بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب عمه شهربانو, ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - عمه شهر بانو
     02 - عمه شهر بانو
     03 - عمه شهر بانو
     04 - عمه شهر بانو
     fehrest - عمه شهر بانو
 

 

 
 

بخش دوم

وقتى كسى در مى زد يكى از خواهرها يا برادرهايم مى رفتند و در را باز مى كردند. عمه گوشهايش را تيز و چشمهايش را قدرى كوچك مى كرد تا بفهمد پشت در كيست.

من مى دانستم كه الآن مى پرسد كى بود؟ و او مى پرسيد:

ـ كيه؟ عمه برو ببين كيه. مى گفتم:

ـ شيشه هارو بخار گرفته. نمى بينم. نمى دونم كيه.

مى گفت: عمه. شماها جوونين. فقط كه نبايد با چشماتون كار كنيد، گوشارو هم به كار بندازيد.

خلاصه مرا از جا بلند مى كرد تا ببينم چه كسى آمده و وقتى مى گفتم همسايه سر كوچه است، مى گفت:

ـ يكى نيست به من بگه پدر خدا بيامرز آخه تو كى رو دارى كه هى مى پرسى كيه؟



صفحه 30


اگر دستُم رسد بر چرخ گردون *** از او پرسم كه اين چين است و اون چون

اِى اِى! برو عمه. خدا را دارم بَسَمه. آدم اگه خدا رو داشته باشه همه چيز داره.

و بعد، مثل اين كه از خواندن شعر اولى پيشمان شده باشه، فوراً شعر ديگرى مى خواند تا جبران اين نيمچه كفرش باشه. مى گفت:

با خدا باش و پادشاهى كن *** بى خدا باش و هرچه خواهى كن

گاهى كه مى گفتم: «عمه اين شعرها مالِ كيه؟» مى گفت:

ـ من چه مى دونم. مال هركى هست كه حرفِ دل منه. درسهايم را كه مى خواندم و مشقهايم را كه مى نوشتم تازه پاهايم زير كرسى عمه گرم گرم شده بودند و دلم نمى آمد بلند شوم. سر جايم مى نشستم و براى عمه از شعرهاى كتاب فارسى مى خواندم. گاهى هم يك آهنگ من درآوردى، روى شعر مى گذاشتم و بلند بلند آواز مى خواندم. عمه هم اگر حوصله داشت و مريض نبود از ته دل مى خنديد و مى گفت:

ـ الهى پيرشى عمه كه مى ياى و منو از تنهايى درمى آرى! الهى سفيد بخت بشى! امّا عمه دختر بايد سنگين و رنگين باشه اين ادا و اطوارها زشته. حالا اينجا طورى نيست، ولى عادت نكنى ها؟!

امّا واى به وقتى كه حوصله نداشت و دلش از چيزى گرفته بود. آن وقت با صراحت تمام مى گفت:

ـ وخى! الهى خير ببينى. برو توى اتاقتون. آخه مگه اينجا كامسراس كه شعر مى خونى؟

عمه با هيچ كس رودربايستى نداشت و حَرفش را مى زد. خيلى رُك


صفحه 31


و شايد قدرى هم تند بود و من كه احساس مى كردم تمامى استعدادهاى تازه شكوفا شده ام خشكيده، مى گفتم:

ـ چه بى سليقه!

ولى حالا مى فهمم كه اشتباه من اين بود كه هر وقت خودم شاد و راضى بودم انتظار داشتم ديگران هم شاد باشند و با من همراهى كنند. هيچ وقت خودم را با ديگران همراه نمى كردم. بچگى بود ديگر.

* * *

شب تولّد يكى از امامها كه مى رسيد عمه چارقد سفيد و تميزى را از بقچه لباس نوهايش درمى آورد و روى سرش مى انداخت. پيراهن نو مى پوشيد و يك گل محمدى از باغچه مى چيد و با سنجاق به چارقدش مى زد. درِ اتاقش را باز مى كرد و هر كسى رد مى شد صدا مى زد و مى گفت:

ـ عمه مى رى يه جعبه گز برام بخرى؟

هر وقت گز و شيرينى مى خريديم مادرم توى يك بشقاب مى چيد و به من مى گفت: «ببر به عمه بده.» و هر وقت عمه شيرينى مى خواست مى گفتم:

ـ آخه مامانم كه برات شيرينى داده. مگه چند تا عروس و پسر و داماد و دختر دارى كه بيان ديدنت؟ و عمه مى گفت:

ـ تو هنوز خيلى مونده تا بفهمى. اون شيرينى كه من با پول خودم بخرم و براى تولد و شادى اماما بِدَم به نام من نوشته مى شه و اون كه مادرت برام مى فرسته ـ خوب دستش درد نكنه ـ اما خودش ثواب مى بره نه من.



