بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 6, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و نيز فرمود: هر كه نفس خود شناخت ، مجاهده با نفس نمود، و هر كه نفس خود نشناخت آنراواگذاشت و رهايش كرد.
و نيز فرمود: هر كه نفس خود شناخت كارش بالا گرفت .
و نيز فرمود: هر كه نفس خويش را بشناسد ديگران را بهتر مى شناسد، و هر كس نسبتبه نفس خود جاهل باشد نسبت به ديگران جاهل تر است .
و نيز فرمود: هر كس نفس خود شناخت به غايت و نتيجه هر علم و معرفتى رسيده است .
و نيز فرمود: هر كس نفس خود نشناخت از راه نجات دور افتاد، و در گمراهى و جهالت هاگيج و سرگردان شد.
و نيز فرمود: معرفت نفس نافع ترين معرفت ها است .
و نيز در كتاب مزبور از آن حضرت روايت شده است كه فرمود: رستگارى و فوز اكبربراى كسى است كه به معرفت نفس موفق شود.
و نيز فرمود: جاهل به نفس خود مباش ، زيرا كسى كهجاهل به نفس خود
چند روايت در مورد راه صحيح كسب معرفت حقيقى به خداى تعالى (معرفت خدا بهخدا)
و در تحف العقول از امام صادق (عليه السلام ) در ضمن حديثى روايت شده است كه فرمود:هر كس خيال كند خداى را مى شناسد و خداشناسيش از راه توهمات قلبى باشد چنين كسىنه تنها خداى را نشناخته بلكه شرك به خدا هم ورزيده ، زيرا صورتى را پرستيده كهخود در ذهن ايجادش كرده ، و هر كه خيال كند خداى را شناخته ولى خداشناسيش از راه اسماءبدون معنا باشد چنين كسى در حقيقت اقرار كرده كه به خدا طعن زده و نسبت نقص و حدوثبه خدا داده ، زيرا اسماء حادثند و حاجت به محدث دارند، و كسى كهخيال كند خدا را شناخته و خداشناسيش از راه اسم و معنا هر دو باشد و هر دو را بپرستدچنين كسى با خدا ديگرى را شريك كرده ، و كسى كهخيال كند خدا را شناخته ليكن خداشناسيش از راه توصيفات غائبانه باشد نه از راه ادراك، در حقيقت ، خدايى غايب را اثبات كرده ، و پرستيده ، و كسى كهخيال كند خداى را شناخته به اين نحو كه موصوف را به صفت نسبت داده چنين كسىبزرگرا كوچك شمرده ، آرى (و ما قدروا الله حق قدره ) نمى توانند به چند و چونخدا پى برده و او را به سنجش در آورند.
وقتى كلام آن جناب به اينجا رسيد شخصى عرض كرد: بنابراين بيان ، پس چگونه مىتوان به توحيد خداوند راه يافت ؟ حضرت فرمود: راه بحث فراخ و راه فرار از ايناشكالات باز است ، انسان نسبت به هر چيزى كه حاضر استاول به عين آن معرفت يافته و آنرا متمايز از هر چيز ديگرى مى شناسد سپس به اوصافآن پى مى برد، بخلاف غايب كه به هر چه از اوصاف آن آشنا شود آن اوصاف به كليتخود باقى است وقتى متشخص مى شود كه عين آنرا درك كند. گفته شد چطور حاضر عينشقبل از صفاتش شناخته مى شود؟ فرمود: تو نخست حاضر (خدا) را مى شناسى سپس بهعلم او پى مى برى يا علم مربوط به آن را بدست مى آورى يا پس از آشنايى به او علمبه او پيدا مى كنى و از راه علم به او خودت را هم كهمعلول او هستى مى شناسى ؟ آرى تو خودت را از ناحيه خودت نمى توانى بشناسى ، ونيز مى دانى و باور خواهى كرد كه آنچه در نفس تو است آن نيز ملك خدا و قائم به اوست، يا بعبارت ديگر مقام ثبوت ذات تو و آنچه در آنست و مقام اثباتش همه از ناحيه خداست واين معنا نظير معرفتى است كه برادران يوسف نسبت به آن جنابتحصيل كردند، چون آنها به او گفتند: تو تحقيقا همان يوسفى ، گفت : آرى من يوسفم واينك اين (بن يامين ) برادر ابوينى منست ، چه اگر برادران او را شناختند او را بوسيلهخود او شناختند، نه بوسيله چيزى غير او، و هستى او را از ناحيه خود او اثبات كردند، نهاز
ناحيه نفس خود، و توهم هاى قلبى خود، (تا آخر حديث ).
مؤ لف : ما در ذيل كلام امام اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در روايت دوم اين باب كه فرمود:معرفت به نفس سودمندتر از معرفت آفاقى است ، اين معنا را توضيح داديم كه انسانوقتى به سير درباره نفس خود بپردازد و اغيار را ازدل بيرون راند و با دل خلوت كند از هر چيزى منقطع و به خداوندمتعال مى پيوندد، و اين خود باعث معرفت پروردگارش مى شود، البته معرفتى كه درحصولش چيزى واسطه نشده است ، و علمى كه هيچ سبب در آن مداخله نداشته است ، چونانقطاع بتنهايى تمامى حجاب هايى را كه در بين است كنار مى زند، اينجاست كه آدمى بامشاهده ساحت عظمت و كبرياى حق ، خود را از ياد مى برد، و بنابراين بايد اين معرفت رامعرفت خدا به خدا نام نهاد.
و نيز گفتيم اينجاست كه در سويداى نفس به اين مطلب تصديق و اذعان پيدا مى شود كهانسان فقير و محتاج به خداى سبحان و مملوك اوست به ملكى كه درقبال آن هيچ استقلالى از خود ندارد، اين توضيحى بود كه ما درذيل آن روايت گذرانديم . در اينجا هم مراد امام صادق (عليه السلام ) از اينكه فرمود: و ازراه علم به او خودت را هم كه معلول اوئى مى شناسى ، آرى تو خودت را از ناحيه خودتنمى توانى بشناسى ، و نيز مى دانى و باور خواهى كرد كه آنچه در نفس تو است آننيز ملك خدا و قائم به اوست ، وجود و بقايش از اوست ، همان معناست .
در اين مقوله روايت ديگرى است كه مسعودى در اثبات الوصيه از اميرالمؤ منين (عليهالسلام ) نقل كرده : كه آن جناب در يكى از خطبه هاى غرايش در خطاب به پروردگار خودعرض كرد: پروردگارا تو از هر نقصى منرهى ، هر چيزى را از خودت و آثار خودت پركرده اى ، و از هر چيزى جدائى پس هيچ چيزى تو را فاقد نيست ، و توئىفعال ما يشاء، بزرگى تو اى كسى كه هر موجودقابل دركى آفريده تو است ، و هر محدودى از آثار صنع تو است ... منره ى تو بارخدايا! كدام چشم است كه در برابر بهاى نور تو بتواند مقاومت كند؟ و ديدش تا اوج نورضياى قدرت تو كارگر شود؟! كدام فهم است كه آنچه را در آنجا است بفهمد، مگرچشمهايى كه تو پرده ها را از برابر آنها كنار زده و حجابهاى ظلمانى را از برابرشپاره كرده باشى پس صعود كرد ارواح آنان بر پيرامون بالهاى ارواح ، و از همين جهت دراركان تو، به مناجات با تو پرداختند، و در بين انوار بهاى تو فرو رفتند، و از بالاىخاك نظر انداخته و مستواى كبرياى تو را ديدند، از اين رواهل ملكوت آنها را زوار و اهل جبروت آنها را عمار ناميدند.
