكنند.
و نـيـز مـمكن است بعضى از آنها كه در آغاز بدون هدفى شيطانى مسلمان شده اند، در اثرپيشامدهايى درباره حقانيت دين به شك بيفتند، و در آخر از دين مرتد بشوند، و ارتداد خودرا از ديـگـران پـنـهـان بـدارنـد، همچنان كه در ذيل جمله (ذلك بانهم امنوا ثم كفروا...)بدان اشاره نموديم ، و همچنان كه از لحن آياتى نظير آيه (يا ايها الذين امنوا من يرتدمـنـكـم عن دينه فسوف ياتى اللّه بقوم )، نيز امكان چنين ارتداد و چنين نفاقى استفاده مىشود.
و نيز آن افراد از مشركين مكّه كه در روز فتح ايمان آوردند، چگونه ممكن است اطمينانى بهايـمـان صـادق و خـالصـشان داشت ؟ با اينكه بديهى است همه كسانى كه حوادث سالهاىدعوت را مورد دقت قرار داده اند، مى دانند كه كفار مكّه و اطرافيان مكّه و مخصوصا صناديدقريش هرگز حاضر نبودند به پيامبر ايمان بياورند، و اگر آوردند به خاطر آن لشكرعـظـيـمـى بـود كه در اطراف مكّه اطراق كرده بود، و از ترس شمشيرهاى كشيده بر بالاىسـرشـان بود، و چگونه ممكن است بگوييم در چنين جوى نور ايمان در دلهايشان تابيده ونـفـوسـشـان داراى اخـلاص و يـقـيـن گـشـتـه ، و از صـمـيـمدل و با طوع و رغبت ايمان آوردند، و ذره اى نفاق در دلهايشان راه نيافت .
و ثـانـيـا ايـنـكـه : اسـتـمـرار نـفـاق تـنـهـا تـا نـزديـكـى رحـلترسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نبود، و چنان نبوده كه در نزديكيهاى رحلت نفاقمـنـافـقـيـن از دلهـايـشـان پـريـده بـاشـد، بـله تـنـهـا اثـرى كـه رحـلترسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در وضع منافقين داشت ،
ايـن بـود كـه ديـگـر وحـيـى نـبود تا از نفاق آنان پرده بردارد. علاوه بر اين ، با انعقادخـلافت ديگر انگيزه اى براى اظهار نفاق باقى نماند، ديگر براى چه كسى مى خواستنددسيسه و توطئه كنند؟
آيـا ايـن مـتـوقـف شـدن آثـار نـفـاق بـراى ايـن بـوده كـه بـعـد از رحـلترسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) تمامى منافقين موفق به اسلام واقعى و خلوصايـمـان شـدنـد، واز مـرگ آن جـنـاب تاثيرى يافتند كه در زندگيشان آن چنان متاثر نشدهبـودنـد، و يـا بـراى ايـن بـوده كـه بـعـد از رحـلت يـاقـبـل از آن با اولياى حكومت اسلامى زدوبندى سرى كردند. چيزى دادند و چيزى گرفتند،ايـن را دادنـد كـه ديـگـر آن دسـيسه ها كه قبل از رحلت داشتند نكنند، و اين را گرفتند كهحكومت آرزوهايشان را برآورد، و يا آنكه بعد از رحلت مصالحه اى تصادفى بين منافقين ومـسـلمـيـن واقـع شـد، و هـمـه آن دو دسته يك راه را برگزيدند، و در نتيجه ديگر تصادم وبرخوردى پيش نيامد؟
شـايـد اگـر بـقـدر كـافـى پـيـرامـون حـوادث اواخـر عـمـررسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) دقت كنيم ، وفتنه هاى بعد از رحلت آن جناب رادرسـت بـررسـى نـمـايـيـم ، بـه جـوانـب كـافـى ايـن چـنـدسـوال بـرسـيـم ، مـنـظـور از ايـراد ايـن سـوالهـا تـنـهـا ايـن بـود كـه بـه طـوراجمال راه بحث را نشان داده باشيم .
آيات 11 - 9 سوره منافقون


يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا لا تـلهـكـم امـوالكـم و لا اولادكـم عـن ذكـر اللّه و مـنيـفـعـل ذلك فـاولئك هـم الخـاسـرون (9) و انـفـقـوا مـمـا رزقـنـاكـم مـنقـبـل ان يـاتـى احـدكـم المـوت فـيـقـول رب لو لا اخـرتـنـى الىاجـل قـريـب فـاصدق واكن من الصلحين (10) و لن يوخر اللّه نفسا اذا جاء اجلها و اللّه خبيربما تعملون (11)



ترجمه آيات
هـان اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورديـد امـوال و اولادتـان شـمـا را از يـاد خـدا بـه خـودمشغول نسازد و هر كس چنين كند زيانكار است چون زيانكاران افرادى اينچن ينند (9).
و از آنـچه ما روزيتان كرده ايم انفاق كنيد و تا مرگ شما نرسيده فرصت را از دست ندهيدو گرنه بعد از رسيدن مرگ خواهد گفت پروردگارا چه مى شد تا اندك زمانى مهلتم مىدادى صدقه دهم و از صالحان باشم (10).
و ليـكـن خـداى تعالى هرگز به كسى كه اجلش رسيده مهلت نخواهد داد و خدا از آنچه مىكنيد با خبر است (11).
بيان آيات
در ايـن چـند آيه مؤ منين را تذكر مى دهد به اينكه از بعضى صفات كه باعث نفاق در قلبمى شود بپرهيزند،
يـكـى از آنـهـا سـرگـرمـى بـه مـال و اولاد و غـافـل شـدن از يـاد خـداسـت ، و يـكـى ديگربخل است .
نـــهـــى از دو صـــفـــت نـــفـــاق آور: ســـرگـــرمـــى بـــهمـال و اولاد، وبخل ورزى
(يا ايها الذين امنوا لا تلهكم اموالكم و لا اولادكم عن ذكر اللّه ...)
كـلمـه (تـلهـى ) از مـصـدر (الهـاء) گـرفـتـه شـده ، و ايـن كـلمـه بـه مـعـنـاىمـشـغـول و سـرگـرم شـدن بـه كـارى و غـفـلت از كـارى ديـگـر است ، و منظور از (الهاءامـوال و اولاد از ذكـر خـدا) ايـن اسـت كـه اشـتـغـال بـهمال و اولاد انسان را از ياد خدا غافل كند، چون خاصيت زينت حيات دنيا همين است كه آدمى را ازتـوجـه بـه خـداى تـعـالى بـاز مـى دارد هـمـچـنـان كـه فـرمـود:(المـال و البـنـون زيـنـه الحـيـوه الدنـيـا) و اشـتـغـال بـه ايـن زيـنـتدل را پـر مـى كـنـد، و ديـگـر جايى براى ذكر خدا و ياد او باقى نمى ماند، و نيز غير ازگـفـتـار بـى كـردار، و ادعـاى بـدون تـصـديـق قـلبـى بـرايـش نـمـى ماند، و فراموشىپـروردگـار از ناحيه عبد باعث آن مى شود كه پروردگارش هم او را از ياد ببرد، همچنانكـه فـرمـود: (نـسـوا اللّه فـنسيهم ) و اين خود خسرانى است آشكار، همچنان كه باز درصفت منافقين فرمود: (اولئك الذين اشتروا الضلاله با لهدى فما ربحت تجارتهم ).
و در آيـه مـورد بـحـث بـه هـمـيـن مـعـنـا اشـاره نـمـوده ، مـى فـرمـايـد: (و مـنيفعل ذلك فاولئك هم الخاسرون ).
در ايـن آيـه شـريـفـه مـال و اولاد را نـهـى كـرده و فـرمـوده :مـال و اولادتـان شـمـا را از يـاد خـدا غافل نسازد در حالى كه بايد فرموده باشد: (شماسـرگـرم بـه مـال و اولاد نشويد) و اين به خاطر آن بوده كه اشاره كند به اينكه طبعمـال و اولاد ايـن اسـت كـه انـسـان را از يـاد خـدا غـافـل سـازد، پـس مـؤ مـنـيـن نـبايد به آنهادل بـبـنـدنـد، و گـرنـه مـؤ مـنـيـن هـم مـانـنـد سـايـريـن از يـاد خـداغافل مى شوند، پس نهى در آيه نهى كنايه اى است ، كه از تصريح موكدتر است .


