|
|
|
|
|
|
درك فوائد تاريخ از لحاظ جامعه اى كه طفل در آن زندگى مى كند، اين دوره ، مخصوصا، دوره اى است كهدرس تاريخ در دبستان از لحاظ رشد اطفال و تكوين افراد مفدى جامعه اهميت خاصىدارد.)(264) تقويت نيروى انتقاد (درس تاريخ بايد يكى از دروس اصلى براى كودكان ميان 15 تا 18سال در تمام كشورها به شمار رود. نخستين قدم معلم ، بالغ كردن مغز محصلين است تانيروى انتقاد آنها قوى شود و از اين طريق دانش آموزان را بايد وادار كرد كه به دقيقبينى عادت نمود و امور و وقايع را برحسب حقيقت مورد توجه قرار دهند، و نسبت بهمسائل و مطالبى كه مورد مطالعه آنان است استقلال نظر پيدا كنند. اين منظور موجب مىشود كه قضاوت دانش آموزان به طور عاقلانه و منطقى رشد كند و آنان را قادر مى سازدكه شواهد و دلايل را غربال كرده و آن چه كه حقيقت دارد، برگزيده ، با حقايق ديگرپيوستگى دهد. با اين ترتيب شاگردان مى توانند علاوه بر هضم حقايق و امور، آنها راتجزيه و تحليل و تفسير نمايند. براى نخستين بار اين دسته از محصلين ، درس تاريخرا به آن صورت ساده كه در سالهاى قبل فرا مى گرفتند، نمى آموزند و براى نخستينبار مواجه با موضوع شناسايى ديگران شده و امور رامثل بزرگسالان مى بينند.)(265) قرآن و وقايع تاريخى خداوند در قرآن شريف ، به منظور هدايت و راهنمايى نوع بشر، از وقايع تاريخىاستفاده نموده و عموم مردم را به تفكر و مطالعه در اختيار عبرت انگيزملل و اقوام پيشين دعوت كرده است . در كتاب مجيد الهى ، از بى ايمانى يا ايمان امت ها، از پيروزى يا شكست ملت ها، از عدالتيا ستمكارى بعضى از اقوام ، از دادگرى يا جنايت و خيانت از قوت يا ضعف ، از سقوط ياهلاك امم مختلف ، سخن بسيار به ميان آمده و خلاصه يك قسمت مهم اين كتاب آسمانى ، ازشرح تاريخ اقوام يا افراد گذشته و حوادث خوب و بد آنانتشكيل يافته است . مطالعه و تفكر درباره هر يك از آن وقايع ،عامل مؤ ثرى در بيدارى فكر انسان و راه روشنى براى شناختنعلل خوشبختى و بدبختى بشر است . بيدارى فكر مقررات و قوانين اساسى زندگى بشر، ماندن قوانين و سنن طبيعت ، همواره ثابت و لايتغيراست و گذشت زمان ، آنها را تغيير نمى دهد. همان طور كه قوانين حيات ، مرگ ، رشد،سرعت سير نور و ساير قوانين طبيعى در ادوار گذشته بوده و پيوسته خواهد بود،همچنين قوانين سعادت بخش اجتماعى مانند عدل ، علم ، امانت ، راستى ، وفاى به عهد، ياعوامل سقوط و بدبختى مانند ظلم ، جهل ، خيانت ، دروغ و نظاير آنها همواره ثابت و پايداراست . علل ترقى و سقوط اگر در گذشته علم و عدل و امانت و ساير فضايل ، ملت عقب افتاده اى را به اوج عظمترسانده است ، ملل امروز نيز مى توانند در پرتو همانعوامل به اوج عظمت برسند. اگر در گذشته ظلم ،جهل ، خيانت و ديگر سيئات اخلاقى ، ملتى را گرفتار بدبختى و سقوط كرده است ،براى ملل امروز نيز همان عوامل مايه سقوط است . (قال على عليه السلام : استدل على ما لم يكن بما قد كان فان الامور اشباه و لاتكونن ممن لا تنفعه العظة الا اذا بالغت فى ايلامه فانالعاقل يتعظ بالاءدب ، والبهائم لا تتعظ الا بالضرب .(266) ) على عليه السلام به فرزندش حضرت مجتبى فرموده است : براى امور واقع نشده به آنچه واقع شده است استدلال نما و با مطالعه قضاياى تحقق يافته ، حوادث يافت نشده راپيش بينى كن . زيرا امور جهان هم مانند يكديگرند. از آن اشخاص نباش كه موعظه سودشندهد، مگر تواءم با آزار و رنج باشد، زيرا انسانعاقل بايد از راه آموزش و فكر، پند پذيرد. اين بهايم هستند كه جز با كتك فرمان نمىبرند. ارتباط گذشته و حال (متاءسفانه در مدارس ما تاريخ را صرف ناظر به گذشته مى دانند، و از ارتباط آن بازندگى اجتماعى معاصر غافل اند. تاريخ اگر از زمانحال بگسلد، ديگر متضمن هيچ گونه فايده اى نخواهد بود. زيرا گذشته ، اگر مطلقارفته و گذشته باشد، راهى در زندگى ما نخواهد داشت و گرهى از كار ما نخواهدگشود، ولى واقع امر چنين نيست . تاريخ البته با گذشته سر و كار دارد، ولى اينگذشته با زمان حال بى ارتباط نيست . تاريخ ، علم حوادث گذشته است ، اما گذشتهتاريخى در حكم تاريخ زمان حال است . ما وقتى مى توانيم جريانات و امكانات وضعموجود كشور خود را دريابيم كه سير حوادث گذشته آن را بدانيم . شايد مهم ترين كشفنيمه دوم قرن نوزدهم اين بود كه براى فهم هر چيزى بايد با سير تاريخى آن بهخوبى آشنا شد. بى گمان ، نه تنها شناخت گذشته براى دريافتحال حاضر ضرورت دارد، بلكه اساسا تبيين حوادث گذشته ، بدون رجوع به موازين ومقتضيات حال ، دست نمى دهد. اگر از پايگاهحال به گذشته ننگريم ، نمى توانيم معنايى براى حوادث گذشتهقائل شويم . بنابراين مسلم است كه علم تاريخ بايد با حوادث اجتماعى موجود در ارتباط باشد. درغير اين صورت ، تاريخ از عهده رسالت خود، كه بسط مناسبات اجتماعى انسان است ،قاصر خواهد ماند.)