در بحار از ارشاد ديلمى حديثى كه ارشاد بدون سند ذكر كردهنقل مى كند و خود براى آن دو سند ذكر مى كند و در آن حديث آمده كه : خداى تعالى فرمود،هر كس به مقتضاى رضاى من عمل كند من او را به سه خصلت وا مى دارم ،اول : شكرى به او ياد مى دهم كه آميخته با جهل نباشد. دوم : به ذكرى موفقش مى كنم كهفراموشى در آن راه نداشته باشد. سوم : محبتى از خودم در دلش مى اندازم كه محبت هيچيكاز مخلوقاتم را بر آن محبت ترجيح ندهد. چنين كسى وقتى مرا دوست بدارد دوستش ميدارم ، وچشم دلش را بسوى جلال خود باز مى كنم ، و بندگان خاص خود را از او پنهان نمى دارم، و با او در تاريكيهاى شب و روشنى روز هم كلام مى شوم ، تا جائى كه يكسره از همكلامى با مخلوقات و هم نشينى با آنها صرفنظر كند، و نيز كلام خود و كلام ملائكه خودمرا به او مى شنوانم ، و اسرارى را كه از خلقم نهان داشته ام براى او فاش مى كنم ، ونيز لباس حيا بر تنش مى پوشانم ، بطورى كه جميع خلق از او شرم كنند، و روى زمينكه راه مى رود با مغفرت خدا قدم بردارد، دلش را دلى با ظرفيت و بينا قرار داده و هيچچيز از اسرار بهشت و آتش را بر او پوشيده نمى دارم ، ترس و وحشتى كه در قيامت برمردم مستولى خواهد شد به او نشان داده و همچنين به حسابهائى كه از توانگران و بىنوايان و جاهلان و علما مى كشم آشنايش مى نمايم ، و نيز من او را در بستر قبرش مىخوابانم و منكر و نكير را بر او نازل مى كنم تا از وى پرسش كنند، و او اندوه مرگ وظلمت قبر و لحد و هول مطلع را احساس نكند، آنگاه ميزانش را نصب كرده و نامه عملش را بازنموده و كتابش را در دست راستش مى نهم ، تا آن كتاب را بخواند، آنگاه بين خودم و اوواسطه و ترجمان قرار نمى دهم ، اين است صفات محبين ، اى احمد اندوه خود را يكى كن ، وزبانت را يكى ساز، و بدنت را چنان زنده بدار كه هيچ گاه غفلت نورزد، چون هر كس از منغافل شود من او را به خودش سپرده و ديگر باك ندارم كه در كدام وادى به هلاكت مى افتد.
مؤ لف : روايات سه گانه اخير گو اينكه مستقيما مربوط به بحث ما نيست ليكن از اينجهت آنها را نقل كرديم كه خواننده نقاد و بينا با مطالعه آن نسبت به مطالبى كه گفتيمقضاوت كند، چون از اين روايات نيز استفاده مى شود كه با فكر و علوم فكرى آنطور كهبايد نمى توان معرفت حقيقى را كاملا استيفا نمود، چون اين روايات از مواهب الهى كهمخصوص است به اولياء الله نمونه هايى را ذكر مى كند كه به هيچ وجه سير فكرىنمى تواند آن امور را نتيجه دهد، و به آن ها منتهى شود، در استقامت و صحت اين اخبار همحرفى نيست ، و بزودى در تفسير سوره اعراف (ان شاء الله العزيز) بيان خواهيم كردكه قرآن كريم هم بر صحت آنها گواهى دارد.
رواياتى در ذيل آيه شريفه : (عليكم انفسكم ..) و بيان اينكه مفاد آن با ادله امربهمعروف سازگار است
و در تفسير قمى در آيه (يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم ... ) مى گويد: امام (عليهالسلام ) فرمود: خود را اصلاح كنيد، و لغزش هاى مردم را جستجو مكنيد، براى اينكه اگرشما خود صالح باشيد گمراهى مردم به شما ضررى نمى رساند.
مؤ لف : اين روايت نيز منطبق بر يك نكته از بيان قبلى ما است ، و آن نكته اين بود كهگفتيم آيه شريفه در مقام بيان نهى از اين است كه آدمى درپرداختن به اصلاححال مردم از حد معمول و متعارف در دعوت به حق و امر به معروف و نهى از منكر تجاوزكند، نه اينكه بخواهد ترك امر به معروف و نهى از منكر راتجويز نمايد.
و در كتاب نهج البيان از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: اين آيه (آيهمورد بحث ) درباره تقيه نازل شده است .
مؤ لف : مفاد روايت اين است كه اين آيه تنها متعرض بيانحال تقيه است ، و اينكه چون دعوت اهل ضلال بسوى حق و امر به معروف و نهى از منكرمشروط است به اينكه تقيه اى در بين نباشد از اين رو اگر خوف ضررى از ناحيهاهل ضلال در بين باشد در آنصورت دعوت نبايد كرد. و ليكن ما سابقا گفتيم كه ظاهرآيه با اين معنا سازگار نيست ، و بيان كرديم كه آيه در مقام بيان نكته ديگرى است .
در الدر المنثور هم از مفسرين سلف نقل شده كه عده اى از آنها همين معنا را گفته اند، مانندابن مسعود، ابن عمرو، ابى ابن كعب ، ابن عباس ومكحول و آنچه از رواياتى هم كه از رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در اين بارهنقل شده هيچكدام دلالت بر اين معنا ندارند، از آن جمله روايتى است كه از ترمذى - وىروايت را صحيح دانسته - و ابن ماجه و ابن جرير، و بغوى در معجم خود و ابن منذر و ابنابى حاتم و طبرانى و ابى الشيخ و ابن مردويه و حاكم - وى نيز آنرا صحيح دانسته- و بيهقى در كتاب شعب همگى از ابى اميه شعبانىنقل كرده اند كه گفت : من آمدم نزد ابا ثعلبه خشنى و به او گفتم اين آيه را چه مى كنى؟ گفت كدام آيه ؟
گفتم آيه : (يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لا يضركم منضل اذا اهتديتم ) گفت : به خدا سوگند من اين آيه را از شخص خبيرى پرسيدم ، او گفتمن از رسول الله (صلى الله عليه و آله ) معناى آن را پرسيدم فرمود: معناى آيه ترك امربه معروف و نهى از منكر نيست ، بلكه امر به معروف و نهى از منكر را بايدتحمل كنيد تا آنكه كار مردم به اطاعت از بخل و تبعيت از هوا و ترجيح دنيا بر آخرت واعجاب هر صاحب راى به راى خود منجر شود كه در اينصورت بايد به حفظ خود كوشيدهو از كار عوام كناره گيرى كنند، چون شما در پشت سر خود ايامى داريد كه بايد در آنايام صبر را پيشه خود كنيد، صابرين در آن ايام كارشان به دشوارى كار كسى است كهآتش سرخ در دست گرفته باشد، و اجر كسانى كه در آن ايامعامل به وظيفه اند مانند اجر پنجاه نفر از كسانى است كه عملشانمثل عمل شما باشد.
