بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 16, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و معناى آيه اين است كه (و انزل الذين ظاهروهم ) خداوند آنهايى را هم كه مشركين راعليه مسلمانان يارى مى كردند، يعنى بنى قريظه را كه (مناهل الكتاب ) از اهل كتاب و يهودى بودند، (من صياصيهم ) از بالاى قلعه هايشانپايين آورد، (و قذف ) و افكند (فى قلوبهم الرعب ) ترس را در دلهايشان ،(فريقا تقتلون ) عده اى را كه همان مردان جنگى دشمن باشند بكشتيد، (و تاسرونفريقا) و جمعى كه عبارت بودند از زنان و كودكان دشمن را اسير كرديد (و اورثكمارضهم و ديارهم و اموالهم و ارضا لم تطوها) بعد از كشته شدن و اسارت آنان ،اراضى و خانه ها و اموال آنان ، و سرزمينى را كه تا آنروز قدم در آن ننهاده بوديد بهملك شما درآورد.
و منظور از اين سرزمين ، سرزمين خيبر، و يا آن اراضى است كه خداوند بدون جنگ نصيبمسلمانان كرد، و اما اينكه بعضى گفته اند: مقصود هر زمينى است كه تا روز قيامت به دستمسلمانان فتح شود، و يا خصوص زمين مكه ، و يا زمين روم و فارس است ، تفسيرى است كهسياق دو آيه مورد بحث با آن نمى سازد.
و اما جمله (و كان الله على كل شى ء قديرا) معنايش روشن است .
بحث روايتى
داستان اجتماع قبائل مختلف عرب براى جنگ با پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم )ووقايع جنگ احزاب : حفر خندق و...
در مجمع البيان آمده كه محمد بن كعب قرظى ، و ديگران از تاريخ نويسان گفته اند: يكىاز حوادث جنگ خندق اين بود كه عده اى از يهوديان كه يكى از آنان سلام بن ابى الحقيق ،و يكى ديگر حيى بن اخطب بود با جماعتى از بنى النضير يعنى آنهايى كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تبعيدشان كرده بود، به مكه رفتند، و قريشرا دعوت به جنگ با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نموده ، گفتند: ما در مدينهبه شما كمك مى كنيم ، تا مسلمانان را مستاصل نماييم .
قريش به يهوديان گفتند: شما اهل كتابيد آنهم كتاباول (تورات )، شما بگوييد: آيا دين ما بهتر است يا دين محمد؟ گفتند البته دين شمابهتر است ، و شما به حق نزديكتر از اوييد، كه آيه شريفه (الم تر الى الذين اوتوانصيبا من الكتاب يومنون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين كفروا هولاء اهدى من الذينآمنوا سبيلا) تا آنجا كه مى فرمايد: (و كفى بجهنم سعيرا) درباره همين جرياننازل شد.
و قريش از اين سخن يهوديان سخت خوشحال شده ، و دعوت آنان را با آغوش بازاستقبال نموده ، براى جنگ با مسلمانان به جمع عده و عده پرداختند.
آنگاه يهوديان نامبرده از مكه بيرون شده مستقيما به غطفان رفتند و مردم آنجا را نيز بهجنگ با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دعوت نمودند، و گفتند كه اگر شمابپذيريد ما نيز با شما خواهيم بود، همچنان كهاهل مكه نيز با ما در اين باره بيعت كردند. آنان نيز دعوتشان را اجابت كردند.
چيزى نگذشت كه قريش به سردارى ابوسفيان پسر حرب از مكه و غطفان بسركردگىعيينه بن حصين بن حذيفه بن بدر، در تيره فزاره ، و حارث بن عوف ، در قبيله بنى مره ،و مسعر بن جبله اشجعى در جمعى از قبيله اشجع ، به حركت در آمدند، و غطفان علاوه بر اينچند قبيله اش ، نامه اى به هم سوگندانى كه در بنى اسد داشتند نوشتند، و از بين آنقبيله جمعى به سركردگى طليحه به راه افتادند، چون دو قبيله اسد و غطفان هم سوگندبودند.
از سوى ديگر قريش هم به جمعى از قبيله بنى سليم نامه نوشته ، و آنان بهسركردگى ابوالاعور سلمى به مدد قريش شتافتند.
همين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از جريان با خبر شد، خندقى در اطرافمدينه حفر كرد، و آن كسى كه چنين پيشنهادى به آنجناب كرده بود سلمان فارسى بود،كه تازه به اسلام گرويده ، و اين اولين جنگ از جنگهاى اسلامى بود كه سلمان در آنشركت مى كرد، و اين وقتى بود كه وى آزاد شده بود، بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) عرضه داشت : يارسول الله ، ما وقتى در بلاد خود يعنى بلاد فارس محاصره مى شويم ، پيرامون خودخندقى حفر مى كنيم ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيشنهادش را پذيرفته ،با مسلمانان سرگرم حفر آن شدند، و خندقى محكم بساختند.
يكى از معجزات پيامبر اكرم (ص ) در واقعه حفر خندق
از جمله حوادثى كه در هنگام حفر خندق پيش آمد، و دلالت بر نبوت آن جناب مى كند،جريانى است كه آن را ابو عبدالله حافظ، به سند خود از كثير بن عبدالله بن عمرو بنعوف مزنى ، نقل كرده ، او مى گويد: پدرم از پدرش برايمنقل كرد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در سالى كه جنگ احزاب پيش آمدنقشه حفر خندق را طرح كرد، و آن اين طور بود كه هرچهل ذراع (تقريبا بيست متر) را به ده نفر واگذار كرد، مهاجرين و انصار بر سر سلمانفارسى اختلاف كردند، و چون سلمان مردى قوى و نيرومند بود، انصار گفتند سلمان ازماست ، و مهاجرين گفتند از ماست ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:سلمان از ما اهل بيت است .
آنگاه ناقل حديث يعنى عمرو بن عوف مى گويد: من ، و سلمان ، و حذيفه بن يمان ، و نعمانبن مقرن ، و شش نفر از انصار چهل ذراع را معين نموده حفر كرديم ، تا آن جا كه از ريگگذشته به رگه خاك رسيديم ، در آنجا خداى تعالى از شكم خندق صخره اى بسياربزرگ ، و سفيد و گرد، نمودار كرد، كه هر چه كلنگ زديم كلنگها از كار افتاد، و آنصخره تكان نخورد، به سلمان گفتيم برو بالا و بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) جريان را بگو، يا دستور مى دهد آن را رهاكنيد، چون چيزى به كف خندق نمانده ، و يا دستور ديگرى مى دهد، چون ما دوست نداريم ازنقشه اى كه آن جناب به ما داده تخطى كنيم ، سلمان از خندق بالا آمده ، جريان را بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه در آن ساعت در قبه اى قرار داشت باز گفت ،و عرضه داشت : يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم )! سنگى گرد و سفيد درخندق نمايان شده كه همه آلات آهنى ما را شكست ، و خود كمترين تكانى نخورد، و حتىخراشى هم بر نداشت ، نه كم و نه زياد، حال هر چه دستور مى فرمايىعمل كنيم .
