بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 6, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بطورى كه تاريخ نشان مى دهد مساءله خضوع در برابر كسى بعنوان ربوبيت مساءلهايست كه همگام با تاريخ بشريت در بين بشرمعمول و منتشر بوده ، و غالبا به طمع اينكه خدا شرور را از آنان دور و نفع را بر ايشانجلب كند او را مى پرستيدند، و اما پرستش خداىعزوجل براى اينكه خدا است و سزاوار پرستش است ، نه براى جلب و نفع ، و دفع ضرر،از خواص يعنى انبيا و ربانيين تجاوز نمى كرده است ، چون چنين بوده يعنى احتياج بهعبادت در ارتكاز مردم از احتياج به جلب نفع و دفع ضرر منشاء مى گرفته ، از اين روخداى تعالى در آيه مورد بحث رسول خود را دستور مى دهد كه در تعليم معارف حقه بهاهل كتاب ، آنان را به اين نظر كه مردمى ساده و عوامند نگريسته و مورد خطابشان قراردهد، و با زبان ساده و عوامانه خودشان با آنها سخن بگويد و پا از مسير فطرت سادهاى كه در عبادت خدا دارند فراتر نگذارد، همان طورى كه در خطاب بت پرستان نيز هميننحو خطاب را بكار برد، و يادآوريشان كرد كه حس احتياج و اضطرارشان به عبادت خدااز اين جا پيدا شده كه فهميده اند زمام هر خير و شر و نفع و ضررى بدست خداست ، واوست مالك خير و شر، از اين رو به طمع اينكه خداوند از آنان دفع ضرر نموده و خير رابه آنان برساند او را عبادت مى كنند، و چون غير از خدا هيچ چيزى مالك ضرر و نفع نيست، - زيرا هر چيزى را كه فرض كنيد مملوك خداست ، و كسى در آن چيز با خدا شركت ندارد- از اين رو هيچ چيز را به جز خداى تعالى نمى توان پرستش كرد، و آن چيز را باخدائى كه مالك آن و غير آنست شركت داد.
بنابراين واجب است تنها خدا ى تعالى را عبادت نمود و از ساحت ربوبيش پا بجاى ديگرفرا نگذاشت ، چه تنها خداست كه عبادت و دعا را مى شنود، و جواب مى گويد، تنها اوستكه دعاى مضطرين را در وقتى كه بخوانندش اجابت مى كند. اوست كه حاجت هاى بندگان رامى داند و از احتياجاتشان غافل نمى شود، و در علم به حوايج بندگان اشتباه نكرده وحاجت يكى را به ديگرى نمى دهد، بخلاف غير خداى تعالى كه بيش تر از آنچه را كهخدا به او داده چيزى ندارد، و بر بيشتر از آنچه خدا بر آن توانائيش داده قدرت ندارد.
نكاتى كه در استدلال و احتجاج فوق در آيه شريفه وجود دارد
پس با اين بيان چند نكته روشن شد، اول اينكه حجت و دليلى كه آيهمشتمل بر آنست غير آن دليلى است كه آيه سابقمشتمل بر آن بود، گر چه هر دو دليل متوقف بر يك مقدمه اند، و آن اينكه مسيح و مادرش هردو از ممكنات اند، الا اينكه دليل آيه اول اين بود كه بشر و محتاجند، و هر دو بنده وفرمانبر خداى سبحانند، و كسى كه چنين باشد صحيح نيست اله و معبود كسى واقع شود، وليكن حجت اين آيه اينست كه مسيح ممكن است و محتاج و خود مملوك است ، و هيچ ضرر و نفعىرا مالك نيست ، و چنين كسى الوهيت و پرستش در برابر خداى تعالى صحيح نيست .
نكته دوم اينكه : حجت و دليلى كه در اين آيه است حجتى است كه از مدركات فهم ساده وبسيط و عقل سالم گرفته شده است . زيرا عقل اينطور حكم مى كند كه انسان ساده و بىغرض اگر چيزى را اله و معبود گرفته و آنرا بپرستد براى اينست كه مى خواهد به اينوسيله معبودش را به دفع ضرر و جلب نفع خود وادار كند، و اگر به اين حكم عقلى ، اينمطلب را ضميمه كنيم كه در عالم جز خدا كسى مالك ضرر و نفع نيست ، اين نتيجه بدستمى آيد كه هيچ غرض عقلائى را در عبادت غير خدا نمى توان تصور كرد، و چون چنين استپس بايد از اين عمل يعنى عبادت غير خدا اجتناب كرد.
نكته سوم اينكه : در آيه شريفه با اينكه استدلال در آن عليه كسانيست كه مسيح را الهخود گرفته اند و با اينكه مسيح چون انسان و صاحبعقل است موصول او بايد (من ) باشد نه (ما) ليكن مع ذلك فرموده : (ما لا يملك )و نفرمود: (من لا يملك ) براى اينكه بفهماند انحرافاهل كتاب هم همان انحراف بت پرستان است ، و لذا دليلى كه عليه آنها اقامه كرديم هماندليلى است كه عليه وثنى ها و بت پرستها اقامه كرده ايم ، و وجودعقل در مسيح هيچ دخالتى در تماميت و ناتمامىدليل ندارد، علاوه بر اين ، مسيح گر چه داراىعقل است ليكن مالك عقل خود نيست ، عقل صاحبانعقل هم مانند ساير چيرهائى كه در شوون وجودى آنان هست و با آنان نسبت دارد از خود آناننيست و همه از ديگرى است ، از اين جهت صحيح است در حق آنان هم بجاى (من ) (ما)بكار برد.
و لذا مى بينيم از جميع معبودهاى ساختگى بشر سلب مالكيت همه چيز حتى دست و پا و چشمو امثال اينها كرده و فرموده : (ان الذين تدعون من دون الله عباد امثالكم فادعوهمفليستجيبوا لكم ان كنتم صادقين . الهم ارجل يمشون بها ام لهم ايد يبطشون بها ام لهماعين يبصرون بها ام لهم آذان يسمعون بها قل ادعوا شركاءكم ثم كيدون فلا تنظرون )
نكته اينكه در جمله : (مالا يملك لكم ضرا ولا نفعا) و جملات مشابه آن(ضر)قبل از (نفع ) آورده شده است
و همچنين نكته اينكه اول ضرر را ذكر كرد سپس نفع را و فرمود: (ضرا و لا نفعا) بازاشاره به ارتكاز است ، و خواست تا كلام بر وفق ارتكاز و فطرت ساده جارى شدهباشد.
و فطرت انسان بر اين است كه آنچه را از نعمت در دست دارد مادامى كه در دست اوست دلشاز ناحيه آن آرام است ، و خودش ‍ التفاتى به اين معنا كه ممكن است روزى به فقدان آندچار شود نيست ، او امروز اندوه و المى كه در فقدان آن درك و تصور مى كند بخود راهنمى دهد، بخلاف ضررها و مصيبات و فقدان نعمتها كهبالفعل يعنى در حال حاضر الم و اندوه آنها را درك مى كند، و فطرتش او را وادار مىسازد كه به معبودى ملتجى شود تا آن معبود ضرر حاضر و مصيبت فعلى او را دفع كند،و يا نعمتى كه در حال حاضر از دستش رفته برايش باز گرداند يا اگر ندارد بدهد،خداى تعالى هم در اين معنا فرموده : (و اذا مس الانسان الضر دعانا لجنبه او قاعدا اوقائما فلما كشفنا عنه ضره مر كان لم يدعنا الى ضر مسه ) و نيز فرموده : (و لئناذقناه رحمه منا من بعد ضراء مسته ليقولن هذالى ) و نيز فرموده : (و اذا انعمنا علىالانسان اعرض و نابجانبه و اذا مسه الشر فذو دعاء عريض ).
پس ، از اين آيات به خوبى بدست آمد كه پريشانى زودتر آدمى را به خضوع و التجادر برابر پروردگار و به عبادت او وا مى دارد تا جلب نفع ، و از اين جهت در آيه موردبحث يعنى آيه (ما لا يملك لكم ضرا و لا نفعا)اول ضرر و بعد نفع را ذكر كرده ، و همچنين آيات ديگرى كه نظير آنست مانند آيه (واتخذوا من دونه آلهه لا يخلقون شيئا و هم يخلقون و لا يملكون
لانفسهم ضرا و لا نفعا و لا يملكون موتا و لا حيوه و لا نشورا)
نكته چهارم اينكه : مجموع آيه (اتعبدون من دون الله ...) حجتى است بر اين مطلب كهتنها و تنها خداى سبحان بايد عبادت و پرستش شود، و نبايد در پرستش ، غير او را بااو شركت داد، اين بيان به دو حجت تقسيم مى شود كه ملخص حجت و برهان اولى اينست كه :اله گرفتن و آنرا پرستيدن لابد بمنظور دفع ضرر و جلب منفعت است ، و چون چنين استناگزير آن معبود بايد كسى باشد كه مالك و صاحب اختيار نفع و ضرر باشد، پسعبادت چيزى كه خود مالك هيچ چيز نيست ، صحيح نمى باشد. و ملخص برهان دومى اينكه :خداى سبحان تنها معبودى است كه شنوا و جوابگوى هرسائل و داناى به هر حاجتى است ، و جز او كسى اينچنين نيست ، پس عبادت او، واجب است ونبايد براى او شريكى قرار داد.
معناى علو و بيات جايگاه (غدير) نزد قديم يهود


قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق



(غالى ) (با غين نقطه دار) كسى را گويند كه از حد تجاوز كرده و مرتكب افراطشود، كما اينكه در مقابل آن (قالى ) (با قاف ) كسى را گويند كه تفريط و كوتاهىكرده باشد، اين آيه خطاب ديگرى است بهرسول الله (صلى الله عليه و آله )، در اين خطاب به آن جناب دستور مى دهد كهاهل كتاب را دعوت كند به اينكه در دين خود مرتكب غلو و افراط نشوند، چوناهل كتاب مخصوصا نصارا به اين بليه و انحراف در عقيده مبتلا بودند، آرى دينى كه ازطرف پروردگار نازل شده باشد و كتب آسمانى آنرا بيان كنند نشانه اش ‍ اين است كهدر درجه اول توحيد را بر بشر عرضه كرده باشد، و شريك را از خدا نفى كند، دينىاست كه بشر را از انباز گرفتن براى خداوند و پرستش بت نهى كند، و يهود و نصاراداراى چنين دينى نيستند، چون اين دو طايفه نيز براى خدا انباز گرفتند مخصوصا نصاراكه رسوائى و شناعتشان از يهود بيشتر است ، گر چه در كيش يهوديهاى امروز چيزى كهمستقيما شرك باشد ديده نمى شود.
ليكن آيه شريفه (و قالت اليهود عزير ابن الله وقالت النصارى المسيح ابن اللهذلك قولهم بافواههم يضاهون قول الذين كفروا منقبل قاتلهم الله انى يوفكون . اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابنمريم و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الا هو سبحانه يشركون ) كشف مى كند از اينكهيهودى هاى معاصر رسول الله (صلى الله عليه وآله ) چنين اعتقادى را نسبت به عزيرداشته اند، و ظاهرا اين لقب ، يعنى (ابن الله ) لقبى بوده كه از باب احترام بهعزير داده شده است ، چون وى يهود را پس از آنكه بدست بابلى ها اسير شدند به وطنماءلوفشان ، اورشليم (بيت المقدس ) باز گردانيد و تورات را كه در واقعه بخت النصربكلى از بين رفته بود جمع آورى نمود، يهود هم درمقابل اين خدمت و بپاس اين احسان لقب مزبور را به وى دادند، چون اين كلمه نزد يهودعنوان لقب را داشته چنانكه مسيحى هاى امروز كلمه پدر را براى پاپ ها و بطريق ها وكشيش ها لقب قرار داده اند، و از اينكه خداى تعالى راجع به هر دو مى فرمايد: (و قالتاليهود و النصارى نحن ابناء الله و احبائه ) نيز استفاده مى شود عزيرداخل در عموم احبار و رهبان و جزء آنان بشمار رفته است ، و يهود به چشم يك مرد دينىبه او مى نگريسته و او را مانند احبار و رهبان لقب (ابن الله ) داده اند، و اگر تنها ازعزير اسم برده ، به پاس همان خدمتى بوده كه قبلا به آن اشاره شد.
غلو اهل كتاب كه از آن نهى شده اند اين بوده كه انبياء و احبار و راهبان خود را تامقامربوبيت بالا مى برده اند
و كوتاه سخن اينكه غلو اهل كتاب همين بوده كه انبيا و احبار و راهبان خود را تا مقام ربوبيتبالا ميبرده و در برابر آنان بنحوى كه جز براى خدا شايسته نيست خضوع مى كرده اند،و خداى متعال در آيه مورد بحث آنان را به زبان نبى خود از آن نهى مى كند. در اين جا سؤالى پيش مى آيد، و آن اينكه : چرا در اين آيه غلو را مقيد كرد به غلوباطل و غير حق ؟ مگر غلو صحيح و حق هم داريم ؟ جواب اينست كه اين تعبير در حقيقت تقييدنيست بلكه تاكيد و يادآورى لازمه معنا است با خود آن ، تا شنونده از آن لازم غفلت نورزد،و اگر هم كسى دچار غلو شده ، بداند كه از اثر سوء آن غفلت كرده و يا به چيز ديگرىنظير غفلت مبتلا شده ، ممكن است كسى پيش خودخيال كند كه اطلاق لفظ (پدر) بر خداى تعالى پس از اينكه معنايشتحليل شده و از جميع نواقص تنها به معناى مربى و يا بوجود آرنده شده باشد چهعيبى دارد؟ و همچنين چه اشكال دارد لفظ ابن الله را بعد از آنكه تحليلش كرده باشيم وتنها به معناى مجردش ‍ در آمده باشد به كسى اطلاق شود؟ و چهدليل عقلى بر منع از آن داريم ؟
جواب اينست كه درست است كه برهان عقلى بر منع از آن نداريم ، ليكن در شرع اينگونهاطلاقات ممنوع است ، و بحسب شرع اسماى پروردگار توقيفى اند به اين معنا كهاسمائى را بايد به خداوند اطلاق كرد كه از ناحيه شرع رسيده باشد نه از پيش خود، وتا اندازه اى عقل ناقص ما هم به حكمت و جهت اين توقيف پى برده و فهميده كه اسمهاىگوناگون بر خدا نهادن و براى اسماى خداوند بند و بارىقائل نبودن چه مفاسدى را در بر دارد، تنها براى نمونه كافى است خواننده را بيادمفاسد دو كلمه پسر و پدر انداخته و آلام و مصيبت هائى را كه امت يهود و مسيح را در چندقرن مبتلا ساخت مخصوصا مصيبتهائى كه امت مسيح در اين مدت طولانى از اولياى كليساديده و از اين به بعد هم خواهد ديد، خاطرنشان سازيم .
اعتقاد به پدرى و پسرى از اقوام بت پرست به مسيحيت راه يافته است