مؤ لف : و در اين معنا است روايتى كه ابن مردويه از معاذ بنجبل از رسول الله (صلى الله عليه و آله ) نقل كرده ، و اين روايت دلالت مى كند بر اينكهامر به معروف و نهى از منكر با اين آيه رفع نشده .
و در الدر المنثور است كه احمد و ابن ابى حاتم و طبرانى و ابن مردويه همگى از ابىعامر اشعرى نقل كرده اند كه در دل او و امثال او شبهه اى وارد شده بود كه بخاطر آن ازآمدن خدمت رسول الله (صلى الله عليه و آله ) و قيام به وظيفه و اشاعه و ترويج دينخود دارى كردند، پس از چندى شرفياب شد، حضرت فرمود: كجا بودى ؟ و چرا و به چهعذرى در اين مدت حاضر نمى شدى ؟ عرض ‍ كرد: يارسول الله اين آيه را خواندم : (يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لا يضركم منضل اذا اهتديتم ) مى گويد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) فرمود: كجا مى رويد؟يعنى معناى آيه اين نيست كه شما فهميده ايد بلكه آيه شريفه در اين مقام است كهبفرمايد اگر شما خود اهل هدايت باشيد ضلالت كفار شما را آسيب نمى رساند.
مؤ لف : اين روايت هم همانطورى كه مى بينيد جواز ترك دعوت به حق را منحصرا مختصبه كفار و مخالفين اصول عقايد دانسته ، و اذهان را از اينكهخيال كنند آيه در مقام ترخيص ترك امر به معروف و نهى از منكر در فروع هم هست منصرفساخته است ، علاوه بر اينكه آيات وجوب دعوت و همچنين توابع آن يعنى آيات جهاد وامثال آن هم در اباى از ترخيص ، دست كمى از آيات امر به معروف و نهى از منكر ندارد.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابى سعيد خدرىنقل مى كند كه گفت : من اين آيه را نزد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) خواندم : (ياايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لا يضركم من ضل اذا اهتديتم ) آن حضرت (صلى الله عليهو آله ) فرمود تاويل اين آيه نيامده و نخواهد آمد مگر بعد از اينكه عيسى بن مريم(عليهماالسلام ) به زمين فرود آيد.
مؤ لف : گفتار در اين روايات نظير همان گفتاريست كه در روايت گذشته گذشت . و نيزدر الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم از حذيفهنقل كرده اند كه در ذيل آيه شريفه (عليكم انفسكم ) گفته است : اين وقتى است كه شمابه وظيفه امر به معروف و نهى از منكر خود عمل كنيد.
مؤ لف : اين معنا معناى معتدلى است كه برگشت آن به همان مطلبى است كه ما گفتيم ، ونظير آن هم از سعيد بن مسيب نقل شده است .
بحث علمى
(شامل چند اشاره تاريخى و چند علمى مربوط به نفس درچندفصل
ملفق از چند اشاره تاريخى ، و چند بحث علمى مربوط به نفس كه در چندفصل ايراد مى گردد:
1 توجيه عاميانه (نفس ) در زمانهاى گذشته
1 - تا آنجا كه مى دانيم و تاريخ بشرى نشان مى دهد همواره بر زبان انسان حتى برزبان انسان اولى در خلال گفتگوهايش كلمه : (من )، (خودم ) جارى مى شده و مسلمابا اين كلمه حكايت از حقيقتى از حقايق خارجى اين عالم مى كرده اند، و يقينا مى فهميده اندكه چه مى گويند، و از اين كلمه چه حقيقتى را مى خواهند، چيزى كه هست چون مردمى مادى ونظرهايشان كوتاه و بيشتر سر و كارشان با حوائج جسمى و بدنى خود بوده از اين روهمين پرداختن مداوم به رفع حوائج مادى خود باعث شد كه از معناى واقعى اين كلمه وامثال آن غفلت ورزيده و مانعشان شد از اينكه لحظه اى بخود آمده و درباره معنايى كهكلمات (من )، (خودم ) و امثال آن آنرا حكايت مى كنند تعمق و دقتىبعمل آرند و چه بسا وادارشان مى كرده كه خيال كنند معناى اين كلمات همان بدن مادى آناناست و بس . و نيز چه بسا گمان مى كرده اند كه فرق ميان زنده و مرده بحسب ظاهر عبارتاز همان نفسى است كه آدم زنده در تمام طول زندگيش با آن دم زده و آنرا فرو برده وبيرون مى دهد، و روى اين حساب بدن زنده را عبارت از بدنى دانسته اند كه دستگاهتنفسش بكار باشد و اما بدنى كه يا فاقد آن دستگاه است و يا در اثر بسته شدنمجاريش از كار افتاده ، چنين بدنى را مرده مى شمردند، مرده اى كه هيچ چيزى را درك نمىكند، و بطور كلى وجود و آثار وجوديش باطل شده ، و شخصيت و حقيقتش ‍ معدوم گرديده .
چون چنين خيالى مى كرده اند رفته رفته اين مطلب در نظرشان مسلم شده است كه نفس(من )، (خودم ) همان نفس (به فتح نون و فتح فا) و همان هوا يا هواى مخصوص است، و از همين جهت نام آن هوا را روح گذاشته و چنين حكم كرده اند كه انسان عبارت است ازمجموع روح و بدن .
يا اينكه گمان كرده اند زنده بودن بدن و حس و حركت داشتن آن از ناحيه خونى است كهدر شرايين و رگ هاى آن جارى است ، و آن حياتى كه با رحلتش انسانيت انسان رحلت مىكند، و از بين مى رود وجود و عدمش بستگى به همين مايع ارغوانى دارد، از اين رو حكم كردهاند به اينكه نفس (من )، (خودم ) همان خون است ، و بلكه خون را نفس ناميده و آنرابه دو قسم سائله يعنى داراى جهندگى و غير سائله تقسيم نمودند. و چه بسا همينكهانسان سر از كار نطفه در آورد و ديد كه چگونه از آن لحظه اى كه رحم آنرا مى ربايدمرتب تطورات خلقت يكى پس از ديگرى بر آن عارض مى شود تا آنجا كه همين نطفه رابصورت انسانى تمام عيار در مى آورد، از اين رو گفت : نفس انسان عبارت است از اجزاىاصليه اى كه در نطفه جمع شده ، عينا در تمامىطول زندگى در بنيه و ساختمان بدن باقى است .
و چه بسا از همين جهت كسانى گفته باشند كه اين اجزاى اصلى از اينكه دستخوشتغييرات و يا فساد و بطلان شوند مصونند، در نتيجه انسانيت انسان با بقاى اين اجزاباقى است ، نه دست حوادث به آن مى رسد، و نه آن اجزا خود بطلان و فساد را مىپذيرد، با اينكه اگر اين حرف ها صحيح باشد و نفس انسانى عبارت از اجزايى باشدكه توصيف كرده اند مستلزم محالات زيادى است كه درمحل خود ذكر خواهد شد، چه اينكه اجتماعشان را بر هياءت مخصوصى شرط بكنند يا نه .
بنابراين اگر سرگرمى به كار بدن عوام مردم را از درك حقيقت نفسغافل ساخته و آنها را به چنين خيالات وا داشته منافات ندارد با اينكه مردانى ممتاز ازنظر اينكه انسانند نه از نظر اينكه داراى تنى خاكى و نيازمند به هزاران شرايط ماديند- از كلمه (من )، (خودم ) - معناى ديگرى ادراك كنند و در آن درك هم خطا نكنند، چههيچ بعيد نيست كه ما نخست حقيقتى از حقايق عالم خلقت را بطوراجمال و بدون اينكه خطا برويم درك بكنيم ، آنگاه وقتى بهتفصيل آن پرداخته و از هويت نفس آن بحث كنيم در آنجا دچار خبط و اشتباه شويم .
