|
|
|
|
|
|
و در كـافـى آمـده كـه در روايـتـى از آن جـنـاب يـعـنـى از عـلى (عـليه السلام ) پرسيدند:پـروردگـار مـا قـبـل از ايـن كه آسمان و زمين را خلق كند كجا بود؟ فرمود: (كلمه كجا)بـود سـوال از مـكـان اسـت ، و در مـورد خداى تعالى صحيح نيست ، زيرا خداى تعالى (كهخالق مكان است ) بود در حالى كه مكانى نبود. و در تـوحـيـد خـطـبـه اى از حـسـن بـن عـلى (عـليـهـمـاالسـلام )نـقـل كـرده كـه در آن فـرمـوده : (الحـمـد لله الذى لم يـكـن لهاول مـعـلوم ولا اخـر مـتـنـاه و لا قـبـل مـدرك و لا بـعـد مـحـدود فـلا تـدركالعـقـول و اوهـامـهـا و لا الفـكـر و خـطـراتـهـا و لا الالبـاب و اذهـانـهـا صـفـتـهفتقول متى و لا بدى ء مما و لا ظاهر على ما و لا باطن فيما). شرح چند روايت درباره اول و آخر و ظاهر و باطن بودن خداى تعالى مـؤ لف : ايـن كـه فـرمـود: اولى مـعـلوم ندارد، (قيد معلوم احترازى نيست ، يعنى نمى خواهدبـفـرمـايـد: اول دارد، ولى بـراى مـا معلوم نيست ، بلكه ) قيدى توضيحى است ، مى خواهدبـفـرمـايـد: اول نـدارد بـراى ايـن اگـر اول مـى داشـت تـعـلق عـلم بـه آناول مـمـكـن بـود، و چـون عـلم راهـى بـراى پـيـدا كـردناول او نـدارد، و بـلكـه آن را جـايـز نـمـى دانـد، لذااول نـدارد. (و لا آخـر مـتـنـاه ) قـيـد مـتـنـاهـى نـيـز در ايـنـجـا مـانـنـد قـيـد مـعـلوم در جـملهقبل توضيحى است ، مى خواهد بفرمايد: اگر آخر مى داشت متناهى و محدود مى شد. (و لا قـبـل مـدرك ) يـعـنـى قـبـل نـدارد چـون اگـر مـى داشـتقابل درك مى بود، و لا بعد محدود بعدى هم ندارد، چون اگر داشته باشد محدود مى شود،(و لا بـدى ء مـمـا)، يـعـنـى خـداى تـعـالى از چـيـزى آغـاز نـشـده ، تـااول داشـتـه بـاشـد، (و لا ظـاهر على ما)، يعنى تفوق او بر عالم مانند تفوق يك موجودمـادى بـر مـوجـود ديـگـر كه بالاى آن قرار بگيرد نيست . درست كه تفوق دارد اما نه چونتـفـوق جـسـمـانـيـات بـر يـكـديـگـر، (و لا بـاطـن فـيـمـا) يـعـنـى خـدا خـود را درداخل چيزى پنهان نكرده ، و در چيزى مستتر نگشته . و در نـهـج البـلاغـه آمـده : (كـل ظـاهـر غـيـره غـيـر بـاطـن وكل باطن غيره غير ظاهر) مؤ لف : و معناى آن اين است كه : حيثيت و نحوه ظهور در غير خداى تعالى ، غير نحوه بطونو پـنـهانى آن است ، هر چيزى غير خداى تعالى اگر از جهتى ظاهر است از عين آن جهت باطننـيـست ، بلكه از جهت ديگرى باطن است ، و به عكس اگر از حيثى و جهتى پنهان است ، بهعـيـن آن ظاهر نيست ، بلكه به غير آن ظاهر است ، و اما خداى تعالى به خاطر اين كه احدىالذات است ، مانند ما مخلوقاتش متقسم و متجزى به جهات مختلف نيست (توضيح اين كه اگرمـا عـالم هـسـتـيـم بـدين جهت است كه در وجود ما ابزارى براى علم هست ، و اگر قادريم بهخـاطـر داشـتن آن ابزار نيست ، بلكه به خاطر داشتن ابزارى ديگر است ، پس ما بدان جهتعالم يم قادر نيستيم ، و بدان جهت كه قادريم عالم نيستيم ، اما خداى تعالى به عين آن جهتكـه عـالم اسـت قادر وحى است )، لذا خداى تعالى به همان كه ظاهر است باطن نيز هست ، وبـه عـيـن آن جـهـت كـه بـاطـن اسـت ظـاهـر اسـت ، پـس خـداى تـعـالى از شـدت وكمال ظهورش باطن است ، و از كمال بطونش ظاهر است (مثالى كه تا حدى ذهن را به مطلبنـزديـك كـند قرص خورشيد و سرچشمه نور است ، با اين كه ظاهر است ، و نه تنها ظاهراسـت بـلكـه ظـهـور هـر چـيـز ديـگـر هـم بـواسـطـه نـور آن اسـت ، در عـيـنحال از شدت ظهور، كسى نمى تواند به خود قرص ، نگاه كند). و در آن كـتـاب ايـن جـمـله نـيـز آمده : (الحمد لله الاول فلا شى ء قبله و الاخر فلا شى ءبعده و الظاهر فلا شى ء فوقه و الباطن فلا شى ء دونه ). مـؤ لف : و مـراد از (قبليت و بعديت )، قبليت و بعديت زمانى نيست ، نمى خواهد يك امتدادزمـانـى در ايـن بـين فرض كند، كه هم در گذشته اش غير متناهى باشد، و هم در آينده ، وعالم هستى در وسط اين دو طرف قرار گرفته باشد، در قطعه اى از زمان كه هر دو طرفآن غـيـر متناهى است و خود عالم هر دو طرفش متناهى ، در نتيجه وجود خداى تعالى منطبق برسراسر زمان غير متناهى باشد، طورى كه هيچ يك از دو طرفش خالى از خدا نباشد، هر چندكه هر دو طرف آن غير متناهى با شد، و باز در نتيجه هستى خدا از حيث زمان مقدم بر عالم وموخر از آن باشد؛ چون اگر خداى سبحان ازلى و ابدى زمانى بود، بايد ذات مقدس او هم مانند همه زماننات ،هم در ذاتش و هم در احوالش متغير باشد، چون زمان متغير است ، و نسبت به او نيز متجدد مىشـود، عـلاوه بـر ايـن اشـكال ، قبليت و بعديت او به تبع قبليت و بعديت زمان خواهد بود،پس در حقيقت زمان ، اول و آخر اصلى است ، نه ذات مقدس او. و هـمـچـنين مساءله ظاهريت و باطنيت خداى تعالى به حسب مكان نيست - به همان بيانى كهدر اوليت و آخريت گفتيم - بلكه خد اى تعالى به نفس ذات متعاليه اش بر هر چيزى كهفـرض شود سبقت دارد، و به نفس ذاتش از هر امرى كه آخر فرض شود موخر است ، و بههمين معنا ظاهر و باطن است و زمان (و مكان ) مخلوق او و متاءخر از او است . و در الدرالمـنـثـور اسـت كـه ابـو الشـيـخ (در كـتـاب عـظـمـت ) از ابـن عـمـر و ابو سعيد ازرسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: ناگزير مردم از شمادربـاره خـدا چيرهايى مى پرسند تا بر سند به اين كه بپرسند: اين خداشما مى گوييدقـبـل از هر چيز بوده ، قبل از او چه بوده ؟ اگر سؤ الشان به اينجا منتهى شد، بگوييد:او قـبـل از هـر چـيـز اول بـوده ، و نـيز بعد از هر چيز آخر است ، پس ديگر چيزى بعد از اونـخـواهـد بود، و او ظاهر و مافوق هر چيزى ، و باطن و نهان تر از هر نهان است ، و او بههر چيز دانا است . شرح روايتى راجع به علم خداوند و در تـوحـيـد سـنـد خود از ابو بصير روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام )شنيدم مى فرمود: همواره خداى عزوجل پروردگار ما بوده ، و علم ذات او بود، بدون اين كهمعلومى داشته باشد، و بعد از آنكه موجودات را آفريد آن وقت علمش بر آن مخلوقات تعلقگرفت ، و علمش داراى معلوم شد. مؤ لف : مراد از اين علم ، چيزى نظير علم ما عبارت است از صورتهاى ذهنى ، نيست ، و علم اوبـه عـالمـى كـه بـعدها آفريد نظير علم يك معمار به قيافه خانه اى كه بعدها مى خواهدبـسـازد نـيـست ، يك معمار وقتى مى خواهد خانه اى را بسازد صورتى از آن خانه را در ذهنخـود تـرسـيـم نـمـوده ، طـبق آن نقشه بنا را مى سازد، به طورى كه اگر بعد از ساختنشخـرابـش كـرد، بـاز آن صـورت ذهـنـى بـه حال خود باقى است ، چنين علمى را علم كلى مىنـامـنـد، كـه در مـورد خداى تعالى صدقش محال است ، بلكه علم او عبارت است از ذات او، وذاتـش عـيـن عـلم او بـه مـعـلومـات است ، و وقتى هم كه معلوم در خارج تحقق مى يابد ذات آنمـعـلوم عـيـن عـلم خداى تعالى به آن چيزى كه هست علم اولى علم ذاتى و صفت ذات اوست ، وعلم دومى علم فعلى و صفت فعل اوست . و در هـمـان كـتـاب خـطـبـه اى از امـيـرالمـؤ مـنـيـن (صـلوات اللّه عـليـه )نـقـل كـرده ، و در آن آمـده كـه عـلم خـدا به وسيله ابزار و آلات نيست ، و جز به ذات او نمىباشد، و بين او و معلوماتش علمى كه غير ذات او باشد واسطه نيست . مـؤ لف : مـنـظـور از ايـن كـلام ايـن اسـت كـه : ذات خداى تعالى عين علم او است ، نه اين كهصورت علميه اى زايد بر ذات او واسطه باشد. آيات 15 - 7 سوره حديد امـنـوا باللّه و رسوله و انفقوا مما جعلكم مستخلفين فيه فالذين امنوا منكم و انفقوا لهم اجركبير (7) و ما لكم لا تؤ منون باللّه و الرسول يدعوكم لتومنوا بربكم و قد اخذ ميثاقكمان كـنـتـم مـؤ مـنـين (8) هو الذى ينزل على عبده ايت بينت ليخرجكم من الظلمت الى النور و اناللّه بـكـم لرؤ ف رحـيـم () و مـا لكـم الا تـنـفـقـوا فـىسـبـيـل اللّه و للّه مـيـرث السـمـوت و الارض لا يـسـتـوى مـنـكـم مـن انـفـق مـنقـبـل الفـتـح و قـاتـل اولئك اعـظـم درجـه مـن الذيـن انـفقوا من بعد و قاتلوا و كلا وعد اللّهالحـسنى و اللّه بما تعملون خبير (10) من ذا الذى يقرض اللّه قرضا حسنا فيضاعفه له وله اجـر كـريـم (11) يـوم ترى المؤ منين و المؤ مانت يسعى نورهم بين ايديهم و بايمانهمبـشـرئكـم اليـوم جـنـات تجرى من تحتها الانهر خالدين فيها ذلك هو الفوز العظيم (12)يـوم يـقـول المـنـفـقـون و المـنـفـقـات للذيـن امـنـوا انـظـرونـا نـقـتـبـس مـن نـوركـمقـيـل ارجـعـوا وراءكم فالتمسوا نورا فضرب بينهم بسور له باب باطنه فيه الرحمة وظـهـرة مـن قـبـله العـذاب (13) يـنـادونـهـم الم نـكن معكم قالوا بلى و لكنكم فتنتم انفسكم وتـربـصـتـم و ارتـبـتـم و غـرتـكـم الامـانى حتى جاء امر اللّه و غركم باللّه الغرور (14)فـاليـوم لا يـوخـذ مـنكم فدية و لا من الذين كفروا ماوئكم النار هى موليكم و بئس المصير(25) ترجمه آيات به خدا و رسولش ايمان آوريد، و از آنچه ما از دست ديگران گرفته به شما داديم انفاقكنيد، پس كسانى كه از شما ايمان بياورند و انفاق كنند اجرى بزرگ خواهند داشت (7). و چـرا بـه خـدا و رسـول ايـمـان نـيـاوريـد، بـا ايـن كـهرسول شما را مى خواند به اين كه به پروردگارتان ايمان بياوريد، و با اين كه او ازشما پيمان گرفته بود، اگر به پيمان خود ايمان داريد (8). او كـسـى اسـت آيـاتـى روشـن بر بنده خود نازل كرد، تا شما را از ظلمتها به سوى نوربيرون كند، و به درستى خدا نسبت به شما رؤ وف و رحيم (9). و چـرا بـايـد در راه خـداانفاق نكنيد؟! با اين كه ميراث آسمان ها و زمين از آن خدا است ، و ازشـمـا آنـان كـه قبل از فتح انفاق كردند و كارزار نمودند با ديگران برابر نيستند، آناندرجـه اى عظيم تر دارند، تا كسانى كه بعد از فتح انفاق نموده و كارزار كردند، البتهخدا به هر دو طايفه وعده احسان داده ، و خدا به آنچه مى كنيد آگاه است (10). آن كى ست كه قرض خوبى به خدا دهد، و خدا آن را برايش مضاعف كند، و خدا اجرى ارجمنددارد (11). و آن در روزى اسـت كـه مـردان و زنـان مـؤ من را مى بينى كه نورشان از پيش رو و از دستراسـتـشـان در حـركـت است ، بشارت باد شما را در امروز به جناتى كه نهرها از دامنه اشروان است ، و شما در آن جاودانيد، و اين خود رستگارى عظيم است (12). و در روزى اسـت كـه مـردان و زنـان مـنـافـق به مردم با ايمان بگويند: كمى مهلت دهيد تابـرسـيـم ، و از نور شما اقتباس كنيم . به ايشان گفته مى شود به عقب برگرديد، بهزندگى دنيايتان ، و از آنجا نور بياوريد، در همين هنگام است كه ديوارى ميان اين دو طايفهزده مـى شـود كـه در بـاطـنـش (طـرف مـؤ مـنين ) رحمت و در ظاهرش (سمت منافقين ) عذاب است(13). منافقين به مؤ منين مى گويند كه مگر مابا شما نبوديم ؟ جواب مى دهند: چرا بوديد و ليكنشما خود را فريفتيد و هلاك كرد يد، چون همواره در انتظار گرفتاريها براى دين و متدينينبـوديـد، و در حـقانيت دين شك داشتيد، و آرزوى اين كه به زودى نور دين خاموش مى شودشـمـا را مـغرور كرد، تا آنكه مرگتان رسيد، و بالاخره شيطان شما را به خدا مغرور كرد(14). در نـتـيجه ديگر امروز از شما و از كفار فديه و عوض پذيرفته نمى شود، منزلگاهتانآتش و سرپرست شما همان است ، كه بازگشت گاهى بس بد است (15). بيان آيات در ايـن آيات دستور موكد مى دهد به اين كه مسلمين در راه خدا ودر جهاد انفاق كنند، و از آيهشـريـفه (لا يستوى منكم من انفق من قبل الفتح ) به خوبى برمى آيد كه دستور مذكوردر مـورد جـهـاد مـؤ كـدتـر است ، و همين خود مويد آن قولى است كه مى گويد: آيه شريفه(امـنـوا بـاللّه و رسـوله و انـفـقـوا...) در جـنـگ تـب وكنازل شد.