و انفقوا مما رزقنا كم من قبل ان ياتى احدكم الموت ...



در ايـن جـمـله مـؤ مـنـيـن را امـر مـى كـند به انفاق در راه خير، اعم از انفاق واجب مانند زكات وكفارات ، و مستحب مانند صدقات مستحبى . و اگر قيد (مما رزقناكم ) را آورد براى اعلامايـن حـقـيـقـت بـود كـه دستور فوق درخواست انفاق از چيزى كه مؤ منين مالكند و خدا مالك آننـيست نمى باشد، چون آنچه را كه مؤ منين مى كنند عطيه اى است كه خداى تعالى به آنانداده ،
و رزقـى اسـت كـه رازقـش او اسـت ، و مـلكـى اسـت كـه او به ايشان تمليك فرموده ، آن همتـمـليـكـى كـه از مـلك خـود او بـيـرون نـرفـتـه پـس در هـرحال منت خداى تعالى راست .
پيش از مرگ انفاق كنيد كه چون اجل آمد آرزوى بازگشت اجابت نمى شود
(مـن قـبـل ان يـاتـى احـدكـم المـوت ) - يـعـنـىقبل از آنكه قدرت شما در تصرف در مال و انفاق آن در راه خدا تمام شود.
(فـيقول رب لولا اخرتنى الى اجل قريب ) - اين جمله عطف است بر جمله قبلى ، و اگركلمه (اجل ) را مقيد به قيد قريب كرد، براى اين بود كه اعلام كند به اينكه چنين كسىقـانـع اسـت بـه مـخـتـصـرى عـمـر، بـه مـقـدارى كـه بـتـوانـدمـال خـود را در راه خـدا انـفـاق كـند، تقاضاى اندكى مى كند تا اجابتش آسان باشد. و نيزبـراى ايـن اسـت كـه اجـل و عـمـر هـر قـدر هـم كـه بـاشـد انـدك اسـت هـمـچـنـان كـهرسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) فـرمـود:(كل ما هو ات قريب - هر آنچه خواهد آمد نزديك است .)
(فـاصدق و اكن من الصالحين ) - در اين جمله كلمه (اصدق ) به نصب قاف خواندهمى شود تا جواب تمناى چه مى شد مرا تا مدتى اندك مهلت مى دادى باشد، و كلمه (اكن) بـه سـكـون نـون خـوانـده مـى شـود تـا جـزاى شرطى تقديرى باشد، و تقدير (اناتصدق اكن من الصالحين - اگر تصدق دهم از صالحان خواهم بود) مى باشد.