بنابراين على رغم سوفسطائيان و شكاكان كه براى هيچ چيز واقعيتقائل نيستند و همه ادراكات را تخطئه مى كنند بايد گفت بسيارى از مطالب علمى هست كهمانند محسوسات ظاهرى و يا باطنى براى آدمىقابل درك و مشاهده است ، و انسان آنها را به راى العين مى بيند، چه انسان عالم و چهجاهل با اين تفاوت كه علما به تفصيلات آن مطالب پرداخته و در اطراف آن بحث و اختلافكرده و مى كنند و اما عوام و كسانى كه اهل بحث نيستند گو اينكه همين مدركات خواص رادارند و مانند آنها با چشم دل چيزهايى را كه آنان مشاهده مى كردند مشاهده مى كنند، و ليكناز پى بردن به تفصيل آن و بحث از خصوصيات وجودى آن عاجزند.
و خلاصه ، در اين مطلب جاى شبهه نيست كه انسان در جميع لحظات وجود خود حقيقتى غيرخارج از خود بنام (من )، (خودم ) مشاهده مى كند كه اگر دقت و تعمق در آنچه در اينمشاهده مى يابد بنمايد يقينا خواهد ديد كه آن چيز بر خلاف محسوسات مادى او حقيقتى استكه مانند امور جسمانى دستخوش تغيير و معروض انقسام و پذيراى اقتران به زمان ، ومكان نيست ، و نيز مى يابد كه آن حقيقت غير اين بدن مادى است كه اعضا و اجزايش محكومبه احكام ماده اند، به شهادت اينكه بسيارى از اوقات بلكه غالب اوقات از اين معنا كهداراى چنين اعضايى است غفلت داشته بلكه بطور كلى بدن خود را فراموش مى كند، بااينهمه از خود بى خبر نمى شود، اين خود شاهد اين است كه خودش غير اين اعضا است ،اگر هم گاهى در مقام اعمال بعضى از عنايات مى گويد از خود بى خبر شدم يا از خودغافل و يا خود را از ياد بردم ، اين در حقيقت مجازگوئيهايى است بمنظوراعمال پاره اى از عنايات مختلف نفسانى و گر نه خودش در همين تعبيرات اقرار مى كندكه فاعل اين نسيان و غفلت از خويش كسى است بنام (خودم ). و حكم مى كند به اينكهنفس او و مشاعر نفس ، اوست كه از امورى غفلت ورزيده و امور ديگرى را به ياد دارد، چيزىكه هست از روى نادانى بجاى اينكه بگويد از بدن خود و دردهاى او مثلاغافل شدم و يا تعبير ديگرى كند نسبت فراموش شدن را به من يا خودم مى دهد و مىگويد: خودم را فراموش كردم ، و نيز نبايد به اين كه بسيارى به خيالشان رسيده كهاشخاص بيهوش از خود و ذات خود بى خبرند اعتنا نمود. براى اينكه بيهوش آنچه را كهپس از بهوش آمدن درك مى كند و اذعان دارد اين است كه يادش نمى آيد آيا درحال اغما به ياد خود بوده يانه ، نه اينكه يادش مى آيد كه در آنحال به ياد خود نبوده ، تا بتواند ادعا كند كه از خود بيخود بوده ، پس اگر هم اين رابگويد باز نظرش همان معناى سطحى است ، يعنى از بدنمغافل بودم و حواس ظاهريم از كارافتاد، و بين اين دو معنا فرق واضحى است ، علاوه براينكه بعضى از بيهوش ها وقتى بهوش مى آيند پاره اى از خاطرات حالت بيهوشى خودرا بصورت چيزى شبيه به رويايى كه ما از خواب خود به ياد داريم به ياد دارند.
و به هر تقدير در اين مطلب شكى نيست كه انسان از اين جهت كه انسان است خالى از چنينشعور نفسانى كه حقيقت نفس او را كه از آن به (من ) تعبير مى كند در برابرشممثل مى سازد، نيست ، و اگر قدرى به آن معنايى كه در خود سراغ دارد انس بگيرد و كمىاز مشغله هاى گوناگون بدنى و آرزوها و هدفهاى مادى منصرف شود تحقيقا به صحتآنچه ما بيان داشتيد حكم خواهد نمود، و خواهد گفت كه نفس او امرى است كه هيچ سنخيت باماده و ماديات ندارد، براى اينكه مى بيند خاصيت نفس و اثر آن غير خواص و آثار مادياتاست ، ليكن متاسفانه اشتغال به مشاغل روزانه و صرف همه همت خود در راهتحصيل آرزوهاى زندگى مادى و رفع حوايج بدنى ، او را بر آن داشته كه اين امر رامهمل گذاشته و در آن دقتى بكار نبرد، و اينگونه مطالب ساده و روان را اذعان نكند، و بههمان مشاهده عاميانه و اجمالى اكتفا نمايد.
2 رخى حوادث و حالات ، آدمى را از خارج نفس بريده ، او را متوجه نفس خود كردهآثارنفسانى را آشكار مى سازند
2 - گر چه ما در بحث قبلى گفتيم افراد عادى و معمولى انسان همه هم شان مصروفحوايج مادى از قبيل غذا و مسكن و لباس است ، و اينگونه افكار براى آنانمجال اينكه درباره حقيقت نفس و در زواياى ذات خود كنجكاوى كنند باقى نگذاشته ، ليكنچنان هم نيست كه حوادث مختلفى كه گاهى درخلال ايام زندگى بر او هجوم مى آورد هيچگاه او را از غير خود منصرف و به خود متوجهنساخته و در واداريش به خلوت با نفس تاءثيرى نداشته باشد، زيرا حوادث تكان دهندهنظير ترس و وحشت شديد و مسرت فوق العاده و محبت مفرط و اضطرار شديد وامثال اينها هست كه در اين معنا تاءثير بسزائى دارند. مثلا ترس شديد، آدمى را در برابرحادثه به هيجان و اضطراب در آورده ، در نتيجه نفس كه تاكنون از خود غفلت داشت وسرگرم با غير خود بود به خود برگشته تو گويى خودش ، خودش را از ترس فنا وزوال نگه مى دارد، و همچنين مسرت فوق العاده مايه شيفتگى نفس در برابر لذت است ،اين بيخودى نيز باعث توجه به نفس است ، و محبت مفرط كه آن نيز باعث اين مى شود كهانسان نسبت به محبوب و مطلوب خود واله شده ، جز او هم ديگرى نداشته باشد و اضطرارشديد كه علاقه آدمى را از هر چيزى بريده و تنها متوجه خود مى سازد، همچنين سايرعوامل و پيشامدهائى كه چه بسا يكى يا بيشتر از يكى از آنها باعث شود پاره اى از حقايقرا كه حواس ظاهره و فكر خالى هيچگاه نمى تواند آنها را درك نمايد در برابر آدمىمجسم و محسوس نمايد، مثلا كسى كه در يك ظلمت خيره كننده قرار گرفته و وحشت همه جاىدلش را پر كرده قيافه هاى مخوف و آوازهاى وحشت زايى احساس مى كند كه هر لحظه او رابر جانش تهديد مى نمايد اين قيافه ها همان صورتهاى مخوفى است كه عوام آنراغول و يا هاتف و يا جن و امثال آن مى نامند.