امنوا باللّه و رسوله و انفقوا مما جعلكم مستخلفين فيه ...
|
بـيـان ايـنـكـه آيـه : (آمـنـوا بالله و رسوله و انفقوا...) خطاب به مؤ منين و امر بهآثارايمان است از سـيـاق آيـات بـرمـى آيـد كـه خـطـاب در ايـن آيـه بـه كـسـانـى اسـت كـه خـدا ورسـول ايـمان آورده اند، و شامل كفار نمى شود، تا چه رسد به اين كه خطاب متوجه كفارباشد. و ايـن كـه بـعضى گفته اند: شامل هر دو طايفه مى شود درست نيست . خواهى گفت : آخر دراين آيه امر به ايمان كرده ، و معنا ندارد مؤ منين را امر به ايمان كند. در پـاسـخ مـى گـويـيم : معناى امر مؤ منين به ايمان اين است كه آثار ايمانى را كه دارندبر ايمان خود مترتب كنند، مى خواهد بفرمايد: ايمان وقتى متحقق مى شود كه آثار آن را برآن مـتـرتـب كـنـنـد، چـون اگـر ايمان و يا صفتى ديگر از صفات نفس چون سخاوت و عفت وشـجـاعـت در نـفـس آدمى ثابت باشد، و حقيقتا ثابت باشد، اثرش ظاهر مى شود، و اگر ازيكى از اين صفات مذكور اثر خاص به آن ظاهر نشود، معلوم مى شود صفت مذكور آن طوركـه بـايـد در نـفـس جـاى خـود را نـگـرفته و ثابت نشده ، و يكى از آثار ايمان به خدا ورسول او اطاعت از دستوراتى است كه خدا و رسول داده اند. و از همينجا است كه روشن مى گردد اولا امر كردن خداى تعالى مؤ منين را به ايمان در حقيقتامـر كردن به افرادى است كه مرتبه اى از ايمان را دارند، به اين كه مرتبه اى بالاتراز آن را دارا شوند، و اين نوع امر كردن اشاره به است كه آن مقدار ايمانى كه ماءمور داردبـراى آمـر قـانـع كـننده و رضايت آور نيست ، ماءمور بايد مرتبه بالاترى را كسب كند، وثانيا اين كه جمله (امنوا باللّه و رسوله و انفقوا) امر به انفاق است ، با اشاره به اينكـه انـفـاق اثـر صـفـتى است كه ايشان متصف به آنند، پس بايد به خاطر همان صفت بازانـفـاق كنند، در نتيجه بايد گفت : برگشت جمله مورد بحث به اين است كه مى خواهد انفاقمؤ منين را با ايمان آنان تعليل كند. وجه و نكته اينكه فرمود از آنچه كه خدا شما را در آن جانشين كرده انفاق كنيد (و انفقوا مما جعلكم مستخلفين فيه ) - (استخلاف انسان ) به معناى خليفه كردن اواست ، و مراد از خليفه كردن انسان يا اين است كه خداى سبحان انسان را در زمين جانشين خودكند، همچنان آيه شريفه (انى جاعل فى الارض خليفة ) به آن اشاره مى كند. حـال بـايـد ديد بنابر اين فرض به چه ملاحظه از اموالى كه در دست مؤ منين است تعبيركرده به چيزى كه خدا ايشان را در آن خليفه خود كرده ؟ جـواب ايـن سـوال ايـن اسـت كه : اين تعبير هم واقعيتى را بيان مى كند، چون واقعا آدمى درآنـچـه دارد خـليـفـه خـداست ، (چون هم خودش و همه اموالش ملك خدا است )، و هم ايشان را درانـفـاق كـردن تـشـويـق مـى نـمـايـد، چـون وقـتـى مـؤ مـنـيـن مـتـوجـه و مـتـذكـر شـونـد كـهمـال ايـشـان مـلك خـدا اسـت ، و ايـشـان در آن امـوال خـليـفـه خـدا و وكلاى از ناحيه اويند، هرتـصـرفـى بـكـنـنـد به اذن او مى كنند قهرا انفاق كردن بر آنان آسان مى شود، و در اينعمل خير، احساس سنگينى نمى كنند. و يـا مـراد از خـليـفـه كـردن انـسان اين است كه : خدا ايشان را جان شين پيشينيان خود در آنامـوال كـرده ، قـبـلا ايـن امـوال در دسـت ديـگـران بـود، بـعـد از در گـذشـت آنان به ايشانمـنـتـقـل گـرديد، و در چنين فرضى اگر از اموال اينطور تعبير كرده ، براى اين بوده كهبـاز بـه بـيـانـى ديگر تشويقشان به انفاق كرده باشد، چون وقتى بياد آورند كه اينامـوال قـبـلا در دست ديگران بوده ، و آنان وفا نكرده ، متوجه مى شوند كه به ايشان نيزوفا نخواهد كرد، وزودى آن را براى ديگران خواهند گذاشت ، و با دست تهى خواهند رفت ،پـس چـه بهتر كه تا اختيار آن را در دست دارند برگ عيشى بگور خود بفرستند، و معلوماسـت كـه انـسـان بـا داشـتـن طـرز تـفـكـرى ايـن چـنـيـن در مـسـاءله انـفـاق دسـت ودل بازتر مى شود، و آسان تر دل از مال دنيا بر مى كند، و در راه خدايش خرج مى كند. (فـالذين امنوا منكم و انفقوا لهم اجر كبير) - در اين جمله وعده اجرى بزرگ در برابرانـفـاق مـى دهـد، تـا مـؤ مـنـيـن را به بيانى ديگر تشويق به نموده ، تشويق هاى قبلى راتـاءكـيـد كـنـد. و مـراد از ايـمـان در ايـنـجـا ايـمـان بـه خـدا ورسول است .
و ما لكم لا تؤ منون باللّه و الرسول يدعوكم لتومنوا بربكم ...) مراد از (ايمان ) ايمانى است كه داراى اثر باشد، كه يكى از آثار آن انفاق در راه خدااسـت - و اگـر خواستى اينطور بگو - مراد از ايمان اين است كه : آثار آن مقدار ايمانىرا كه دارند مترتب كنند. در جـمـله (و الرسـول يـدعوكم لتومنوا بربكم ) از خداى تعالى تعبير به (رب )كرده ، و رب را به ضمير (كم - شما) اضافه كرده ، تا به دعوت و امر اشاره كردهباشد، گويا فرموده : شما را به اين علّت دعوت ايمان به خدا كرده كه خدا رب شما است، و واجب است كه به وى ايمان آوريد. مراد از ميثاقى كه از مؤ منين گرفته شده است (و قـد اخـذ مـيـثـاقـكـم ان كـنـتـم مـؤ مـنـيـن ) - ايـن جـمـله تـوبـيـخـى را كـه ازاول آيه فهميده مى شد تاءكيد مى كند، و ضمير در اخذ - گرفت به خداى سبحان برمىگـردد، البـتـه مـمـكـن هم هست كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) برگردد،(چـون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هم از مسلمانان بيعت و ميثاق مى گرفت ) وبـه هـر حـال منظور از ميثاقى كه گرفته شده همان چيزى است كه شهادت هر مسلمانى برآن دلالت دارد، آرى شـهـادت مـسـلمـان بـر وحـدانـيـت خـدا و رسـالترسول او در آن روزى اسلام مى آورد دلالت داشت بر اين كه از همين روز تسليم و مطيع خداو رسول است . بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفته اند: مراد از ميثاق آن عهدى است در روز الست در عالم ذر از هرانـسـانـى گـرفـتـه اند، و بنابر اين احتمال ضمير در (اخذ) تنها مى تواند به خداىسبحان برگردد، و ليكن اين احتمال از سياق كه سياق احتجاج عليه مؤ منين است بدور است، براى اين كه مؤ منين به ياد چنين ميثاقى نبودند. علاوه براين ، ميثاق در عالم ذر اختصاصبه مؤ منين ندارد، كفار و منافقين هم ، چنين ميثاقى سپرده اند.
