بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 19, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

(و اسئلوا ما انفقتم و ليسالوا ما انفقوا) - ضمير جمع در كلمه (واسئلوا) به مؤ منين، و ضمير در (يسئلوا) به كفار برمى گردد، و معناى جمله مورد بحث اين است كه : اگرزنـى از شـمـا مـسلمانان به كفار پيوست ، شما نيز بايد از كفار مهريه اى كه به آن زنداده ايـد مـطـالبـه كـنـيـد، هـمچنان كه آنها مى توانند مهريه زنى را كه به شما مسلمانانپـيـوسـتـه از شـمـا مـطـالبه كنند، آيه شريفه با جمله اى ختم شده كه در آن به اين معنااشاره شده است ، كه احكام مذكور در آيه حكم خداست ، مى فرمايد: (ذلكم حكم اللّه يحكمبينكم و اللّه عليم حكيم ).


و ان فـاتـكـم شـى ء مـن ازواجـكـم الى الكـفـار فـعـاقـبـتـم فـاتـوا الذيـن ذهـبت ازواجهممثل ما انفقوا...)



معناى آيه شريفه :(و ان فاتكم شى ء من ازواجكم ...)
راغـب گـفـتـه : كـلمـه (فـوت ) بـه مـعـناى دور شدن چيزى از آدمى است ، به نحوى كهدسترسى به آن ممكن نباشد، و در آيه (و ان فاتكم شى ء من ازواجكم الى الكفار) بههـمـيـن مـعنا است و كلمه (معاقبه ) و (عقاب ) به معناى رسيدن به آخر و عاقبت هر چيزتـفسير شده ، و منظور از آن در آيه اين است كه اگر از كفار غنيمتى كه عاقبت جنگ است بهشـمـا رسـيـد. و بعضى گفته اند كه : (عاقبتم ) با اينكه از باب مفاعله است به معناى(عـقـبـتـم ) - با تشديد قاف - از باب تفعيل است . بعضى ديگر گفته اند: از عقبهبه معناى توبه گرفته شده .
و آنـچـه بـه ذهـن نزديك تر مى رسد اين است كه مراد از كلمه (شى ء) در آيه شريفهمـهـريـه باشد، و حرف من در جمله (من ازواجكم ) ابتداى غايت را برساند، و جمله (الىالكـفـار) مـتـعـلق بـاشـد بـه جـمـله (فـاتـكم ) و مراد از جمله (الذين ذهبت ازواجهم )بعضى از مؤ منين باشد، و ضمير در (انفقوا) به همانان برگردد، در نتيجه معناى آيهچـنـين باشد: و اگر از شما مهريه اى از همسران كافرتان نزد كفار مانده و از دست رفتهبـاشـد، و هـمـسـرانتان به كفار پيوسته باشند، اگر مؤ منين در جنگ به غنيمتى رسيدند،مهريه اين گونه افراد را به همان مقدارى كه از چنگشان رفته به آنان بدهند.
البته آيه شريفه به وجوهى ديگر نيز تفسير شده ، اما وجوهى است كه از فهم دور است، و به همين جهت از نقل آنها چشم پوشيديم .
(و اتـقـوا اللّه الذى انـتـم بـه مـومـنـون ) - در ايـن جمله امر به تقوى نموده ، و خداىتعالى را با صله و موصول توصيف كرده ،
تا علت لزوم تقوى را بيان كرده باشد، در نتيجه معنايش مى شود كه : از خدا پروا كنيد،براى اينكه به او ايمان داريد.
حكم بيعت زنان مؤ من با رسول خدا(ص ) و شرايط آن


يا ايها النبى اذا جاءك المومنات يبايعنك ...



ايـن آيـه شريفه حكم بيعت زنان مؤ من با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را معينمـى كـنـد، و در آن امـورى را بـر آنان شرط كرده است كه بعضى مشترك بين زنان و مرداناسـت ، مـانـنـد شـرك نـورزيـدن ، و نـافـرمـانـى نـكـردن ازرسـول خـدا (صـلى اللّه عـليه و آله وسلم ) در كارهاى نيك ، و بعضى ديگر ارتباطش بهزنـان بـيشتر است ، مانند احتراز جستن از سرقت و زنا، و كشتن اولاد، و او لاد ديگران را بهشـوهـر نسبت دادن كه اين امور هر چند به مشترك بين زن و مرد است ، و مردان هم مى توانندچنين جرائمى را مرتكب شوند، و ليكن ارتباط آنها بازنان بيشتر است ، چون زنان به حسبطـبـع عـهده دار تدبير منزلند، و زنانند كه بايد عفت دودمان را حفظ كنند، و اينها چيزهايىاسـت كـه نـسـل پـاك و فـرزنـدان حـلال زاده بـه وسـيـله آنـانحاصل مى شود.
بـنـابـرايـن ، جـمله (يا ايها النبى اذ جاءك المومنات يبايعنك ) جمله اى است شرطيه ، وجواب شرط جمله (فبايعهن و استغفر لهن اللّه ) مى باشد.
و جـمـله (عـلى ان لا يـشـركـن بـاللّه شـيـئا) شـرطاول را بـيـان مـى كند، مى فرمايد با ايشان شرط كن كه هيچ چيزى را شريك خدا نگيرند،نـه بـت ، و نـه اوثـان ، و نـه ارباب اصنام را. و اين شرطى است كه هيچ انسانى در هيچحالى از اين شرط بى نياز نيست .
(و لا يـسـرقـن ) - ايـن شـرط دوم است مى فرمايد: و نيز از شوهران و از غير شوهرانچـيـزى نـدزدنـد. و از سـيـاق اسـتفاده مى شود كه بيشتر، منظور ندزديدن از شوهران موردعنايت است . (و لا يزنين ) يعنى با گرفتن دوستان اجنبى و با هيچ كس ديگر زنا نكنند،و چـنـين نباشد كه از راه زنا حامله شوند، آن وقت فرزند حرام زاده ، را به شوهر خود ملحقسـازنـد كه اين عمل كذب و بهتانى است ، كه با دست و پاى خود مرتكب شده اند، چون زنوقـتـى بـچـه مى آورد، بچه اش بين دست و پايش مى افتد، و اين شرط غير از شرط قبلىاست كه از زنا جلوگيرى مى كرد، چون دو عمل است و دو تا نهى لازم دارد.
(و لا يعصينك فى معروف ) - در اين جمله فرموده تو را معصيت نكنند، و نفرموده خدا رامـعصيت نكنند، با اينكه معصيت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و نافرمانى نسبتبه آن جناب هم ، منتهى به نافرمانى خدا مى شود، و اين بدان جهت بوده كه بفهماند آنچهرسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) در مجتمع اسلامى سنت و مرسوم مى كند، براىجامعه اسلامى عملى معروف و پسنديده مى شود،
و مخالفت با آن در حقيقت تخلف از سنت اجتماعى و بى اعتبار كردن آن است .
از ايـن بـيـان روشـن مـى شـود كـه عـبـارت (مـعـصـيـت در مـعـروف ) عـبارتى است كه همشـامـل تـرك مـعـروف ، از قـبـيـل نـمـاز، روزه ، و زكـات مـى شـود، و هـمشـامـل ارتـكـاب منكر، از قبيل تبرج ، و عشوه گرى زنان - كه از رسوم جاهليت اولى است- مى شود.
(ان اللّه غفور رحيم ) - اين جمله بيان مقتضاى مغفرت است ، و هم حس اميد را در آن زنانتقويت مى كند.
يـاد آورى شـقـاوت و هـلاكـت ابـدى يـهـود (مـغـضـوب عـليهم ) و نهى از دوستى با آنان


يا ايها الذين امنوا لا تتولوا قوما غضب اللّه عليهم ...



