بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب آشنایی با فرق و مذاهب اسلامی, رضا برنجکار ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FARA0001 -
     FARA0002 -
     FARA0003 -
     FARA0004 -
     FARA0005 -
     FARA0006 -
     FARA0007 -
     FARA0008 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

چكيده  
1. خوارج به معناى عام جمع خارجى به معناى شورشى است و معناى خاص به كسانىگفته مى شود كه در جنگ صفين در مقابل امام على عليه السلام شوريدند. به آنها مارقينهم گفته مى شود.
2. مهمترين اعتقاد خوارج اين است كه مرتكب كبيره را كافر مى دانستند. اين اعتقاد لوازمكلامى مهمى دارد.
3. خوراج فرقه اى متعددى دارند كه مهمترين آنها عبارت اند از:
الف ) محكمة الاولى : كه همان شورشيان در مقابل امام على عليه السلام هستند. آنها بهكافر بودن گناهكار قائل بودند.
ب ) ازارقه : پيروان نافع بن ارزق است . آنا مخالف خود را مشرك و كافر مى دانستند، وكشتن آنها را مباح مى شمردند و خلود آنان در جهنم معتقد بودند.
ج ) نجدات يا نجديه : پيروان نجدة بن عامر حنفى هستند. آنهاجاهل به فروع دين را معذور مى دانند. به نظر آنها تنها گناهانى كه شخص بر آنهااصرار ورزد موجب كفر و شرك است .
د) صفريه : به پيروان زياد بن اصفر گفته مى شود. آنها كشتناطفال و زنان مخالف خود را جايز نمى دانند. درباره كافر و مشرك بودن گناهكار چندنظريه ميان آنها پيدا شده است .
ه ) اباضيه : مؤ سس اين فرقه عبدالله بن اباض است . آنهامعتدل ترين فرقه خوارج و تنها فرقه اى هستند كه امروزه در برخى مناطق باقى ماندهاند. آنها مرتكب كبيره را موحد دانسته ، قتل او را روا نمى دانند و معتقدند كه كفر مرتكبكبيره كفر نعمت است نه كفر ملت و دين .
پرسش  
1. خوارج چه كسانى هستند و اعتقادات مهم آنها كدام است ؟
2. فرقه هاى مختلف خوارج چه تفاوتها و چه مشتركاتى با يكديگر دارند؟
3. تحليل شما از فرقه خوارج چيست و به نظر شما چه عواملى مى تواند سبب پيدايشچنين تفكراتى باشد.
3 - مرجئه 
كمله ((ارجاء)) در لغت عرب دو معنا دارد: تاءخير انداختن و اميد دادن .(26) اطلاق اسممرجئه يا مرجيه بر گروهى خاص به معناى نخست از آن روست كه آنانعمل را از ايمان مؤ خر مى دانستند و معتقد بودند كهعمل از حيث رتبه بعد از ايمان بوده و داخل در حقيقت ايمان نيست . اما اطلاق اين اسم بههمعناى دوم از آن روست كه معتقد بودند معصيت به ايمان ضرر نمى زند، همان گونه كه باوجود كفر طاعت فايده اى ندارد. بنابراين مرجده به مؤ منين اميد مى دادند كه اگر گناهانىرا انجام دهند ممكن است بخشيده شوهد. برخى گفته اند مراد از ارجاء، تاءخير انداختن حكممرتكب كبيره تا روز قيامت است ، يعنى در دنيا نبايد درباره آنان قضاوت كرد و آنها رااهل بهشت يا جهنم دانست . برخى ديگر ارجاء را به معناى تاءخير انداختن قضاوت دربارهحق يا باطل بودن امام على عليه السلام و عثمان و طلحه و زبير، و به طور كلىگروههايى كه بعد از دو خليفه اول با يكديگر درگير شدند، تا روز قيامت مى دانند.همچنين گفته شده ارجاء به معناى مؤ خر دانستن امامت على عليه السلام از خلفاى سه گانهاست . بر طبق اين نظر مرجئه و شيعه در مقابل يكديگر قرار مى گيرند.(27)
در باره آرا و انديشه هاى مرجئه و هويت حقيقى آنان در بين مورخان اختلاف نظر وجود دارد وبه نظر مى رسد مرجئه به چندين فرقه و مذهب مختلف اطلاق شده است كه برخى جنبهسياسى و برخى ديگر جنبه كلامى داشته اند.حال به ترتيب تاريخى به اين گروهها مى پردازيم .
نخستين گروهى كه مرجئه ناميده شدند، در قرناول هجرى پديد آمدند. پس از وقايعى كه در زمان خلافت عثمان رخ داد و به اختلاف امامعلى عليه السلام و اكثر مردم با او انجاميد، مسلمانها به دو دسته تقسيم شدند. برخىمردم از عثمان حمايت كردند و اكثر مردم به خانه على عليه السلام شتافتند و او را بهخلافت و پيشوايى امت فرا خواندند. پس از كشته شدن عثمان اين اختلاف ادامه يافت ومعاويه به بهانه خون خواهى عثمان در مقابل امام على عليه السلام شورش كرد. ايناختلاف حتى پس از شهادت امام نيز ادامه داشت . در چنين اوضاع و احوالى عده اى براىاينكه ميان اين دو گروه وحدت ايجاد كنند پيشنهاد كردند كه قضاوت در باره حق وباطل بودن عثمان و على عليه السلام را به تاءخير اندازند تا خدا در روز قيامت خود حكمكند. ابن عساكر مى گويد: گروهى از مسلمانها كه در اطراف سرزمينهاى اسلامىمشغول نبرد با كفار بودند پس از بازگشت به مدينه ديدند عثمان كشته شده و مردم بايكديگر اختلاف دارند، برخى از عثمان طرفدارى مى كنند و برخى على عليه السلام رابر حق مى دانند. در اين هنگام آنها گفتند ما عليه عثمان و على عليه السلام حكمى صادرنمى كنيم و اين كار را به تاءخير مى اندازيم تا خدا در اين باره حكم كند.(28)
ابن سعد در تعريف مرجئه نخستين مى گويد: ((الذين كانوا يرجون عليا و عثمن و لايشهدون بايمان و لاكفر؛)) (29) آنان كسانى بودند كه قضاوت در باره علىعليه السلام و عثمان را به تاءخير مى انداختند و درباره ايمان و كفر آن دو حكمى نمىكردند.
اين عتقاد مرجئه اوليه درست در مقابل خوارج نخستين است كه على عليه السلام و عثمان راكافر مى دانستند. ثابت قطنه شاعر مرجعى مسلك نيز در اين باره مى گويد:

نرجى الامور اذا كانت مشبة
و نصدق القول فيمن جار اءو عندا
يجزى على و عثمان بسعيهما
ولست اءدرى بحق اءية وردا
و الله يعلم ماذا يحضران به
و كل عبد سيلقى الله منفردا(30)
ما حكم كارهاى مشتبه را به تاءخير مى اندازيم ، و در باره كسى كه ستم كرده يا گمراهشده سخن به درستى مى گوييم . على عليه السلام و عثمان به كوشش ‍ خودشان پاداشداده مى شوند، و من نمى دانم كدام يك از آنها به حق وارد شدند. خدا مى داند آن دو به چهچيز احضار مى شوند، و هر بنده اى به خداى خويش جداگانه ديدار مى كند.
برخى مورخان گفته اند نخستين كسى كه در باره ارجاء سخن گفت و حتى رساله اى در اينمورد نوشت حسن بن محمد بن على بن ابى طالب (م 95 - 101 ه‍ ق ) يعنى فرزند محمدحنيفه بود. گزارش شده است كه او در مجلسى حضور داشت كه در آن مدتها درباره حق وباطل بودن امام على عليه السلام و عثمان و طلحه و زبير بحث شد. او كه تا اين زمانساكت بود لب به سخن گشود و گفت بهتر از همه اين حرفها اين است كه حكم آنان را بهتاءخير اندازيم و هيچ كدام را قبول يا رد نكنيم . وقتى اين سخن حسن به محمد حنيفه رسيداو به شدت خشمگين شد و فرزند را مورد سرزنش قرار داد. گفته شده است كه حسن پساز اين جريان رساله اى در باب ارجاء نگاشت اما بعدها از اين كار پشيمان شد و گفت : اىكاش مرده بودم و چنين كارى نمى كردم . (31)
به عنوان نخستين كسانى كه در باره ارجاء سخن گفته اند، ياد شده است . براىمثال شهرستانى از غيلان دمشقى به عنوان نخستين كسى كه در باره قدر و ارجاء سخن گفت، ياد مى كند.(32) گرچه ممكن است مراد و ارجاء كلامى - كه بعدا توضيح خواهيم داد -باشد. نوبختى ، عالم و نويسنده بزرگ شيعى ، گروه ديگرى از مرجئه را معرفى مىكند او مى گويد: پس از شهادت امام على عليه السلام جز اندكى از شيعيان آن حضرت ،ديگر همراهان وى به معاويه پيوستند. ايشان قومى بودند كه از حاكمان وقت پيروى مىكردند، عقيده مهم اين طايفه آن بود كه همه اهل قبله را كه ظاهرا به اسلام اقرار مى كردند،مؤ من و مسلمان مى دانستند و اميد آمرزش و بخشايش آنها را داشتند. (33) اين گروه نيز دراصل يك گروه سياسى بودند كه خواهان قطع جنگ و خونريزى فرق مختلف و گردننهادن به حكومت موجود يعنى حكومت اموى بودند. اينان همان مرجيان طرفدار امويان هستند.اين گروه با گروه نخست شباهت زيادى دارند. گروه نخست حكم على عليه السلام و عثمانرا به تاءخير مى انداختند و خواهان قطع خصومت مسلمانها و وحدت امت اسلامى بودند، وگروه دوم به فرقه هاى متخاصم مثل خوارج ، امويان و شيعيان اميد آمرزش مى دانند وخواهان قطع جنگ ميان آنها بودند و البته از حكومت اموى حمايت مى كردند.
با وجود اينكه اين دو گروه از مرجئه ، در باره امام على عليه السلام قضاوتى نمىكردند اما ذر زمانهاى بعد لااقل برخى از مرجئه به موضع ضديت با امام عليه السلامكشيده شدند. در تاريخ آمده است كه فردى از يكى از راويان حديث به نام اعمش خواست تاحديث ((على قسيم النار)) را برايش بازگو كند. اعمش گفت مرجئه اى كه در مسجد نشستهاند نمى گذارند فضايل على عليه السلام رانقل كنم ، آنان را از مسجد بيرون كن تا خواسته ات را انجام دهم .(34) در احاديثمعصومان عليه السلام نيز به دشمنى مرجئه بااهل بيت پيامبر عليه السلام تصريح شده است .(35)درمقابل اين گروه از مرجئه ، گروهى ديگر از آنان معتقد بودند كه امام على عليه السلام درجنگهاى خود بر حق بوده و كسانى چون طلحه ، زبير، عايشه و معاويه كه با او جنگيدندخطاكار بوده اند.(36)
پس از پيدايش چنين عقايد سياسى و فرقه هاى حامى آنها، برخى به منظور توجيه دينىارجاء سياسى به فكر يافتن مبانى كلامى و اعتقادى براى آن بر آمدند و چنين شد كهارجاء كلامى و مرجئه مذهبى متولد گشت . اين گروه بر آن شدند كه رتبهاعمال متاءخر از رتبه ايمان است و گناهان كبيره به ايمان است ضررى نمى زند؛ درنتيجه به همه گناهكاران حتى غاصبان خلافترسول اكرم صلى الله عليه و آله اميد آمرزش مى دادند. پس از طرح چنين عقيده اى در بارهايمان و كفر، اين اعتقاد معرف مرجئه گشت و همه مرجيان آن را به عنوان مبناى اعتقادى وكلامى پذيرفتند. ثابت قطنه شاعر معروف مرجئه كه اعتقاد مرجئه نخستين ، يعنى تاءخيرقضاوت در باره على عليه السلام و عثمان ، را در اشعارش آورده است ، ارجاء كلامى را نيزدر همان اشعار ذكر مى كند و مى گويد:
و لا اءرى اءن ذنبا بالغ اءحدا
م الناس شركا اذا ما وحدوا الصمدا(37)
ما هيچ گناهى را نمى بينيم كه احدى را به سر شرك برساند، مادامى كه آنان خدا را بهتوحيد پذيرفته باشند.
تاريخ دقيق پيدايش اين تفكر كلامى دقيقا روشن نيست .احتمال دارد اين اعتقاد پس از تولد مرجئه نخستين مطرح شده است و ممكن است پس از پيدايشدومين گروه از مرجئه يا همزمان با آنها ارائه شده است . به هرحال وضعيت تولد مرجئه كلامى همچون وضعيت خوارج كلامى بوده است ، به اين معنا كه هردو در ابتدا گروهى سياسى بوده اند اما در ادامه حياتشان به فرقه هاى كلامى و مذهبىتبديل شدند. پس از طرح ارجاء كلامى ، مرجئه به گروههاى مختلفى انشعاب يافتند.نوبختى مى گويد: آنها به چهار تقسيم شدند. گروه نخست مرجئه خراسان هستند كه ازهمه بيشتر در عقيده ارجاء غلو كردند. اينان جهميه يعنى پيروان جهم بن صفوان هستند.گروه دوم مرجئه شام اند و غيلانيه ، پيروان غيلان بن مروان هستند. گروه ديگر مرجئهعراق و پيروان عمرو ابن قيس الماصر يعنى ماصريه هستند كه ابوحنيفه نيز از آنان است. گروه چهارم شكاك و بتريه هستند كه از اصحاب حديث و حشويه هستند.(38) بغدادىمرجئه را به سه گروه مرجئه قدريه (غيلانيه )، مرجئه جبريه (جهميمه )، مرجئه اى كهجبرى هستند و نه قدرى و به اصطلاح شهرستانى آنها را شش فرقه مى داند.(39)
همان گونه كه مى بينيم انشعاب مرجئه به سه يا چهار فرقه ، به جهت عقايد ديگرآنهاست ، چون برخى از آنان قدرى و تفويضى هستند و برخى جبر مسلك و برخى ديگرنه جبرى و نه قدرى . در واقع عقيده ارجاء عقيده اى بود كه فرقه هاى ديگرى چونغيلانيه و جهميه آن را پذيرفتند و به يك تعبير، گروههايى از مرجئه در گروههاىديگر ادغام شدند. عقيده اى كه همه اين گروهها را تحت نام مرجئه در مى آورد، خارج كردنعمل از ايمان و مؤ خر دانستن رتبه آن از رتبه ايمان است . با وجود اين گروههاى مختلفمرجئه در بيان جزئيات اين اعتقاد - يعنى تفسير دقيق ايمان - با يكديگر اختلاف نظردارند. تفاسير مرجئه در باره ايمان را مى توان در سه تفسير زير خلاصه كرد:
1. ايمان عبارت است از معرفت و اعتقاد قلبى همراه با اقرار و اعتراف زبانى .
2. ايمان صرفا معرفت و اعتقاد است .
3. ايمان صرفا اقرار زبانى است . (40)
نقطه اشتراك آراى مذكور اين است كه عمل بيرون از ايمان مؤ خر از آن است . از اين مطلبسه نتيجه مهم گرفته مى شود: نخست آنكه ايمان امرى بسيط است و داراى درجات و مراتبمختلف نيست ؛ ديگر آنكه مرتكبين گناهان كبيره مؤ من هستند؛ و سوم اينكه گناهكاران اگرتوبه نكنند، لزوما دچار عذاب ابدى نخواهند شد و دربارهاصل عذاب آنها نيز حكم قطعى نمى توان داد.
همان گونه كه آراى سياسى مرجئه در مقابل آراى سياسى خوارج بود، در باره آراىكلامى مرجئه و خوارج نيز وضعيت از اين قرار است . در واقع عقايد كلامى اين دو گروه ،افراط و تفريط در باب ايمان و كفر است . يكى فاسق را كافر و مستحققتل مى داند و ديگرى ايمان فاسق را مساوى ايمان پيامبر خدا مى داند. همان گونه كه عقيدهخوارج در طول تاريخ باعث ريخته شدن خون بسيارى بى گناهان گرديد، عقيده مرجئهنيز باعث توجيه ظلم ستمكاران و حاكمان بنى اميه و بى اعتنايى به احكام دينى و انحطاطاخلاق گرديد.
جالب اينجاست كه سالها قبل از تولد مذهب ارجاء پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وقوعآن را پيش بينى و در اين باره به مسلمانها هشدار داده بود.(41) در كتابهاى حديثىشيعه و سنى احاديث فراوانى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله واهل بيت عليه السلام او در مذمت مرجئه وارد شده است و حتى مسلمانها به برائت از آنها ونپذيرفتن شهادت آنها و وصلت نكردن با آنان تشويق شده اند. در رواياتاهل بيت عليه السلام شديدا توصيه شده است كه شيعيان به فرزندانشان مطالب مفيد واحاديث را آموزش دهند تا آنها فريب مرجئه را نخورند.(42) متاءسفانه امروزه نيزتفكرات مرجئه به صورتهاى مختلف از جمله تاءكيد يك سويه بر قلب ودل و بى اعتنايى به اعمال و احكام دينى ، در جوامع اسلامى وجود دارد.
چكيده  
1. كلمه ارجاء دو معنى دارد: تاءخير انداختن و اميد دادن . اطلاق اين نام به معناى نخست برگروهى خاص به دليل آن است كه آنها رتبهعمل رامؤ خر از رتبه ايمان و خارج از آن دانستند، و اطلاق آن به معناى دوم به ايندليل بود كه آنها به گناهكاران اميد بخشيده شدن مى دادند، چون معصيت را براى ايمانمضر نمى دانستند.
2. مرجئه به چندين فرقه و مذهب مختلف اطلاق شده كه برخى جنبه سياسى و برخى جنبهكلامى دارند.
3. اولين گروه از مرجئه در قرن اول هجرى در جريان شورش بر عليه عثمان پيدا شدندكه مى گفتند قضاوت در باره حق و باطل بودن عثمان و على عليه السلام را بايد تا روزقيامت به تاءخير انداخت . اين اعتقاد آنها در مقابل اين اعتقاد خوارج نخستين است كه على عليهالسلام و عثمان را كافر مى دانستند.
4. گروه ديگرى از مرجئه كه در اصل گروهى سياسى بودندقائل به تبعيت از حاكم وقت ولو معاويه و يزيد بودند و همهاهل قبله را مؤ من و مسلمان مى دانستند و خواهان قطع جنگ و خونريزى بودند.
5. به دنبال اين عقايد سياسى ، برخى براى توجيه دينى ارجاء سياسى به فكريافتن مبانى كلامى آن بر آمدند و به اين ترتيب ارجاء كلامى پيدا شد. آنها رتبهعمل را متاءخر از ايمان مى دانستند.
6. همانند مقابله مرجئه با خوارج در آراى سياسى ، در آراى كلامى هم مرجئه در نقطهمقابل خوارج قرار دارند. عقايد كلامى اين دو گروه ، بيان دو نقطه افراط و تفريط درباب ايمان و كفر است . يكى فاسق را كافر و مستحققتل مى داند و ديگرى ايمان او را مساوى ايمان انبيا و اوليا و صالحين مى داند.
پرسش  
1. معناى ازجاء چيست و چه تناسبى ميان اين معنا و كسانى كه نام آن را بر خود گذاشتهاند وجود دارد؟
2. فرقه هاى مختلف مرجئه كدامند؟
3. تفاسير مرجئه از ايمان و لوازم اين تفاسير چيست ؟
4. چه تقابلهايى ميان مرجئه و خوارج وجود دارد؟
5. چه تحليلى از پيدايش فرقه مرجئه در جامعه اسلامى داريد.
4 - قدريه 
در احاديث ، قدريه از سوى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله واهل بيت عليه السلام ، سخت مورد مذمت قرار گرفته اند و آنان را محبوس امت خوانده اند.(43) از سوى ديگر، در همين احاديث قدريه بر دو گروه مختلف اطلاق شده است : گاهبر معتقدين به قضا و قدر الهى در افعال انسان و گاه بر منكرين قضا و قدر الهى درافعال انسان يا قاتلين به قدرت و اختيار مطلق انسان در افعالش . (44) اين مساءلهباعث شده است كه هر دو گروه مذكور ديگرى را قدريه بخوانند و احاديث وارد شده راناظر به مخالفان خود بدانند. (45) به نظر مى رسد كه در آغاز واژه قدريه بيشتربر طرفداران قدر الهى اطلاق مى شده است اما رفته رفته اين اسم درباره منكران قدرالهى رواج يافت . از اين رو، در كتابهاى مذاهب و فرق نيز به همين معناى دوم به كاررفته است و امروزه نيز وقتى قدريه گفته مى شود همين مذهب و فرقه به ذهن متبادر مىشود. بنابراين سبب اختلاف روايات در مفهوم قدريه همينتحول معنايى آن در طول قرون اوليه بوده است . به هرحال ، در كتاب حاضر نيز قدريه به معناى دوم ، يعنى منكران قدر و طرفداران آزادىمطلق انسان (مفوضه ) اطلاق مى گردد.
مفوضه به طرفداران تفويض گفته مى شود. تفويض در لغت به معناى واگذار كردنامرى به ديگرى و حاكم كردن او در آن كار است . اما در اينجا تفويض ‍ به اين معناست كهخداوند قدرت انجام كارها را به انسان واگذار كرده و خود را از اين قدرت كنار كشيده استبه گونه اى كه بر افعال انسان و قادر نيست و تقدير الهىشامل افعال اختيارى انسان نمى شود.
در كتابهاى فرق و مذاهب ، اصطلاح قدريه يا مفوضه را به دو گروه اطلاق كرده اند.يكى معتزله و ديگرى اسلاف معتزله يعنى قدريه نخستين . عقايد معتزله در اين باره درفصل مربوط به معتزله بررسى خواهد شد و در اينجا تنها به قدريه نخستين مىپردازيم .
قدريه نخستين همان مرجئه قدريه هستند كه يكى از فرقه هاى مرجئه به شمار مى روند.اينان دو اعتقاد مهم داشته اند: يكى اعتقاد به ارجاء و ديگرى اعتقاد به تفويض و نفىتقدير الهى در افعال انسان . غيلان دمشقى ، محمد بن شبيب ، ابى شمر، صالحى و خالدىجزو اين فرقه ذكر شده اند. (46)
در ميان قدريه ، معبد جهنى و غيلان دمشقى از ديگران مهمترند و اين دو به عنوان نخستينكسانى كه اعتقاد به قدر را مطرح كرده اند نام برده مى شوند. (47) غيلان دمشقىپيشواى قدريه شام و معبد جهنى قدريه بصره را رهبرى مى كرد.نقل شده است كه معبد جهنى عقيده قدر را از يك مسيحى به نام ابو يونس سنسويه اسوارىاخذ كرد و غيلان دمشقى اعتقاد به قدر را از معبد گرفت . (48) اكثر مستشرقان با توجهبه اينكه يكى از مراكز قدريه ، شام و دمشق بوده است و فيلسوفان نصرانى و يونانىدر آنجا حضور داشته اند، بر آن اند كه قدريه اعتقاد خويش را از متكلمان نصرانى يافيلسوفان يونانى گرفته اند. براى مثال گفته اند غيلان آراء خود را از كتاب ينبوعالحكمة يوحناى دمشقى اخذ كرده است . اما برخى ديگر چون مونتگمرى وات در اين بارهترديد كرده اند زيرا كتابهاى يوحناى دمشقى بيست تا سىسال پس ‍ از آغاز نزاع غيلان و جعد بن درهم پيرامون جبر و اختيار بوده است . (49) بهنظر مى رسد كه در فرهنگ دينى و سياسى مسلمين به اندازه كافى مى توان ريشه ها وانگيزه هايى براى طرح مساءله جبر و اختيار يافت و نيازى به جستجو در ريشه هاىبيرونى و بيگانه ندارد. براى مثال در قرآن كريم آيات متعددى هدايت را به خداىمتعال نسبت مى دهد و از سوى ديگر آيات ديگرى وجود دارد كه اختيار انسان وشكل موضع گيرى او را در سعادت خويش مورد تاءكيد قرار مى دهد. طبيعى است كهمسلمانان با قرائت چنين آياتى اين پرسش را مطرح كنند كه اگر هدايت به دست خداست ،پس نقش ‍ آدمى در اين ميان چيست . گرچه خود قرآن در برخى آيات و نيز احاديث به اينسوال پاسخ داده است . (50) از سوى ديگر چنان كه اشاره شد پيامبر اكرم صلى اللهعليه و آله تولد قدريه را پيش بينى كرده بودند. از همه مهمتر اينكه معاويه براىاينكه حكومت خويش را توجيه كند آن را به قضا و قدر حتمى خدا نسبت مى داد و كارهاىخويش را خواست خدا مى خواند. بنابراين طبيعى است كه مخالفان ظلم و جور اموى كهقدريان نخستين نيز از آنها بودند، براى مقابله با امويان قضا و قدر الهى رالااقل به گونه اى كه معاويه و امويان آن را تفسير مى كردند و لازمه تقدير الهى رامجبور بودن انسان مى دانستند، منكر شوند.
مساءله مهم درباره قدريان نخستين كه در راءس آنها غيلان و معبد قرار داشتند اين است كهآيا آنان هر گونه تقدير الهى در اعمال انسان را انكار مى كردند يا اينكه آن گونهتقديرى را كه جايى براى آزادى و اختيار انسان باقى نمى گذارد و به جبر مى انجامد،منكر بودند. مهمترين سندى كه درباره آراى قدريه باقى مانده است ، نامه غيلان به عمربن عبدالعزيز خليفه اموى است . آن قسمت از نامه كه به عقيده قدر مربوط مى شود چنيناست :
اى عمر! آيا ديده اى كه حكيمى از ساخته و كرده خود عيب جويى كند يا چيزى معيوب بسازد؟يا كسى را به خاطر كارى كه فرمان و قضاى او بدان تعلق گرفته عذاب كند يا بهچيزى فرمان دهد كه مستوجب عذاب اوست ؟ آيا هدايت گرى را ديده اى كه به هدايت دعوتكند و سپس مردم را از هدايت گمراه سازد؟ آيا مهربانى را يافته اى كه بندگان را بيشاز توانشان تكليف كند يا به خاطر انجام طاعتى عذاب دهد؟ آيا دادگرى يافته اى كه مردمرا بر ظلم و تظالم وادار كند؟ و آيا راستگويى ديده اى كه مردم را به كذب و تكاذب ميانخود وادار نمايد؟(51)
آنچه از اين نامه مى توان استفاده كرد نفى جبر و اثبات آزادى و اختيار انسان بر اساسعدل و حكمت الهى و حسن و قبح عقلى است و به هيچ وجه نمى توان نفى قضا و قدر الهى واثبات تفويض را به آن نسبت داد. در اين نامه ، غيلان مى كوشد تا لوازم نظريه جبر رانشان دهد و هر جمله از فقره مذكور يكى از نتايج نظريه جبر و قضا و قدر حتمى خدا بهگونه اى كه آزادى انسان سلب گردد، مى باشد.
نقل شده است كه غيلان شاگرد حسن بن محمد حنيفه بوده و معبد جهنى از ابن عباس حديثآموخته است . (52) مى دانيم كه محمد حنيفه - فرزند امام على عليه السلام - و ابن عباس، هر دو از دانش آموختگان مكتب امام على عليه السلام بوده اند و همين امر اين گمان را كهغيلان و معبد به پيروى از استادان خويش تنها عقيده جبر را انكار مى كردند، تقويت مىكند.
از سوى ديگر، غيلان و معبد جهنى هر دو از مخالفان سرسخت بنى اميه بودند و عليهكارهاى ظالمانه آنان و نيز ترويج نظريه جبر توسط آنها تبليغ مى كردند و به همينجهت توسط خلفاى بنى اميه شكنجه و سپس كشته شدند. قاضى عبدالجبار از استادشابوعلى جبانى نقل مى كند كه افرادى چون غيلان بهدليل مبارزه با جبر توسط بنى اميه كشته شدند. (53)
شواهد فوق مى تواند اين نظر را تاءييد كند كه قدريه نخستين تنها مخالف جبر بودندو نه منكر هر گونه قضا و قدر الهى . اما از سوى ديگر، در كتابهاى فرق و مذاهبعقايدى به آنها نسبت داده شده است كه بيانگر اعتقاد به تفويض و نفى تقدير الهى است.
براى نمونه ، نقل شده است كه معبد جهنى گفته است : ((لا قدر و الامر اءنف ))(54) يعنى تقديرى در كار نيست و كارها از ابتداست ؛ يعنى چيزى ازقبل توسط خدا معين نشده است .
شهرستانى از جمله آراى ابوشمر، يكى از قدريه نخستين ، را انتساب تقدير خير و شربه انسان و نفى هر گونه تقدير الهى در اين باره مى داند. (55)
اما بايد توجه داشت كه نويسندگان اين كتابها معمولا از اصحاب حديث و اشاعره هستند واينان خود به گونه اى طرفدار نظريه جبر مى باشند و طبيعى است كه اثبات اختياررامساوى انكار قدر بدانند. از اين رو نمى توان به گزارشهاى آنان درباره مخالفانشانكاملا اطمينان پيدا كرد. به هر حال درباره قدريه نخستين سهاحتمال وجود دارد:
1.آنان صرفا منكر جبر بودند و اگر قضا و قدر را انكار مى كردند، آن گونه قضا وقدرى را كه به نفى آزادى و اثبات جبر بيانجامد، منكر بودند.
2.هدف اصلى اين گروه مبارزه با بنى اميه و عقيده جبر و اثبات آزادى انسان بود اما چوننمى توانستند ميان آزادى انسان و تقدير الهى جمع كنند، تقدير الهى را منكر مى شدند.
3.اساسا اين فرقه درصدد نفى قضا و قدر الهى بودند و اثبات آزادى از فروع نفىقدر مى باشد.
به نظر مى رسد درجه احتمال سه فرضيه بالا، به همان ترتيبى است كه درج شده ؛يعنى ، به نظر مى رسد فرضيه اول بيشتر با شواهد تاريخى و مستندات علمى هماهنگاست و فرضيه اخير نادرست است و با قراين ناسازگار است مى باشد. (56)
چكيده  
1.در آغاز نام قدريه بر طرفداران قضا و قدر الهى اطلاق مى شد ولى به تدريجدرباره منكران قضا و قدر به كار رفت كه امروزه هم همين معنا از آن متبادر مى شود. به اينافراد مفوضه هم گفته مى شود و تفويض به معناى واگذارى انجام كارها به خود انساناست .
2.قدريه نخستين همان مرجئه قدريه هستند كه دو اعتقاد مهم داشته اند: اعتقاد به ارجاء واعتقاد به تفويض و نفى تقدير الهى . مهمترين افراد اين گروه معبد جهنى و غيلان دمشقىاست .
3.در فرهنگ سياسى و دينى مسلمين انگيزه هاى كافى براى طرح مساءله جبر و اختيار بودهو لذا نمى توان منشاء پيدايش قدريه را متكلمان نصرانى يا فلاسفه يونانى دانست .
4.در باب قدريه نخستين سه احتمالوجود دارد:
الف ) آنها تنها آن قضا و قدر الهى را انكار مى كردند كه به نفى آزادى و اثبات جبربينجامد.
ب ) هدف اصلى آنها مبارزه با بنى اميه و عقيده جبر بود ولى چون نمى توانستند ميانآزادى انسان و تقدير الهى جمع كنند، منكر تقدير الهى شدند.
ج ) اساسا در پى نفى قضا و قدر الهى بودند.
پرسش  
1.قدريه چه كسانى هستند؟
2.قدريه نخستين چه اعتقاداتى داشته اند؟
3.ريشه پيدايش قدريه چيست ؟ پيدايش آنها تا چه حد با فلاسفه يونانى ارتباط دارد؟
5 - جبريه و جهميه 
جبر در اصطلاح علم فرق و مذاهب ، به معناى نفىفعل اختيارى از انسان و انتساب همه افعال به خداست . شهرستانى ضمن بيان اين مطلب ،جبريه - يعنى طرفداران عقيده جبر- را داراى اصنافى مى داند كه از آن جمله جبريهخالصه و جبريه متوسطه هستند. گروه نخست براى انسان هيچ گونه قدرت و عملىقائل نيستند و تمام افعال انسان را به خدا نسبت مى دهند. گروه دوم براى آدمى قدرتى رااثبات مى كنند اما قدرت را در فعل او مؤ ثر نمى دانند. (57)
همان گونه كه قبلا گذشت اعتقاد به جبر قبل از اسلام نيز مطرح بوده است و حتى برخىمشركان مكه نيز چنين اعتقاداتى داشته اند. اما اينكه در ميان مسلمانان چه زمانى اين عقيدهمطرح شده دقيقا روشن نيست . رساله اى از ابن عباس در دست است كه در آن جبريهاهل شام را مخاطب قرار مى دهد. بر طبق اين رساله ، در زمان صحابه پيامبر گروهى بهجبر اعتقاد داشته اند. چنين رساله اى از حسن بصرى نيز گزارش شده است كه جبريهاهل بصره را مخاطب ساخته است . (58) بنابراين در قرناول هجرى در عراق و شام گروه هايى با اعتقاد به نظريه جبر يافت مى شده اند.
قاضى عبدالجبار از استادش ابو على جبايىنقل مى كند كه نخستين كسى كه عقيده جبر را مطرح كرد معاويه بود. (59)
در كتابهاى مذاهب و فرق ، نخستين فرقه اى كه به نام جبريه ناميده شده اند، مرجئهجبريه هستند. از افراد متعددى به عنوان مرجئه جبريه نام برده شده است كه آرا و عقايدكلامى آنها در دست نيست . تنها فرد مهم و برجسته اى كه آراى او در دست است و به ارجاءو جبر معتقد است ، جهم بن صفوان مى باشد. بغدادى مى گويد: گروهى از مرجئه كسانىهستند كه درباره ايمان ، به ارجاء معتقدند و دربارهاعمال ، به جبر، همان گونه كه مذهب جهم بن صفوان چنين است . پس اين گروه از مرجئه ازجمله جهميه هستند.(60) البته ممكن است برخى از مرجئه جبريه كه آراى آنها در دست نيستعقايد جهميه را در غير از ارجاء و جبر نپذيرفته باشند.
شهرستانى در بحث از جبريه غير از جهميه ، نجاريه و ضراريه را نيز مطرح مى كند، امابا بررسى آراى نجار و ضرار معلوم مى شود كه آنها قدرتى براى انسان تصوير مىكردند. بنابراين اگر آنها جبرى باشند، جبريه متوسطه قلمداد مى شوند؛ همان گونهكه پس از بررسى آراى اشعرى خواهيم ديد كه اشاعره نيز چنين وضعيتى دارند. بدينسان تنها گروهى كه مى تواند به عنوان جبريه محض و خالص معرفى شود، جهميههستند.
جهميه به پيروان جهم بن صفوان سمرقندى (م 128 ه‍ق ) گفته مى شود. جهم شاگردجعد بن درهم (م 124 ه‍ق ) بوده است و ظاهرا بسيارى از عقايد خويش از جمله عقيده جبر را ازاو گرفته است . نقل شده كه جعد بن درهم نيز عقايد خود را از يك يهودى اخذ كرده است .برخى جعد را فردى گمراه و ملحد دانسته اند كه به سبب عقايد كفر آميزش تحت تعقيببنى اميه قرار گرفته است و سرانجام توسط خالد بن عبدالله القسرى دستگير و درعيد قربان ، به عنوان قربانى سر بريده شد.(61) گزارش ديگرى در دست است كهجعد در قيام يزيد بن مهلب ازدى عليه يزيد بن عبدالملك اموى شركت جسته است . (62)بر طبق اين گزارش ، احتمال اينكه كشته شدن جعد انگيزه سياسى داشته است ، وجود دارد.
جهم بن صفوان نيز در قيام حارث بن سريج عليه نصر بن سيار حاكم خراسان شركتكرد و به دست سلم بن احوز مازنى در مرو بهقتل رسيد. ظاهرا كشته شدن او به همين جهت بوده نه بهدليل آراى مذهبى او. پس از اين مقدمه ، هم اينك بايد به بررسى عقايد جهم واصول فكرى جهميه بپردازيم .
1.ارجاء: ايمان ، تنها معرفت به خداست و كفر، تنهاجهل به اوست . كسى كه خدا را بشناسد اما به زبان و گفتار خدا را انكار كند كافر نيست. بنابراين ، اقرار و اعمال خارج از ايمان و متاءخر از آن است . اين عقيده همان اعتقاد بهارجاء است .
2.جبر: شهرستانى عقيده او در زمينه جبر چنين توصيف مى كند: انسان بر هيچ چيز قادرنيست و در افعالش مجبور است . او قدرت و اراده و اختيار ندارد. همان طور كه خداوندچيزهايى در جمادات خلق مى كند، افعالى را نيز در انسان خلق مى كند و نسبت دادنافعال به انسان مانند نسبت افعال به جمادات مجازى است ، چنانكه مى گوييم : درخت ثمرداد، آب جارى شد، سنگ حركت كرد و خورشيد طلوع و غروب كرد. از سوى ديگر ثواب وعقاب نيز مانند خود افعال جبرى است ، چنان كه تكليف نيز جبرى است .
3.نفى صفات الهى : خداوند را نمى توان به صفتى توصيف كرد كه مخلوقات را مىتوان به آنها وصف كرد. بنابراين نمى توان خدا را موجود، شى ء، عالم و حى ناميد.خداوند را تنها با صفاتى چون قادر، فاعل و خالق كه مختص خداست مى توان توصيفكرد.
4.خلق قرآن : كلام خدا حادث است و قديم نيست . بنابراين ، قرآن كه كلام الهى است حادثو مخلوق مى باشد.
5.حدوث علم الهى : علم خدا به امور حادث و مخلوق ، حادث است .
6.نفى رؤ يت خدا: خداوند را حتى در روز قيامت نيز نمى توان ديد.
7.فناى بهشت و جهنم : پس از آنكه بهشتيان و دوزخيان در بهشت يا جهنم وارد شدند وپاداش و عذاب ديدند، بهشت و جهنم از بين خواهند رفت . (63)
چكيده  
1.جبريه به دو دسته خالصه و متوسطه تقسيم مى شوند. گروه نخست براى انسان هيچقدرتى قائل نيست و همه را به خدا نسبت مى دهد و گروه دوم براى آدمى قدرت را اثباتمى كند ولى آن را در فعل موثر نمى داند.
2.اينكه عقيده به جبر در چه زمانى در ميان مسلمانان مطرح شده روشن نيست ولى در قرناول هجرى گروههايى با عقيده به جبر يافت شده اند. در كتب فرق و مذاهب اولين فرقهاى كه به نام جبريه ناميده شده مرجئه جبريه هستند. و تنها فرد معتقد به ارجاء و جبر كهآراى او در دست است جهم بن صفوان است و جهميه همان گروهى اند كه جبريه خالص ومحض اند.
3.عقايد مهم جهميه از اين قرار است :
الف ) شناخت خدا براى ايمان كافى است و اقرار وعمل خارج از ايمان است .
ب ) انسان مجبور است و اراده و اختيارى از خود ندارد.
ج ) خداوند را نمى توان به صفتى از صفاتى كه مخلوقات را به آن توصيف مى كنيمتوصيف كرد.
د) كلام خدا حادث است و مخلوق .
ه‍) علم خدا به امور حادث ، حادث است .
و) خداوند را حتى در قيامت هم نمى توان ديد.
ز) بهشت و جهنم ابدى نيستند.
پرسش  
1.اقسام جبريه را بيان كنيد و مصاديق هر گروه را مشخص نماييد.
2.اعتقاد به جبر از چه زمانى پديد آمد.
3.عقايد مهم جهميه را بيان كنيد.
بخش دوم : شيعه 
شيعه در لغت ، به معناى پيروان و ياران است و بر مفرد و تثنيه و جمع و نيز بر مذكر ومؤ نث به طور يكسان اطلاق مى شود.(64) در اصطلاح ، شيعه به پيروان على عليهالسلام گفته مى شود كه معتقد به امامت و خلافتبلافصل او از طريق ((نصب )) و ((نص )) پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلههستند.(65)
درباره زمان پيدايش شيعه سخنان بسيارى گفته اند، اما به نظر مى رسد شيعه ، بههمان معناى مذكور، در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله نيز مطرح بوده است و تعبير((شيعة على )) بارها در سخنان آن حضرت به كار رفته است . البته وضعيت شيعه درزمانهاى مختلف به يك صورت نبوده است . اما عنصر اساسى براى تشيع كه اعتقاد بهامامت على عليه السلام از طريق نص است از ابتداى اسلام و در همه دوره ها در ميان شيعهديده مى شود.
6 - ادوار شيعه 
همان گونه كه بيان شد، نخستين دوره حيات شيعه ، زمان حيات پيامبر اكرم صلى اللهعليه و آله است . نوبختى مى گويد: ((شيعه ، نخستين فرقه اسلامى است ؛ آنان پيروانعلى عليه السلام و معتقدان به امامت او بودند كه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله وپس از آن وجود داشتند. اولين كسانى كه در اسلام به اسم شيعه ناميده شدند مقداد، سلمانفارسى ، ابوذر و عمار بن ياسر بودند.))(66)
در كتابهاى معتبر شيعه و سنى احاديثى نقل شده است كه در آنها پيامبر صلى الله عليه وآله با صراحت از ((شيعه على )) نام برده اند. براى نمونه ، سيوطى ، دانشمند بزرگاهل سنت در تفسير آيه شريفه ((ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات اولئك هم خيرالبرية )) (بنيه : 7) سه حديث از آن حضرتنقل كرده است كه در آنها مصداق آيه مذكور على عليه السلام و شيعه او معرفى شده اند.(67) شيخ مفيد نيز چند حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله به اين مضمون كه ((علىكه شيعه او رستگار مى باشند))، نقل كرده است . (68) در منابع ديگر نيز اين گونهاحاديث نقل شده است . (69) بر اين اساس مفهوم تشيع توسط خود پيامبر صلى اللهعليه و آله مطرح شد و ايشان بذر شيعه را در حوزه تفكر اسلامى نشاند و آن را پرورشداد.
ممكن است اين سؤ ال مطرح شود كه با وجود پيامبر، همه مسلمانها از ايشان پيروى مىكردند و شيعه او بودند، بنابراين معناى شيعه على چه معنا و مفهومى داشت ؟ در پاسخبايد گفت : پيامبر با تعريف و تمجيد از شيعه على عليه السلام ، در واقع شيعه على راشيعه خود معرفى مى كند. به ديگر سخن ، ايشان درصدد بيان اين مطلب هستند كه هر كساز من پيروى كند؛ بايد از على پيروى كند، چه در اين زمان چه پس از من . شاهد اين مطلب ،آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در برخى احاديث پس از تمجيد از شيعه خود،خطاب به على عليه السلام مى فرمايند: ((امام شيعه من تو هستى )). (70) در احاديثديگر، پيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را خطاب قرار مى كنند و ازعبارت ((شيعتنا)) يعنى شيعه پيامبر و على عليه السلام استفاده مى كنند. (71) درحديث ديگر پيامبر تعبير ((شيعتى و شيعةاهل بيتى )) را به كار مى برند.(72)
اصولا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از همان ابتداى تبليغ عمومى خويش ‍ تا پايانعمر بارها على عليه السلام را به عنوان جانشين خويش و امام مسلمانان پس از خود معرفىفرمودند.
براى مثال ، در آغاز بعثت پس از نزول آيه ((و انذر عشيرتك الاقربين )) (شعراء: 214) صريحا على بن ابى طالب را وصى و وارث خويش خواندند. (73) دراين رويداد، پيامبر صلى الله عليه و آله نخستين سنگ بناى تشيع را پايه ريزى كردندو پس از آن همواره و در هر مناسبتى به تكميل اين بنا مى پرداختند تا اينكه اندكىقبل از وفاتشان در واقعه غدير خم در برابر انبوهى از مسلمانان از حج برگشتهماءموريت خويش را در اين زمينه به كمال رساندند و فرمودند: ((من كنت مولاه فهذا(على ) مولاه )). اين واقعه را صدها صحابى پيامبر و تابعين آنهانقل كرده اند كه در كتابهاى حديثى شيعه و سنىنقل شده است . (74)
مرحله دوم حيات شيعه ، پس از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله آغاز مى شود. هنگامىكه على عليه السلام و بنى هاشم و گروهى از بزرگان اصحابمشغول مراسم خاك سپارى پيامبر صلى الله عليه و آله بودند، گروهى از مهاجرين وانصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و به نزاع بر سر خلافت پيامبر پرداختند،انصار كسى را معرفى مى كرد و مهاجرين فرد ديگرى را، تا اينكه بدون مشورت با امتاسلامى و بزرگان اصحاب پيامبر كه در راءس آنها امام على عليه السلام قرار داشت ،بر خلافت ابوبكر توافق كردند. على عليه السلام پس از انجام مراسم تدفين درصددپس گرفتن حق خويش برآمد. مسعودى نقل مى كند كه پس از وفات پيامبر صلى الله عليهو آله و حادثه سقيفه ، على عليه السلام و ((شيعه او)) گرد هم جمع شدند. (75)اينان همان گروهى هستند كه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله ((شيعه على )) خواندهمى شدند و در راءس آنها مقداد، سلمان فارسى ، ابوذر و عمار بن ياسر بودند. اما وحشتو غوغايى كه پس از بيعت با ابوبكر در ميان مسلمانان ايجاد شد، مانع از حمايت آنها ازعلى عليه السلام گرديد و او دريافت كه اگر حق خويش را طلب كند، جنگ و خونريزى درميان مسلمانها باعث نابودى اسلام و بازگشت مردم به جاهليت خواهد شد. از اين رو او وشيعيانش از مطالبه حق خلافت چشم پوشى كردند، اما شيعه على عليه السلام كهتوصيه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله درباره پيروى از على عليه السلام را بهخاطر داشتند، در همه حوادث به او چشم دوخته بودند و گاه در موارد ضرورت به پيروىاز او با حاكمان وقت همكارى مى كردند. و گاه در سكوت و عزلت در انتظار فرصت مناسببودند. در اين دوره تشيع نسبت به دوره قبل فعليت بيشترى يافت زيرا در مرحلهاول ، شيعه تنها به امامت على عليه السلام پس از پيامبر صلى الله عليه و آله اعتقادداشتند اما پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام امام و پيشواىشيعيان بود و آنها با اشاره حضرتش در امور سياسى و اجتماعى و جنگها مشاركت مىكردند، گذشته از اينكه در تفسير و عقايد و احكام فقهى از او پيروى مى كردند و بهرهمند مى شدند.
دوره سوم ، پس از قتل عثمان و به خلافت رسيدن امام على عليه السلام آغاز مى شود. دراين دوره امامت على عليه السلام ظهور و بروز بيشترى يافت و بعد ولايت سياسى امام نيزتحقق يافت و در نتيجه شيعه نيز در حاكميت سياسى نقش بيشترى يافت .(76)
پس از شهادت امام على عليه السلام و صلح امام حسن عليه السلام دوره حيات شيعه درعصر امويان فرا مى رسد كه سخت ترين مرحله براى شيعيان بود. در اين دوره خطيبانبه دستور بنى اميه به امام اول شيعيان دشنام مى دهند و شيعيان بيشترين آزار و شكنجه وقتل و غارت متحمل گشتند. در همين دوره است كه قيام حسين بن على عليه السلام درسال 61 هجرى بر عليه يزيد بن معاويه رخ مى دهد و فرزند دختر پيامبر صلى اللهعليه و آله همراه تعدادى از شيعيان خاص خويش به شهادت مى رسند. پس از شهادت حسينعليه السلام قيامهايى به خونخواهى او و يارانش رخ داد كه از همه مهمتر قيام توابين درسال 64 و قيام مختار در سال 66 بود. مختار با جلب حمايت محمد حنيفه ، فرزند امام علىعليه السلام ، شيعه را گرد خويش جمع كرد و آنان را براى گرفتن انتقام خون حسينعليه السلام و يارانش سازماندهى كرد. او قاتلاناهل بيت عليه السلام و شيعيان آنان در كربلا را يكى پس از ديگرى از دم تيغ گذراند وسر ابن زياد را براى امام سجاد عليه السلام فرستاد.نقل شده است كه او پس از جلب حمايت محمد حنيفه او را امام مهدى معرفى كرد. (77) و بهاين ترتيب نخستين انشعاب در شيعه پديد آمد. به پيروان مختار كيسانيه مى گويند، چوناسم اصلى مختار كيسان بود. مهمترين اعتقاد كيسانيه اين بود كه پس از امام على عليهالسلام يا پس از امام حسن و امام حسين عليه السلام ، به امامت محمد حنيفه معتقد بودند واو رامهدى موعود مى دانستند. كيسانيه خود به فرقه هاى فرعى تر منشعب شدند. (78)
يكى ديگر از قيامهايى كه به پيدايش فرقه اى ديگر در ميان شيعه انجاميد، قيام زيدفرزند امام سجاد عليه السلام است كه بر ضد بنى اميه صورت گرفت . او بر عليههشام بن عبدالملك حاكم اموى قيام كرد و سرانجام به شهادت رسيد. آن دسته از پيروانزيد كه او را به امامت قبول داشتند و عقايد خاصى داشتند، به زيديه مشهور شدند، كهدر بحث از زيديه در اين باره بحث خواهيم كرد.
سومين انشعاب ، در زمان امام صادق عليه السلام رخ داد؛ گروهى از پيروان امام صادقعليه السلام اسماعيل فرزند ارشد ايشان و برادر امام موسى كاظم عليه السلام را بهعنوان امام هفتم پذيرفتند و به تدريج عقايد خاصى را مطرح كردند كه به اسماعيليهمعروف شدند. در ادامه ، اين فرقه مورد بحث قرار خواهد گرفت . اما اكثريت شيعه سلسلهامامان را تا آخرين امام معصوم يعنى امام دوازدهم ، مهدى موعود (عج ) پذيرفتند اينان شيعهاثنى عشريه يا اماميه ناميده مى شدند.
در اواخر حكومت امويان و اوايل حكومت عباسيان كه بخشى از زمان امامت امام باقر عليهالسلام و امام صادق عليه السلام ، را شامل مى شود، بهدليل ضعف اين دو حكومت ، فشار بر امامان و شيعيان آنها كمتر شد و در همين فرصت اندكبود كه آن دو بزرگوار، معارف و احكام شيعه را كه در واقع ريشه در تعليمات قرآن وسنت نبوى داشت ترويج و تبليغ كردند. پس ‍ از قدرت يافتن عباسيان فشار بر شيعه ازسر گرفته شد، گرچه در زمان برخى از حاكمان عباسى چون امين و ماءمون شيعه ازآزادى بيشترى برخوردار بودند. اندكى پس از غيبت كبرى ، يعنى ازاوايل قرن چهارم ، تا اواخر قرن پنجم كه خاندانآل بويه (خاندان آل بويه ) در دستگاه عباسى نفوذ كردند و از مناصب مهم حكومتى بهرهمند شدند، شيعه در بيان عقايد و آراى خويش آزادىعمل داشت .
آل بويه خود يكى از خاندان فرهيخته شيعه بودند و دانشمندان فراوانى را به جامعهاسلامى عرضه كردند. بسيارى از متكلمان و فقيهان شيعه در همين زمان پديد آمدند كه ازجمله آنها مى توان از شيخ صدوق و شيخ مفيد و سيد مرتضى و شيخ طوسى نام برد.حكومت حمدانيان در قرن چهارم در سوريه و حكومت فاطميين در قرنهاى چهارم تا ششم درمصر، كه هر دو شيعى مذهب بودند باعث گرديد تا مذهب بودند باعث گرديد تا مذهبتشيع در اين مناطق گسترش بسيارى يابد. اما با روى كار آمدن حكومت ايوبيان در قرنششم و تسلط آنان بر مصر سخت گيرى و كشتار شيعيان و نابود كردن آثار و كتب آنانبار ديگر آغاز شد. پس از سقوط حكومت عباسى و روى كار آمدن حكومتمغول ، بويژه در دوره حكومت سلطان محمد خدابنده ، مذهب شيعه رواج يافت . بزرگانىچون محقق حلى ، علامه حلى و خواجه نصير الدين طوسى در همين زمان مى زيسته اند.
پس از اينكه حكومت مغول منقرض شد در ايران حكومت ملوك الطوايفى برقرار گرديد و هرمنطقه توسط يك طايفه و گروه اداره مى شد، تا اينكه شاهاسماعيل صفوى با برانداختن حكومت طوايف ، بر سرتاسر ايران و حتى بخشى از عراقچيره گشت .
شاه اسماعيل و ديگر حاكمان صفوى مذهب شيعه داشتند و مهمترين و قدرتمندترين حكومتشيعى در عصر غيبت توسط آنان ايجاد شد. شاهاسماعيل مذهب رسمى را شيعه اعلام كرد و در ترويج آن كوششهاى بسيار نمود. دانشمندانبزرگى چون شيخ بهايى ، ميرداماد، ملاصدرا، فيض ‍ كاشانى و علامه مجلسى در همينزمان مى زيسته اند. اما در همين زمان دولت عثمانى بر ديگر سرزمينهاى اسلامى تسلطداشت و همان سيره امويان نسبت به شيعه را از سر گرفت . عثمانيها هزاران نفر از اهالىتركيه و سوريه را به جرم شيعه بودن از دم تيغ گذراندند و فقيهانى چون شهيدثانى را به شهادت رساندند و همان كار ايوبيان در مصر را در مناطق ديگر شيعه نشينتكرار كردند. بدين سان مذهب شيعه كه زمانى در سوريه و مصر و بخشى از تركيهرواج عام داشت ، از آن مناطق رخت بربست و بسيارى از شيعيان تركيه و سوريه از ترسحكومت عثمانى به مناطق كوهستانى هجرت كردند كه هم اينك نيز با عنوان علويان در آنمناطق زندگى مى كنند.(79)

next page

fehrest page

back page