و لن يوخر الله نفسا اذا جاء اجلها



در ايـن جـمـله آرزومـنـدان نـامـبـرده را از اجـابـت دعايشان و هر كس ديگر را كه از خدا تاخيراجـل را بـخـواهـد مـايـوس كـرده مـى فـرمـايـد: وقـتـىاجل كسى رسيد، و نشانه هاى مرگ آمد، ديگر تاخير داده نمى شود، و اين معنا در كلام خداىتـعـالى مـكـرر آمده كه اجل يكى از مصاديق قضاى حتمى است ، از آن جمله مى فرمايد: (اذاجاء اجلهم فلا يستاخرون ساعه و لا يستقدمون ).
(و اللّه خـبير بما تعملون ) - اين جمله حال است از ضمير (احدكم ) ممكن هم هست عطفبـر آغاز كلام باشد، و فايده تعليل را دارد، و معنايش اين است كه از خدا بى خبر نشويدو انـفـاق كـنـيـد، بـراى ايـنـكـه خـدا بـه اعـمـال شـمـا دانـا اسـت ، طـبـق هـمـاناعمال جزايتان مى دهد.
(چند روايت در ذيل برخى آيات گذشته )
در كـتـاب فـقـيـه آمـده كـه شخصى از امام (عليه السلام ) از كلام خدا پرسيد، آنجا كه مىفـرمـايـد: (فاصدق و اكن من الصالحين )، فرمود: (اصدق ) از صدقه است ، يعنىتا صدقه دهم ، و منظور از جمله (و اكن من الصالحين ) حج است ، يعنى تا حج خانه خداكنم .
مـؤ لف : ظـاهـرا ذيـل حـديـث از قـبـيل اشاره به بعضى از مصاديق صلاح باشد، نه اينكهبخواهد صلاح را منحصر در حج كند.
و در مـجـمـع البـيـان از ابـن عـبـاس نـقـل كـرده كـه گـفـتـه اسـت : هـيـچ كـس از كـسانى كهمال زكات نداده دارند، و استطاعت حج داشتند و نرفته اند، از دنيا نمى رود مگر اينكه هنگاممرگ از خدا درخواست بازگشتن به دنيا مى كند.
شنوندگانش گفتند: اى ابن عباس از خدا بترس ، اين چه حرفى است كه مى گويى ؟
مـا ايـن افراد كافر را هم مى بينيم كه درخواست برگشتن به دنيا را مى كنند؟ گفت : من ازقـرآن برايتان دليل مى آورم ، آنگاه اين آيه را خواند: (يا ايها الذين امنوا لا تلهكم ... منالصـالحين ) آنگاه گفت : صلاح در اينجا حج است . صاحب مجمع البيان اين معنا را از امامصادق (عليه السلام ) نيز روايت كرده .
مؤ لف : الدر المنثور هم آن را از عده اى از ارباب كتب حديث از ابن عباس روايت كرده است .
و در تفسير قمى به سند خود از ابى بصير از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كهدر ذيـل كـلام خـدا كـه فـرموده : (و لن يوخر اللّه نفسا اذا جاء اجلها ) فرموده : نزد خداكـتـابها و مقدراتى است موقوف و غير حتمى ، هر كدام را بخواهد عملى مى كند، تا شب قدربـرسـد، در آن شـب هـمـه چـيـزهـايـى را كـه تـا سـال بـعـد بـايـد رخ دهـدنـازل مـى كـنـد، اين است معناى آيه (و لن يوخر اللّه نفسا اذا جاء اجلها) يعنى وقتى كهخـدا آن مقدر را در شب قدر نازل كرده باشد، و نويسندگان آسمانها آن را نوشته باشند،و اين همان مقدرى است كه ديگر تاخير داده نمى شود.
سوره تغابن مدنى است و هجده آيه دارد
سوره تغابن آيات 10 - 1


بـسـم اللّه الرحـمـن الرحـيـم يـسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض له الملك و لهالحـمـد و هـو عـلى كـل شى ء قدير(1) هو الذى خلقكم فمنكم كافر و منكم مؤ من و اللّه بماتـعـمـلون بـصـيـر(2) خـلق السـموات و الارض بالحق و صوركم فاحسن صوركم و اليهالمـصـيـر(3) يـعـلم مـا فـى السموت و الارض و يعلم ما تسرون و ما تعلنون و اللّه عليمبـذات الصـدور(4) الم يـاتـكـم نـبـوا الذيـن كـفـروا مـنقـبـل فـذاقوا وبال امرهم و لهم عذاب اليم (5) ذلك بانه كانت تاتيهم رسلهم بالبيناتفـقـالوا ابـشـر يـهـدونـنـا فكفروا و تولوا و استغنى اللّه و الله غنى حميد(6) زعم الذينكـفـروا ان لن يـبـعـثـوا قـل بـلى و ربـى لتـبـعثن ثم لتنبون بما عملتم و ذلك على اللّهيـسـيـر(7) فامنوا باللّه و رسوله و النور الذى انزلنا و اللّه بما تعملون خبير(8) يوميـجـمـعـكـم ليـوم الجـمـع ذلك يـوم التـغـابـن و مـن يـومـن بـاللّه ويـعـمل صالحا يكفر عنه سياته و يدخله جنت تجرى من تحتها الانهر خالدين فيها ابدا ذلكالفـوز العـظـيـم (9) و الذيـن كـفروا و كذبوا بايتنا اولئك اصحاب النار خالدين فيها وبئس المصير(10).