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) باتفاق سلمان بهداخل خندق پايين آمد، و كلنگ را گرفته ضربه اى به سنگ فرود آورد، و از سنگ جرقهاى برخاست ، كه دو طرف مدينه از نور آن روشن شد، به طورى كه گويى چراغى دردل شبى بسيار تاريك روشن كرده باشند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )تكبيرى گفت كه در همه جنگها در هنگام فتح و پيروزى به زبان جارى مى كرد،دنبال تكبير آن جناب همه مسلمانان تكبير گفتند، بار دوم ضربتى زد، و برقى ديگر ازسنگ برخاست ، بار سوم نيز ضربتى زد، و برقى ديگر برخاست .
سلمان عرضه داشت : پدر و مادرم فدايت ، اين برقها چيست كه مى بينيم ؟ فرمود: اما اولىنويدى بود مبنى بر اينكه خداى عزوجل به زودى يمن را براى من فتح خواهد كرد، و امادومى نويد مى داد كه خداوند شام و مغرب را برايم فتح مى كند، و اما سومى نويدى بودكه خداى تعالى بزودى مشرق را برايم فتح مى كند، مسلمانان بسيارخوشحال شدند، و حمد خدا بر اين وعده راست بگفتند.
راوى سپس مى گويد: احزاب يكى پس از ديگرى رسيدند، از مسلمانان آنان كه مومن واقعىبودند، وقتى لشكرها بديدند گفتند: اين همان وعده اى است كه خدا ورسول او به ما دادند و خدا و رسول راست گفتند، و آنان كه ايمان واقعى نداشتند، و منافقبودند، گفتند: هيچ تعجب نمى كنيد از اينكه اين مرد به شما چه وعده هاى پوچى مى دهد،به شما مى گويد من از مدينه ، قصرهاى حيره و مدائن را ديدم ، و به زودى اين بلادبراى شما فتح خواهد شد، آن وقت شما را واميدارد كه از ترس دشمن دور خود خندق بكنيد،و شما هم از ترس جرات نداريد به قضاء حاجت برويد؟!!
يكى ديگر از دلائل نبوت حضرت خاتم (ص ) در واقعه خندق
يكى ديگر از دلائل نبوت كه در اين جنگ رخ داد، جريانى است كه باز ابو عبدالله حافظآن را به سند خود از عبدالواحد بن ايمن مخزومى ، آورده ، كه گفت : ايمن مخزومى برايمنقل كرد كه من از جابر بن عبدالله انصارى شنيدم كه مى گفت : در ايام جنگ خندق روزىبه يك رگه بزرگ سنگى برخورديم ، و بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) عرضه داشتيم در مسير خندق كوهى سنگى است، فرمود آب به آن بپاشيد تا بيايم ، آنگاه برخاست و بدانجا آمد، در حالى كه از شدتگرسنگى شالى به شكم خود بسته بود، پس كلنگ و يابيل را به دست گرفته و سه بار بسم الله گفت ، و ضربتى بر آن فرود آورد كه آنكوه سنگى مبدل به تلى از ريگ شد.
عرضه داشتم : يا رسول الله اجازه بده تا سرى به خانه بزنم ، بعد از كسب اجازه بهخانه آمدم ، و از همسرم پرسيدم : آيا هيچ طعامى در خانه داريم ؟ گفت تنها صاعى جو و يكماده بز داريم ، دستور دادم جو را دستاس و خمير كند و من نيز ماده بز را سر بريده وپوستش ‍ را كندم ، و به همسرم دادم ، و خود شرفياب حضوررسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شدم ، ساعتى در خدمتش نشستم ، و دوباره اجازهگرفته به خانه آمدم ، ديدم خمير و گوشت درست شده ، باز نزد آن حضرت برگشتم وعرضه داشتم يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) ما طعامى تهيه كرده ايم شمابا دو نفر از اصحاب تشريف بياوريد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:چقدر غذا تهيه كرده اى ؟ عرضه داشتم : يك من جو، و يك ماده بز، پس آن جناب به تمامىمسلمانان خطاب كرد كه برخيزيد برويم منزل جابر، من از خجالت به حالى افتادم كهجز خدا كسى نمى داند، و با خود گفتم خدايا اين همه جمعيت كجا؟ و يك من نان جو و يك مادهبز كجا؟
پس به خانه رفتم ، و جريان را گفتم ، كه الان رسوا مى شويم ،رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تمامى مسلمانان را مى آورد، زن گفت : آيا از توپرسيدند كه طعامت چقدر است ؟ گفتم : بله پرسيدند و من جواب دادم ، زن گفت : پس هيچغم مخور كه خدا و رسول خود به وضع داناترند، چون تو گفته اى كه چقدر تهيه دارى؟ از گفته زن اندوه شديدى كه داشتم برطرف شد.
در همين بين رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد خانه شد، و به همسرم گفتتو تنها چونه به تنور بزن ، و گوشت را به من واگذار، زن مرتب چونه مى گرفت ،و به تنور مى زد، و چون پخته مى شد بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى داد، و آن جناب آنها را در ظرفى تريد مىكرد، و آبگوشت روى آن مى ريخت ، و به اين و آن مى داد، و اين وضع را همچنان ادامه داد،تا تمامى مردم سير شدند، در آخر، تنور و ديگ پرتر از اولش بود.
آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به همسر جابر فرمود: خودت بخور، وبه همسايگان هديه بده ، و ما خورديم و به تمامى اقوام و همسايگان هديه داديم .
روياروئى لشكر اسلام و كفر در جنگ خندق
راويان احاديث گفته اند: همين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از حفر خندقفارغ شد، لشكر قريش رسيده ، بين كوه جرف وجنگل لشكرگاه كردند، و عده آنان با هم سوگندان و تابعانى كه از بنى كنانه واهل تهامه با خود آورده بودند ده هزار نفر بودند، از سوى ديگر قبيله غطفان با تابعينخود از اهل نجد در كنار احد منزل كردند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بامسلمانان از شهر خارج شدند تا وضع را رسيدگى كنند، و صلاح در اين ديدند كه دردامنه كوه سلع لشكرگاه بسازند، و مجموع نفرات مسلمانان سه هزار نفر بودند،رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پشت آن كوه را لشكرگاه كرد، در حالى كهخندق بين او و لشكر كفر فاصله بود، و دستور داد تا زنان و كودكان در قلعه هاى مدينهمتحصن شوند.
پس دشمن خدا، حيى بن اخطب نضيرى به نزد كعب بن اسد قرظى رئيس بنى قريظه رفت، كه او را همراه خود سازد، غافل از اينكه كعب بارسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) معاهده صلح و ترك خصومت دارد، و به همين جهتوقتى صداى حيى بن اخطب را شنيد درب قلعه را به روى او بست ، ابن اخطب اجازهدخول خواست ، ولى كعب حاضر نشد در را به رويش بگشايد، حيى فرياد كرد: اى كعب دربرويم باز كن ، گفت : واى بر تو اى حيى ، چرا باز كنم ، با اينكه مى دانم تو مردىشوم هستى . و من با محمد پيمان دارم ، و هرگز حاضر نيستم براى خاطر تو پيمان خود رابشكنم ، چون من از او جز وفاى به عهد و راستى نديدم ، كعب گفت : واى بر تو دربرويم بگشاى تا برايت تعريف كنم ، گفت : من اينكار را نخواهم كرد، حيى گفت : ازترس اينكه قاشقى از آشت را بخورم در برويم باز نكردى ؟ و با اين سخن كعب را بهخشم آورد، و ناگزير كرد در را باز كند، پس حيى گفت : واى بر تو اى كعب ! من عزتدنيا را برايت آوردم ، من دريايى بى كران آبرو برايت تهيه ديده ام ، من قريش را با همهرهبرانش ، و غطفان را با همه سرانش ، برايت آوردم ، با من پيمان بسته اند كه تا محمد رامستاءصل و نابود نكنند دست برندارند، كعب گفت : ولى به خدا سوگند يك عمر ذلتبرايم آوردى ، و يك آسمان ابر بى باران و فريب گر برايم تهيه ديده اى ، ابرى كهآبش را جاى ديگر ريخته ، و براى من فقط رعد و برق تو خالى دارد، برو و مرا با محمدبگذار، من هرگز عليه او عهدى نمى بندم ، چون از او جز صدق و وفا چيزى نديده ام .