مـراد از ايـن (قـوم ) يهود است كه در قرآن مجيد مكرر به عنوان (مغضوب عليهم ) ازايشان ياد شده ، از آن جمله درباره آنان فرموده : (و باءوا بغضب من اللّه ) شاهد اينكهمنظور يهود است ذيل آيه كه از ظاهر آن برمى آيد كه غير از كفار سابق الذكر است .
(قد يئسوا من الاخره كما يئس الكفار من اصحاب القبور) - مراد از آخرت ، ثواب آخرتاسـت ، و مـراد از كـفار در اين جمله همان طور كه گفتيم كفار در آيه قبلى است كه منكر خدا وقـيـامت بودند مى فرمايد: يهوديان مغضوب عليهم مانند كفار مشرك بت پرست منكر معادند.بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـته اند: مراد از اين كفار فقط مشركين مكه اند، چون الف و لام در(الكـفـار) الف و لام عهد است ، و حرف من در جمله (من اصحاب القبور) براى ابتداىغـايـت است . خداى تعالى مى خواهد در اين آيه شقاوت دائمى و هلاكت ابدى يهود را به يادمـؤ مـنـيـن بـيـاورد تـا از دوسـتـى بـا آنـان و نـشـست و برخاست با ايشان پرهيز كنند، مىفـرمـايـد: يـهـوديـان از ثـواب آخرت مايوسند، همان طور كه منكرين قيامت از مردگان خودمـايـوسـند، يعنى براى آنها وجود و حياتى قائل نيستند، چون مرگ را هيچ و پوچ شدن مىدانند.
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از كفار، معناى معروف آن نيست ، بلكه منظور همه مردگاناسـت كه در قبر نهفته شده اند، چون كلمه (كفر) به معناى ستر و نهفتن است . در نتيجهبه قول اين مفسرين معنا چنين مى شود: همانطور كه نهفته شدگان در قبر مايوسند.
بـعـضـى ديـگر گفته اند: مراد از كفار همان كفار اصطلاحى است ، و كلمه (من ) بيانيهاسـت ، و مـعـنـاى جـمـله ايـن اسـت كـه : يهوديان از ثواب آخرت مايوسند، همانطور كه كفارمدفون در قبور از ميان همه اهل قبور مايوس از آنند،
چون در آيه اى ديگر فرموده : (ان الذين كفروا و ماتوا و هم كفار اولئك عليهم لعنه اللّه).
بحث روايتى
روايـــاتـــى دربـاره زنـان مـهـاجـر، امـتـحـان ايمان آنها، بيعتشان با پيامبر(ص )، حكمازدواجبا آنها و...
در مـجـمـع البـيـان از ابـن عـبـاس روايـت آورده گـفـت :رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) در حديبيه با مشركين مكّه صلح كرد به اينكههـر كـس از اهـل مـكـه نـزد مـسـلمـانـان آيـد، بـه اهـل مـكـّه بـرگـردانـند، و هر كس از اصحابرسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) بـه مـكـّه آيـد،اهل مكّه او را به آن جناب برنگردانند، و اين صلح نامه را نوشتند و مهر كردند.
بـعـد از ايـن جريان ، زنى به نام سبيعه دختر حارث اسلميه در همان حديبيه مسلمان شد، ونزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آمد. به دنبالش شوهر كافرش - كه بنابـه روايـتـى نـامـش مـسـافـر و از قـبـيـله بـنـى مـخـزوم بـوده ، و بـهقول مقاتل ، صيفى بن راهب بوده - به طلب همسرش آمد، و عرضه داشت : اى محمد! زن مرابـه مـن بـرگردان ، چون تو شرط كردى هر كس از ما نزد تو آيد به ما برگردانى ، ومهر عهدنامه تو هنوز خشك نشده ، در همين بين بود كه آيه شريفه (يا ايها الذين امنوا اذاجـاءكـم المـومـنـات مـهـاجـرات - مـن دار الكـفـر الى دار الاسـلام - فـامـتـحـنـوهـن )نازل گرديد.
ابـن عـبـاس مـى گـويـد : امـتـحـان زنـان نـامبرده اين بود كه سوگند بخورند كه بيرونآمـدنـشـان از دار الكـفـر فـقط به خاطر محبتى بوده كه به خدا و رسولش داشته اند، نهايـنـكـه از شـوهـرشـان قـهـر كـرده بـاشـنـد، و يـا مـثـلا از زنـدگـى در فـلانمحل بدشان مى آمده ، و از فلان سرزمين خوششان مى آمده ، و يا در مكّه در مضيقه مالى قرارداشـتـه انـد، و خـواسـتـه انـد در مدينه زندگى بهترى به دست آورند، و يا در مدينه عشقمـردى از مـسـلمانان را در دل داشته اند، بلكه تنها و تنها انگيره شان در بيرون آمدن عشقبـه اسـلام بـوده . و سـوگـند را به عبارت ياد كنند به خدايى كه به جز او هيچ معبودىنـيـسـت ، مـن جـز به خاطر علاقه به اسلام از شهر خود بيرون نيامده ام سبيعه دختر حارثاسلميه اين سوگند را خورد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مهريه اى رااو ازشـوهـر كافر خود گرفته بود به شوهرش داد. مخارجى هم كه براى او كرده بود داد، وخود او را به وى رد نكرد، و عمر بن خطاب با وى ازدواج نمود.
رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هر مردى كه از طرف كفار به مدينه مى آمد بهكفار پس مى داد،
ولى زنـان را نـگـه مـى داشـت تـا امـتـحـان كـنـد، بعد از امتحان مهريه شان را به همسرانكافرشان مى رسانيد.
سـپـس مـى گـويـد: زهـرى گـفـتـه اسـت : وقـتـى ايـن آيـهنـازل شـد، كـه در آن مى فرمايد: (و لا تمسكوا بعصم الكوافر) عمر بن خطاب دو تااز زنان خود را كه در مكّه و مشرك بودند، طلاق گفت ، يكى از آن دو قرينه (و يا قريبه )دخـتـر ابـى امـيـه بن مغيره بود كه بعد از طلاق عمر، معاويه بن ابى سفيان با او ازدواجكـرد، و هـر دو در مـكـّه بـودنـد، و مـشـرك مـى زيـسـتـنـد. و ديـگرى ام كلثوم دختر عمرو بنجرول خزاعى ، مادر عبداللّه بن عمر بود كه بعد از طلاق عمر ابو جهم بن حذاقه بن غانمكه يكى از مردان قبيله خزاعه بود با وى ازدواج نموده ، و مشرك در مكّه زندگى كردند.
از آن جمله (اروى ) دختر ربيعه بن حارث بن عبد المطلب ، همسر طلحه بن عبيد اللّه بودكـه اسـلام بين آن دو جدايى انداخت ، چون فرموده بود: (و لا تمسكوا بعصم الكوافر)طـلحـه مـسـلمـان شـد، و مـهـاجـرت كـرد، واروى هـمـچـنـان در مـكـّه نـزدفـاميل خود بماند، ولى چيزى نگذشت كه مسلمان شد، و بعد از طلحه شوهر اولش خالد بنسـعـيـد بـن عـاص بـن امـيـه با او ازدواج نمود. البته وى نيز از آن زنانى بود كه از مكّهفـرار كـرد و بـه سـوى رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) بـه مـديـنـه آمـد، ورسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسلم ) او را نگه داشت ، و پس از چندى او را به عقدخالد در آورد.
يـكـى ديـگـر اميه دختر بشر بود كه در مكّه همسر ثابت بن دحداحه بود، و مسلمان شد و ازمـكـّه بـه سـوى مـديـنـه فـرار كـرد، چـون شـوهـرش در آن ايـام كـافـر بـود.رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) او را نـگـه داشـت و بـه عـقـدسـهـل بـن حـنـيـف در آورد، و از سـهـل داراى فـرزنـدى بـه نـام عـبـداللّه بـنسهل شد.
بـاز مـى گـويـد: شـعـبـى گـفـتـه : (يـكـى ديـگـر) زيـنـب دخـتـررسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) همسر ابو العاص بن ربيع بود، كه مسلمانشـد، و خود را در مدينه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) رسانيد، و شوهرشابـو العاص مشرك و كافر در مكّه بماند، و پس ‍ از چندى به مدينه آمد، و زينب به او امانداد، و سـرانـجـام مسلمان شد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) همسرش را به اوبرگردانيد.
و از جـبـائى نـقل مى كند گفته : در مواد صلح نامه حديبيه بيش از اين نيامده بود كه اگرمـردى از كـفـار مـكـّه بـه مـديـنـه آمـد بـايـد مـسـلمـانـان او را بـهاهـل برگردانند، و نامى از زنان برده نشده بود، و به همين جهت وقتى ام كلثوم دختر عقبهبن ابى معيط مسلمان شد، و به مدينه مهاجرت كرد،
دو بـرادرش بـه مـديـنـه آمـدنـد، و از رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) خواستندخواهرشان را به ايشان رد كند، حضرت فرمود شرط ميان ما و شما در خصوص مردان بود،و به همين دليل ام كلثوم را به ايشان نداد.