و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا من قبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواءالسبيل



ظاهر سياق اينست كه مراد از اين قوم كه خدا از پيروى اهواء آنان نهى فرموده كسانيد كهچشم مردم عوام به دست شان دوخته و همواره سر در اطاعتشان دارند، و گمراهى مردم تنهابخاطر پيروى آنان است . و اينكه فرمود: (اضلوا كثيرا - بسيارى ر ا گمراهكردند)، از اين جهت بود كه ديگران تابعشان بودند، و گمراهيشان از راه ر است از اينرو بوده كه هم خودشان را گمراه كرده بودند و هم ديگران را، و اين خود، گمراهى روىگمراهى است ، و همچنين ظاهر سياق آيه اينست كه مراد از اين قوم ، بت پرستانند، براىاينكه ظاهر سياق اينست كه خطاب به تمامىاهل كتاب است نه اهل كتاب معاصر پيامبر (صلى الله عليه و آله )، نه تنها به آنهائى كهآن غفلت را كرده و يا به چيز ديگرى نظير غفلت مبتلا شده ، ممكن باشد از پيروىگذشتگان ، به شهادت و تاييد اين آيه كه مى فرمايد: (و قالت اليهود عزير ابنالله و قالت النصارى المسيح ابن الله ذلك قولهم بافواههم يضاهونقول الذين كفروا من قبل ).
بنابراين ، آيه شريفه به حقيقتى اشاره مى كند كه پس از بررسى وتحليل تاريخ ، دستگير انسان مى شود، و آن اين است كه داستان پدرى و پسرى اعتقادىبوده است كه قبلا در ميان بت پرستان و از ايشان بطور ناخودآگاه بهداخل مسيحيان و ساير اهل كتاب راه يافته است ، و ما در سورهآل عمران (جلد سوم ترجمه اين كتاب ) در آنجائى كه قصص مسيح (عليه السلام ) را بيانمى كرديم گفتيم كه اين حرف از جمله حرفها و معتقداتى است كه هم اكنون در بين بتپرستان هندوچين موجود و رائج است ، و همچنين مصريان قديم داراى اين عقيده بوده اند، ودرباره اينكه چگونه اين عقيده در بين اهل كتاب راه يافته با اينكه كتب آسمانى اولين كلمهاش توحيد است ، گفتيم كه اين حرف به وسيله مبلغين دنيا طلباهل كتاب در بين آنان راه يافته ، اين دو كيش كه اسما دين توحيد و منسوب به حضرتموسى و مسيح (عليهماالسلام ) هستند، بحسب مسمى و واقع دو شعبه از آئين و ثنيت و بتپرستى مى باشند.


لعن الذين كفروا من بنى اسرائيل على لسان داود و عيسى ابن مريم ...



اين دوآيه ، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) را خبر مى دهند به اينكه آنان كه ازاهل كتاب كفر ورزيدند، به زبان انبياى خود لعنت شدند، در عينحال تعريض به همانها هم هست كه اين لعنت بى جهت نبوده بلكه در اثر نافرمانى وتجاوزشان بوده است ، و اينكه فرمود: (كانوا لا يتناهون عن منكر فعلوه ...) بيانىاست براى جمله : (و كانوا يعتدون ).


ترى كثيرا منهم يتولون الذين كفروا...



اين آيه از قبيل استشهاد و گواهى خواستن از حس و وجدان است ، به اين بيان كه اگر قدردين خود را مى شناختند از آن دست بر نمى داشتند، و آنرا لگدكوب تجاوزات خود نمىنمودند، و در نتيجه متدينين به دين خود را كه همهاهل توحيدند دوست مى داشتند، و از آنان كه به كفر گراييده اند بيزارى مى جستند.
زيرا به شهادت حس و وجدان هر قوم و ملتى دشمنان دين خود را دشمن مى دارند، و اگرديديم مردمى با دشمنان دين خود دوستى و مودت مى ور زند بخوبى مى فهميم كه ايناناز دين خود چشم پوشيده و از مقدسات دينيشان كه مى بايد مورد احترام و تصديقش ‍ قراردهند صرفنظر نموده اند، وقتى چنين ديديم بى درنگ آنان را هم از دشمنان آن دين بشمارمى آوريم ، براى اينكه دوست دشمن ، دشمن است ، پس از آن در مذمت آنان مى فرمايد:(لبئس ما قدمت لهم انفسهم ) و كيفر گناهى كه از پيش براى آخرت خود فرستاده اندكه همان ولايت كفار از روى هواى نفس است اين بود كه : (ان سخط الله عليهم و فىالعذاب هم خالدون ) خداى بر آنها خشم كرده و در عذاب ابدى معذبشان كند، و به اينبيان روشن شد كه در آيه شريفه ، مورد بحث ، كيفر و عاقبتعمل (ان سخط الله ) بجاى خود عمل (يتولون ) بكار رفته است ، و اين خود بخاطراشاره به اين نكته است كه تو گوئى كفار كيفر و عذاب خود را از پيش فرستاده اند.


و لو كانوا يومنون بالله و اليه ما اتخذوهم اولياء و لكن كثيرا منهم فاسقون



يعنى و اگر آنها كه همان اهل كتاب باشند به خدا و نبى او محمد (صلى الله عليه و آله )و قرآنى كه به آن جناب نازل شده ايمان مى آوردند و يا به پيغمبر خود و كتابى كهبه او نازل شده مثلا موسى و توراتش ايمان مى داشتند هيچوقت كفار را دوست خود نمىگرفتند، براى اينكه ايمان چيزى است كه تمامى اسباب را هر چه هم از آن موثرترنباشد تحت الشعاع خود قرار داده و از بين مى برد، و ليكن عده بسيارى از آنان فاسق وسر پيچ از ايمانند، در اين آيه وجه ديگرى رااحتمال داده اند، و آن اينست كه ضميرهائى كه در: (كانوا) و در (يومنون ) و در (مااتخذوهم ) است همه به (الذين كفروا) بر گردد، و بنابرايناحتمال ، معناى آيه چنين مى شود: اهل كتاب اينقدر با كفر و كافر سرخوشند كه حتى اگردوستان كافرشان به خدا و رسول الله (صلى الله عليه و آله ) و قرآن ايمان بياورندهمين اهل كتاب از دوستى با آنها بيزارى مى جويند، و خلاصه كفار را جز بخاطر كفرشاندوست نمى دارند، اين احتمال احتمال بدى نيست ، الا اينكه با جمله (و لكن كثيرا منهمفاسقون ) نمى سازد، چون در اين جمله بطور مسلم ضمير بهاهل كتاب بر مى گردد، نه به كفار.