(267) بررسى تاريخ تاريخ گذشتگان زمانى ثمربخش و مفيد است كه آدمى با تفكر و تعمق آن را بررسىكند و با تجزيه و تحليل صحيح ، علل پيشرفت و خوشبختى ياعوامل عقب افتادگى و بدبختى مردم ديروز را بفهمد و آنها را زمينه عبرت و تجربه خودقرار دهد و زندگى امروز خويش را بر علل موفقيت و سعادت گذشتگان استوار نمايد و ازعواملى كه باعث بدبختى و شكست آنان شده است اجتناب كند. هدف قرآن شريف و رواياتاسلامى از نقل وقايع تاريخى ، عبرت گرفتن و به كار انداختن دستگاه تفكر مردم است . (فاقصص القصص لعلم يتفكرون .) خداوند به رسول اكرم صلى الله عليه و آله امر مى كند كه وقايع گذشتگان و تاريخپيشينيان براى مردم عصر خود نقل كن ، به اين اميد كه شايد نيروى تفكرشان به كارافتد و نيك و بدهاى زندگى خويش را از خلال آن وقايع تاريخى تشخيص دهند. (عن على عليه السلام : من اعتبر ابصر و من ابصر فهم و من فهم علم .(268) ) على عليه السلام فرموده است : هر كس از وقايع گذشتگان عبرت بگيرد بينا مى شود.كسى كه بصيرت و بينايى پيدا كرد، مى فهمد، و آن كس كه فهميد، عالم مى شود. آنان كه فكر خود را به كار نينداخته و درباره وقايع گذشتگانتعقل نمى كنند و تجربه نمى آموزند، كسانى كه چشم بصيرت خويش را بر هم گذارده وتاريخ پيشينيان را نمى بينند و عبرت نمى گيرند، خويشتن را از درك بسيارى از حقايقآموزنده محروم ساخته اند. اين گروه در قرآن شريف و روايات اسلامى مورد اعراض وبدبينى هستند. (و لقد جاءهم من الانباء مافيه مزدجر، حكمة بالغة فما تغنى النذر،فتول عنهم .(269) ) در اين كتاب آسمانى ، از تاريخ امم گذشته اخبار بسيارى آمده است كه اگر معاندين ،پندپذير مى بودند، براى بازداشتشان از گناه و ناپاكى كافى بود. اخبار قرآن ،حكمت رسان ، و درس آموزنده است ، ولى براى معاندين لجوج ، اين اعلام خطرها كافى نيستو آنان از اخبار گذشتگان عبرت نمى گيرند. و همچنان به رفتار نارواى خود ادامه مىدهند. تو، اى پيغمبر، از اين گروه خودسر و تربيت ناپذير اعراض كن . (قال على عليه السلام : من لم يعتبر بغيره لم يستظهر لنفسه .(270) ) على عليه السلام فرموده است : كسى كه از تاريخ دگران پند نگيرد و تجربه نياموزد،در برنامه زندگى خود پشتيبانى نگرفته است . فهم نكات تاريخ براى آن كه نيروى فكر نوجوانان تقويت شود و تدريجا به رشد اكتسابىعقل برسند، براى آن كه نيك و بدهاى زندگى را بشناسند و از شئون مختلف حياتاجتماعى بشر آگاه گردند، براى آن كه از فرصت جوانى بهره بردارى كنند و با فكرساخته و مجهز، زندگى اجتماعى را آغاز نمايند، بايد تاريخ بخوانند و براى فهم نكاتآن ، دقت و مطالعه نمايند. بايد از خوشبختى و بدبختى امم گذشته ، در مظاهر مختلفزندگى ، درس عبرت بگيرند و از تجزيه وتحليل وقايع پيشينيان تجربه آموزند و زندگى خود را براساس يك برنامه صحيح وحساب شده استوار نمايند. (قسمت اعظم برنامه تاريخ ، براى محصلين از 15 تا 18سال ، بايد شامل مسائل اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى و مذهبى و رشد اين امور باشد. بابحث در اين مطالب ، اختلاف ميان اقوام مختلف و شباهت ميان آنها و اين كه چگونه اقواممختلف استقلال به دست آورده اند، به خوبى روشن مى شود و ما مى توانيم از ميراثعمومى نوع بشر آگاه شويم . نيز فرصتى به دست مى دهند كه راجع به كوشش بشردر پيشرفت و بهبود اجتماع مذاكره و تاءكيد نمايند. اگر ما تدريس تاريخ را وسعت دهيم و مسايل سياسى و اجتماعى و اقتصادى و فرهنگى رامورد بحث و تفسير قرار دهيم ، و از طريق روان شناسى فردى و اجتماعى ،عوامل مؤ ثر در وجود انسان را بيان نماييم ، مى توانيم به جراءت بگوييم كه قدم هايىبه سوى حقيقت برداشته ايم .)(271) پيوند اطلاعات (ارتباط افراد با يكديگر وسيله پر مايه شدن تجربه است و اين امر وقتى بهبهترين نحو ميسر مى شود كه رغبت هاى مشتركى بر افراد حاكم باشد، به طورى كهجريان انتقال و قبول معانى ، با شوق و شور صورت گيرد، در چنين وضعى ، تجربهفرد از طريق اطلاعاتى كه ديگران به او مى دهند، به تجارب يك قوم يا يك جامعه ياحتى تمام بشريت پيوند مى خورد. تاريخ مهم ترين درسى است كه باعث وسعت و عمق و پرمايگى تجارب فردى مى شود وشخص را با طبيعت پهناور و گذشته هاى بعيد بشريت مرتبط مى سازد. از اين رو، ارزشتربيتى عظيم دارد. علم تاريخ ، زندگى انسان اجتماعى را در عرصه طبيعت مورد بحثقرار مى دهد.)(272) يكى از شرايط اساسى استفاده جوانان از تاريخ گذشتگان ، وجود مربى لايق و علاقهمند است . معلمى كه خود تاريخ را به خوبى فهميده و به حقيقت آن پى برده است ، معلمىكه با تجزيه و تحليل تاريخ ، علل حوادث را شناخته و به عمق آن واقف شده است ، اگربا علاقه مندى و صميميت عهده دار تعليم و تربيت جوانان گردد، و خلاصه معلومات خودرا در اختيار آنان بگذارد، مى تواند نيروى فهم و دركشان را تقويت كند و موجبات رشداكتسابى عقل آنها را فراهم آورد. ميراث فرهنگى بشر (معلم تاريخ بايد يك شخص بافرهنگ و داراى مطالعات فراوان باشد. كسى كهرسول ميراث فرهنگ بشر است بايد خود از كارهاى ادبى جهان و از زحمات نويسندگاناطلاع داشته باشد. اگر او در رشته خود تحقيق كرده واز اين راه گوشه اى از تاريخ راروشن نموده باشد، معلم تاريخى است كه بالقوه قادر است به دانش آموزان خود بفهماندكه معنى واقعى و حقيقى تاريخ چيست ؟ اعتراف به جهل معلم تاريخ بايد شيفته حقيقت بوده و به اين صفت شناخته شده باشد. او بايد بسياردقيق بوده و داراى يك فكر انتقادى در مطالعه جزييات باشد و اگر چيزى را نمى داند، ازاعتراف به جهل خود ابا نورزد. اين است صفات يك شخص تربيت شده در علم تاريخ . يكنفر معلم تاريخ هيچ گاه نبايد از ذكر هدف ها و منظورهاى عالى بيم داشته باشد. هميشهبايد اين صفت را در خود و شاگردانش بپرورداند. اگر معلم تاريخ نتواند به كودكانبياموزد كه حق دار و حق پرست باشيد، و در آنها افكار عالى ايجاد نكند، او معلم خوبىنيست .)(273) مربى عالى قدر بشر و معلم جهان انسان ، حضرت على عليه السلام ، فرزند گرامىخود، حضرت مجتبى عليه السلام ، را مخاطب قرار داده و اهميت تاريخ و فهم عمق و حقيقتتاريخ و طرز تدريس و بهره بردارى از تاريخ را در ضمن عبارت كوتاهى بيانفرموده است . (اى بنى - انى و ان لم اكن عمرت عمر من كان قبلى فقد نظرت فى اعمالهم و فكرتفى اخبارهم و سرت فى اثارهم حتى عدت كاحدهمبل كانى بما انتهى الى من امورهم قد عمرت مع اولهم الى آخرهم فعرفت صفو ذلك منكدره و نفعه من ضرره فاستخلصت لك من كل امر نخيله و توخيت لك جميله و صرفت عنكمجهوله .(274) ) تاريخ آموزنده اى فرزند عزيز، گرچه عمر من همزمان با عمر گذشتگان نبوده است ، ولى در كارهاىآنان نظر افكنده ام و در تاريخشان با دقت فكر كرده و در آثارشان سير نموده ام ، تاجايى كه از كثرت اطلاع ، مانند يكى از آنان به حساب آمدم . اخبارى را كه از گذشتگاندريافت داشته ام ، به قدرى مرا به وضع آنان آگاه كرده كه گويى خود شخصا بااولين تا آخرين آنها زندگى كرده ام و جريان امورشان را از نزديك ديده ام . بر اثرتعمق در تاريخ آنان ، روشنى و تيرگى كارشان را شناختم و سود و زيان اعمالشان راتشخيص دادم . سپس مجموع اطلاعات تاريخى خود راغربال كردم . آن چه كه مفيد و آموزنده بود در اختيار تو گذاردم ، و تنها مطالب زيبا ودلپذير وقايع را براى تو برگزيدم ، و ذهنت را از قضاياىمجهول و بى فايده ، كه اثر علمى و عملى ندارد، بر كنار نگاه داشتم . سخن حكيمانه حضرت على عليه السلام پنج مطلب اساسى را در زمينه تاريخ به پدراندرس خوانده و عالم و همچنين به معلمين تاريخ مى آموزد. 1 از تاريخ ملل و امم گذشته به خوبى آگاه شوند. 2 با تجزيه و تحليل تاريخ ، علل وقايع را بشناسند و نيك را از بد تشخيص دهند. 3 قسمت هاى آموزنده تاريخ را براى نوجوانان تدريس كنند. 4 پاره اى از قسمت هاى بسيار مفيد تاريخ را انتخاب نمايند و به طور اختصاصى بهجوانان خاطرنشان سازند. 5 حافظه نوجوانان را با ضبط مطالب بى اثر و غير مفيد تاريخ خسته نكنند و موجباتلاف وقتشان نشوند. اين قسم درس تاريخ ، به فكر نوجوانان توسعه مى بخشد و در زندگى فردى واجتماعى ، به آنان درس تجربه مى آموزد. اين قسم تدريس تاريخ ، سطح درك و فهمنوجوانان را بالا مى برد و باعث رشد اكتسابىعقل آنان مى گردد. تشخيص نيك و بد نوجوانان بايد متوجه باشند كه تنها وجود معلم لايق و تدريس صحيح تاريخ براىتجربه آموزى و موفقيت در زندگى كافى نيست ، بلكه جوانان نيز بايد خود دركمال علاقه مندى ، قضاياى تاريخى را فراگيرند و با تجزيه وتحليل وقايع ، نيك را از بد بشناسند و خلاصه آنها را به ذهن بسپارند و در برنامهروزمره زندگى ، عملا به كار بندند تا از فوايد آن برخوردار شوند و راه و رسمزندگى بهتر و پاك ترى را بيابند. گاهى عبرت گرفتن از يك تاريخ كوتاه و تجربه آموزى از يك واقعه كوچك و به كاربستن آن ممكن است مسير زندگانى جوانى را تغيير دهد و او را از سقوط قطعى برهاند وبه اوج عزت و عظمتش برساند. اكنون براى نمونه ، به يك نمونه تاريخى اشاره مىشود. در زمان حكومت عبدالملك مروان ، مرد تاجرى بود كه عموم طبقات وى را به درستكارى وصحت عمل مى شناختند. او در بازار دمشق به قدرى حسن شهرت داشت و مورد وثوق و اعتمادمردم بود كه صاحبان كالا با اطمينان خاطر، متاع خود را به طور حقالعمل كارى نزد وى امانت مى گذاردند تا به قيمتى كه صلاح مى داند، بفروشد. خطر گناه اتفاقا در يكى از معاملات خود، از مسير درستى و امانت منحرف گرديد و مرتكب خيانت شد.اين خبر به گوش مردم رسيد و زبانزد خاص و عام گرديد. از آن روز اعتبار و شخصيتتاجر متزلزل گشت و اعتماد مردم از وى سلب شد. از آن به بعد به او جنس امانت ندادند.