مـؤ لف : ايـن مـعانى در روايت ديگر از طرق اهل سنت وارد شده ، و بسيارى از آن روايات راسـيـوطـى در تـفـسـير الدر المنثور خود آورده و نيز داستان امتحان اين گونه زنان ، و برنگرداندن آنان به كفار، و دادن مهريه هايشان را به شوهرانشان در تفسير قمى آمده .
چند روايت درباره ازدواج با زنان كافر
در آن تفسير مى گويد: زهرى گفته : و اما زنانى كه از حوزه اسلام گريختند و به كفارپـيـوسـتـنـد، مـجموعا شش نفر بودند : 1 - ام الحكم دختر ابى سفيان كه همسر عياض بنشـداد فـهرى بود 2 - فاطمه دختر ابى اميه بن مغيره ، خواهر ام سلمه كه همسر عمر بنخـطـاب بـود، و داسـتـانـش چـنـيـن بـود كه وقتى عمر بن خطاب خواست مهاجرت كند فاطمهحـاضـر نـمـى شـد، و در آخـر از دين اسلام برگشت و در مكّه باقى ماند 3 - بروع دخترعـقـبـه هـمسر شماس بن عثمان 4 - عبده دختر عبد العزى بن فضله بود كه همسر عمرو بنعـبـدود بـود 5 - هـنـد دخـتـر ابـى جـهـل بـن هـشـام ، هـمـسـر هـشـام بـن عـاص بـنوائل 6 - كـلثـوم دخـتـر جـرول ، هـمـسـر عـمـر كـهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مهريه هاى اين زنان را از غنيمت به شوهرانشانداد، و شوهرانشان ، آن مهريه را به همسران سابق خود رساندند.
چند روايت درباره ازدواج با زنان كافر
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از زراره از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:سـزاوار نـيـسـت مـسـلمـان بـا اهـل كـتـاب ازدواج كـنـد. عـرضـه داشتم فدايت شوم ! حرمت اينعمل در كجاى قرآن است . فرمود (ولا تمسكوا بعصم الكوافر).
مـؤ لف : ايـن روايـت بر اين اساس درست است (امساك بعصم ) عموميت داشته باشد و درنكاح دائمى ، هم شامل حدوث آن باشد، و هم شامل بقائش .
و نـيـز در همان كتاب است كه زراره از امام باقر (عليه السلام ) معناى آيه (و المحصناتمـن الذيـن اوتـوا الكـتـاب مـن قـبـلكـم ) را پرسيد، فرمود: اين آيه به وسيله آيه (و لاتمسكوا بعصم الكوافر) نسخ شده .
مـؤ لف : شـايـد مـراد از نسخ آيه مذكور به وسيله آيه (و لا تمسكوا...) اين باشد كهآيـه سـوره مـائده يـعـنـى آيـه (و المـحـصنات من الذين اوتوا الكتاب ) ازدواج با زناناهـل كـتـاب هـم بـه طـور دائم را شـامـل مى شده و هم به طور متعه را، و آيه (و لا تمسكوابـعـصـم الكوافر) تنها نكاح دائم با آنان را نسخ كرده و اما نكاح متعه آنان همچنان برجـواز خـود بـاقـى اسـت . و بـنابراين ، پس منظور از نسخ ، نسخ اصطلاحى نيست ، بلكهمـنـظـور تخصيص است ، و چطور مى تواند نسخ اصطلاحى باشد با اينكه آيه مورد بحثقـبـل از آيـه سـوره مـائده نـازل شـده ، و مـعـنـا نـدارد آيـه اى كـه قـبـلانـازل شـده ، آيـه اى را كـه بـعـدا نـازل خـواهـد شـد نـسـخ كـنـد. خـواهـى گـفـتاشـكـال در تـخـصـيـص ‍ هـم وارد اسـت . مـى گـويـيـم : خـيـر، آيـه اى كـه قـبـلانازل شده تنها يك قسم نكاح با زنان اهل كتاب را حرام مى كرده ، و آن نكاح دائمى بوده ،و آيـه سـوره مـائده آن قـسـم ديـگرش را حلال كرده . علاوه بر اين ، آيه مائده در زمينه منتگذارى نازل شده ، و خواسته است گشايشى به كار مومنان بدهد، و آيه اى كه چنين زمينهاى دارد قابل نسخ نيست .
تـــوضـــيـــحـــى دربـاره جـمـع بـيـن آيـه :(و لا تـمـسـكـوا بعصم الكوافر) و آيه(والمحصنات من الذين و اوتوا الكتاب ...)
و در مـجـمـع البيان در ذيل آيه (و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب ) مى گويد: ابىالجـارود از امـام ابـى جـعـفـر (عليه السلام ) روايت كرده كه اين آيه به وسيله آيه (و لاتنكحوا المشركات حتى يومن و نيز به وسيله آيه (و لا تمسكوا بعصم الكوافر) نسخشده است .
مؤ لف : اين روايت غير از ضعف راوى اش از يك جهت ديگر ضعيف است ، و آن اين است كه آيه(و لا تـنـكـحـوا المـشـركـات ...)، تنها شامل زنان مشرك از بت پرستان مى شود، و آيهشـريـفـه (و المـحـصـنـات ...) ايـن مـعـنـا را افـاده مـى كـنـد كـه ازدواج بـا زنـاناهـل كـتاب جائز است ، و بين اين دو آيه منافات و معارضه اى نيست تا يكى از آن دو ناسخديگرى باشد. ما در سابق درباره نسخ شدن آيه (و المحصنات ...) به وسيله آيه (ولا تـمـسـكـوا بـعـصـم الكـوافـر) بحث كرديم ، و در تفسير آيه (و المحصنات من الذيناوتوا الكتاب من قبلكم ) نيز مطالبى گذشت كه مفيد مطالب اين بحث است .
و در تـفـسـيـر قـمـى در روايـت ابـى الجـارود از امـام ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه درذيـل جـمـله (و ان فـاتكم شى ء من ازواجكم ) فرمود: يعنى اگر زنانى از شما مسلمانانبه طرف كفارى كه با آنان عهدنامه نوشته ايد رفتند، مهريه آنان را از ايشان بگيريد،و اگـر از زنـان كـفـار افـرادى بـه شـمـا پـيـوسـتند، شما هم مهريه آنان را به شوهرانكافرشان بدهيد. اين حكم خداى شما است كه در بينتان مقرر نموده .
مؤ لف : از ظاهر حديث برمى آيد كه امام (عليه السلام ) خواسته است كلمه (شى ء) رابه (زن ) تفسير كند.
روايـــاتـــى دربـاره بيعت زنان با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و بيان شروطآن
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از ابان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:بـعـد از آنـكـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليه و آله وسلم ) مكّه را فتح كرد با مردان بيعتفـرمود. سپس زنان آمدند تا بيعت كنند، خداى تعالى اين آيه را فرستاد (يا ايها النبىاذا جـاءك المـومـنـات يـبـايـعـنـك ...). هـنـد گـفـت : خـدا شـرط كـرده كـه اولاد خـود را بـهقتل نرسانيم و ما اين كار را كرده ايم ، بچه هايى را بزرگ كرديم و بعد كشتيم . ام حكيمدخـتـر حـارث بـن هـشـام هـمـسـر عـكـرمـه بـن ابـى جـهـل هـم عـرضـه داشـت : يـارسـول اللّه ! مـعـروفـى كـه خـدا شـرط كـرده تـو را در مـورد آن مـعـصـيـت نـكـنيم ، چيست ؟فـرمـود:اسـت كـه لطـمـه بـه صورت نزنيد، و چهره خود را نخراشيد، و موى خود مكنيد، وگـريـبـان چـاك نـكـنـيـد، و جـامـه سـيـاه نـپـوشيد، و صدا به واويلا بلند نكنيد. زنان مكّهپذيرفتند، وبا آن جناب بر طبق اين شرايط بيعت كردند.
هـنـد پـرسيد: چه جور بيعت كنيم ، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: من بازنـان مـصـافـحـه نـمـى كـنـم ، لذا دسـتور داد قدحى آب آوردند، خودش دست در آب نهاد، وبيرون آورد و فرمود حال دست خود را در اين آب كنيد.
مـؤ لف : روايـات در ايـن مـعـانـى بـسـيـار زيـاد وارد شـده ، هم از طرق شيعه و هم از طرقاهل سنت .
و در تـفـسير قمى به سند خود از عبداللّه بن سنان روايت آورده كه گفت : من از امام صادق(عـليـه السـلام ) از مـعـنـاى جـمـله شـريـفـه (و لا يـعـصـيـنـك فـى مـعـروف )سـوال كـردم ، فرمود: معروف همان امورى است كه خداى تعالى بر زنان واجب كرده ، مانندنماز و زكات و هر عمل خير ديگرى كه به ايشان دستور داده .
مولف : اين روايت شاهد رواياتى است كه (معروف ) را تفسير مى كرد به اينكه لطمهبـه صـورت نـزنـيـد، و چه نكنيد و چه نكنيد، و در بعضى از آنها آمده كه فرمود: و عشوهگـرى هاى دوران جاهليت را ترك كنيد. و همه اينها از باب اشاره به بعضى از مصاديق آناست .
سوره صف مدنى است و چهارده آيه دارد
سوره صف آيات 9 - 1