لتجدن اشد الناس عداوه للذين آمنوا اليهود و الذين اشركوا... نصارى



مثل معروفى است كه مى گويند: (تعرف الاشياء باضدادها - هر چيزى درمقابل ضد خود بهتر جلوه كرده و شناخته مى شود)، خداى سبحان نيز براى اينكه حالاتو معارف اسلام و حقانيت آنرا در دلهاى امم و ملل جاى دهد، در چند آيهقبل خرافاتى را كه اهل كتاب اسم دين بر آنها نهاده بودند بيان فرمود: سپس به همانمنظور خرافاتى را كه مختص به هر كدام از يهود و نصارا است - مثلا (يدالله مغلوله) را نسبت به يهود (و ان الله هو المسيح ) را نسبت به نصارا - ذكر فرمود، آنگاهبراى اينكه كلام در ايفاى آن منظور بليغ و رسا وكامل شود نمونه اى هم از حال مشركين بر حال آن دو طايفه افزود، تا شنوندهحال و عقايد و رفتار اين سه ملت را كه بزرگترين ملت هاى روى زمين اند ديده و بااحوال و عقايد و رفتار مسلمين مقايسه كنند تا حقانيت و جلاوت معارف اسلام را بخوبى درككنند، و نيز بدانند كه يهود، نصارا و وثنى ها از نظردورى و نزديكى به اسلام يكساننيستند، آنگاه در خاتمه ، اين جهت را بيان فرموده كه نصارا از بقيه ملت ها به دين اسلامنزديك ترند، در اينجاممكن است بپرسيد چرا چنين كرد و به چه سبب نصارا را از جهتدوستى با اسلام را نزديك ترين ملت ها معرفى فرمود؟!
علت اينكه نصارا نزديك ترين ملت ها به مسلمين از جهت دوستى معرفى شده اند
جواب اينست كه از اين ملت عده بيشترى به اسلام گرويده و بهرسول الله (صلى الله عليه و آله ) ايمان آوردند، كما اين كه آيه بعد هم كه مىفرمايد: و (اذا سمعوا ما انزل الى الرسول ...) دلالت بر اين مدعا دارد، ممكن است مجددابپرسيد اگر ايمان و اسلام چند نفر از يك ملت مجوز اين باشد كه همه آنها دوست اسلام ومسلمين خوانده شوند، لازم بود آن دو ملت ديگر هم دوست شناخته شوند، براى اينكه از آندو ملت هم عده زيادى مانند عبدالله بن سلام با اصحاب يهودى اش از يهود و عدهقابل ملاحظه از مشركين كه مجموعا ملت مسلمان امروز راتشكيل مى دهند به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) ايمان آوردند، بنابراين ، چگونهدر بين اين سه ملت تنها نصارا مورد مهر قرار گرفته و آيه مزبور تنها آنها را ستودهاست ؟!
جواب اين سؤ ال اينست كه نحوه اسلام آوردن اين چند ملت مختلف بوده است مثلا ملت نصارابدون مبارزه ، بلكه پس از تشخيص ‍ حقانيت باكمال شيفتگى و شوق به اسلام گرويده اند در حالى كه هيچ اجبار و اكراهى در كارشاننبوده و مى توانسته با جزيه دادن ، به دين خود باقى مانده و نسبت به آن پايدارى و وفادارى كنند، و ليكن در عين حال اسلام را بر دين خود ترجيح داده و ايمان آوردند، بخلافمشركين ، زيرا، رسول الله (صلى الله عليه و آله ) جزيه از ايشان نمى پذيرفت ، و جزاسلام آوردن از ايشان قبول نمى كرد، پس ‍ عده اى از مشركين كه ايمان آوردند دلالت برحسن اسلامشان ندارد، درست است كه مسلمان شدند، ليكن بعد از آن همه آزار و شكنجه كهپيغمبر محترم اسلام از ايشان تحمل كرد، و آنهمه جفا و قساوت و بى رحمى كه نسبت بهمسلمين روا داشتند و آن همه نخوتى كه در برابر مسلمين ورزيدند.
و همچنين يهود كه گر چه در ايمان آوردن و يا جزيه دادن مانند نصارا مختار بودند، ليكنبه آسانى اسلام را قبول نكردند، بلكه مدتها در نخوت و عصبيت خود تصلب وپافشارى كردند، مكر و خدعه بكار بردند، عهدشكنى ها كردند، خواهان بلا و مصيبت مسلمينبودند، و بالاخره صفحات تاريخ از خاطرات تلخى كه مسلمين آنروز از يهود ديدند پراست ، خاطراتى كه تلخ ‌تر و دردناك تر از آن تصور ندارد، آن رفتار نصارا بوده واين رفتار مشركين و يهود، و اين اختلاف در برخورد و تلقى همچنان ادامه داشته است ،يعنى هميشه از نصارا حسن اجابت بوده ، و از يهود و مشركين لجاج و پافشارى در استكبارو عصبيت ، عينا همان رفتار و عكس العملى كه اين سه گروه در زمانرسول الله (صلى الله عليه و آله ) از خود نشان دادند، همان را پس از آن جناب داشتند،چه افرادى كه از ملت نصارا در قرون گذشته به طوع و رغبت دعوت اسلام را لبيكگفتند بسيار زياد و بى شمار و بر عكس افرادى كه از مشركين و يهود در آن مدت طولانىبه دين اسلام گرويده اند بسيار كم و انگشت شمارند.
و همين برخوردهاى مختلف آنان در قرون متمادى و طولانى خود شاهد و گواه محكمى است برصدق دعوى قرآن كه بطور كلى فرمود: (لتجدن اشد الناس عداوه للذين آمنوااليهود) براى اينكه گر چه خطاب در اين آيه متوجه شخصرسول الله (صلى الله عليه و آله ) است ، ليكن اين نكته نيز بر كسى پوشيده نيست كهآيه شريفه در مقام بيان قانون و ضابطى است كلى .
و اين نكته كه عبارت است از بيان قانون كلى در صورت خطاب خصوصى بسيار بكارمى رود: مانند آيه ترى (كثيرا منهم يتولون الذين كفروا) و آيه (ترى كثيرا منهميسارعون فى الاثم ) كه در ضمن آيات مورد بحث بود، و تفسير و ترجمه اش گذشت .


ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لا يستكبرون



(قسيس ) معرب كشيش است و (رهبان ) جمع راهب و گاهى بجاى راهب يعنى در مفرد استعمال مى شود، راغب گفته است (الرهبه ) و (الرهب ) به معناى ترسى است كه توامبا احتراز باشد. تا آنجا كه مى گويد: (ترهب ) به معناى تعبد، و (رهبانيه ) بهمعناى مبالغه و غلو و افراط در تحمل عبادت است ، و اين كلمه در كلام مجيد هم بكار رفته ،آنجا كه مى فرمايد: (و رهبانيه ابتدعوها - و رهبانيتى كه آنرا بدعت كردند)، و رهبانهم به معناى مفرد استعمال مى شود و هم به معناى جمع ، كسانى كه (رهبان ) را واحددانتسه اند در جمع آن (رهابين ) گفته اند.
وجود علماء و پارسايان بسيار در ميان نصارا و استكبار نور زيدن آنها علت انسبيشترآنان با مسلمين بوده است
در اين آيه خداى تعالى جهت نزديك تر بودن نصارا را به اسلام بيان فرموده و در جهتاينكه آنان نسبت به ساير ملل انس و محبتشان به مسلمين بيشتر است ، سه چيز را معرفىمى فرمايد كه آن سه چيز در ساير ملل نيست ، يكى اينكه در بين ملت نصارا علما زيادند.دوم اينكه در بينشان زهاد و پارسايان فراوانند، سوم اينكه ملت نصارا مردمى متكبرنيستند، و همين سه چيز است كه كليد سعادت آنان و مايه آمادگى شان براى سعادت ونيكبختى است .
توضيح اينكه سعادت آدمى در زندگى از نظر دين به اين است كه بتواند نخستعمل صالح را تشخيص داده و سپس بر طبق آنعمل كند، و به عبارت ديگر، سعادت زندگى به داشتن ايمان و اذعان به حق و سپسعمل بر طبق آن است ، بنابراين كسى كه بخواهد داراى چنين سعادتى شوداول احتياج به علمى دارد كه بوسيله آن بتواند حقيقت دين را كه همان دين حق است تشخيصداده و به اين وسيله مقتضى ر ا فراهم آورد و چون وجود مقتضى به تنهائى براى آمادگىبه عمل بر طبق آن كافى نيست و احتياج به رفع موانع دارد از اين رو لازم است موانعى راكه در نفس آدمى است و نمى گذارد انسان بر طبق علم خودعمل كند كه همان استكبار از حق ، يا عصبيت برباطل و امثال آنها است ، از نفس خويش زايل سازد تا بتواند سعادت مطلوب را بدست آورد،و وقتى ما از طرفى آن علم نافع را كسب كرديم و از طرفى ديگر با از بين بردن تكبر،انصاف در برابر حق را بدست آورديم ، آنوقت است كه مى توان گفت ما براى خضوع دربرابر حق آمادگى داريم ، البته بشرطى كه محيط هم اجازه بدهد، چو ن دراعمال آدمى مساعدت محيط هم دخالت عظيمى دارد، زيرا وقتى عملى در بين مردممتداول شد و از كودكى با آن عمل بار آمدند و بر آن عادت نموده خلف از سلف آنرا ارثبردند چنين مردمى نمى توانند درباره خوبى و بدى آنعمل به آسانى بررسى نمايند، و يا اگر زشت است از آن دست بردارند، و چون عادت بهآن دارند، احتمال بدى و زشتى درباره آن نمى دهند.
و همچنين اگر به عمل نيكى عادت داشته باشند آن را هم نمى توانند به آسانى ترككنند، و اين جمله معروف است كه مى گويند: عادت طبيعت دوم است ، از همين جهت ، فعلى كهمخالف با عادت باشد براى بار اول بسيار دشوار، و بنظر غير ممكن مى رسد، و لذاوقتى براى اولين بار آن را انجام دهد با كمال تعجب بخود مى گويد عملى كه تاكنونبنظر ما محال بود معلوم شد كه محال نبوده ، و اگر همينعمل تكرار شود در هر دفعه به سهولتش افزوده و به همان مقدار از دشواريش كاسته مىشود.
بنابراين اگر انسان در درجه اول تشخيص دهد كه فلانعمل صالح است ، و در درجه دوم غرضهاى آلوده و نفسانى ازقبيل لجاج و عناد را هم با از بين بردن ريشه آن كه تكبر و نرفتن زير بار حق است ازبين ببرد و در درجه سوم هم چشمش به كسانى بيفتد كه دارند آنعمل صالح را انجام مى دهند، او هم بدون درنگ آنعمل را انجام خواهد داد، تا چه رسد به اينكه ببيند همه افراد جامعه آنرا انجام مى دهند، كهدر اين صورت در انجام آن بيشتر تشويق و كمك شده است ، و بهتر به امكان آن پى بردهو بدون واهمه دست به انجام آن مى زند.
از اين بيان بدست آمد كه جامعه وقتى براىقبول حق آماده مى شود كه اولا رجال دانشمندى در آن باشند كه خود به حق آگاهى يافته وآنرا به ديگران تعليم دهند، و ثانيا مردانى در آن جامعه باشند كه به حقعمل كنند، تا در نتيجه افراد آن جامعه خوبىعمل به حق و امكان آنرا به چشم ببينند، و ثالثا عموم افراد آن ، عادت به خضوع دربرابر حق را داشته باشند، و طورى نباشد كه با اينكه حق بر ايشان واضح و منكشف شدهمع ذلك در اثر تكبر زير بار نروند، و لذا مى بينيم كه خداى تعالى در آيه مورد بحثنزديكى نصارا را به پذيرفتن دعوت رسول الله (صلى الله عليه و آله ) كه دعوت حقدينى بود از همين جهت دانسته كه در ميان نصارا در درجهاول رجال دانشمندى بنام كشيش و همچنين مردانى كه به حقعمل كنند بنام رهبان وجود داشته و در درجه سوم مردمش هم متكبر و بيزار از حق نبوده اند،دانشمندانى داشته كه مرتب مردم را به عظمت حق و به معارف دين آشنا مى كرده اند، زهادىداشته كه گفتار دانشمندان و دستوراتشان را بكار مى بسته و به اين وسيله عظمتپروردگار و اهميت سعادت دنيوى و اخروى مردم را عملا به آنان نشان مى داده اند، و درخود آن امت هم اين خصلت بوده كه از قبول حق استنكاف نداشته اند، بخلاف يهود كه گرچه در آنان هم احبار بوده ، ليكن چون نوع مردم يهود به مرض تكبر دچار بوده اند همينرذيله آنان را به لجاجت و دشمنى واداشته ، در نتيجه سد راه آمادگيشان براى پذيرفتنحق شده است ، و همچنين مشركين كه نه تنها داراى آن رذيله بوده اند بلكهرجال علمى و مردان زاهد را هم نداشته اند.


و اذا سمعوا ما انزل الى الرسول ترى اعينهم تفيض من الدمع ...