اين مشاجره همچنان ادامه يافت ، و حيى مثل كسى كه بخواهد طناب در بينى شتر بيندازد، وشتر امتناع ورزد، و سر خود را بالا گيرد، تلاش همى كرد، تا آنكه بالاخره موفق شدهكعب را بفريبد، اما با اين عهد و ميثاق كه اگر قريش و غطفان نتوانستند به محمد دستبيابند، حيى وى را با خود به قلعه خود ببرد، تا هر چه بر سر خودش آمد بر سر وىنيز بيايد، با اين شرط كعب عهد خود با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) راشكست ، و از آن عهد و آن سوابق كه با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) داشتبيزارى جست .
و چون خبر عهدشكنى وى به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد، آن حضرتسعد بن معاذ بن نعمان بن امرء القيس كه يكى از بنى عبدالاشهل ، و او در آن روز رئيس قبيله اوس بود به اتفاق سعد بن عباده كه يكى از بنىساعده بن كعب بن خزرج و رئيس خزرج در آن ايام بود، و نيز عبدالله بن رواحه و خواتبن جبير را نزد وى فرستاد، كه ببينند اين خبر كه به ما رسيده صحيح است يا نه ، درصورتى كه صحيح بود، و كعب عهد ما را شكسته بود، در مراجعت به مسلمانان نگوييد(تا دچار وهن و سستى نشوند)، بلكه تنها به من بگوييد، آنهم با كنايه ، كه مردم بونبرند، و اگر دروغ بود، و كعب همچنان بر پيمان خود وفادار بود، خبرش را علنى دربين مردم انتشار دهيد.
و آنان هم به قبيله بنى قريظه رفته و با كعب رئيس قبيله تماس گرفتند، و ديدند كهانحراف بنى قريظه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيش از آن مقدارى استكه به اطلاع آن جناب رسانده اند، و مردم قبيله صريحا به فرستادگان آن جناب گفتند:هيچ عهد و پيمانى بين ما و محمد نيست ، سعد بن عباده به ايشان بد و بيراه گفت ، و آنهابه وى گفتند، و سعد بن معاذ بن ابن عباده گفت : اين حرفها راول كن ، زيرا بين ما و ايشان رابطه سخت تر از بد و بيراه گفتن است ، (يعنى جوابشانرا بايد با لبه شمشير داد).
آنگاه نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده به كنايه گفتند:(عضل و القاره ) و اين دو اسم نام دو نفر بود كه در واقعه رجيع با چند نفر ازاصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به سركردگى خبيب بن عدى نيرنگكرده بودند، - رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: الله اكبر، اى گروهمسلمانان شما را مژده باد.
در اين هنگام بلا و ترس بر مسلمانان چيره گشت ، و دشمنان از بالا و پايين احاطه شانكردند، به طورى كه مؤ منين در دل خيالها كردند، و منافقين نفاق خود را به زبان اظهاركردند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و مشركين بيست و چند شب در برابر يكديگرقرار گرفتند، بدون اينكه جنگى كنند، مگر گاهگاهى كه به صف يكديگر تير مىانداختند، و بعد از اين چند روز، چند نفر از سواره نظامهاى لشكر دشمن به ميدان آمدند، وآن عده عبارت بودند از عمرو بن عبدود، برادر بنى عامر بن لوى ، و عكرمه بن ابىجهل ، و ضرار بن خطاب ، و هبيره بن ابى وهب ، ونوفل بن عبدالله ، كه بر اسب سوار شده و به صف بنى كنانه عبور كرده ، و گفتند:آماده جنگ باشيد، كه بزودى خواهيد ديد چه كسانى دلاورند؟
آغاز درگيرى و به ميدان آمدن عمرو بن عبدود و مقابله اميرالمؤ منين (عليه السلام )بااو
آنگاه به سرعت و با غرور و به صف مسلمانان نهادند، همين كه نزديك خندق رسيدند،گفتند: به خدا سوگند اين نقشه نقشه اى است كه تاكنون در عرب سابقه نداشته ،ناگزير از اول تا به آخر خندق رفتند تا تنگ ترين نقطه را پيدا كنند، و با اسب از آنعبور نمايند، و همين كار را كردند، چند نفر از خندق گذشته ، و در فاصله بين خندق وسلع را جولانگاه خود كردند، على بن ابى طالب (عليه السلام ) با چند نفر از مسلمانانرفتند، و از عبور بقيه لشكر دشمن از آن نقطه جلوگيرى كردند، در آنجا سوارگان دشمنكه يكى از آنها عمرو بن عبدود بود با على (عليه السلام ) و همراهانش روبرو شدند.
عمرو بن عبدود يگانه جنگجوى شجاع قريش بود، قبلا هم در جنگ بدر شركت جسته بود، وچون زخمهاى سنگينى برداشته بود نتوانست در جنگ احد شركت كند، و در اين جنگ شركتكرد، و با پاى خود به قتلگاه خود آمد، اين مرد با هزار مرد جنگى برابرى مى كرد، و اورا فارس و دلاور يليل مى ناميدند، چون روزى از روزها در نزديكى هاى بدر، در محلى كهآن را يليل مى ناميدند، با راهزنان قبيله بنى بكر مصادف شد، به رفقايش گفت : شماهمگى برويد، من خود به تنهايى حريف اينها هستم ، پس در برابر صف بنى بكر قرارگرفت ، و نگذاشت كه به بدر برسند، از آن روز او را فارسيليل خواندند، براى اينكه در آن روز به همراهان خود گفت شما همگى كنار برويد، و خودبه تنهايى به صف بنى بكر حمله كرد، و نگذاشت به بدر بروند.
و در مدينه اين محلى كه خندق را در آن حفر كردند نامش مذاد بود، و اولين كسى كه از خندقپريد همين عمرو و همراهانش بودند، و در شاءن او گفتند: عمرو بن عبد كاناول فارس جزع المذاد و كان فارس يليل
يعنى عمرو پسر عبد اولين سواره اى بود كه از مذاد گذشت ، و همو بود كه در واقعهيليل يكه سوار بود.