بـسـم اللّه الرحـمـن الرحـيـم سـبـح لله مـا فى السموات و ما فى الارض و هو العزيزالحـكـيم (1) يا ايها الذين امنوا لم تقولون ما لا تفعلون (2) كبر مقتا عند اللّه ان تقولوا مالا تـفـعـلون (3) ان اللّه يـحب الذين يقتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص (4) و اذقـال مـوسـى لقـومـه يـاقـوم لم تـوذونـنـى و قـد تـعـلمـون انـىرسـول اللّه اليـكـم فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم و اللّه لا يهدى القوم الفاسقين (5) و اذقال عيسى بن مريم يبنى اسرئيل انى رسول اللّه اليكم مصدقا لما بين يدى من التورئهو مبشرا برسول ياتى من بعدى اسمه احمد فلما جاءهم بالبينات قالوا هذا سحر مبين (6)و من اظلم ممن افترى على اللّه الكذب و هو يدعى الى الاسلم و اللّه لا يهدى القوم الظالمين(7) يـريـدون ليطفوا نور اللّه بافوههم و اللّه متم نوره و لو كره الكفرون (8) هو الذىارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون (9).



ترجمه آيات
بـه نـام خـداى رحـمـان رحـيـم ، آنـچـه در آسمانها و آنچه در زمين است براى خدا تسبيح مىگويد و او خدايى عزيز و حكيم است (1).
هـان اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورده ايـد چـرا چـيـزهـايـى كـه خـودعـمـل نـمـى كـنـيـد بـه مردخشم بزرگى نزد خدا منتظر شما است اگر بگوييد آنچه را كهعمل نمى كنيد (3).
مـحـقـقـا خـدا دوسـت مـى دارد كـسـانى را كه در راه او به صف كارزار مى ايستند تو گويىبنيانى ساخته شده از قلعند (4).
و چـون مـوسـى بـه قـوم خـود گـفـت : هـان اى قـوم چـرا مـرا آزار مـى دهيد بامى دانيد كه منفـرسـتـاده خـدا بـه سـوى شـمايم پس وقتى مردم از راه حق منحرف شدند خدا دلهايشان رامـنـحرف كرد (انحراف ظاهريشان را به انحراف باطنيشان سرايت داد) و خدا مردم فاسق راهدايت نمى كند (5).
و چـون عيسى بن مريم به بنى اسرائيل گفت : من فرستاده خدا به سوى شمايم در حالىكه كتاب آسمانى قبل از خود يعنى تورات را تصديق دارم و به آمدن رسولى بعد از خودمكـه نـامـش احمد است بشارت مى دهم ولى همين كه آيات روشن برايشان آورد گفتند سحرىاست آشكار (6).
و چـه كـسى ستمكارتر است از كسى كه دروغ را بر خدا افتراء ببندد با اينكه به سوىاسلام دعوت مى شود و خدا مردم ستمكار را هدايت نمى كند (7).
مـى خـواهـنـد نور خدا را با دهانهايشان خاموش كنند و خدا تمام كننده نور خويش است هر چندكه كافران كراهت داشته باشند (8).
او كسى است كه رسول خدا را به هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه اديان غلبه دهدهر چند كه مشركين كراهت داشته باشند (9).
بيان آيات
اشاره به مطالب اين سوره مباركه
اين سوره ، مؤ منين را ترغيب و تحريك مى كند بر اينكه در راه خدا جهاد نموده ، با دشمناندين او كارزار نمايند. و خبر مى دهد كه اين دين نورى است درخشان از جانب خداى سبحان كهكفار اهل كتاب مى خواهند آن را با دهان خود خاموش كنند، ولى خدا نور آن را تمام مى كند، هرچـنـد كـه كافران كراهت داشته باشند، و دين خود را بر تمامى اديان غلبه مى دهد هر چندكـه مـشـركين نخواهند. و اين پيغمبرى كه به وى ايمان آورده اند فرستاده اى است از طرفخـداى سـبـحـان ، او را فرستاده تا هدايت باشد، و دين حق را به شما برساند، و اين هماناسـت كـه عـيـسـى بـن مـريـم (عـليـهـمـاالسـلام ) بـنـىاسرائيل را به آمدنش بشارت داد.
پـس بـر مـؤ مـنـيـن اسـت كـه كـمـر هـمـت بـر اطـاعـتـش بـبـنـدنـد، و آنـچـه امـر مـى كـنـدامـتـثـال كـنـنـد، و در راه خـدا جـهـاد نـمـوده ، خدا را در دينش يارى كنند، تا خداى تعالى بهسـعادت آخرتشان رسانيده ، ياريشان كند، و در دنيا فتح و پيروزى نصيبشان كند، و بردشمنانشان غالب و مسلط نمايد.
و نـيـز بـر مـؤ مـنـيـن اسـت كـه هـرگـز آنـچـه را كـه خـودعـمل نمى كنند به ديگران نگويند، و در آنچه وعده مى دهند تخلف ننمايند، كه اين گونهاعمال ايشان را مستوجب خشمى از خدا نموده ، رسول را آزار مى دهد. و خطر را هم دارد كه خدادلهايشان را منحرف سازد، همان طور كه با قوم موسى (عليه السلام ) چنين كرد، چون باايـنـكـه مـى دانـستند آن جناب رسول خدا به سوى ايشان است ، مع ذلك آزارش ‍ دادند. و خدامردم ستمكار را هدايت نمى كند.
اين سوره به شهادت زمينه آياتش در مدينه نازل شده است .