صفحه 32


خلاصه برايش شيرينى يا گز مى خريديم. شبهايى كه به قول خودِ عمه شب عيد بود به هر بهانه اى كه مى شد شعر مى خواند; شعرهاى قديمى و دست مى زد، البته به گفته خودش «چاپول» مى زد. موهاى حنازده سرخش را با شانه چوبى دو طرفه اش شانه مى زد، فرق سرش را بازمى كرد و با آن شيشه عطر مشهدى كه توى جانمازش داشت همه لباسهايش را عطر مى زد و مى گفت:

ـ يا ضامن آهو! حتماً امشب تو دلِ شما هم قند آب مى شه. آخه تولّد جدّتونه. هِى اگر ما شما را نداشتيم هيچى نداشتيم! هر كس به كسى نازد من هم به على نازم.

گاهى كه از كنارش رد مى شدم از پشت، دستم را مى گرفت و روى زمين مى نشاند و يك ماچ آب دار روى لبهايم مى كرد. من هم طورى كه او متوجه نشود صورتم را طرف باغچه مى گرفتم و ترىِ آب دهانش را از روى صورتم پاك مى كردم. بعد مى گفت:

ـ اين هم عيدى تو. مى گفتم:

ـ همين! عمه پولدارها به بچه ها عيدى هاى بهتر مى دن. مى گفت:

ـ اى پدر صلواتى! حالا ديگه عمه اَخِه؟ براى اين كه مال نداره بايد عمه هاى ديگه رو تو سرش بزنى؟

و بعد گوشه چارقدش را كه يك گره بزرگ خورده بود دست مى گرفت، گره اش را باز مى كرد و يك پنج ريالى به من مى داد. تا مى آمدم با خوشحالى بگيرم دستش راعقب مى كشيد و مى گفت:

ـ اوّل يه گل محمدى مى چينى و برام مى يارى. بعد هم بخند تا اين رو بدم. مى رفتم گل محمدى مى چيدم و مى دانستم كه تا آن را به


صفحه 33


دست عمه بدهم صلوات مى فرستد.

من هم براى دل عمّه يك صلوات بلند مى فرستادم، دستهايم را در گردنش مى انداختم و او را مى بوسيدم. آن وقت پنج ريالى را مى گرفتم يك راست مى رفتم درِ مغازه مشهدى رحيم.

مشهدى رحيم يادش به خير، مى دانست چه مى خواهم. تا مرا مى ديد، بدون هيچ حرفى، اول لبخند مى زد و فورى كاغذى برمى داشت، به شكل قيف درمى آورد. و يك عالمه تخمه مى ريخت توى آن، سر كاغذ را با مهارت كامل مى بست و به من مى داد. تا مى آمدم بگويم كه چيز ديگرى مى خواستم، حرفم را ناتمام مى گذاشت و مى گفت:

ـ كدوم بقاله كه مشتريهاشو نشناسه؟!

راست مى گفت. مرا خوب شناخته بود.

اما وقتى شب شهادت يكى از ائمه مى رسيد، به خصوص دو ماه محرم و صفر، عمه چهره اش كاملا عوض مى شد. مى رفت توى صندوقخانه اش، يك بقچه قهوه اى تيره داشت، آن را بيرون مى آورد و گره محكمش را باز مى كرد و از بين پيراهنهاى مشكى تا شده و «پاكِش هاى»(1) دَبيت و چارقدها از هر كدام يكى را انتخاب مى كرد و مى پوشيد.

يك قيطان بود كه عمه به آن «گيس باف» مى گفت. قيطان را به موهايش مى گذاشت و موهاى سرخ و گاهى سفيدش را مى بافت. عمه،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 پاكش: شلوارهاى دبيت كه زنان در قديم مى پوشيدند.


صفحه 34


حتى آن قيطان را هم عوض مى كرد; يعنى گيس بافِ آبى يا سفيد را كنار مى گذاشت، با همان شانه چوبى سرش را شانه مى كرد و «گيس باف» مشكى را كنار موهايش قرار مى داد و مى بافت. آخرهاى ماه صفر كه مى شد تمام موهايش سفيد بود، چون حنا نمى بست و نه اين كه هر دو ماه محرم و صفر را مشكى مى پوشيد، لباسهاى مشكى اش همه رنگ و رو رفته بودند. ذكر «يا حسين» از لبهايش نمى افتاد. راستى، شبهاى قدر هم كه نزديك مى شد همين كارها را مى كرد و اگر ما حواسمان نبود و مى خنديديم مى گفت:

ـ عمّه شب قتلِ مولا على، در و ديوار هم عزادارن. شنيديد كه آقايون بالاى منبرها مى گن كه حتى مرغابيا هم براى آقا عزادارى مى كردن و نمى گذاشتن آقا به مسجد برن.

