منشأ حكومت
مسأله سوم ، منشأ حكومت است . در فرهنگ رايج انسان ، در گذشته و حال ، منشأ حكومت ، زور و اقتدار بوده است . تمام فتوحات و لشكركشيها به همين معناست . همه سلسلههايى كه جايگزين سلسلههاى پيش از خود مىشدند ، در حقيقت از همين راه مىآمدند . اسكندر كه ايران را فتح كرد ، مغول كه به بهانهاى به سراسر اين منطقه يورش آورد ، حسابشان جز اين نبود . منطقها همه اين بود كه چون مىتوانيم ، پس پيشروى مىكنيم ، چون قدرت داريم ، پس مىگيريم و مىكشيم . در طول تاريخ حركاتى كه سازنده تاريخ حكومتهاست ، همه نشاندهنده همين فرهنگ است . از نظر حاكمان و نيز از نظر محكومان ، ملاك حكومت و منشأ حكومت ، زور و اقتدار بوده است . البته آن روزى كه پادشاهى مىخواست بر سر كار بيايد ، يا آنگاه كه بر سر كار مىآمد ، صريحا
[ 18 ]
زور را منشأ و مايه حكومت خود نمىشمرد . حتى چنگيزخان مغول هم به بهانهاى به ايران حمله كرد كه ظاهرا براى ياران و طرفدارانش معقول بود .
امروز ، بازى ابرقدرتها ، به معناى تسليم در برابر فرهنگ زورمدارى است . آنهايى كه كشورها را به جبر و عنف مىگشايند ، آنهايى كه هزاران كيلومتر دور از خاك خود وارد خانههاى مردم مىشوند ، آنهايى كه سرنوشت ملتها را بدون اراده و خواست آنها در دست مىگيرند ، اگر چه نه به زبان اما در عمل ، اثبات و اذعان مىكنند كه منشأ حاكميت ، زور و اقتدار است . البته اگر چه اين فرهنگ غالب است ، در كنار اين رأى ،
نظرهاى ديگرى هم وجود دارد . افلاطون ملاك حكومت را فضل و فضيلت مىداند ،
يعنى قائل به « حكومت افاضل » يا فرزانگان است . اما اين نظر ، فقط نقشى بر روى كاغذ و يا بحثى در كنج مدرسههاست .
در دنياى جديد ، دمكراسى ، يعنى خواست و قبول اكثريت مردم ، ملاك و منشأ حكومت شمرده مىشود . اما كيست كه نداند كه دهها وسيله غير شرافتمندانه به كار گرفته مىشود ، تا خواست مردم به سويى كه زورمداران و قدرتطلبان مىخواهند هدايت شود . بنابراين مىتوان در يك جمله گفت كه در فرهنگ رايج انسانى ، از آغاز تا امروز از امروز تا آن زمانى كه فرهنگ علوى و فرهنگ نهج البلاغه بتواند بر زندگى انسانها حكومت كند ، منشأ حاكميت اقتدار و زور بوده و خواهد بود و لا غير .
امير المؤمنين « عليه السلام » در نهج البلاغه ، منشأ حكومت را اين معانى نمىداند ، و مهمتر اين است كه خود او هم در عمل آن را ثابت مىكند . از نظر على « عليه السلام » منشأ اصلى حكومت ، يك سلسله ارزشهاى معنوى است . آن كسى مىتواند بر مردم حكومت كند و ولايت امر مردم را به عهده بگيرد كه از خصوصياتى برخوردار باشد .
نگاه كنيد به نامههاى على « عليه السلام » به معاويه و طلحه و زبير و به عاملان خود و به مردم كوفه و به مردم مصر . او حكومت و ولايت بر مردم را ناشى از يك ارزش معنوى مىداند . اما اين ارزش معنوى هم به تنهايى كافى نيست تا اينكه انسان فعلا و عملا حاكم و والى باشد ، بلكه مردم هم در اينجا سهمى دارند كه مظهر آن « بيعت » است .
امير المؤمنين « عليه السلام » در هر دو زمينه ، تصريحاتى دارد ، كه هم در نامههايى كه به رقباى حكومتى خود نوشته است و قبلا به آنها اشاره كرديم ، و هم در بياناتى كه درباره
[ 19 ]
اهل بيت وارد شده است ، آن ارزشهاى معنوى كه ملاك حكومت هستند بيان شدهاند .
اما اين ارزشها به تنهايى ، چنانكه گفتيم ، مايه تحقق حكومت نيست ، بلكه بيعت مردم هم شرط است :
« انّه بايعنى القوم الّذين بايعوا ابا بكر و عمر و عثمان على ما بايعوهم عليه ، فلم يكن للشّاهد ان يختار و لا للغائب ان يردّ ، و انّما الشّورى للمهاجرين و الانصار ، فان اجتمعوا على رجل و سمّوه اماما كان ذلك للّه رضى » 9 .
( مىفرمايد : اگر مهاجر و انصار جمع بشوند و كسى را پيشواى خود بدانند و به امامت او گردن بنهند ، خدا بر اين راضى است ) . بيعت ، منجّز كننده حق خلافت است .
آن ارزشها وقتى مىتواند فعلا و عملا كسى را به مقام ولايت امر برساند كه مردم هم او را بپذيرند و قبول كنند .