سبح لله ما فى السموات و ما فى الارض و هو العزيز الحكيم



تـفسير اين آيه در سوره حشر گذشت . و اگر سوره مورد بحث را با تسبيح و تنزيه خدااز هـر نـقص آغاز كرده براى اين است كه در اين سوره سخن از بديها و توبيخ مؤ منين بهمـيـان آمـده كـه چـرا چـيـزى را مـى گـويـنـد كـه خـودعـمـل نـمـى كـنـنـد، و آنـگـاه تهديدشان كرده به اينكه اگر به خود نيايند، دچار خشم خداگشته ، و خدا دلهاى تبهكاران را منحرف مى سازد.
مـــقـــصـــود از خـــطـــاب تـــوبـــيـــخـــى : (چـــرا مـــى گـــويـــيـــد آنـــچـــه راكـهعمل نمى كنيد) با توجه به سياق و زمينه كلام


يا ايها الذين امنوا لم تقولون ما لا تفعلون



كلمه (لم ) مخفف كلمه (لما) است ، و حرف (ما) در آن استفهامى است ، و حرف (لام) بـراى تـعـليل است . و گفتار آيه در زمينه توبيخ است ، مى خواهد مؤ منين را به خاطرايـنكه بدانچه مى گويند عمل نمى كنند توبيخ كند. و اينكه بعضى از مفسرين گفته اند(مراد از جمله (اى كسانى كه ايمان آورده ايد) منافقين هستند و آيه شريفه اين طائفه راسـرزنـش مى كند، نه مؤ منين را، زيرا مؤ منين از نظر قرآن محترمند) درست نيست ، و نبايدبـه آن گوش فرا داد، براى اينكه قرآن پر است از آياتى كه مؤ منين را توبيخ و عتابمـى كـنـد، مـخـصـوصـا آيـاتـى كـه دربـاره جـنـگـهـا و مـتـعـلقـات آننـازل شـده ، از قـبـيل آيات راجع به جنگ احد، احزاب ، حنين ، صلح حديبيه و جنگ تبوك ، ومـسـاءله انـفـاق در راه خـدا و امـثـال آن . و مـؤ مـنـين صالح اگر صالح شدند و جلالت قدريـافـتـنـد، بـه خاطر همين توبيخ ‌ها بوده كه خداى تعالى از آنان نمود، و به وسيله بهتدريج تربيتشان كرد، و گرنه صلاح نفسانى و جلالت قدر را از پيش خود در نيافتند.
و مورد توبيخ در آيه مورد بحث هر چند بر حسب ظاهر لفظ آيه مطلق است ، و در خصوصتـخـلف كـردار از گـفتار و خلف وعده ، و نقض عهد است ، و درست هم هست ، چون وقتى ظاهرانسان موافق باطنش نشد، همه اين اعمال از او سر مى زند،
و ليـكـن سـيـاق و زمـيـنه آيات مورد بحث كه آيه (ان اللّه يحب الذين يقاتلون فى سبيلهصـفـا) در آن قـرار گـرفـتـه ، و آيـه (يـا ايـهـا الذيـن امـنـواهـل ادلكـم على تجاره ) در آيات بعد از آن واقع شده ، و همچنين آياتى نظير اينها كه درآن اسـت مـى فـهـمـانـد كـه گـويـا بـعـضـى از مـومـنـيـنقـبـل از جنگ وعده پايدارى داده بودند كه به هيچ وجه پشت به جنگ نكنند، و پا به فرارنـگذارند و يا از بيرون شدن براى جنگ تثاقل نورزند، و يا از انفاق در تهيه ابزار جنگبـراى خـود و ديـگـران مـضـايـقـه نـنـمـايـنـد، ولى در مـوقـععمل خلف وعده كرد ه اند.


كبر مقتا عند اللّه ان تقولوا ما لا تفعلون



كـلمـه (مـقـت ) بـه مـعـنـاى خـشـم شـديـد اسـت . آيـه مـى خـواهـد مـضـمـون آيـه قـبـلى راتعليل كند، و بفرمايد: خداى تعالى از همه اعمال انسان بيش از همه از اين عملش سخت بهخـشـم مـى آيد كه چيزى را بگويد كه بدان عمل نمى كند، چون اين خود از نشانه هاى نفاقاسـت . البـتـه بـايـد تـوجـه داشـت ايـن كـه انـسـان چـيـزى را بـگـويـد كـه بـدانعـمـل نـمـى كـنـد، غير از آن است كه عمل نكند به آنچه كه گفته است ، (گاهى مى شود كهانسان موفق نمى شود بدانچه قبلا گفته عمل كند، و يا رسما خلف وعده مى كند، و گاه مىشـود كـه از اول كـه وعـده مـى دهـد، بـناى عمل نكردن به آن را دارد، قسم دوم نفاق است نهاولى ) چـون قـسـم اول نـاشـى از ضـعـف اراده و سـسـتـى هـمـت اسـت كـه البته خود يكى ازرذائل اخلاقى ، و منافى با سعادت نفس انسانى است ، چون خداى تعالى سعادت نفس بشررا بـر ايـن اسـاس تـاءمـيـن نـمـوده كـه بـه اخـتـيـار خـوداعـمـال خـير كند و حسناتى كسب نمايد، و كليد كسب اين حسنات داشتن عزم راسخ و همت بلنداسـت ، و اگـر ديـديـم كـسـى وعـده مـى دهـد ولى در مـقـامعمل سست مى شود، و خلف وعده مى كند، مى فهميم كه مردى سست عنصر و ضعيف الاراده است، و از چنين انسانى اميد خير و سعادت نمى رود.


ان اللّه يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص


كلمه (صف )- بنابه گفته راغب - به معناى اين است كه چند چيز، مثلا چند نفر انسان و يا درخت ، درخطى مستقيم قرار بگيرند. اين كلمه در آيه شريفه و در همه جا مصدرى است كه معناى اسمفاعل را مى دهد، و به همين جهت است كه جمع بسته نمى شود. و اگر منصوب آمده براى ايناست كه حال از ضمير فاعل در جمله (يقاتلون ) مى باشد. و معناى آيه اين است كه : خدادوست مى دارد كسانى را كه در راه او قتال مى كنند،
در حالى كه به صف ايستاده اند.
كلمه (بنيان ) به معناى بناء، و كلمه (مرصوص ) به معناى ساختمانى است كه بارصاص محكم كارى شده ، به طورى كه در مقابلعوامل انهدام ، مقاوم باشد.
ايـن آيـه شـريـفه جنبه تعليل را دارد - البته با دلالت التزامى - و توبيخ قبلى راتعليل مى كند. به اين بيان كه وقتى خداى تعالى از مقاتلان آن كسانى را دوست مى داردكه چون كوه ايستادگى كنند، قهرا از مقاتلاتى كه وعده پايدارى مى دهند، ولى پايدارىنمى كنند و پا به فرار مى گذارند، خشمگين خواهد بود.
اشاره به نهى مسلمانان از ايذاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم


و اذ قـال مـوسـى لقـومـه يـا قـوم لم تـوذونـنـى و قـد تـعـلمـون انـىرسول اللّه اليكم ...