اينها را كه مى گفت چشمهايش پر اشك مى شد، آهى مى كشيد و مى گفت:

ـ قربون على(عليه السلام)
برم. مظلوم بود، خيلى مظلوم. اى روزگار، تو چه چيزها كه نديدى! واى واى واى!

گاهى خودش براى مصيبتهاى امامها شعر مى خواند و گريه مى كرد. زمزمه اش را هيچ وقت نمى فهميدم، امّا آهنگِ صدايش غمگين بود و بوى نوحه و مصيبت مى داد. فقط آخر همه حرفهايش مى گفت:

ـ خدا لعنت كند هرچى آدم ظالمه.

دهه محرّم، ظهرها روى جُل مى نشست و منتظر بود تا اذان بگويند و نماز بخواند. مى دانستم كه عاشق امام حسين(عليه السلام)
است. راديو


صفحه 35


قبل از اذان، زيارت عاشورا مى گذاشت. هر كس كه مى خواند صداى سوزناكى داشت. تا زيارت شروع مى شد راديو را مى آوردم به ايوان خانه، تا صدايش بهتر به عمه برسد و بعد هم صدايش را خيلى زياد مى كردم. عمه تا اولين جمله را مى شنيد پشتش را به همه ما مى كرد و رو به قبله مى نشست. از پشت سر، لرزيدن شانه هايش معلوم بود. گاهى هم با دستش روى زانو مى زد. با اينكه سواد نداشت امّا زيارت عاشورا، را حفظ بود. پس از آن، هر روز نزديك ظهر، قبل از روشن كردن راديو، رو به قبله مى نشست و منتظر زيارت بود و مدام يادآورى مى كرد. بعد از زيارت هر روز دو ركعت نماز زيارت عاشورا مى خواند. وقتى من با شيطنت سرك مى كشيدم تا گريه هايش را بهتر ببينم، او پرسشهاى كودكانه را از چشمهايم مى خواند و مى گفت:

ـ برو عمه! برو سر درس و مشقت! هنوز نمى دونى محبّت چيه و با آدم چيكار مى كنه. اگه آدم عاشق اين خونواده بشه تا صداى «يا حسين» مى شنُفه قلبش مى لرزه.

برو! بذار تو حال خودم باشم. رفته بودم كربلا منو برگردوندى. خدا خيرت بده كه بى موقع چهچهه زدى پدر صلواتى!

* * *

يكى از همان روزها سر كلاس تاريخ، درسى درباره كشف حجاب داشتيم. خانم معلّم پس از نطقى مفصّل درباره اين واقعه تاريخى! در لابه لاى حرفهايش اشاره كرد كه مى توانيم از سالخوردگان خانواده چيزهايى درباره اين موضوع بپرسيم. فكر مى كنم اشاره به موقع معلّم، سر نخ خوبى براى همه ما بود. به هر حال من كه سرم براى سؤال پيچ


صفحه 36


كردن عمه شهربانو درد مى كرد منتظر بودم كه زنگ بخورد و به سراغ صندوقچه قديمى حرفهاى عمه بروم. آيا او چيزى از آن روزها در يادش مانده بود؟

*

عصرانه ام را با دستپاچگى خورده بودم كه صداى مادرم درآمد:

ـ امروز مى خوام ببرمت خونه خاله. برو لباسهاتو بپوش. يه ساعتى مى ريم و برمى گرديم.

ـ نه مامان من امروز خيلى كار دارم.

ـ مثلا چيكار داريد خانوم؟

خنديدم و گفتم:

ـ من يك جلسه با عمه شهربانو دارم. بحث امروزِ ما «كشف حجاب» است و گزارشى از يك پير زن تهيه مى كنيم كه در آن زمان بوده است.

مادرم خنديد و گفت:

ـ چه لفظ قلم! باشه هر جور مى دونى. فقط اين پيرزن حوصله نداره. نكنه اذيتش كنى ها؟

كتابها و دفترم را برداشتم و رفتم توى اتاق عمه.

ـ سلام بر عمه خانوم، گلِ گُلا، مهمون مى خوايد؟

ـ شما صاحب خونه ايد، بيا تو عمه. راست و پوست كنده بگو چيكار دارى. نكنه طعم اون بيست كه براى امشا گرفتى لاى دندونت رفته و امروز هم اومدى براى همون؟

ـ نه عمه! شد يه دفعه فكر منو نخونى؟ تازه امشا هم نه و انشاء. آخه


صفحه 37


اين سختى داره؟!

ـ من نمى خونم. روزگار يه چراغ به دستم داده، همه جاهارو و همه فكرهارو برام مثل روز روشن مى كنه.