رفته رفته اوضاع كسبش از هم پاشيد و طلبكاران در فشارش گذاردند. فرزند آن تاجر كه جوان فهميده و با فراستى بوده ، از سرگذشت تلخ پدر درسعبرت گرفت و از آن واقعه دردناك ، تجربه آموخت . او متوجه شد كه تنها يك خيانت ممكناست حيثيت و شرف آدمى را بر باد دهد و زندگى آبرومند و با عزتى را به بدنامى وذلت تبديل نمايد. تصميم گرفت هرگز پيرامون خيانت و گناه نگردد و همواره پاكى وتقوا را پيشه خود سازد. رفتار پسنديده پسر مايه محبوبيت و عزتش گرديد. اتفاقا در همسايگى آنان افسرارشدى بود كه از طرف عبدالملك مروان ماءموريت يافت كه به معيت سربازان مسلمان بهجبهه جنگ رم برود. قبل از حركت ، آن پسر را طلبيد و تمام سرمايه نقد خود را كه ده هزاردينار طلا بود به او سپرد و گفت : اين طلاها نزد تو امانت باشد. من به جبه جنگ مى روم .اگر به سلامت برگشتم ، شخصا آنها را دريافت مى كنم و حقالعمل امانت دارى تو را مى پردازم ، اگر كشته شدم مراقب باش هر وقت ديدى زن وفرزندان من در مضيقه زندگى قرار گرفتند، يك دهم آن را براى خود بردار و بقيه رادر اختيار آنها بگذار كه آبرومندانه زندگى كنند. افسر نامبرده به سفر رفت و در جنگ كشته شد. خيانت و سقوط پدر آن جوان ، همان تاجر شكست خورده ، وقتى از كشته شدن همسايه خود آگاه گرديد،به پسر گفت : هيچ كس از طلاهايى كه نزد تو امانت است خبر ندارد، من اكنون در مضيقه وتنگ دستى هستم . از تو مى خواهم كه مقدارى از آن را به من بدهى . هر وقت در زندگى امگشايشى پيدا شد، به تو برمى گردانم . جوان گفت : پدر، تو از خيانت و نادرستى ، به اين روزگار سياه گرفتار شده اى بهخدا قسم ، اگر اعضاى بدنم را قطعه قطعه كنند، من در امانت خيانت نخواهم كرد، و اشتباهتو را تكرار نمى كنم و موجبات بدبختى خود را فراهم نمى آورم . مدتى گذشت . بازماندگان افسر مقتول پريشاناحوال شدند. نزد آن جوان آمدند و از وى خواستند كه نامه اى از زبان آنان براى عبدالملكمروان بنويسد و فقر و تهى دستى آنها را به اطلاع خليفه مسلمين برساند، شايد مؤ ثرواقع شود و به آنها كمكى نمايد. نامه را نوشت و تسليم آنان كرد، ولى نتيجه اى نداشت. زيرا عبدالملك پاسخ داده بود كه هر كس كشته شود، نامش از ديوان بيتالمال حذف مى گردد. وقتى جوان از جواب عبدالملك و نااميدى بازماندگان افسرمقتول آگاه شد، با خود گفت : (اكنون موقع آن رسيده است كه طلاها را در اختيار آنانبگذارم و از فقر و تنگدستى رهاشان سازم .) فرزندان افسر را به منزل خود طلبيد و گفت : پدر شما نزد من مقدارىپول طلا به امانت گذارده و سفارش كرده است كه در روز تنگدستى آن را در اختيارتانبگذارم و يك دهمش را براى خود بردارم . فرزندان از شنيدن اين خبر مسرت بخشخوشحال شدند و گفتند هر قدر پدر ما براى شما وصيت كرد، دو برابر خواهيم داد. اثر درستى و امانت جوان پول ها را آورد. آن ها دو هزار دينار به وى دادند و هشت هزار دينار را با خود بردند.چند روز از اين قضيه گذشت . عبدالملك در تعقيب نامه اى كه قبلا نوشته بودند،بازماندگان افسر مقتول را به دربار خود احضار كرد و از وضع زندگى آنان پرسشنمود. جريان جوان را به اطلاع خليفه رساندند. عبدالملك بى درنگ جوان را احضار كرد واز مراتب درستكارى و امانت وى تجليل بسيار نمود و پست خزانه دارى كشور را به اوسپرد و گفت : من هچ كس را نمى شناسم كه مانند تو شرط درستى و امانت را به جاى آوردهباشد.(275) جوانانى كه از تاريخ دگران درس عبرت مى گيرند و از وقايع خوب و بد مردمتجربه مى آموزند و با تعقل و تفكر، برنامه زندگى خويش را بر اساس صحيحاستوار مى كنند، افراد لايق و شايسته اجتماع اند و مى توانند عمر خود را با نيك نامى وكامرانى ، در خوشبختى و سعادت بگذرانند. دقت در وقايع شخصى راه تجربه آموزى و پرورش نيروى فكر و فهم براى جوانان ، منحصر به مطالعه درتاريخ دگران نيست ، بلكه مطالعه و دقت در وقايع شخصى خودشان نيز مايه عبرت ومنبع كسب تجربيات است و به عبارت ديگر، همان طور كه جوانانعاقل و با درايت ، از تجزيه و تحليل تاريخ دگران پند و سرمشق مى گيرند و بدينوسيله نيروى عقل و درك خود را تقويت مى كنند و نيك و بدهاى زندگى را مى فهمند، لازماست كه از حوادث شخصى خودشان نيز استفاده كنند و باتحليل پيش آمدهاى روزمره خود عبرت آموزند و تجربه اندوزند و بدين وسيله موجباتشكفتگى و رشد عقل خود را فهم آورند. (قال على عليه السلام : العاقل من وعظته التجارب .(276) ) على عليه السلام فرموده : خردمند كسى است كه از تجربيات زندگى پند و سرمشقآموزد. (و عنه عليه السلام : من عقل اعتبر بامسه و استظهر لنفسه .