ترجمه آيات
بـه نـام خداى رحمان و رحيم . تسبيح مى گويد هر آنچه در آسمان ها و زمين است خداى را وملك همه اش از او و حمد نيز همه اش ‍ براى او است و او بر هر چيز توانا است (1).
او كسى است كه شما را بيافريد، بعضى از شما كافر و بعضى مومنند و خدا بدانچه مىكنيد بينا است (2).
آسمانها و زمين را به حق آفريد و شما را صورتگرى كرد و صورتهايتان را زيبا كرد وبازگشت به سوى او است (3).
او آنچه را كه در آسمانها و زمين است مى داند و نيز آنچه را كه شما پنهان كنيد و آنچه راآشكار سازيد مى داند و خدا داناى به درون دلها است (4).
مـگـر خـبـر آن كـسـانـى كـه قـبل از اين كافر شدند به شما نرسيده كه چگونه در دنيا وبال كفر خود را چشيدند و در آخرت هم عذابى اليم دارند (5).
و ايـن بـدان جـهت بود كه همواره پيامبرانشان با آيات و معجزات روشن مى آمدند ولى آنهامـى گـفـتـنـد آيـا يـك فـرد انـسـان ، مـا را هـدايت كند؟ در نتيجه اين تكبر كافر شدند و ازپـذيـرفـتـن حق اعراض نمودند خدا هم از آنان و از ايمان آوردنشان اظهار بى نيازى كرد وخدا بى نيازى ستوده است (6).
كـسـانـى كـه كـافـر شـدنـد پنداشتند كه مبعوث نمى شوند، بگو چرا، به پروردگارمسـوگـنـد كـه به طور قطع مبعوث مى شويد و بدانچه كه كرده ايد خبرتان خواهند داد واين براى خدا آسان است (7).
پـس بـه خـدا و رسـول او و نـورى كه ما نازل كرده ايم ايم ان بياوريد و خدا بدانچه مىكنيد با خبر(8).
روزى كـه شـما را جمع مى كند براى يوم الجمع ، آن روز روز تغابن است و كسى كه بهخدا ايمان آورده عمل صالح كرده باشد خدا گناهانش را مى آمرزد و در جناتى داخلش مى كندكـه از زيـر درخـتـانـش نـهـرهاروان است و در آن جنات تا ابد جاودانه خواهد بود و اين خودرستگارى عظيمى (9).
و كـسـانـى كـه كـافـر شـدنـد و آيـات مـا را تـكـذيـب كـردنـد آنـاناهل آتش و در آتش خالدند و چه سرانجامى است (10).
بيان آيات
اين سوره از نظر سياق و نظم شبيه به سوره حديد است ، و گويى خلاصه اى از آن است، و غـرض سـوره ايـن اسـت كـه مـومـنين را تشويق و تحريك كند به اينكه در راه خدا انفاقكـنـنـد، و غـرض ديـگرش اين است كه ناراحتى ها و تاسف هايى كه در اثر هجوم مصائب دردلهـاشان نشسته برطرف سازد، و نويد دهد كه اگر در راه ايمان به خدا و جهاد در راه اوو انفاق در آن راه مشقاتى را متحمل مى شوند، همه به اذن خدا است .
و آيـاتـى كـه در صدر سوره واقع شده جنبه مقدمه و زمينه چينى براى بيان اين غرض رادارد، در آن آيـات بـيـان مـى كـنـد كـه اسـمـاى حسنى و صفات علياى خدا اقتضا مى كند كهبـراى بـشـر بـعـث و بـازگـشـتـى فـراهـم سـازد، تا همه به سويش برگردند و در آنبـازگـشـت اهـل ايـمـان و عـمـل صـالح بـه سـوى بـهـشـت جـاودان هـدايـت شـونـد، واهـل كـفر و تكذيب به سوى آتش ابدى رانده شوند، پس اين مطالب مقدمه چينى است براىآيـات بعد كه مى فرمايد: بايد خدا و رسول را اطاعت كنيد و بر مصائب و نيز در برابرانفاق در راه خدا خويشتن دار باشيد، بدون اينكه از منع موانع متاثر و از ملامت شماتتگرانبـيـمـى بـه خـود راه دهـيـد. و ايـن سـوره بـه شـهـادت سـيـاق آيـاتـش در مـديـنـهنازل شده .