ابن اسحاق نوشته كه عمرو بن عبدود آن روز با بانگ بلند مبارزه طلب مى كرد، على(عليه السلام ) در حالى كه روپوشى از آهن داشت ، برخاست و گفت : يارسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) مرا نامزدش كن ،رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اين مرد عمرو است ، بنشين ، بار ديگرعمرو بانگ زد، كه كيست با من هماوردى كند؟ و آيا در بين شما هيچ مردى نيست كه با من دستو پنجه نرم كند؟ و براى اين كه مسلمانان را سرزنش و مسخره كند مى گفت : چه شد آنبهشتى كه مى گفتيد هر كس در راه دين كشته شود به آن بهشت مى رسد؟ پس بياييد تا منشما را به آن بهشت برسانم ، در اين نوبت باز على (عليه السلام ) برخاست و عرضهداشت : يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) مرا نامزدش كن ، (باز حضرت اجازهنداد).
بار سوم عمرو بن عبدود اين رجز را خواند:
و لقد بححت عن النداء بجمعكم هل من مبارز
و وقفت اذ جبن المشجع موقف البطل المناجز
ان السماحه و الشجاعه فى الفتى خير الغرائز
من از بس رو در روى جمع شما فرياد (هل من مبارز) زدم صداى خود را خشن ساختم ، و كسىپاسخم نگفت . و من همچنان در موقفى كه شجاعان هم در آن موقف دچار وحشت مى شوند، باكمال جراءت ايستاده ، آماده جنگم ، راستى كه سخاوت و شجاعت در جوانمرد بهترين غريرهها است .
اين بار نيز از بين صف مسلمين على برخاست ، و اجازه خواست ، كه به نبرد او برود،حضرت فرمود: آخر او عمرو است ، عرضه داشت : هر چند كه عمرو باشد، پس اجازه اش داد،و آن جناب به سويش شتافت .
ابن اسحاق مى گويد: على (عليه السلام ) وقتى به طرف عمرو مى رفت اين رجز را مىخواند:
لا تعجلن فقد اتا ك مجيب صوتك غير عاجز
ذو نيه و بصيره و الصدق منجى كل فائز
انى لارجوا ان اقيم عليك نائحه الجنائز
من ضربه نجلاء يبقى ذكرها عند الهزاهز
يعنى عجله مكن ، كه پاسخگوى فريادت مردى آمد كه هرگز زبون نمى شود، مردى كهنيتى پاك و صادق دارد، و داراى بصيرت است ، و صدق است كه هر رستگارى را نجات مىبخشد، من اميدوارم (در اينجا غرور به خود راه نداد همچون دلاوران ديگر خدا را فراموشنكرد، و نفرمود من چنين و چنان مى كنم ، بلكه فرمود اميدوارم كه چنين كنم ) نوحه سرايانرا كه دنبال جنازه ها نوحه مى خوانند، به نوحه سرايى در مرگت برانگيزم ، آنهم باضربتى كوبنده ، كه اثر و خاطره اش ، در همه جنگها باقى بماند.
عمرو وقتى از زير آن روپوش آهنى اين رجز را شنيد، پرسيد: تو كيستى ؟ فرمود: من علىهستم ، پرسيد: پسر عبد منافى ؟ فرمود: پسر ابى طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمنافم ، عمرو گفت : اى برادر زاده ! غير از تو كسى مى آمد كه سالدارتر از تو مى بود،از قبيل عموهايت ، چون من از ريختن خون تو كراهت دارم .
على (عليه السلام ) فرمود: و ليكن به خدا سوگند من هيچ كراهتى از ريختن خون توندارم ، عمرو از شنيدن اين پاسخ سخت خشمناك شد، و از اسب فرود آمد و شمشير خود را ازغلاف كشيد، شمشيرى چون شعله آتش و با خشم به طرف على حمله ور شد، على (عليهالسلام ) با سپر خود به استقبالش رفت ، و عمرو شمشير خود را بر سپر او فرود آوردو دو نيمش كرد، و از شكاف آن فرق سر آن جناب را هم شكافت ، و على (عليه السلام )شمشير خود را بر رگ گردن او فرود آورد، و به زمينش انداخت .
پيروزى اميرالمؤ منين بر عمرو بن عبدود و بيان ارزش آن از زبان مباركپيامبر(ص)
و در روايت حذيفه آمده كه على (عليه السلام ) پاهاى عمرو را با شمشير قطع كرد، و اوبه پشت به زمين افتاد، و در اين گير و دار غبار غليظى برخاست و هيچ يك از دو لشكرنمى دانستند كدام يك از آن دو نفر پيروزند، تا آن كه صداى على به تكبير بلند شد،رسول خدا فرمود: به آن خدايى كه جانم در دست اوست على او را كشت ، و اولين كسى كهبه سوى گرد و غبار دويد عمر بن خطاب بود، كه رفت ، و برگشت و گفت : يارسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) عمرو را كشت ، پس على سر از بدن عمرو جدانمود و نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آورد، در حالى كه رويش از شكرانهاين موفقيت چون ماه مى درخشيد.
حذيفه مى گويد: پس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به وى فرمود: اى علىبشارت باد تو را كه اگر عمل امروز تو در يك كفه ميزان ، وعمل تمامى امت در كفه ديگر گذاشته شود، عمل تو سنگين تر است ، براى اينكه هيچ خانهاى از خانه هاى شرك نماند، مگر آنكه مرگ عمرو خوارى را در آن وارد كرد، همچنان كه هيچخانه اى از خانه هاى اسلام نماند، مگر آنكه با كشته شدن عمرو عزت در آنداخل گرديد.
و از حاكم ابوالقاسم نيز آمده كه به سند خود از سفيان ثورى ، از زبيد ثانى ، از مره ،از عبدالله بن مسعود، روايت كرده كه گفت : وى آيه را چنين مى خواند: (و كفى الله المؤمنين القتال بعلى ).
همراهان عمرو، بعد از مرگ وى فرار كردند، و از خندق پريدند، و مسلمين به دنبالشانشتافتند، نوفل بن عبد العزى را ديدند كه درداخل خندق افتاده او را سنگ باران كردند، نوفل به ايشان گفت كشتن از اين بهتر است ،يكى از شما پايين بيايد، تا با او بجنگم ، زبير بن عوام پايين رفت ، و او را كشت ، ابناسحاق مى گويد على (عليه السلام ) با ضربتى كه به ترقوه او وارد آورد به قتلشرسانيد، و ضربتش آن چنان شديد بود كه نيزه فرو رفت ، و از آنجا بيرون آمد.
آن گاه مشركين به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيام دادند كه مردار عمرو رابه ده هزار به ما بفروش ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: مردار اومال شما، و ما از مرده فروشى رزق نمى خوريم ، و در اين هنگام على (عليه السلام )اشعارى سرود، كه چند بيت آن را مى خوانيد:
نصر الحجاره من سفاهه رايه و نصرت رب محمد بصواب
فضربته و تركته متجدلا كالجذع بين دكادك و رواب
و عففت عن اثوابه لو اننى كنت المقطر بزنى اثوابى
يعنى او راه سفاهت پيمود، و به يارى بتهاى سنگى برخاست ، و من راه صواب رفتم ، وپروردگار محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را يارى كردم ، در نتيجه با يك ضربتكارش را بساختم و جيفه اش را چون تنه درخت خرما در ميان پستى و بلنديها روى زمينگذاشتم و رفتم ، و به جامه هاى جنگى اش طمع نكردم ، و از آن چشم پوشيدم ، با اينكهمى دانستم اگر او بر من دست مى يافت ، و مرا مى كشت ، جامه هاى مرا مى برد.
