بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان زندگی پیامبر (صلی الله علیه وآله), نجاح الطائى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     02 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     03 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     04 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     05 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     06 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     07 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     08 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     09 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     10 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     11 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     12 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     13 - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
     fehrest - داستان زندگى پيامبر - صلى الله عليه وآله
 

 

 
 


فصل سوم :

تلاشهائى كه براى ترور پيامبر (صلى الله عليهوآله)

در مدينه صورت گرفت

 

تلاش ابو سفيان براى ترور پيامبر (صلى اللهعليه وآله)

ابوسفيان در رأس ستم پيشگانكافرى بود كه قبل و بعد از فتح مكّه تلاش مى كردند نور اسلام را خاموشكنند ; امّا پس از اعلام مسلمانى خود ، وسايل و روشهاى او براى كشتارمردم و اشاعه كفر ، تغيير چهره داد و اگر تا ديروز به صراحت و آشكار جنايتمى كرد امروز امّا به پنهانكارى و دسيسه هاى مخفيانه ، توطئهمىورزيد .

كوشش او براى ترورپيامبر (صلىالله عليه وآله)در مكّه و تلاش او براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) در مدينه ، مؤيّد نقشاو در تلاشهاى پياپى براى قتل رسول خدا در عقبه و در مدينه است و دخالت او درعمليات ترور ابوبكر براى حفظ مصالح عثمان را نيز تأييد مى كند .

وى عملا توانست در طرح بنىاميّه در ترور ابوبكر و رساندن عثمان بن عفان به خلافت ـ روى حساب ابو عبيدهجراح كه كانديداى خلافت پس از عمر بن خطاب بود ـ موفّق شود .(50)

بيهقى آورده است كه :

« ابوسفيانبن حرب به يكى از قريشيان در مكّه گفته بود : آيا كسى محمّد را ترورنمى كند تا ما به خونخواهى خود برسيم . او در بازارها به آسودگى راهمى رود .

مردى اعرابى بر ابوسفيان واردشد و گفت : اگر مرا تقويت كنى مى روم و او را ترور مى كنم من بهراهها بسيار واردم و همراهم خنجرى است كه چون چنگال عقاب تيز است .

ابوسفيان گفت : تو يارما هستى . بعد يك شتر و مقدارى زاد و توشه به او داد و گفت : امر خود راپوشيده دار زيرا مطمئن نيستم كه كسى آنرا بشنود و به محمّد خبر ندهد .

اعرابى گفت : هيچ كس ازآن مطّلع نخواهد شد .

شب هنگام اعرابى بر شتر خودنشست و پس از طى پنج روز راه در صبح روز ششم به پشت وادى ( حَرّه ) درمدينه رسيد . پس در حاليكه از اين و آن سراغ پيامبر (صلى اللهعليه وآله)را مىگرفت وارد مصلّى شد . كسى به او گفت : رسول الله (صلى اللهعليه وآله) بهسوى قبيله بنى عبدالأشهل رفته است . اعرابى شترش را به طرف آن قبيلهراند و در آنجا شترش را خواباند و در حاليكه با چشم خود رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) رامى جست او را در جمع اصحابش يافت كه در مسجد براى آنها سخنمى گفت .

همينكه اعرابى وارد شد و چشمرسول خدا (صلىالله عليه وآله)بر او افتاد به اصحابش فرمود : اين مرد در صدد حيله است ولى خداوند بين او وآنچه مى خواهد مانع خواهد شد .

اعرابى جلو آمد و گفت :كداميك از شما فرزند عبدالمطلب است ؟ رسول خدا فرمود : من فرزندعبدالمطلب هستم . اعرابى پيش آمد و روى پيامبر (صلى الله عليه وآله) خم شد مانند آنكهمى خواهد رازى را با وى در ميان بگذارد . اسيد بن حضير او را گرفت وبسوى خود كشيد و گفت : از رسول خدا دور شو و در همانحال دستش به داخل لباس اوخورد و متوجّه خنجر شد .

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)فرمود : اين حيله گر و خائن است . اعرابى خود را باخت و شروع كردبه التماس كردن : خونم را نريز ، خونم را ببخش اى محمّد واسيد بن حضير همچنان به او آويخته بود .

پيامبر فرمود : به منراست بگو ، كيستى ؟ و براى چه آمده اى ؟ اگر راستبگويى ، راستگويى ات به تو فايده خواهد داد و اگر دروغ بگوئى ، مناز قصد تو باخبرم .

اعرابى گفت : آيا درامان هستم؟

پيامبر (صلى اللهعليه وآله) فرمود :( آرى ) تو در امانى .

اعرابى قضيه ابوسفيان ومقدارى كه از او دريافت كرده بود همه را براى پيامبر (صلى اللهعليه وآله)بازگوكرد .

پيامبر (صلى اللهعليه وآله) امرفرمود تا او را نزد أسيد بن حضير زندانى كردند و فرداى آنروز او را خواست و به وىفرمود : به تو امان داده ام ، يا به هر كجا كه مى خواهى برويا يك چيز بهتر از آن . . .

اعرابى گفت : آنچيست ؟

فرمود : اينكه شهادتبدهى كه خدايى جز خداوند يكتا نيست و من رسول خدايم .

اعرابى گفت : شهادتمى دهم كه خدايى جز خداى يكتا نيست و تو رسول خدايى. بخدا قسم اى محمّد بينمردان تو هيچ فرقى نمى ديدم امّا همينكه چشمم به سيماى تو در بين آنانافتاد ، حيران شده و ناتوانى ، جانم را در نَورديد ، بعد هم ازماجراى من كه هيچكس از آن آگاه نبود ، مطّلع شدى . اين بود كه دانستم توحمايت شده و بر حقّ هستى و حزب ابوسفيان ، حزب شيطان است . پيامبر (صلى اللهعليه وآله)تبسّم فرمود .

سپس چند روزى ماند و بعد ازپيامبر (صلىالله عليه وآله)اجازه گرفت و از نزد آنحضرت خارج شد و ديگر خبرى از او شنيده نشد .

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) بهعمر بن اميه ضمرى و سلمة بن أسلم بن حريش فرمود به طرف ابوسفيان برويد و اگر او راغافل يافتيد بكشيد . عمرو مى گويد : من و همراهم تا بطن( يأجج )(51)رفتيم و شترهاى خود را بستيم . دوستم گفت : اى عمرو دوست دارى به مكّهبرويم و هفت دور طواف كرده و دو ركعت نماز بخوانيم ؟

به او گفتم : اسب سياه وسفيد مرا در مكّه مى شناسند و اگر مرا ببينند خواهند شناخت و من هم اهل مكّهرا مى شناسم وقتى كه عصر مى شود جلوى در خانه هايشانمى نشينند . دوستم قبول نكرد ، ناچار به اتّفاق به مكّه رفتيم وهفت بار طواف كرديم و دو ركعت نماز خوانديم همينكه خارج شديم با معاويه بن ابىسفيان روبرو شديم و او مرا شناخت و فرياد زد : عمر بن اميه( واحزناه ) سپس پدرش را خبر كرد و مردم مكّه را صدا زد .

گفتند : عمرو براى امرخير نيامده است ـ عمرو در جاهليّت مردى بى باك و خونريز بود ـ اهلمكّه جمع شدند و عمرو و سلمه گريختند .

مردم مكّه براى يافتن آنهاسخت در كوهها به جستجو پرداختند . من داخل غارى شدم و از چشم آنها مخفىگرديدم . صبح شد و آنها تمام شب را در كوه به دنبال ما مى گشتند و انگارخداوند سبحان چشمهاى آنها را از ديدن شترهاى ما در راه مدينه نابينا كردهبود .

فردا ظهر عثمان بن مالك بنعبيدالله تيمى را ديديم كه داشت براى اسبش علف جمع مى كرد . به سلمه بناسلم گفتم : اگر ما را ببيند به اهل مكّه خبر خواهد داد . اهل مكّه ازما نااميد شده بودند . عثمان به در غار نزديك و نزديكتر مى شد تا جايىكه روبروى ما قرار گرفت . بيرون پريدم و يك ضربه محكم به شكمش زدم . اوفرياد زد و افتاد . مردم مكّه كه پراكنده شده بودند صدايش را شنيده و دوبارهجمع شدند . داخل غار شدم و به رفيقم گفتم : حركت نكن . اهل مكّهآمدند تا به عثمان بن مالك رسيدند و گفتند : چه كسى تو را زد ؟

به زحمت گفت : عمرو بناميّه .

ابوسفيان گفت :مى دانستم كه امر خير ، عمرو بن اميه را به اينجا نياورده است .

عثمان بن مالك نتوانست بهآنها بگويد كه ما كجا هستيم زيرا فقط رمقى برايش مانده بود و سپس مرد . اهلمكّه هم به جاى گشتن به دنبال ما مشغول حمل جسد او شدند .(52)

تلاش صفوان بن اُميّه براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)درباره اهل بيت خود فرموده است : اهل بيت مرا دوست نمى دارد مگر كسى كهجدّ او اهل سعادت و حلال زاده باشدو دشمن نمى دارد مگر كسى كه جدّ اواهل شقاوت و حرامزاده باشد .(53)به شهادت تاريخ ، اين كلام الهى درباره آنان كه براى ترور رسول خدا و اهل بيتاو مى كوشيدند ، صادق است .

دسيسه هاى قريش عليهخاتم پيامبران به همان شكل و شدّت كه در مكّه يا قبل از جنگ بدر بود ، ادامهداشت و همه سران ستمگر قريش در آنها شركت داشتند .

ابن اسحاقمى گويد : محمد بن جعفر بن زبير از عروة بن زبير روايت كرده كهگفت :

عميربن وهب جمحى با صفوان بناميّه كنار حجرالأسود نشسته بودند و اين اندكى پس از شكست قريش در جنگ بدربود .

عمير بن وهب ، شيطانى ازشياطين قريش و از كسانى بود كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) و اصحاب او را در مكّهمى آزرد . پسر او وهب بن عمير از اسراى جنگ بدر بود .

ابن هشام گفته است :مردى از قبيله بنى زريق بنام رفاعة بن رافع او را اسير كرد .

عمير از كسانى ياد كرد كه پساز كشته شدن در چاه ( قليب ) ريخته شدند و مصيبت آنان را يادآورشد .

صفوان(54) گفت :پس از آنها خيرى در زندگى نيست .

عمير گفت : بخدا راستگفتى . اگر به خاطر وامى كه بر عهده دارم و نمى توانم پرداخت كنم و اهلو عيالم كه بعد از خودم بر نابودى آنان بيمناكم نبود ، سوار مى شدم ومى رفتم تا محمّد را بكشم چرا كه من از آنها زخم خورده ام و فرزندم دردست آنها اسير است .

صفوان اين فرصت را غنيمت شمردو گفت :

وام تو بر عهده من و من آن راادا خواهم كرد و خانواده ات را نيز چون خانواده خودم تا زمانى كهزنده اند نگهدارى خواهم كرد . چيزى در توانم نخواهد بود مگر آنكه آنهااز آن برخوردار خواهند بود .

عمير گفت : پس اين مسألهرا بين من و خودت مخفى نگهدار .

صفوان گفت : قبولاست .

عمير دستور داد تا شمشيرش راتيز كرده و به سمّ آغشته نمايند . سپس راهى شد تا به مدينه وارد گرديد و چونبه نزديك پيامبر رسيد گفت : صبحگاهان در نعمت باشيد ( اين سلام در زمانجاهليت بين اعراب متداول بود ) .

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) فرمود :خداوند به سلامى بهتر از سلام تو ما را اكرام فرموده است ; به سلام اهلبهشت .

عمير گفت : بخدا قسم اىمحمّد من به سلام و تحيّت شما تازه آشنا شده ام .

پيامبر (صلى اللهعليه وآله)فرمود : براى چه كارى آمده اى اى عمير ؟

عمير گفت : بخاطر ايناسير كه در دستهاى شماست ; در حقّ او نيكى كنيد .

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)فرمود : پس آن شمشير كه حمايل كرده اى چيست ؟

عمير گفت : خدا چهرهشمشيرها را زشت گرداند ـ يعنى آنها را نابود سازد ـ آيا در چيزى ما رابى نياز كرده است ؟

پيامبر (صلى اللهعليه وآله)فرمود : به من راست بگو ، براى چه كار آمده اى ؟

عمير گفت : جز براى همانكه گفتم نيامده ام .

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)فرمود : چنين نيست بلكه تو و صفوان بن اميّه در كنار حجرالأسود نشسته بوديد وياد كشتگان فرو افتاده در چاه ( قليب ) كرديد و تو گفتى :

اگر وام بر عهده ام نبودو اگر عيالم نبود مى رفتم تا محمّد را بكشم . صفوان پرداخت وام ونگهدارى عيالت را به عهده گرفت تا تو بيايى و مرا به قتل رسانى . . امّاخداوند بين تو و خواسته ات حايل گرديده است .

عمير گفت : شهادتمى دهم كه تو رسول خدايى . پيش از اين تو را درباره اخبار آسمانى و وحىالهى تكذيب مى كرديم امّا اين موضوع فقط بين من و صفوان اتّفاق افتاد و هيچكس از آن خبر نداشت . بخدا قسم حالا مى فهمم كه جز خدا آنرا به تو خبرنداده است . خدا را سپاس كه مرا به اسلام هدايت كرد و به اين راه سوقداد . سپس كلمه شهادتين را بر زبان راند .

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)فرمود : برادرتان را به امور دينى اش آشنا كنيد و قرآن برايش بخوانيد واسيرش را نيز آزاد كنيد . اصحاب آنحضرت چنين كردند .

عمير عرضه داشت : يارسول الله ، پيش از اين من بسيار براى خاموش كردن نور خدا مى كوشيدم وهر كه را كه بر دين خداى عزّ و جل بود بسيار مى آزردم ; حالامى خواهم اجازه فرمايى به مكّه بروم و مردم را به خداى متعال و رسول او واسلام دعوت كنم شايد خداوند آنها را هدايت كند وگرنه آنها را آزار خواهم كردهمانطور كه اصحاب تو را آزار مى دادم .

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) بهاو اجازه داد و او به مكّه بازگشت .

صفوان بن اميّه هنگاميكه عميربن وهب از مكّه خارج شد به مردم گفت : مژده مى دهم شما را بهحادثه اى كه همين روزها خبرش به شما مى رسد و تلخى واقعه بدر را ازخاطرتان خواهد بُرد .

صفوان پيوسته از سوارانى كهاز راه مى رسيدند سراغ عمير را مى گرفت تا اينكه سوارى آمد و خبر اسلامآوردن عمير را آورد . صفوان قسم خورد كه هرگز با او سخن نگويد و هيچ سودى بهاو نرساند .

ابن اسحاقمى گويد : عمير به مكّه بازگشت و در مكّه ماند و به اسلام دعوتمى كرد و هر كه مخالفت مى كرد او را شديداً مى آزرد و مردم زيادىبه دست او مسلمان شدند .

ابن اسحاقمى نويسد : عمير بن وهب برايم نقل كرد كه ابليس را هنگام شكست جنگ بدرديده كه مى گريخت . به او گفتم : كجا اى سراقه ؟

خداوند تبارك نيز در اينبارهاين آيه را نازل فرموده :

) واذزين لهم الشيطان اعمالهم وقال لا غالب لكم اليوم من النّاس وانّي جار لكم ((55])

و يادآور ـ اىپيامبر ـ وقتى را كه شيطان كردار زشت ايشان را در نظرشان بياراست وگفت : امروز احدى بر شما غلبه نخواهد كرد و من هنگام سختى ياور شما خواهمبود .

در اين آيات به نحوه همراهىگام به گام ابليس با كفّار و شباهت او به سراقة بن مالك اشاره شده است .(56)

صفوان بن اميّه همچنان دشمنخدا و رسول باقى ماند تا آنكه در فتح مكّه به اجبار مانند ابوسفيان و معاويه وحكيم بن حزام و غيره تن به اسلام داد .

بعدها امويان كوشيدند تافضايلى را براى  سركردگان كافر قريش ساخته و پرداخته كرده و آنان را از مسلمانانمهاجر ، برتر جلوه دهند ; آنها رواياتى مجعول پديد آوردند كه از ريشه واساس دروغ بوده و هيچ مبنايى ندارد خداوند تبارك و تعالى مى فرمايد : ) اِنَّ الله لا يهدى القوم الظالمين ((57])

( همانا خداوند قوم ستمكار را هدايت نمى كند ) .

آرى اينان همان كسانى هستندكه پس از اسلام آوردن اجبارى شان ، منافقانه اقدام به كشاندن مسلمانانبه فرار و شكست در جنگ حنين كردند .(58)

تلاشهاى ديگر براى قتل پيامبر (صلى الله عليه وآله)

در قرآن كريم آمده است :

) وماأرسلنا من رسول الاّ لِيُطاعَ بِإِذن الله ولو أَ نّهم اذ ظلموا أنفسهمجاءُوك فاستغفروا الله واستغفر لهم الرّسول لوجدوا الله توّاباً رحيماً ((59])

و هيچ پيامبرى را نفرستاديممگر آنكه به توفيق الهى از او فرمانبردارى شود و اگر هنگامى كه به خويشتن ستمكردند به نزد تو مى آمدند و از خداوند آمرزش مى خواستند و پيامبر همبراى ايشان آمرزش مى خواست ، خداوند را توبه پذير مهربانمى يافتند .

ابوبكر أصم درباره شأن نزولاين آيه گفته است :

( گروهى با هم همدست شدند تا در حقّ پيامبر (صلى اللهعليه وآله)حيله اى بكار برند و بر رسول خد وارد شدند جبرئيل نزد پيامبر آمده و او راباخبر ساخت .

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)فرمود : گروهى آمده اند و هدفى را مى جويند كه به آن دستنمى يابند پس برخيزند و از خدا آمرزش طلبند تا من هم برايشان آمرزشخواهم . امّا كسى بلند نشد .

پيامبر (صلى اللهعليه وآله)فرمود : آيا بر نمى خيزيد ؟ باز هم برنخاستند .

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)فرمود : بلند شو اى فلانى . . بلند شو اى فلانى . . و تادوازده نفر را برشمرد .

آنها برخاستند و گفتند :ما تصميم بر آنچه گفتى داشتيم امّا از ستمى كه برخود كرده ايم به نزد خداوندتوبه مى كنيم تو نيز براى ما استغفار كن .

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)فرمود : اكنون برويد ، من به آمرزش خواهى در آغاز نزديكتر بودم وخدا نيز به استجابت دعا نزديكتر بود . از پيش من خارج شويد .(60)

از اين متن به خوبى روشن استكه كسانى كه اينجا در تلاش براى كشتن پيامبر (صلى الله عليه وآله) شركت داشتند از ستونهاى حزبقريش بودند به طوريكه راوى يا ناشر ، نامهاى آنها را به جاى ابوبكر و عمر وعثمان به فلان و فلان و فلان تغيير داده است . اين گروه ، همان گروهعقبه است و اين حادثه پس از جريان عقبه اتّفاق افتاده است .

تلاش شيبة بن عثمان براى ترور پيامبر (صلى الله عليه وآله)

در جنگ حنين بعضى از بردگانآزاد شده خواستند پيامبر (صلى الله عليه وآله) را به قتل رسانند كه موفّق نشدند يكى ازآنها شيبة بن عثمان بن أبى طلحه هم پيمان قبيله بنى عبدالدّار است كهپدرش در جنگ احد به دست على (عليه السلام) كشته شده است .(61)

آرى كفّار قريش بار ديگر عليهاسلام حيله انگيختند در حاليكه علناً اسلام آوردن خود را اعلام كرده بودند .يعقوبى در اين باره مى نويسد :

بعضى از قريش آنچه در دل خودمخفى داشتند ، آشكار كردند . ابوسفيان گفت : بخدا قسم تا درياخواهند گريخت . . و كلدة بن حنبل گفت : امروز جادو باطلشد . . و شيبة بن عثمان گفت : امروز محمّد را مى كُشم .

شيبه به رسول خدا (صلى اللهعليه وآله)حملهور شد تا آنحضرت را به قتل رساند امّا پيامبر (صلى الله عليه وآله)حربه او را گرفت و آن را درسينه او جاى داد .

آنگاه رسول خدا (صلى اللهعليه وآله) بهعبّاس فرمود : مسلمانان را صدا بزن و بگو اى گروه انصار ، اى بيعتكنندگان رضوان اى اصحاب سوره بقره . . . ـ عبّاس صدازد ـ و مردم دوباره جمع شدند و خداوند پيامبرش را پيروز فرمود و او را باسپاهيانى از فرشتگان يارى كرد و على بن ابيطالب به سوى پرچمدار قبيله هوازن رفت واو را از پاى درآورد و شكست در ميان دشمنان افتاد . .(62)

از اين متن بر مى آيد كهپيامبر (صلىالله عليه وآله)حربه را از شيبه بن عثمان وقتى به زور گرفت كه شيبه به پيامبر (صلى اللهعليه وآله)حملهور بود . بنابراين پيامبر (صلى الله عليه وآله) ناچار به گرفتن حربه از دستشيبه و فرو بردن آن در قلب وى گرديده است


[50] ـ نگاهكنيد به كتاب ( اغتيال الخليفة ابى بكر والسيّدة عائشة ) به قلم مؤلّفكتاب حاضر .

[51] ـ زيادى ازكتاب البداية والنهاية است .

[52] ـ دلائلالنّبوه : بيهقى ، ج 3 ، ص 333 ـ 337 ، چاپدارالكتب العلميّه ، بيروت و تاريخ الطّبرى ، ج 2 ، ص 217 ،چاپ مؤسسة الأعلمى ، بيروت و البداية والنّهاية ، ج 4 ، ص79 ـ 81 ، چاپ مؤسسة التاريخ العربى ، بيروت .

[53] ـ مقتلالحسين ، علايلى ، ج 2 ، ص 16 .

[54] ـ صفوان بناميّه يكى از سران كفر در مكّه كه نظير ابوسفيان بود .

[55] ـ سورهانفال ، آيه 48 .

[56] ـ سيره ابنهشام ، ج 2 ، ص 316 ـ 319 و التبيان فى تفسير القرآن ، ج3 ، ص 463 ، و حلية الأبرار بحرانى ، ج 1 ، ص 113 .

[57] ـ سورهانعام ، آيه 144 .

[58] ـ تاريخاليعقوبى ، ج 2 ، ص 62 ، چاپ ليدن .

[59] ـ سورهنساء ، آيه 64 .

[60] ـ تفسيرالفخر الرّازى ، ج 4 ، ص 126 ، چاپ دار احياء تراث عربى ،بيروت و المنتظم ابن جوزى ، ج 6 ، ص 3 .

[61] ـ تاريخالخميس ، ج 2 ، ص 103 و 104 و تهذيب الكمال ، ج 12 ، ص 604 وطبقات ابن سعد ، ج 5 ، ص 448 .

[62] ـ تاريخاليعقوبى ، ج 2 ، ص 62 و 63 ، چاپ ليدن .