و چه بسا محبت مفرط و يا حسرت و تاسف شديد هم اين اثر را داشته باشد، يعنى همه جاىدل را پر كرده و بين آدمى و بين حواس ‍ ظاهريشحايل شود، و تمامى مشاعرش را مرتكز محبوب يا در آن مطلب تاسف آور سازد، و نتيجتا درحال خواب و يا بين خواب و بيدارى امور مختلفى را از وقايع گذشته و يا حوادث آينده ويا خفايائى را كه دست حواس ديگران به آن نمى رسد احساس كند.
و چه بسا اگر اراده آدمى با ايمانى كامل و يقينى محكم و اذعانى جازم همراه و توام شود،كارهائى كند كه اشخاص متعارف از آن عاجز باشند، و اسباب عادى نتوانند انسان را بهچنين نتايجى هدايت كنند.
اين حوادث و پيش آمدهاى غير عادى كه گفتيم حوادث جزئيه ايست كه بالنسبه به حوادثپيش پا افتاده ، نادر بشمار مى رود، و حدوث اين حوادث از جهت حدوثعوامل مختلفه ايست كه سابقا به آن اشاره شد، و امااصل وقوع آن چون خيلى محل حاجت نيست ، لذا خيلى لازم نمى دانيم كه در اثبات واستدلال بر آن خود را بزحمت بيندازيم ، چون يك يك ما يا از خود يا از ديگران اينچنينحالتها را سراغ داريم ، و اما اينكه سبب حقيقى اين امر چيست ؟ اين نيز مورد حاجت و اينجا همجاى تعرضش نيست .
چيزى كه اشاره و تنبيه بر آن در اينجا اهميت دارد اين است كه اينگونه امور، امورى هستندكه در وقوعشان حاجت دارند به اينكه نفس از هر چيزى كه از خود خارج است و مخصوصا ازلذائذ جسمانى منصرف شده و لحظه اى بخود متوجه شود و لذا مى بينيم در باب رياضتنفس با اينكه داراى انواع مختلف و بى شمارى است ، مع ذلك در همه آنها اجمالا مخالفت بانفس و آنرا از امور خارج از خود پرهيز دادن اساس كار به شمار مى رود، و اين نيست مگربراى اينكه فرو رفتن نفس در خواسته ها و شهوات خويش او را از پرداختن به خودمنصرف ساخته و به شهوات و امور خارج از خود راهنمايى مى كند، نتيجتا نيروى شگرفنفس را كه بايد صرف يك كار - اصلاح خود - شود در آن شهوات تقسيم و پراكندهنموده و آنرا از اصلاح خويش باز داشته و سرگرم شهواتش ‍ مى كند.
3 با ترك لذائذ جسمانى و تن به رياضت دادن ، بطور موقت يا مستمر،قدرتشگرفت نفس بارز مى شود
3 - در اين مطلب جاى شك نيست كه عواملى كه آدمى را به اينگونه آثار نفسانى دعوتمى كند همانطورى كه براى بعضى از افراد بطور موقت و زمانى كوتاه ميسر مى شود،همانطور ممكن است براى افراد ديگرى اين توفيق بطور مستمر و يا زمانى طولانى دستدهد و چه بسا اشخاصى از اهل زهد كه ما خود ديده ايم كارشان به جائى رسيده كه نسبتبه لذائذ مادى و مشتهيات فانى دنياى فانى زهد ورزيده و جز رياضت دادن به نفس واشتغال به سلوك طريق باطن هم ديگرى ندارند.
و نيز جاى شك نيست كه اين اشتغال به نفس كار تازه و از من درآورى هاى عصر ما نيست،زيرا ادله نقليه و همچنين اعتبارات عقلى دلالت دارند بر اينكهاينعمل از سنن بشريت است ، و از دير زمانى در ميان افراد بشر رواج داشته ، و هرچه ما بهعقب برگرديم و تاريخ بشريت را ورق بزنيم باز مساءله رياضت بهچشم مى خورد، ومى فهميم مثل اينكه همانطور كه گفتيم اينعمل از سنن لازمه انسانيت بوده است ، حتى درقديمى ترين عهدى كه بنا بر عقيدهما، انسان در زمين مسكن گرفته در بين افراد بشررائج بوده است .4-اشتغال به معرفت نفس وتحصيل آثار عجيب آن از قديم ترين اعصار جزءكارهاى ارزشمند بوده است
4 - بحث از حال امم و دقت درباره سنن و آداب و تجزيه وتحليل در عقايد و رفتار آنان اين معنا را بدست مى دهد كهاشتغال به معرفت نفس بمنظور حصول آثار عجيب آن با همه اختلافى كه در طرق آن هست ،امرى بوده كه در بين همه امم رواج داشته ، بلكه نه تنها رواج داشته بلكه جزو كارهاىنفيس و پر ارزشى به شمار مى رفته كه از قديم ترين اعصار آن را به گرانترينقيمت و صرف نفيس ‍ ترين اوقات تحصيل مى كرده اند.
يكى از شواهدش اين است كه در اقوام وحشى و ساكنين كناره هاى معموره مانند آفريقا وامثال آن در همين عصر حاضر رسوم و بقايايى از اساطير ساحران و جادوگران يافت مىشود، و كسانى به چشم مى خورند كه معتقدند به اينكه اين اساطير صددرصد صحيح وكاملا داراى حقيقت است .
و اين مطلب را نه تنها از تاريخ بشرى مى توان فهميد بلكه اعتبار عقلى و دقت در آنچهاز مذاهب و اديان قديمى كه فعلا در دسترس ما است نيز اين معنا را ثابت مى كند، به اينمعنا كه اگر ما در ملل و اديان متداول مانند بره منى و بودايى و ستاره پرستى و مانيگرىو مجوسيگرى و يهوديگرى و مسيحيت و اسلام دقتىبعمل آوريم ، و در همه آنها سيرى بكنيم خواهيم ديد كه براى اين امر مهم يعنى بدستآوردن معرفت نفس و تحصيل آثار آن نهضت هاى عميق و ريشه دار در همه اينملل بوده است ، و لو اينكه اين رغبت و نهضت به يك صورت نبوده ، بلكه از جهت اوصافو كيفيت تلقين و تقويم مختلف بوده اند، الا اينكه همه آنها دعوت تزكيه نفس را داشته اند.مثلا برهمانيت كه مذهب هند قديم بوده گو اينكه در توحيد و نبوت با اديان صاحب كتابمخالف است ليكن همين كيش ‍ همه مردم - و مخصوصا خود براهمه - را دعوت به تزكيهنفس و تطهير باطن مى كرده است .
5 تعاليم و دستورات اديان و مسلك هاى مختلف براى تزكيه و تهذيب نفس بارياضتكشيدن و زهد ورزيدن
در كتاب (ما للهند من مقوله ) از بيرونى نقل شده كه گفته است ، عمر يك برهمن بعد ازگذشتن هفت سال دوران كودكى به چهار قسمت تقسيم مى شود: آغاز قسمتاول آن همان هشتمين سال عمر است كه در آن سال علماى اين كيش نزد اين كودك آمد و شدنموده و واجبات را برايش بيان و او را به التزام به آنها تا چندى كه زنده است و همچنينبه عمل به آنها توصيه مى كنند.