ابن اسحاق مى گويد: حنان بن قيس عرفه تيرى به سوى سعد بن معاذ انداخت ، و بانگزد: اين را بگير كه من فرستادم ، و من ابن عرفه ام ، تير، رگاكحل (شاهرگ دست ) سعد را پاره كرد، و سعد او را نفرين كرد، و گفت خدا رويت را باآتش آشنا سازد، و بار الها اگر از جنگ قريش چيزى باقى گذاشته اى ، مرا هم باقىبدار، تا به جهادى قيام كنم ، كه محبوب ترين جهاد در نظرم باشد، و خلاصه با مردمىكه پيامبر تو را اذيت كردند، و او را تكذيب نموده و از وطنش بيرون نمودند، آن طور كهدلم مى خواهد جنگ كنم ، و اگر ديگر جنگى بين ما و ايشان باقى نگذاشته اى ، همينبريده شدن رگ اكحلم را شهادت قرار ده ، و مرا نميران ، تا آنكه چشمم را از بنىقريظه روشن كنى .
نيرنگى كه يكى از مؤ منان بعد از اجازه گرفتن از پيامبر (صلى الله عليه و آلهوسلم ) براى ايجاد تفرقه بين دشمنان به كار برد
آنگاه مى گويد: نعيم بن مسعود اشجعى به خدمترسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده عرضه داشت يارسول الله ! من در حالى مسلمان شده ام كه هيچ يك از اقوام و آشنايانم از مسلمان شدنمخبرندارند، حال هر دستورى مى فرمايى انجام دهم ، و با لشكر دشمن به عنوان اينكه مننيز مشرك هستم نيرنگ بزنم ، آن حضرت فرمود: از هر طريق بتوانى جلو پيشرفت كفاررا بگيرى مى توانى ، چون جنگ خدعه و نيرنگ است ، و ممكن است يك نفر با نيرنگ كار يكلشكر كند.
نعيم بن مسعود بعد از اين كسب اجازه نزد بنى قريظه رفت ، و به ايشان گفت : من دوستشمايم ، و به خدا سوگند شما با قريش و غطفان فرق داريد، چون مدينه (يثرب ) شهرشماست ، و اموال و فرزندان و زنان شما در دست رس محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )قرار دارد، و اما قريش و غطفان خانه و زندگى ايشان جاى ديگر است ، آنها آمده اند و بهشما وارد شده اند، اگر فرصتى به دست آورند، آن را غنيمت شمرده ، و اگر فرصتىنيافتند، و شكست خوردند به شهر و ديار خود بر مى گردند، و شما را در زيرچنگال دشمنتان تنها مى گذارند، و شما هم خوب مى دانيد كه حريف او نيستيد، پس بياييد واز قريش و غطفان گروگان بگيريد، آنهم بزرگان ايشان را گرو بگيريد، تا به اينوسيله وثيقه اى به دست آورده باشيد كه شما را تنها نگذارند، بنى قريظه اين راى راپسنديدند.
از سوى ديگر به طرف لشكر قريش روانه شد، و نزد ابوسفيان و اشراف قريش رفتو گفت : اى گروه قريش شما واقفيد كه من دوستدار شمايم ، و فاصله ام را از محمد و ديناو مى دانيد، اينك آمده ام شما را با نصيحتى خيرخواهى كنم ، به شرط آنكه به احدى اظهارنكنيد، گفتند: مطمئن باش كه به احدى نمى گوييم ، و تو در نزد ما متهم نيستى ، گفت :هيچ مى دانيد كه بنى قريظه از اينكه پيمان خود را با محمد شكستند، و به شما پيوستندپشيمان شده اند؟ و نزد محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيام فرستاده اند، كه براىاينكه تو از ما راضى شوى مى خواهيم بزرگان لشكر دشمن را گرفته به دست تودهيم ، تا گردنهايشان را بزنى ، و بعد از آن همواره با تو باشيم ، تا لشكر دشمن رااز اين سرزمين بيرون برانيم ، و او قبول كرده ، پس هوشيار باشيد، اگر بنى قريظهنزد شما آمدند، و چند نفر از شما را به عنوان رهن خواستند،قبول نكنيد، حتى يك نفر هم به ايشان ندهيد، و زنهار از ايشان برحذر باشيد.
از آن جا برخاسته نزد بنى غطفان رفت ، و گفت اى مردم ، من يكى از شمايم ، و همانحرفهايى را كه به قريش زده بود به ايشان زد.
فردا صبح كه روز شنبه و ماه شوال و سال پنجم هجرت بود، ابوسفيان عكرمه بن ابىجهل با چند نفر ديگر از قريش را نزد بنى قريظه فرستاد كه ابوسفيان مى گويد: اىگروه يهود آذوقه گوشتى ما تمام شد، و ما در اينجا از خانه و زندگى خود دور هستيم ونمى توانيم تجديد قوا كنيم ، از قلعه ها بيرون شويد، تا با محمد بجنگيم .
يهوديان گفتند: امروز روز شنبه است ، كه ما يهوديان هيچ كارى را جائز نمى دانيم ، وگذشته از اين اصلا ما حاضر نيستيم در جنگ با محمد با شما شركت كنيم ، مگر آنكه ازمردان سرشناس خود چند نفر را به ما گروگان دهيد، كه از اين شهر نرويد، و ما را تنهانگذاريد، تا كار محمد را يكسره كنيد.
ابوسفيان وقتى اين پيام يهوديان را شنيد گفت : به خدا سوگند نعيم درست گفت :ناگزير كسى نزد بنى قريظه فرستاد كه احدى را به شما گروگان نمى دهيم ، مىخواهيد در جنگ شركت كنيد و مى خواهيد در قلعه خود بنشينيد، يهوديان هم گفتند: به خداقسم نعيم درست گفت ، در پاسخ قريش پيام دادند كه به خدا سوگند با شما شركت نمىكنيم ، مگر وقتى گروگان بدهيد، و خداوند به اين وسيله اتحاد بين لشكر را بهم زد، آنگاه در شبهاى زمستانى آن روز بادى بسيار سرد بر لشكر كفر مسلط نمود و همه را ازصحنه جنگ مجبور به فرار ساخت .
خذيفه بن اليمان از جنگ خندق سخن مى گويد
محمد بن كعب مى گويد: حذيفه بن اليمان گفت : به خدا سوگند در ايام خندق آنقدر درفشار بوديم كه جز خدا كسى نمى تواند از مقدار خستگى و گرسنگى و ترس ما آگاهشود، شبى از آن شبها رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) برخاست ، و مقدارى نمازگزاشته سپس فرمود: آيا كسى هست برود و خبرى از اين قوم براى ما بياورد و در عوضرفيق من در بهشت باشد؟
حذيفه سپس اضافه كرد: و چون شدت ترس و خستگى و گرسنگى به احدى اجازهپاسخ نداد، ناگزير مرا صدا زد، و من كه چاره اى جز پذيرفتن نداشتم ، عرضه داشتم :بله يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم )، فرمود: برو و خبرى از اين قوم براىما بياور، و هيچ كارى مكن تا برگردى ، من به طرف لشكرگاه دشمن رفتم ، ديدم (باكمال تعجب ) در آنجا باد سردى و لشكرى از طرف خدا به لشكر دشمن مسلط شده ، آنچنان كه بيچاره شان كرده ، نه خيمه اى برايشان باقى گذاشته ، و نه بنايى ، و نهآتشى و نه ديگى مى تواند روى اجاق قرار گيرد.