هو الذى ينزل على عبده ايات بينات ليخرجكم من الظلمات الى النور...
|
مـراد از (آيـات بـينات ) آيات قرآن كريم است ، كه فرائض دينى را براى آنان بيانمـى كـنـد، و فـاعـل (ليـخـرجـكـم - تـا خـارجـتـان كـنـند) ضميرى كه به خدا و يا بهرسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) بـرمـى گـردد، گـو ايـن كـه بـرگـشـتاحـتـمـال دوم هـم هـمـان احـتـمـال اول اسـت ، (چـون بـه هـرحال خداست كه انسان ها را هدايت مى كند و رسول او واسطه است ) پس ميثاق هم ميثاق او است، كه يا آن را بدون واسطه گرفته ، و يا به وساطت رسولش گرفته است ، مترجمه الميزان ج : 19 ص : 268 هـمـچنان كه ايمان به او و به رسولش نيز ايمان به او است و به همين جهت در صدر آيهفرمود: (چرا به خدا ايمان نمى آوريد)، و نام رسولش را نبرد، تا اشاره كرده باشدكه ايمان به رسولش نيز ايمان به او است . (و ان اللّه بـكـم لروف رحـيـم ) - در ايـن كه آيه شريفه را با ذكر رافت و رحمت خداخـتـم كـرد اشـاره اى اسـت بـه ايـن كـه آن ايـمـانـى كـهرسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) ايـشـان را به سويش مى خواند خير ايشان وصـلاح ايشان است ، چون تنها كسانى كه از آن ايمان بهره مند مى شوند خود ايشانند، نهخدا از آن سودى مى برد و نه رسولش ، پس در اين خاتمه آن ترغيب و تشويق بر ايمانو انفاق كه در صدر بود تاءكيد شده است . تـــوبـــيـــخ شـــديـــد كـــســـانـــى كـــه از انـــفـــاق مـــالى كـــه خـــدا تـــنـهـا وارثآنـسـتبخل مى ورزند و ما لكم الا تنفقوا فى سبيل اللّه و لله ميراث السموات و الارض
|
كـلمـه (مـيـراث ) مـعـنـاى مـالك شـدن مـالى اسـت كـه از مـيـت بـه بـازمـانـدگـانـشمـنـتقل مى شود، و اضافه ميراث به آسمان ها و زمين اضافه بيانيه است ، يعنى مى خواهدبفرمايد آسمان ها و زمين با آنچه در آن دو است همان ميراث است ، پس آنچه خدا در آسمان هاو زمـيـن خلق كرده و صاحبان عقل چون انسان آنها را ملك خود پنداشته ملك خدا است . خلاصهايـن كـه مـى خـواهـيـم بـگـويـيـم كـلمـه آسـمـان هـا و زمـيـنشـامـل مـوجـوداتـى هـم كـه از مـواد آسـمان ها و زمين خلق شده اند و انسان ها آنها را به خوداختصاص داده و در آن تصرف مى كنند مى شود، و اختصاص مذكور ملكى است اعتبارى ، كهخـدا ايـشـان را هـدايت كرد به اين كه آن را اعتبار كنند، و با اعتبار آن جهات زندگى دنياىخود را نظم بخشند. چـيـزى كـه هـست نه انسان ها باقى مى مانند، و نه آن ملك هاى اعتبارى برايشان باقى مىمـانـد، بـلكـه انـسـان هـا مـى مـيـرنـد و آن مـلكـهـا بـه افـراد بـعـد از ايـشـانمـنتقل مى شود، و همچنين انسان ها مى ميرند، و اموال دست به دست مى گردد تا باقى نماندمگر خداى سبحان . پـس مـثـلا زمـيـن و آنـچـه در آن اسـت و آنـچه بر روى آن است و براى بشر جنبه ماليت دارديـكـپـارچـه و هـمـيـشـه مـيـراث اسـت ، چـون هـر طـبـقـه از طـبـقات ساكنين زمين آنها را از طبقهقبل ارث مى برد، در نتيجه ميراثى دائمى است ، كه دست به دست مى چرخد، از جهت ديگرىنـيـز ميراث است ، براى كه روزگارى خواهد رسيد كه تمامى انسان ها از بين مى روند، وبراى آن نمى ماند مگر خدايى كه انسان ها را خليفه خود بر زمين كرده بود. پـس بـه هـر دو جـهـت و هـر دو مـعـنـا مـيـراث آسـمـان هـا و زمين براى خدا است ، اما به معناىاول ، بـه خـاطـر ايـن كـه خـداى تـعـالى مـال دنـيـا را بـهاهـل دنـيـا تـمـليـك كـرده بـود، البـتـه تـمـليـكـى در عـيـنحال خودش باز مالك بود و هست ، و لذا فـرمـوده : (لله مـا فـى السـمـوات و الارض ) و نـيـز فـرمـوده : (و لله مـلكالسـمـوات و الارض ) و بـاز فـرمـوده : (و اتـوهـم مـنمال اللّه الذى اتيكم ). و امـامـعـنـاى دوم ، بـراى ايـن كـه از ظـاهـر آيـات قـيـامـت ازقبيل آيه (كل من عليها فان ) و غير آن بر مى آيد كه همه انسان هاى روى زمين فانى مىشوند، و آنچه از آيه مورد بحث زودتر ذهن مى رسد اين است كه مراد از ميراث بودن آسمانها و زمين همين معناى دوم باشد. و بـه هـر حـال در آيـه شـريـفـه تـوبـيـخ سـخـتـى ازبـخـيـل هـا شـده ، كـه از مـال خـدا در راه خـدا انـفـاق نـمـى كـنـنـد، بـا ايـن وارث حـقـيـقـىاموال خداى تعالى است ، و اموال نه براى آنان باقى مى ماند، و نه براى غير ايشان ، واگـر نـفـرمـود: (و له مـيـراث السـمـوات و الارض )، بـا ايـن كـه مـى تـوانـست اينطوربفرمايد، چون قبلا نام اللّه برده شده بود، و اگر به جاى ضمير دوباره اسم ظاهر اللّهرا آورده فرمود: (و لله ميراث السموات و الارض ) براى اين بود كه در توبيخ آنانتشديد كرده باشد. عدم تساوى انفاق در زمان جنگ با انفاق بعد از فتح
لا يـسـتـوى مـنـكـم من انفق من قبل الفتح و قاتل اولئك اعظم درجه من الذين انفقوا من بعد وقاتلوا...
|
كلمه (استواء) كه مصدر فعل (لا يستوى ) است به معناى همان تساوى معروف است ،مـى خـواهـد بـفـرمـايـد: بـيـن اين دو طايفه تساوى نيست ، و اين دو طايفه عبارتند از: 1 -كـسـانـى كـه قـبـل از جـنگ انفاق كردند، و در جنگ شركت هم جستند. 2 - كسانى كه بعد ازپـايـان جـنگ انفاق كردند و قتال نمودند، و اين طايفه دوم در آيه شريفه حذف شده ، چونجمله (اولئك اعظم درجه من الذين انفقوا من بعد و قاتلوا) بر آن دلالت مى كرد. و مـراد از فـتـح - طـورى كـه گـفـتـه انـد - فـتـح مكّه و يا فتح حديبيه است ، و اين كهقـتـال را عـطف بر انفاق كرده ، خالى از اين اشاره و بلكه دلالت نيست كه مراد از انفاق درراه خدا كه در اين آيات مردم را به انجام آن تشويق كرده انفاق در جهاد است . و گويا آيه شريفه در اين مقام است كه اين معنا را بيان كند كه در انفاق در راه خدا هر قدربيشتر عجله شود نزد خدا محبوب تر و من زلت و اجرش بيشتر است ، (و خـلاصـه آيـه شـريـفـه در مـقـام تـربـيـت انـسـان هـا اسـت ، و مـى خـواهـد تـوصـيه كندعمل خير و از آن جمله انفاق را كه به خاطر اين كه خير است و مرضى خداست دوست بدارند،و در آن عجله كنند، و چون فرصت طلبانى كه صبر مى كنند تا وقتى پيروزى قطعى شدآن وقت دست به جيب مى كنند نباشند)، و گرنه اگر اين نكته در بين نبود، گفتن اين كه درحـوادث گـذشـتـه و انـفـاق كـنـنـدگـان دو طـايـفـه بـودنـد، آنـهـا كـهقـبـل از جـنـگ و فـتـح انـفـاق كـردنـد اجر بيشترى دارند، تا آنهايى كه بعد از فتح انفاقكـردنـد، مـطلبى روشن بود، چون همه مى دانند كه اين آيات بعد از فتح مكّه و جنگ محتملىكـه مـسـلمـانـان اقـدام بـه آن نـمـودنـد، و بـعـضـى جـنـگـهـا كـه بـعـد از فـتـح مـكّه رخ دادنازل شده . (و كلا وعد اللّه الحسنى ) - يعنى خداى تعالى وعده اجرى نيكو به هر دو طايفه داده ،چـه آنـهـايـى كـه قـبل از فتح قتال و انفاق مى كنند، و چه آنهايى كه بعد از فتح انفاق وقـتال مى كنند، هر چند كه طايفه اول اجر و درجه اى عظيم تر از طايفه دوم دارند، اين وعدهمـى خـواهـد طـايـفـه دوم را كـه ديـر جـنـبـيـدنـد دلخـوش سـازد، و بـفـرمـايـد: آنـهـا نـيـزمـشـمـول رحـمـت خـدا مـى شوند، و چنان نيست كه از آن محروم شوند، پس جاى آن نيست كه ازرحمت خدا نوميد باشند، هر چند كه دير جنبيدند. (و اللّه بما تعملون خبير) - اين ذيل مربوط همه مطالب گذشته است ، و مى خواهد همتـوبـيخ قبلى را شدت بخشد، و هم برابر نبودن دو طايفه از انفاقگران و وعده حسناتىكه خدا هر دو طايفه داده را تثبيت كند، ممكن هم هست تنها مربوط به جمله اخير يعنى جمله (وكـلا وعـد اللّه الحـسـنى باشد)، ولى تعلقش به همه مطالب گذشته فايده عمومى تردارد.