(فاضت العين بالدمع ) يعنى اشك چشم به كثرت جارى شد، و لفظ من در كلمه منالدمع براى ابتدا و در مما عرفوا براى نشو و در من الحق براى بيان است . و م ا لنا لانومن بالله ... از لفظ يدخلنا معناى جعل و قرار دادن بنظر مى رسد، و از ه مين جهت با معمتعدى شده است ، و بنابراينمعناى جمله اين مى شود: ما انتظار داريم كه پروردگارمان مارا با نيكوكاران قرار دهد، در حالتى كه ما راداخل در ز مره آنان كرده باشد، و كوتاه سخن اينكه ، همه اينافعال و گفتارهائى كه خداى تعالى از نصارانقل مى كند، در حقيقت تصديق و گواه مطلبى است كه قبلا فرموده بود، و آن اين بود كهنصارا نسبت به يهود، به مردم با ايمان نزديك ترند، و محبتشان نيز بيشتر است و نيزوجود علم نافع و عمل صالح و خضوع در برابر حق را در بين آنا ن تحقيق و بررسى مىكند، و نيز مى فهماند كه همه اين مزايا براى اين بوده كه در مى انشان كشيش ها و رهبانزيادند و خودشان مردمى بى تكبرند. فاثابهم الله اثابه به م عناى مجازات است .
در آيه اولى جزاى اعمال نصارا و در آيه دومى جزاى
يهود و مشركين را مقابل جزاى نصارا بيان مى كند، تا به اين وسيله جزاى
بحث روايتى
مرحوم شيخ صدوق (رحمه الله تعالى ) در كتاب معانى الاخبار به اسناد خود از حضرترضا (عليه السلام ) نقل مى كند كه آن جناب از پدرانش از على (عليه السلام ) حكايتكرده است كه در ذيل آيه شريفه (كانا ياكلان الطعام ) فرموده است : معنايش اينست كهآن دو مانند ساير مردم به قضاى حاجت ميرفته اند.
مؤ لف : همين روايت را عياشى در تفسير خود با حذف چند نفر از وسط سندنقل كرده است .
چند روايت در مورد اقوامى كه به شكل خوك و ميمون مسخ شدند
و در كافى به اسناد خود از ابى عبيده حذاء ا ز ابى عبدالله (عليه السلام )نقل مى كند كه در ذيل آيه شريفه (لعن الذين كفروا من بن ىاسرائيل على لسان داود و عيسى بن مريم ) فرمود: آنان كه بصورت خوك درآمدند بهنفرين داود و آنان كه بصورت ميمون مسخ شدند به نفرين عيسى بن مريم بوده است .
مولف : همين روايت را قمى و عياشى در تفسير خود از آن حضرتنقل كرده اند، و به طرق اهل سنت عكس اين روايت از مجاهد و قتاده و ديگراننقل شده به اين معنا كه ميمونها به نفرين داود، و خوك ها به نفرين عيسى بن مريم مسخشده اند، و بعضى از روايات شيعه هم كه بزودىنقل مى شود مطابق اين روايت است .
و در تفسير مجمع البيان از حضرت ابى جعفر (عليه السلام )نقل شده كه فرمود: داود اهالى شهر ايله را نفرين كرد و علتش اين بود كه مردم ايله درعهد داود (عليه السلام ) روز شنبه خود را كه در آن مراسمى دينى داشته اند سبك شمرده ،و مراسمش را بجاى نياورده و از دستورات آنروز سرپيچى كرده اند، و لذا داود (عليهالسلام ) به درگاه خدا عرض كرد: بار الها لعنت خود را همچون ردا بر آنان بپوشان وهمچون كمربند بر دو پهلويشان بربند، پس خداى تعالى ايشان را بصورت ميمون مسخنمود.
و اما عيسى (عليه السلام ) آن جناب نيز قومى را كه برايشان مائدهنازل شد مع ذلك بعد از جريان مائده مجددا كفر ورزيدند نفرين كرد. آنگاه صاحب مجمعالبيان مى گويد: امام ابى جعفر (عليه السلام ) فرموده كفرشان از اين رو بود كه باپادشاهان ستمگر دوستى مى كرده اند، و به طمع اينكه لبى از دنيا آنان چرب كنندزشتيهايشان را زينت داده و آنرا در نظرشان زيبا جلوه مى داده اند.
مؤ لف : قرآن نيز اين معنا را كه اصحاب سبت بصورت ميمون مسخ شده اند تاييد مى كندآنجا كه مى فرمايد: (و لقد علمتم الذين اعتدوا منكم فى السبت فقلنا لهم كونوا قردهخاسئين ) و نيز مى فرمايد : (و سئلهم عن القريه التى كانت حاضره البحراذ يعدونفى السبت اذ تاتيهم حيتانهم يوم سبتهم شرعا و يوم لا يسبتون ) تا آنجا كه مىفرمايد: (و اذ قالت امه منهم لم تعظون قوما الله مهلكهم او معذبهم عذابا شديدا قالوامعذره الى ربكم و لعلهم يتقون ... فلما عتوا عن مانهوا عنه قلنا لهم كونوا قرده خاسئين ).
رواياتى درباره امر به معروف و نهى از منكر و تعليم احكام الهى
و در كتاب الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابوالشيخ و طبرانى و ابن مردويه از ابنمسعود نقل مى كنند كه وى گفته است رسول الله (صلى الله عليه و آله ) فرمود: بنىاسرائيل وقتى دست بگناه و نافرمانى زدند علمايشان آنان را توبيخ و تنبيه نموده و ازگناه نهى كردند، و ليكن در عين حال با ايشان همنيشينى مى كرده و با هم مى خوردند و مىآشاميدند، تو گوئى اينان نبوده اند كه ديروز گناه مى كردند، وقتى خداى تعالى چنينديد به دلهايشان اختلاف انداخته و به زبان يكى از پيغمبران آنان را لعنت كرد، سپسرسول الله (صلى الله عليه و آله ) روى به ما كرده و فرمود: به خدا سوگند شما هميا اين است كه امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد و مردم را بسوى حق واداشته و به آنسوق مى دهيد، يا آنكه بطور مسلم بين شما تنافر و دشمنى مى اندازد، و نيز بطور مسلمشما را هم لعنت و از رحمت خود دور خواهدنمود، همانطورى كه آنها را لعنت كرد.
و نيز در همين كتاب است كه عبد بن حميد از معاذ بنجبل نقل مى كند كه گفته است رسول الله (صلى الله عليه و آله ) فرمود: اگر كسى بهشما عطيه و ارمغانى داد مادامى كه عطيه به شمار رفت يعنى در دادنش جز ثواب طمعىنداشت گرفتن آن حلال است ، و اما اگر اسمش عطيه باشد و ليكن در واقع رشوه اى بودكه آنرا به طمع دين شما به شما داده اند، در آنصورت آنرا مگيريد كه حرام است ، و بااينكه ممكن است اين رشوه فقر شما را از بين ببرد و يا شما را از ترس دشمن ايمنى دهدبا اينهمه با آن فقر و در آن ترس بسر ببريد، و راضى نشويد كه رشوه دين شما راتباه سازد، بدرستى كه بنى ياءجوج آمده اند، و بدرستى آسياب دين بزودى بدور درخواهد آمد بايد مراقب باشيد، پا از حدود قرآن فراتر نگذاريد، بزودى سلطان وهواخواهانش از قرآن و هواخواهانش جدا و با هم خواهند جنگيد. بزودى پادشاهانى بر شمامسلط شده و حكومت خواهند كرد كه در ميان شما به حكمى و در بين خود به حكمى ديگررفتار خواهند نمود، اگر سر در اطاعتشان در آوريد گمراهتان مى كنند و اگر نافرمانيشانكنيد شما را مى كشند، اصحاب پرسيدند يارسول الله ما اگر آنروز را درك كرديم تكليفمان چيست ؟
پيامبر فرمود: مانند اصحاب و ياران عيسى باشيد، آنان را با اره دو نيم كردند و بهدارها آويختند به اين منظور كه شايد بتوانند به اين وسيله آنان را در معصيت با خودشركت دهند ليكن قبول نكردند و تن به مرگ دادند، و حاضر به نافرمانى خدا نشدند،آرى مرگ در اطاعت خدا بهتر از زندگى در معصيت اوست ، اولين معصيت و زشتى كه در بنىاسرائيل راه يافت اين بود كه امر به معروف و نهى از منكرشان به اين صورت در آمد كهمرتكبين گناه را بعنوان تاديب امر به معروف و نهى از منكر مى كردند و در عينحال دست از رفاقت آنان بر نداشته و با آنان مى خوردند و مى آشاميدند، چنان كه گوياآنان مرتكب گناه نشده اند و هرگز گناهى نكرده اند، به همين عصيان و تجاوز كردندخداون د همه شان را به زبان داود به لعنت خود دچار ساخت .