يـسـبـح لله مـا فـى السـمـوات و مـا فـى الارض له المـلك و له الحـمـد و هـو عـلىكل شى ء قدير


.
ذكـــر پـــاره اى از اســـمـــاء حـــســـنـــى و صـــفـــات عـــليـــاىخـداىمتعال كه وجود قيامت و بعث و جزا را اقتضاء دارند
گفتار در معناى تسبيح و معناى ملك و حمد و قدرت ، و نيز اينكه مراد از آنچه در آسمان ها وزمين است شامل خود آسمان ها و زمين نيز مى شود، در سوره جمعه گذشت .
اطلاق در جمله (له الملك ) بر اطلاق ملك خدا، و عدم محدوديت آن به هيچ حد و قيدى و هيچشـرطـى دلالت دارد پس هيچ حكم نافذى غير حكم او نيست ، و او هيچ حكمى ندارد مگر آن كهطبق اراده اش نافذ است .
و همچنين اطلاق در جمله (و له الحمد) مى فهماند كه تمامى حمدهايى كه از هر حامدى سرمـى زنـد بـه او بـرمـى گـردد، بـراى ايـنـكـه حـمـد عـبـارت اسـت از ثـنـاى در بـرابـرعـمـل نـيـكـى كـه بـه اخـتيار از كسى سر زده باشد، و وقتى خلائق همه از خداست ، و امر وتـدبـيـر خـلائق هـم از او اسـت ، پـس هـيـچ ذاتـى جـمـيـل و صـفـتـىجـمـيل و عملى جميل از هيچ محمودى سرنمى زند، مگر آنكه از خدا سرزده است ، همه آفرين ومرحبا و متشكرم ها نيز ثناى خدا است .
و هـمچنين جمله (و هو على كل شى ء قدير) كه آن نيز كليت دارد، بر عموميت متعلق قدرتاو دلالت مـى كـنـد، و مـى فـهـماند قدرت او محدود به هيچ حد، و مقيد به هيچ قيد و شرطىنيست .
و وقـتـى آيـات هـمانطور كه اشاره كر ديم در مقام اثبات معاد است قهرا آيه مورد بحث بهمـنـزله مـقـدمـه اول بـراى اثـبـات مـعـاد مـى شـود، و مـى فـهـمـانـد خـداىعـزوجـل منزه از هر نقصى و هر نقطه ضعفى در ذات و صفات و افعالش است ، او مالك حكمبر هر چيز و تصرف در آن است ، هر طور كه بخواهد و اراده كند، و معلوم است كه به جزجميل اراده نمى كند، و قدرت او هر چيزى را فرا گرفته ،
پـس او مـى تـوانـد در خـلقش تصرف نموده و دوباره زنده اش سازد، همانطور كه در آغازتـصـرف كرد و ايجادش نمود، پس او مى تواند مردگان را مبعوث كند، هر طورى كه ارادهاش تعلق گرفته باشد، كه البته جز به حكمت تعلق نمى گيرد.


هو الذى خلقكم فمنكم كافر و منكم مؤ من و الله بما تعملون بصير



حـرف (فـاء) در كـلمه (فمنكم ) صرف ترتب كفر و ايمان بر خلقت را مى رساند،يـعـنـى تـنـهـا مـى فـهماند اگر خلقتى نبود كفر و ايمانى هم نبود، پس حرف مذكور نمىخـواهـد بـفـهـمـاند كفر و ايمان هم دو مخلوق خداى تعالى هستند و يا نيستند از اين جهت ساكتاست ، تنها مى خواهد بفهماند مردم بعد از آنكه خلق شدند دو دسته شدند، بعضى كافر وبعضى مومن ، و اگر كافر را اول ذكر كرد براى اينكه هميشه اكثريت با كافران است .
و حرف (من ) در دو كلمه (فمنكم ) و (و منكم ) براى تبعيض است و چنين معنا مى دهدكـه بـعـضـى از شـمـا كـافـر و بـعـضى مومنند و با جمله (و اللّه بما تعملون بصير)تـوجه داد كه تقسيم شدن مردم به دو قسم همانطور كه گفتيم حق است ، و آن دو نزد خداازيـكـديـگـر مـتـمـايـزنـد، چـون مـلاك كـفـر و ايـمـان ظـاهـر و بـاطـناعـمـال اسـت ، كـه خـدا بـه آن بـيـنـا اسـت ، نه چيزى از آن بر او پوشيده است ، و نه بهيكديگر مشتبه مى شوند.
ايـن آيـه مـقـدمه دوم براى اثبات معاد و حتميت آن است ، مى فرمايد: مردم مخلوق خدايند، و ازنـظر كفر و ايمان و اعمال خوب و بد براى او متمايزند.


خلق السموات و الارض بالحقو صوركم فاحسن صوركم و اليه المصير



مـراد از (حـق ) مـعـنـايـى خـلاف مـعـنـاى بـاطـل اسـت ، وبـاطـل ايـن اسـت كه آسمانها و زمين را بدون هدف و غرضى ثابت خلق كرده باشد، همچنانكـه در جـاى ديـگـر در نفى چنين خلقتى باطل فرمود: (لو اردنا ان نتخذ لهوا لاتخذناه منلدنـا) و نـيـز فـرمـود: (و مـا خـلقـنا السموات و الارض و ما بينهما لاعبين ما خلقناهما الابالحق و لكن اكثرهم لا يعلمون ).
معناى جمله (و صوركم فاءحسن صوركم )
و در جمله (و صوركم فاحسن صوركم ) منظور از (تصوير) قلم به دست گرفتن ونقشه كشيدن نيست ، بلكه منظور، اعطاى صورت است ، و صورت هر چيز قوام و نحوه وجودآن است ،
همچنان كه در جاى ديگر فرمود: (لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم ).
و (حسن صورت ) عبارت است از تناسب تجهيزات آن نسبت به يكديگر، و تناسب مجموعآنـها با آن غرضى كه به خاطر آن غرض ايجاد شده ، اين است معناى حسن ، نه خوشگلى وزيبايى منظر و يا نمكين بودن ، چون حسن يك معناى عامى است كه در تمامى موجودات جارىاست همچنان كه فرمود: (الذى احسن كل شى ء خلقه ).
و اگر در آيه مورد بحث تنها حسن صورت انسان ها را نام برد، شايد براى اين بوده كهمردم را توجه دهد به اينكه خلقت انسان ها طورى شده كه با بازگشت آنان به سوى خداسـازگـار اسـت ، بـراى اينكه وقتى خداى تعالى ملكى قادر على الاطلاق است ، مى تواندبـه آنـچـه مـى خـواهـد حـكـم كند، و به هر طور كه مى خواهد در آن تصرف نمايد. و او درافـعالش منزه از هر نقص و عيب ، و بلكه محمود و ستايش شده است ، از سوى ديگر مردم ازنـظـر كـفـر و ايـمـان مـختلفند، و او به اعمال آنان بينا است ، و خلقت هم لغو نيست ، بلكهبـراى آن غـايـت و هـدفـى اسـت ، پـس بـر او واجب است كه مردم را بعد از نشاءه دنيا براىنـشـاءه ديـگر مبعوث كند، براى نشاءه جاودانه و فناناپذير، تا در آن نشاءه به مقتضاىاخـتلافى كه از نظر كفر و ايمان داشتند زندگى كنند، و اين همان جزا است كه مؤ من با آنسعادتمند، و كافر شقى مى شود.
و جمله (و اليه المصير) اشاره به همين نتيجه است .


يـعـلم مـا فـى السـمـوات و الارض و يـعـلم مـا تـسرون و ما تعلنون و اللّه عليم بذاتالصدور



در ايـن آيـه شـريـفـه شبهه منكرين معاد را كه به جز استبعاد اساسى ندارد دفع مى كند،شـبـهـه آنـان ايـن اسـت كه چطور ممكن است موجودات فانى و متلاشى شده در عالم ، دوبارهبـرگـردنـد؟ بـا ايـنـكـه حـوادث عـالم و اعـمـال و صـفـاتقـابـل شمار نيست ؟ بعضى ظاهر و علنى ، و بعضى باطن و سرى است ، بعضى به چشمديده مى شود و بعضى جزو غيب به شمار مى رود؟ آيه شريفه جواب مى دهد كه خدا آنچهدر آسـمـانـهـا و زمـين است - كه آن نيز قابل شمار نيست - مى داند، و آنچه شما در باطنخود پنهان مى كنيد و آنچه علنى مى سازيد همه را مى داند.
و جـمـله (و اللّه عـليـم بذات الصدور) به گفته بعضى اعتراضى است كه به عنواندنـبـاله سـخـن آورده شد، تا شمول علم خدا به (ما تسرون ) و به (ما تعلنون ) راكاملا روشن سازد،
و مـعـنـايـش اين است كه وقتى خداى تعالى محيط به مضمرات و اسرار نهفته در سينه هاىمـردم است ، اسرارى كه خودشان هم توجهى به آنها ندارند، آن وقت چگونه ممكن است (ماتسرون ) و (ما تعلنون ) بر او پوشيده بماند.
و در جـمله (و اللّه عليم ...)، با اينكه مى توانست بفرمايد: (و هو عليم )، اگر بهجـاى ضـمـيـر، اسـم ظـاهـر را آورد، براى اين بود كه به علت حكم اشاره كرده و فهماندهباشد اگر عالم به اسرار و آشكار شما است ، براى اين است كه الله است ، و نيز براىاين بود كه قاعده اى كلى باشد تا نظير مثلى معروف همه به آن تمسك كنند.
خطاب به مشركين كه از سرنوشت اقوام گذشته عبرت بگيرند


الم يـاتـكـم نـبـوا الذيـن كـفـروا مـن قـبـل فـذاقـواوبال امرهم و لهم عذاب اليم



مـنظور از (وبال امر) آثار سوء كفر و فسق آنان است ، و منظور از امر همان كفر و آثاركفر يعنى فسق است .
از آنـجـا كـه مـقتضاى اسماى حسنى و صفات علياى مذكور در آيات قبلى اين بود كه خداىعـزوجـل بـراى مـردم مـعـادى برقرار كند، و آنان را دوباره به سوى خود برگرداند، لذالازم بـود اين مقتضا را اعلام نمايد، و نيز آنچه كه بر مردم لازم است انجام دهند، و آنچه راكـه واجـب اسـت اجـتـنـاب كنند، و خلاصه شرع و دينى را كه لازم است براى تاءمين سعادتمـعـادشـان داشـتـه بـاشـنـد، اعـلام بدارد، و چون طرق اين شرع رسالت است لذا لازم بودرسـولانـى بـر اسـاس انـذار از عـقـاب آخرت و تبشير به ثواب آن و يا بگو بر اساسانذار از خشم خدا و تبشير به رضاى او، گسيل بدارد.
در آيه مورد بحث به منظور اشاره به اين معنا سرگذشت اقوامى را به ياد مى آورد كه درزمـانـهـاى پـيـش زنـدگـى مـى كـردنـد، و نـسـبـت به دين خدا كفر ورزيدند، و به همين جهتوبـال امـر خـود را چـشـيـدنـد، و در آخـرت عـذابـى دردنـاك دارنـد، آنـگـاه از ايـن يـادآورىمـنـتـقـل مـى شـود به اينكه چرا كفر ورزيدند؟ و مى فرمايد: سبب كفرشان تكذيب رسالتبود، و سبب تكذيبشان هم انكار بعث و معاد بود.
و در آخر نتيجه مى گيرد كه پس بر مردم حاضر واجب است به خدا و رسولش و دينى كهبـر آن رسـول نازل فرموده ايمان بياورند. و مقدمه چينى هاى مذكور را با تبشير و انذارخـتـم فـرمـود، البـتـه بـه طـور اشـاره بـه آنـچه براى مؤ منين تهيه ديده كه همان بهشتجاودانه است ، و آنچه براى كفار تكذيب گر مهيا نموده كه همان آتش ابدى است .
پـس ايـنـكـه فـرمـود: (الم يـاتـكـم نـبـوا الذيـن كـفـروا مـنقـبـل ) خـطـابـش بـه مـشـركـيـن اسـت ، و مـنـظـورش از خـبـر آنهايى كه قبلا كافر شدندداستانهاى اقوام گذشته است ، چون قوم نوح و عاد و ثمود و ديگران است كه خدا به كيفرگناهان هلاكشان كرده بود،
و جـمـله (فـذاقـوا وبـال امـرهـم ) اشـاره اسـت بـه آن عـذاب بـنـيـانـكـن كه خدا بر آناننازل كرد و منصرفشان فرمود، و جمله (و لهم عذاب اليم ) اشاره است به عذاب اخروىآنان .


ذلك بانه كانت تاتيهم رسلهم بالبينات فقالوا ابشر يهدوننا...



next page

fehrest page

back page