مـن ذا الذى يـقرض اللّه قرضا حسنا فيضاعفه له و له اجر كريم
|
راغب مى گويد: آنمـالى را كـه آدمـى بـه ديـگـرى مـى دهـد شـرط آنـكـهمـثـل آن را پـس بدهد قرض مى نامند. ولى صاحب مجمع البيان مى گويد: معناى اصلى اينكلمه قطع است ، و اگر عمل قرض گيرنده را هم قرض خوانده اند به مناسبت بوده كه اوآن مال را از صاحبش - البته با اذن او - بريده ، و شرط كرده كه عوض آن را به وىبـدهـد، و سـپـس در معناى مضاعفه گفته است : اين كلمه به معناى دو چندان و يا چند برابرهراست ، (مثلا عدد بيست مضاعف و چند برابر عدد چهار است ). و درباره كلمه (اجر) راغب گفته : كلمه اجر و اجرت عبارت است از پاداش و ثوابى كهدر مقابل عمل ما به خودمان برمى گردد، حال چه اين كه دنيايى باشد (مانند اجرت خياطت وزراعـت و امـثـال ايـنـهـا)، و يا اجر اخروى باشد. و سپس اضافه مى كند كه اين كلمه جز درمـورد سـود و فـايـده اسـتـعـمـال نـمـى شـود، يـعـنـى اثـر بـدى كـه ازعـمـل بـد مـن عـايـدم مـى شـود اجر ناميده نمى شود، به خلاف كلمه (جزا) كه هم در نفعبـكـار مى رود، و هم در ضرر، (هم عذاب دوزخ را جزاى تبهكاران مى نامند، و هم نعيم بهشترا جزاى نيكوكاران ) - اين بود خلاصه گفتار وى . تـــوضـــيـــحـــى دربـــاره اجـــر دادن خـــدا بـــه بـــنـــده و ايـــنـــكـــه اجـرى كـه خـدادرمـقـابـل عـمـل عـبـد مـى دهـد تـفـضـلى اسـت از اوعزوجل البـتـه در مـورد عـطـايـاى خـدايـى بـايد دانست كه آنچه خدا به عنوان پاداش در برابراعـمـال خـيـربـنـدگـان مـى دهد تفضلى است از او، نه اين كه بنده از او طلبكار و مستحق آنبـاشـد، چـون عـبـد و آنـچـه مـى كـنـد هـمـه مـلك طـلق خـداى سـبـحـان اسـت ، مـلكـى كـهقابل نقل و انتقال نيست ، (ملكى كه بعداز تمليك به غير، باز باقى است )، چيزى كه هستخـداى تـعـالى خـودش بـه اعـتـبار قانونى ، عبد را مالك اجر و ثواب اعتبار كرده ، و او رانـخـسـت مـالك عـمـل خـود و سـپـس مـالك آثـار عـمـل خـويـش ازقـبـيـل كـيـفـر و پـاداش دانـسـتـه ، ومـعـنـا بـا ايـن كـه مـالك عـبـد وعـمـل خـود او اسـت ، تـفـضـل ديـگـرى اسـت از او، آنـگـاه از مـيـان هـمـهاعمال عبد آنچه محبوب او است و خير است انتخاب نموده ، وعده ثوابى در برابرش داده ، وايـن ثـواب را خـود او اجـر خـوانـده (بـا ايـن كـه در واقـع اجـر و جـزا نـيـسـت ) و ايـن هـمتـفـضـل ديـگـرى اسـت از او، چـون خـود خـداى تـعـالى از ايـنـگـونـهاعـمـال عـبـد اسـتـفـاده نـمى كند، نه در دنيا و نه در آخرت ، بلكه تنها خود عبد است كه ازپاداش اعمال نيكش بهره مند مى شود، مع ذلك پاداش آن را اجر خوانده و فرموده : (للذيناحـسنوا منهم و اتقوا اجر عظيم )، و نيز فرموده : (ان الذين امنوا و عملوا الصالحات لهماجـر غـير ممنون ) و در جايى ديگر بعد از توصيف بهشت و نعيم آن مى فرمايد: (ان هذاكـان لكـم جـزاء و كـان سـعـيـكـم مـشـكـورا)، و از سـوى ديـگـر هـمـيـن كـه ايـنتفضل خود را شكرى از ناحيه خود نسبت به بنده خواند، و آن را عطايى بدون منت ناميد، نيز تفضلى ديگر است . تـــوضـــيـــحـــى دربـــاره اجـــر دادن خـــدا بـــه بـــنـــده و ايـــنـــكـــه اجـرى كـه خـدادرمـــقـــابـــل عـــمـــل عـــبـــد مـــى دهـــد تـفـضـلى اسـت از اوعزوجل بيان حد اعلاى تشويق به انفاق در راهخدا، در آيـه مـورد بحث تشويقى بالغ به انفاق در راه خدا شده ، كه مافوق آن تصور ندارد،چون از يك سو سوال كرده كه آيا كسى هست كه چنين قرضى به خدا دهد؟ و از سوى ديگراو را قـرض دادن بـه خداى سبحان ناميده ، كه پرداخت آن بر قرض گيرنده واجب است ، واز سوى سوم چنين مقاطعه و طى كرده كه هرگز عين آنچه گرفته پس نمى دهد، بلكه بهاضـعـاف مـضـاعـف مـى دهـد، و بـه ايـن هـم اكتفاء ننموده اجرى كريم بر آن اضافه كرده ،فرموده : خدا در آخرت قرض خود را به اضعاف مضاعف ادا مى كند، و اجرى كريم هم مى دهدو اجـر كـريـم ، اجـرى اسـت كه در نوع خودش پسنديده ترين باشد و اجر اخروى همينطوراسـت ، چـون اجـرى اسـت مـافـوق آنـچـه مـمكن است به تصور در آيد، و در هنگام حاجتى استحياتى ترين هنگام حاجتى كه تصور شود.
يوم ترى المؤ منين و المومنات يسعى نورهم بين ايديهم و بايمانهم
|
كـلمـه (يوم ) ظرف است براى جمله (له اجر كريم )، يعنى در روز چنين و چنان اجرىكـريـم دارد، و مـراد روز قـيـامـت اسـت ، و خـطـاب در جـمـله (تـرى - مـى بـيـنـى )رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسلم ) و يا به تمامى افرادى است كه حس شنوايىدارند، و خطاب به آ نان صحيح است ، (و مانند خطاب ديوانگان لغو نيست )، و ظاهرا حرفباء در جمله (باءيمانهم ) معناى حرف (فى ) باشد. و معناى آيه اين است كه : هر كس قرضى نيكو به خدا بدهد اجرى كريم دارد، در روزى كه- تـو اى پـيـامـبـر و يـا تـو اى شـنـونـده و بـيـنـنـدهعـاقل - مى بينى دارندگان ايمان به خدا از مرد و زن نورشان پيشاپيش جلوتر از آنانو بدان سوى كه سعادت آنان آنجاست مى دود. اين آيه شريفه مطلق است ، شامل مؤ منين هر امتى مى شود، و اختصاصى به امت اسلام ندارد،و اگـر از (تـابـيـدن نـور) تـعـبـيـر به (سعى و دويدن ) كرده براى اين بود كهاشـاره كـرده بـاشـد بـه ايـن كـه چـنـيـن كـسـانـى بـه سوى درجاتى از بهشت كه خداوندبـرايـشـان تـهـيه ديده مى شتابند، در حالى كه هر لحظه و يكى پس از ديگرى درجات وجـهـات سـعادت و مقامات قرب برايشان روشن مى گردد، تا جايى كه ديگر نورشان بهحـد تـمـام و كـمال برسد، همچنان كه در جايى ديگر فرموده : (و سيق الذين اتقوا ربهمالى الجنة زمرا) و نيز فرموده : (يوم نحشر المتقين الى الرحمن وفدا) و باز فرموده : (يو لا يخزى الله النبى و الذين امنوا معه نورهم يسعى بين ايديهم و بايمانهم يقولونربنا اتمم لنا نورنا). مـفـسـريـن در تـفـسـيـر مـفـردات ايـن آيـه اقـوالى مـخـتـلف دارنـد، كـه بـه خـاطـر بـىدليـل بودن آنها در لفظ خود آيه ، از نقلش صرفنظر كرديم ، و به زودى تفسيرى كهدر روايات از آنها شده در بحث روايتى آينده از نظرتان خواهد گذشت . (بـشـريـكـم اليـوم جـنـات تـجرى من تحتها الانهار خالدين فيها) -قسمت از آيه حكايتبـشـارتـى اسـت كه در روز قيامت مؤ منين و مؤ منات مى دهند، و دهنده آن ملائكه است ، كه بهدستور خداى تعالى و تقدير او مى گويند: بشارتتان امروز جناتى است كه از دامنه آنهانـهـرهـا جـارى اسـت ، و شـمـا در آن جـاودانـيـد. و مـراد از بـشـارت مـژدهخوشحال كننده است ، كه در آيه همان بهشت است . و بقيه الفاظ آيه روشن است . (ذلكـه هـو الفوز العظيم ) - اين جمله حكايت كلام خود خداى تعالى است ، و اشاره باكـلمـه (ذلك ) بـه مـطـالب گـذشـتـه اسـت كـه عـبـارت بـود از پـيش رفتن نور آنان وبـشـارتـشان به بهشت ، ممكن هم هست جمله مورد بحث را تتمه كلام ملائكه گرفته و اشارهمذكور را به همان جنات و خلود در آنها دانست . تـــقـــاضـــاى مـــنـافقان از مؤ منان ، در قيامت ، و جوابى كه به آنان داده مى شود: بهدنيابرگرديد و نور به دست آوريد
يوم يقول المنافقون و المنافقات للذين امنوا انظرونا نقتبس من نوركم ...
|
كلمه (نظر) كه مصدر فعل(انـظـرونـا) اسـت ، اگـر بـدون وسـيـله حـرف (الى )مـفـعـول بـگيرد، معناى انتظار و نيز معناى مهلت دادن را مى دهد، و اگر با حرف (الى )متعدى شود، مثلا گفته شود: (فلان نظر اليه - فلانى به آن نظر كرد)، معناى نگاهكـردن را مـى دهـد، و اگـر بـا حـرف (فـى ) مـتـعـدى شـود مـعـنـاى دقـت وتـامـل را مـى دهـد، و كـلمـه (اقـتـبـاس ) كـه مـصـدرفعل (نقتبس ) است به معناى گرفتن قبسى (قطعه اى ) از آتش است . و از سياق آيه چنين بر مى آيد كه منافقين و منافقات در روز قيامت در ظلمتى هستند كه از هرسـو احـاطـه شـان كـرده و مـانند خيمه اى محاصره شان نموده . و نيز برمى آيد مردم در آنروز مـجـبـور به رفتن به سوى خانه جاودانه خويشند. چيزى كه هست مؤ منين و مؤ منات اينمسير را با نور خود طى مى كنند، نورى كه از جلو ايشان و به سوى سعادتشان در حركتاست ، در نتيجه راه را مى بينند، و هر جا آن نور رفت مى روند تا به مقامات عاليه خود برسند،و امـا مـنـافـقين و منافقات كه فرو رفته در ظلمتند نمى توانند راه خود را طى كنند، و نمىدانـند به كدام طرف بروند. (و نكته مهمى كه از آيه استفاده مى شود اين است كه : اين دوطـايفه كه يكى غرق در نور و ديگرى غرق در ظلمت است در قيامت باهمند)، منافقين همانطوركـه در دنـيا با مؤ منين و در بين آنان بودند، و بلكه مردم آنان را جزو مؤ منين مى شمردند،در قيامت نيز با مؤ منين هستند، اما مؤ منين و مؤ منات پيش مى روند، و به سوى بهشت راه خودرا پـيـش مـى گـيـرند، و منافقين و منافقات در ظلمتى كه از هر سو احاطه شان كرده عقب مىمـانند، از مؤ منين و مؤ منات درخواست مى كنند قدرى مهلتشان دهند، و در انتظارشان بايستندتـا ايـشـان هم برسند، و مختصرى از نور آنان گرفته راه پيش پاى خود را با آن روشنسازند. (قـيـل ارجعوا وراءكم فالتمسوا نورا) - به ايشان گفته مى شود دنيا برگرديد، وبـراى خـود نـورى بـه دسـت آوريـد، گـوينده اين پاسخ يا ملائكه اند. و يا طايفه اى ازبزرگان و نخبگان مؤ منين از قبيل اصحاب اعراف . به هر حال از هر كه باشد به اذن خدا و از طرف او است و خطاب به اين كه (به وراىخـود بـرگـرديـد و نـورى جـسـتـجـو نـمـايـيـد) بـهقـول بـعـضـى از مـفـسـريـن خـطـابـى اسـت طـعـنـه آمـيـز و اسـت هـزايـى ، و ايـن عـكـسالعـمـل هـمـان اسـتهزايى است در دنيا به مؤ منين مى كردند، و بنابه گفته اين مفسرين بهنـظـر روشـن تـر چـنـيـن مـى رسـد كـه : مـراد از كـلمـه (وراء) دنـيـا بـاشـد، وحـاصـل مـعنا اين باشد كه : به دنيايى كه پشت سر گذاشتيد، و در آن هر چه كرديد براسـاس نـفـاق كرديد، برگرديد، و از آن اعمالى كه مى كرديد نورى بگيريد، چون نورامروز كه روز قيامت است يا از اعمال است ، و يا از ايمان ، و شما در دنيا نه ايمان داشتيد ونه عمل . البـتـه مـمـكـن اسـت هـمـيـن وجـه را طـور ديـگـرى تـوجيه كرد كه هم جداگانه باشد، و هممشتمل بر استهزا نباشد، به اين كه بگوييم : جمله (ارجعوا) امر مى كند به اين كه بهدنـيـا بـرگـردند، و در آنجا ايمان واقعى و اعمال صالح كسب بكنند، و ليكن نمى توانندبرگردند، در نتيجه گوينده نمى خواهد منافقين و منافقات را استهزا كند، بلكه مى خواهدبگويد: كار از كار گذشته و دستتان بجايى بند نيست . هـمـچـنـان كه نظير اين امر در آيه زير كه آن نيز مربوط به قيامت است آمده ، مى فرمايد:(يـوم يـكـشـف عـن سـاق و يـدعـون الى السجود فلا يستطيعون ... و قد كانوا يدعون الىالسجود و هم سالمون . بعضى ديگر گفته اند: منظور اين است كه : به آن محلى كه نور را تقسيم مى كردند برگـرديـد، و بـراى خـود نورى بگيريد، و منافقين بدانجا برمى گردند، و اثرى از نورنـمـى يـابـنـد، دو مـرتـبـه بـه سراغ مؤ منين ومى آيند، اما به ديوارى بر مى خورند بينايـشـان و مـومـنـيـن زده شـده ، وخـود خـدعـه اى است از خداى تعالى ، كه با منافقين مى كند،هـمـانطور كه منافقين در دنيا با خدا نيرنگ مى كردند، و قرآن درباره نيرنگشان فرموده :(ان المنافقين يخادعون اللّه و هو خادعهم ). مـــقـــصـــود از ديـــوارى كـــه بـــيـــن مـــنـــافـــقـــان و مـــؤ مــنـان زده مـى شـود و مـفـادايـنتمثيل در بيان حال منافقان
فضرب بينهم بسور له باب باطنه فيه الرحمة و ظاهرة من قبله العذاب
|
(سـور شـهر) به معناى ديوار دور شهر است كه در قديم دور هر شهرى مى كشيدند، وارتـبـاط شـهـر را بـا خـارج قـطع مى نمودند. و ضمير (هم ) در جمله (فضرب بينهمبسور)، به مؤ منين و منافقين هر دو برمى گردد، و معناى جمله اين است كه : بين مؤ منين ومـنـافـقين ديوارى كشيده مى شود كه اين دو طايفه را از هم جدا مى كند، و مانع ارتباط آن دوبا يكديگر مى شود. و در اينكه اين ديوار چيست ؟ بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفته اند: اعراف است . اين احتمال بعيدى نيست همچنان كه ما نيز درتـفـسـيـر آيـه شـريـفـه (و بـيـنـهـمـا حـجـاب و عـلى الاعـرافرجال ...) اين احتمال را داديم . و بعضى ديگر منظور از آن ديوار را غير اعراف دانسته اند. و معناى اين كه فرمود: (له باب ) اين است كه : ديوار مذكور درى دارد، و اين ، در حقيقتتـشـبـيـهـى اسـت از حـالى كـه مـنـافـقـيـن در دنـيـا داشـتـنـد، چـون منافقين در دنيا با مؤ منيناتصال و ارتباط داشتند (و مـانـنـد كفار يكسره رابطه خود را با مومنين قطع نكرده بودند)، و با اين كه با مؤ منينارتـبـاط داشـتند، در عين حال با حجابى خود را از مؤ منين پنهان كرده بودند، (يعنى واقعيتخـود را پنهان كرده بودند، و مؤ منين حتى احتمال هم نمى دادند كه اين افراد ظاهر الصلاحگـرگـانـى در لبـاس مـيـش بـوده بـاشـنـد) و عـلاوه بر اين كه در و ديوار مذكور وضعدنيايى منافقين را - ممثل مى كند، اين فايده را هم دارد كه منافقين از آن در، وضع مؤ منين رامى بينند، و بيش تر حسرت مى خورند، و سرانگشت ندامت مى گزند. (باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب ) - كلمه (باطنه ) مبتدا، و جمله (فيهالرحمة ) مبتدا و خبر، و جملگى خبر است براى باطنه . و همچنين كلمه (ظاهره ) مبتدا، وجـمـله (من قبله العذاب ) مبتدا و خبر و جملگى خبر (ظاهره ). و ضمير در (فيه ) ودر (قبله ) به باطن و ظاهر برمى گردد، و از اين كه فرمود: باطن ديوار در آن رحمت وظـاهـر ديوار از ناحيه ديوار عذاب است ، چنين برمى آيد كه ديوار محيط به مؤ منين است ، ومؤ منين در داخل ديوار، و منافقين در خارج آن قرار دارند. و ايـن كـه ديـوار مـذكـور داخـلش كـه بـه طـرف مـؤ مـنـيـن اسـت طـورى اسـت كـهمـشـتـمـل بـر رحـمـت اسـت ، و ظـاهـرش كـه بـه طـرف مـنـافـقـيـن اسـتمـشـتـمل بر عذاب است ، با وضعى كه ايمان در دنيا دارد مناسب است ، چون ايمان هم در دنيانظير همان ديوار آخرت ، براى اهل اخلاص از مؤ منين نعمت و رحمت بود، و از داشتن آن شادىو مـسـرت مـى كـردنـد و لذت مـى بـردنـد، و هـمـيـن ايـمـان بـراىاهـل نـفـاق عـذاب بـود، از پـذيـرفتنش شانه خالى مى كردند، و اصلا از آن ناراحت و متنفربودند. استمداد منافقان از مؤ منان و جواب ايشان به آنها
ينادونهم الم نكن معكم ...
|
ايـن آيـه مـطـلبى استينافى را به عنوان پاسخ از سوالى تقديرى بيان مى كند، گوياشـخـصـى بـعـد از شنيدن آيه قبلى پرسيده : منافقين و منافقات بعد از آنكه با آن ديواربرخورد مى كنند، و آن عذاب را از پشت ديوار مشاهده مى نمايند چه تدبيرى مى انديشند وچه مى كنند؟ در پاسخ فرموده : (ينادونهم - فرياد بر مى آورند). و مـعناى آيه اين است كه : منافقين و منافقات ، مؤ منين و مؤ منات را بانگ مى زنند كه مگر مادر دنيا با شما نبوديم ؟ و مـنـظـورشـان از ايـن سـخـن ايـن است كه : در دنيا در ظاهر دين با مؤ منين و مومنات بودند،(آنـان نـمـاز مـى خـوانـدند و اينان نيز مى خواندند، و هر كار ديگرى كه مؤ منين مى كردنداينان نيز مى كردند، با اين تفاوت كه مؤ منين و مومنات هر چه مى كردند براى رضاى خداو تـقـرب بدو مى كردند، و اينان هر چه مى كردند به اين انگيزه مى كردند كه با زبانشكار، سخن گفته باشند، تا زودتر شكار را در دام خود بيفكنند). و جـمـله (قـالوا بـلى ) تـا آخـر آيه پاسخ مؤ منين و مؤ منات است به ايشان ، كه بله ،شما با ما بوديد، (و لكنكم فتنتم ) و ليكن شما در امتحان به هلاكت افكنديد (انفسكم) خـود را، (و تـربـصـتم ) و همواره منتظر بوديد و آرزو داشتيد دعوت دينى و متدينينگرفتار بلا و مصيبتى شوند، (و ارتبتم )، و در دين خود در شك و ترديد بوديد، (وغـرتـكـم الامـانـى )، و آرزوهـاى گـونـاگـون و از آن جمله آرزوى خاموش شدن نور دين وبـرگـشـتـن مـتـديـنـين از دين ، شما را مغرور كرد، (حتى جاء امر اللّه )، تا آنكه امر خدايـعنى مرگ فرا رسيد، (و غركم بالله الغرور) كلمه (غرور) - به فتحه غين -به معناى شيطان است ، و معناى جمله است كه شيطان شما را به خدا مغرور ساخت . و ايـن آيـه شـريفه به طورى كه ملاحظه مى فرماييد اين معنا را افاده مى كند كه زنان ومـردان مـنـافـق در روز قيامت از زنان و مردان مؤ من كمك مى طلبند، تا شايد به كمك آنان ازظـلمـتـى كـه در آنند نجات يابند، و دست آويز و بهانه شان اين است كه آخر ما در دنيا باشـمـا بـوديـم ، و سپس مى فهماند كه مردان و زنان مؤ من در پاسخشان مى گويند: درستاست كه با ما بوديد، ولى دلهايتان مطابق با ظاهر حالتان نبود، چون شما دلهاى خود راگمراه و مفتون كرده بوديد و همواره در انتظار بلا و گرفتارى براى مسلمانان بوديد، ودر دينى كه اظهارش مى داشتيد شك و ترديد داشتيد، آرزوهاى خام و شيطان ، شما را فريبداد، و ايـن صـفـات خـبيثه همه آفات قلب است ، پس دلهاى شما سالم نبود، و در امروز كهروز قـيامت است تنها كسانى سود مى برند كه از دنيا با قلبى سالم آمده باشند، همچنانكه قرآن كريم فرمود: (يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى اللّه بقلب سليم ). دنباله گفتار مؤ منان بر منافقان : شما امروز هيچ ياورى نداريد
فاليوم لا يوخذ منكم فدية و لا من الذين كفروا...
|
ايـن آيـه تتمه گفتار مردان و زنان با ايمان است ، كه در خطاب به منافقين و منافقات مىگويند، و در ايـن خـطاب خود كفار را هم اضافه مى كنند، چون منافقين هم در واقع كافرند، و تنهافرقى كه كفار با ايشان دارند اين است كفر خود را علنى و اظهار مى كنند، و مؤ منين در اينخـطـاب مـى گـويـنـد امـروز هـر كسى در گرو عمل خويش است ، هم چنان كه در قرآن كريمفـرمـوده بـود: (كـل نـفـس بـمـا كـسـبـت رهـيـنـه ) ايـنـجـامثل دنيا نيست كه بتوانيد با دادن رشوه جرم خود را بخريد، امروز از كسى فديه و عوضنـمـى گـيـرنـد، و شـما نمى توانيد از اين راه خود را از عذاب خلاص كنيد، چون راه نجاتيـافـتـن از هـر گـرفـتـارى يا دادن عوض است ، كه انسان بدهد و خود را از گرو آن عذابدرآورد، و يـا پـارتـى و يـارى يـاوران اسـت كـه شـما هيچ يك را نداريد، اولى را با جمله(فاليوم لا يوخذ منكم فديه ...) نفى كردند، و دومى را با جمله (ماويكم النار). (مـاويـكـم النـار هـى مـوليـكـم و بـئس المـصـيـر) - در ايـن جمله به طور كلى هر نوعناصرى كه بتواند منافقين و كفار را يارى دهد و از آتش برهاند نفى كرده ، مگر يك ياوررا، آن هـم خـود آتـش اسـت ، كه مى فرمايد: (هى موليكم - تنها آتش ياور شما است )،چـون جـمـله مـذكور انحصار را مى رساند، و منظور از (مولى ) همان ناصر است ، و جملهمـذكـور نـوعـى طعنه زدن است ، (مثل اين به جنايت كارى بگويند: راه نجات و تنها ياورتچوبه دار است ). ممكن هم هست كلمه (مولى ) در اينجا به معناى متصدى امر باشد، چون كفار در دنيا براىبـرآوردن حـوايـج زندگيشان از خوردنى و نوشيدنى و جامه و همسر و مسكن غير خدا را مىخـوانـدنـد، و حـقـيـقـت غير خدا همان آتش است ، پس همانطور كه مولاى ايشان در دنيا غير خدابـود، در آخـرت هم مولايشان آتش خواهد بود، چون همين آتش است كه حوائج آنان را بر مىآورد، طـعـامـى از زقـوم ، و شـرابـى از حـمـيـم ، و جـامه اى بريده از آتش ، و همسرانى ازشيطان ها، و مسكنى در درون دوزخ برايشان فراهم مى كند، و خداى سبحان در جاهاى ديگركلامش ، در آياتى بسيار از آن خبر داده . بحث روايتى (روايـاتـى در ذيـل آيه مربوط به انفاق قبل از فتح و بعد از فتح ، گفتگوى منافقانومؤ منان در قيامت و روايتى درباره آرزوى دراز) در الدر المـنـثـور اسـت كه ابن جرير، ابن ابى حاتم ، ابن مردويه ، و ابو نعيم (در كتابدلائل ) از طـريـق زيـد بـن اسـلم ، از عـطاء بن يسار، از ابى سعيد خدرى ، روايت كرده كهگفت : در سال حديبيه در ركاب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) از مدينه بيرون شديمتـا بـه عـسـفـان رسيديم ، در آنجا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: ممكناسـت مـردمـى نـيـايـنـد كـه شـمـا وقـتـى اعـمـال خـود را بـااعـمـال آنـان مـقـايـسـه كـنـيـد اعـمـال خـود را نـاچـيـز بـشـمـاريـد. پـرسـيـديـم : يـارسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آن مردم چه كسانيند آيا از قريشند؟ فرمود: نه، و ليـكـن اهـل يـمـنـند، كه دلهايى رقيق تر و قلوبى نرم تر دارند، پرسيديم : آيا آنهابهتر از ما هستند يا رسول اللّه ؟ فرمود: اگر هر يك از آنان كوهى از طلا در راه خدا انفاقكـنـنـد هـرگـز بـه يـك چـهـارم اجـر شـمـا و بـلكـه نـصـف آن هـم نـمـى رسـنـد، و هـمـيـنفـصـل مـمـيـز مـيـان مـا و سـايـر مـسـلمـانـان آيـنـده اسـت ، كـه مـاقـبـل از فـتـح مـكـّه در راه خـدا انـفـاق كـرديـم ، (لا يـسـتـوى مـنـكـم مـن انـفـق مـنقبل الفتح و قاتل ...) مـؤ لف : ايـن مـعـنـا بـه چـنـد طـريـق و بـا عـبـارتـى قـريـب بـه هـم روايـت شـده ، ولىاشـكـال مـتـوجـه آن هـسـت كـه از سـيـاق آيـات مـورد بـحـث بـرمـى آيـد كـه بـعـد از فـتـحنـازل شـده كـه مـنظور از آن فتح ، فتح حديبيه است و يا فتح مكّه است ، و اين روايات مىگويند: آيه قبل از فتح نازل شده ، پس با آيه انطباق ندارد. و نـيـز در هـمـان كـتـاب اسـت كه عبد بن حميد و ابن منذر از عكرمه روايت كرده اند كه گفت :وقـتـى آيـه شـريـفـه (لا يـسـتـوى مـنـكـم مـن انـفـق مـن قـبـل الفـتـح وقـاتـل ) نـازل شـد ابـو دحـداح گفت : خدا سوگند امروز مبالغ هنگفتى انفاق مى كنم ، تادرجه آن كسانى را دريابم قبل از فتح انفاق كرده بودند، و بعد از من هم كسى نتواند اينركـورد مـرا بشكند. آنگاه گفت بارالها هر چه را كه ابو دحداح مالك است نصفش در راه توباشد، و تمامى اموالش را نصف كرد، تا رسيد به لنگه كفشش گفت : حتى اين هم . و در تـفسير قمى در ذيل آيه (يوم ترى المؤ منين و المومنات يسعى نورهم بين ايديهم وبـايـمـانـهـم ) مـى گـويد: در روز قيامت نور در بين مردم طبق درجات ايمانشان تقسيم مىشـود، و نـورى كـه بـه منافق مى رسد تنها بين انگشت ابهام پاى چپش را فرا مى گيرد،مـنـافـق بـه نـور خـود مـى نگرد، و سپس به مؤ منين مى گويد: بايستيد تا من از نور شمااقـتـبـاس كنم . مؤ منين ايشان مى گويند: به عقب برگرديد و در آنجا براى خود كسب نوركـنيد، درهنگام است كه بين اين دو طايفه ديوارى زده مى شود، ديوارى كه داراى درى است ،از پـشت ديوار مؤ منين را صدا مى زنند كه مگر ما در دنيا با شما نبوديم ؟ مى گويند: بلهبوديد، و ليكن شما خود را مفتون و هلاك كرديد، امام فرمود: يعنى با نافرمانى خدا خود را هلاك كرديد (و تربصتم و ارتبتم ) فرمود:يعنى همواره در انتظار بوديد و شك داشتيد. و سپس درباره جمله (فاليوم لا يوخذ منكم فدية ) فرمود: به خدا سوگند منظور يهودو نـصـارى نـيـسـت ، بـلكه همين مسلمان اهل قبله است : (ماويكم النار هى موليكم ) فرموديعنى آتش اولى و سزاوارتر است براى شما. مؤ لف : منظور امام از اهل قبله ، منافقين از مسلمانان هستند. و در كـتـاب كـافـى بـه سـنـد خـود از ابان بن تغلب روايت كرده كه گفت : از امام صادق(عـليـه السـلام ) شـنـيـدم مـى فـرمود: زنهار، از آرزوى (دور و دراز) بپرهيزيد، كه خرمىزنـدگـى شما را مى برد، و ديگر هيچ يك از نعمتهايى كه شما داده اند در نظرتان خرم وقـانـع كـنـنـده نـمـى شـود، هـمـيـن آرزوهـا بـاعـث مـى شـود آنـچـه مـوهـبـت و عـطـا كـه خـداىعـزوجـل بـه شـما ارزانى داشته در نظرتان كوچك و بى ارزش شود، و چون آنچه داريدنـاچـيـز و بـى ارزش شـد، و آنچه نداريد و آرزويش را مى پرورانيد به دست نمى آوريدسراسر عمرتان به حسرت مى گذرد.
|
|
|
|
|
|
|
|