ـ عمه! مى خوام ببينم اون سال كه كشف حجاب شد... اصلا شما مى دونيد كشف حجاب يعنى چه؟

ـ ها بله كه مى دونم. خدا لعنتشون كنه. عمه وخى برو در خونه، رو ببند تا بى ترس و لرز برات حرف بزنم.

مجبور بودم كه حرفش را گوش كنم. در را كه بستم عمه به حرف آمد:

ـ اون وقتى كه اين لعنتى ها چادرهارو از سرِ زنها مى كشيدن، به قول خودشون «كشف حجاب» مى كردند من يه بيست سالى داشتم. خوب جوون بودم و تعريف از خودم نباشه قشنگ هم بودم.

يادمه با عمه عُذرا، خدابيامرز، كه چند سالى از من بزرگتر بود رفته بوديم ديدن زائو. يكى از فاميلامون زاييده بود مى رفتيم چشم روشنى، از هيچ چيز و هيچ جا هم خبر نداشتيم. چادر و جاقچور كرده بوديم و روبنده هم زده بوديم. روبنده هامون سفيد بود، امّا چادرها سياه. يه دفعه چشمت روزِ بد نبينه، چند تا آجان اومدن و دور و برِ مارو گرفتن.

ـ آجان يعنى چه؟

ـ همين، همينا، گماشته هاى دولت. همينا كه كوچه ها رو مى پّان، نمى دونم مثل سر كار هرندى.

ـ خوب، خوب سربازهارو مى گيد ديگه؟!

ـ بله. خلاصه، دلم مى خواست زمين دهن باز كنه من برم توش.


صفحه 38


آخه عمو مصطفى، خدا بيامرز. اينقدر مؤمن و با خدا بود كه مردم «آشيخ مصطفى» صداش مى كردن. من هم زن شيخ بودم ديگه.

از اولِ عمرمون هم ياد گرفته بوديم كه گوشه چشممون رو نامحرم نبينه.

خدا ازشون نگذره. الهى اگر مردن آتيش از قبرشون بباره. چادرهاى ما دوتا رو برداشتن و پاره پاره كردن. يه چيزى مثل خنجر سرِ تفنگهاشون بود انگار. واى! وقتى چارقدامون رو برداشتن جيغ مى زديم و دمِ هر خونه اى مى رسيديم در مى زديم تا به اونجا پناه ببريم. مردم كه سر و صداى مارو مى شنيدن تا مى ديدن در خونه اونها مى رسيم در رو مى بستن و از پشت، چفتش رو هم مى انداختن. اگه به من بگى بدترين روز زندگى ام كى بود مى گم اون روز. اگه از قبل مى دونستيم اين خبرهاس قلم پاهامون مى شكست از خونه بيرون نمى اومديم.

خلاصه، درِ هيچ خونه اى به روى ما باز نشد. همين طور كه جيغ مى زديم و گريه مى كرديم ديديم يه پيرمردى درِ حسينيه حاج ملاباشى، اولِ كوچه ستّارخان، ايستاده. تا مارو ديد درِ حسينيه رو باز كرد و مارو راه داد. بعد هم يه قفل بزرگ به درِ آهنى حسينيه زد. بعد صداىِ پاى اسبهاى آجانها رو شنيديم كه از محلّ دور مى شدند.

همينطور كه عمه تعريف مى كرد چشماش پر اشك شد و صورتش هم از خشم سرخ سرخ ديگر آن آرامش هميشگى در چهره او نبود همه وجودش را تنفر و انزجار گرفته بود. آهى كشيد و ادامه داد:

ـ پيرمرده مثل مادرى كه بچه اش مرده زار زار گريه مى كرد. تا اون


صفحه 39


روز نديده بودم يه مرد زار بزنه. سرش رو از زمين برنداشت مبادا مارو ببينه. فقط با صداى بلند گفت: «چرا معطّليد؟ بريد پرده هاى حسينيه رو بكنيد بندازيد روى سر و كله تان، هر چى كه مى تونيد باهاش خودتون رو بپوشونيد برداريد.»

رفتيم توى حسينيه گشتيم بلكه يه چيزى پيدا كنيم. هر كدوم يه تيكه چيز پيدا كرديم و خودمون رو پوشانديم و از پيرمرد تشكر كرديم. گريه امون نمى داد. از ترس هى برمى گشتيم عقب سرمون رو نگاه مى كرديم مبادا آجانها دوباره بيان.

هرجورى كه بود به خونه رسيديم. بعد از اين كه قانونِ بى حجابى رو اعلام كردن ديگه ما پامون رو از خونه بيرون نمى گذاشتيم.