بيرونى مى گويد: اين كودك همچنان در قسمتاول زندگى است تا بيست و پنجمين سال عمر، يا تاچهل و هشتمين سال عمرش ، كه در اين قسمت بر او واجب است اينكه نسبت به دنيا زهد ورزيدهو زمين را فرش و بستر خود قرار داده و از زير بار شاگردى (بيد) شانه خالىنكند، تفسير علم كلام و شريعت را از استادى فراگيرد، و البته بايد استاد را در تمامىلحظات شبانه روز خدمت نمايد، و روزى سه بارغسل كرده و قربانى آتش را همه روزه طرف صبح و در طرف عصر تقديم نموده ، بعد ازقربانى براى استاد خود به خاك افتاده و او را سجده كند، يك روز در ميان روزه بگيرد،ليكن نسبت به گوشت بايد براى هميشه از آن اجتناب ورزد، ديگر اينكهمنزل خود را همان سراى استاد قرار داده و همه روزه ظهر و يا عصر از آنجا براىدريوزگى بيرون شده ، تنها از پنج خانه گدائى كند، و هر چه را كه از صدقات بهاو دادند نزد استاد آورده و تقديم نمايد، تا او هر چه را و هر مقدار را كه خواست براى خودبر گيرد، آنگاه اگر او را در مابقى اذن داد برداشته و با آن سد جوع بكند، و نيز هيزمرا بدوش كشيده براى آتش ببرد، چون آتش نزد برهمنيها معظم و روشنائيها در اين مذهبمحترم است ، و همچنين ساير امم نيز معتقدند كه اگر آتش بر قربانيهايشاننازل شود آن قربانى قبول است ، و خلاصه اگر بت و يا ستاره و گاو و خر و صورتمى پرستند همه در اين امر شركت دارند.
و اما قسمت دوم : اين قسمت از سال بيست و پنجم عمر شروع شده تا پنجاه و يا هفتادسالگى ادامه دارد، در اين قسمت استاد او را اجازه مى دهد تا اگر بخواهد ازدواج نموده وبه اين وسيله بناى توليد نسل را بگذارد، آنگاه بيان مى كند كه چگونه با همسرش وساير مردم رفتار و سلوك نمايد و نحوه ارتزاق و طرز رفتارش چگونه باشد.
و اما قسمت سوم : عبارت است از سنين پنجاه تا هفتاد و پنج يا نود سالگى ، در اين قسمتبايد زهد ورزيده و از آنچه در طول حيات از زن و فرزند واموال جمع نموده بيرون آمده و عيال خود را - اگر نخواست كه با او بيرون شود - بهفرزندان سپرده و رو به صحراها بگذارد، در بيرون آباديها به همان كارهاى دوراناول زندگى كه گفتيم بپردازد، علاوه بر آن دستورات هيچگاه نبايد زير سقف قرارگيرد، و جز ساتر عورتى از پوست درختان چيزى نپوشد، و جز روى زمين و بدون فرشنخوابد، و جز با ميوه درختان و برگ و ريشه گياهان ارتزاق نكند، موى خود را بلندگذاشته و هيچگاه آنرا روغن نزند.
و اما قسمت چهارم : اين قسمت از سنين بعد از هفتاد يا نود شروع و تا آخر عمر ادامه دارد، دراين سنين بايد لباس سرخ پوشيده و چوب دستى بدست بگيرد و هموارهمشغول تفكر و تجريد قلب از دوستى ها و دشمنى ها شده و شهوت و حرص و غضب را ازخود دور كند، با احدى همكلام و رفيق نشود، اگر هم خواست جائى برود كه در آنجا اميدثواب بيشترى را دارد و در بين راه به دهى و يا شهرى بر خورد در آن ده بيش از پنجروز توقف نكند، و اگر كسى چيزى به او داد از آن چيز به قدر قوت روز خود برداشتهو مابقى را واگذارد، و آنرا براى فردايش نيندوزد، چنين كسى جز مواظبت بر شرايططريق نجات و رسيدن به مقامى كه در آن برگشت به دنيا نيست كار ديگرى ندارد.
بيرونى سپس احكام عامه اى كه يك برهمن بايد در تمامىطول عمر به آنها عمل كند ذكر مى نمايد.
اين بود آنچه از كلام وى مورد حاجت و استشهاد ما درباره يكى از كيش هاى هند بوده و اماساير مذاهبى كه هنديها دارند از قبيل جوكيه كه اصحاب انفاس و اوهامند، و اصحابروحانيات و اصحاب حكمت و ديگران براى هر يك از اين طوايف نيز رياضت ها واعمال شاقه مخصوصى هست ، و هيچكدام اينها از يك نحوه گوشه گيرى و تحريم لذائذشهوانى و جلوگيرى نفس از تمتع از آن خالى نيستند.
و اما مذهب بودايى ، بودائيان نيز بناى مذهب شان بر تهذيب نفس و مخالفت هواى نفسانىو تحريم لذائذ بر نفس بمنظور رسيدن به حقيقت معرفت است .
خود بودا هم در زندگيش همين طريقه را سلوك مى كرده ، زيرانقل مى كنند كه بودا در آغاز عمرش يكى از شاهزادگان يا بزرگزادگان بود، ناگهانهواى معنويات در سرش افتاد، زخارف زندگى و تخت سلطنت را رها نمود و از همه دورىنمود و به نيستان موحشى رفت ، و در بحبوحه جوانى ملازم آن نى زار شد، و از مردم كنارهگرفت و تمتع از مزاياى زندگى را ترك گفت ، و به رياضت نفس و تفكر در اسرارخلقت روى نهاد، تا آنجا كه در سن سى و شش سالگى معرفت در دلش جاى گرفت ، دراين هنگام بود كه از نيستان بسوى مردم بيرون رفت و آنان را به رياضت دادن به نفس وتحصيل معرفت دعوت نمود، و همچنين تا چهل و چهارسال - بنابر آنچه در تواريخ ذكر شده - به اين دعوت پرداخت .
و اما صابئون : مقصود ما از اين طايفه آنهايى اند كهقائل به روحانيات و بت هاى آنها هستند، اينان نيز اگر چه امر نبوت را انكار كردند، الااينكه در طريق رسيدن به كمال معرفت نفسانى راههايى دارند كه خيلى با طرق براهمه وبودائيان تفاوت ندارد، اينان - بنا بر آنچه درملل و نحل ذكر شده - مى گفته اند: واجب است بر ما كه دلهاى مان را از پليديهاى شهواتمادى پاك كنيم ، و اخلاق خود را تهذيب نموده و از قيد قواى شهويه و غضبيه آزادشسازيم ، شايد كه بين ما و بين روحانيان سنخيتى بوجود آيد، و ما بتوانيم از آنها حوائجخود را بخواهيم ، و احوال خود را بر آنها عرضه بداريم ، و در جميع امور خود به آنهاروى بياوريم ، باشد كه نزد خالق و رازق خود و خالق و رازق ما، ما را شفاعت كنند، و اينتطهير قلب حاصل نمى شود مگر بوسيله خود ما، و به اينكه ما نفس را رياضت داده و ازشهوات پست پرهيزش دهيم ، و علاوه بر اين ، از روحانيات هم استمداد گرفته . بهدرگاهشان تضرع و زارى بنماييم ، يعنى دعا و نماز بجا آورده و زكاتمال داده ، و از خوردنيها و آشاميدنيها روزه بداريم ، و قربانيها و ذبيحه ها پيشكش داشتهبخورات معطر بخور، دهيم ، و افسون و اذكار و عزايم بخوانيم .