همان طور كه ايستاده بودم و وضع را مى ديدم ، ناگهان ابوسفيان از خيمه اش بيرون آمد،فرياد زد اى گروه قريش ! هر كس رفيق بغل دستى خود را شناسد، مردم در تاريكى شباز يكديگر پرسيدند تو كيستى ؟ من پيش دستى كردم و از كسى كه در طرف راستمايستاده بود پرسيدم تو كيستى ؟ گفت : من فلانيم .
آنگاه ابوسفيان به منزلگاه خود رفت ، و دوباره برگشت ، و صدا زد اى گروه قريش !به خدا ديگر اين جا جاى ماندن نيست ، براى اينكه همه چهار پايان و مركبهاى ما هلاكشدند، و بنى قريظه هم با ما بى وفايى كردند، اين باد سرد هم چيزى براى ما باقىنگذاشت ، و با آن هيچ چيزى در جاى خود قرار نمى گيرد، آن گاه به عجله سوار بر مركبخود شد، آنقدر عجول بود كه بند از پاى مركب باز نكرد، و بعد از سوار شدن باز كرد.
مى گويد: من با خود گفتم چه خوب است همين الان او را با تير از پاى در آورم ، و ايندشمن خدا را بكشم ، كه اگر اين كار را بكنم كار بزرگى كرده ام ، پس زه كمان خود رابستم و تير در كمان گذاشتم ، همين كه خواستم رها كنم ، و او را بكشم به ياد دستوررسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) افتادم ، كه فرمود: هيچ كارى صورت مده ، تابرگردى ، ناگزير كمان را به حال اول برگردانده ، نزدرسول خدا برگشتم ، ديدم همچنان مشغول نماز است ، همين كه صداى پاى مرا شنيد، ميان دوپاى خود را باز كرد، و من بين دو پايش پنهان شدم ، و مقدارى از پتويى كه به خودپيچيده بود رويم انداخت ، و با همين حال ركوع و سجده را به جا آورد، آنگاه پرسيد: چهخبر؟ من جريان را به عرض رساندم .
و از سليمان بن صرد نقل شده كه گفت : رسول خدا بعد از پايان يافتن احزاب فرمود:ديگر از اين به بعد كفار به ما حمله نخواهند كرد، بلكه ما با ايشان مى جنگيم ، و همينطور هم شد، و بعد از احزاب ديگر قريش هوس جنگيدن نكرد، ورسول خدا با ايشان جنگيد، تا آنكه مكه را فتح كرد.
مؤ لف : اين جريان را صاحب مجمع البيان ، مرحوم طبرسىنقل كرده ، كه ما خلاصه آن را در اين جا آورديم ، و مرحوم قمى در تفسير خود قريب همانرا آورده ، و سيوطى در الدر المنثور روايات متفرقه اى در اين قصهنقل كرده است .
خاتمه جنگ احزاب و روانه شدن سپاه اسلام به سوى بنى قريظه و محاصرهآنانو...
و نيز در مجمع البيان گفته : زهرى از عبدالرحمن بن عبدالله بن كعب بن مالك ، از پدرشمالك ، نقل كرده كه گفت : وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) از جنگ خندقبرگشت ، و ابزار جنگ را به زمين گذاشت ، و استحمام كرد،جبرئيل برايش نمودار شد، و گفت در انجام جهاد هيچ عذرى باقى نگذاشتى ،حال مى بينيم لباس جنگ را از خود جدا مى كنى ، وحال آنكه ما نكنده ايم .
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از شدت ناراحتى از جاى پريد، و فورا خود رابه مردم رسانيد، كه نماز عصر را نخوانند، مگر بعد از آنكه بنى قريظه را محاصرهكرده باشند، مردم مجددا لباس جنگ به تن كردند، و هنوز به قلعه بنى قريظه نرسيدهبودند كه آفتاب غروب كرد، و مردم با هم بگو مگو كردند، بعضى گفتند: ما گناهىنكرده ايم ، چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ما فرمود نماز عصر رانخوانيد مگر بعد از آنكه به قلعه بنى قريظه برسيد، و ما امر او را اطاعت كرديم ،بعضى ديگر به احتمال اينكه دستور آن جناب منافاتى با نماز خواندن ندارد، نماز خودرا خواندند، تا در انجام وظيفه مخالفت احتمالى هم نكرده باشند، ولى بعضى ديگرنخواندند، تا نمازشان قضاء شد، و بعد از غروب آفتاب كه به قلعه رسيدند نمازشانرا قضاء كردند، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هيچ يك از دو طايفه را ملامتنفرمود.
عروه مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) على بن ابى طالب (عليهالسلام ) را به عنوان مقدمه جلو فرستاد، و لواء جنگ را به دستش داد، و فرمود، همه جاپيش برو، تا لشكر را جلو قلعه بنى قريظه پياده كنى ، على (عليه السلام ) از پيشبراند، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به دنبالش براه افتاد، در بين راهبه عده اى از انصار كه از تيره بنى غنم بودند برخورد، كه منتظر رسيدن آن جناببودند، و چون آن جناب را ديدند خيال كردند كه آن حضرت از دور به ايشان فرمودساعتى قبل لشكر از اين جا عبور كرد؟ در پاسخ گفتند: دحيه كلبى سوار بر قاطرىابلق از اين جا گذشت ، در حالى كه پتويى از ابريشم بر پشت قاطر انداخته بود،حضرت فرمود: او دحيه كلبى نبود، بلكه جبرئيل بود، كه خداوند او را ماءمور بنىقريظه كرده ، تا ايشان را متزلزل كند، و دلهايشان را پر از ترس ‍ سازد.
مى گويند: على (عليه السلام ) همچنان برفت تا به قلعه بنى قريظه رسيد، در آن جااز مردم قلعه ، ناسزاها به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيد، پس برگشتتا در راه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را بديد، و عرضه داشت : يارسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) سزاوار نيست شما نزديك قلعه بياييد، و بهاين مردم ناپاك نزديك شويد.
حضرت فرمود: مثل اينكه از آنان سخنان زشت نسبت به من شنيده اى ؟ عرضه داشت : بله يارسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: به محضى كه مرا ببينند ديگر از آنسخنان نخواهند گفت ، پس به اتفاق نزديك قلعه آمدند،رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اى برادران مردمى كه به صورتميمون و خوك مسخ شدند، آيا خدا خوارتان كرد، و بلا بر شمانازل فرمود؟ يهوديان بنى قريظه گفتند: اى ابا القاسم تو مردى نادان نبودى .
پس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيست و پنج شب آنان را محاصره كرد، تابه ستوه آمدند، و خدا ترس را بر دلهايشان مسلط فرمود، تصادفا بعد از آنكه قريش وغطفان فرار كردند، حيى بن اخطب (بزرگ خيبريان ) با مردم بنى قريظهداخل قلعه ايشان شده بود، و چون يقين كردند كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از پيرامون قلعه بر نمى گردد، تا آنكه باايشان نبرد كند، كعب بن اسد به ايشان گفت : اى گروه يهود بلايى است كه مى بينيدبه شما روى آورده ، و من يكى از سه كار را به شما پيشنهاد مى كنم ، هر يك را صلاحديديد عملى كنيد.