اين بود حال بنى اسرائيل ، و به خدائى كه جان من بدست اوست سوگند، يا اين است كهامر به معروف و نهى از منكر مى كنيد و يا اينكه در اثر ترك آن خداوند اشرار شما رابر شما مسلط مى كند، آنوقت است كه حتى دعاى نيكان شما هم در حقتان مستجاب نمى شود.
و به خدائى كه جانم بدست اوست ، يا اين است كه امر به معروف و نهى از منكر نموده ودست ظالم را گرفته و به قدرت هر چه تمامتر بطرف حق سوقش مى دهيد و يا اين استكه خداوند پاره اى از شما را با دلهاى پاره ديگرتان مى زند.
و نيز در كتاب الدر المنثور است كه ابن راهويه و بخارى در وحدانيات و ابن السكن و ابنمنده و باوردى در معرفه الصحابه و طبرانى و ابو نعيم و ابن مردويه از ابن ابزى ازپدرش نقل مى كند كه گفت : رسول الله (صلى الله عليه و آله ) خطبه اى خواند و در آنحمد و ثناى خداوندى بجاى آورد، سپس عده اى از مسلمين را نام برده و بر آنها درود خيرفرستاد، آنگاه فرمود: چه ميشود اقوامى را كه همسايگان خود ر ا علم و ادب و احكام دين يادنمى دهند، و آنان را به احكام دين آشنا نمى سازند، امر به معروف و نهى از منكرشاننمى كنند؟ و چه مى شود مردمى را كه از همسايگان خود علم و ادب و احكام دين نمى آموزند،و به اين وسيله خود را آشناى به احكام دين و متفطن به آن نمى سازند؟ سوگند به آنخدائى كه جانم بدست اوست يا اين است كه همسايگان را ياد مى دهند و از آنان ياد مىگيرند، يا خود متفطن مى شوند يا اين است كه من خودقبل از آنكه خداوند در قيامت عقوبتشان كند در دنيا عقوبت خواهم كرد، آنگاه از منبر فرود آمدهو به منزل تشريف برد.
اصحاب آن حضرت با هم به گفتگو پرداخته و از يكديگر مى پرسيدند غرضش از اينكلام چه كسى بود؟! و غالبا جوابى كه در ميان ايشان به گوش مى خورد اين بود جز(اشعريين ) كسى بنظر ما نمى رسد، آنهايند كه خودشان عالم و فقيه اند وهمسايگانشان مردم جفاپيشه و نادانند. اين گفتگو و سؤال و جوابها به گوش اشعريها رسيد جمعى از ايشان براى تحقيق قضيه و اينكه آياروى سخن رسول الله (صلى الله عليه و آله ) با ايشان بوده يا نه ، شرفياب حضوررسول الله (صلى الله عليه و آله ) شده و عرض كردند:
در خطبه اى كه ايراد فرموديد عده اى از مسلمين را به خير و خوبى ياد فرموديد ودنبال آن ما را به زشتى ، مگر چه گنا ه و تخلفى از ما سر زده است ؟ پيامبر فرمود:مطلب همان است پيامبر فرمود: مطلب همان است كه گفتيم ، يا اين است كه همسايگان را علمو دين ياد مى دهيد و آنان را داناى به احكام دين مى سازيد و نيز امر به معروف و نهى ازمنكرشان مى كنيد، يا اينكه در همين دنيا و قبل از رسيدنتان به عقوبت آخرت عقوبتتانخواهم نمود،عرض كردند يا رسول الله پسيكسال به ما مهلت بده ، زيرا تعليم و تعلم آنان دست كم يكسال وقت لازم دارد، آن جناب پذيرفته و يك سال مهلتشان داد، آنگاه ا ين آيه را تلاوتفرمود: (لعن الذين كفروا من بنى اسرائيل على لسان داود و عيسى ابن مريم ذلك بماعصوا و كانوا يعتدون . كانوا لا يتناهون عن منكر فعلوه لبئس ما كانوا يفعلون .
در تفسير عياشى از محمد بن هيثم تميمى از امام ابى عبدالله (عليه السلام ) روايت شدهكه آن جناب در تفسير آيه شريفه :(كانوا لا يتناهون عن منكر فعلوه لبئس ما كانوايفعلون ) فرمود: اين را بايد بدانيد آنان كه اين آيات در مذمتشاننازل شده با اينكه خود اهل معصيت و در آن گناهان قدم نمى گذاشتند در مجالساهل گناه هم شركت نمى كردند، و تنها جرمشان اين بود كه وقتىاهل معصيت را مى ديدند برويشان مى خنديدند، و با ايشان انس مى داشتند.
و نيز در تفسير عياشى است كه مروان از بعضى از اصحاب خود از امام ابى عبدالله(عليه السلام ) روايت مى كند كه گفت : وقتى در حضور امام (عليه السلام ) گفتگو ازنصارا و عداوتشان به ميان آمد حضرت فرمود: ستايشى كه خداى تعالى در آيه : (ذلكبان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لا يستكبرون ) از آنان كرده راجع به مردمى است كهمابين غيبت مسيح و بعثت محمد (صلى ا لله عليه وآله ) مى زيسته اند، و در انتظار بعثت آنجناب روزشمارى مى كرده اند.
مؤ لف : ظاهر آيه همانطورى كه سابقا هم گفتيم اين است كه اصولا ملت نصارا و نوعمردمش داراى اين فضائلند، و شايد امام هم نخواسته اند بفرمايند كه آيه در شان عدهمعينى از نصارا است ، تا كسى نگويد روايت با عموم آيه منافات دارد، بلكه مراد امام(عليه السلام ) اين بوده كه گر چه آيه درباره عموم است ، ليكن عمومى كه آن روز مىزيسته اند، و اين آيه در شانشان نازل شده . مردمى بوده اند كه نبوت خاتم النبيين راقبول داشته و در انتظار بعثتش بودند، بنابراين ، تا وقتى آيه شريفه در مقام مدحايشان است كه رفتار خود را تغيير ندهند، و با اينكهرسول الله (صلى الله عليه و آله ) مبعوث شده دعوتش را پشت گوش نيندازند، چنان كهدر هر جاى قرآن از مسلمين ستايش به عمل آمده آنان نيز تا وقتى مورد ستايش آن آياتند كهفضائل مسلمين صدر اسلام را در خود نگهدارند، و گرنه آيه در مدح شان
رواياتى در ذيل آيه : (ذلك بان منهم قسيسين ...)ونزول آن در شاءن نصاراى حبشه و داستان نجاشى
و در كتاب الدر المنثور است كه عبد بن حميد و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابوالشيخ وابن مردويه از سعيد بن جبير نقل مى كنند كه د ر تفسير آيه :(ذلك بان منهم قسيسين ورهبانا...) گفته است : مراد از اين كشيشان و راهبان تنها فرستادگان نجاشى هستند، كهآنان را از حبشه به سوى رسول الله (صلى الله عليه و آله )گسيل داشت ، تا آن جناب را از اسلام آوردنش آگهى دهند، و آنان هفتاد نفر ازرجال علمى كشورش بودند كه در بين تمام علماى حبشه هم از جهت سن و هم از جهت علميت ازسايرين برترى داشتند، و بنابر نقل ديگر نجاشى از برگزيدگان اصحاب خود سىنفر را به حضور رسول الله (صلى الله عليه و آله )گسيل داشت ، وقتى فرستادگان نجاشى به مدينه آمده حضوررسول الله (صلى الله عليه و آله ) بار يافتند، حضرت براى آنها سوره ياسين راتلاوت كرد، به محضى كه گوشهايشان به صوت دلنشين آن جناب و به كلام دلنشينخدا آشنا شد به گريه درآمده و به حقانيت آن پى بردند، خداى تعالى در حقشان اين آيهرا نازل كرد: (ذلك بان منهم قسيسين و رهب انا...) و همچنين اين آيه : (الذين آتيناهمالكتاب من قبله هم به يومنون ) تا آنجا كه مى فرمايد: (اولئك يوتون اجرهم مرتينبما صبروا) نيز در حق آنان نازل شد.