شايد به اين وسيله نفوس ما استعدادى حاصل كرده و بتوانيم بدون واسطه ديگران ازروحانيات استمداد كنيم .
گر چه در بين خود صابئون اختلافاتى درباره عقايد عمومى مربوط به مساءله خلق وايجاد دارند، ليكن در باب وجوب رياضت دادن به نفس براى رسيدن بهكمال معرفت و به سعادت اين نشاءه همگى متفقند.
و اما پيروان مانى از ثنويها: اينها نيز اساس مذهبشان بر اين پايه است كه نفس از عالمنور علوى است . و در اين دام هاى مادى يعنى بدنمنزل گزيده و از آن مقام بلند به اين درجه پست هبوط نموده است ، و وقتى ميتوان بهسعادت و كمال رسيد كه يا باختيار خود و بوسيله رياضت دادن به نفس يا بدون اختياريعنى به مرگ طبيعى ، اين دام ظلمانى را شكسته و از قفس خاكى به ساحت نور پروازنمايد.
و اما اهل كتاب يعنى يهود و نصارا و مجوس اينان نيز كتابهاى مقدسشان يعنى عهد عتيق وعهد جديد و اوستا از دعوت به اصلاح و تهذيب نفس و مخالفت با هواهاى آن پر است ،مخصوصا عهد قديم و جديد كه همواره زهد در دنيا واشتغال به تطهير باطن را توصيه مى كنند، و هميشه در اين دو ملت مخصوصا در نصارادر هر قرنى عده كثيرى از زهاد و تاركين دنيا در مقام تربيت دادن به نفس خود از مردم كنارهگيرى مى كنند، بطورى كه مساءله رهبانيت يكى از سنن متبعه آنها است ، و داستان رهبانيتايشان را قرآن كريم هم ذكر كرده و فرموده است : (ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهملا يستكبرون )و نيز فرموده : (و رهبانيه ابتدعوها ما كتبناها عليهم الا ابتغاء رضوانالله فما رعوها حق رعايتها) كما اينكه راجع به تاركين دنيا و عابدهاى يهود هم فرموده :(ليسوا سواء من اهل الكتاب امه قائمه يتلون ايات الله اناءالليل و هم يسجدون . يومنون بالله و اليوم الاخر و يامرون بالمعروف و ينهون عنالمنكر و يسارعون فى الخيرات و اولئك من الصالحين ).
و اما فرق مختلفه مرتاضين كسانى كه داراىاعمال شگفت آورى هستند، مانند ساحران اهل سيميا و اصحاب طلسمات و آنهايى كه داراىتسخير ارواح و تسخير جن و تسخير روحانيت حروف و كواكب و غير آن هستند، و آنان كه بهاحضار و تسخير نفوس ‍ پرداخته اند گر چه براى هر كدامشان رياضت هاى عجيبمخصوصى است ، ليكن نتيجه نوع آنها همان تسلط بر نفس است .
و خلاصه آنچه گفته شده اين است كه هدف نهايى جميع ارباب اديان و مذاهب و صاحباناعمال مخصوصه ، همانا تهذيب نفس است بوسيله ترك هواهاى نفسانى واشتغال به تطهير آن از اخلاق نكوهيده ، و احوالى كه با هدف مناسب و سازگار نيست .
6 پاسخ به يك شبهه و بيان رابطهبيناعمال و عبادات و رياضت ها و مجاهدات با نفس انسانى
ممكن است شما برگرديد و بگوييد: آنچه از رفتار و سنن ارباب مذاهب و طريقه ها بهثبوت رسيده بيش از اين نيست كه اينها در دنيا زهد مى ورزيده اند و بس ، و اين غير مساءلهمعرفت النفس و اشتغال به تربيت نفسى است كه شما در آن بحث مى كنيد، به عبارت سادهتر چيزى كه اديان و مذاهب به آن دعوت مى كنند عبارت از اين است كه انسان خداوندمتعال را از راه زهد در دنيا عبادت كند، به اين نحو كهاعمال صالح را انجام دهد و هواى نفس و گناهان ورذايل اخلاقى را ترك گويد شايد به اين وسيله آماده پاداش نيكوترى شود، يا پاداشاخروى همانطورى كه اديان آسمانى مانند دين يهود و نصارا و اسلام به آن تصريحدارند يا پاداش دنيائى چنان كه كيش ‍ و ثنيت و مذهب تناسخ و ساير مذاهب بر آنند،
پس ممكن است يك نفر متعبد بر حسب دستور دينى خود زهدى را كه به آن سفارش شده انجامدهد، در حالى كه اصلا مساءله اينكه نفس مجردى در كار هست و براى آن معرفت مخصوصىاست كه سعادت و كمال وجودى آن در آن معرفت است ، بخاطرش ‍ خطور نكند، و همچنين يكنفر مرتاض با همه اختلافى كه در دستورات و سنن آنها هست رياضتى را بكشد و اينرياضت را جز بمنظور رسيدن به مقامى كه استاد به او وعده داده و جز براى مسلط شدنبر نتيجه عمل خود مانند نفوذ اراده مثلا تحمل نكند، و چيزى كه اصلا يعنى ازاول شروع به عمل تا آخر آن بخاطرش نرسد داستان نفس و مطالب راجع به آن باشد،علاوه بر اينكه بسيارى از همين ها كه اسم برديد كسانيند كه نفس را جز يك امر مادىطبيعى مانند خون يا روح بخارى يا اجزاى اصلى نمى دانند، چنان كه بسيارى هستند كهنفس را عبارت از جسمى لطيف و هم شكل بدن عنصرى و در حقيقت بدن را قالبى بر آن مىدانند كه در آن بدن حلول مى كند، و اوست كه در بدنحامل حيات است ، اين است آن مقدارى كه مى توان آنرا به اديان نسبت داد، با اينحال چطور ممكن است كسى بگويد جميع اديان و مذاهب آسمانى و غير آسمانى غرض وهدفشان از دين و مذهب معرفت النفس ‍ است ؟
اين شبهه ايست كه ممكن است به ذهن بيايد، ليكن خواننده محترم بايد متذكر مطالبقبل هم باشد كه گفتيم انسان در جميع مواقفى كه اعمالى را بمنظور تربيت نفس وانصراف آن از امور خارجى و تفنن در لذت مادى و براى اينكه نفس را به خودش متوجه ومنصرف سازد، انجام مى دهد، و يا به اين منظور انجام مى دهد كه آثار نفس و خواص آنراكه با اسباب و عوامل طبيعى بدست نمى آيد تحصيل كند، در همه اينها غرضش جز اين نيستكه مى خواهد نفس را از علل و اسباب خارجى مايوس ساخته و از او بخواهد كه مستقلا وبدون استمداد از آن اسباب كارى را انجام دهد كه حتى با اسباب عادى و مادى هم انجام نمىگيرد.
