بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 16, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

كلمه (الا) در جمله (الا ان تفعلوا الى اولياءكم معروفا) استثناء منقطع است ،(استثنايى است كه مستثنى از جنس مستثنى منه نباشد) و مراد ازفعل معروف نسبت به اولياء، اين است كه چيزى ازمال را براى آنان وصيت كنى ، كه در شرع اسلام به ثلثمال و كمتر از آن تحديد شده .
(كان ذلك فى الكتاب مسطورا)، يعنى حكمفعل معروف ، و وصيت كردن به چيزى از مال ، در لوح محفوظ يا در قرآن و يا در سورهنوشته شده .


و اذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى ابن مريم و اخذنامنهم ميثاقا غليظا



الغاء سنت توراث غير ارحام از يكديگر - مراد از ميثاقى كه خداوند ازپيامبرانگرفت
اضافه ميثاق به ضميرى كه به انبياء بر مى گردد، خوددليل است بر اينكه مراد از ميثاق انبياء، ميثاق خاص به ايشان است ، همچنان كه بردن نامپيغمبران به لفظ انبياء اين معنا را مى فهماند، كه ميثاق پيغمبران ميثاقى است كه باصفت نبوت آنان ارتباط دارد، و غير از آن ميثاقى است كه از عموم بشر گرفته و آيه (واذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى )از آن خبر مى دهد.
و مساله ميثاق گرفتن از انبياء در جاى ديگر نيز آمده ، و فرموده : (و اذ اخذ الله ميثاقالنبيين لما آتيتكم من كتاب و حكمه ثم جاءكمرسول مصدق لما معكم لتومنن به و لتنصرنهقال ءاقررتم و اخذتم على ذلكم اصرى قالوا اقررنا).
آيه مورد بحث هر چند بيان نكرده كه آن عهد و ميثاقى كه از انبياء گرفته شده چيست ، وتنها به طورى كه گفتيم اشاره اى دارد به اينكه عهد مزبور چيزيست مربوط به پستنبوت ، ليكن ممكن است از آيه ديگرى كه از سورهآل عمران نقل كرديم استفاده كرد كه آن ميثاق عبارت است از وحدت كلمه در دين و اختلافنكردن در آن ، همچنان كه آيه (ان هذه امتكم امه واحده و انا ربكم فاعبدون ) و آيه(شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم وموسى و عيسى ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ) نيز بدان اشاره نموده است .
در آيه مورد بحث (نبيين ) را به لفظ عام آورد، تاشامل همه شود، آنگاه از بين همه آنان پنج نفر را با اسم ذكر كرده ، و به عموم انبياءعطف كرده ، فرموده : از تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم ، و معناى عطفاين پنج نفر به عموم انبياء اين است كه ايشان را به خاطر خصوصياتى كه دارند از بينانبياء بيرون كرده و به خصوص ذكر نموده است ، پس گويا فرموده : و چون از شماپنج نفر و از ساير انبياء ميثاق گرفتيم ، چنين و چنان شد.
و اگر به اين اسلوب ، اين پنج نفر را اختصاص به ذكر داد، تنها به منظور تعظيم واحترام ايشان است ، چون شاءنى عظيم و مقامى رفيع داشتند، براى اينكه اولوالعزم وصاحب شريعت و داراى كتاب بودند، و به همين ملاك بود كه چهار نفر از ايشان را بهترتيب عصرشان ذكر كرد، ولى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را بر آنانمقدم داشت ، با اينكه آن جناب از لحاظ عصر آخرين ايشان بود، براى اينكه آن جناببرترى و شرافت و تقدم بر همه آنان دارد.
(و اخذنا منهم ميثاقا غليظا) - اين جمله تاكيد ميثاق مذكور است ، مى خواهد بفرمايد:پيمان مزبور بسيار غليظ و محكم بود، نظير آيه (و لما جاء امرنا نجينا هودا و الذينآمنوا معه برحمه منا و نجيناهم من عذاب غليظ).


ليسئل الصادقين عن صدقهم و اعد للكافرين عذابا اليما



لام در (ليسئل ) لام تعليل ، و يا لام غايت است ، و در هرحال متعلق به محذوفى است كه جمله (و اذ اخذنا) بر آن دلالت دارد، و جمله (واعد)بر همان محذوف عطف شده ، تقدير كلام اين است كه : خداوند اگر اين كار را كرد، و ازانبياء پيمان گرفت ، براى اين است كه زمينه فراهم شود، تا از راستگويان از راستيشانبپرسد، و براى كفار عذابى دردناك آماده كند.
چيزى كه هست به جاى اينكه بفرمايد: و براى كفار عذابى دردناك آماده كند، فرموده : وعذابى دردناك براى كفار آماده كرده ، و اين بدان علت است كه كسى نپندارد كه عذاب كفارعلت غائى گرفتن پيمان است ، بلكه جهنمى شدن آنان ، و نقصشان از ناحيه خودشان است، و اين خود آنان بودند كه خلف پيمان كردند.
وجوهى كه درباره مراد از اينكه فرمود: (تا از راستى راستگويان بپرسد)گفتهاند
و اما اينكه از راستى راستگويان بپرسد چه معنايى دارد؟ بعضى گفته اند: مقصود از(صادقين ) انبياء، و مقصود از پرسش از راستى آنان ، اين است كه روز قيامت از ايشانمى پرسند كه امت شان چه كارها كردند؟ و گويا مفسر نامبرده اين معنا را از آيه (يوميجمع الله الرسل فيقول ماذا اجبتم ) استفاده كرده .
بعضى ديگر گفته اند: مراد، سوال از مطلق راستگويان است ، نه تنها انبياء، بلكه هرراستگوى در توحيد خدا، و عدالت او و شرايع او، و مراد از راستى آنان ، هر چيزى است كهدرباره اش سخنى گفته باشند. بعضى ديگر گفته اند: مراد ازسوال از صادقان ، صادقان در سخن ، و مراد از صدقشان صدق در عملشان است ، (وحاصل معنايش اين است كه از هر راستگويى مى پرسند آيا اعمالشان هم مطابق اقوالشانراست بوده يا نه ؟) بعضى ديگر گفته اند: مراد، پرسش از صادقان است ، از آن هدفها ومنظورهايى كه در دل از راستگوييهاى خود پنهان داشتند، آيا منظورشان از راستگوييهاوجه الله (رضاى خدا) بوده يا چيز ديگر؟ و از اينقبيل توجيهات براى آيه كرده اند، و بطورى كه ملاحظه مى كنيد هيچ يك از آنها دلچسبنيست .
و اما آنچه به نظر ما مى رسد اين است كه دقت در مفاد جمله(ليسئل الصادقين عن صدقهم ) انسان را بر خلاف آن توجيهات رهنمون مى شود، چونفرق است بين اينكه بگوييم : (سئلت الغنى عن غناه - از بى نيازى پرسيدم از بىنيازى اش ) و يا از عالم از علمش سوال كردم ، و بين اينكه بگوييم از فلانى از مالشسوال كردم ، و يا از فلانى از علمش پرسيدم ، اين دو قسم عبارت مفادشان يكى نيست ،آنچه از عبارت اول به ذهن تبادر مى كند، و جلوتر از معانى ديگر به ذهن مى رسد، ايناست كه من از شخص غنى خواستم تا غنايش را اظهار كند، و يا علمش را بنماياند، و آنچه ازعبارت دوم به ذهن تبادر مى كند كه من از او خواستم تا مرا ازمال و يا علم خود خبر دهد، آيا مال و يا علم دارد يا نه ؟ و يا از او خواستم تا برايمتعريف كند، چقدر مال دارد؟ و از مال چه چيزهايى دارد، و يا چه چيزهايى مى داند؟
و به هر حال معناى سوال از صادقان از صدقشان ، اين است كه صدق باطنى خود را اظهاركنند، و در مرحله گفتار و كردار آن را نمايش دهند، و خلاصه در دنياعمل صالح كنند، (چون عمل صالح مساوى است با تطابق گفتار و كردار با صدق باطنى).
بيان اينكه مراد از راستى در جمله : (ليسئل الصادقين عن صدقهم ) انطباقپيمانالهى در عالم ذربا كردار و عمل در اين عالم است
پس مراد از سوال از صادقان از صدق آنان اين مى شود كه تكليف هاى دينى را طورىمتوجه ايشان سازد، كه با مقتضاى ميثاق سازگار و منطبق باشد، تا در نتيجه آن صدق كهدر بطون دلها نهفته است ، در گفتار و كردار ظهور و جلوه كند.
و البته معلوم است كه جاى اين ظهور دنيا است ، نه آخرت ، و نيز معلوم مى شود كه اخذميثاق در دنيا نبوده ، بلكه قبل از دنيا بوده ، همچنان كه آيات (ذر) نيز بر آن دلالتدارد، و مى فهماند كه خداى تعالى قبل از آنكه انسانها را به نشاءه دنيا بياورد،پيمانهايى از ايشان بگرفت ، از آن جمله مى فرمايد: (و اذ اخذ ربك من بنى آدم منظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى ) كه ترجمه اش گذشت .
و كوتاه سخن اينكه دو آيه مورد بحث از آياتى است كه از عالم ذر خبر مى دهند، چيزى كههست اخذ ميثاق از انبياء، و ترتب شان آنان و اعمالشان بر طبق ميثاق را در ضمن ترتبصدق هر صادقى بر ميثاقى كه از وى گرفته اند بيان مى كند، (ساده تر بگويم دردو آيه مورد بحث سخنى صريح از عالم ذر به ميان نيامده ، تنها در آيه اولى فرموده ازانبياء ميثاقى محكم گرفتيم ، و در آيه دومى فرموده تا از صادقان بخواهد كه صدق خودرا نشان دهند، تا در دنيا گفتار و كردارشان از ميثاق ازلى حكايت كند و آن را نشان دهد).
و چون در آيه دوم خصوص انبياء (عليهم السلام ) مورد گفتار قرار نگرفته اند، بلكهعنوانى كلى يعنى صادقان مورد كلام واقع شده اند، لذا سرانجام كفار را هم با اينكه ازانبياء نيستند بيان فرموده ، پس گويا فرموده : ما از انبياء ميثاقى غليظ گرفتيم ، مبنىبر اينكه بر دين واحد متفق الكلمه باشند و همان را تبليغ كنند، تا در نتيجه خداى تعالىبا تكليف و هدايت خود از صادقان بخواهد كهعمل و گفتارشان نمايانگر آن ميثاق باشد، از ايشان صدق در اعتقاد وعمل را مطالبه كند، انبياء هم همين كار را كردند، و خداوند پاداشى براى آنان مقدر فرمود،و براى كافران عذابى دردناك آماده كرده .
از اينجا معلوم مى شود كه چرا در دو آيه مورد بحث التفات به كار رفته ، در آيه(اول و اذ اخذنا - و چون گرفتيم ) سياق ، سياق متكلم بود ولى در آيه دومى غايب شد(ليسئل - تا خدا بازخواست كند) نكته اين التفات اين است كه ميثاق عبارت است ازپيمان بر پرستش او به تنهايى و شرك نورزيدن بر او، و اين هر چند كه با وساطتملائكه صورت گرفته ، و به همين جهت كلمه (گرفتيم ) به كار رفته ، ولى درحقيقت آنكسى كه از صادقان مطالبه صدق مى كند، و كافران را عذاب مى كند، تنها خدااست ، لذا در آيه دوم فرمود (تا مطالبه كند) تا همه مردم تنها او را بپرستند (دقتبفرماييد).
بحث روايتى
روايتى درباره شاءن نزول آيه : (يا ايها النبى اتق الله ...)
در مجمع البيان ذيل آيه (يا ايها النبى اتق الله ) گفته : اين آيات درباره ابىسفيان بن حرب ، و عكرمه بن ابى جهل ، و ابى الاعور سلمى ،نازل شده ، كه وقتى جنگ احد تمام شد، از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) امانگرفتند، و سپس به مدينه آمده بر عبدالله بن ابى وارد شدند، و آنگاه بوسيله ميزبانخود از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رخصت خواستند تا با آن جناب گفتگوكنند، بعد از كسب اجازه به اتفاق ميزبان و عبدالله بن سعيد بن ابى سرح ، و طعمه بنابيرق ، به خدمت آن جناب رفتند، و گفتند اى محمد! تو دست از خدايان ما بردار، و (لات) و (عزى ) و (منات ) را ناسزا مگو، و چون ما معتقد باش كه اين خدايان شفاعت مىكنند كسى را كه آنها را بپرستد، ما نيز دست از پروردگار تو برمى داريم ، اين سخنسخت بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گران آمد، عمر بن خطاب گفت : يارسول الله اجازه بده تا هم اكنون گردنشان را بزنيم ، فرمود: آخر من به ايشان امان دادهام ، ناگزير دستور داد تا از مدينه بيرونشان كنند، آنگاه مى گويد: آيه (و لا تطعالكافرين ) در اين باره نازل شد، كه مراد از كافرين كفاراهل مكه ابوسفيان و ابو اعور سلمى و عكرمه است ، و مراد از (و المنافقين ) ابن ابى ، وابن سعيد، و طعمه مى باشد.
مؤ لف : اجمال اين داستان را سيوطى هم در الدر المنثور از ابن جرير از ابن عباس روايتكرده ، البته روايات ديگرى در شان نزول آيه مزبور هست كه چون از سياق آياتبيگانه بودند، از نقل آنها صرفنظر كرديم .
و در تفسير قمى در ذيل آيه (و ما جعل ادعياءكم ابناءكم ) مى گويد: پدرم از ابن ابىعمير، از جميل ، از امام صادق (عليه السلام ) برايم حديث كرد، كه فرمود: سببنزول اين آيه اين بود كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با خديجهدختر خويلد ازدواج كرد، به منظور تجارت از مكه به عكاظ رفت و در آنجا زيد را ديد كهدر معرض فروش قرار گرفته ، او را جوانى زيرك و تيزهوش و عفيف يافت ، پس وى راخريدارى كرد، و همينكه به نبوت رسيد، زيد را به اسلام دعوت نمود، و زيد مسلمان شد،از آن روز مردم به وى مى گفتند: مولى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ).
از سوى ديگر وقتى حارثه بن شراحيل كلبى از سرگذشت پسرش زيد خبردار شد، بهمكه آمد (تا فرزندش را از مولايش خريده آزاد كند)، و حارثه مردى محترم و بزرگ بود،نزد ابوطالب آمده گفت : اى ابوطالب ! پسر من (در حادثه اى ) اسير شده ، و شنيده ام كهدست به دست بفروش رفته ، تا به دست برادرزاده ات افتاده ، (از تو خواهش مى كنم )به ايشان پيشنهاد كنى يا پسرم را بفروشد، و يا عوض آن غلامى ديگر بگيرد، و ياآزادش كند.
ابوطالب با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) صحبت كرد، حضرت فرمود: من اورا آزاد كردم هر جا مى خواهد برود، حارثه برخاست و دست زيد را گرفت و گفت : پسربر خيز و به شرافت و حسب و آبروى سابقت برگرد، زيد گفت : به هيچ وجه تا زنده اماز رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) جدا نمى شوم ، حارثه گفت : آيا دست ازشرافت و دودمان خود بر مى دارى ، و برده قريش ‍ مى شوى ؟ زيد مجددا گفت به هيچ وجهو تا چندى كه زنده ام از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) جدا نمى شوم ، پدرشخشم كرده گفت اى گروه قريش شاهد باشيد كه من از او بيزارى جستم و او ديگر پسر مننيست ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به حاضران خطاب كرد كه شاهدباشيد، زيد پسر من است ، از من ارث مى برد، و من از او ارث مى برم . از آن روز مردم بهزيد مى گفتند: (ابن محمد) و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را دوست مىداشت ، و نامش را (زيد محبت ) گذاشته بود.
بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مدينه مهاجرت فرمود، زينبدختر جحش را به ازدواج زيد درآورد، روزى دير به خدمترسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت ، آن جناب بهمنزل وى رفت تا از او خبر بگيرد، و در آن هنگام زينب وسط اطاق خود نشسته ، و با فهر(سنگى كه ادويه را با آن نرم مى كنند) عطر جامد خود را مى ساييد،رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) درب را باز كرد تا از زينب خبر بگيرد،ناگهان چشمش به زينب كه زنى زيبا بود بيفتاد و گفت : منزه است خدا آفريدگار نور و(تبارك الله احسن الخالقين ) و سپس به منزل خود برگشت ، در حالى كه به يادزيبايى او بود.
زيد به منزل آمد، زينب جريان را به شوهرش گفت : زيد گفت : آياميل دارى تو را طلاق دهم تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با تو ازدواج كند؟زينب گفت : مى ترسم تو طلاقم بدهى ، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) همبا من ازدواج نكند، زيد نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت و عرضه داشت: پدر و مادرم فدايت ، زينب جريانى به اين صورت برايم تعريف كرد، آياميل دارى من او را طلاق دهم تا شما با او ازدواج كنيد؟ فرمود: نه ، برو و از خدا بترس ، وهمسرت را نگهدار، خداى تعالى اين جريان را حكايت كرده و فرمود (امسك عليك زوجك واتق الله و تخفى فى نفسك ما الله مبديه و تخشى الناس و الله احق ان تخشاه فلما قضىزيد منها وطرا زوجناكها... و كان امر الله مفعولا) پس خداى تعالى در بالاى عرش خودزينب را به ازدواج آن جناب درآورد.
منافقين گفتند: زنان پسران ما را بر ما حرام مى كند، آن وقت خودش همسر پسرش زيد رامى گيرد، خداى تعالى در پاسخ آنان فرمود: (و ماجعل ادعياءكم ابناءكم ... يهدى السبيل ).
مؤ لف : سيوطى قريب به اين مضمون را با مختصرى اختلاف در الدر المنثور از ابنمردويه از ابن عباس روايت كرده .
و نيز در الدر المنثور است كه احمد و ابو داوود و ابن مردويه ، از جابر روايت كرده اند كهگفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمود: من اولاى به هر مومنم از خوداو، پس هر مردى از دنيا برود، و قرضى بگذارد، آن قرض به عهده من است ، و هر كسبميرد و مالى از خود بگذارد، از آن ورثه اوست .
مؤ لف : در اين معنا روايات ديگرى از طريق شيعه واهل سنت رسيده .
چند روايت حاكى از اينكه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود هر كه رامنمولايم على (عليه السلام ) مولا است درذيل جمله : (النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم)
و در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و احمد و نسائى ، از بريده روايت كرده اند كهگفت : من با على (عليه السلام ) در جنگ يمن شركت داشتم ، و از او جفائى ديدم ، پس همينكه به مدينه برگشته ، شرفياب محضر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شدم، نزد آنجناب از على بدگويى كردم و عيب گرفتم ، ديدم كه رنگ آن جناب دگرگونشد، و فرمود: اى بريده مگر من اولى به مؤ منين از خود آنان نيستم ؟ عرض كردم : بله يارسول الله فرمود: پس هر كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست .
و در احتجاج از عبدالله بن جعفر بن ابى طالب روايت كرده كه در ضمن حديثى طولانىگفت : از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: من به مؤ منين اولى هستم از خود آنان ، هر كس مناولايم به او از خود او، تو اولى هستى به او از خودش ، و اين سخن را خطاب به على كهدر خانه در مقابل حضرت بود فرمود.
مؤ لف : اين روايت را كافى هم به سند خود از جعفر از آن جنابنقل كرده ، و احاديث در اين معنا از طريق شيعه و سنى از حد شمار بيرون است .
و در كافى به سند خود از حنان روايت كرده كه گفت : به امام صادق (عليه السلام )عرضه داشتم كه : موالى (بردگان ) چه حقى از آدم مى برند؟ فرمود: هيچ سهمى از ارثبه ايشان نمى رسد، مگر همان كه قرآن فرمود: (الا ان تفعلوا الى اولياءكممعروفا).
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت : شخصى ازرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيد: چه وقت از تو پيمان گرفتند؟ فرمودآن وقت كه آدم بين روح و جسد بود.
مؤ لف : اين روايت با همين لفظ و عبارت به چند طريق مختلف از آن جنابنقل شده ، و معنايش اين است كه ميثاقى كه گرفته شد، در نشاءه اىقبل از نشاءه دنيا بود.
سوره احزاب ، آيات 9 - 27


ياايّها الّذين امنوا اذكروا نعمه الله عليكم اذ جاءتكم جنود فارسلنا عليهم ريحا و جنودالم تروها و كان الله بما تعملون بصيرا (9) اذ جاءوكم من فوقكم و مناسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا (10) هنالكابتلى المومنون و زلزلوا زلزالا شديدا (11) و اذيقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا (12) و اذقالت طائفه منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا و يستذن فريق منهم النبى يقولون انبيوتنا عوره و ما هى بعوره ان يريدون الا فرارا (13) و لو دخلت عليهم من اقطارها ثمسئلوا الفتنه لاتوها و ما تلبثوا بها الا يسيرا (14) و لقد كانوا عاهدوا الله منقبل لا يولون الادبر و كان عهد الله مسولا (15)قل لن ينفعكم الفرار ان فررتم من الموت اوالقتل و اذا لا تمتعون الا قليلا (16) قل من ذا الذى يعصمكم من الله ان اراد بكم سوءا او ارادبكم رحمه و لا يجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا (17) قد يعلم الله المعوقين منكم والقائلين لاخوانهم هلم الينا و لا ياتون الباس الا قليلا (18) اشحه عليكم فاذا جاءالخوف رايتهم ينظرون اليك تدور اعينهم كالذى يغشى عليه من الموت فاذا ذهب الخوفسلقوكم بالسنه حداد اشحه على الخير اولئك لم يومنوا فاحبط الله اعملهم و كان ذلكعلى الله يسيرا (19) يحسبون الاحزاب لم يذهبوا و ان يات الاحزاب يودوا لو انهم بادونفى الاعراب يسلون عن انبائكم و لو كانوا فيكم ما قاتلوا الا قليلا (20) لقد كان لكمفى رسول الله اسوه حسنه لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا (21) ولما راء المومنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله و مازادهم الا ايمنا و تسليما (22) من المؤ منين رجال صدقوا ما عهدوا الله عليه فمنهم من قضىنحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا (23) ليجزى الله الصادقين بصدقهم و يعذبالمنافقين ان شاء او يتوب عليهم ان الله كان غفورا رحيما (24) و رد الله الذين كفروابغيظهم لم ينالوا خيرا و كفى الله المؤ منين القتال و كان الله قويا عزيزا (25) وانزل الذين ظاهروهم من اهل الكتاب من صياصيهم و قذف فى قلوبهم الرعب فريقا تقتلون وتاسرون فريقا (26) و اورثكم ارضهم و ديارهم و اموالهم و ارضالم تطوها و كان اللهعلى كل شى قديرا (27)



ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورده ايد نعمتى را كه خدا به شما ارزانى داشته به ياد آوريد وفراموش مكنيد روزى را كه لشكرها به سويتان آمدند، ما، بادى و لشكرى كه نمى ديديدبر شما فرستاديم ، و خدا به آنچه شما مى كنيد بينا است (9).
هنگامى كه از نقطه بالا و از پايين تر شما بيامدند، آن روزى كه چشمها از ترس خيره ،و دلها به گلوگاه رسيد، و درباره خدا به پندارها افتاديد (.1).
در آن هنگام بود كه مؤ منين آزمايش شدند، و سختمتزلزل گشتند (11).
همان روزى كه منافقان و بيمار دلان گفتند: خدا و رسولش جز فريبى به ما وعده ندادند(12).
روزى كه طائفه اى از ايشان گفتند: اى اهل مدينه ! ديگر جاى درنگ برايتان نيست ،برگرديد، وعده اى از ايشان از پيامبر اجازه برگشتن گرفتند، به اين بهانه كه گفتندخانه هاى ما در و بام محكمى ندارد، در حالى كه چنين نبود، و منظورى جز فرار نداشتند(13).
به شهادت اينكه اگر دشمن از هر سو بر آنان در خانه هايشان درآيند، و بخواهند كهاينان دست از دين بردارند، جز اندكى بدون درنگ از دين بر مى گردند (14).
در حالى كه قبلا با خدا عهد بستند كه پشت به خدا و دين نكنند، و خدا از عهد خودبازخواست خواهد كرد (15).
بگو به فرضى هم كه از مرگ يا كشته شدن فرار كنيد، تازه جز اندكى زندگىنخواهيد كرد (16).
بگو آن كيست كه شما را از خدا اگر بدى شما را بخواهد نگه بدارد؟ و يا جلو رحمت او رااگر رحمت شما را بخواهد بگيرد؟ نه ، به غير خدا ولى و ياورى براى خود نخواهنديافت (17).
و بدانند كه خدا مى شناسد چه كسانى از شما امروز و فردا كردند، و چه كسانى بودندكه به برادران خود گفتند: نزد ما بياييد، و به جنگ نرويد، اينها جز اندكى به جنگحاضر نمى شوند (18).
آنان نسبت به جان خود بر شما بخل مى ورزند، به شهادت اينكه وقتى پاى ترس بهميان مى آيد، ايشان را مى بينى كه وقتى به تو نگاه مى كنند مانند كسى كه به غشوهمرگ افتاده ، حدقه هايشان مى چرخد، ولى چون ترس تمام مى شود، با زبانهايى تيزبه شما طعن مى زنند، و در خير رساندن بخيلند، ايشان ايمان نياورده اند، و خدا هماعمال نيكشان را بى اجر كرده ، و اين براى خدا آسان است (19).
پنداشتند احزاب هنوز نرفته اند، و اگر هم برگردند، دوست مى دارند اى كاش بهباديه رفته بودند، و از آنجا جوياى اخبار شما مى شدند، و به فرضى هم در ميان شماباشند، جز اندكى قتال نمى كنند (20).
در حالى كه شما مى توانستيد به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به خوبىتاسى كنيد، و اين وظيفه هر كسى است كه اميد به خدا و روز جزا دارد، و بسيار ياد خدا مىكند (21).
و چون مومنان احزاب را ديدند، گفتند: اين همان وعده اى است كه خدا و رسولش به ما داد، وخدا و رسولش راست گفتند، و از ديدن احزاب جز بيشتر شدن ايمان و تسليم ، بهره اىنگرفتند (22).
بعضى از مومنان مردانى هستند كه بر هر چه با خدا عهد بستند وفا كردند، پس بعضىشان از دنيا رفتند، و بعضى ديگر منتظرند و هيچ چيز راتبديل نكردند (23).
تا خدا به صادقان ، پاداش صدقشان را دهد و منافقان را اگر خواست عذاب كند، و يا برآنان توبه كند، كه خدا آمرزنده رحيم است (24).
و خدا آنان را كه كافر شدند، به غيظشان برگردانيد، به هيچ خيرى نرسيدند، و خدازحمت جنگ را هم از مومنان برداشت ، و خدا همواره توانا و عزيز است (25).
و ياران كتابى ايشان را كه كمكشان كردند از قلعه هايشان بيرون كرد، و ترس دردلهايشان بيفكند، عده اى از ايشان را كشتيد، و جمعى ديگر را اسير كرديد (26).
و سرزمين ايشان ، و خانه هايشان ، و اموالشان ، و زمينى را كه تا امروز در آن قدم ننهادهبوديد، همه را به شما ارث داد، و خدا همواره بر هر چيزى توانا است (27).
بيان آيات مربوط به داستان جن احزاب (خندق )
در اين آيات ، داستان جنگ خندق ، و به دنبالش سرگذشت بنى قريظه را آورده ، و وجهاتصالش به ماقبل اين است كه در اين آيات نيز درباره حفظ عهد و پيمان شكنى گفتگوشده است .


يا ايها الذين آمنوا اذكروا نعمه الله عليكم اذ جاءتكم جنود... بصيرا



اين آيه مؤ منين را يادآورى مى كند كه در ايام جنگ خندق چه نعمتها به ايشان ارزانى داشت ،ايشان را يارى ، و شر لشكر مشركين را از ايشان برگردانيد، با اينكه لشكريانىمجهز، و از شعوب و قبائل گوناگون بودند، از قطفان ، از قريش ، احابيش ، كنانه ،يهوديان بنى قريظه ، بنى النضير جمع كثيرى آن لشكر راتشكيل داده بودند، و مسلمانان را از بالا و پايين احاطه كرده بودند، با اينحال خداى تعالى باد را بر آنان مسلط كرد، و فرشتگانى فرستاد تا بيچاره شانكردند.
كلمه (اذ) در جمله (اذ جاءتكم ) ظرف است براى نعمت ، يا براى ثبوت آن ،(جاءتكم جنود)، لشكرهايى از هر طائفه به سر وقتتان آمدند، لشكرى از قطفان ،لشكرى از قريش ، و لشكريانى از ساير قبائل ، (فارسلنا) اين جمله بيان آن نعمتاست ، و آن عبارت است از فرستادن باد كه متفرع بر آمدن لشكريان است ، و چون متفرعبر آمدن آنها است ، حرف (فاء) بر سر جمله آورد، (عليهم ريحا)، فرستاديم برآنان بادى ، كه مراد از آن ، باد صبا است ، چون نسيمى سرد در شبهايى زمستانى بوده ،(و جنودا لم تروها) لشكرهايى كه شما ايشان را نمى ديديد، و آن ملائكه بودند كهبراى بيچاره كردن لشكر كفر آمدند، (و كان الله بما تعملون بصيرا - و خدا بهآنچه مى كنيد بيناست ).


اذ جاوكم من فوقكم و من اسفل منكم ...



لشكرى كه از بالاى سر مسلمانان يعنى از طرف مشرق مدينه آمدند، قبيله قطفان ، ويهوديان بنى قريظه ، و بنى نضير بودند، و لشكرى كه از پايين مسلمانان آمدند،يعنى از طرف غرب مدينه آمدند، قريش و هم پيمانان آنان از احابيش و كنانه بودند، وبنابراين جمله (اذ جاوكم من فوقكم و من اسفل منكم ) عطف بيان است براى جمله (اذجاءتكم جنود).
و جمله (اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر) عطف بيان ديگرى است براى جمله(اذ جاءتكم ...)، و كلمه (زاغت ) از زيغ بصر است ، كه به معناى كجى ديد چشماست ، و مراد از قلوب جانها و مراد از حناجر، حنجره ها است ، كه به معناى جوف حلقوم است .
و اين دو وصف يعنى كجى چشم ، و رسيدن جانها به گلو، كنايه است ازكمال چيزگى ترس بر آدمى ، و مسلمانان در آن روز آن قدر ترسيدند كه بهحال جان دادن افتادند، كه در آن حال چشم تعادل خود را از دست مى دهد، و جان به گلوگاهمى رسد.
حكايت ترس و بهانه تراشى منافقان و بيماردلان بعد از مشاهده لشكر انبوه دشمنوسخن پراكنى هايشان در جهت تضعيف روحيه مؤ منين
(و تظنون بالله الظنونا) - يعنى منافقين و كسانى كه بيماردل بودند، آن روز درباره خدا گمانها كردند، بعضى از آنها گفتند: كفار به زودى غلبهمى كنند، و بر مدينه مسلط مى شوند، بعضى ديگر گفتند: بزودى اسلام از بين مى رود واثرى از دين نمى ماند، بعضى ديگر گفتند: جاهليت دوباره جان مى گيرد، بعضى ديگرگفتند: خدا و رسول او مسلمانان را گول زدند، و از اينقبيل پندارهاى باطل .


هنالك ابتلى المومنون و زلزلوا زلزالا شديدا



كلمه (هنالك ) كه اسم اشاره است و مخصوص اشاره به دور است ، دور از جهت زمان ، ويا دور از جهت مكان ، در اينجا اشاره است به زمان آمدن آن لشكرها، كه براى مسلمانانمشكلى بود كه حل آن بسيار دور به نظر مى رسيد، و كلمه (ابتلاء) به معناى امتحان ،و (زلزال ) به معناى اضطراب ، و (شده ) به معناى قوت است ، چيزى كه هست موارداستعمال شديد و قوى مختلف است ، چون غالب موارداستعمال شديد در محسوسات است ، و غالب موارداستعمال قوى به طورى كه گفته اند در غير محسوسات است ، و به همين جهت به خداىتعالى قوى گفته مى شود، ولى شديد گفته نمى شود.
و معناى آيه اين است كه در آن زمان سخت ، مؤ منين امتحان شدند، و از ترس دچار اضطرابىسخت گشتند.


و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا



منظور از آنهايى كه در دلهايشان مرض دارند افراد ضعيف الايمان از مؤ منين اند، و ايندسته غير منافقين هستند كه اظهار اسلام نموده و كفر باطنى خود را پنهان مى دارند و اگرمنافقين ، پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) رارسول خواندند، با اينكه در باطن او را پيامبر نمى دانستند، باز براى همين است كه اظهاراسلام كنند.
كلمه (غرور) به معناى اين است كه كسى آدمى را به شرى وادار كند كه به صورتخير باشد، و اين عمل او را غرور (فريب ) مى خوانند، وعمل ما را كه فريب او را خورده و آن عمل را مرتكب شده ايم (اغترار) مى خوانند، راغبگفته : معناى اينكه بگوييم : (غررت فلانا) اين است كه من رگ خواب فلانى رايافتم ، و توانستم فريبش دهم ، و به آنچه از او مى خواستم برسم ، و كلمه (غره )به كسره غين ، به معناى غفلت در بيدارى است .
و وعده اى كه منافقين آن را فريبى از خدا و رسول خواندند، به قرينه مقام ، وعده فتح وغلبه اسلام بر همه اديان است ، و اين وعده در كلام خداى تعالى مكرر آمده ، همچنانكه درروايات هم آمده كه منافقين گفته بودند محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ما وعدهمى دهد كه شهرهاى كسرى و قيصر را براى ما فتح مى كند، با اينكه ما جرات نداريم درخانه خود تا مستراح برويم ؟!!


و اذ قالت طائفه منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا



كلمه (يثرب ) نام قديمى مدينه طيبه است ،قبل از ظهور اسلام اين شهر را يثرب مى خواندند، بعد از آنكهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به اين شهر هجرت كردند نامش را (مدينهالرسول ) نهادند، و سپس كلمه رسول را از آن حذف كرده و به مدينه مشهور گرديد.
و كلمه (مقام ) به ضمه ميم به معناى اقامه است ، و اينكه گفتند اىاهل مدينه شما در اين جا مقام نداريد، و ناگزير بايد برگرديد، معنايش اين است كهديگر معنا ندارد در اين جا اقامت كنيد، چون در مقابل لشكرهاى مشركين تاب نمى آوريد، وناگزير بايد برگرديد.
خداى تعالى بعد از حكايت اين كلام از منافقين ، كلام يك دسته ديگر را هم حكايت كرده ، وبر كلام اول عطف نموده ، و فرموده (و يستاذن فريق منهم )، يعنى يك دسته از منافقين وكسانى كه در دل بيمارى سستى ايمان دارند، (النبى ) ازرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) اجازه مراجعت مى خواهند، (يقولون ) و درهنگام اجازه خواستن مى گويند: (ان بيوتنا عوره )، يعنى خانه هاى ما، در و ديواردرستى ندارد، و ايمن از آمدن دزد و حمله دشمن نيستيم ، (و ما هى بعوره ان يريدون الافرارا)، يعنى دروغ مى گويند و خانه هايشان بدون در و ديوار نيست ، و از اين حرف جزفرار از جهاد منظورى ندارند.


و لو دخلت عليهم من اقطارها ثم سئلوا الفتنه لاتوها و ما تلبثوا الا يسيرا



ضميرهاى جمع همه به منافقين و بيماردلان ، و ضمير درفعل (دخلت ) به كلمه (بيوت ) برمى گردد، و معناى جمله (دخلت عليهم ) ايناست كه : اگر لشكريان مشركين داخل خانه ها شوند، در حالى كهدخول بر آنان نيز باشد، جز اندكى درنگ نمى كنند، و كلمه (اقطار) جمع قطر بهمعناى ناحيه و جانب است ، و مراد از فتنه به قرينه مقام ، برگشتن از دين ، و مراد ازدرخواست آن ، درخواست از ايشان است ، و كلمه (تلبث ) به معناى درنگ كردن است .
و معناى آيه اين است كه اگر لشكرهاى مشركين از اطراف ،داخل خانه هاى ايشان شوند، و آنان در خانه ها باشند، آنگاه از ايشان بخواهند كه از دينبرگردند، حتما پيشنهاد آنان را مى پذيرند، و جز اندكى از زمان درنگ نمى كنند مگرهمان قدر كه پيشنهاد كفار طول كشيده باشد، و منظور اين است كه اين عده تا آنجاپايدارى در دين دارند، كه آسايش و منافعشان از بين نرود، و اما اگر با هجوم دشمنمنافعشان در خطر بيفتد، و يا پاى جنگ پيش بيايد، ديگر پايدارى نمى كنند، و بدوندرنگ از دين برمى گردند.


و لقد كانوا عاهدوا الله من قبل لا يولون الادبار و كان عهد الله مسئولا



لام در (لقد) لام قسم است ، و معناى (لا يولون الادبار) اين است كه پشت به دشمننكرده از جنگ نمى گريزند، و اين جمله بيان آن عهدى است كه قبلا كرده بودند، و بعيدنيست كه مراد از عهد آنان از سابق ، بيعتى باشد كه بر مساله ايمان به خدا و رسولش ،و دينى كه آن جناب آورده با آن جناب كرده اند، و يكى از احكام دينى كه آن جناب آوردهمساله جهاد و حرمت فرار از جنگ است ، و معناى آيه روشن است .


قل لن ينفعكم الفرار ان فررتم من الموت اوالقتل و اذا لا تمتعون الا قليلا



يعنى بگو اگر از مرگ و يا قتل فرار كنيد، اين فرار سودى به حالتان ندارد، و جزاندكى زنده نمى مانيد، براى اينكه هر كسى بايد روزى بميرد، و هر نفس كشى اجلى معينو حتمى دارد، كه حتى يك ساعت عقب و جلو نمى شود، پس فرار از جنگ در تاءخيراجل هيچ اثرى ندارد.
(و اذا لا تمتعون الا قليلا) - يعنى به فرضى هم كه فرار از جنگ در تاءخيراجل شما مؤ ثر باشد، تازه چقدر زندگى مى كنيد؟ در چنين فرضى تازه بهره منديتان اززندگى بسيار اندك ، و يا در زمانى اندك است ، چون بالاخره تمام مى شود.


قل من ذا الذى يعصمكم من الله ان اراد بكم سوء او اراد بكم رحمه و لا يجدون لهم من دونالله وليا و لا نصيرا



آيه قبلى منافقين را هشدار مى داد كه زندگى انسان مدت و اجلى معين دارد، كه با آنتقدير، ديگر فرار از جنگ هيچ سودى ندارد، و در اين آيه تذكرشان مى دهد كه خير و شرهمه تابع اراده خدا است ، و بس ، و هيچ سببى از اسباب ، از نفوذ اراده خدا جلوگير نمىشود، و هيچ كس آدمى را از اراده خدا اگر به شر تعلق گرفته باشد نگه نمى دارد،پس حزم و احتياط اين را اقتضاء مى كند كه انسانتوكل به خدا نموده و امور را محول به او كند.
و از آنجا كه منافقين و بيماردلان به خاطر مرضى كه دارند، و يا كفرى كه دردل پنهان كرده اند و دلهايشان مشغول بدانست ، خداى تعالى كه تاكنون بهرسول گرامى خود دستور داده بود با ايشان صحبت كند، در اين جا خودش صحبت كرده ، وفرموده (و لا يجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا) ايشان غير از خدا ولى و ياورىبراى خود نمى يابند.


قد يعلم الله المعوقين منكم ... يسيرا



كلمه (معوقين ) اسم فاعل از تعويق است كه به معناى منصرف كردن و تاءخير انداختناست ، و كلمه (هلم ) اسم فعلى است كه معناى (بيا) را مى دهد، و چون اسمفعل است تثنيه و جمع ندارد، اين البته در لغت حجاز چنين است ، و كلمه (باءس ) بهمعناى شدت و جنگ و كلمه (اشحه ) جمع شحيح است ، كه به معناىبخيل است ، و جمله (كالذى يغشى عليه من الموت ) به معناى كسى است كه غشوه مرگ اورا گرفته باشد، و در نتيجه مشاعر خود را از دست داده و چشمانش در حدقه بگردش درآمدهباشد، و كلمه (سلق ) - به فتحه سين و سكون لام - به معناى زدن و طعنه است . ومعناى دو آيه اين است كه : خدا مى شناسد آن كسان از شما را كه مردم را از شركت در جهادبازمى دارند، و آن منافقينى را كه از شركت مسلمانان در جهاد جلوگيرى مى كنند، و نيز آنمنافقين را كه به برادران منافق خود و يا به بيماردلان مى گويند بياييد نزد ما و بهجهاد نرويد، و خود كمتر در جهاد شركت نموده و از شما مسلمانان جان خود را دريغ مىدارند.
و همين كه آتش جنگ شعله ور شد، ايشان را مى بينى كه از ترس به تو نگاه مى كنند، امانگاهى بدون اراده ، و چشمانشان در حدقه كنترل ندارد، و مانند چشمان شخص محتضر درحدقه مى گردد، و همين كه ترس از بين رفت ، شما را با زبانهايى تيزتر از شمشيرمى زنند، در حالى كه از آن خيرى كه به شما رسيده ناراحتند، و بدانبخل مى ورزند.
اينگونه افراد - كه نشانيهايشان را داديم - ايمان نياورده اند، به اين معنا كه ايماندر دلهايشان جايگير نشده ، هر چند كه در زبان آن را اظهار مى كنند پس خداونداعمال آنان را بى اجر نموده و اين كار براى خدا آسان است .


يحسبون الاحزاب لم يذهبوا...



يعنى از شدت ترس هنوز گمان مى كنند كه احزاب - لشكر دشمن - فرار نكرده اند (واگر آنها را احزاب خواند چون همگى عليه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) متحدشده بودند) و اگر احزاب بعد از رفتن از مدينه بار ديگر برگردند، اين منافقين دوستمى دارند اى كاش از مدينه بيرون شويم ، و در باديهمنزل بگيريم ، و از آنجا خبر مسلمين را به دست آوريم ، كه از بين رفتند يا نه ،(يسئلون عن انباءكم ) از آنجا اخبار شما را به دست آورند، (و لو كانوا فيكم ) وبه فرضى كه به باديه نروند، و در بين شما بمانند، (ما قاتلوا الا قليلا)قتال نمى كنند مگر اندكى ، پس بودن منافقين با شما فايده زيادى براى شما ندارد،چون قتال آنان خدمت قابل توجهى نيست .


لقد كان لكم فى رسول الله اسوه حسنه لمن كان يرجو الله و اليوم الاخر و ذكرالله كثيرا



مقصود از اينكه فرمود: (لقد كان لكمفىرسول الله اسوة حسنة ...)
كلمه (اسوه ) به معناى اقتداء و پيروى است ، و معناى (فىرسول الله ) يعنى در مورد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، و اسوه در موردرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، عبارت است از پيروى او، و اگر تعبير كردبه (لكم فى رسول الله - شما در موردرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تاءسى داريد) كه استقرار و استمرار درگذشته را افاده مى كند، براى اين است كه اشاره كند به اينكه اين وظيفه هميشه ثابتاست ، و شما هميشه بايد به آن جناب تاءسى كنيد.
و معناى آيه اين است كه يكى از احكام رسالترسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، و ايمان آوردن شما، اين است كه به او تاءسىكنيد، هم در گفتارش و هم در رفتارش ، و شما مى بينيد كه او در راه خدا چه مشقت هايىتحمل مى كند، و چگونه در جنگها حاضر شده ، آنطور كه بايد جهاد مى كند، شما نيزبايد از او پيروى كنيد.
در تفسير كشاف گفته : اگر كسى بپرسد حقيقت معناى آيه (لقد كان لكم فىرسول الله اسوه حسنه ) چيست ؟ البته با در نظر گرفتن اينكه كلمه (اسوه ) بهضمه همره قراءت شده ، در جواب مى گوييم دواحتمال هست ، اول اينكه خود آن جناب اسوه اى حسنه و نيكو است ، يعنى بهترين رهبر و مؤتسى يعنى مقتدى به است ، و اين تعبير نظير تعبير زير است ، كه در باره كلاهخود مىگويى بيست من آهن ، يعنى اين كلاه بيست من آهن است ، دوم اينكه بگوييم خود آن جناب اسوهنيست ، بلكه در او صفتى است كه جا دارد مردم به وى در آن صفت اقتداء كنند، و آن عبارتاست از مواساه ، يعنى اينكه خود را برتر از مردم نمى داند. و وجهاول قريب به همان معنايى است كه ما بيان كرديم .
در جمله (لمن كان يرجو الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا) كلمه (من - كسى كه )بدل است از ضمير خطاب در (لكم ) تا دلالت كند بر اينكه تاءسى بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) صفت حميده و پاكيزه اى است كه هر كسى كهمومن ناميده شود بدان متصف نمى شود، بلكه كسانى به اين صفت پسنديده متصف مى شوندكه متصف به حقيقت ايمان باشند، و معلوم است كه چنين كسانى اميدشان همه به خدا است ، وهدف و همشان همه و همه خانه آخرت است ، چوندل در گرو خدا دارند، و به زندگى آخرت اهميت مى دهند و در نتيجهعمل صالح مى كنند، و با اين حال بسيار به ياد خدا مى باشند و هرگز از پروردگارخود غافل نمى مانند، و نتيجه اين توجه دائمى ، تاءسى بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، در گفتار و كردار.
بعضى از مفسرين گفته اند: (جمله لمن كان ...) صله است براى كلمه (حسنه ) و ياصفتى است براى آن ، و منظورشان اين بوده كه كلمه (من ) رابدل از ضمير خطاب نگيرند، ولى برگشت هر سه وجه به يكى است .
وصف حال مؤ منين بعد از ديدن لشكريان احزاب : افزون گشتن ايمان ، وفا واستوارىبر عهده و...


و لما را المومنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله



اين آيه وصف حالمؤ منين است كه وقتى لشكرها را مى بينند كه پيرامون مدينه اتراق كرده اند، مى گوينداين همان وعده اى است كه خدا و رسولش به ما داده ، و خدا و رسولش راست مى گويند، واين عكس العمل آنان براى اين است كه در ايمان خود بينا، و رشد يافته اند، و خدا ورسولش را تصديق دارند. به خلاف آن عكس العملى كه منافقين و بيماردلان از خود نشاندادند، آنها وقتى لشكرها ديدند به شك افتاده و سخنان زشتى گفتند، از همين جا معلوم مىشود كه مراد از مؤ منين آن افرادى هستند كه با خلوص به خدا ورسول ايمان آوردند.
(قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله ) - كلمه (هذا) اشاره است به آنچه ديدند، منهاىساير خصوصيات ، همچنان كه در آيه (فلما را الشمس بازغهقال هذا ربى ) كلمه (هذا) صرفا اشاره است به همين معنا.
و وعده اى كه به آن اشاره كردند - به قول بعضى - عبارت بود از اينكهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) قبلا فرموده بود به زودى احزاب عليه ايشانپشت بهم مى دهند، و به همين جهت وقتى احزاب را ديدند فهميدند اين همان است كه آن جنابوعده داده بود.
بعضى ديگر گفته اند: منظور از وعده مزبور آيه سوره بقره است ، كه قبلا ازرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيده بودند: (ام حسبتم ان تدخلوا الجنه و لماياتكم مثل الذين خلوا من قبلكم مستهم الباساء و الضراء و زلزلوا حتىيقول الرسول و الذين آمنوا معه متى نصر الله الا ان نصر الله قريب ) و مى دانستند كهبه زودى گرفتار مصائبى مى شوند، كه انبياء و مؤ منين گذشته بدان گرفتار شده ، ودر نتيجه دلهايشان دچار اضطراب و وحشت مى شود و چون احزاب را ديدند يقين كردند كهاين همان وعده موعود است ، و خدا به زودى ياريشان داده و بر دشمن پيروزشان مى كند.
اين دو وجهى است كه در باره وعده مذكور در آيه گفته اند، و حق مطلب اين است كه بين آندو جمع كنيم ، چون در آيه شريفه وعده را هم به خدا نسبت داده اند، و هم بهرسول او، و گفتند: (هذا ما وعدنا الله و رسوله ).
جمله (و صدق الله و رسوله ) شهادتى است از ايشان بر صدق وعده ، (و ما زادهم الاايمانا و تسليما)، يعنى ديدن احزاب در آنان زياد نكرد، مگر ايمان به خدا و رسولش ،و تسليم در برابر امر خدا، و يارى كردن دين خدا، و جهاد در راه او را.
بيان وصف مؤ منينى كه به عهد خود وفا كردند


من المؤ منين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و مابدلوا تبديلا



راغب گفته كلمه (نحب ) به معناى نذرى است كه محكوم به وجوب باشد، مثلا وقتىگفته مى شود (فلان قضى نحبه ) معنايش ‍ اين است كه فلانى به نذر خود وفا كرد،و در قرآن آمده (فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر) كه البته منظور از آن ، مردناست ، همچنان كه مى گويند: (فلان قضى اجله - فلانى اجلش را به سر رساند) ويا مى گويند (فلان استوفى اكله - فلانى رزق خود را تا به آخر دريافت كرد) ويا مى گويند: (فلان قضى من الدنيا حاجته - فلانى حاجتش را از دنيا برآورد).
(صدقوا ما عاهدوا الله عليه ) - يعنى صدق خود را در آنچه بارسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) عهد كرده بودند به ثبوت رساندند، و آن عهداين بود كه هر وقت به دشمن برخوردند فرار نكنند، شاهد اينكه مراد از عهد اين است ،محاذاتى است كه آيه مورد بحث با آيه سابق دارد، كه درباره منافقين و بيماردلان سستايمان مى فرمود: (و لقد كانوا عاهدوا الله منقبل لا يولون الادبار - قبلا با خدا عهد كرده بودند كه پشت به دشمن نكنند) همچنانكه همين محاذات بين آيه سابق و آيه اى كه قبلا فرموده بود كه : منافقين در چنين مخاطرىبه شك افتادند، و تسليم امر خدا نشدند، نيز برقرار است .
(فمنهم من قضى نحبه ) - يعنى بعضى از مؤ منين در جنگ اجلشان به سر رسيد، يامردند، و يا در راه خدا كشته شدند، و بعضى منتظر رسيدناجل خود هستند، و از قول خود و عهدى كه بسته بودند هيچ چيز راتبديل نكردند.


ليجزى الله الصادقين بصدقهم و يعذب المنافقين ان شاء او يتوب عليهم ان الله كانغفورا رحيما


.
لام در اول آيه ، لام غايت است ، چون مضمون آيه غايت و نتيجه براى همه نامبردگان درآيات قبل است ، چه منافقين و چه مؤ منين .
(ليجزى الله الصادقين بصدقهم ) - مراد از صادقين مؤ منين اند، كه قبلا هم سخن ازصدق ايشان بود، و حرف (باء) در جمله (بصدقهم ) باى سببيت است ، و آيه چنينمعنا مى دهد، كه نتيجه عمل منافقين و مؤ منين اين شد كه خداى تعالى مؤ منين ى را كه به عهدخود وفا كردند، به سبب وفايشان پاداش دهد.
(و يعذب المنافقين ان شاء او يتوب عليهم ) - يعنى و منافقين را اگر خواست عذابكند، كه معلوم است اين در صورتى است كه توبه نكنند، و يا اگر توبه كردند نظررحمت خود را به ايشان برگرداند، كه خدا آمرزنده و رحيم است .
اشاره به اينكه بسا مى شود گناه مقدمه سعادت و آمرزش مى شود
در اين آيه از جهت اينكه غايت رفتار منافقين و مومنين را بيان مى كند، نكته لطيفى هست ، و آناين است كه چه بسا ممكن است گناهان ، مقدمه سعادت و آمرزش شوند، البته نه از آن جهتكه گناهند، بلكه از اين جهت كه نفس آدمى را از ظلمت و شقاوت به جايى مى كشانند، كهمايه وحشت نفس شده ، و در نتيجه نفس سرانجام شوم گناه را لمس نموده ، متنبه مى شود وبه سوى پروردگار خود برمى گردد، و با برگشتنش همه گناهان از او دور مى شود، ومعلوم است كه در چنين وقتى خدا هم به سوى او برمى گردد، و او را مى آمرزد.


و رد الله الذين كفروا بغيظهم لم ينالوا خيرا و كفى الله المؤ منينالقتال و كان الله قويا عزيزا



كلمه (غيظ) به معناى اندوه و خشم است ، و مراد از (خير) آن آرزوهايى است كه كفارآن را براى خود خير مى پنداشتند، و آن عبارت بود از غلبه بر مسلمانان ، و از بين بردنرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ).
و معناى آيه اين است كه خداى تعالى كفار را به اندوه و خشمشان برگردانيد، در حالىكه به هيچ آرزويى نرسيدند، و خداوند كارى كرد كه مؤ منين هيچ احتياجى بهقتال و جنگ پيدا نكردند، و خدا قوى بر اراده خويش ، و عزيزى است كه هرگز مغلوب نمىشود.


و انزل الذين ظاهروهم من اهل الكتاب من صياصيهم ... قديرا



(ظاهرو هم ) از (مظاهر) است ، كه به معناى معاونت و يارى است ، و (صياصى )جمع (صيصيه ) است ، كه به معناى قلعه بسيار محكمى است ، كه با آن از حمله دشمنجلوگيرى مى شود، و شايد تعبير به انزال از قلعه ها، (با اينكه ممكن بود بفرمايد آنهارا از قلعه هايشان بيرون كرديم )، بدين جهت باشد كهاهل كتاب از بالاى برجها و ديوارهاى قلعه بردشمنان خود كه در بيرون قلعه ايشان رامحاصره مى كردند مشرف مى شدند.

next page

fehrest page

back page