و نيز در كتاب الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابن عباسنقل مى كند كه گفته است : ايامى كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) در مكه بودهمواره از آسيب مشركين بر جان اصحاب خود مى ترسيد. ناگزير جعفر بن ابى طالب وابن مسعود و عثمان بن مظعون را با عده اى از اصحاب خود به حبشه نزد نجاشى فرستاد،وقتى مشركين خبردار شدند عمرو بن عاص را با جمعى به حبشه فرستادند، مى گويندكه عمرو بن عاص و يارانش پيشدستى كرده وقبل از مسلمين بر نجاشى وارد شدند و گفتند: مردى از ميان ما برخاسته و ادعاى پيغمبرىمى كند و با كلمات خود عقل و انديشه قومش را فاسد معرفى مى كند اينك جمعى را بهكشور تو گسيل داشته تا در اين سرزمين رخنه كرده و سلطنت تو را تباه سازد، و ما از دردولت خواهى آمده ايم تا تو را از خطر آنان آگهى دهيم . نجاشى گفت : باشد تا بيايندو ببينم چه مى گويند.
اين بود تا اصحاب رسول الله (صلى الله عليه و آله ) رسيدند توسط دربانپيغامشان رسيد، كه اگر اذن دهى اولياى تا در آيند، نجاشى گفت بگذار تا در آيند،مرحبا بر اولياى خدا!، وقتى وارد شدند سلام كردند، مشركين از باب طعن روى بهنجاشى كرده و گفتند: پادشاها! نگفتيم كه ما از دوستى و دولت خواهى به خدمت آمده ايم ؟مى بينى چگونه تحيت و درود مخصوص شاه را گذاشته و بجاى آن سلام كردند؟ نجاشىپرسيد چرا درود مخصوص مرا نگفتيد و سلام كرديد؟! گفتند ما تو را به دروداهل بهشت و فرشتگان خدا درود گفتيم ، نجاشى پرسيد پيشواى شما درباره مسيح و مادرشچه مى گويد؟ گفتند مى گويد بنده خدا و رسول اوست ، كلمه ايست از خدا، و روحى استاز او كه خدا او را در رحم مريم انداخته و از او متولدش كرد، و درباره مريم مى گويد:دختر بكر و پاكيره ايست كه ترك ازدواج نموده و به ياد خدادل از هر چيز كنده است .
ابن عباس مى گويد: وقتى نجاشى اين را شنيد چوبى از زمين برداشته و سپس گفت :عيسى و مادرش بقدر اين چوب بيش از آنچه پيشواى شما گفته نيستند، مشركين را اين كلامخوش نيامد، و از شنيدن آن رويها ترش كردند، سپس نجاشى پرسيد آيا از حرفهائى كهبه شما نازل شده چيزى از حفظ داريد؟ گفتند: آرى گفت : بخوانيد، اصحاب شروعكردند به خواندن كلام الله مجيد در حالى كه از همه طرف كشيشان و راهبان و سايربزرگان نصارا حضور داشته و گوش مى دادند، هر يك آيه كه خوانده مى شد حقيقتىتازه براى آنان مكشوف گشته و اشكهايشان فرو مى ريخت . و آيه شريفه (ذلك بانمنهم قسيسين و رهبانا و انهم لا يستكبرون و اذا سمعوا ماانزل الى الرسول ترى اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق ) حكايت مى كند حالتآنروز كشيشان را.
مؤ لف : قمى در تفسير خود روايت مفصلى راجع به اين داستاننقل مى كند كه در آخر آن دارد كه كشيشان به حبشه برگشته و آياتى را كهرسول الله (صلى الله عليه و آله ) براى آنها تلاوت كرده بود براى نجاشى وكشيشان خواندند، و همگى از شنيدن آن به گريه در آمدند، نجاشى پنهان ازاهل حبشه اسلام را قبول نمود و چون از مردم بر جان خود مى ترسيد تصميم گرفت ازحبشه بيرون رفته و خود را به رسول الله (صلى الله عليه و آله ) برساند، اسبابسفر را فراهم نمود و حركت كرد، ليكن در راه وقتى كه از درياى احمر گذشت از دنيارحلت نمود (تا آخر حديث ).
گفتارى در معناى توحيد از نظر قران
هيچ دانشمند متفكر و اهل بحثى كه كارش غور و تعمق درمسائل كلى علمى است در اين ترديد ندارد كه مساءله توحيد از همهمسائل علمى دقيق تر و تصور و درك آن از همه دشوارتر و گره آن از همه پيچيده تر است، چون اين مساءله در افقى قرار دارد كه از افق سايرمسائل علمى و نيز از افق افكار نوع مردم بلندتر است ، و از سنخمسائل و قضاياى متداولى نيست كه نفوس بتواند با آن انس گرفته و دلها به آن راهيابد، و معلوم است كه چنين مساءله اى چه معركه اى در دلها بپا خواهد كرد، وعقول و افكار براى درك آن سر از چه چيرهائى در خواهند آورد، چون اختلاف در نيروىجسمانى بواسطه اختلاف ساختمانهاى بدنى اعصاب فكرى را هم مختلف مى كند، و درنتيجه فهم و تعقل در مزاج هاى مختلف از نظر كندى و تيزى و خوبى و بدى و استقامت وكجى مختلف مى شود.
اينها همه مسلم است ، و كسى را در آن ترديد نيست ، قرآن كريم هم در آيات چندى به آناشاره كرده ، از آن جمله مى فرمايد: (هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انمايتذكر اولوا الالباب ) و نيز مى فرمايد: (فاعرض عن من تولى عن ذكرنا و لم يرد الاالحيوه الدنيا ذلك مبلغهم من العلم ) و نيز مى فرمايد. (فما لهولاء القوم لا يكادونيفقهون حديثا) و نيز در ذيل آيه 75 همين سوره كه از آيات مورد بحث است مى فرمايد:(انظر كيف نبين لهم الايات ثم انظر انى يوفكون ).
و اين اختلاف درك ها و تفكرات در طرز تلقى و تفسير يكتائى خدا از همه روشن تر ديدهمى شود، چه در آنجاست كه اختلاف و نوسان وسيع و عجيبى كه افراد بشر در آنجاستكه اختلاف و درك و تعقل و كيفيت تفسير و بيان مساءله وجود خداى تعالى دارند بخوبىبچشم مى خورد، با اينكه همه شان در اصل وجود خدا متفقند، چون داراى فطرت انسانىاند، و اين مساءله هم از الهامات مرموز و اشارات دقيق فطرت سرچشمه مى گيرد، و لذا مىبينيم كه وجود اين فطرت از يك طرف ، و برنخوردن به دين صحيح از طرف ديگر عدهاى از افراد انسان را بر آن داشته كه براى اسكات و قانع ساختن فطرت خود بت هائىاز چوب و سنگ و حتى از كشك و يا گلى كه بابول گوسفند درست كرده ، آنها را شريك خدا بدانند و بپرستند، همانطورى كه خدا را مىپرستند، و از آنها حاجت بخواهند همانطورى كه از خدا مى خواهند، و در برابر آنها بهخاك بيفتند همانطورى كه در برابر خدا مى افتند، حتى به اين هم اكتفا نكرده كار را بهجائى برسانند كه در همان عالم خيال بت ها را با خدا در انداخته و سرانجام بت ها را برخدا غلبه داده و در نتيجه براى هميشه روى به بتخانه نهاده و خدا را فراموش كنند، و بتها را بر خود و حوايج خود امارت و سرورى داده و خدا رامعزول و از كار خدائى منفصل كنند، در حقيقت منتها درجه اى كه اين عده توانسته اند دربارههستى خداوند فكر كنند اين است كه براى او وجودىقائل شوند نظير وجودى كه براى آلهه خود قائلند، آلهه اى كه خود بدست خود يابدست امثال خود آنرا ساخته و پرداخته اند، و لذا مى بينيم كه خدا را مانند يك يك بت هابه وحدت عدديه اى كه در واحد است و از آن اعداد تركيب مى شود توصيف كرده اند.

next page

fehrest page

back page