بنابراين يك انسان متدينى كه در دين خود - هر چه باشد، نه لا ابالى -، چنين فكر مىكند كه يكى از وظايف واجبه انسانى اين است كه براى خود سعادت حقيقى را اختيار نمايد،يعنى اگر پيرو دينى است كه معاد جزو عقايد آنست زندگى طيب آخرتى را، و اگر مانندبت پرستى و تناسخى منكر معاد است زندگى سعيد دنيوى را كه واجد همه خيرات و فاقدهمه شرور باشد بدست آورد،
اين شخص مى بيند كه چنين زندگى و چنين سعادت را نمى تواند از راه عياشى و بى بندو بارى در تمتعات حيوانى تحصيل نمايد، چون اينها آدمى را به آن مقصود نمى رسانند،پس ناگزير بايد هواى نفس را ترك گفته و تا اندازه اى از آزادى در هر چيزى كه نفس ‍هوسش كند دست بردارد، و ناچار بايد مجذوب يك و يا چند سبب از اسبابهائى كه مافوقسببهاى مادى عادى است شده و نزد او تقرب جسته و پيوندى با او برقرار سازد، و مىبيند كه اين تقرب و اتصال وقتى دست مى دهد كه در برابر اوامر او خاضع باشد، و اينتسليم و خضوع خود امرى است روحى و نفسانى كه جز بااعمال و تروك بدنى محفوظ نمى ماند. و اين افعال و تروك همان دستورات عبادى دين مانندنماز و ساير مراسم دينى و هر چيز ديگرى است كه برگشتش به آن مراسم باشد، ومعلوم است ، كه برگشت همه اين مراسم و اين عبادات و مجاهدات به يك نوعاشتغال به امر نفس است ، زيرا انسان فطرتا احساس مى كند كه هيچ واجبى را از دين انجامنمى دهد و هيچ حرامى را از دين ترك نمى كند مگر براى همين جهت كه نفسش از اين راه منتفعو تربيت شود. سابقا هم گذشت كه انسان حتى براى يك لحظه از لحظات وجودش ازمشاهده نفس و حضور ذات خود خالى نيست و گفتيم كه مسلما آدمى در اين مشاهده و حضور خطاندارد، و اگر هم احيانا دچار خطا شود خطايش در طرز تفسيرى است كه بر حسب نظريهعلمى و بحث فكرى است .
پس با اين بيان روشن شد كه اديان و مذاهب با همه اختلافى كه در سنن و طريقه هاى خوددارند اجمالا جز اشتغال به امر نفس مقصد ديگرى ندارند، چه اينكه خود متدينين به آناديان اين معنا را بدانند يا ندانند، همچنين يك نفر از اصحاب رياضت و مجاهده اگر چه بهدينى نگرويده باشد و اصلا راجع به اينكه نفسى هست ايمان نداشته باشد مع ذلك بازاز رياضت مخصوصى كه براى خود انتخاب كرده و با آن رياضت مى كشد جز رسيدن بهنتيجه اى كه او را به آن وعده داده اند غرضى ندارد، و آن نتيجه هم مربوط بهاعمال و تروك نيست ، چون بين آن و اعمال و تروك هيچ گونه ارتباط طبيعى يعنىارتباطى كه بين اسباب طبيعى و مسببات آن هست برقرار نيست ، بلكه اين ارتباط،ارتباطى است ارادى و غير مادى كه قائم است به شعور و اراده مرتاض ، شعور و اراده اىكه وقتى محفوظ مى ماند كه مرتاض رياضت خود را كه رابطه بين نفس او و نتيجه استترك نكند، پس حقيقت رياضتى كه ذكر شد عبارت است از تاييد نفس وتكميل آن در شعور و اراده براى رسيدن به نتيجه مطلوب ، و به عبارتى ديگر: اثررياضت اين است كه براى نفس حالتى حاصل شود كه بفهمد مى تواند مطلوب را انجامدهد، وقتى رياضت صحيح و تمام بود، نفس طورى مى شود كه اگر مطلوب را اراده كندحاصل مى شود، حالا يا بطور مطلق اراده كند و يا با شرايط خاصى .
مثل اينكه روح را براى كودكى غير مراهق آنهم در آينه احضار نمايد. برگشت روايتى همكه نقل شد كه ، نزد رسول الله (صلى الله عليه و آله ) صحبت شد كه بعضى از يارانعيسى (عليه السلام ) روى آب راه مى رفته اند حضرت فرمود: اگر يقين آنها بيشتر بودروى هوا هم راه مى رفتند، به همين معنا است ، چون همان طورى كه ملاحظه مى كنيد روايتاشاره مى كند به اينكه اينگونه امور خارق عادت داير مدار يقين به خداى سبحان ومستقل در تاءثير ندانستن اسباب عادى و مادى است . بنابراين ، ركون و اعتماد قدرت مطلقهالهى به هر درجه كه در انسان بالغ شود به همان اندازه اشيا برايش رام و منقاد مىشوند: (دقت بفرماييد).
جامع ترين كلام درباره اين بحث همان فرمايش امام صادق (عليه السلام ) است كه فرمود:هيچ بدنى از عملى كه نيت در آن قوى باشد ناتوان نشد.
و نيز در حديثى كه به تواتر نقل شده فرمود:اعمال به نيت ها بستگى دارند.
پس روشن شد كه آثار دينى ، اعمال و عبادات و همچنين آثار رياضت ها و مجاهدات چنان استكه بين آنها و بين نفس انسانى روابط معنوى و باطنى بر قرار شده و در حقيقتاشتغال به آن عبادات و رياضات به هر مقدار كه باشداشتغال به امر نفس است ، و اگر كسى گمان كند كه آثار اخروى اينعمل مانند روح و ريحان و جنت و نعيم و يا آثار غريبه دنيويشان كه هيچيك از اسباب طبيعىنمى تواند آن آثار را نتيجه دهد مانند تصرف در ادراكات نفوس و در انواع ارادات آنها وتحريكات بى محرك و همچنين اطلاع بر مافى الضمير و حوادث آينده واتصال به روحانيات و ارواح و امثال اينها از امور غريبه تنها اثراعمال و رياضات هستند نه از آثار نفس ، و خلاصه چنين پندارد كه اين رابطه سببى ومسببى رابطه ايست بين اسكلت ظاهرى اعمال مزبور و نتايج مذكور، نه اينكه از آثار وشوون باطنى نفس باشد، و يا خيال كند كه حتى بين اين آثار غريبه و بينعمل هم رابطه اى نيست بلكه بدون هيچ رابطه و تصرف ، اتفاق اين آثاردنبال آن اعمال موجود مى شود، يا صرفا به اراده پروردگار و بدون اينكه اثر خاصاين اعمال باشد، دنبال آن اعمال موجود مى شود، چنين كسى در حقيقت خود راگول زده است .
7 پاسخ به اين توهم كه دين همان عرفان است و بيان اينكه معرفت نفس ،طريقاستنه هدف مستقل
6 - در اينجا لازم است اين نكته را خاطر نشان سازيم كه مبادا خواننده عزيز از مطالبگذشته در اشتباه افتد و چنين نتيجه بگيرد كه دين عبارت است از عرفان و تصوف ،يعنى معرفت النفس چنان كه بعضى از اهل بحث از ماديين همين توهم را كرده و در نتيجهروش هاى زندگى داير بين مردم را به دو قسم تقسيم نموده ، يكى مسلك و روش ماديت ويكى عرفان ، آنگاه گفته اند: كه اين عرفان عبارتست از همان دين . و اين خود اشتباهبزرگى است ، زيرا چيزى كه دين عهده دار آن است عبارتست از بيان اينكه براى انسانسعادتى است حقيقى نه موهوم ، و اين سعادت را نمى توان به كف آورد مگر بوسيلهخضوع در برابر مافوق الطبيعه ، و قناعت نكردن به تمتعات مادى .

next page

fehrest page

back page