ايـن آيـه شـريـفـه بـه طـور اشـاره مـى فـهـمـانـد كـه بـنـىاسـرائيـل بـا لجـاجـت خـود رسـول خـدا. حـضـرت موسى را آزار داده بودند، تا جايى خداىتعالى به كيفر اين رفتارشان دلهايشان را منحرف ساخت . و اين خود نهيى است براى مؤمـنـيـن از ايـن كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را اذيت كنند، و كارشان بدانجاانجامد كه كار قوم موسى بدانجا كشيد، و دلهايشان منحرف گشت ، همچنان كه در آيه زيربـه طـور صـريـح روى سخن به امت اسلام نموده ، مى فرمايد: (ان الذين يوذون اللّه ورسوله لعنهم اللّه فى الدنيا و الاخره و اعد لهم عذابا مهينا).
و آيـه مـورد بحث بدان جهت كه نهيى الزامى در آن هست ، در معناى آيه (يا ايها الذين امنوالا تكونوا كالذين اذوا موسى فبراه اللّه مما قالوا و كان عند اللّه وجيها يا ايها الذين امنوااتقوا اللّه و قولوا قولا سديدا) مى باشد.
اين دو آيه از سوره احزاب كه در مقام تبرئه موسى (عليه السلام ) است ، دلالت دارد برايـنـكـه مـنـظـور از اذيـت آن جـنـاب بـه عـمـلى كـه خـدا او را از آنعـمـل تبرئه نموده ، نافرمانى خود بنى اسرائيل نسبت به دستورات وى ، و بيرون شدناز اطـاعـت آن جـنـاب نـبوده ، چون اگر اين طور بود معنا نداشت خدا آن جناب را تبرئه كند،پس يقينا بنى اسرائيل به آن جناب نسبت ناروايى داده بودند،
كه مايه آبروريزى آن جناب مى شده ، و او از اين تهمت آزرده شده ، و خدا از آن تبرئه اشكـرده . آيـه بـعـد هم كه فرمود: (از خدا پروا كنيد، و سخن سنجيده بگوييد) مؤ يد اينمعنا است .
بـاز مـؤ يـد ايـن احـتـمـال كـه بـنـى اسـرائيـل بـه مـوسى (عليه السلام ) و امت اسلام بهرسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) تهمت زده بودند، و آيه مورد بحث به مسلمانانمـى فـرمايد مانند بنى اسرائيل نباشيد، اين است كه خداى تعالى در همان سوره به پارهاى از مـصـاديـق ايـذاى زبـانـى و عـملى اشاره نموده ، مى فرمايد: (يا ايها الذين امنوا لاتـدخـلوا بـيوت النبى الا ان يوذن لكم الى طعام غير ناظرين انيه و لكن اذا دعيتم فادخلوافـاذا طـعـمـتـم فانتشروا و لا مستانسين لحديث ان ذلكم كان يوذى النبى ... و اذا سالتموهنمـتـاعـا فـاسـالوهـن مـن وراء حـجـاب ... و مـا كـان لكـم ان تـوذوارسول اللّه و لا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا ان ذلكم كان عند اللّه عظيما.
پـس تا اينجا به دست آمد كه در جمله (و اذ قال موسى لقومه ) اشاره اى است به نهىمـسـلمـانـان از ايـذاى رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله وسـلم )، بـه زبـان وعـمـل ، بـا عـلم بـه ايـنـكـه رسـول خـدا اسـت . هـمـچـنـان كـهذيـل آيـه هـم كـه سـخن از انحراف قلوب دارد، نوعى تخويف وتهديد مسلمين است به ايذاىرسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) فـسـقـى اسـت كـه چـه بسا به انحراف دلهابينجامد.
مـــعــنـاى جـمـله (فـلمـا زاغـلوا ازاغ الله قـلوبـهـم ...) و بـيـان اينكه مقصود از ازاغهواضلال خداوند چيست
(فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم و اللّه لا يهدى القوم الفاسقين ) - ماده (زيغ ) كهكـلمـه (زاغـوا) مـاضـى ثـلاثـى مـجـرد و كـلمـه (ازاغ ) مـاضـى بـابافـعـال آن اسـت ، بـه مـعـنـاى مـنحرف كردن از استقامت است كه لازمه اش انحراف از حق بهسوى باطل است .
و (ازاغـه كـردن خداى تعالى ) به اين است كه رحمت خود را از صاحبان چنين دلى دريغداشـتـه ، هـدايـت خـود را از آنـان قـطـع كـنـد، چـون ازتـعـليـل ، مـعـنـا بـه خـوبـى اسـتـفـاده مـى شـود، بـراى ايـنـكـه ازاغـه خـدا راتعليل كرده به هدايت نكردن . البته بايد توجه داشت كه اين ازاغه ابتدايى نيست ،
بـلكـه بـر سـبـيـلمـجـازات اسـت ، زيـغ خـود آنـان را تثبيت كردن است ، چون فسق آنان سبب اين مجازات شده ،هـمـچـنـان كـه گـمـراه كـردن خـدا هـم هـيـچ وقـت ابـتـدايـى نـيـسـت . و ايـنـكـه فـرمـوده :(يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفاسقين ) به خوبى گوياى اينحـقـيـقـت كـه گـمـراه كـردن خـدا بـه وسـيله قرآن كريم از باب مجازات فاسقان به خاطرفسقشان است ، و گرنه ساحت خداى عزوجل منزه از آن است كه ابتدائا و بدون جرم كسى راازاغه و اضلال كند.
از ايـنـجـا فـسـاد اين گفتار روشن مى شود كه بعضى گفته اند: مراد از جمله (ازاغ اللّهقـلوبـهـم ) ازاغـه از ايـمـان نيست ، براى اينكه اولا خداى تعالى كسى را از ايمان ازاغهنـمـى كـنـد. و ثـانيا اگر منظور از آن را ازاغه از ايمان بدانيم ، كلام از فايده ساقط مىشود، چون اگر مسلمانى از ايمان ازاغه شد، ديگر مسلمان نيست ، و معنا ندارد به يك كافربگويند خدا او را به جرم اينكه كافر شده كافر مى كند.
وجـه فـسـادش اين است كه دليل اولش به طور مطلق صحيح نيست ، و نمى توان گفت بهطـور كـلى هـيـچ كفرى مستند به خدا نيست ، آنچه بر خدا جائز نيست اين است كه بنده اى راابـتـدائا و بـدون هـيچ جرمى از نعمت ايمان محروم كند، و يا از راه راست گمراه سازد، و امابـه عـنـوان مـجـازات چـرا جـايـز نـبـاشـد؟ بـا ايـنـكـه بـرگـشـت مـعـنـاى چـنـيـن ازاغـه واضلال ، در حقيقت به اين است كه خدا رحمت خود را از چنين كسى دريغ ندارد، و هدايت خود رااز او قطع كند، به خاطر اينكه بنده با فسق و اعراض از رحمت او خود را از لياقت رحمت وهـدايـت انـداخـتـه اسـت ، و چـنـيـن مـجـازاتـى را نـه عـقـل مـنـع مـى كـنـد و نـهنقل .
و دليـل دومـش كـه گـفـت (كلام از فايده داشتن ساقط مى شود) به هيچ وجه درست نيستبراى اينكه آنچه از زيغ منسوب به خود بنده است آن مقدارى است كه به خاطر فسقى كهدارد در دلش پيدا مى شود، و سبب حد معينى از كفر مى گردد، و آنچه كه به خدا نسبت دادهمـى شـود تـثـبـيـت و پا بر جا كردن اين كفر در قلب بنده است پس زيغ بنده از ايمان بهخـاطـر فـسـق و پـديـد آمـدن كـفـر در دلش ‍ مـطـلبـى اسـت و تـثـبـيـت كـفـر دردل او بر طريق مجازات مطلبى ديگر است .
دو بـــخـش دعـوت و رسـالت عـيـسـى (عـليـه السـلام ) تـصـديـق پيامبر پيش از خود، وبشارتبه آمدن پيامبر بعد از خود


و اذ قـال عـيـسـى بـن مـريـم يـا بـنـى اسـرائيـل انـىرسـول اللّه اليـكـم مـصـدقـا لمـا بـيـن يـدى مـن التـوريـه و مـبـشـرابرسول ياتى من بعدى اسمه احمد