اى عمه! چيزهاى بزرگى با اين دو تا چشم كوچيكم ديدم كه نگو و نپرس! خدا مى دونه چقدر به زنهاى مردم بى حرمتى كردند و چقدر مردهاى با غيرت با ديدن اين بى حرمتيها خونشون به جوش اومد و جونشون از دست رفت.

عمه شهربانو چند لحظه اى ساكت شد و بعد صورتش را نزديك گوش من آورد و با صداى آهسته گفت:

ـ الآن هم هرچى هست از گور اون رضاخان بى دين بلند مى شه. خدا مى دونه چقدر بى غيرت بود. اصلا مرد نبود كه.

بعد انگار ترس برش داشته باشد گفت:

ـ عمه! تو بچه اى. يه وقت اين حرفارو به كسى نزنى ها. آدم به دو تا چشمش هم نمى تونه اعتماد كنه. اصلا شتر ديدى نديدى. انگار نه انگار كه تو امروز اين حرفها رو شنيدى. آدم از جون و عمرش هم كه


صفحه 40


نترسه، از آبرو و حيثيت كه مى ترسه. اينها هيچى ندارند، به هيچ كس هم رحم نمى كنن. پس عمه، قربونت برم به كسى چيزى نگو. خوب؟

آرام گفتم:

ـ چشم. حالا به كسى نمى گم، ولى نوشته هام رو نگه مى دارم براى يه روزى كه مى شه حرف زد.

آن روز برايم خيلى عجيب بود. عمه شهربانو هم مى ترسيد و هم دلش مى خواست اين حرفها را براى كسى بزند. به بهانه خوابيدن رفتم زير كرسى و همه چيزهايى كه عمه گفته بود، بدون كم و زياد، وسطِ دفتر تاريخم نوشتم.

* * *


بخش سوم

هميشه نزديك اذان كه مى شد، عمه آرام آرام از جا برمى خاست و در حالى كه دوباره دستش به دكمه هاى مچى پيراهنش بود و نمى توانست آنها را باز كند رو به من مى كرد و مى گفت:

ـ الهى خير ببينى عمّه! اين مچى هاى منو باز كن هر چه به مامانت مى گم... .

يك پيراهن چيت با زمينه سفيد و گلهاى كمرنگ آبى كه جلوى آن چهار پنج تا دكمه مى خورد مى پوشيد. دامنش دورچين بود و هميشه يقه ساده اى داشت. مادرم پيراهنهاى عمه را مى دوخت.

عمه از وقتى كه مادرم قيچى را دست مى گرفت بالاى سر او مى نشست و مى گفت:

ـ عمه اين يكى رو آستين مچى ندوز. بذار گشاد باشه تا براى هر


صفحه 44


وضو به اين دختره لوُوه(1) نزنم كه دگمه رو باز كنه. آخه من كه ديگه از قِرو فِرم گذشته. اين اَدا و اصول مال جوونهاس. نمى خوام مقبول(2)باشه.

و مامان مى گفت:

ـ نه اگه مچى ندم هم زشت مى شه و هم دمِ آستينت هميشه كثيفه، هى مى ماله توى آبگوشت و اينها. خوب ما هم آبرو داريم. اگر تو پيرهن ناجور و كثيف بپوشى مردم پشت سرِ ما حرف مى زنند.

و باز مثل هميشه مادرم يك پيراهن قشنگ مچى دار برايش مى دوخت كه آستينهايش به مچى هاى باريك چين خورده بود.

بيچاره عمه به خاطر حرفِ مردم كه آيا بزنند يا نه، بايد براى هر وضو گرفتن به اين و آن التماس مى كرد. البته شايد هم مادرم راست مى گفت و من سر در نمى آوردم.

خلاصه، عمه در بين راه اتاق و حوض خانه صلوات مى فرستاد، گل محمدى را بو مى كرد و شعر مى خواند:

به پيرى رسيدم در اين كهنه دير *** جوونى كجايى كه يادت به خير

صفحه هاىِ آخر دفتر علوم من پر بود از شعرهاى عمه شهربانو. وقتى مى ديد كه دفتر مى آورم و شعرهايى را كه مى خواند مى نويسم خوشحال مى شد; انگار آن شعرها را خودش گفته باشد. وضو مى گرفت و مى آمد رو به قبله مى نشست و سجاده مشهدى اش را پهن مى كرد. اول، مُهر و تسبيح كربلا را برمى داشت و بو مى كرد و به چشمهايش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 لووه زدن: التماس كردن.

2 مقبول: قشنگ و زيبا.


صفحه 45


مى گذاشت و مى بوسيد و با صميميت و سادگى خاصى مى گفت:

ـ السلام عليك يا اباعبدا... قربونت برم يا حسين.

هميشه مى گفت:

ـ عمه جون تو هنوز بچه اى. نمى دونى اينا كى اند، اينقده بزرگ اند كه هر طورى باهاشون حرف بزنى جواب مى دند; اون هم چه جوابى.

بعد از اين كه چادر نماز را بسر مى كرد تا قبل از اذان براى هر كس كه مرده بود نماز مى خواند و بلند مى گفت:

ـ اول دو ركعت براى ننه خدا بيامرزم الله اكبر. بسم ا... .

حالا دو ركعت نماز براى بابام قربةً الى الله. الله اكبر. بسم ا... .

بعد مى پرسيد:

ـ عمه اذون گفتند؟ مى گفتم:

ـ نه! يه چند دقيقه ديگه صبر كن. چرا عجله دارى؟ مى گفت:

ـ نماز اول وقت مثل گل تازه واشده مى مونه. هم عطر دارد هم بو و هم فرشته هاى تو آسمون به اون نظر دارن. حالا كه اذون نگفتن دو ركعت هم براى عمو مصطفى خدا بيامرز بخونم. هرچند مى دونم نماز قضاء نداشته.
دو ركعت نماز قضاء براى مصطفى مى خوانم قربةً الى ا... . اللّهُ اكبر. بسم ا... .

بعد نماز مغرب و عشاء را مى خواند و همان طورى كه سجاده اش را جمع مى كرد مى گفت:

ـ عمه وخى نماز بخون! نمى دونى چقدر خدا نماز خوندن جوونها رو دوست داره. باريك الله! وخى تا امشب خوابهاى خوب خوب ببينى ها!

و من بلند مى شدم و نمازم را مى خواندم و باغچه را آب مى دادم و


صفحه 46


شعرهاى عمه شهربانو را تكرار مى كردم هر شب كه نماز را اول وقت مى خواندم انتظار داشتم همان شب خوابهاى خوب ببينم!

يادم هست يك شب خواب ديدم كنارِ دريايى آبى و آرام نشسته ام و به نور ماه نگاه مى كنم. آب دريا آرام آرام جلو آمد تا اين كه مرا با خود به وسط دريا برد.

يك لحظه اطرافم را نگاه كردم. ديدم فقط آب مى بينم و آسمان. خيلى ترسيدم. دستهايم را بالا بردم و چند بار تكرار كردم: خدايا كمك!

از دور يك گل محمدى زيبا و تازه شكفته را ديدم. وقتى جلوتر آمد فقط يك دست كه آستين پيراهنش همان آستينهاى عمه شهربانو بود با گل به من نزديك شد. تمام بدنم زير آب بود و تنها چشمهايم بالاى آب. نفسم بند آمده بود.

دستى كه گل محمدى را گرفته بود شانه مرا گرفت و از آب بالا كشيد و به ساحل رساند.

فرداى آن شب رفتم پيش عمه. گفتم:

ـ من ديشب نماز اول وقت خوندم به جاى اين كه خواب خوب ببينم تا صبح فرياد مى زدم و توى دريا داشتم غرق مى شدم. پس اون خوابهاى خوب كجاس؟

عمه شهربانو گفت:

ـ نه عمه جون، جوش نيار! آب توى عالمِ خواب، يعنى زندگى و حيات. يه معناى ديگه اون هم نوره. اين خواب تو خوب بوده، تو تعبير بلد نيستى.

تازه آخرهاى خوابم را هم برايش نگفته بودم كه اگر مى گفتم حتماً


صفحه 47


مى خنديد و مى گفت: ببين نماز چقدر كمك مى كنه به آدم.

بگذريم. از آن روز احساس مى كردم نماز با من حرف مى زند، كمكم مى كند و دستم را مى گيرد. و تصميم گرفته بودم با نماز عهد ببندم كه هميشه سر قرارمان به موقع و اول وقت حاضر باشم.

* * *

خورشيد هنوز خواب بود. من امتحان داشتم و شب را در اتاق عمه شهربانو خوابيده بودم. گفته بودم كه قبل از اذان صبح مرا بيدار كند. و او بيدارم كرده بود. درس مى خواندم و مسأله هاى رياضى را حل مى كردم. هوا كمى روشن شده بود كه صداى داد و بيداد توى كوچه پيچيد. دويدم طرف در. اوستا شكر الله، مثل آدمِ زنبور گزيده، از اين طرف كوچه به آن طرف مى دويد و با صداى بلند فرياد مى كشيد كه:

ـ همه زندگى ام رو بردن. حرومزاده ها دار و ندارم رو بردن. اى داد! اى هوار!

اوستا شكرالله همسايه بغلى ما بود; همسايه دست راستمان. هميشه مرتب و تميز به كوچه مى آمد و چون در كارخانه كار مى كرد خودش را از بقيه مردم بالاتر مى دانست.

با ترس و وحشت به خانه برگشتم و همه را خبر كردم. زودتر از همه پدرم بيرون دويد، مادر و خواهرم كه سرِ نماز بودند و هنوز چشمهايشان پر از خواب بود و حال بلندشدن نداشتند تا اين خبر را شنيدند فورى با چادر نماز بيرون پريدند، همه به خانه اوستا شكرالله رفتيم. كم كم چند تاى ديگر از همسايه ها هم كه سر و صدا را شنيده بودند براى اعلام همكارى وارد خانه اوستا شدند. بيچاره صغرى خانم غش كرده بود كنار


صفحه 48


پستوىِ اتاق. مادرم هر چه گشت چيزى پيدا نكرد و مجبور شد با گوشه چادرش صورت رنگ پريده او را باد بزند. خديجه خانم هم با دستهايش لبهاى پايين او را پائين تر مى كشيد و مى گفت:

ـ خدا مرگم بده. دندونهاش كليد شده.

و من دور و برم را نگاه كردم تا شايد كليدى پيدا كنم. خواهرم هم به صورت ليلا دختر صغرى خانم آب مى پاشيد و در حالى كه چشمهايش پر از اشك بود مى گفت:

ـ دارم مى ميرم. يكى بگه چى شده. تو رو خدا ليلا كسى طورى شده؟ تو بگو!

واى كه تمام مسأله هاى رياضى از مغزم پريده بود. نمى شد اين اتفاق فرداى امتحان من بيفتد؟

با خودم فكر مى كردم و ناراحت امتحان بودم. عمه شهربانو را ديدم كه دنبالِ صدا را گرفته و آمده خانه اوستا. رفتم جلو. دستش را گرفتم و از ميان آجُرها و سيمانهايى كه وسط حياط بود ردش كردم. به محض اين كه به اتاق رسيد گفت:

ـ اول از همه يه نمكدون بياريد تا اينا يه كم نمك بخورن قهره نكنن.

هيچ كس حواسش به حرفهاى پير زن نبود. اوستا شكر الله كه انگار نوارش گير كرده بود پس از چند لحظه سكوت مى گفت:

ـ بدبخت شدم بچاره شدم جواب مردم رو چى بدم.

دوباره ساكت مى شد و باز پس از چند لحظه همين را مى گفت. پدرم گفت:



صفحه 49


ـ خوب، آخه مرد حسابى! بگو چى شده شايد ما يه كارى بتونيم بكنيم.

صغرى خانم فقط ضجّه مى زد. من رفتم و از بين وسايل به هم ريخته خانه يك نمكدان پيدا كردم و آوردم. عمه به همه اهالى خانه از كوچك و بزرگ كمى نمك داد; يعنى ريخت كف دستشان و گفت كه بخورند. بالاخره، جان ما بالا نيامده بود كه صغرى خانم لب به سخن وا كرد.

ـ الهى دستم مى شكست و دَرو باز نمى كردم. الهى زبونم لال مى شد و بهش نمى گفتم كه بياد توى خونه مون. واى... واى... ديدى چطور شد؟

دلم مى خواست داد مى زدم و صغرى خانم و اهلِ خانه را زير راديكال، همان قسمت رياضى كه نمى توانستم ياد بگيرم و از اين كه در امتحان بيايد مى ترسيدم، لهِ له مى كردم. پس از چند دقيقه سكوت بابا گفت:

بالاخره مى گيد چى شده تا يه كارى بكنيم، يا ما بريم دنبال زندگى مون اگه نامحرميم!

بيچاره اوس شكر الله كه رنگ به صورت نداشت شروع كرد به حرف زدن.

ـ تمامش تقصير اينه اين...

بعد در حالى كه اشاره به همسرش، صغرى خانم، مى كرد با عصبانيت گفت:

ـ اگه آدم دو كلوم فقط دو كلوم سوات داشته باشه كه اين بلاها


صفحه 50


سرش نمى ياد. اين زن با بى سواتى اش منو نابود مى كنه. اگه نديديد؟ اگه نديديد؟

بى اختيار از حرف اوس شكر الله خنده ام گرفت. طورى حرف مى زد كه انگار خودش خداى سواد است.

معلوم بود كه اوستا ناى حرف زدن ندارد. كارد مى زدى خونش در نمى آمد. فرياد كشيد:

ـ از خودِ خانوم بپرسيد، ببينيد چه دسته گلى به آب داده.

صغرى خانم كه جرأت نگاه كردن به شوهرش را نداشت، در حالى كه صدايش مى لرزيد گفت:

ـ پريروز عصر توى خونه نشسته بودم، خبر مرگم داشتم ملافه پتوها رو مى دوختم. ديدم يكى دم در صدا مى كنه هى مى گه:

«حاجيه خانوم! حاجيه خانوم! مى خواى فالُت بگيرُم، دعاى مهر و محبت بِدُم، دلاتون رو شب عيدى به هم پيوند بدُم، غم و غصه رو از خونه تون دور كنم. حاجيه خانم! به خدا كارى مى كُنم دعام كنى. بگيرُم؟ بگيرُم؟»

من خير نديده از همه جا بى خبر ديدم ليلا شب عيدى از خونه شوهر قهر كرده و پسره هم سراغش نمى ياد گفتم بچه ام داره غصه مى خوره، شب عيد همه دور هم اند اون وخ اين بى مادر بايد از شوهرش دور باشه. رفتم پول آوردم و گفتم يه فال بگيره برام و براى اين كه مردم حرف درنيارند اول آوردمش توى دالون خونه. فال گرفت و گفت:

«يكى داره تو زندگىِ شما موش مى دوونه. مى دونى كه آبجى يعنى چه. يعنى داره زندگى شومارو به هم مى ريزه، بچه هاتو در به در كِرده و


صفحه 51


توى دلِ تو كه مادرى و طاقت ندارى آشوب انداخته.»

گفتم: خدا به دور! خدا لعنتش كنه! كيه؟ بگو تا روزگارش رو سياه كنم. آخه من كى به كسى بدى كردم كه...

گفت: «ناراحت نباش آبجى. پس من اينجا چيكاره ام. خودم درستش مى كنم. چاره كار دعاىِ مهر و محبّته. دلارو به هم پيوند مى زنه. ديگه هيچكى نمى تونه نگاه چپ بكنه.»

مدرسه ام خيلى دير شده بود و با اين كه دلم مى خواست تا آخر ماجرا را بشنوم، ولى هم از ترس پدر و مادر و هم براى اين كه امتحان رياضى داشتم مجبور شدم به خانه بروم، كيفم را بردارم و راهى مدرسه شوم. مى دانستم كه بعداً مى توانم همه داستان را از زبان عمه بشنوم.

سر امتحان نمى توانستم خودم را از فكر ماجراى صبح خلاص كنم. اما با هر جان كندنى بود هرچه بلد بودم نوشتم.

زنگ كه خورد ديگر حال خودم را نمى فهميدم. در حالى كه بيشتر راه را مى دويدم خودم را به خانه رساندم. در خانه، عمه لب حوض نشسته بود و داشت دستهايش را مى شست.

بى مقدمه گفتم:

ـ خوب بعدش چى شد؟

عمه گفت:

ـ عليك سلام. بعدِ چى چى شد؟

ـ سلام. بعد ازاين كه فالگيره فالِ صغرى خانوم رو گرفت و دشمناش رو بهش معرفى كرد.

ـ فعلا برو لباسهاتو در بيار و پاهات رو بشور. بعد برو غذا بخور. وقت


صفحه 52


بسياره، بعداً برات مى گم.

ـ آخه دل تو دلم نيست. حالا بگيد تورو خدا. صبح تا حالا از بس فكر كردم خسته شدم.

ـ چشم مى گم. شما برو پاهات رو بشور كه بعله... راه نفس رو مى بنده با آن بوى خوبش!!!

رفتم لباسهايم را عوض كردم و پاهايم را شستم و يكى دو لقمه ناهار خوردم كه ديگر جاى هيچ دستورى نباشد با عجله دويدم توى اتاق عمه.

هر طور بود عمه را راضى كردم كه باقى ماجرا را برايم تعريف كند.

ـ جونم برات بگه كه فالگيره به صغرى خانم گفته براى اين كه دعاى مهر و محبّت بخونم و مهر دخترت به دلِ شوهرش بيفته بايد منو توى يه اتاق تميز و پاك كه دولاب يا گنجه داشته باشه ببرى. صغرى خانم بيچاره هم كه از سادگى مثل درخت سنجد مى مونه مردك حقه باز رو توى اتاق مهمونخونه برده و كليد درِ گنجه رو هم به اون داده. بعد مرده گفته كه: «هيچ كس توى اتاق نباشه اِلاّ من و اون كسى كه براش بايد دعا بنويسم. خوب اونها هم همه رو بيرون كردند. بعد گفته بود كه: «هر چى طلا توى خونه داريد بياريد. تا وقتى كه طلا توى خونه باشد اجنّه جواب منو نمى دن. حتى گوشواره هاى دختر كوچولوها و سكّه هاى طلا و خلاصه هرچى از جنس طلاس بياريد تا توى اين گنجه مخفى كنيم، بلكه جنّ ها پيداشون بشه.»

صغرى خانوم هم همه طلاها، طلاهاى عروسهاش، دخترش، خودش و بچه هاى كوچيك رو داده به دست اين فالگيره.