(277) ) و نيز فرموده است : انسان عاقل ، از وقايع ديروز خود عبارت و سرمشق مى گيرد و آن رادر زندگى پشتيبان خود قرار مى دهد. راه رسيده به واقع تجربه يكى از عوامل بزرگ پرورش عقل و هوش است تجربه در زندگى بشر، يكى ازراه هاى روشن براى رسيدن به واقع است . نظر اشخاص با تجربه در موضوع موردنظر به مراتب ارزنده تر از راءى اشخاص خام و بى تجربه است . لشكر روم به شهرهاى مرزى اسلام حمله كردند و بهمال و جان مسلمين آسيب رساندند. يكى از مسلمين كه از نزديك ناظر حملات و ضربات دشمنبود، با سرعت خود را به مركز مملكت رساند و به دربار معتصم آمد و اجازه شرفيابىگرفت و با ناراحتى گفت : من در قلعه عموريه بودم و ديدم كه سربازان رومى زنمسلمانى را به اسيرى گرفت و به صورتش سيلى زد. زن مسلمان به صداى بلندفرياد زد: (وامعتصما)، و خليفه وقت را به يارى طلبيد. سرباز رومى با تمسخر بهوى گفت : بلى اكنون معتصم بر اسب ابلق سوار مى شود به يارى تو مى آيد، و دوبارهاو را سيلى زد. معتصم از شنيدن اين خبر، سخت ناراحت شد و به مرد گفت : عموريه در كدام جهت واقع شدهاست . مرد به طرف عموريه اشاره كرد و جهت را نشان داد. معتصم صورت خود را به آن طرفگرداند و به صداى بلند گفت : لبيك اى زن ستمديده مظلوم . به خدا قسم ، معتصمدعوت تو را اجابت مى كند و به يارى ات مى شتابد. فورا به ارتش دستور آمادگى براى مسافرت داد. لشكرى عظيم و كم نظير مهياى حركتشد. سلاح و مركب ، خواربار و لوازم فنى و كليه ساز و برگ نظامى ، به طوركامل براى سپاه آماده شد و در روز مقرر، معتصم به معيت سربازان و افسران ، به طرفقلعه عموريه حركت كردند، و پس از مدتى راه پيمايى به قلعه رسيدند. قلعه عموريه بسيار محكم بود. سپاه عظيم معتصم براى فتح قلعه مدتى كوشش كردند ونتيجه اى به دست نياوردند. مشاوره افسران نيز به نتيجه نرسيد. سربازان رفتهرفته روحيه خود را از دست مى دادند و آثار ياءس و شكست در قيافه آنان خوانده مى شد.در اين ميان ، منجمين كه همراه متعصم آمده بودند، پس از محاسبه نجومى به اين نتيجهرسيدند كه قلعه عموريه موقعى فتح مى شود كه انجيرها و انگورها برسند و بايد چندماه سربازان معطل بمانند تا فصل تابستان بيايد. معتصم از اين پيش آمد بسيار ناراحت ونگران بود، زيرا شكست وى در اين جبهه به قيمت از دست رفتن شخصيت و قدرت او تمامخواهد شد. در يكى از شب ها، معتصم در كمال پريشان فكرى ، با لباسمبدل از خيمه سلطنتى خارج شد تا خود شخصا بين سربازان برود و از نزديك سخنان آنها را بشنود واز روحيه و طرز فكر آنان آگاه گردد. براى مراقبت ، چند ماءمور با لباسعادى دورادور پشت سرش حركت مى كردند. ضمن گردش ، عبورش به قسمت فنى سپاهافتاد. آهنگرى را ديد كه در آن وقت شب مشغول كار است ونعل اسب مى سازد. شاگرد جوانى دارد كه سرش طاس و صورتش بد منظر است . باكمال تعجب ديد هر دفعه كه شاگرد آهنگر چكش خود را روى آهن سرخ مى كوبد، با خودمى گويد: (اين چكش به كله معتصم ). چندين بار اين جمله را تكرار كرد. استاد آهنگركه از شنيدن اين سخن ناراحت شده بود، به شاگردش گفت : پسر، تو با اين سخنانت ما را گرفتار خواهى كرد. تو را با معتصم چه كار است ؟ براىچه اين حرف را مى زنى ؟ شاگرد آهنگر گفت : معتصم مرد بى تدبيرى است . اين همه نيرو و قدرت در اختيار دارد،نمى تواند قلعه عموريه را فتح كند. اگر فرماندهى لشكر را به من بسپارد، فرداقبل از غروب در قلعه خواهم بود. معتصم از شنيدن سخنان شاگرد آهنگر در عجب آمد. به خيمه بازگشت و چند ماءمور بر وىگمارد كه تمام شب مراقبش باشند و صبح او را به خيمه معتصم بياورند. صبح شد و بهحضور خليفه اش آوردند. معتصم پرسيد: اين چه سخنانى است كه از تو به من رسيده است؟ شاگرد گفت : تمام آن چه را كه خبر داده اند، صحيح است ، ولى خارج از محيط خيمهسلطنتى ، اكنون كه در محضر خليفه شرفيابم ، مژده مى دهم كه بهفضل خداوند، قلعه عموريه به دست مسلمين فتح خواهد شد. معتصم فرماندهى لشكر را به او سپرد و خلعتش داد و گفت جنگ را آغاز كند. شاگرد آهنگر آماده كار شد. ابتدا تمام تيراندازان سپاه را احضار كرد و جمعى را كه درفن تيراندازى و هدف گيرى قوى تر بودند، از بين آنان انتخاب نمود و همه آن ها را درپشت ديوار يك طرف قلعه جمع كرد. ديوار اين قمست قلعه وضع مخصوصى داشت . دروسط ديوار، از الوار درخت هاى ساج ، به طول تمام ديوار قلعه و به عرض سه وجب ،چوب كشى كرده بودند. آن چوب ها به صورت نوار سياهى در سراسر ديوار نمايانبود. خاصيت چوب ساج اين است كه در مقابلش آتش زودمشتعل مى شود. شاگرد آهنگر دستور داد تمام كوره هاى آهنگرى را در سراسر اين قسمت از ديوار قلعهمستقر نمايند و نيش تيرها را در آتش سرخ كنند. به تيراندازان گفت بايد اين خط چوبسرتاسرى را نشانه تيرهاى گداخته خود قرار دهند و هر كس در اين كار سستى كند و درنتيجه تيرش خطا برود، مجازاتش مرگ است . فتح قلعه عموريه تيراندازان ، طبق دستور فرمانده نشانه رفتند و تيرهاى گداخته پى در پى بر چوبهانشست . طولى نكشيد كه الوارهاى ساج مشتعل شد و ديوارهايى كه بر آن چوب ها ساختهشده بود، فرو ريخت . راه براى ورود سربازان مسلمين بهداخل قلعه باز شد. تكبيرگويان وارد قلعه شدند و فتح و پيروزى به دست آورند. معتصم از خوش حالى در پوست نمى گنجيد. بر اسب ابلقى سوار شد. آن كسى را كهخبر سيلى خوردن زن مسلمان را به وى داده بود، با خود بهداخل قلعه آورد و گفت : آن نقطه اى كه زن ستمديده به صداى بلند فرياد زد وامعتصما كجاست ؟ معتصم ، سواره در همان نقطه توقف كرد و زن سيلى خورده را به حضور طلبيد، به اوگفت : اى بانوى مسلمان ، آيا معتصم نداى تو را لبيك گفت ؟ آيا دعوت تو را اجابت كرد؟ سربازى كه زن مسلمان را زده بود، احضار نمود. او را نكشت ، ولى به غلامى زن درآورد.مردى كه زن مسلمان را به كنيزى گرفته بود، با تمام ثروتش به آن بانوى مسلمانتمليك كرد. لشكر اسلام پنجاه و پنج روز در آن قلعه ماندند و امور داخلى آن را منظمكردند، و سپس به طرطوس و از آن جا به پايتخت عزيمت نمودند.(278) استفاده از مشاهدات شاگرد آهنگر جوان ، سرمايه علمى نداشت ، ولى از مكتب آموزنده زندگى ، سرمشق هايىگرفته بود. او قسمتى از عمرش در شغل آهنگرى گذشته و از مشاهدات روزمره خود درسهايى فرا گرفته است . كوره آهنگرى ، فلز گداخته ، جرقه هاى آتش ، سوختن چوب ،اشتعال سريع چوب ساج و ديگر مطالبى نظاير اين ها، در ذهن آهنگر جوان ، خاطراتىباقى گذارده و در ضمير وى تجربياتى به وجود آورده است . موقعى كه مردان كامل و تحصيل كرده در فتح قلعه عموريه عاجز مى شوند، وقتى كهافراد عالم و افسران فهميده حيران مى گردند و آثار ياءس و نااميدى در همه آنها پديدمى آيد، شاگرد آهنگر جوان قدم به ميان مى گذارد و از تجربيات و مشاهدات خود دردوران كوتاه آهنگرى استفاده مى كند و اين مشكل عظيم را با سرعت و آسانىحل مى نمايد. نتيجه آن كه نوجوانان از دو راه مى توانند تجربه آموزند. يكى از مطالعه تاريخدگران و دقت در وقايع و حوادث پيشينيان و ديگر تجزيه وتحليل اعمال روزمره خود، و اين هر دو، وسيله تقويت فكر و رشد اكتسابى عقلى آنان است . احساسات جوان قال الله العظيم فى كتابه : و ان كثيرا ليضلون باهوائهم بغير علم (279) با فرا رسيدن دوران انقلابى بلوغ و همزمان با رشد سريع استخوان ها و عضلات واعضاى داخلى بدن ، عواطف مهيج و احساسات آتشينى در ضمير نوجوانان نيز پديد مى آيدو خلق و خوى آنان را به كلى تغيير مى دهد. بلوغ ، روح آرام و كودكانه اطفال را منقلب و طوفانى مى نمايد و تمايلات سوزانى رادر ضميرشان بيدار مى كند. توازنى كه قبل از بلوغ ، به طور طبيعى ، بين جسم و جانكودكان وجود داشته ، بر اثر بلوغ بر هم مى خورد و به سبب حساسيت شديد، تمامحركات و سكنات ، رفتار و گفتارشان به كلى تغيير مى كند: (هر كس اين موضوع را امتحان كرده است كه جوانان هر دو جنس ، خيلى زودتر از كودكانىكه در حدود ده سالگى هستند متاءثر مى گردند. يك كلمه ، يك كنايه و اشاره ، يك حركتكافى است كه طوفانى ايجاد كند. براى خاطر هيچ ، رنگ ايشان سرخ ميشود. دختركان درزمان تكليف گاهى دچار بحران خنده مى شوند كه همراه با تشنج و بحران هاى شديد مىباشد. وقتى كه اين حالات بروز مى كند، هيجانات حاصله نه تنهااعمال و حركات را دچار اختلال مى نمايند، بلكه فعاليت فكرى و فرهنگى را نيز فلج مىسازند. بحران هاى عصبى همان طور كه شدت هيحانات زياد مى شود، تعداد و نوع تاءثيرات نيز توسعه مىيابد. خشم كودكانه جاى خود را به غيظ و نفرت مى دهد و حالت راءفت و ترحم ، جانشيندقت كودكى مى شود. حتى ممكن است كه بعضى از حالات محبت ،شامل هر دو جنبه شادى و غم باشند. حالت ماليخوليايى حالت ماليخوليايى كه هرگز در پيش كودكان وجود ندارد، يكى از همين هيجانات دو جنبهاى است كه مشخص پانزده سالگى مى باشد. اين حالت از يك غم بى علت ، يك نوعخستگى سبك ، يك انتظطار آميخته به اضطرابتشكيل يافته و همه اين ها چيزهايى هستند كه براى نوجوانان ، خالى از لطف نمى باشد وتا اندازه اى فشار روحى آنان را تخفيف مى دهد. تغييراتى كه در هيجانات زندگى رخ مى دهد، همه نتيجه نظم جديدى است كه در دستگاههورمونى و دستگاه اعصاب پيدا مى شود. مطلب چنان است كه گويى دستگاه هاى جديدى ازطرف بدن به كار گمارده شده است كه در مقابل اين هيجانات تازه حساس مى باشد وهنگامى كه اين دستگاه ها كار نمى كردند، ادراك آن ها براى انسان غير ممكن بوده است.)(280) احساسات تند و تمايلات پرشورى كه به طور طبيعى در دوران شباب ظهور مى كند،ناشى از قضاى حكيمانه الهى در نظام آفرينش است و قطعا نقش مؤ ثرى در تاءمينخوشبختى و سعادت جوانان دارد. نيروى محرك بشر دوران جوانى ، روزگار پى ريزى اساس زندگى در تمام عمر است . احساسات تند وناپايدار ايام شباب نيرويى است كه جوانان را با شدت و شتاب و به حركت و فعاليتوامى دارد. به كارهاى مختلف و اغلب ناسنجيده اى دست مى زنند و قهرا با عكسالعمل هاى گوناگونى مواجه مى شوند. هر عكس العملى به آنها تجربه اى مى آموزد.نيروى دركشان را تقويت مى كند و راه و رسم صحيح زندگى را به آنان مى فهماند. (نتيجه فراوانى هيجانات و احساسات آن مى شود كه به زودى واكنشى در جوانانتوليد مى گردد كه خود را تحت كنترل و دقت قرار دهند. هر قدر جوان تازه بالغ بيشتردر معرض هجوم هيجانات قوى و متفاوت قرار مى گيرد، قدرت خوددارى وى نيز افزون ترمى شود. اراده او بزرگ تر مى گردد و از فراوانى محبت هاى نابه جا جلوگيرى مىكند.