در آغـاز كـلام گـفـتـيـم كـه ايـن آيـه و آيـه قـبلى اش و سه آيه بعدش در مقام اين است كهرسـالت و نـبوت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را كه نزد مردم با ايمان مسلماست ، براى سايرين مسجل سازد و بفهماند كه آن جناب را با هدايت و دين حق فرستاده تابـر هـمـه اديـان غـلبـه اش دهـد، هـر چـنـد كـه كـافـران ازاهـل كتاب را خوش نيايد، و نيز دينى كه او آورده نورى ساطع از طرف خداى تعالى است ،و مـشـركين مى خواهند آن را با دهنهايشان خاموش كنند، در حالى كه خدا نور خود را تمام مىكند، هر چند كه مشركين را خوش ‍ نيايد.
پس بر مومنين است كه او را با اينكه مى دانند فرستاده خدا به سويشان است ، آزار ندهند،بـلكـه يـارى اش كـنند، و در راه پروردگارشان و براى احياى دين او و نشر كلمه توحيدجهاد كنند.
از ايـنـجـا مـعـلوم مـى شـود كـه جـمـله (و اذ قـال عـيـسـى بـن مـريـم يـا بـنـىاسـرائيـل ...) بـه مـنـزله مـقـدمـه و زمـيـنـه چـينى است براى مطلب بعدى كه مى فرمايد:رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرستاده اى است مبشر كه عيسى (عليه السلام )بـه آمـدنـش بـشـارت داده ، و او كـسـى كـه خـداى تـعـالى او را بـه هـدايـت و ديـن حـقگسيل داشته ، و دين او نورى كه مردم با آن راه سعادت را مى يابند.
و ايـن مـطـلبـى كـه قرآن كريم از عيسى (عليه السلام ) حكايت كرده ، كه فرمود اى بنىاسـرائيـل مـن فـرسـتـاده خـدا بـه سـوى شـمـايـم ، و تـورات را كـهقـبـل از مـن نازل شده تصديق دارم ، و من اين بشارت را آورده ام ، كه بعد از من رسولى مىآيـد بـه نـام احـمـد، خـلاصـه دعـوتـى اسـت كـه آن جـنـاب داشـتـه . نـخـست با جمله (انىرسـول اللّه اليكم ) اصل دعوت خود را اعلام داشته ، اشاره مى كند به اينكه هيچ شانىو پستى و امتيازى به جز اين ندارد، كه حامل رسالتى از طرف خدا به سوى ايشان است ،و آنـگاه متن رسالت خود را شرح مى دهد تا رسالت خود را ابلاغ كرده باشد، مى گويد:(مـصـدقـا لمـا بـيـن يـدى مـن التـوريـه و مـبـشـرابـرسـول ...)، هم نبوت و كتاب قبل از خودم را تصديق مى كنم و هم از نبوت بعد از خودخبر مى دهم .
پس اينكه گفت (مصدقا لما بين يدى من التوريه ) اين معنا را بيان مى كند كه دعوتشمـغـايـر بـا ديـن تـورات ، و مـنـاقض با شريعت آن دين نيست ، بلكه آن را تصديق دارد، واحـكامش را نسخ نمى كند، مگر اندكى را. و تازه نسخ ، معنايش مناقضت نيست ، بلكه معنايشاين است كه از سرآمد عمر منسوخ خبر مى دهد، و خلاصه مى گويد فلان حكمت ورات از همانروز اول نزول تورات عمرش تا امروز بود،
نـه ايـنـكـه بـگـويـد ايـن حـكـم هـمـيـشـگـى تـورات را مـنبـاطـل مـى كـنـم ، و بـه هـمـيـن جـهـت بـود كـه در گـفـتـار خـود (در سـورهآل عـمـران ) هـم فـرمـود: (مـصـدقـا لمـا بـيـن يـدى مـن التـوريـه ولاحل لكم بعض الذى حرم عليكم ) و به حكم آيه (قد جئتكم بالحكمه و لابين لكم بعضالذى تـخـتـلفـون فـيـه فـاتـقـوا اللّه و اطـيعون ) از ميان مسائلى كه مورد اختلاف بنىاسرائيل بود تنها پاره اى را بيان كرد.
(و مـبـشـرا بـرسـول يـاتـى مـن بعدى اسمه احمد) - اين قسمت از آيه به قسمت دوم ازرسـالت آن جـنـاب اشـاره دارد، همچنان كه جمله (مصدقا لما بين يدى من التوريه ) بهقسمت اول از رسالتش اشاره داشت .
تـــوضـــيـــح ايـنـكـه مـفـهـوم بشارت دادن عيسى (عليه السلام ) به آمدن پيامبر اسلام(صـلىالله عـــليـــه و آله و ســـلم ) ايـــن اســـت كـــه ديـــناسـلاماكمل است
و ايـن را هـم مـى دانـيـم كـه بـشـارت عـبـارت اسـت از خـبـرى كـه شـنـونـده از شـنـيـدنـشخوشحال گردد، و معلوم است كه چنين خبرى چيزى جز از خيرى كه بشنونده برسد و عايداو شـود، نـمى تواند باشد، و خيرى كه از بعثت پيامبر و دعوت او انتظار مى رود اين استكـه بـا بعثتش با برحمت به روى انسان ها باز شود، و در نتيجه سعادت دنيا و عقبايشانبـه وسـيـله عـقـائد حقه ، و يا اعمال صالح ، و يا هر دو تاءمين گردد. و بشارت به آمدنپـيـامـبـرى بـعـد از پـيـامـبـرى ديـگر - با در نظر گرفتن اينكه پيغمبر سابق دعوتشپـذيـرفـتـه شـده ، و جـا افـتـاده ، و با در نظر داشتن وحدت دعوت دينى در همه انبياء -وقـتـى تـصـور دارد و داراى خـاصيت بشارت است كه پيامبر دوم دعوتى پيشرفته تر، وديـنـى كـامـل تر آورده باشد، دينى كه مشتمل بر عقائد حقه بيشتر، و شرايع عادلانه تربـراى جـامـعـه ، و نـسـبـت بـه سعادت بشر در دنيا و آخرت فراگيرتر باشد، و گرنهانسان ها از آمدن پيامبر دوم چيز زائدى عايدشان نمى شود، و از بشارت آمدنش خرسند نمىگردند.
بـا ايـن بـيـان روشـن گـرديـد كـه جـمـله (و مـبـشـرابـرسـول يـاءتـى مـن بعدى ) هر چند از اين نكته خبرى نداده ، اما معنايش مى فهماند كهآنچه پيامبر احمد (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مى آورد پيشرفته تر و كاملتر از دينىاسـت كـه تـورات مـتـضمن آن است ، و آنچه عيسى (عليه السلام ) بدان مبعوث شده در حقيقتواسطه اى است بين دو دعوت .
در نـتـيـجـه كـلام عـيـسـى بـن مـريـم را ايـن طـور بـايـد مـعـنـا كـرد: (انـىرسـول اللّه اليكم مصدقا...)، من فرستاده اى هستم از ناحيه خداى تعالى به سوى شماتـا شـمـا را بـه سـوى شـريـعـت تـورات و مـنـهـاج آن دعـوت كـنـم (ولاحل لكم بعض الذى حرم عليكم ):
و بـعـضـى از آنـچـه را كـه بـر شـمـا حـرام شـده بـرايـتـانحـلال كـنم ، و همان شريعتى است كه خداى تعالى به دست من برايتان آورده ، و به زودىآن را با بعثت پيامبرى به نام احمد (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) كه بعد از من خواهد آمدتكميل مى كند.
از نـظـر اعـتـبار عقلى هم مطلب از اين قرار است ، چون اگر در معارف الهى كه اسلام بداندعـوت مـى ك نـد، دقـت كـنـيـم خـواهـيـم ديـد كـه از شـريـعـت هـاى آسـمـانـى ديـگـر كـهقبل از اسلام بوده دقيق تر و كاملتر است ،توحيدى كه اسلام بدان مى خواند - و يكى ازاصـول عـقائد اسلام است ، و همه احكام اسلام بر آن اساس تشريع شده ، و باز گشت همهمـعـارف حقيقى بدانست - توحيدى است بسيار دقيق كه ما در مباحث سابق اين كتاب پاره اىمطالب درباره آن گذرانديم .
و هـمـچـنـيـن شـرايع و قوانين عملى اسلام كه در دقت آن همين بس كه از كوچكترين حركات وسكنات فردى و اجتماعى انسان گرفته تا بزرگترين آن را در نظر گرفته ، و همه راتعديل نموده ، و از افراط و تفريط در يك يك آنها جلوگيرى نموده ، و براى هر يك حدىمـعـيـن فـرمـوده ، و در عين حال تمامى اعمال بشر را بر اساس سعادت پايه ريزى كرده وبر اساس توحيد تنظيم فرموده است .
آيـه شـريـفـه (الذيـن يـتـبـعـون الرسـول النـبـى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فىالتـوريـه و الانـجـيـل يـامـرهـم بـالمـعـروف و يـنـهـيـهـم عـن المـنـكـر ويـحـل الطـيـبـات و يـحـرم عـليـهـم الخـبـائث و يـضـع عـن هـم اصـرهـم والاغـلال التـى كـانـت عـليـهـم ) نيز به همين نكته اشاره نموده است و نظير اين آيه آياتديگرى است كه در توصيف قرآن آمده .
و ايـن جـمـله ، يـعـنـى (و مـبشرا برسول ياتى من بعدى ) هر چند تصريح به بشارتكرده ، الا اينكه دلالت ندارد بر اينكه در كتاب عيسى (عليه السلام ) وجود داشته ، اما آيهسوره اعراف كه در چند سطر قبل نقل و ترجمه شد، از اين ابهام پرده برداشت ، و فرمود(يـجـدونـه مكتوبا عندهم فى التوريه و الانجيل ). و همچنين آيه 39 سوره فتح كه دروصـف رسـول خـدا فـرمـوده (ذلك مـثـلهـم فـى التـوريـه و مـثـلهـم فـىالانجيل ) برمعنا دلالت دارد.
معروف بودن پيامبر(ص ) به نام احمد
جمله (اسمه احمد) با كمك سياق دلالت دارد بر اينكه اين تعبير را عيسى (عليه السلام) از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) كـرده . و نـيـز دلالت دارد بـر ايـنـكـهاهـل تـورات و انـجـيـل آن جـنـاب را به اين نام و نيز به نام محمد مى شناختند، و اين دلالتروشن است ، و خفائى در آن نيست .
حسان بن ثابت هم كه گفته است :
صلى الاله و من يحف بعرشه