پرسيدند، بگو ببينيم چيست ؟ گفت : اول اينكه بياييد با اين مرد بيعت كنيم ، و دين او رابپذيريم ، براى همه شما روشن شده كه او پيغمبرى استمرسل ، و همان شخصى است كه در كتاب آسمانى خود نامش را يافته ايد، اگر اين كار رابكنيم ، هم جان و مال و زنانمان محفوظ مى شود، و هم دين خدا را پذيرفته ايم .
گفتند: ما هرگز از دين تورات جدا نخواهيم شد، و آن را با دينى ديگر معاوضه نخواهيمنمود.
گفت : دوم اينكه اگر آن پيشنهاد را مى پذيريد، بياييد فرزندان و زنان خود را به دستخود بكشيم ، و سپس با محمد نبرد كنيم ، و حتىاموال خود را نيز نابود كنيم ، تا بعد از ما چيزى از ما باقى نماند، تا خدا بين ما و محمدحكم كند، اگر كشته شديم بدون دل واپسى كشته شده ايم ، چون نه زنى داريم ، و نهفرزندى و نه مالى ، و اگر غلبه كرديم تهيه زن و فرزند آسان است ، گفتند: مىگويى اين يك مشت بيچاره را بكشيم ؟ آن وقت ديگر چه خيرى در زندگى بدون آنان هست ؟گفت : اگر اين را هم نمى پذيريد بياييد همين امشب كه شب شنبه است ، و محمد و يارانشمى دانند كه ما در اين شب نمى جنگيم ، از اين غفلت آنان استفاده نموده به ايشان شبيخونبزنيم ، گفتند: آيا حرمت شب شنبه خود را از بين ببريم ؟ و همان كارى را كه گذشتگانما كردند بكنيم ، و به آن بلاى كه ميدانى دچار شدند، و مسخ شدند ما نيز دچار شويم ؟نه ، هرگز اين كار را نمى كنيم ، كعب بن اسد وقتى ديد هيچ يك از پيشنهادهايشپذيرفته نشد، گفت : عجب مردم بى عقلى هستيد،خيال مى كنم از آن روز كه به دنيا آمده ايد حتى يك روز هم در خود حزم و احتياط نداشتهايد.
سرانجام يهوديان بنى قريظه و حكميت سعد بن معاذ درباره آنها
زهرى مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در پاسخ بنى قريظه كهپيشنهاد كردند يك نفر را حكم قرار دهد، فرمود: هر يك از اصحاب مرا كه خواستيد مىتوانيد حكم خود كنيد، بنى قريظه سعد بن معاذ را اختيار كردند،رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) قبول كرد، و دستور داد تا هر چه اسلحه دارنددر قبه آن جناب جمع كنند، و سپس دستهايشان را از پشت بستند، و به يكديگر پيوستند ودر خانه اسامه باز داشت كردند، آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستورداد سعد بن معاذ را بياورند، وقتى آمد، پرسيد: با اين يهوديان چه كنيم ؟ عرضه داشتجنگى هايشان كشته شوند، و ذرارى و زنانشان اسير گردند، و اموالشان به عنوان غنيمتتقسيم شود، و ملك و باغاتشان تنها بين مهاجرين تقسيم شود، آنگاه به انصار گفت كهاين جا وطن شما است ، و شما ملك و باغ داريد و مهاجران ندارند.
رسول خدا (صلى اله عليه و آله و سلم ) تكبير گفت ، و فرمود: بين ما و آنان به حكمخداى عزوجل داورى كردى ، و در بعضى روايات آمده كه فرمود: به حكمى داورى كردى كهخدا از بالاى هفت رقيع رانده ، و رقيع به معناى آسمان دنيا است .
آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستور داد مقاتلان ايشان را - كه بهطورى كه گفته اند ششصد نفر بودند - كشتند، بعضى ها گفته اند: چهار صد و پنجاهنفر كشته و هفتصد و پنجاه نفر اسير شدند، و در روايت آمده كه : در موقعى كه بنىقريظه را دست بسته مى بردند نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، به كعببن اسد گفتند هيچ مى بينى با ما چه مى كنند؟ كعب گفت : حالا كه بيچاره شديد اين حرفرا مى زنيد؟ چرا قبلا به راهنماييهاى من اعتناء نكرديد؟ اى كاش همه جا اين پرسش را مىكرديد، و چاره كار خود را از خيرخواهان مى پرسيديد، به خدا سوگند دعوت كننده ما دستبردار نيست ، و هر يك از شما برود ديگر بر نخواهد گشت ، چون به خدا قسم با پاىخود به قتلگاهش مى رود.
در اين هنگام حيى بن اخطب دشمن خدا را نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )آوردند، در حالى كه حله اى فاختى در بر داشت ، و آن را از هر طرف پاره پاره كرده بود،و مانند جاى انگشت سوراخ كرده بود، تا كسى آن را از تنش بيرون نكند، و دستهايش ‍ باطناب به گردنش بسته شده بود، همين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) اورا ديد، فرمود: آگاه باش كه به خدا سوگند من هيچ ملامتى در دشمنى با تو ندارم ، وخلاصه تقصيرى در خود نمى بينم ، و اين بيچارگى تو از اين جهت است كه خواستى خدارا بيچاره كنى ، آن گاه فرمود: اى مردم از آنچه خدا براى بنىاسرائيل مقدر كرده ناراحت نشويد، اين همان سرنوشت و تقديرى است كه خدا عليه بنىاسرائيل نوشته ، و مقدر كرده ، آن گاه نشست و سر از بدن او جدا كردند.
بعد از اعدام جنگجويان عهدشكن بنى قريظه ، زنان و كودكان واموال ايشان را در بين مسلمانان تقسيم كرد، و عده اى از اسراى ايشان را به اتفاق سعد بنزيد انصارى به نجد فرستاد، تا به فروش برساند، و باپول آن اسب و سلاح خريدارى كند.
مى گويند وقتى كار بنى قريظه خاتمه يافت ، زخم سعد بن معاذ باز شد، ورسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را به خيمه اى كه در مسجد برايش زدهبودند برگردانيد، (تا به معالجه اش بپردازند).
جابر بن عبدالله مى گويد: در همين موقع جبرئيل نزدرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد، و پرسيد اين بنده صالح كيست كه در اينخيمه از دنيا رفته ، درهاى آسمان برايش باز شده ، و عرش به جنب و جوش در آمده ؟رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مسجد آمد، ديد سعد بن معاذ از دنيا رفتهاست .
سرانجام حق ستيزى كعب بن اسيد يهودى وشاءننزول (و انزل الذين ظاهروهم ...)