(281) ) ذخاير گران بها احساسات پرشور و عواطف تخيلى از ذخاير گران بهاى دوران جوانى است . استعدادهايىكه به طور طبيعى در نهاد فرزندان بشر نهفته است ، در دوران بلوغ و جوانى ، بهوسيله عواطف و احساسات به فعليت مى رسند و چرخ هاى زندگى را به حركت مى آورند. كودكان ، تا زمانى كه به سر حد بلوغ نرسيده اند، به ارزش خود واقف نيستند و ازسرمايه هاى معنوى خويش آگاهى ندارند، ولى با فرارسيدن بلوغ ، عواطف و احساساتشكفته مى شوند و تمايلات گوناگونى در جوانان پديد مى آيند كه آنان را به حركتو فعاليت وادار مى كنند و بر اثر آن تدريجا استعدادهاى نهايى به فعليت مى رسند وارزش هاى باطنى ، يكى پس از ديگرى ، آشكار مى گردند. (تجسم و تخيل ، جوان را وادار مى كند كه وجود خود را كشف نمايد و ديگران را درك كند وحقيقت زندگى و جهان را حدس بزند. محقق است كه از اين تخيلات در خاطره جوانان جزچيزى ساده و بى ثبات باقى نمى ماند. در فكر آنان صورى خلاصه و متغييرتشكيل مى شود، و اين به واسطه وفور و كثرت صور مختلفى است كه به علت هاىچندى ، از قبيل آرزوى زندگى و عشق و غيره در ايشان توليد مى شود. اهتزاز عواطف احساسات عبارت از ثروت واقعى روح جوانان مى باشد. در نزداطفال ، اين احساسات ضعيف و محدود است و بالعكس در نزد جوانان ، سهم تجسم و تصورخيلى بيشتر است . بنابراين ، هر نوع اهتزاز عواطف ، ممكن است احساسات عالى به وجودآورد. در اين دوران ، انسان شاهد تجديد تشكيلات در جهان احساسات است . احساساتى كهتاكنون وجود داشته ، مانند خودخواهى ، محبت به والدين ، مشخصات جديدى پيدا مى كنند وعلاقه مندى هاى ساده ، شكفته شده و صور مختلف محبت را به وجود مى آورند. به علاوه ،احساسات ديگرى از قبيل عشق ، نفرت ، تحقير يا تحسين و علاقه مندى به شهر و ديارخويش به وجود مى آيند، يا احساسات عالى ترين ، ازقبيل عشق به زيبايى ، احساسات اخلاقى يا مذهبى پديدار مى شوند.(282) ) تمايلات عاطفى جوانان از پايگاه هاى مهم آموزش هاى اخلاقى و پرورش هاى انسانى استو قسمت اعظم تربيت هاى درست يا نادرست جوانان بر اساس عواطف و احساسات آناناستوار است . بيشتر بدبختى ها و خوشبختى ها، پيروزى ها و شكست ها، ناكامى ها وكامروايى ها، مخالفتها و موافقت هاى جوانان ، از عواطف و احساسات آنان سرچشمه مىگيرد. مشكل تربيت جوان بزرگ ترين مشكل تربيت جوانان ، هدايت صحيح احساسات آنهاست . مربى لايق كسى استكه بتواند با برنامه هاى دقيق و حساب شده ، تمايلات عاطفى جوانان راتعديل و تنظيم نمايد. از طرفى احساسات آنان را به نحو شايسته اى ارضا كند و ازطرف ديگر مانع سركشى و طغيانشان گردد. خواهش هاى نفسانى و تمايلات عاطفى ، نيرومندترين قدرتى است كه در نهاد بشر حكومتمى كند و عملا آدمى را به مسير خود سوق مى دهد. زن و مرد، پسر و جوان ،تحصيل كرده و بى سواد و خلاصه تمام طبقات مردم ، كم و بيش فرمانبردار تمايلاتعاطفى خود هستند. عقلا بشر با همه ارزش و اهميتى كه در راهنمايى انسان دارد، اغلب تحتتاءثير احساسات قرار مى گيرد و از درخشندگى و فروغش مى كاهد. (قال على عليه السلام : و كم من عقل اسير عند هوى امير.) (283) على عليه السلام فرموده : چه بسيار عقلى كه در برابر فرمانروايى هوى و خواهش هاىنفسانى اسير و گرفتار است . (قال الصادق عليه السلام : الهوى بقظانوالعقل نائم .) (284) امام صادق عليه السلام فرموده است : تمايلات نفسانى در ضمير بشر بيدار است و خرددر خواب . تاءثير عواطف در طرز تفكر حالات عاطفى ، رنج ها و شادى ها و عشق و كينه و ما هر لحظه در طرز تفكر مؤ ثر است .كسى كه فكر مى كند يا مطالعه و قضاوت مى نمايد، در عينحال ممكن است تحت تاءثير اميال و آرزوها و شهوات خود، خوشبخت يا بدبخت ، مضطرب ياآرام ، بشاش يا افسرده باشد. به اين ترتيب ، جهان در ديده ما بر وفق حالات عاطقى وفيزيولوژيكى ، كه عمق متغير شعور ما را در حين فعاليت فكرى مى سازد، نماهاىمختلفى به خود مى گيرد. مى دانيم كه عشق و كينه و خشم و ترس مى توانند حتى منطبقرا منحرف و مختل سازند.)(285) عقل و احساس دو عامل مؤ ثر در اداره زندگى بشر و دو نيروى مهم در تاءمين خوشبختى وسعادت انسان است . وجود هر يك از اين دو عامل در جاى خود ضرورى و لازم است .عقل و احساس به اعتبار نوع فعاليت و خصوصيات مربوط به خود، از جهات متعدد بايكديگر متفاوت اند. تفاوت عقل و احساس عقل و سرچشمه دانش بشرى و كانون دقت و تفكر است .عقل همواره بر اساس منطق و استدلال تكيه مى كند و دربارهمسائل مختلف ، با محاسبه و سنجش صحيح قضاوت مى نمايد، ولى احساس با منطق واستدلال سر و كار ندارد و عاطفه به علم و محاسبه متوجه نيست . بلكه هدف انگيزه هاىاحساساتى و كشش هاى عاطفى ، تنهاى ايجاد هيجان و جنبش و رسيدن به نتيجه مطلوب است. خواه آن نتيجه مطابق و مصلحت باشد و خواه خلافاستدلال مصلحت . عقل به منزله چراغ روشن و پرفروغى است كه تاريكى هاى زندگى را روشن مى كند ودر پرتو نور خود، راه را از بى راه و صلاح را از فساد تشخيص مى دهد. ولى پيمودنراه خير و شر، به فرمان احساسات است . اينتمايل عاطفى و خاهش نفسانى است كه آدمى را به حركت و فعاليت وامى دارد. گاهى ازعقل پيروى مى كند به راه خير و صلاح مى رود و گاهى مخالف مى ورزد و در راه شر وخطر قدم مى گذارد. كانون مهر و محبت عقل سرمايه سيادت و قدرت بشر در كره زمين است . آدمى با نيروىعقل به رموز كتاب آفرينش پى مى برد و مواليد طبيعت را مسخر و مطيع خود مى سازد وبر همه آن ها حكومت مى كند. ولى عقل مانند عدل و علم ، خشك و سرد و بى مهر است و هرگزبه زندگى بشر، شور و حررات نميبخشد و مايه جذب و به هم آميختگى مردم نمى شود.بر عكس ، عاطفه و احساس سرشار از وجد و نشاط، شور و سرور، مهر و محبت و جنبش وحركت است . عاطفه و احساس است كه بازار زندگى را گرم و لذت بخش مى كند. كششعاطفى است كه مردم را به هم پيوند مى دهد و زندگى را مطلوب و دلنشين مى سازد. (آن چه انسان را به عمل وامى دارد، عقيده است نه منطق .عقل نمى تواند به ما نيروى زيستن بر وفق طبيعت اشياء بدهد. فقط به روشن كردن راهقناعت مى كند و هرگز ما را به جلو نمى راند. رفتار مفتكرين صرف ، شبيه به افليج هايى است كه براى يك مسابقه دو حاضر شدهاند. مقصد را به خوبى مى بينند، ولى قادر نيستند كه از جاى خود بجنبند. ما بر موانعىكه در پيش داريم فائق نخواهيم شد، مگر آن كه از عمق روح ما موجى از عواطف سربالابكشد.)(286) (عقل اطلاعاتى را كه اعضاى حسى از دنياى خارج به او مى دهند به كار مى بندد ووسايل عمل ما را در دنيا فراهم مى كند و به لطف اكتشافات خود، حدت درك و قدرت دستهاى ما را به وضع شگرفى افزايش داده و تلسكوپ هاى عظيم كاليفرنى و كوه ويلسنرا ساخته است كه به دنياهايى راه مى يابد كه چندين ميليونسال نورى از كهكشان فاصله دارند، و از طرفى ميكروسكوپ الكترونى را به وجودآورده است كه با آن مى توان دنياى مولكول ها را مطالعه كرد. عقل ، خلاق علم و فلسفه است و هنگامى كه متعادل باشد، راهنماى خوبى است ، ولى به ماحسن زندگى و قدرت زيستن نمى بخشد و جز يكى از فعاليتهاى روانى نيست . اگر بهتنهايى رشد كند و همراه با احساس نباشد، افراد را از يكديگر دور و از انسانيت خارج مىكند. منشاء احساسات احساسات بيشتر از غدد داخلى و اعصاب سمپاتيك و قلب ناشى مى گردد تا از مغز. شوقو شجاعت و عشق و كينه ، ما را به كارى كه طرحش راعقل كشيده وامى دارد. ترس و خشم و عشق ، كشف و جراءت اقدام است كه با واسطه اعصابسمپاتيك روى غددى عمل مى كند كه ترشحشان ما را به حالتعمل و دفاع يا فرار و حمله وامى دارد. هيپوفيز و تيروئيد و غدد جنسى و فوق كليوى عشقو شور و كينه را ممكن مى سازد. فعاليت هاى عاطفى به خاطر عمل اين اعضا است كه جماعات بشرى باقى مى مانند. منطق به تنهايى براىاتحاد افراد كافى نيست و نمى تواند مهر بورزد و كينه بتوزد. اجراىفضايل اخلاقى ، وقتى كه غدد داخلى معيوب اند،مشكل مى شود. عقل به زندگى خارجى نظر دارد و احساس بر عكس ، به زندگى درونىمى پردازد. به گفته پاسكال قلب دلايلى دارد كه منطق نمى شناسد. فعاليت هاى عاطفىروان و حس اخلاق و حس جمال و حس مذهبى است كه در ما در نيروى و شادى ايجاد مى كند وبه افراد قدرتى مى بخشد كه از خود خارج شوند و با ديگران تماس بگيرند، آنان رادوست بدارند و در راهشان فداكارى كنند.)(287) راهنماى فضليت يكى از تفاوت هاى مهم عقل و احساس ، كه توجه به آن براى عموم افراد بشر، بهخصوص نسل جوان ضرورت دارد اين است كه عقل به طور فطرى راهنماى پاكى و فضيلتاست و همواره بشر را به خير و صلاح مى خواند و از ناپاكى و گناه متنفر است ، ولىهدف احساسات و انگيزه هاى عاطفى مختلف است . گاهى انسان را به نيكى و پاكى تحريكمى كند، و گاهى به ارتكاب جرم و جنايتش وامى دارد. عقل حجت الهى و هادى بشر است . عقل راهنماى منزهى است كه مردم را به حق و حقيقت دعوت مىكند. عقل همنشين دانايى است كه هرگز در مشورت خيانت نمى نمايد. پيروى ازعقل ، باعث خوشبختى و سعادت و مخالفتش مايه تيره روزى و بدبختى بشر است .اولياى گرامى اسلام اين حقيقت را با عبارات مختلفى بيان كرده و پاكىعقل را با پيروان خود خاطرنشان نموده اند. نيل به خوبى ها (قال رسول الله صلى الله عليه و آله : انما يدرك الخير كلهبالعقل .) (288) رسول اكرم (ص ) فرموده است : همه خوبى ها و نيكى ها به وسيلهعقل نصيب بشر مى شود. (ن ابى عبدالله عليه السلام : قال حجة الله على العباده النبى ، والحجة فيما بينالعباد و بين الله العقل .) (289) امام صادق عليه السلام فرموده : حجت خداوند بر مردم ، پيامبر است و حجت بين مردم وخداوند عقل است . (قال النبى صلى الله عليه و آله : استرشدواالعقل ترشدوا و لاتعصوه فتندموا.) (290) پغمبر اكرم (ص ) فرموده است : از عقل راهنمايى بخواهيد تا شما را هدايت كند و از دستورعقل سرپيچى نكنيد كه سرانجام پشيمان خواهيد شد.
|
|
|
|
|
|
|
|