|
|
|
|
|
|
و نيز مقصود از اين جمله اين نيست كه : (خداوند علم به چيزهايى را به شما افاضهفرموده كه شما از ناحيه خود علم به آن نداشتيد) همچنانكه مقصود از آيه (وجعل لكم السمع و الابصار و الافئدة ) و آيه (الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم يعلم) بيان چنان معنايى است ، چون سياق جمله مورد بحث همانطورى كه گفته شد با چنينمعنايى سازگار نيست . لاجرم مراد از تعليم چيزى است كه انسان به خودى خود با وسايلى كه مجهز به آن استنمى تواند به آن علم پيدا كند، و اين همان حقايقى است كه خداوند به انبيا و حاملين وحىخود وحى مى كند، حال چه به وسيله كتاب و چه بدون آن . از اينجا به خوبى معلوم مى شود كه مخاطبين به اين كلام مشركين نبوده اند. براى اينكهمشركين علم به چنين حقايقى را نداشتند، چون با انبيا و معارف و شرايع آنان سر و كارىنداشتند، اگر هم از نياكان خود چيزى از عقايد و يا سنن ديگرى از آثار انبيا را به ارثبرده بودند، اعتراف به آن نداشتند، يعنى معترف نبودند به اينكه فلان سنت گر چهبه چندين واسطه باشد به وسيله پيغمبرى از پيغمبران بر بشر عرضه شده و ازنياكان آنان به ايشان ارث رسيده ، چنين اعترافى نداشتند تا احتجاج عليه آنان تمام وصحيح بوده باشد، مشركين بطورى كه خود پروردگار درامثال آيه (و قال الذين لا يعلمون لو لا يكلمنا الله ) وصفشان كرده ، مردمىجاهل بوده اند. پس قطعا خطاب متوجه به غير مشركين است ، اما نه به مسلمين . براى اينكه اولا سياق آيه- همانطورى كه گفته شد - سياق احتجاج است ، و اگر خطاب در اين جمله متوجه مسلمينباشد بايد بگوييم كه خداوند در وسط آياتى كه راجع به احتجاج با مشركين استناگهان و بدون اينكه نكته اى در كار باشد كلام را قطع كرده و متوجه مسلمين ساخته است. و ثانيا عدول كردن از خطاب به اشخاصى ، به خطاب به اشخاص ديگر بودن وجودقرينه از فصاحت و بلاغت به دور است ، براى اينكه اينطور حرف زدن باعث اشتباهشنونده است ، پس بطور مسلم خطاب در جمله مورد بحث نه متوجه مشركين است و نه متوجهمسلمين ، و مخاطبين آن همان يهوديهايى هستند كه مخاطب به خطاب صدر آيه نيز بودند. آرى ، از آنجايى كه يهوديها از باب عناد و فتنهانگيزى گفته بودند: (خداوند بر هيچبشرى چيزى نازل نكرده ) اينك در جمله مورد بحث به دو طريق احتجاج مى كند: يكىطريق نقض ، و آن اين است كه اگر خداوند بر هيچ بشرى كتاب و وحيى نفرستاده پستورات موسى (عليهالسلام ) چيست ؟ آنگاه در اينجا اضافه كرده است كه شما از توراتآنچه را كه راجع به بشارت آمدن خاتم انبيا (صلى الله عليه وآله و سلم ) است پنهانداشته و كتمان كرده ايد. دوم از اين طريق كه شما مردمى ناسپاس و نمك نشناس هستيد، اگر خداوند بر هيچ بشرىوحى و كتابى نفرستاده پس اين همه معارف و شرايع كه در بين شما است از كجا آمده ؟ بااينكه درك اينگونه معارف نه در وسع شما است و نه در وسع پدران شما بود تا شما ازايشان ارث ببريد، كجا پدران شما مى توانستند به خودى خود به معارف الهى واخلاقيات فاضله و شرايع و قوانينى كه حافظ نظم اجتماع و خاتمه دهنده به تعصب وكينه هاى بشرى است دست يابند، و از پيش خود چنين معارفى را درك كنند؟ گو اينكهعقل بشر اگر در مقام كسب معارف برآيد مى تواند به پاره اى از كليات معارف الهى ازقبيل توحيد، نبوت و معاد و پاره اى از اخلاقيات دست يابد، و ليكن صرف پى بردن ودرك كردن اين حقايق بشر را از نتايج آن برخوردار نمى كند ، و جامعه بشريت را بهسعادت انسانيش نمى رساند. آرى ، دانستن هر حقيقتى غير از عمل كردن به آن و استقرار دادن آن در اجتماع است ، كجاعلاقه به تمتع از لذائذ مادى و استخدام هر وسيله اى براى رسيدن به عالى ترينمشتهيات نفس مجالى براى بشر باقى مى گذارد كه در گنجينه هاى معارفى كه درفطرت او نهفته است كنجكاوى نموده و زندگى خود را بر اساس آن معارف بنا كند؟مخصوصا اگر اين علاقه به ماديات عمومى و همگانى باشد، و خلاصه جامعه جامعه اىمادى بوده باشد كه در اين صورت فضائل انسانيت از آن اجتماع رخت بربسته وفضايل موروثى از نياكان نيز يكى پس از ديگرى به دست فراموشى سپرده مى شود،تا آنجا كه جامعه به صورت يك جامعه حيوانى به تمام معنا درمى آيد. *** همچنانكه امروزه به چشم خود مى بينيم كه در مجتمعات پيشرفته ، در اثر فرو رفتن درماديات و تسليم شدن در برابر لذايذ حسى و حيوانى چنان از آخرتغافل شده اند كه به هيچ وجه حاضر نيستند در باره معنويات و اينكه سعادت حقيقى وزندگى جاودانه به چه چيز حاصل مى شود فكر كنند، و حاضر نيستند حتى يك دقيقه دراين باره به مغز خود فشار بياورند. آنچه از معارف الهى و ارزشهاى معنوى كه در گوشه و كنار جهان وجود دارد،ميراثانبياء(ع ) و از آثار وحى است . در هيچ تاريخى از تواريخ ملل و امم نيز ديده نشده كه مردى ازرجال حكومت و سياست مبتكر چنين معارفى باشد، و مردم را به سوىفضايل اخلاق انسانيت و معارف مقدس الهى و طريق تقوا و عبوديت دعوت كرده باشد، چونحكومتهايى كه تاكنون در دنيا روى كار آمده و تاريخ آنها در دست است يا استبدادى بوده ويا دموكراتى ، و اين دو يا اصلا به فكر فضائل نبودند و يا اگر بودند منظورشانحفظ مقام و فراهم آوردن زمينه بقاى حكومت خود (در حكومت فردى ) و نظام امر اجتماع را بروفق خواسته اكثريت منتظم ساختن (در حكومت دموكراتى ) بوده ، و اگر احيانا به مقتضاىفطرت ناگزير مى شدند فضايل معنوى و كمالات عالى انسانى را كه تنها اسمى ازآنها در ميانشان باقيمانده تعظيم و احترام كنند، و مرتكبين خلاف آنرا تخطئه نمايند بازاسم اين عمل خود را تعظيم معنويات نمى گذاشتند، بلكه آنرا به موافقت سنن اجتماعىتفسير مى كرده اند، همچنانكه نظامهاى استبدادى و دموكراتى امروزه هم بنيانشان بر هميناساس است كه گفته شد. و كوتاه سخن اينكه عقل اجتماعى و شعور مادى كه حاكم بر جوامع بشرى است هرگزانسان را به اين معارف الهى و فضايل معنوى - كه هميشه اسم بسيارى از آنها در جوامعبه عظمت ياد - مى شود نمى رساند. آرى ، ماديت و پايبند بودن به امور مادى كجا ومعنويت كجا؟. پس معلوم شد كه آنچه از معارف الهى و فضايل نفسانى كه در گوشه و كنار عالمبشريت وجود دارد يادگارهاى انبيا (عليهم السلام ) و آثارى است از مجاهدات ايشان دردعوت مردم به دين الهى و نشر كلمه حق و ترويج دين توحيد و هدايت نوع انسانى بهسوى سعادت حقيقيش در زندگى دنيوى و اخروى . پس اينكه فرمود: (و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ كم ) احتجاج عليه يهود است كهمى گفتند: (ما انزل الله على بشر من شى ء) و حاصلش اين است كه همين شما منكرينوحى ، علوم و معارفى را دارا هستيد كه اگر وحى نبود نه خودتان به آن راه مى برديد ونه پدرانتان ، و جز از طريق وحى و انزال كتب به شما نرسيده ، شما آنچه كه از معارفحقه و شرايع دين داريد همه ميراثى است كه از انبياى خود كه كتاب موسى (عليهالسلام )در ميان شما منتشر ساخته است . با اين بيانى كه ما در تفسير آيه كرديم به خوبى معلوم شد كه مراد از جمله (و علمتمما لم تعلموا) خصوص معارف و شرايع تورات نيست ، بلكه مطلق معارف و شرايعىاست كه به وسيله وحى و كتاب در ميان بشر انتشار يافته . پس اينكه بعضى از مفسرينمراد از جمله مزبور را خصوص معارف و شرايع تورات دانسته اشتباه است ، زيرا اگرمراد آن بود جا داشت بفرمايد: (و علمتم به ) يا بفرمايد: (و علمكم الله به ). و اگر مطلب را به صيغه مجهول آورد و فاعلتعليم را ذكر نكرد و نفرمود: (خدا به شما آموخت ) بلكه فرمود: (آموخته شديد)براى اين است كه اين تعبير به سياق استدلال مناسب تر مى باشد، چون در چنين مقامى كهمقام اثبات مدعا است بردن نام فاعل ، مصادره به مطلوب و به عبارت ساده تر در بين دعوانرخ طى كردن است ، پس گويا نخست فرموده : علوم و معارفى كه شما داريد نه خودتانمبتكر آنيد و نه از پدرانتان ارث برده ايد، پس چه كسى اين علوم را به شما رسانيد وشما را به آن آشنا كرد؟ آنگاه خودش در جواب فرموده : (خداى تعالى ).
قل الله ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون
|
معمولا در جايى كه جواب سؤ ال پرسش كننده مطلبى است روشن و مورد اعتراف پرسششونده ، خود پرسش كننده مى تواند مبادرت به دادن جواب سؤال خود كند. در مورد بحث نيز چون جواب سؤ ال بالا بسيار روشن بوده به پيغمبر خودامر كرد: (تو به ايشان بگو خداوند اين معارف را بر بشر القاء كرده ) شما اىگروه يهود بدانيد - و به خوبى هم مى دانيد - كه آن كتابى كه موسى (عليهالسلام) براى شما آورد، و آن معارفى كه از وسع و قدرت شما بيرون بود و اعتراف داريد كهآنرا از پدران خود ارث نبرده ايد همه از ناحيه خدا بود. و چون گفتن اينكه (خداوند بر هيچ بشرى چيزى نفرستاده ) گفتارى لغو و بيهودهبود، و نيز از آنجايى كه صدور چنين حرفى از مردمى مانند يهود كه اعتراف به توراتموسى (عليهالسلام ) داشته و به علم و كتابى كه او برايشان آورده بود، مباهات مىكردند جز بازى كردن با حقايق معناى ديگرى نداشت ، از اين رو بهرسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود كه : يهوديان را بهحال خود واگذارد تا سرگرم بازيچه خود باشند.
و هذا كتاب انزلناه مبارك مصدق الذى بين يديه و لتنذر ام القرى و من حولها
|
بعد از آنكه اين معنا را خاطرنشان ساخت كه بطور كلى از لوازم الوهيت پروردگار ايناست كه عده اى از افراد بشر را برگزيده به آنان وحى بفرستد و اينكه موسى بنعمران يكى از آن اشخاص و كتابش تورات يكى از آن كتابها است اينك در اين آيه مىفرمايد كه : قرآن نيز يكى از كتابهاى آسمانى است كه از ناحيه خداوندنازل شده است ، و دليل آن اين است كه مشتمل است بر آنچه يك كتاب آسمانى بايدمشتمل بر آن باشد. داشتن بركت و خير كثير و هدايت انسان به سعادت ،نشانه نزول قرآن از سوى خدا است . از اين آيه معلوم مى شود كه غرض از آيات قبلى مقدمه چينى براى اثبات اين بوده كهقرآن كريم نيز كتابى است نازل از طرف خداى تعالى ، نه ساخته پيغمبر، و لذافرمود: (كتابى است كه ما آنرا نازل كرديم ) ومثل آيه (كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته ) نفرمود: (ما آنرا به تونازل كرديم ). و نيز معلوم مى شود آن دو وصفى كه در آيه براى كتاب ذكر شده به منزله ادله اى استبر اينكه قرآن كريم نازل شده از طرف خدا است ، در حاليكه نمى توان آن را جزء ادلهشمرد. پس يكى از امارات اينكه قرآن از طرف خدانازل شده اين است كه در آن بركت و خير كثير است و مردم را به سوى استوارترين راههدايت نموده و خداوند به وسيله آن كسانى را كه در پىتحصيل رضاى اويند به راههاى سلامت رهبرى مى كند، مردم در امر دنيايشان از آن منتفعشده اجتماعشان متشكل و قوايشان فشرده و آرايشان متحد مى شود، و در نتيجه صاحبزندگى طيب و پاكى مى گردند. جهل و هر رذيله اخلاقى ازقبيل بخل و كينه از ميانشان رخت بربسته در زير سايه سعادتشان از امنيت و رفاه عيشكامياب مى گردند و در آخرت از پاداش بزرگ و نعمت جاويد برخوردار مى شوند. اگر قرآن كريم از طرف خداى تعالى نبود و آورنده آن خودش آنرا به منظور به دامانداختن مردم درست كرده ، و يا موهوماتى بود كه در نفس صاحبش به صورت حقيقت جلوهكرده و يا القائاتى بود شيطانى كه صاحبش آنرا وحى آسمانى و از طرف خداى تعالىپنداشته بود هرگز اين چنين دلهاى بشر را مسخر نمى كرد و اين بركات معنوى و الهىبر آن مترتب نمى شد. آرى ، راه شر راهرو خود را جز به سوى شر هدايت نمى كند و جزفساد اثرى نميبخشد، همچنانكه خداوند فرموده : (فان الله لا يهدى منيضل ) و نيز فرموده : (و الله لا يهدى القوم الفاسقين ) و نيز فرموده : (و البلدالطيب يخرج نباته باذن ربه و الذى خبث لا يخرج الا نكدا). و نيز از امارات اينكه قرآن كريم از طرف خداى تعالىنازل شده يكى اين است كه اين كتاب غرض خداى تعالى را از خلقت عالم تامين مى كند.چون غرض خداى تعالى از اين عمل اين بوده كه بشر را به سوى سعادت زندگى دنيا وآخرت هدايت كند، و او را به وسيله وحى انذار نمايد و قرآن كريم همين طور است ، زيرا درهمين آيه مورد بحث اين معنا را خاطر نشان ساخته مى فرمايد: (و لتنذر ام القرى و منحولها تا ام القرى و اطرافيان آن را انذار كنى ) و مقصود از (ام القرى ) مكه مكرمه ،و غرض از انذار آن انذار اهل آن است ، و مقصود از اطرافيان آن اهالى قرا و شهرستانهاىروى زمين و يا به گفته بعضيها بلاد مجاور آن است . اين آيه دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى عنايت خاصى به مكه دارد، چون مكه معظمه حرمخداوند است ، و دعوت اسلامى از آنجا شروع شده و به ساير نواحى عالم منتشر گرديدهاست . از آنچه گفته شد اين معنا روشن گرديد كه از نظر سياق كلام و مخصوصا بنا برقرائت (لينذر) - به صيغه غيبت - مناسب تر آن است كه جمله مورد بحث را عطف بر(مصداق ) بگيريم - همچنانكه زمخشرى نيز عطف گرفته - براى اينكه اين معطوفو آن معطوف عليه هر دو در اينكه مشتمل بر معناى غايت و نتيجه اند مشترك مى باشند، وتقدير آيه چنين است : (ليصدق ما بين يديه و لتنذر ام القرى اين كتاب مباركى استكه ما نازلش كرديم تا كتابهاى پيشين را تصديق نموده و تو با آن مردم مكه و اطرافشرا انذار كنى ). بعضى ديگر گفته اند: اين جمله عطف است بر كلمه (مبارك ) و تقدير آيه چنين است :(انزلناه لتنذر ام القرى و من حولها نازلش كرديم تا تو، به وسيله آن مردم امالقرى و اطراف آنرا انذار كنى ).
و الذين يؤ منون بالا خرة يؤ منون ...
|
اين جمله به منزله تفريع براى اوصافى است كه خداى سبحان براى قرآن كريم برشمرده . گويا خواسته است بفرمايد: بعد از آنكه ثابت شد كتاب مبارك و مصدقى كه مانازلش كرده ايم كتابى است كه به منظور انذاراهل زمين نازل شده پس كسانى كه به نشات آخرت ايمان دارند به اين كتاب نيز ايمانخواهند آورد، زيرا اين كتاب منظور و ايده آل آخرتى آنان را كه همان ايمنى دائمى استتاءمين مى كند، و آنان را از عذاب دائمى مى ترساند. سپس خداى تعالى خصوصى ترين اوصاف اين مؤ منين را بيان نموده و آن اين است كه : درامر نماز و عباداتى كه در آن خداى را ذكر مى كنند محافظت و مراقبت دارند. و اين صفت هماناست كه در (سوره مؤ منون ) در خاتمه صفات مؤ منين ذكر كرده و فرموده : (و الذين همعلى صلواتهم يحافظون ). و از اينكه در همان سوره اولين صفت مؤ منين را خشوع دانسته و فرموده : (الذين هم فىصلاتهم خاشعون ) استفاده مى شود كه مراد از محافظت هم در آن سوره و هم در اين آيههمان خشوع در نماز و تذلل و تاءثر باطنى از عظمت پروردگار در موقع ايستادن در مقامعبوديت او است ، ليكن ديگر مفسران محافظت را به مراقبت در اوقات نماز تفسير كرده اند. گفتارى پيرامون معناى بركت از نظر قرآن . راغب در مفردات مى گويد: اصل كلمه (بركت )، (برك ) - به فتحه باء - و بهمعناى سينه شتر است ، و ليكن در غير اين معنا نيزاستعمال مى شود، از آن جمله مى گويند: (فلانى داراى بركه است ) و (بركالبعير) به معناى اين است كه شتر سينه خود را به زمين زد. و چون اين معنا مستلزم يكنحو قرار گرفتن و ثابت شدن است لذا كلمه مزبور را در ثبوت كه لازمه معناى اصلىاست نيز استعمال كرده و مى گويند: (ابتركوا فى الحرب در جنگ پايبرجا شده و بهعقب برنگشتند) و به همين مناسبت آن محلى را كه مردان دلير و شجاعان لشكر موضع مىگيرند (براكاء) و (بروكاء) مى نامند، و نيز در جايى كه حيوان از راه رفتن بازمى ايستد و به هيچ وجه تكان نمى خورد مى گويند: (ابتركت الدابة ) و آب انبار رانيز به همين جهت بركه مى نامند، براى اينكه آب انبارمحل ثابت شدن و قرار گرفتن آب است . و (بركت ) ثبوت خير خداوندى است در چيزى، و اگر فرموده : (لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض ) براى اين بوده كهخيرات در زمين و آسمان قرار گرفته ، همچنانكه آب در بركه جاى مى گيرد. و (مبارك ) چيزى است كه اين خبر در آن باشد و به همين معنا است آيه (هذا ذكر مباركانزلناه ). سپس مى گويد: از آنجايى كه خيرات الهى از مقام ربوبيتش بطور نامحسوس صادر مىشود، و مقدار و عدد آن هم قابل شمردن نيست ، لذا به هر چيزى كه داراى زياده غيرمحسوسى است مى گويند: اين چيز مبارك و داراى بركت است ، روايتى هم كه مى گويد(هيچ مالى از صدقه دادن كم نمى شود) مقصودش همين نقصان غير محسوس است نه كاهشمخصوص كه بعضى از زيانكاران پنداشته و در رد آن گفته اند: ما ترازو مى گذاريم واز فلان مال ، مقدارى صدقه داده سپس آنرا بار ديگر مى سنجيم و مى بينيم كه به مقدارصدقه كم شده است . راغب سپس اضافه كرده است كه : مراد از (تبارك الله ) اختصاصخداوند است به خيرات . پس بنابراين ، بركت به معناى خيرى است كه در چيزى مستقر گشته و لازمه آن شدهباشد، مانند بركت در نسل كه به معناى فراوانى اعقاب يا بقاى نام و دودمان است ، وبركت در غذا كه به معناى سير كردن مردم بيشترى است ، و بركت در وقت كه به معناىگنجايش داشتن براى انجام كارى است كه آن مقدار وقت معمولا گنجايش انجام چنان كارى راندارد. چيزى كه هست از آنجا كه غرض از دين تنها و تنها سعادت معنوى و يا حسى منتهى بهمعنوى است ، لذا مقصود از بركت در لسان دين آن چيزى است كه در آن خير معنوى و يا مادىمنتهى به معنوى باشد، مانند آن دعايى كه ملائكه در حق ابراهيم (عليهالسلام ) كرده وگفتند: (رحمة الله و بركاته عليكم اهل البيت ) كه مراد از آن ، بركت معنوى مانند دين وقرب خدا و ساير خيرات گوناگون معنوى ، و نيز بركت حسى مانندمال و كثرت و بقاى نسل و دودمان و ساير خيرات مادى است كه برگشت آن به معنويات مىباشد. بيان اينكه سببيت خدا و بركت او در طول ساير اسباب است ،ونزول بركت ، با عمل ساير عوامل منافات ندارد. بنابر آنچه گفته شد، معناى بركت مانند امور نسبى به اختلاف اغراض مختلف مى شود،چون خيريت هر چيزى به حسب آن غرضى است كه متعلق به آن مى شود، مثلا طعامى كهانسان مى خورد بعضى غرضشان از خوردن آن سير شدن است ، و بعضى غرضشان ازخوردن آن تنها حفظ سلامت است ، چون غذاى مورد نظرشان را در ميان همه غذاها نسبت بهمزاج خود سالمتر تشخيص داده ، بعضى ديگر غذائى را كه مى خورند منظورشان استشفاءبه آن و بهبودى كسالتى است كه دارند، بعضى ديگر نظرشان از فلان غذاتحصيل نورانيتى است در باطن كه بدان وسيله بهتر بتوانند خداى را عبادت كنند، پس وقتى عمل واحدى چند جور غرض متعلق به آن مى شود بركت در آن نيز معنايش مختلفمى گردد، ولى جامع همه آن معانى اين است كه خداوند خير منظور را با تسبيب اسباب ورفع موانع در آن غذا قرار داده و در نتيجه غرض از آنحاصل گردد. پس نبايد پنداشت كه نزول بركت الهى بر چيزى منافات باعمل ساير عوامل دارد، زيرا همانطورى كه در ابحاث قبلى گذرانديم معناى اينكه خداونداراده كرده كه فلان چيز داراى بركت و خير كثير باشد، اين نيست كه اثر اسباب وعلل مقتضى را ابطال كند، براى اينكه اراده خداوند سببى است درطول ساير علل و اسباب نه در عرض آن ، مثلا اگر مى گوييم : خداوند فلان طعام رابركت داده معنايش اين نيست كه علل و اسبابى را كه در آن طعام و در مزاج خورنده آن استهمه را ابطال كرده و اثر شفا و يا نورانيت را از پيش خود در آن قرار داده ، بلكه معنايشاين است كه اسباب مختلفى را كه در اين ميان است طورى رديف كرده و ترتيب داده كه هماناسباب نتيجه مطلوب را از خوردن آن غذا به دست مى دهند، و يا باعث مى شود كه فلانمال ضايع نمى گردد و يا دزد آن را به سرقت نمى برد - دقت فرمائيد - لفظ بركت از الفاظى است كه در لسان دين بسياراستعمال شده است ، از آن جمله در آيات قرآنى و همچنين در موارد بسيارى در اخبار و احاديث ،و نيز در تورات و انجيل در مواردى كه عطيه هاى الهى را به انبيا و همچنين عطيه كهنه رابه ديگران نقل مى كند اين لغت بسيار به كار رفته ، بلكه در تورات بركت را مانندسنتى جارى گرفته است . از آنچه گذشت بطلان راءى منكرين بركت به خوبى روشن گرديد، ادعاى آنان -بطورى كه قبلا از راغب نقل كرديم - اين بود كه اثرى كه اسباب طبيعى در اشياءباقى مى گذارد جايى براى اثر كردن هيچ سبب ديگر نمى گذارد، و خلاصه چيزى بهنام بركت و يا به هر اسم ديگرى نيست كه اثر اسباب طبيعى را در اشياباطل كرده و خود در آن اثر كند. غافل از اينكه سببيت خداى تعالى و بركت او درطول ساير اسباب است نه در عرض آن تا كار تاثير آن به مزاحمت با ساير اسباب وابطال آثار آنها بكشد.
و من اظلم ممن افترى على الله كذبا... ما انزل الله
|
خداى تعالى در اين آيه سه مورد از موارد ظلم را كه شديدترين مراتب ظلم را دارا است وعقل در شناعت و رسوايى آن هيچ ترديدى ندارد برشمرده ، و به همين جهت آنرا به صورتسؤ ال ذكر كرده است . غرض از ايراد آن به صورت سؤ ال اين است كه مطلب را بهعقل خود مرتكبين آن واگذار نموده و از عقل سليم ، انصاف بخواهد. گويا خواسته استبفرمايد: اى رسول گرامى من ! تو به اين مردم بگو كه مساءله خضوع در برابر حقاختصاص به كسى ندارد، من و شما ناگزيريم از اينكه در برابر آن خاضع شده و ازقبول آن استكبار نكنيم ، و با ارتكاب عملى كه شديدترين و زشتترين مراتب ظلم را دارااست نسبت به حق تعالى استكبار نورزيم ، و آنعمل همانا ظلم بر خود خداى تعالى است ، خود انصاف دهيد آيا جايز است كه شما به دروغبر خداى تعالى افترا بسته براى او شركايى اتخاذ كنيد و همانها را شفيع قرار دهيد؟آيا اگر من از پيش پروردگار عالم رسالت نداشته باشم جايز است كه ادعاى نبوتكرده و بگويم (به من وحى مى رسد)؟ آيا كسى مى تواند بگويد: (بزودى من نيزمانند آنچه خدا نازل كرده نازل مى كنم ) و با گفتن چنين سخنى حكم خدا را به مسخرهگرفته و آيات او را استهزا كند؟ ناگزير هر شنونده اى كه داراىعقل سليم باشد در اين سه سؤ ال به حق اعتراف مى كند. پس معلوم شد كه سؤ الى كردن مطلب بهتر طرف را به انقياد درمى آورد، و زودتر نبوتمورد ادعا را مى پذيرد، چون وقتى بنا را بر اين گذاشتند كه ديگر بى جهت به خداافترا نبندند و به وى شرك نورزند، و ديگر آنهايى كه مى گفتند:(سانزل مثل ما انزل الله ) از اينگونه سخنان مسخره آميز اجتناب ورزيد، و پيغمبر اكرمهم سرگرم انجام وظيفه نبوت خود باشد قطعا نبوتش بدون معارض خواهد شد. مراد از افتراء زدن به دروغ بر خدا در: (فمن اظلم ممن افترى على الله كذبا). در اينجا افترا بر خدا كه يكى از ظلمهاى مذكور در آيه است اعم از ادعاى دروغى وحى ونبوت است كه دومى آن ظلمها مى باشد، و لذا بعضى از مفسرين گفته اند: ذكر دومى در اينآيه ، ذكر خاص است بعد از عام ، و با اينكه افتراء بر خدا ادعاى دروغى نبوت را همشامل مى شود اگر آن را نيز ذكر كرده براى اين است كه عظمت آن و اعتناى به امر آن رابرساند. و ليكن گر چه افتراء بر خداى تعالى ادعاى دروغى نبوت را هم در برمىگيرد، اما در اينجا مقصود از آن همان شرك به خداى سبحان است ، و اگر تصريح به آننكرد تا احتمال ذكر خاص بعد از عام پيش نيايد براى اين بود كه گفتيم ميخواست از خودمردم و مشركين انصاف بخواهد، و عصبيت جاهليت آنان را تحريك نكرده و داعى نخوت واستكبارشان را بيدار نكرده باشد. پس مقصود از اينكه فرمود: (ممن افترى على الله كذبا) غير آن چيزى است كه از جمله(او قال اوحى الى و لم يوح اليه ) اراده شده ، هر چند به ظاهر يكى از آن دو عام وديگرى خاص به نظر برسد، به دليل اينكه درذيل آيه تنها سؤ ال از مشركين و تهديد آنان را به عذاب عنوان مى كند، و اگر مقصود ازافترا، آن معناى اعم بود مى بايست در ذيل آيه ، عذاب را متوجه كسى كند كه به خدا افترابسته است نه فقط به مشركين . و اما اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: جمله (اوقال اوحى الى و لم يوح اليه شى ء) در باره مسيلمه كذابنازل شده كه ادعاى نبوت مى كرده ، صحيح نيست و با سياق آيات همانطورى كه دانستيدسازگار نمى باشد، گر چه كلام مزبور با صرف نظر از سياق اعم است . علاوه بر اينكه سوره انعام - همچنانكه مكرر گفته ايم - سورهاى است مكى ، و مسيلمهكذاب ادعاى نبوتش بعد از هجرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) اتفاق افتاده ،گو اينكه مفسر مزبور عقيده دارد كه آيه مورد بحث از ميان آيات اين سوره در مدينهنازل شده ، و ليكن - ان شاء الله - به زودى در بحث روايتى ما خواهد آمد كه اين ادعانيز صحيح نيست . (و من قال سانزل مثل ما انزل الله ) ظاهر اين جمله حكايت سخنى است كه گفته شده ،يعنى مى رساند كه كسى اين حرف را قبلا گفته و غرضش هم از آن استهزا به قرآنكريم بوده ، به دليل اينكه وعده داده كه (مثل آنچه را كه خدانازل كرده نازل خواهم كرد) و نگفته (مثل آنچه را كه محمد (صلى الله عليه وآله و سلم) مى گويد خواهم گفت ) و نيز نگفته (به زودى خواهم آورد براى شمامثل آنچه كه محمد آورده ). مفسرين ديگر هم اين معنا را قبول دارند كه آيه مورد بحث حكايت حرفى است كه در خارجزده شده ، چيزى كه هست بعضى از مفسرين آنرا اشاره گرفته اند بهقول آن كسى كه گفته : (لو نشاء لقلنا مثل هذا ان هذا الا اساطير الاولين ) و بعضىديگر آنرا اشاره به قول عبد الله بن سعد بن ابى سرح گرفته كه گفته بود (منمانند آنچه خدا به محمد فرستاده فرود مى آورم ) و گفته است كه آيه شريفه در مدينهنازل شده ، و بعضى چيز ديگرى گفته اند. واشكال ما به آنان اين است كه ظاهر آيه با هيچ يك از اين حرفها انطباق ندارد، براىاينكه ظاهر آيه مورد بحث اين است كه شخصى وعده داده كه (من به زودىمثل آنچه را كه خدا نازل كرده نازل مى كنم ) به خلاف آيه (لو نشاء...) كه وعده بهآينده نيست ، بلكه كلامى است مشروط. و همچنين به خلاف كلام عبد الله كه به فرضى همروايتش صحيح باشد و در صحت آن اشكالى نباشد اخبار از امرى است حالى و واقع شدنىنه وعده به آينده . و به هر حال ، جمله مزبور حكايت از كلامى مى كند كه بعضى از مشركين از باب استكباربر خداى تعالى گفته اند. و اگر لفظ (من ) را در اينجا تكرار كرده و در جمله (اوقال اوحى الى ...) تكرار نكرد و نفرمود: (و منقال ) براى اين است كه گر چه ظلمهاى مذكور در آيه سه قسم است و ليكن از يك نظرديگرى دو قسم ظلم است : قسم اول خاضع نشدن در برابر پروردگار و منقاد نگشتن نسبتبه امر او است ، كه اول و دوم از آن سه ظلم از اين قسمند، و قسم دوم علاوه بر خاضعنشدن استكبار ورزيدن نسبت به او و به آيات او است . سختى مرگ ظالمان (مرتكبين افتراء بر خدا، ادعاى نبوت به دروغ و استهزاء بهآياتخدا).
و لو ترى اذ الظالمون فى غمرات الموت ...
|
لفظ (غمر) در اصل لغت به معناى پوشانيدن و پنهان كردن چيزى است به طورى كههيچ اثرى از آن آشكار نماند، و لذا آب بسيار زيادى را كه ته آن پيدا نيست و همچنينجهالت دائمى و نيز گرفتارى و شدتى را كه احاطه به انسان داشته و از هر طرف راهنجات از آن مسدود باشد (غمر) مى گويند، و در آيه مورد بحث به همين معناى آخرى است. و كلمه : (هون ) و (هوان ) به معناى ذلت است . و (بسط يد) گر چه معنايشروشن است الا اينكه در اينجا مقصود از آن ، معناى كنايى آن است كه البته به اختلاف مواردمختلف مى شود، مثلا بسط يد در يك شخص توانگر به معناىبذل و بخشش مال و احسان به مستحقين است ، و بسط يد در يك زمامدار قدرت بر اداره امورمملكت است بدون اينكه مزاحمى در كارش باشد، و بسط يد در يك ماءمور و مجرى دستوردولت در باره يك مجرم به معناى زدن و بستن و شكنجه كردن آن مجرم است . بنابراين ، بسط يد ملائكه به معناى شروع به عذاب گناهكاران و ستمگران است . و از ظاهر سياق آيه به دست مى آيد آن كارى كه ملائكه بر سر ستمگران درمى آورندهمان چيزى است كه جمله (اخرجوا انفسكم اليوم تجزون عذاب الهون ) آنرا بيان و حكايتمى كند، چون اين جمله حكايت قول ملائكه است نهقول خداى سبحان ، و تقدير آن اين است كه : (ملائكه به آنان مى گويند جانتان رابيرون كنيد...) و اين كلام را در هنگام گرفتن جان آنان مى گويند، و بطورى سختجانشان را مى گيرند كه در دادن جان عذاب دردناكى را مى چشند. اين عذاب جان دادن ايشاناست ، هنوز عذاب قيامتشان در پى است ، همچنانكه فرموده : (و من ورائهم برزخ الى يوميبعثون ). پس معلوم شد كه مراد از (اليوم روز) در جمله (اليوم تجزون ) روز فرا رسيدنمرگ است كه در آنروز عذاب دردناكى جزا داده مى شوند، همچنانكه مقصود از برزخى كهدر آيه سابق الذكر بود همان روز است . و نيز معلوم شد كه مراد از (ظالمين ) كسانىهستند كه يكى از آن سه گناه را كه خداوند آنها را از شديدترين ظلمها دانسته مرتكبشوند، و آن سه گناه عبارت بود از: دروغ بستن بر خدا، ادعاى نبوت به دروغ و استهزاءبه آيات خداوندى . شاهد بر اينكه مراد از ظالمين ، مرتكبين همين ظلمهاى مذكور در آيه مى باشند اين است كهسبب عذاب ظالمين را يكى قول به غير حق دانسته ، و خود واضح است كه اين كار، كار همانكسانى است كه به دروغ به خدا افترا مى بندند، و شركائى به او نسبت داده و يا حكمتشريعى و يا وحى دروغى را به او نسبت مى دهند. و ديگر استكبار از پذيرفتن آيات خداكه كار همان كس است كه گفته بود: (سانزلمثل ما انزل الله ). امرى كه در جمله (اخرجوا انفسكم ) است ، امرى است تكوينى ، زيرا به شهادت آيه (وانه هو امات و احيى ) مرگ انسان مانند زندگيش در اختيار خود او نيست تا صحيح باشدبه امر تشريعى ماءمور به بيرون كردن جان خود شود، پس امر به اينكه (جان خود رابيرون كنيد) امرى تكوينى است كه ملائكه يكى از اسباب آن است ،حال با اينكه جان آدمى در اختيار خودش نيست و با اينكه اصولا روح از جسمانيات نيست تادر بدن مادى جاى گيرد - بلكه همانطور كه در بحث علمى جلداول اين كتاب (صفحه 527) گذشت سنخ ديگرى از وجود را دارا است كه يك نحوه اتحاد وتعلقى به بدن دارد - چرا فرمود جانهايتان را از بدن بيرون كنيد؟ جوابش اين استكه اين تعبير استعاره به كنايه است ، و منظور از آن قطع علاقه روح است از بدن ، ومعنايش اين است كه : اى پيغمبر اى كاش اين ستمكاران را مى ديدى در آن موقعى كه درشدايد مرگ و سكرات آن قرار مى گيرند و ملائكه شروع مى كنند به عذاب دادن ايشان درقبض روحشان و به ايشان خبر مى دهند كه بعد از مرگ هم در عذاب واقع شده و به كيفرقول به غير حق و استكبار از آيات خداوند دچار هوان و ذلت مى گردند.
و لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اول مرة ...
|
كلمه (فرادا) جمع (فرد) و به معناى هر چيزى است كه از يك جهتمنفصل و جداى از غير خود باشد، و در مقابل آن (زوج ) قرار دارد كه به معناى چيزىاست كه از يك جهت با غير خود اختلاط داشته باشد. دو كلمه (وتر) و (شفع ) نيز ازجهت معنا بى شباهت به فرد و زوج نيست ، چون كلمه (وتر) به معناى چيزى است كهمنضم به غير خود نباشد، و كلمه (شفع ) به معناى هر چيزى است كه با غير خود منضمباشد. (تخويل ) به معناى دادن مال و يا هر چيز ديگرى است كه قوام زندگى آدمىبه آن و تصرف و تدبير در آن است . و مراد از (شفعاء) خدايانى هستند كه مشركين آنها را درمقابل خدا معبود خود مى گرفتند و آنها را مى پرستيدند تا شايد در نزد خدا شفاعتشانكنند، و از اين راه شركاى خدا در آفرينش شمرده شدند. حقيقت زندگى انسان پس از مرگ . اين آيه شريفه خبر از حقيقت زندگى انسانى در نشاءت آخرت مى دهد، آنروزى كه بامردن بر پروردگار خود وارد شده و حقيقت امر را دريافته مى فهمد كه او فقط مدبر بهتدبير الهى بوده و خواهد بود، و جز خداى تعالى چيزى زندگى او را اداره نمى كرده ونمى كند، و هر چه را كه خيال مى كرده كه در تدبير امر او مؤ ثر است چه اموالى كهوسيله زندگى خويش مى پنداشته و چه اولادى كه يار و مددكارشخيال مى كرده و چه همسران و خويشاوندان كه پشت و پناه خود مى دانسته هيچ كدام درتدبير زندگى او اثر نداشته و پندار وى خرافهاى بيش نبوده ، همچنين شفاعت خواهى ازاربابى به جز خدا كه به شريك قرار دادن براى خدا منجر مى شد سراسر پندار بودهاست . آرى ، انسان جزئى از اجزاى عالم است كه مانند همه آن اجزا در تحت تدبير الهى متوجهبه سوى غايتى است كه خداى سبحان برايش معين و مقدر كرده ، و هيچ موجودى از موجوداتعالم دخالت و حكومت در تدبير امور او ندارد، و اسبابى هم كه بر حسب ظاهر مؤ ثر بهنظر مى رسند آثارشان همه از خداى تعالى است و هيچيك از آن اسباب وعلل مستقل در تاءثير نيست . اما چه بايد كرد كه انسان وقتى در برابر زينتهاى ظاهرى و مادى زندگى ، و اينعلل و اسباب صورى قرار مى گيرد يكباره دل به آن لذائذ داده ، و تماما به آنعلل و اسباب تمسك مى جويد، و قهرا در برابر آنها خاضع گشته و همين خضوع او را ازتوجه به مسبب الاسباب و خالق و به وجود آرندهعلل باز مى دارد و به تدريج آن اسباب را مستقل در تاءثير مى پندارد، به طورى كهديگر هيچ همى برايش نمى گذارد جز اينكه با خضوع در برابر آنها لذائذ مادى خود راتاءمين كند، و همه عمر خود را به سرگرمى با اين اوهام سپرى ساخته و به كلى از حق وحقيقت غافل بماند، همچنانكه فرموده : (و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب ). آرى اين آن حقيقتى است كه قرآن پرده از روى آن برداشته و به عبارات مختلفى آنرا بهبشر گوشزد نموده ، از آن جمله در آيه (نسوا الله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون) فرموده كه وقتى انسان از حالت بندگى بيرون رفت قهرا پروردگار خود رافراموش مى كند، و همين فراموش كردن خدا باعث مى شود كه خودش را هم فراموش كند واز حقيقت خود و سعادت واقعيش غافل بماند. و ليكن همين انسان وقتى با فرا رسيدن مرگ جان از كالبدش جدا شود ارتباطش باتمامى علل و اسباب مادى قطع مى گردد، چون همه ارتباط آنها با بدن انسان مى باشد ووقتى بدنى نماند قهرا آن ارتباطها نيز از بين خواهد رفت ، و آنوقت است كه به عيان مىبيند آن استقلالى كه در دنيا براى علل و اسباب مادىقائل بود خيالى باطل بوده ، و با بصيرت تمام مى فهمد كه تدبير امر او در آغاز وفرجام به دست پروردگارش بوده و جز او رب ديگرى نداشته ، و مؤ ثر ديگرى درامورش نبوده است . پس اينكه فرمود: (و لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكماول مرة ) اشاره است به حقيقت امر. و جمله (و تركتم ما خولناكم وراء ظهوركم ...)بيان بطلان سببيت اسباب و عللى است كه انسان را درطول زندگيش از ياد پروردگارش غافل مى سازد. و اينكه فرمود: (لقد تقطع بينكم وضل عنكم ما كنتم تزعمون ) علت و جهت انقطاع انسان را از اسباب و سقوط آن اسباب را ازاستقلال در سببيت بيان مى كند، و حاصل آن بيان اين است كه سبب آن انكشاف بطلانپندارهايى است كه آدمى را در دنيا به خود مشغول و سرگرم مى كرده . آرى ، حقيقت امربراى او روشن مى شود كه اين اسباب اوهامى بيش نيستند كه آدمى را به خودمشغول كرده و آدمى آنها را داراى سببيت و اثر مستقل پنداشته .
ان الله فالق الحب و النوى ...
|
(فلق ) به معناى شكافتن است . پس از آنكه در آيه قبلىاستقلال اسباب را در تاءثير نفى نمود و شفيع بودن اربابهائى كه به غير خدا اتخاذكرده آنها را شركاى خدا دانستند ابطال نمود، اينكه در اين آيه كلام را منصرف به بياناين جهت كرد كه اين ارباب و هر چيز ديگرى كه انسان را از توجه به پروردگار خودباز مى دارد همه مخلوقات خدا و تحت تدبير اويند، و از پيش خود و بدون تقدير الهى وتدبير او هيچ اثرى در اصلاح حيات انسان و سوق او به سوى غايات خلقت ندارند، پسرب و پروردگار تنها همان خداى تعالى است و كسى جز او پروردگار نيست . پس اين خداى سبحان است كه دانه هاى نباتات و هسته را ميشكافد و از آنها گياه و درخت مىروياند، و مردم را با دانه ها و ميوه هاى آنها روزى مى دهد. او است كه زنده را از مرده و مردهرا از زنده خارج مى سازد - تفسير اين جمله درذيل آيه 27 از سوره آل عمران گذشت . (ذلكم الله فانى تؤ فكون ) اين است خداى شما نه غير او، از حق روى گردانيده بهكجا مى رويد و به چه باطلى روى مى آوريد؟.
فالق الاصباح و جعل الليل سكنا...
|
(اصباح ) - به كسر همزه - به معناى صبح و دراصل مصدر است ، و (سكن ) به معناى هر چيزى است كه مايه سكونت و آرامش باشد، و(حسبان ) جمع حساب و به قول بعضى مصدر (حسب حسابا) است ، و جمله(جعل الليل سكنا) عطف است بر جمله (فالق الاصباح ). و اگر كسى بگويد جملهدومى كه جمله فعليه است چگونه عطف مى شود بر جمله اولى كه جمله اى است اسميه ، درجواب مى گوييم : هر جا كه مثل آيه مورد بحث جمله اسميه معناىفعل را داشته باشد عطف جمله فعليه به آناشكال ندارد، البته بعضى از قراء جمله اولى را هم اسميه گرفته و(جعل ) را (جاعل ) قرائت كرده اند. و چون در شكافتن صبح و موقع استراحت قرار دادن شب و همچنين حركت ماه و خورشيد كهباعث پديد آمدن شب و روز و ماه و سال مى گردد، تقدير عجيبى به كار رفته و در نتيجهاين تقدير موجب انتظام نظام معاش انسان و مرتب شدن زندگى او شده ، لذا درذيل آيه فرموده (ذلك تقدير العزيز العليم ) و با بيان اين جمله مى فهماند كه خداىتعالى آن عزيز و مقتدرى است كه هيچ قدرتى بر قدرت او نمى تواند غالب شود تاكوچك ترين اثرى در تباه ساختن تدبير او داشته باشد، و نيز خداى تعالى آن دانايىاست كه به كوچك ترين چيزى از مصالح مملكت خودجاهل نيست تا مانند ساير كشورداران نظام مملكتش دچار تباهى شده و دوام پيدا نكند.
و هو الذى جعل لكم النجوم لتهتدوا بها...
|
معناى اين جمله واضح است ، و مراد از (تفصيل آيات ) ياتفصيل به حسب تكوين و خلقت است ، و يا تفصيل به حسب بيان لفظى است . و اينكه غايت و نتيجه خلقت و بگردش درآوردن اجرام عظيم آسمانى را براى مصالح انسانو سعادت زندگيش در نشاه دنيا قرار داده ، منافاتى ندارد به اينكه هر يك از آنها مقصودبه اراده مستقل الهى باشند. چون جهات قضيه مختلف است ، و تحقق بعضى از جهات منافات با تحقق جهات ديگر نداردو ارتباط و اتصالى كه در سرتاسر اجزاى عالم است مانع از اين نيست كه يك يك اجزاءبه اراده مستقل به وجود آمده باشند.
و هو الذى انشاكم من نفس واحدة فمستقر و مستودع ...
|
كلمه (مستقر) هم به فتح قاف قرائت شده و هم به كسر آن . بنابراين كه مستقر، بهفتح قاف باشد اسم مكان و به معناى محل استقرار خواهد بود، و همچنين (مستودع ) نيزبه فتح دال و به معناى مكانى كه وديعه را در آن قرار مى دهند خواهد بود. اين دو كلمه درآيه (و ما من دابة فى الارض الا على الله رزقها و يعلم مستقرها و مستودعهاكل فى كتاب مبين ) نيز آمده . و در آيه مورد بحث حذف و ايجاز بكار رفته و تقدير آن- بنا بر قرائت به فتح قاف - چنين است : (فمنكم من هو فى مستقر و منكم من هو فىمستودع ). و بنابر قرائت به كسر قاف - كه بهتر نيز مى باشد - مستقر اسمفاعل و مستودع اسم مفعول و تقدير آن چنين است : (فمنكم مستقر و منكم مستودع بعضى ازشما كسانى هستند كه مستقرند، و بعضى ديگر آنان هستند كه مستقر نيستند). مراد از انشاء و پديده آوردن بنى آدم از (نفس واحدة ) و تقسيم آنان به (مستقر)و(مستودع ). ظاهرا مراد از اينكه فرمود: (و هو الذى انشاكم من نفس واحدة ) اين است كهنسل حاضر بشر با همه انتشار و كثرتى كه دارد منتهى به يك نفر است ، و آن آدم است كهقرآن كريم او را مبداء نسل بشر فعلى دانسته است . و مراد از (مستقر) آن افرادى استكه دوران سير در اصلاب را طى كرده و متولد شده و در زمين كه به مقتضاى آيه (و لكمفى الارض مستقر) قرارگاه نوع بشر است مستقر گشته ، و مراد از (مستودع ) آنافرادى است كه هنوز سير در اصلاب را تمام نكرده و به دنيا نيامده و بعدا متولد خواهندشد. و نيز ممكن است كه لفظ (مستقر) و (مستودع ) را مصدر ميمى گرفت . به هر حال معنايى كه ما براى جمله مورد بحث كرديم ، معنايى است كه با مقام بيان آيهسازگارتر است ، چون آيه در مقام بيان خلقت تمامى افراد بشر و انشعابشان از يك فرداست ، و به همين جهت است كه به لفظ (انشاء) تعبير كرد نه به لفظ (خلقت )،چون لفظ انشاء معناى ايجاد دفعى و بدون تدريج را مى رساند بر خلاف خلقت و الفاظديگرى كه مرادف آن است كه معناى ايجاد تدريجى را مى دهد. مؤ يد معنايى كه ما براىآيه كرديم آيه (و ما من دابة فى الارض الا على الله رزقها و يعلم مستقرها و مستودعها)است كه در مقام بيان علم خدا به احوال همه افراد بشر است ، و معلوم است كه علم خداوندبه احوال افراد بشر چه آنانكه متولد شده اند و چه آنانكه در اصلاب پدرانشان مىباشند علمى است دفعى نه تدريجى . بنابراين ، معناى آيه شريفه اين است كه : (پروردگارمتعال آن كسى است كه شما نوع بشر را از يك فرد ايجاد كرده و زمين را تا مدت معينى بهدست شما آباد نموده است ، و اين زمين تا زمانى كه شمانسل بشر منقرض نشده ايد مشغول به شما و در دست شما است ، پيوسته بعضى از شماافراد بشر مستقر در آن و بعضى ديگر مستودع در اصلاب و ارحام و درحال به وجود آمدن در آنند). مفسرين معانى ديگرى براى آيه ذكر كرده از آن جمله گفته اند: (مراد از انشاء و ايجادانسان از نفس واحد اين است كه تمامى افراد بشر همه از يك نفس كه همان نفس و روحانسانيت است آفريده شده اند) و يا گفته اند: (مراد اين است كه همه افراد اين نوعداراى يك نفس و يك بدنند، به اين معنا كه تركيب نفسى و بدنى آنان در همه افراد يكنوع از تركيب است ، و آن نوع از تركيب همان چيزى است كه از آن به حقيقت انسانيت تعبيرمى كنيم .) بعضى ديگر گفته اند: (مراد از مستقر همان ارحام است كهنسل بعد از قرار گرفتن در آن سير در اصلابش خاتمه پيدا مى كند، و مراد از مستودعاصلاب است كه منزل عاريتى نسل است ). بعضى نيز گفته اند (مراد از مستقر، زمين ومراد از مستودع ، قبر است )، و يا (مراد از مستقر رحم و مراد از مستودع زمين يا قبر است). بعضى ديگر گفته اند: (مراد از مستقر روح و مراد از مستودع بدن است ). و جزاينها اقوال ديگرى نيز هست كه فايدهاى در نقل آنها نيست .
و هو الذى انزل من السماء ماء...
|
(سماء) به معناى سمت بالا است . بنابراين هر چيزى در فوق انسان قرار گرفتهباشد و بر سر آدمى سايه افكنده باشد (سماء) ناميده مى شود، و مراد از اينكهفرمود: (فاخرجنا به نبات كل شى ء) - بطورى كه ديگران نيز گفته اند - ايناست كه ما به وسيله آبى كه از آسمان مى فرستيم گياهان را مى رويانيم ، و آن قوهنموى كه در روئيدنيها است به ظهور درآورده گياهان و درختان و آدميان و ساير انواعحيوانات را نمو مى دهيم . (خضر) به معناى اخضر (سبز) و گويا مخفف (خاضر) است ، و (تراكب حب )انعقاد بعضى بر بالاى بعضى ديگر است ، نظير خوشه گندم كه در آن دانه ها روى هم قرار دارد، و (طلع ) به معناى اولين مرحلهظهور خرما بر شاخه هاى نخل است ، و (قنوان ) جمع (قنو) و به معناى عذق - بهكسر عين - است كه خوشه خرما را گويند، و (دانية ) به معناى نزديك و (مشتبه وغير متشابه ) به معناى هم شكل و مخالف درشكل نوعى است ، و (ينع ) ميوه ، رسيدن و پخته شدن آن را گويند. خداى تعالى در اين آيه شريفه چند فقره از چيزهايى را كه به دست قدرت خود آفريدهخاطرنشان ساخته تا آنانكه داراى عقل و بصيرتند در خلقت آنها نظر كرده و بدين وسيلهبه توحيد خداى تعالى راه يابند: بعضى از آن مذكورات امورى هستند مربوط به زمين ،مانند شكافتن دانه هاى گياهان و هسته هاى درختان وامثال آن ، بعضى ديگر امورى هستند مربوط به آسمان ، مانند پديد آوردن شب و صبح وبه وجود آوردن آفتاب و ماه و ستارگان ، بعضى ديگر مربوط به خود آدمى و اينكهتمامى افراد بشر از يك فرد منشعب شده ، كه بعضى از آنان مستقر و بعضى ديگرمستودعند، و بعضى ديگر امورى هستند مربوط به همه آن مذكورات ، و آن فرستادن باراناز آسمان و فراهم ساختن غذا براى نباتات ، ميوه ها، حيوانات و آدميان و روياندن اشيايىكه قوه روئيدن دارند مانند گياه و حيوان و انسان است . خداى تعالى در اين آيه ستارگان را آيتى مخصوص مردم دانا، و انشاى نفوس بشرى راآيتى مخصوص به مردمان فقيه ، و تدبير نظام روئيدنيها را آيتى مخصوص به مردم باايمان شمرده است ، و اين به خاطر مناسبتى است كه در ميان مى باشد، مثلا نظر در تدبيرنظام را از اين جهت اختصاص به مردم با ايمان داد كه تفكر در آن احتياج به درس خواندنو مؤ نه علمى ندارد، بلكه هر فهم عادى نيز مى تواند در آن نظر كرده از دقتى كه در آنبكار رفته پى به صانع آن ببرد، بشرط اينكه همين مقدار فهم عواميش به نور ايمانروشن و متنور بوده و قذارت عناد و لجاج آن را آلوده نكرده باشد. به خلاف نظر درستارگان و اوضاع آسمان كه هر كسى نمى تواند از آن سر درآورده و به دقايق آن پىببرد، بلكه مخصوص است به دانشمندانى كه تا حدى آشنايى به دست آورده باشند، وهمچنين سر درآوردن از خصوصيات نفس و اسرار خلقت آن كه علاوه بر داشتن مؤ نه علمىكافى محتاج است به مراقبت باطن و تهذيب نفس .
و جعلوا لله شركاء الجن و خلقهم ...
|
(جن ) در تركيب يا مفعول دوم كلمه (جعلوا) ومفعول اول آن (شركاء) است ، و يا بدل از (شركاء)، و جمله (و خلقهم ) به منزلهحال است ، گر چه بعضى از علماى نحوى آنراقبول نكرده اند، و ليكن دليلشان روشن نيست . و به هرحال اين جمله در مقام رد مشركين است ، و معنايش اين است كه : مشركين براى خداى تعالىشركائى از جن اتخاذ كردند، در حالى كه جن نيز مخلوق خدا است و مخلوق نمى تواند باخالق خود در خدايى شركت داشته باشد. منظور از (جن ) در اينجا شيطانهايند، چون بعضى مانند مجوسيان كهقائل به اهريمن و يزدان بودند و همچنين مانند يزيديها كهقائل به الوهيت ابليس (ملك طاووس - شاه پريان ) بودند شياطين را شريك خدا مىدانستند. و نيز ممكن است مراد از جن همين جن معروف باشد، چون بطورى كه نسبت مى دهندبعضى از مشركين قريش معتقد بودند كه خداى تعالى دخترى از جن گرفته و از آن دخترملائكه بوجود آمده . اين احتمال با سياق جمله (و جعلوا لله شركاء الجن و خلقهم و خرقواله بنين و بنات بغير علم ) سازگارتر است ، و بنابرايناحتمال ، (بنين پسران ) و (بنات دختران ) از جنس ملائكه خواهند بود كه مشركين آنهارا به عنوان شركايى به خدا نسبت داده و بر او افترا بستند، پاك و منزه است خداىتعالى از آنچه مشركين او را وصف مى كنند. و اگر مراد از (بنين ) و (بنات ) اعم از ملائكه باشد بعيد نيست كه مقصود از آنهمان اعتقادى باشد كه در ساير ملل غير اسلامى يافت مى شود، مانند اعتقاد برهماييها وبودائيها كه اعتقادى نظير اعتقاد مسيحيها داشتند و نيز مانند اعتقادى كه ساير بت پرستانقديم داشته و خدايان ساختگى خود را پسران و دختران خدا مى دانستند. و هم اكنون آثارىكه به دست باستانشناسان كشف مى شود وجود چنين اعتقادى را تاءييد مى كند، مشركينعرب هم ملائكه را دختران خدا مى پنداشتند.
|
|
|
|
|
|
|
|