ص (78)
فصل هفتم :
تلاش براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله) در عقبه
روايت كرده اندآورده اند : هنگامى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به همراه كاروان از تبوك بهمدينه باز مى گشت در بين راه گروهى از اصحابش عليه او حيله انگيختند و براىسقوط او از عقبه توطئه كردند و براى همين تصميم گرفتند تا همراه او اين مسير را طىكنند . اين جريان به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) خبر داده شد . آنحضرتبه اصحابش فرمود : هر يك از شما بخواهد مى تواند از درون درّه برود زيراراه آن براى شما وسيع تر است .پيامبر (صلى اللهعليه وآله) راهگردنه را در پيش گرفت و مردم راه درّه را . آن چند نفر هم كه مى خواستندعليه پيامبر(صلىالله عليه وآله)توطئه كنند چهره هاى خود را پوشانده و از راه گردنه رفتند. رسولخدا (صلىالله عليه وآله)به حذيفه بن يمان و عمّار ياسر فرمود تا همراه او باشند . به عمّار فرمود تازمام شترش را بگيرد و حذيفه نيز آنرا براند . در همان حال كه مى رفتندصداى هجوم آن گروه را از پشت سر شنيدند كه ايشان را محاصره كرده بودند . رسولخدا (صلىالله عليه وآله)خشمگينشد و به حذيفه دستور داد تا آنها را شناسايى كند . حذيفه برگشت و در دستشعصاى سر كجى بود كه با آن به سر و صورت شترهاى منافقين حملهور گرديد . وىمنافقين را كه صورت خود را پوشانده بودند ديد و آنها ترسيدند و گمان كردند كهحيله شان برملا شده است لذا با شتاب گريختند و خود را در ميان مردمانداختند .حذيفه بازگشت و به رسولخدا (صلىالله عليه وآله)ملحق شد . پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : حذيفه شتر را بران و تونيز اى عمّار بشتاب . پس با سرعت از گردنه گذشتند و منتظر رسيدن مردمشدند .رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)فرمود : اى حذيفه آيا كسى از آنها را شناختى ؟حذيفه گفت : شتر فلانى وفلانى را شناختم و تاريكى شب زياد بود و آنها روى خود را پوشانده بودند .پيامبر (صلى اللهعليه وآله)فرمود : آيا دانستى كه ماجراى آنها چيست و چه مى خواهند ؟گفت : نه اى رسولخدا (صلىالله عليه وآله) .رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)فرمود : آنها تصميم داشتند تا با من حركت كنند و هر وقت به گردنه وارد شدممرا از آن به پايين بيندازند .حذيفه گفت :آيا وقتىمردم رسيدند آنها را مجازات نمى فرمايى ؟پيامبر (صلى اللهعليه وآله)فرمود : خوش ندارم كه مردم هر جا نشستند بگويند : محمّد اصحاب خود راكشت . آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنان را يك يك نام برد .(137)در كتاب ابان بن عثمان بنعفان آمده كه أعمش گفت : آنها دوازده نفر بودند كه هفت نفر ايشان از قريشبودند .ابوالبخترى نقل كرده كه حذيفهگفت : اگر حديثى براى شما بگويم سه سوّم شما مرا تكذيب خواهد كرد .سپس مى افزايد :جوانى باهوش آنجا بود و مطلب را دريافت و به حذيفه گفت : اگر سه سوّم تراتكذيب كنند پس چه كسى ترا تصديق خواهد كرد ؟حذيفه گفت : اصحابمحمّد (صلىالله عليه وآله)از وى درباره خير سؤال مى كردند و من درباره شرّ .راوى گفت : به حذيفهگفتند : چه چيز تو را به اينكار وا مى داشت ؟حذيفه گفت : هر كس شرّرا بشناسد ( و از آن اجتناب كند ) در خير مى افتد .(138)امام حسن بن على (عليهالسلام)فرمود : روزى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را در گردنه نگهداشتند تاشتر او را رم دهند دوازده نفر بودند كه يكى از آنها ابوسفيان بود .(139)ابن عبدالبرّ اندلسى در كتابشالأستيعاب نوشته است : ابوسفيان از زمانى كه ( به اجبار ) اسلامآورد پيوسته پناهگاه منافقين بود .(140)همچنين آمده است : هنگامبازگشت پيامبر (صلى الله عليه وآله) ، دوازده نفر منافق كه هشت نفرآنها از قريش و باقى از مردم مدينه بودند براى ترور پيامبر در بين راه ، توطئهكردند . آنها مى خواستند قبل از رسيدن به مدينه و هنگام عبور از گردنه بين مدينه وشام ، شتر آنحضرت را رم داده و او را به درّه اى كه آنجا بود بيفكنند .زمانى كه لشگر اسلام بهابتداى آن ناحيه ( عقبه ) رسيد پيامبر (صلى الله عليه وآله) فرمود : هر كس از شمابخواهد مى تواند از درون درّه برود كه راه وسيعترى دارد و لذا مردم همه ازراه درّه رفتند .امّا رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) خوداز راه گردنه حركت فرمود در حاليكه حذيفه بن يمان شتر او را مى راند و عمّارياسر نيز زمام آنرا در دست داشت همانطور كه طى طريق مى كردند رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) بهپشت سر خود نگاه كرد و در نور ماه مردانى را ديد كه صورت خود را پوشانده بودند واز پشت سر بسوى او مى آمدند تا شتر او را رم دهند . آنهامى كوشيدند تا پوشيده و پنهان با هم سخن بگويند . رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)خشمگين شد و بر سر آنها فرياد كشيد و به حذيفه فرمود :به چهره شترهايشان ضربهبزن .فرياد رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)آنانرا به شدّت ترساند و دانستند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) از حيله و توطئه آنها با خبرشده است . لذا به سرعت گريخته و گردنه را ترك كردند و خود را در ميان مردمانداختند .حذيفه گويد : من آنها رااز روى شترهايشان شناختم و به پيامبر (صلى الله عليه وآله) معرفى كردم و عرضهداشتم : اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آيا دنبالشان نمى فرستى تا آنها رابكُشى ؟پيامبر (صلى اللهعليه وآله) بالحنى سرشار از دلسوزى و عطوفت فرمود :خدا به من امر فرموده تا ازآنان روى گردانم و خوش ندارم كه مردم بگويند : محمّد گروهى از قوم و يارانشرا به سوى دين دعوت كرد و هنگاميكه پذيرفتند و همراه او با دشمنان جنگيدند و پيروزشدند آنگاه آنها را كُشت . امّا اى حذيفه آنان را واگذار كه خدا در كمينايشان است .(141)وقتى هم رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) آنهارا جمع كرد و از آنچه گفته بودند و تصميم داشتند آنها را باخبر ساخت به خدا سوگندخوردند كه چنين نگفته اند .در نتيجه خداوند متعال اينآيه را نازل فرمود :) يَحْلِفونَبِاللهِ ما قالُوا وَلَقَدْ قالُوا كَلِمَة الْكُفْرِ وكَفَروا بَعْدَإِسْلامِهِمْ وَهَمُّوا بِما لَمْ يَنالُوا . . . به خدا قسم مى خورند كهبر زبان نياورده اند . در حاليكه چنين نيست و قطعاً كلمه كفر راگفته اند و پس از اظهار اسلام كافر شده اند و به چيزى كه بر آن دستنيافتند همّت گماشته بودند ( .(142)مسلم در كتاب صحيح خود ازوليد بن جميع از أبى الطّفيل روايت كرده است :ميان مردى ـ از آنان كهدر عقبه بودندـ با حذيفه ، سخنانى كه بين مردم جريان داشت رد و بدل شدو آن مرد به حذيفه گفت : تو را به خدا قسم بگو افراد عقبه چند نفربوده اند ؟ راوى مى گويد مردم به حذيفه گفتند : حالا كه سؤالكرده جوابش را بده .آن مرد گفت : ما هميشهمى گفتيم كه آنها چهارده نفر بودند .حذيفه گفت : چون تو جزوآنها بوده اى پس آنها پانزده نفر بوده اند .(143)و قسم به خدا كه دوازده نفر از آنها دشمن خدا و رسولش در دنيا و آخرت ( كهگواهان بر مى خيزند ) مى باشند .(144)مسلم در كتاب خود نام آن مردرا مخفى كرده است . او ابو موسى اشعرى است و اين مطلب را ابن كثير در تفسيرشبيان كرده است .(145)رواياتى درباره تلاش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در عقبه
غزوه تبوك در سال نهم هجرىاتّفاق افتاد و واقدى آن را در كتاب مغازى خود چنين آورده است :(146)( اخبارشام هر روز به طور فراوان به مسلمانان مى رسيد زيرا افراد زيادى از ناحيهانباط فرا مى رسيدند . سپس گروهى آمدند و گفتند كه روميان جمعيت زيادىرا در شام جمع كرده اند و هرقل هزينه يكسال نيروهاى خود را پرداخته است وقبايل ( لخم ) و ( جذام ) و ( غسّان ) و( عامله ) همراه ايشان هستند و طلايه لشگر روم تا ناحيه( بلقاء ) پيشروى كرده و آنجا اردو زده اند و شخص هرقل در شهر( حِمص ) اقامت كرده است .امّا در واقع چنين نبود واينها فقط شايعاتى بود كه به گوش مسلمانان مى رسيد .مسلمانان از هيچ دشمنى بهاندازه روميان نمى ترسيدند و اين به خاطر آن چيزهايى بود كه از نظر تعداد وتجهيزات و چهارپايان از آنها مى ديدند ( زيرا روميان به صورت تاجر نزداعراب مى آمدند ) . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) هيچ غزوه اى را انجامنمى داد مگر آنكه آنرا مى پوشاند تا اخبار و خواست پيامبر (صلى اللهعليه وآله) پخشنشود . غزوه تبوك پيش آمد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آنرا در گرماى شديد انجامداد .جلاس بن سويد گفت : بخداقسم بدتر از چهارپايان باشيم اگر محمّد راست بگويد و من دوست دارم كه هر يك ازمردان ما صد ضربه شلاق بخورد ولى ما از آنچه شما مى گوييد درباره اشقرآن نازل مى شود ، رها شويم .رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) بهعمّار ياسر فرمود : قوم را درياب كه به تحقيق آتش گرفته اند . ازآنها بپرس كه چه گفته اند و اگر انكار كردند بگو : بلى شما چنين و چنانگفتيد .عمّار بسوى ايشان رفت و باآنها سخن گفت و آنان نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) آمده و عذرخواهى كردند وخداوند اين آيه را نازل فرمود : ) وَلَئِنْسأَلتَهُم لَيقُولُنَّ إِنَّما كُنّا نَخُوضُ وَنَلعَبُ ( و اگر از آنان بپرسى ـ كه چرا استهزاء مى كنيد ـپاسخ مى دهند كه ما به مزاح و مطايبه سخن رانديم . . . تا آخرآيه يعنى ) بِأَ نَّهمكانُوا مُجْرِمين ( زيرا آنانمردمى گناهكارند .(147)زمانى هم كه مردم در آنبيابان گرم و در قلب تابستان به آب نياز پيدا كردند و رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) دعافرمود و باران باريد ; اوس بن قيظى منافق گفت : ابرى گُذرا بود .(148)غزوه تبوك پس از پيروزى برمشركين و سيطره مسلمانان بر جزيره العرب بود و منافقان دريافتند كه پادشاهىمسلمانان بزرگ و سرزمين هايشان وسيع گرديده است لذا كوشيدند تا پيامبر (صلى اللهعليه وآله) رابه قتل رسانند و بر خلافت او دست يابند .آيات بسيارى درباره غزوه تبوكو منافقين و كارهاى ايشان نازل شده است . از جمله :) وَقالوالا تَنْفِروا فِى الْحَرِّ قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرّاً لَوْ كانُوايَفْقَهونَ فَلْيَضْحَكُوا قَليلاً وَلْيَبْكُوا كثيراً جَزاءً بِما كانُوايَكْسِبُونَ (به آنها مى گفتند در اينهواى سوزان از وطن خود بيرون نرويد بگو ـ اى پيامبر (صلى اللهعليه وآله) ـآتش جهنم بسيار سوزان تر است اگر مى فهميديد . اكنون بايد كمبخندند و بسيار گريه كنند كه به مجازات سخت اعمال خود خواهند رسيد .(149)و ) وَالّذينَاتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَكُفْراً وَتَفْريقاً بَيْنَ المُؤمِنينَ (و آن كسانى كه مسجدى را براىزيان رساندن به اسلام برپا كرده اند و مقصودشان كفر و عناد و تفرقه بينمسلمين است .(150)بيهقى از عروه نقلمى كند : رسول خدا همراه كاروان از تبوك به مدينه بازگشت . درقسمتى از راه بعضى از صحابه عليه پيامبر (صلى الله عليه وآله) حيله و توطئه كردند تا او رااز گردنه اى كه در راه بود به پايين بيندازند . موقعى كه به گردنهرسيدند رسول خدا (صلى الله عليه وآله)در ميان مردم بود و مردم مى خواستندهمراه او از گردنه عبور كنند در اين هنگام پيامبر از توطئه خبر داده شد لذافرمود : هر كدام از شما بخواهد مى تواند از درون درّه برود و خودش راهگردنه را در پيش گرفت . بجز آنهايى كه مى خواستد توطئه كنند بقيّه راهدرّه را در پيش گرفتند . منافقان در حاليكه قصد فاجعه اى بزرگ راداشتند . آماده شده و صورت خود را پوشاندند . رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) بهحذيفه بن يمان و عمّار ياسر فرمود تا او را همراهى كنند و دستور داد تا عمّار زمامشتر را بگيرد و حذيفه از پشت سر آنرا براند . همانطور كه مى رفتند صداىگروهى را شنيدند كه از پشت سر حملهور شده بودند . رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)خشمگين شد و به حذيفه دستور داد تا آنانرا بتاراند . حذيفه كه متوجّه خشمپيامبر (صلىالله عليه وآله)شده بود به عقب برگشت و با عصاى سر كجى كه همراه داشت به صورت شترهاى منافقانحملهور شد و منافقان را ديد كه صورت خود را پوشانده اند و لذا نتوانست آنانراشناسايى كند امّا خداوند در دلهايشان ترس انداخت و گمان كردند كه توطئه شان لورفته است به همين سبب با عجله گريخته و خود را در ميان جمعيّت انداختند .حذيفه نيز بازگشت تا به خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) رسيد .پيامبر (صلى اللهعليه وآله)هنگاميكه او را ديد فرمود : اى حذيفه شتر را بران و اى عمّار بشتاب . پسسرعت گرفته به بالاى عقبه رسيدند و از آن خارج شدند و در انتظار رسيدن مردمايستادند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله) به حذيفه فرمود : آيا آن جماعت ياحتّى يكى از آنان را توانستى بشناسى ؟ ! حذيفه گفت : شتر فلانى وفلانى را شناختم ـ امّا خودشان را خير ـ چون شب ، تاريك بود و آنانصورت خود را پوشانده بودند . رسول خدا (صلى الله عليه وآله)فرمود : آيا دانستيدكارشان چه و خواسته شان چه بود ؟ گفتند : نه بخدا قسم اى رسولخدا (صلىالله عليه وآله) .فرمود : آنان توطئه كرده بودند كه همراه من بيايند و سپس در تاريكى مرا ازگردنه بيندازند . گفتند : آيا دستور نمى فرمايى كه ـ چون مردماز راه رسيدند ـ گردن ايشان را بزنند ؟ فرمود : دوست ندارم كه هروقت مردم با هم به گفتگو نشستند بگويند : محمّد ، دست به كُشتن اصحابشگشود . سپس پيامبر (صلى الله عليه وآله)نام منافقان را براى آندو نفر بيان كرد وفرمود : نام ايشان را پنهان داريد .(151) اين هنگامبود كه حذيفه و عمّار نام منافقين را دانستند .بعضى از راويان وناشران ، ما را به قرار دادن دو كلمه فلانى و فلانى به جاى ابوبكر و عمر عادتداده اند .امّا ابن ابى الحديد معتزلىهنگاميكه از فراريان جنگ احد سخن مى گويد به جاى فلانى و فلانى ، نامعمر و عثمان را مى آورد .(152)محمد بن عبدالله حافظ ازابوالعباس محمد بن يعقوب از احمد بن عبدالجبّار از يونس از ابن اسحاق روايت كردهكه گفت :وقتى رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) به( ثنيّة ) رسيد ، مُنادى آنحضرت ندا كرد : از راه درّه برويدكه براى عبور شما وسيع تر است . امّا خود پيامبر (صلى اللهعليه وآله) ازراه ( ثنيّة ) حركت فرمود . . .سپس بقيّه داستان توطئهمنافقين را همانطور كه در حديث عروه ذكر كرديم مى آورد تا آنجا كهمى گويد : پيامبر (صلى الله عليه وآله) از حذيفه پرسيد : آيا از آن گروهكسى را شناختى ؟ حذيفه گفت : نه ، امّا شترهايشان را شناختم .رسول خدا (صلىالله عليه وآله)به او فرمود : خداوند نام آنان و نام پدرانشان را به من خبر داده است و منبزودى و در اوّل صبح ان شاءالله ترا از نام ايشان باخبر خواهم كرد .حالا برو و هنگام صبح مردم را فراهم آور . وقتى صبح شد فرمود : عبداللهرا صدا بزن ـ گمان مى كنم مُراد ، پسر سعد ابن ابى سعد باشد(153) ـو در اصل عبدالله بن اُبىّ و سعد بن ابى سَرْح را نام برده امّا ابن اسحاق پيش ازاين آورده است كه عبدالله بن اُبىّ از شركت در غزوه تبوك سرپيچى كرد و مننمى دانم كه اين مطلب چگونه است .(154)ابوعلى از حسين بن محمّدرودبارى از ابوالعبّاس از عبدالله بن عبدالرحمن بن حماد عسگرى در بغداد از احمد بنوليد فحام از شاذان از شعبه از قتاده از أبى نضرة از قيس بن عُباد روايت كرده كهگفت : به عمّار گفتم ديديد كه در مورد قضيّه على چه موضعى اتّخاذكرديد ، آيا اين نظر خود شما بود يا آنكه امرى بود كه رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)آنرابه شما سپرده بود ؟ عمّار گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) جز آنچه براى همه مردم بيانفرموده چيزى به ما خبر نداده است ولى حذيفه از رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)برايم نقل كرد كه آنحضرت فرمود :( دوازده نفر منافق در بين اصحابم وجود دارد كه هشت نفر آنهاوارد بهشت نمى شوند مگر وقتيكه شتر از سوراخ سوزن عبور كند ـ يعنى مُحالاست وارد بهشت شوند ـ ) .(155)اين روايت را مُسلم در كتابصحيحش از ابوبكر بن أبى شيبه از أسود بن عامر ( شاذان ) آوردهاست .(156)حافظ محمد بن عبدالله ازابوالفضل بن ابراهيم از احمد بن سلمة از محمّد بن بشار از محمد بن جعفر از شعبه ازقتاده از أبى نضرة از قيس بن عباد روايت كرده كه گفت : به عمّار ياسرگفتيم : آيا اين جنگ ، نظر و رأى خود شماست ـ كه اگر چنين است ممكنبه خطا رود يا درست از آب درآيد ـ يا آنكه رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) فقطبه شما چيزى گفته كه به مردم از آن خبر نداده است ؟ سپس شعبهمى افزايد : حذيفه برايم حديث كرد كه رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)فرمود :( دوازده نفر منافق در امّت من مى باشند كه داخل بهشتنمى شوند و بوى آنرا در نمى يابند مگر آنكه شتر از سوراخ سوزنبگذرد . هشت نفر از ايشان را برآمدگى ميخ مانندى از آتش كفايت مى كند كهميان شانه هايشان ظاهر مى شود تا از سينه هايشان خارجشود ) .اين حديث را مسلم در صحيح خوداز محمّد بن بشار روايت كرده است .(157)و ما از حذيفه روايت كرديم كهآنان چهارده نفر يا پانزده نفرند و گواهى مى دهم كه دوازده نفر آنان محارب باخدا و رسول او در دنيا و آخرتند ـ روزى كه گواهان بر مى خيزند ـ وسه نفر را معذور داشته كه مى گويند : ما نداى منادى را نشنيديم ونمى دانستيم كه قوم چه قصدى دارند .(158)روايت حذيفه در كتاب (المحلّى)
حذيفة بن يمان عَبْسى( همان كسى كه خليفه عُمر او را صاحب سِرّ يعنى رازدار پيامبر (صلى اللهعليه وآله)خوانده است ) .(159) قضيّه تلاش بعضى از صحابهبراى قتل رسول خدا (صلى الله عليه وآله)در غزوه تبوك يعنى انداختن پيامبر ازگردنه بين راه ـ را بيان كرده است .ابن حَزم اندلسى ( م 456هـ . ق ) اين جريان را در كتابش ( المُحلّى ) آورده ومى گويد :( امّاحديث حذيفه از اعتبار ساقط است زيرا آنرا از طريق وليد بن جميع نقل كرده و او( هالك )(160)است اگرچه جعل حديث از او نديده ايم . او اخبار زيادى را روايت كرده كهدر آنها آمده است كه ابوبكر و عمر و عثمان و طلحه و سعد بن أبى وقّاص قصدداشته اند كه پيامبر (صلى الله عليه وآله) را از گردنه تبوك پايين انداخته و بهقتل برسانند و اين اخبار اگر صحّت داشته باشد هيچ شكّى باقى نمى ماند كهـ همانطور كه قبلاً گفتيم ـ منافق بودن آنها صحيح است و آنها به توبهپناه جستند و عدم يقين حذيفه و ديگران از حقيقت امر آنها سبب شد تا از نماز خواندنبر جنازه ايشان اجتناب ورزند .(161)وليد بن جميع همان وليد بنعبدالله بن جميع است .در كتاب ( ميزانالأعتدال )(162)ذهبى آمده است : وليد بن جُميع را ابن معين و عجلى ثقه دانسته اند واحمد و ابو زرعة گفته اند ( ليس به بأس )(163) يعنى باكىبر او نيست و ابوحاتم گفته است : ( صالح الحديث )(164)يعنى داراى حديث شايسته است .و در كتاب ( الجرح والتعديل )(165)رازى آمده است : اسحاق بن منصور از يحيى بن معين روايت كرده كه گفت :وليد بن جميع ، ثقه است .ابن حجر عسقلانى در كتاب( الأصابة ) او را از جمله راويان حديث بر شمرده است .(166)ابن كثير او را در كتاب( البداية والنّهاية ) از جمله راويان ثقه آورده است .(167)مُسلم او را در كتاب صحيح خوداز جمله راويان حديث بر شمرده است .(168)از آنجا كه حاكم بر حديثحذيفه از وليد بن عبدالله بن جُميع آگاه بوده گفته است : اگر مُسلم آنرا دركتاب صحيحش نمى آورد بهتر بود .(169)اين مطلب نشان مى دهد كهوليد بن جميع در نظر حاكم ثقه است امّا حاكم به سبب حديث مزبور از او رويگرداناست .در واقع حاكم از اومى خواهد كه بعضى از احاديث را ذكر كرده و بعضى ديگر را پنهان دارد !بنابراين بنابر نظرمُسلم ، ذهبى ، ابن معين ، عجلى ، أبى زرعه ، أبىحاتم ، رازى و ابن حجر سند حديث صحيح است و همگى اين افراد ، حذيفه بنيمان و وليد بن جُميع را ثقه مى دانند .از طرفى ديگر خود ابن حزماندلسى هم با قاطعيّت ، حكم به عدم نماز خواندن حذيفه بر ابوبكر و عمر وعثمان مى كند ; آنجا كه مى گويد :( حذيفه و ديگران از حقيقت امر آنها اطّلاع و يقين پيدانكردند و لذا از نماز خواندن بر جنازه ايشان اجتناب ورزيدند ) .(170)همانطور كه قبلاً هم گفتيمحذيفه صاحب سِرّ رسول خدا (صلى الله عليه وآله) بود و هر گاه شخصى مى مُرد عمردنبال حذيفه مى فرستاد و اگر حذيفه بر او نماز مى خواند عمر هم نمازمى خواند و اگر حذيفه بر او نماز نمى خواند عمر هم نماز نمى خواند(171)زيرا قرآن از نماز خواندن بر منافقين نهى فرموده است :) وَلاتُصَلِّ عَلى اَحَد مِنْهُم مات ابداً وَلا تَقُم عَلى قَبْره ((172])گفته شده كه آن كسى كه درزمان عمر و حذيفه مرد ، ابوبكر بود و ابن حزم به نماز نخواندن حذيفه بر جنازهاو يقين پيدا كرده است .ابن عساكر صاحب تاريخ دمشق همآورده است كه حذيفه بر فلان(173)يعنى ابوبكر نماز نخواند و اين كار حذيفه با شيخين يعنى ابوبكر و عمر ، معروفاست .عمر خودش به دنبال حذيفهفرستاد تا بر ابوبكر نماز بخواند و هنگامى كه ديد حذيفه بر او نماز نمى خواندجا خورد و حيرت زده چشمهايش بيرون زد و از حذيفه پرسيد : آيا من هم از آنگروه هستم ؟ يعنى از منافقين ؟(174)پيامبر (صلى اللهعليه وآله) (175)و على (عليهالسلام) و عمر(176) به اينكه حذيفه نامهاىمنافقين را مى داند تصريح كرده اند . على (عليهالسلام) فرمودهاست : او ( حذيفه ) مردى است كه مشكلات و تفصيلات( امور ) و نامهاى منافقين را مى داند و اگر از او سؤال كنيد او راآگاه از آنها مى يابيد .(177)حذيفه ، نام منافقين رابه كسى نمى گفت ولى بر آنها نماز نمى خواند و مقصود از منافقين در اينجامجموعه مهاجمين به پيامبر (صلى الله عليه وآله) در گردنه تبوك است .حذيفه مى گويد : درمسجد نشسته بودم كه عمر بن خطاب بر من گذشت و به من گفت اى حذيفه فلانى(178)مرده پس ( در مراسم تدفين او ) حاضر شو .پس عمر راه افتاد و رفت ونزديك بود كه از مسجد خارج شود كه روى خود را به طرف من برگرداند و وقتى ديد كههنوز نشسته ام ، فهميد و به نزد من بازگشت و گفت :ـ اى حذيفه تو را به خداقسم مى دهم آيا من هم جزو آن گروه هستم ؟در جواب گفتم : نه بخداو من پس از تو هرگز كسى را تبرئه نخواهم كرد .سپس ديدند كه چشمهاى عمر بهاشك نشست .(179)يعنى عمر فهميد كه حذيفه مايلنيست كه بر جنازه ابوبكر نماز بخواند .و ابن عساكر روايت كردهاست : عبدالرحمن بن عوف نزد امّ سلمه همسر پيامبر (صلى اللهعليه وآله)آمد . امّ سلمه فرمود : شنيدم از رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) كهمى فرمود : بعضى از اصحاب من هستند كه بعد از مرگ من ، مرا هرگزنخواهند ديد .عبدالرحمن بن عوف هراسان ازنزد او خارج شده و نزد عمر رفت و به او گفت : بشنو مادرت چهمى گويد .عمر برخاست و نزد اُم سلمهآمد و از او سؤال كرد سپس گفت : تو را به خدا قسم آيا من هم از جمله آنانهستم ؟امّ سلمه فرمود : نه ومن هرگز كسى را پس از تو تبرئه نخواهم كرد .(180)ابن عوف و عمر از كسانى بودندكه در گردنه تبوك حضور داشتند .(181)واضح است كه عمر سخت از اينمسأله در وحشت بوده به طورى كه از حذيفه و امّ سلمه هر دو سؤال كرده است !و امّ سلمه و حذيفه هر دو ازاين سؤال عمر كه براى آن دو خطر جانى داشته و در فشار و محذور شديد قرارگرفته اند و اين فشار از پاسخى كه هر دو داده اند ـ هرگز پس از توكسى را تبرئه نخواهيم كرد ـ به خوبى معلوم مى شود .نافع بن جبير بن مطعممى گويد : رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نامهاى منافقينى كه در آن شبتبوك به وى حملهور شدند را به هيچ كس جز حذيفه نفرمود و آنها دوازده نفربودند .(182)تحقيق نشان مى دهد كه برحديث ابن عساكر مطلبى افزوده اند كه در اصل حديث وجود نداشته و آن اينكه( در ميان آنها ـ يعنى منافقين ـ هيچ قريشى وجود نداشت بلكه همه ازانصار يا از هم پيمانان انصار بودند ! ) اين كار را كردند تا شبههرا از قريش دور كرده و بر گردن انصار بيندازند . همانطور كه در بسيارى ازحوادث ـ از جمله سقيفه ـ چنين كرده اند . آنجا هم به دروغ سعدبن عباده را متّهم كردند كه براى غصب خلافت تلاش كرده است و جاى ديگر عباس بنعبدالمطلب را متهم كردند كه شربت مسموم به پيامبر خورانده است . اين در حالىاست كه خودشان در هنگام تلاش براى غصب خلافت بر پيامبر سمّ كشنده نوشاندند .(183)حذيفه مى گفت : اگربر كنار نهرى باشم و دست دراز كنم تا مشتى آب برگيرم و بنوشم و در همانحال با شمااز آنچه اطّلاع دارم سخن بگويم قبل از آنكه دستم به دهانم برسد مرا خواهندكشت .(184)يعنى اگر حذيفه نام منافقانـ زنده يا مرده ـ را افشاء مى كرد او را به سرعتمى كشتند . به همين دليل است كه در زمان حكومت ابوبكر و عمر نام آنان رانمى گفت اما بر جنازه منافقان ، نماز نمى خواند و اينگونه آنان راافشاء مى كرد امّا در زمان حكومت عثمان و على (عليه السلام) نام منافقان را علناًمى گفت و به احتمال قوى همانطور كه پيش بينى كرده بود او را كشتند !از حذيفه نقل شده كهمى گفت : از ما فرا بگيريد كه ما براى شما ثقه و محل اطمينان هستيم و پساز ما از كسانى فرا بگيريد كه آنها از ما فرا گرفته اند و آنها نيز براى شماثقه هستند امّا از آنان كه پس از ايشان مى آيند نگيريد .گفتند : چرا ؟حذيفه گفت : چون آنانسخن شيرين را مى گيرند و تلخ آن را وا مى گذارند در حالى كه شيرين آن جزبا تلخ آن اصلاح نمى پذيرد .(185)و حذيفه گفت : رسولخدا (صلىالله عليه وآله)برايم از حوادثى كه تا روز قيامت اتفاق خواهد افتاد برايم سخن گفت امّا من از اوسؤال نكردم كه چه چيزى اهل مدينه را از آن خارج خواهد كرد .(186)آيا ابو موسى اشعرى از منافقين است ؟
گفتار و كردار ابو موسى اشعرىپسنديده نبود و بزرگان صحابه او را به نفاق متّهم كرده اند . از جملهآنها حذيفه است كه ابوموسى اشعرى را در زمره منافقين گردنه تبوك نام بردهاست .در روايت آمده است كه ازعمّار ياسر درباره ابوموسى سؤال شد . عمّار گفت : درباره او از حذيفهسخن بزرگى شنيدم ; شنيدم كه مى گويد : صاحب بالاپوش كلاه دارسياه . . سپس طورى چهره درهم كشيد كه دانستم ابو موسى در شب گردنه تبوكدر بين منافقين بوده است .در مسند حذيفه بن يمان ازابوالطّفيل روايت شده كه گفت :بين حذيفه و مردى از گروهگردنه تبوك ، كدورتى چون آنچه بين مردم اتفاق مى افتد پيش آمد ،حذيفه به او گفت : تو را به خدا قسم بگو افراد گردنه تبوك چند نفربودند ؟ابو موسى اشعرى گفت : بهما گفته اند چهارده نفر بوده اند .حذيفه گفت : در اين صورتچون تو هم از زمره آنانى ، ايشان پانزده نفر بوده اند . شهادتمى دهم كه دوازده نفر از ايشان دشمن خدا و رسول در دنيا و آخرت ( روزىكه گواهان بر مى خيزند ) مى باشند .(187)مسلم و ابن كثير اين روايت راذكر كرده اند .(188)در تمام كتابهاى سيره رسولخدا (صلىالله عليه وآله)نيز آمده است كه گروه منافقين گردنه تبوك ، دشمن خدا و رسول او هستند .(189)ابن عدى در كتاب( الكامل ) و ابن عساكر در كتاب ( تاريخ ) بنابر آنچه درمنتخب (كنز العمّال ) آمده به اسناد خود از أبى نجاد حكيم روايتكرده اند كه گفت : با عمّار نشسته بودم كه ابو موسى اشعرى آمد وگفت : من و تو را چه مى شود ( يعنى چرا بين ما كدورتاست ؟ ) آيا من برادر دينى تو نيستم ؟عمّار گفت :نمى دانم ولى شنيدم از رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كه در شب گردنه تبوك تو رالعن مى كرد .ابو موسى گفت : او براىمن استغفار مى كرد .عمّار گفت : من شاهد لعنكردن او بودم ولى شاهد استغفار نبودم .(190)در روايت ديگرى ، حذيفهبن يمان از ابو موسى اشعرى در زمره منافقين نام مى برد . دانشمنداندلسى ، ابن عبدالبرّ در كتابش الأستيعاب مى گويد : بدرستى كهدرباره ابوموسى سخنى روايت شده كه خوش ندارم آنرا ذكر كنم و خداوند او رامى آمرزد .(191)و در روايت ديگرى ، جريربن عبدالحميد ضبى از أعمش از شقيق أبى وائل از حذيفه بن يمان روايت كرده است كهگفت :( بخدا قسم در تمام اصحاب رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) كسىبه اندازه من منافقين را نمى شناسد و من شهادت مى دهم كه ابوموسى اشعرىمنافق است .)(192)اين مطلب به گوش عبدالله بنعمر رسيد امّا او به ابى برده پسر ابوموسى اشعرى گفت : پدر تو بهتر از منبود .(193)حذيفه و مالك اشتر دربارهابوموسى اشعرى گفتند : او از منافقين است .(194) يعنى ازمهاجمين به پيامبر (صلى الله عليه وآله) در شب گردنه تبوك !و از شقيق روايت شده كهگفت : با حذيفه نشسته بوديم كه عبدالله بن عباس و ابوموسى اشعرى وارد مسجدشدند . حذيفه گفت : يكى از ايندو منافق است . سپس گفت :شبيه ترين مردم به رسول خدا (صلى الله عليه وآله)از حيث قربانى و تواضع و هيئتو شمايل عبدالله بن عباس است .(195)و عقيل بن ابى طالب كهداناترين فرد به أنساب عرب بود درباره ابوموسى اشعرى گفته است : او فرزندىاست دزديده شده .(196)و معاويه نيز از ابوموسى با عنوان حرامزاده طائفه اشعرى ها ياد كردهاست .(197)ابوموسى اشعرى در سال چهل ودو هجرى قمرى درگذشت .(198)بعضى از مهاجمين بهپيامبر (صلىالله عليه وآله)در گردنه تبوك عبارتند از : ابوبكر ، عمر ، عثمان ،طلحه ، سعد بن ابى وقّاص ، ابوسفيان و ابوموسى اشعرى.و صاحب كتاب ( منتخبالتواريخ ) ، عبدالله بن عوف و ابو عبيدة بن الجرّاح و معاويه بنابوسفيان و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه و أوس بن حدثان و أبوهريره و ابوطلحةالأنصارى را نيز از گروه منافقين فوق مى داند .(199)ابوموسى اشعرى در حزب قريش ازجناح عمر بود به همين خاطر عمر خيلى نسبت به او سفارش مى كرد چنانچه مجاهد ازشعبى روايت كرده است : عمر در وصيّت خود نوشت : ( هيچ كارگزارى بيشاز يك سال براى من نمى ماند ) ; ولى ابوموسى اشعرى را چهار سالوالى بصره گذاشت .(200)متقابلاً ابوموسى اشعرى بهحمايت از عمر و اولاد او دشمنى با اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله) كمر همّت بست . وى درجنگ جمل مردم را از پيوستن به امير مؤمنان على بن ابيطالب (عليهالسلام) بازمى داشت و در جريان حكميّت در جنگ صفين ، على بن ابيطالب را ازخلافت خلع و پيشنهاد داد كه عبدالله بن عمر خليفه شود !اين در حالى است كه در حديثصحيح از پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله) روايت شده است : ( اى علىدوست ندارد تو را مگر مؤمن و دشمن نمى دارد تو را مگر منافق ) .(201)
[137] ـ السيرةالحلبية ج 3 ، ص 143 ، چاپ دار احياء التراث العربى ـ بيروتو دلائل النّبوة ابوبكر أحمد بهيقى ج 5 ، ص 260 ـ 262 چاپ دارالكتبالعلّمية ـ بيروت و مسلم نيز آنرا در صحيح خود ص 50 ، كتاب صفاتالمنافقين و احكامهم روايت كرده است .[138] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 6 ، ص 259 .[139] ـ شرحنهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 2 ، ص 103 ، چاپدارالفكر ـ بيروت .[140] ـ الاستياب.[141] ـ المغازىالنّبوية ، ج 3 ، ص 1042 ـ 1045 و مجمع البيان ، ج3 ، ص 46 و امتاع الأسماع ، ج 1، ص 477 .[142] ـ سورهتوبه ، آيه 74 و تفسير ابن كثير ، ج 2 ، ص 604 و 605 .[143] ـ تفسيرابن كثير ، ج 2 ، ص 605 .[144] ـ صحيحمسلم ، ج 8 ، ص 123 ، چاپ دارالفكر ـ بيروت .[145] ـالمغازى ، ج 2 ، ص 989 .[146] ـالمغازى ، ج 2 ، ص 989 .[147] ـ سورهتوبه ، آيه 65 و 66 .[148] ـالمغازى ، واقدى ، ج 2 ، ص 1009 .[149] ـ سورهتوبه ، آيه 81 و 82 .[150] ـ سورهتوبه ، آيه 107 .[151] ـ حافظ ابنكثير آنرا در ( البداية والنهاية ) ، ج 5 ، ص24 ـ 26 از كتاب ( المصنّف ) نقل كرده است و احمد بن حنبلآنرا از أبى طفيل و ابن سعد از جبير بن مطعم آنرا روايت كرده اند .[152] ـ شرحنهج البلاغه ، ابن أبى الحديد ، ج 3 ، ص 390 ، چاپدارالكتب العلمية ـ مصر و نظريات الخليفتين از مؤلف كتاب حاضر ، ج2 ، ص 266 .[153] ـ ابن قيّمجوزيه در زاد المعاد آورده است : ( عبدالله بن أبى سعد بن أبى سرح واسلام او دانسته نشد ) .[154] ـ دلائلالنّبوة ، بيهقى ، ج 5 ، ص 257 و 258 ، چاپ دار الكتبالعلميّة ، بيروت .[155] ـ مصدرقبلى .[156] ـ مُسلمآنرا در كتاب صفات المنافقين و احكامهم حديث ( 9 ) ، ص 2143 ازابوبكر بن أبى شيبه روايت كرده است .[157] ـ مسلم دركتاب صفات المنافقين و احكامهم حديث ( 10 ) از محمّد بن بشار و محمّد بنمثنّى آنرا روايت كرده است .[158] ـ دلائلالنّبوة ، بيهقى ، ج 5 ، ص 257 و 258 .[159] ـ اسدالغابة ، ابن اثير ، شرح حال حذيفه ، ج 1 ، ص 468 .[160] ـهالك . اصطلاحى است در علم الحديث و از الفاظ ( جرح ) راوىاست .[161] ـالمُحلّى ، ابن حزم اندلسى ، ج 11 ، ص 225 .[162] ـ ميزانالاعتدال ، ذهبى ، ج 4 ، ص 337 ، رقم 9362 .[163] ـ دراصطلاح علم الحديث از الفاظ مدح هستند .[164] ـ دراصطلاح علم الحديث از الفاظ مدح هستند .[165] ـ الجرح والتعديل ، ج 9 ، ص 8 .[166] ـالإصابة ، ج 1 ، ص 454 .[167] ـ البدايةوالنهاية ، ج 4 ، ص 362 و ج 5 ، ص 310 ، و ج 6 ، ص225 .[168] ـ صحيحمسلم ، ج 3 ، ص 1414 ، حديث 98 ـ 1787 ، چاپ داراحياء التراث العربى ، بيروت .[169] ـالمستدرك ، حاكم نيشابورى ، ج 3 ، ص 181 .[170] ـالمُحلّى ، ابن حزم اندلسى ، ج 11 ، ص 255 .[171] ـالأستيعاب ، ابن عبدالبرّ ، ج 1 ، ص 278 ، كه در حاشيهالإصابه چاپ شده و أسد الغابة ، ابن اثير ، ج 1 ، ص 468 ، والسيرة الحلبيّة ، ج 3، ص 143 و 144 .[172] ـ سورهتوبه ، آيه 84 ، ( هرگز بر جنازه هيچيك از ايشان ( منافقان )كه مُرده نماز نخوان و بر قبر او نايست ) .[173] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن عساكر ، تأليف ابن منظور ، ج 6 ، ص253 ، چاپ دارالفكر ـ دمشق .[174] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 6 ، ص 253 ، حذيفه از ترس كشتهشدن به او خبر نداد و عمر مى خواست بفهمد كه آيا حذيفه در گردنه تبوك او راشناخته است يا خير ؟ ! .[175] ـ مصدرقبلى و المستدرك ، حاكم نيشابورى ، ج 3 ، ص 181 .[176] ـ مصدرقبلى .[177] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 253 ، و اسد الغابة ،ابن اثير ، شرح حال حذيفه ، ج 1 ، ص 468 و تاريخ دول الاسلامذهبى ، ص 22 .[178] ـ يعنىابوبكر .[179] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن عساكر ، تأليف ابن منظور ، ج 6 ، ص253 ، ـ هر گاه كسى مى مرد عمر دنبال حذيفه مى فرستاد و اگراو بر نماز ميّت حاضر مى شد عمر هم نماز مى خواند و اگر او حاضرنمى شد عمر هم نماز نمى خواند . نگاه كنيد به : الأستيعاب ابنعبدالبرّ اندلسى ، ج 1 ، ص 278 ، كه در حاشيه الإصابة چاپ شده ونيز به اسدالغابة ، ابن اثير ، ج 1 ، ص 468 ، و السيرةالحلبيّة ، ج 3 ، ص 143 .[180] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ج 19 ، ص 334 .[181] ـ منتخبالتواريخ ، ص 63 .[182] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 253 و المستدرك ،حاكم ، ج 3 ، ص 381 .[183] ـ صحيحبخارى ، ج 7 ، ص 17 ، و صحيح مسلم ، ج 7 ، ص 24 و 198 ومعجم ما استعجم ، عبدالله اندلسى ، ص 142 .[184] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 259 .[185] ـ همانمصدر .[186] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 249 .[187] ـ كنزالعمّال ، متّقى هندى ( م 975 هـ . ق ) ، چاپ مؤسسةالرّسالة ، بيروت .[188] ـ صحيحمسلم ، ج 8 ، ص 123 ، چاپ دارالفكر ، بيروت ، و تفسيرابن كثير ، ج 2 ، ص 605 .[189] ـ تفسيرابن كثير ، ج 2 ، ص 605 ، چاپ دار احياء التراث العربى ،بيروت .[190] ـ منتخبكنز العمّال ، ج 5 ، ص 234 .[191] ـالاستيعاب كه در حاشيه الأصابه چاپ شده است ، ص2 372 .[192] ـالأيضاح ، فضل بن شاذان نيشابورى ، ص 30 ، چاپ مؤسسةالأعلمى ، بيروت .[193] ـالمشكاة ، ص 458 و بخارى آنرا روايت كرده است و ابن اثير در كتابش( الجامع ) ، ج 9 ، ص 363 ، از بخارى روايت كرده است ونگاه كنيد به صحيح بخارى باب مناقب الانصارص ، 45 .[194] ـالأستيعاب كه در حاشيه چاپ شده است ، ص 372 ، و تاريخ الطبرى ، ج3، ص 501 والعقد الفريد ، ابن عبد ربّه ، ج 4 ، ص 325 .[195] ـ سيراعلام النبلاء ، ذهبى ، ج 2 ، ص 394 و تاريخ الفسوى ، ج2 ، ص 771 .[196] ـ شرحنهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 2 ، ص 125 .[197] ـ كتابسليم بن قيس كوفى ، ص 176 .[198] ـالطبقات ، ابن سعد ، ج 6 ، ص 16 و سير اعلام النبلاء ، ج2 ، ص 38 .[199] ـ منتخبالتواريخ ، محمّد هاشم خراسانى ، ص 63 .[200] ـالأصابه ، ابن حجر ، ج 2 ، ص 360 و طبقات ابن سعد ، ج5 ، ص 45 .[201] ـ صحيحمسلم ، كتاب الايمان ، ج 1 ، ص 120 .
[137] ـ السيرةالحلبية ج 3 ، ص 143 ، چاپ دار احياء التراث العربى ـ بيروتو دلائل النّبوة ابوبكر أحمد بهيقى ج 5 ، ص 260 ـ 262 چاپ دارالكتبالعلّمية ـ بيروت و مسلم نيز آنرا در صحيح خود ص 50 ، كتاب صفاتالمنافقين و احكامهم روايت كرده است .[138] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 6 ، ص 259 .[139] ـ شرحنهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 2 ، ص 103 ، چاپدارالفكر ـ بيروت .[140] ـ الاستياب.[141] ـ المغازىالنّبوية ، ج 3 ، ص 1042 ـ 1045 و مجمع البيان ، ج3 ، ص 46 و امتاع الأسماع ، ج 1، ص 477 .[142] ـ سورهتوبه ، آيه 74 و تفسير ابن كثير ، ج 2 ، ص 604 و 605 .[143] ـ تفسيرابن كثير ، ج 2 ، ص 605 .[144] ـ صحيحمسلم ، ج 8 ، ص 123 ، چاپ دارالفكر ـ بيروت .[145] ـالمغازى ، ج 2 ، ص 989 .[146] ـالمغازى ، ج 2 ، ص 989 .[147] ـ سورهتوبه ، آيه 65 و 66 .[148] ـالمغازى ، واقدى ، ج 2 ، ص 1009 .[149] ـ سورهتوبه ، آيه 81 و 82 .[150] ـ سورهتوبه ، آيه 107 .[151] ـ حافظ ابنكثير آنرا در ( البداية والنهاية ) ، ج 5 ، ص24 ـ 26 از كتاب ( المصنّف ) نقل كرده است و احمد بن حنبلآنرا از أبى طفيل و ابن سعد از جبير بن مطعم آنرا روايت كرده اند .[152] ـ شرحنهج البلاغه ، ابن أبى الحديد ، ج 3 ، ص 390 ، چاپدارالكتب العلمية ـ مصر و نظريات الخليفتين از مؤلف كتاب حاضر ، ج2 ، ص 266 .[153] ـ ابن قيّمجوزيه در زاد المعاد آورده است : ( عبدالله بن أبى سعد بن أبى سرح واسلام او دانسته نشد ) .[154] ـ دلائلالنّبوة ، بيهقى ، ج 5 ، ص 257 و 258 ، چاپ دار الكتبالعلميّة ، بيروت .[155] ـ مصدرقبلى .[156] ـ مُسلمآنرا در كتاب صفات المنافقين و احكامهم حديث ( 9 ) ، ص 2143 ازابوبكر بن أبى شيبه روايت كرده است .[157] ـ مسلم دركتاب صفات المنافقين و احكامهم حديث ( 10 ) از محمّد بن بشار و محمّد بنمثنّى آنرا روايت كرده است .[158] ـ دلائلالنّبوة ، بيهقى ، ج 5 ، ص 257 و 258 .[159] ـ اسدالغابة ، ابن اثير ، شرح حال حذيفه ، ج 1 ، ص 468 .[160] ـهالك . اصطلاحى است در علم الحديث و از الفاظ ( جرح ) راوىاست .[161] ـالمُحلّى ، ابن حزم اندلسى ، ج 11 ، ص 225 .[162] ـ ميزانالاعتدال ، ذهبى ، ج 4 ، ص 337 ، رقم 9362 .[163] ـ دراصطلاح علم الحديث از الفاظ مدح هستند .[164] ـ دراصطلاح علم الحديث از الفاظ مدح هستند .[165] ـ الجرح والتعديل ، ج 9 ، ص 8 .[166] ـالإصابة ، ج 1 ، ص 454 .[167] ـ البدايةوالنهاية ، ج 4 ، ص 362 و ج 5 ، ص 310 ، و ج 6 ، ص225 .[168] ـ صحيحمسلم ، ج 3 ، ص 1414 ، حديث 98 ـ 1787 ، چاپ داراحياء التراث العربى ، بيروت .[169] ـالمستدرك ، حاكم نيشابورى ، ج 3 ، ص 181 .[170] ـالمُحلّى ، ابن حزم اندلسى ، ج 11 ، ص 255 .[171] ـالأستيعاب ، ابن عبدالبرّ ، ج 1 ، ص 278 ، كه در حاشيهالإصابه چاپ شده و أسد الغابة ، ابن اثير ، ج 1 ، ص 468 ، والسيرة الحلبيّة ، ج 3، ص 143 و 144 .[172] ـ سورهتوبه ، آيه 84 ، ( هرگز بر جنازه هيچيك از ايشان ( منافقان )كه مُرده نماز نخوان و بر قبر او نايست ) .[173] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن عساكر ، تأليف ابن منظور ، ج 6 ، ص253 ، چاپ دارالفكر ـ دمشق .[174] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن عساكر ، ج 6 ، ص 253 ، حذيفه از ترس كشتهشدن به او خبر نداد و عمر مى خواست بفهمد كه آيا حذيفه در گردنه تبوك او راشناخته است يا خير ؟ ! .[175] ـ مصدرقبلى و المستدرك ، حاكم نيشابورى ، ج 3 ، ص 181 .[176] ـ مصدرقبلى .[177] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 253 ، و اسد الغابة ،ابن اثير ، شرح حال حذيفه ، ج 1 ، ص 468 و تاريخ دول الاسلامذهبى ، ص 22 .[178] ـ يعنىابوبكر .[179] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن عساكر ، تأليف ابن منظور ، ج 6 ، ص253 ، ـ هر گاه كسى مى مرد عمر دنبال حذيفه مى فرستاد و اگراو بر نماز ميّت حاضر مى شد عمر هم نماز مى خواند و اگر او حاضرنمى شد عمر هم نماز نمى خواند . نگاه كنيد به : الأستيعاب ابنعبدالبرّ اندلسى ، ج 1 ، ص 278 ، كه در حاشيه الإصابة چاپ شده ونيز به اسدالغابة ، ابن اثير ، ج 1 ، ص 468 ، و السيرةالحلبيّة ، ج 3 ، ص 143 .[180] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ج 19 ، ص 334 .[181] ـ منتخبالتواريخ ، ص 63 .[182] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 253 و المستدرك ،حاكم ، ج 3 ، ص 381 .[183] ـ صحيحبخارى ، ج 7 ، ص 17 ، و صحيح مسلم ، ج 7 ، ص 24 و 198 ومعجم ما استعجم ، عبدالله اندلسى ، ص 142 .[184] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 259 .[185] ـ همانمصدر .[186] ـ مختصرتاريخ دمشق ، ابن منظور ، ج 6 ، ص 249 .[187] ـ كنزالعمّال ، متّقى هندى ( م 975 هـ . ق ) ، چاپ مؤسسةالرّسالة ، بيروت .[188] ـ صحيحمسلم ، ج 8 ، ص 123 ، چاپ دارالفكر ، بيروت ، و تفسيرابن كثير ، ج 2 ، ص 605 .[189] ـ تفسيرابن كثير ، ج 2 ، ص 605 ، چاپ دار احياء التراث العربى ،بيروت .[190] ـ منتخبكنز العمّال ، ج 5 ، ص 234 .[191] ـالاستيعاب كه در حاشيه الأصابه چاپ شده است ، ص2 372 .[192] ـالأيضاح ، فضل بن شاذان نيشابورى ، ص 30 ، چاپ مؤسسةالأعلمى ، بيروت .[193] ـالمشكاة ، ص 458 و بخارى آنرا روايت كرده است و ابن اثير در كتابش( الجامع ) ، ج 9 ، ص 363 ، از بخارى روايت كرده است ونگاه كنيد به صحيح بخارى باب مناقب الانصارص ، 45 .[194] ـالأستيعاب كه در حاشيه چاپ شده است ، ص 372 ، و تاريخ الطبرى ، ج3، ص 501 والعقد الفريد ، ابن عبد ربّه ، ج 4 ، ص 325 .[195] ـ سيراعلام النبلاء ، ذهبى ، ج 2 ، ص 394 و تاريخ الفسوى ، ج2 ، ص 771 .[196] ـ شرحنهج البلاغه ، ابن ابى الحديد ، ج 2 ، ص 125 .[197] ـ كتابسليم بن قيس كوفى ، ص 176 .[198] ـالطبقات ، ابن سعد ، ج 6 ، ص 16 و سير اعلام النبلاء ، ج2 ، ص 38 .[199] ـ منتخبالتواريخ ، محمّد هاشم خراسانى ، ص 63 .[200] ـالأصابه ، ابن حجر ، ج 2 ، ص 360 و طبقات ابن سعد ، ج5 ، ص 45 .[201] ـ صحيحمسلم ، كتاب الايمان ، ج 1 ، ص 120 .