و الطيبون على المبارك احمد


نيز مؤ يد اين معنا است .
و همچنين شعر ابو طالب كه مى گويد:
و قالوا لاحمد انت امرء


خلوف اللسان ضعيف السبب


الا ان احمد قد جاءهم


بحق و لم ياتهم بالكذب


دلالت دارد بر اين كه در آن روز آن جناب را به نام احمد مى شناختند.
و نيز در هنگامى كه مى خواست از دنيا برود، به برادرانش عباس ، و حمزه ، و فرزندانشجعفر، و على چنين وصيت كرد:
كونوا فدى لكم امى و ما ولدت


فى نصر احمد دون الناس اتراسا


و نيز شعر ديگر ابوطالب كه در آن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را به ناممحمد نام برده :
الم تعلموا انا وجدنا محمدا


نبيا كموسى خط فى اول الكتب


و از يك بيت شعر استفاده مى شود كه مردم مكّه نيز بشارت آمدن آن جناب را در كتب آسمانىكه در آن ايام نزد اهل كتاب بوده ديده اند.
و نـيـز مـؤ يـد ديـگـر گـفـتـار مـا ايـن اسـت كـه جـمـعـى ازاهـل كتاب از يهود و نصارى و در بين آنان علمايى از ايشان مانند عبداللّه بن سلام و غير اوبـه آن جـنـاب ايـمـان آوردنـد، چـون آيـات قـرآنـى را كـه مـتـعـرض بـشـارت بـه آمـدنرسول اسلام است شنيده بودند،
و شـنـيـده بـودنـد كـه قـرآن مـى گـويـد نـام ايـن پـيـامـبـر در تـورات وانـجـيـل آمـده ، در نـتـيـجـه آن آيـات را قـبول نموده ، در مقام تكذيبش برنيامدند، چون شكىبـرايـشـان بـاقـى نـمـانـد، بـه دليل اينكه سخنى كه حاكى از شك و ترديدشان باشدنگفته اند.
و امـا ايـنـكـه انجيل هاى امروز خالى از بشارت عيسى است ، و اثرى از آنچه قرآن صريحابـيـان داشـتـه در آنـهـا نـمـى بـيـنـيـم ، هـيـچ ضـررى بـهحـال مـا نـدارد، بـراى ايـنـكه وضع قرآن - كه معجزه اى است باقى - روشن ، و وضعانـجـيل ها هم روشن است ، و ما درباره سند اين انجيل ها و اعتبارش در جلد سوم اين كتاب بحثكرديم .
(فـلمـا جـاءهـم بـالبـيـنـات قالوا هذا سحر مبين ) - ضمير در كلمه (جاء) به كلمه(احـمـد) بـرمـى گـردد. و ضـمـيـر (هـم ) بـه بـنـىاسرائيل ، و يا به ايشان و غير ايشان برمى گردد. و مراد از كلمه (بينات ) بشارت ومعجزه قرآن و ساير معجزات نبوت است .
و مـعناى جمله اين است كه : چون احمد كه كتب آسمانى بشارت آمدنش را داده بود مبعوث شد،و بـراى بـنـى اسرائيل و يا براى آنان و سايرين معجزاتى روشن آورد كه يكى از آ نهاهـمـان بـشـارت عـيـسـى (عـليـه السـلام ) بـود، گفتند: اين سحرى است آشكار. البته جمله(قالوا هذا سحر مبين ) به صورت (هذا ساحر مبين ) نيز قرائت شده .
بـعـضـى از مـفـسـريـن گفته اند: ضمير در جاء به عيسى (عليه السلام ) برمى گردد. وليكن اين معنا با سياق آيه سازگار نيست .


و مـن اظـلم مـمن افترى على اللّه الكذب و هو يدعى الى الاسلام ...


استفهام در اين آيهشريفه انكارى است ، مى خواهد سخن كفار را كه مى گفتند (هذا سحر مبين ) رد كند، چونمـعناى آن اين بود كه محمد رسول نيست ، و دينى كه به عنوان دين خدا تبليغ مى كند، دينخداى تعالى نيست .
و مراد از (اسلام ) آن دينى است كه رسول اسلام بشر را به سويش دعوت مى فرمود،چـون اسـاس اين دين تسليم شدن در برابر فرامينى است كه او مى خواهد و امر مى كند ازقبيل عقايد و اعمال . و بدون ترديد مقتضاى ربوبيت و الوهيت خداى تعالى هم همين است كهبـنـدگـانـش در بـرابـر فـرامـيـنـش تسليم مطلق باشند، پس در نتيجه دينى كه اساسشتـسـليـم اسـت ، بـدون شك دين حق است كه عقل بر هر انسانى تدين بدان را واجب مى داند،پس گفتن اينكه اين دين سحرى است آشكار،
گفتارى است باطل ، و افترائى است بر خدا.
و از هـمـيـنـجـا روشن مى شود كه جمله (و هو يدعى الى الاسلام ) در حقيقت استدلالى استبـر بـطـلان سـخـن كـفـار، و ايـنـكـه سـخـن مـزبـور افـتـرائى اسـت بـر خـداىعزوجل .
وجه اينكه رد كننده دعوت به اسلام (ظالمترين ) است
و افـتـراء هـم ظـلمـى است كه عقل در ظلم بودن آن هيچ ترديدى ندارد، و شرع هم از آن نهىكرده است ، و معلوم است كه ظلم در مورد اشخاصى كه به ايشان ظلم مى شود از نظر اهميتمـخـتـلف مـى شـود، يك ظلم را اگر نسبت به يك فرد معمولى تصور كنيم ، زشتى اش بهمـقـدار آن نـيست كه همان ظلم درباره خداى تعالى واقع شده باشد، بنابر اين ظالم تر ازكسى كه بر خدا افتراء ببندد وجود ندارد.
و مـعـناى آيه اين است كه : هيچ شخصى ظالم تر از آن كس كه بر خدا دروغ مى بندد آنگاهكه دعوت مى شود به اينكه دين اسلام را بپذيرد و در پاسخ دين اسلام را از خدا نفى مىكـند، نيست ، با اينكه دين اسلام جز اين كه بندگان تسليم خدا شوند چيزى نمى گويد،و حـتى چنين دينى بدون شك دين خدا است ، و خداستمكاران را و هيچ ستمكار ديگرى را هدايتنمى كند.


يريدون ليطفوا نور اللّه بافواههم ...



كـلمـه (اطـفـاء) كـه مصدر فعل (يطفوا) است ، به معناى خاموش كردن نور، و از بينبـردن تابش آن است . و خاموش كردن نور با دهان به اين است كه آن را با فوت خاموشكنند.
ايـن آيـه در سـوره تـوبـه نـيـز آمده ، در آنجا مى فرمايد: (يريدون ان يطفوا نور اللّهبـافـواهـهـم ). راغـب درباره فرقى كه آيه مورد بحث با آيه سوره توبه دارد گفته :مـعـنـاى آيه (يريدون ان يطفوا) است كه قصد خاموش كردن نور خدا را دارند، و در آيه(ليـطفوا) اين است كه قصد دارند كارى بكنند كه به وسيله آن كار نور خدا را خاموشكنند. و حاصل گفتارش اين است كه : متعلق اراده در جمله (يريدون ان يطفوا نور اللّه )خود اطفاء است ، و در آيه (يريدون ليطفوا نور اللّه ) متعلق اراده سببى است كه نتيجهاش خـامـوشى نور خداست ، و آن عبارت است از پف كردن و خاموشى كه غرض و غايت است ،نه متعلق اراده .

next page

fehrest page

back page