مؤ لف : اين داستان را قمى در تفسير خود به طورمفصل آورده ، و در آن آمده كه كعب ابن اسد را در حالى كه دستهايش را به گردنش ‍ بستهبودند آوردند، همين كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نظرش به وى افتاد،فرمود: اى كعب آيا وصيت ابن الحواس آن خاخام هوشيار كه از شام نزد شما آمده بود سودىبه حالت نبخشيد؟ با اينكه او وقتى نزد شما آمد گفت من از عيش و نوش و زندگى فراخشام صرفنظر كردم ، و به اين سرزمين اخمو كه غير از چند دانه خرما چيزى ندارد آمده ام ،و به آن قناعت كرده ام ، براى اينكه به ديدار پيغمبرىنايل شوم كه در مكه مبعوث مى شود، و بدين سرزمين مهاجرت مى كند، پيغمبرى است كهبا پاره اى نان و خرما قانع است ، و به الاغ بى پالان سوار مى شود، و در چشمشسرخى ، و در بين دو شانه اش مهر نبوت است ، شمشيرش را به شانه اش ‍ مى گيرد، وهيچ باكى از احدى از شما ندارد، سلطنتش تا جايى كه سواره و پياده از پا درآيندگسترش مى يابد؟!
كعب گفت : چرا اى محمد همه اينها كه گفتى درست است ، ولى چكنم كه از سرزنش يهودپروا داشتم ، ترسيدم بگويند كعب از كشته شدن ترسيد، و گرنه به تو ايمان مىآوردم ، و تصديقت مى كردم ، ولى من چون عمرى به دين يهود بودم و به همين دين زندگىكردم ، بهتر است به همان دين نيز بميرم ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )فرمود: بياييد گردنش را بزنيد، ماءمورين آمدند، و گردنش ‍ را زدند.
باز در همان كتاب آمده كه آن جناب يهوديان بنى قريظه را در مدت سه روز در سردىصبح و شام اعدام كرد و مكرر مى فرمود: آب گوارا به ايشان بچشانيد و غذاى پاكيزهبه ايشان بدهيد، و با اسيرانشان نيكى كنيد، تا آنكه همه را بهقتل رسانيد و اين آيه نازل شد: (و انزل الذين ظاهروهم مناهل الكتاب من صياصيهم ... و كان الله على كل شى ء قديرا).
و در مجمع البيان آمده كه ابوالقاسم حسكانى ، از عمرو بن ثابت ، از ابى اسحاق ، ازعلى (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: آيه(رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه ) درباره مانازل شد، و به خدا سوگند ماييم ، و من به هيچ وجه آنچهنازل شده بر خلاف معنا نمى كنم .
سوره احزاب ، آيات 28 - 35


يا ايها النبى قل لازوجك ان كنتن تردن الحيوه الدنيا و زينتها فتعالين امتعكن واسرحكنسراحا جميلا (28) و ان كنتن تردن الله و رسوله و الدار الاخره فان الله اعد للمحسنت منكناجرا عظيما (29) يانساء النبى من يات منكن بفاحشه مبينه يضاعف لها العذاب ضعفين و كانذلك على الله يسيرا (30) و من يقنت منكن لله و رسوله وتعمل صالحا نوتها اجرها مرتين و اعتدنا لها رزقا كريما (31) يانساء النبى لستن كاحدمن النساء ان اتقيتن فلا تخضعن بالقول فيطمع الذى فى قلبه مرض و قلن قولامعروفا (32) و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجهليه الاولى و اقمن الصلوه و آتينالزكوه و اطعن الله و رسوله انما يريد الله ليذهب عنكم الرجساهل البيت و يطهركم تطهيرا (33) و اذكرن ما يتلى فى بيوتكن من آيت الله و الحكمه انالله كان لطيفا خبيرا (34) ان المسلمين و المسلمات و المؤ منين و المومنات و القانتين والقانتات و الصادقين و الصادقات و الصابرين و الصابرات و الخاشعين و الخاشعاتو المتصدقين و المتصدقات و الصائمين و الصائمات و الحافظين فروجهم و الحافظات والذاكرين الله كثيرا و الذكرت اعد الله لهم مغفره اجرا عظيما (35)



ترجمه آيات
اى پيامبر! به همسرانت بگو اگر زندگى دنيا و زينت آن را مى خواهيد، بياييد تا چيزىاز دنيا به شما بدهم ، و رهايتان كنم ، طلاقى نيكو و بى سر و صدا (28).
و اگر خدا و رسول او و خانه آخرت را مى خواهيد، بدانيد كه خدا براى نيكوكاران از شمااجرى عظيم تهيه ديده است (29).
اى زنان پيامبر! هر يك از شما كه عمل زشتى روشن انجام دهد، عذابش دو چندان خواهد بود،و اين بر خدا آسان است (30).
و هر يك از شما براى خدا و رسولش مطيع شود، وعمل صالح كند، اجر او نيز دو چندان داده مى شود، و ما برايش رزقى آبرومند فراهم كردهايم (31).
اى زنان پيامبر! شما مثل احدى از ساير زنان نيستيد، البته اگر تقوى پيشه سازيد،پس در سخن دلربايى مكنيد، كه بيمار دل به طمع بيفتد، و سخن نيكو گوييد (32).
و در خانه هاى خود بنشينيد، و چون زنان جاهليت نخست خودنمايى نكنيد، و نماز بپا داريد، وزكات دهيد، و خدا و رسولش را اطاعت كنيد، خدا جز اين منظور ندارد كه پليدى را از شمااهل بيت ببرد، و آن طور كه خود مى داند پاكتان كند (33).
و آنچه در خانه هاى شما از آيات خدا و حكمت كه تلاوت مى شود به ياد آوريد، كه خداهمواره داراى لطف و با خبر است (34).
بدرستى كه مردان مسلمان ، و زنان مسلمان و مردان مومن ، و زنان مومن ، مردان عابد، و زنانعابد، مردان راستگو، و زنان راستگو، مردان صابر و زنان صابر، مردان خاشع ، وزنان خاشع ، مردان و زنانى كه صدقه مى دهند، مردان و زنانى كه روزه مى گيرند،مردان و زنانى كه شهوت و فرج خود را حفظ مى كنند، مردان و زنانى كه خدا را بسيارذكر مى گويند، و ياد مى كنند، خداوند برايشان آمرزشى و اجرى عظيم آماده كرده است(35).
بيان آيات
بيان آيات مربوط به همسران رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم )
اين آيات مربوط به همسران رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه اولا بهايشان تذكر دهد كه از دنيا و زينت آن جز عفت و رزق كفاف بهره اى ندارند، البته اين درصورتى است كه بخواهند همسر او باشند،
و گرنه مانند ساير مردمند، و سپس ايشان را خطاب كند كه متوجه باشند در چه موقفىدشوار قرار گرفته اند، و به خاطر افتخارى كه نصيبشان شده چه شدايدى را بايدتحمل كنند، پس اگر از خدا بترسند، خداوند اجر دو چندانشان مى دهد، و اگر همعمل زشتى كنند، عذابشان نزد خدا دو چندان خواهد بود.
آنگاه ايشان را امر مى كند به عفت ، و اينكه ملازم خانه خود باشند، و چون ساير زنان خودرا به نامحرم نشان ندهند، و نماز بگزارند، و زكات دهند، و از آنچه در خانه هايشاننازل و تلاوت مى شود از آيات قرآنى و حكمت آسمانى ياد كنند، و در آخر، عموم صالحاناز مردان و زنان را وعده مغفرت و اجر عظيم مى دهد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation