بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهل داستان و چهل حدیث از امام جواد (ع ), عبداللّه صالحى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AMAM0001 -
     AMAM0002 -
     AMAM0003 -
     AMAM0004 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

پيشگفتار
به نام هستى بخش جهان آفرين
شكر و سپاس بى منتها، خداى بزرگ را، كه ما را از امّت مرحومه قرار داد؛ و به صراطمستقيم ، ولايت اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام هدايت نمود.
تحيّت و درود بر روان پاك پيامبر عالى قدر اسلام ، و براهل بيت عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم اجمعين ، مخصوصا نهمين خليفه بر حقّشحضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام ؛ و لعن و نفرين بر دشمنان و مخالفاناهل بيت رسالت كه در حقيقت دشمنان خدا و قرآن هستند.
آموزنده نهمين ستاره فروزنده ؛ و پيشواى بشريّت ، حجّت خداوند براى هدايت بندگان ،آن شخصيّت برگزيده و ممتازى كه همچون حضرت عيسى مسيح و بعضى ديگر از انبياءالهى عليهم السلام در سنين كودكى به مقام والاى امامت و ولايتنائل آمد و در بين اهل بيت عصمت و طهارت به عنوان (جوادالا ئمّه ) معروف گرديد.
يها السلام ، در جلالت و عظمت حضرت جواد الا ئمّه عليه السلام - فرمود: او خليفه برحقّو وارث علوم مى باشد، او معدن دانش ها و مخزن اسرار خواهد بود، او حجّت و راهنماى خلقاست ، هر كه به او ايمان آورد و به امامت و ولايت او درعمل و گفتار معتقد باشد، بهشت برين جايگاهش ‍ خواهد بود.
و جدّ بزرگوارش رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله در معرّفى آن حضرتفرموده است :
خداوند متعال نطفه او را پاك و مبارك و رضايت بخش قرار داد؛ و نامش را به عنوان محمّدبن علىّ عليه السلام برگزيد، او شفيع شيعيان خواهد بود؛ و وارث تمام علوم مى باشد.
احاديث قدسيّه و روايات متعدّده در منقبت و عظمت آن امام معصوم و والامقام ، با سندهاى بسيارمتعدّد در كتاب هاى گوناگون ، وارد شده است .
و اين مختصر ذرّه اى از قطره اقيانوس بى كران وجود جامع وكامل آن امام همام مى باشد، كه برگزيده و گلچينى است از ده ها كتاب معتبر(1)، در جهتهاى مختلف : عقيدتى ، سياسى ، فرهنگى ، اقتصادى ، اجتماعى ، اخلاقى ، تربيتى و ... .
باشد كه اين ذرّه دلنشين و لذّت بخش ، مورد استفاده و إ فاده عموم خصوصا جوانان عزيزقرار گيرد.
و ذخيره اى باشد(لِيَوْمٍ لايَنْفَعُ مالٌ وَ لابَنُون إِلاّ مَنْ اءَتَى اللّهَ بِقَلْبٍ سَليملى وَ لِوالِدَىٍّّ، وَ لِمَنْ لَهُ عَلَيَّ حَقّ) انشاءاللّه تعالى .
مؤ لّف
خلاصه حالات يازدهمين معصوم ، نهمين اختر امامت
آن حضرت طبق مشهور، شب جمعه ، دهم ماه رجب ،سال 195 هجرى قمرى (2) در مدينه منوّره ديده به جهان گشود.
نام : محمّد(3) صلوات اللّه و سلامه عليه .
كنيه : ابوجعفر ثانى و ابوعلى .
لقب : جواد، قانع ، مرتضى ، نجيب ، تقىّ، منتخب ، هادى القضاة ، سيّدالهداة ، مصباحالمتهجّدين ، جوادالا ئمّه و... .
پدر: امام علىّ بن موسى الرّضا، مُغيث الشّيعة والزّوّار عليهماالصلاة والسّلام .
مادر: از خانواده ماريه قبطى بوده ، و به چند نام و لقب معروف است : درّه ، سبيكه ،ريحانه ، خيزران و ... .
نقش انگشتر:(نِعْمَ الْقادِرُ اللّهُ) .
دربان : عمر بن فرات ، عثمان بن سعيد سمّان را گفته اند.
پس از آن كه حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام توسطّ ماءمون عبّاسى مسموم وبه شهادت رسيد؛ مردم ، مخصوصا سادات بنى الزّهراء نسبت به جنايات خليفه آگاهشدند، ماءمون از خطرات احتمالى بيمناك شد.
و بدين جهت ، امام محمّد جواد عليه السلام را از مدينه احضار كرد و در بغداد كنار دربارخود منزلى برايش تهيّه نمود تا از هر جهت امام عليه السلام تحت نظر باشد.
و در ضمن نيز جلب توجّه عامّه مردم شود؛ چون در ظاهر امام عليه السلام را بسيار مورداحترام و تكريم قرار مى داد.
برهمين اساس ، پس از گذشت مدّتى ، ماءمون جهت تداوم سياست عوام فريبانه خود ونجات از خطرات احتمالى ، دخترش ، امّالفضل را به ازدواج آن حضرت در آورد، تا هم جلبتوجّه افكار عموم را نموده باشد.
و هم تمام موارد زندگى و حركات آن حضرت را تحتكنترل خود در آورد، به طورى كه هر لحظه چنانچه كوچك ترين اتّفاقى رخ مى داد،بلافاصله ماءمون توسّط ماءمورين و جاسوسان خود از آن آگاه مى گشت ، آن هم باتحريفات مختلف و جعليات و به عبارت ديگر، يك كلاغچهل كلاغ شدن -.
و چندين مرحله نيز به جهت گزارشات كذب و بى مورد جاسوسان حكومتى و خصوصاهمسر آن حضرت امّ الفضل -، آن امام مظلوم مورد شكنجه هاى روحى و جسمى قرار گرفت .
و طبق روايت علىّ بن ابراهيم ، مردم از اقشار و طبقات مختلف به محضر مبارك و پُر فيضحضرت جوادالا ئمّه عليه السلام وارد مى شدند و پيرامونمسائل و فنون مختلف از آن حضرت سؤ ال مى كردند؛ و جواب مى گرفتند.
و حتّى در دوران ده سالگى ، در يك مجلس ، سى هزار مسئله از آن حضرت سؤال شد؛ و در همان مجلس نيز تمامى آن مسائل را، به طوركامل پاسخ فرمود.
مدّت امامت : بنابر مشهور، آن حضرت در روز جمعه يا دوشنبه ، آخر ماه صفر،سال 203 يا 206 هجرى قمرى پس از شهادت مظلومانه پدر بزرگوارش به منصب والاىامامت و خلافت نائل آمد؛ و حدود هيجده سال امامت و رهبرى جامعه اسلامى را بر عهده داشت .
مدّت عمر: حضرت مدّت هفت يا هشت سالو چهار ماه در زمان حيات پدر بزرگوارش ؛ و پس از شهادت و رحلت پدر نيز حدود هيجدهسال به عنوان رهبر و امام مسلمين ، هدايت گرى جامعه را عهده دار بود.
بنابر اين ، عمر شريف و مبارك آن حضرت را حدود 25سال گفته اند.
مشهور، روز سه شنبه ، پنجم ماه ذى الحجّه ،سال 220(4) در زمان حكومت معتصم و به دستور او در بغداد به وسيله زهر توسّطهمسرش - امّ الفضل - مسموم شده و به شهادت رسيد؛ و پيكر مطهّرش در قبرستان بنىهاشم كنار قبر مقدّس جدّش ، امام موسى كاظم عليه السلام دفن گرديد.
خلفاء هم عصر: امامت آن حضرت هم زمان با حكومت ماءمون عبّاسى و معتصم مصادف گرديد.
تعداد فرزندان : طبق آنچه مورّخين آورده اند: حضرت داراى دو فرزند پسر و سه دختربوده است .
از امام محمّد جواد عليه السلام : چهار ركعت است ، كه در هر ركعت پس از قرائت سوره حمد،چهار مرتبه سوره توحيد خوانده مى شود؛ و پس از آخرين سلام نماز و ذكر تسبيحاتحضرت فاطمه زهراء عليها السلام ، صد مرتبه : (اللّهمّ صلّ على محمّد وآل محمّد) گفته مى شود.(5)
و سپس نيازها و خواسته هاى مشروعه خويش را از درگاه خداوندمتعال مسئلت مى نمايد، كه انشاءاللّه بر آورده خواهد شد.
طلعت نور نهمين اختر ولايت

زمان شادى ياران حقّ، جواد آمد
خوشا دلى كه ز شادى دوست شاد باشد
بلى به عاشر شهر رجب به امر خداى
ولادت شه اقليم دين ، جواد آمد
نهم امام ، جوادالا ئمّه ، كنز وجود
برش خزائن عالم كم از رماد آمد
محمّد تقىّ كه تقوايش
عبادت شه سجّادمان به ياد آمد
رجب كه معنى آن ريزش مطر باشد
ز ابر رحمت وى خلق را مراد آمد
غرض بگاه سحر همچو آفتاب منير
جواد، مظهر احسان وجود و داد آمد
به شهريار خراسان روا بود تبريك
كه نور ديده آن احمدى نژاد آمد(6)
از شبستان ولايت ، قمرى پيدا شد
از گلستان هدايت ، ثمرى پيدا شد
بحر موّاج كرم ، آمده در جوش و خروش
كه ز درياى عنايت گهرى پيدا شد
شب ميلاد جواد است ، ندا زد جبريل
كز پى شام مبارك ، سحرى پيدا شد
از افق ماه درخشان رجب داد نويد
كه ز خورشيد ولايت قمرى پيدا شد
نام نيكوش محمّد، لقب اوست جواد
در صفات ملكوتى ، بشرى پيدا شد(7)
ظهور نهمين نور ولايت
حكيمه - دختر حضرت موسى بن جعفر و عمّه امام محمّد جواد عليهم السلام ، حكايت كند:
چون هنگام ولادت حضرت جواد الا ئمّه عليه السلام نزديك شد، حضرت ابوالحسن ، امامرضا عليه السلام مرا به همراه همسرش ، خيزران مادر حضرت جواد عليه السلام با يكنفر قابله (ماما) داخل يك اتاق قرار داد و درب اطاق را بست .
وقتى نيمه شب فرا رسيد، ناگهان چراغ خاموش شد و اتاق تاريك گشت ؛ و ما ناراحت ومتحيّر شديم كه در آن تاريكى ، در چنين موقعيّتى حسّاس چه كنيم ؟
در همين تشويش و اضطراب به سر مى برديم كه ناگاه درد زايمان بر خيزران عرضشد؛ و اندكى بعد وجود مبارك و نورانى حضرت ابوجعفر، محمّد جواد عليه السلام از مادرتولّد يافت و با ظهور طليعه نورش تمام اتاق روشن گشت .
حكيمه گويد: به مادرش ، خيزران گفتم : خداوند كريم به واسطه وجود مبارك و نورانىاين نوزاد عزيز، تو را از روشنائى و نور چراغ بى نياز گردانيد.
پس چون نوزاد بر زمين قرار گرفت ، نشست و نور تشعشع انوار الهى ، تمام اطرافبدنش را فرا گرفت ، تا آن كه صبح شد و پدر، بزرگوارش حضرت ابوالحسن ، علىّبن موسى الرّضا عليهما السلام تشريف آورد؛ و با لبخندى نوزاد عزيز را در آغوشگرفت ؛ و پس از لحظه اى او را در گهواره نهاد و به من فرمود: اى حكيمه ! سعى كن كههميشه كنارش باشى .
حكيمه در ادامه حكايت چنين گويد: چون روز سوّم مولود فرا رسيد، آن نوزاد عزيز چشم هاىخود را به سوى آسمان بلند نمود و بعد از آن نگاهى به سمت راست و سمت چپ كرد وسپس با زبان صريح و فصيح اظهار داشت :
(أ شهد أ ن لا إ له إ لاّ اللّه ، وحده لا شريك له ، و اءنّ محمّدا عبده و رسوله ).
و هنگامى كه شهادت بر يگانگى خداوند متعال و رسالت حضرت محمّدرسول اللّه صلى الله عليه و آله بر زبان جارى كرد، بسيار تعجّب كردم و در حيرتقرار گرفته و با همان حالت از جاى خود برخاستم و به حضور حضرت رضا عليهالسلام آمدم و گفتم : صحنه اى بسيار عجيب و شگفت آورى را ديدم !
امام عليه السلام فرمود: چه چيزى را مشاهده كرده اى ؛ كه باعث شگفتى تو گشته است ؟
در جواب حضرت گفتم : اين نوزاد كوچك چنين و چنان گفت ، و تمام جريان را برايشبازگو كردم .
همين كه امام رضا عليه السلام سخن مرا شنيد، تبسّمى نمود و سپس فرمود: چيزهاى معجزهآسا و حيرت انگيز بيشترى را نيز مشاهده خواهى كرد.(8)
معجزه شش ماهه در بينائى
مرحوم راوندى و ديگر بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم بهنقل از محمّد بن ميمون حكايت كنند:
پيش از آن كه امام رضا عليه السلام عازم ديار خراسان شود، در مكّه معظّمه حضور آنحضرت شرفياب شدم و عرض كردم :
يابن رسول اللّه ! آهنگ سفر به مدينه منوّره را دارم ، چنانچه ممكن باشد نوشته اىبرايم بنويس و مرا به فرزندت ، حضرت محمّد جواد عليه السلام معرّفى بفرما.
امام عليه السلام تبسّمى نمود، براى آن كه فرزندش در آن هنگام در سنين شش ماهگىبود.
و چون حضرت نامه را نوشت و به دست من داد، به سوى مدينه منوّره حركت كردم تا آن كهبر سراى امام جواد عليه السلام رسيدم ، غلام آن حضرت جلوىمنزل ايستاده بود، گفتم : مولاى مرا بياور تا با ديدنجمال دل آرايش ، چشم خود را جلا بخشم و فيضى برگيرم .
غلام وارد منزل رفت و پس از لحظاتى بيرون آمد؛ و آن اختر فرزانه آسمان ولايت و امامت راروى دست هايش نهاده بود، پس نزديك رفتم و سلام كردم .
گوهر ولايت ، حضرت جواد عليه السلام جواب سلام مرا داد و فرمود: اى محمّد!حال تو چگونه است ؟
عرضه داشتم : اى مولايم ! در اثر بيمارى چشم ، نابينا گشته ام .
آن عزيز خردسال به من اشاره نمود و فرمود: نزديك بيا، چون نزديك امام جواد عليهالسلام رفتم ، نامه پدرش ، امام رضا عليه السلام را به غلام دادم و او نامه را گشود وحضرت آن را خواند؛ و سپس به من خطاب كرد و فرمود:
نزديك تر بيا؛ چون جلوتر رفتم ، حضرت دست كوچك و مباركش را بر چشم هاى من كشيد؛و من به بركت وجود مقدّس آن گوهر شش ماهه شفا يافتم و چشمم بينا شد و ديگر احساسدرد و ناراحتى نكردم .(9)
مى خواهم يك بار جمال دل آرايت را ببينم
صفوان بن يحيى و محمّد بن سنان حكايت كنند:
روزى در مكّه معظمّه به محضر شريف امام رضا عليه السلام حضور يافتيم و اظهار داشتيم: ياابن رسول اللّه ! ما عازم مدينه منوّره هستيم ، چنانچه ممكن است نامه اى براى فرزندتحضرت ابوجعفر محمّد جواد عليه السلام بنويس ، كه انشاءاللّه ما را مورد لطف و عنايتخود قرار دهد.
و حضرت رضا عليه السلام تقاضاى ما را پذيرفت و نامه را نگاشت ؛ وتحويل من داد، هنگامى كه نامه را گرفتيم به سمت مدينه حركت كرديم .
و چون به منزل حضرت جواد سلام اللّه عليه رسيديم ، خادم حضرت به نام موفّق نزد ماآمد، در حالى كه كودكى خردسال را - كه حدود پانزده ماه داشت - در آغوش گرفته بود.
و ما متوجّه شديم كه آن كودك ، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام مى باشد.
به موفّق ، خادم حضرت فهمانديم كه ما نامه اى براى حضرت آورده ايم ؛ و نامه راتحويل خادم داديم .
حضرت دست هاى كوچك خود را دراز نمود و نامه را از موفّق گرفت و به خادم اشاره نمودكه نامه را باز كن .
و چون نامه را گشود، حضرت مشغول خواندن نامه گرديد و در ضمن خواندن ، تبسّم برلب داشت .
وقتى خواندن نامه پايان يافت ، به ما فرمود: شما از سرورم تقاضا كرديد تابرايتان نامه اى بنويسد كه بتوانيد با من ملاقات و صحبت نمائيد؟
عرض كرديم : بلى ، چنين است .
سپس محمّد بن سنان اظهار داشت : اى مولا و سرورم ! من از نعمت الهى - يعنى چشم - محروم ونابينا شده ام ، اگر ممكن است بينائى چشم مرا برگردان ، تا يك بار بهجمال دل آراى شما نظر افكنم ؛ و دو مرتبه به حالتاوّل برگردم .
و اين لطف و كرامت را پدرت و نيز جدّت حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بر من عنايتفرمودند.
سپس حضرت دست مبارك خويش را دراز نمود و بر چشم من كشيد؛ و در همان لحظه چشممروشن و بينا گرديد، به طورى كه همه جا و همه چيز را به خوبى مى ديدم ، پس نگاهىبه جمال دل آرا و مبارك حضرت افكندم .
و لحظه اى بعد از آن ، دست بر چشم من نهاد و دوباره همانندقبل نابينا شدم .
پس از آن ، من با صداى بلند اظهار داشتم : اين جريان همچون حكايت فطرس ملك مىباشد.(10)
سپس حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام پاهاى خويش را بر سينه خادم نهاد و كلماتى را برزبان مباركش جارى نمود.(11)
ادّعائى بزرگ از كودكى 25 ماهه
طبق آنچه محدّثين و مورّخين ثبت كرده اند:
حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام موهاى سرش كوتاه و فِر خورده شده و چهرهمباركش نمكين بود، كه تقريبا از اين جهت مقدارى شبيه افراد سياه پوست به نظر مىرسيد.
به همين جهت ، اشخاص منافق و فرصت طلب كه هر لحظهدنبال سوژه اى هستند تا بتوانند ضربه خويش را وارد سازند.
لذا در نَسَب حضرت تشكيك به وجود آوردند و گفتند: اين فرزند امام علىّ بن موسىالرّضا عليهما السلام نيست .
به قدرى اين شايعه و تهمت در افكار عدّه اى اثر گذاشت كه مجبور شدند حضرت جوادعليه السلام را كه بيش از حدود 25 ماه از عمر مباركش ‍ سپرى نگشته بود، بردارند ونزد افراد قيافه شناس و نسب شناس آورند تا موضوع براى همگان روشن و ثابت شودكه اين كودك از چه خانواده اى است .
همين كه آن كودك معصوم را نزد قيافه شناسان - كه در جمع عدّه اى از اشخاص مختلفبودند - بردند، ناگاه همگى آن نسب شناسان از عظمت و هيبت آن كودك به سجده افتادند؛و چون سر از سجده برداشتند، اظهار داشتند:
واى بر شماها! اين ستاره درخشان و اين اختر روشنائى بخش را بر ما عرضه مى داريد؟!
به خداى بزرگ سوگند، اين كودك پاك و منزّه از هر نوع رجس و آلودگى است ، او ازخانواده اى پاك و تكامل يافته است ، او در تماممراحل انتقال در ارحام ، نيز پاك و منزّه قرار گرفته است .
به خدا سوگند، او از ذرّيّه رسول اللّه صلى الله عليه و آله و از فرزندان اميرالمؤ منين، علىّ بن ابى طالب عليه السلام مى باشد.
برويد و به خداوند سبحان پناه ببريد؛ و از چنين افكار و دسيسه هاى نابخردانه ،توبه نمائيد و در نسب او هيچ گونه شكّ و ترديد نداشته باشيد.
امام محمّد جواد عليه السلام در تمام اين حالات و لحظه ها، حمد و ثناى خداوندمتعال را بر زبان جارى مى نمود.
پس از آن كه سخن قيافه شناسان پايان يافت ، حضرت لب به سخن گشود و ضمنخطبه اى طولانى - كه همه افراد را كه از اقشار مختلف بودند، به تعجّب و حيرت واداشت - اظهار نمود:
شكر و سپاس خداى را، كه ما را از برگزيدگان نور خودش قرار داد؛ و از بين نيكان ، مارا انتخاب نمود؛ و نيز ما را از امانت داران خويش به حساب آورد و حجّت و راهنماىبندگانش قرار داد و... .
بعد از آن فرمود: اى جمعيّت حاضر! همانا من محمّد جواد، پسر علىّ رضا، فرزند موسىكاظم ، فرزند جعفر صادق ، فرزند محمّد باقر، فرزند علىّ زين العابدين ، فرزندحسين شهيد، فرزند اميرالمؤ منين علىّ مرتضى و فاطمه زهراء دختر محمّد مصطفى صلىالله عليه و آله هستم .
آن گاه افزود: مرا بر افراد قيافه شناس عرضه مى دارند؟!
به خداوند يكتا سوگند، من نسبت به نسب هاى همه مردم از خودشان و از ديگران آشناترم ،من به تمام اسرار درونى و علنى اشخاص كاملا آگاه هستم .
و در ادامه ، بعد از بيان مطالبى بسيار مهمّ، اظهار داشت : چنانچه دولت هاى كفر و افراددنياپرست نمى بودند و بر عليه ما و ديگر مؤ منين شورش ‍ نمى كردند، مطالبى رااظهار مى نمودم كه تمام اشخاص در حيرت و تعجّب قرار گيرند.
و سپس دست مبارك خود را بر دهان خويش نهاد و آخرين سخنش چنين بود:
اى محمّد! خاموش باش همچنان كه پدرانت خاموش گشتند و صبر و شكيبائى را پيشه خودقرار بده ؛ و در اظهار حقايق همانند پيامبران اولوالعزم عجله منما، همانا كه مخالفين جزاىگفتار و اعمالشان را خواهند ديد.(12)
تشخيص نامه هاى بى نشان و استخدام ساربان
يكى از اصحاب و شيعيان حضرت ابوجعفر، امام جواد محمّد عليه السلام به نام ابوهاشمحكايت كند:
روزى به قصد زيارت و ديدار آن حضرت ، رهسپار منزلش شدم ، در بين راه سه نفر ازدوستان ، هر يك نامه اى به من دادند كه به دست حضرت برسانم ؛ ولى چون نامه هانشانى نداشت ، من فراموش كردم كه كدام از چه كسى است .
وقتى خدمت امام عليه السلام وارد شدم و نامه ها را جلوى آن حضرت نهادم ، يكى از نامه هارا برداشت و بدون آن كه نگاهى به آن نمايد، فرمود: اين نامه زيد بن شهاب است .
سپس دوّمين نامه را برداشت و بدون نگاه در آن ، فرمود: اين نامه محمّد بن جعفر است ؛ وچوم سوّمين نامه را برداشت ، نيز بدون نگاه فرمود: و اين نامه هم از علىّ بن الحسين است ؛و آن گاه هر كدام را با نام و نسب معرّفى نمود و آنچه نوشته بودند، مطرح فرمود.
بعد از آن ، حضرت جواب هر يك از نامه ها را زير نوشته هايشان مرقوم داشت و امضاءكرد؛ و سپس تحويل من داد.
وقتى برخاستم كه از حضور مباركش مرخّص شوم و بروم ، امام عليه السلام نگاهى محبّتآميز به من نمود و تبسّمى كرد؛ و سپس مبلغىمعادل سيصد دينار به عطا نمود و فرمود: اينپول ها را تحويل علىّ بن الحسين بن ابراهيم بده و بگو كه تو را بر خريد اجناسراهنمائى كند.
پس هنگامى كه نزد علىّ بن الحسين رفتم و پيام حضرت را رساندم ، مرا راهنمائى كرد واجناسى را خريدارى كردم ؛ و سپس آن ها را به وسيله شتر براى امام عليه السلام آوردم .
همين كه به همراه صاحب شتر جلوى درب منزلحضرت رسيديم ، صاحب شتر از من تقاضا كرد كه از حضرت بخواهم تا او را جزء افرادخدمت گذار خود قرار دهد.
وقتى بر امام جواد عليه السلام وارد شدم و خواستم تقاضاى صاحب شتر را مطرح كنم ،ديدم حضرت كنار سفره طعام نشسته و به همراه عدّه اىمشغول تناول غذا مى باشد.
و بدون آن كه من حرفى زده باشم ، فرمود: اى ابوهاشم ! بنشين و به همراه ما از اين غذاميل كن و ظرف غذائى را با دست مبارك خويش جلوى من نهاد؛ و چون از آن غذاى لذيذ خوردم ،حضرت به غلام خود فرمود: اى غلام ! صاحب شتر را كه همراه ابوهاشم آمده و جلوىمنزل ايستاده است ، بگو وارد شود و در كنار شمامشغول خدمت و انجام وظيفه گردد.(13)
هنگام وداع پدر در مكّه
اميّة بن علىّ حكايت مى كند:
هنگامى كه ماءمورين حكومت بنى العبّاس خواستند امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السلامرا از مدينه به خراسان منتقل نمايند، حضرت جهت وداع با كعبه الهى به مكّه معظّمه آمدهبود و من نيز همراه حضرت بودم .
وقتى حضرت طواف وداع را انجام داد، نماز طواف را كنار مقام حضرت ابراهيم عليهالسلام به جاى آورد.
در اين ميان ، فرزند نوجوانش ، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد سلام اللّه عليه - كه اونيز همراه پدر بزرگوارش بود - پس از آن كه طواف خود را به پايان رسانيد، واردحِجْر اسماعيل شد؛ و در همان جا نشست .
چون جلوس حضرت جواد عليه السلام به طول انجاميد، موفّق - خادم حضرت ، كه او نيزاز همراهان بود - جلو آمد و گفت : فدايت گردم ، برخيز تا حركت كنيم و برويم .
حضرت فرمود: مايل نيستم حركت كنم ؛ و تا زمانى كه خدا بخواهد، مى خواهم همين جابنشينم ، و تمام وجود حضرت را غم و اندوه فرا گرفته بود.
موفّق نزد پدرش ، امام رضا عليه السلام آمد و اظهار داشت : فدايت گردم ، فرزندت ،حضرت ابوجعفر، محمّد جواد عليه السلام در حِجْراسماعيل نشسته است و حركت نمى كند تا برويم .
امام رضا عليه السلام شخصا نزد فرزندش حضرت جواد آمد و فرمود: اءى عزيزم !برخيز تا برويم .
آن نور ديده اظهار داشت : من از جاى خود بلند نمى شوم .
پدر فرمود: عزيزم ! بايد حركت كنيم و از اين جا برويم .
حضرت جواد عليه السلام اظهار نمود: اى پدر! چگونه برخيزم ؟!.
و حال آن كه ديدم چگونه با خانه خدا وداع و خداحافظى مى كردى ، كه گويا ديگر بهآن باز نخواهى گشت .
و در نهايت ، امام رضا عليه السلام فرزند و نور ديده اش را بلند نمود؛ و حركت كردند ورفتند.(14)
خبر از شهادت پدر در مدينه
بسيارى از بزرگان شيعه و سنّى در كتاب هاى مختلف بهنقل از شخصى به نام ، اميّة بن علىّ حكايت كنند:
در آن هنگامى كه امام رضا عليه السلام در شهر خراسان بود، من مدّت زمانى را در مدينهبودم و مرتّب به منزل حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام رفت و آمد داشتم .
در طىّ اين مدّت مشاهده مى كردم كه هر روز خويشان و آشنايان به محضر مبارك امام جوادعليه السلام وارد مى شدند و سلام و احترام مى كردند.
پس از گذشت مدّت ها از مسافرت امام رضا عليه السلام به خراسان و بى اطّلايى مردماز آن حضرت ، روزى حضرت جواد عليه السلام در جمع عدّه اى از اصحاب خويش ، يكى ازكنيزان را صدا زد و چون نزد حضرت حاضر شد، به وى فرمود: برو به تمام افراداهل منزل بگو كه براى سوگوارى و عزادارى آماده شوند.
همين كه افراد از منزل حضرت خارج شدند با يكديگر گفتند: چرا سؤال نكرديم كه سوگوارى و عزادارى براى چه كسى است ؟
و چون فرداى آن روز فرا رسيد و عدّه اى از اصحاب نزد حضرت جهت ملاقات و ديدارآمدند، امام جواد عليه السلام همانند روز قبل ، دوباره يكى از كنيزان را صدا زد و اظهارداشت : به اهل منزل بگو كه آماده عزادارى گردند.
در اين هنگام ، برخى از اصحاب از آن حضرت سؤال كردند:
ياابن رسول اللّه ! مگر عزاى چه كسى است ؟
حضرت فرمود: عزاى آن كسى كه بهترين فرد از افراد روى زمين مى باشد.
و در همان روزها خبر شهادت پدرش ، حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام به اهالى شهر مدينه رسيد و منتشر گرديد.(15)
ورود از درب بسته و رفع جنازه
مرحوم شيخ صدوق و طبرسى و ديگر بزرگان بهنقل از اباصلت هروى حكايت نمايند:
چون حضرت ابوالحسن ، علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام توسّط ماءمون عبّاسى بهوسيله انگور زهرآلود مسموم شده و به منزل مراجعت نمود، طبق دستور حضرت درب ها رابسته و قفل كردم و غمگين و گريان گوشه اى ايستادم .
ناگاه جوانى خوش سيما - كه از هركس به امام رضا عليه السلام شبيه تر بود - واردحياط منزل شد، با حالت تعجّب و حيرت زده جلو رفتم و اظهار داشتم : چگونه واردمنزل شدى ؛ و حال آن كه درب منزل بسته و قفل بود؟
جوان در پاسخ فرمود: آن كسى كه مرا در يك لحظه از شهر مدينه به اين جا آورده است ،از درب بسته نيز داخل مى گرداند.
گفتم : شما كيستى و از كجا آمده اى ؟
فرمود: اى اباصلت ! من حجّت خدا و امام تو هستم ، من محمّد فرزند مولايت ، حضرت رضاعليه السلام مى باشم .
و سپس آن حضرت مرا رها نمود و به سوى پدرش رفت ؛ و نيز به من دستور داد كه همراهاو بروم ، پس چون وارد اتاق شديم و چشم امام رضا عليه السلام به فرزندش افتاد، اورا در آغوش گرفت و به سينه خود چسبانيد و پيشانيش را بوسيد.
ناگاه حضرت با حالت ناگوارى بر زمين افتاد و فرزندش ، امام جواد عليه السلام اورا در آغوش گرفت ؛ و سخنى را زمزمه نمود كه من متوجّه آن نشدم .
بعد از آن ، كف سفيدى بر لب هاى امام رضا عليه السلام ظاهر گشت و سپس فرزندشدست خود را درون پيراهن و سينه پدر كرد و ناگهان پرنده اى را شبيه نور بيرون آوردو آن را بلعيد و حضرت رضا عليه السلام جان به جان آفرين تسليم نمود.
پس از آن ، امام محمّد جواد عليه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى اباصلت ! بلندشو و برو از انبارى پستو، صندوقخانه تختى را با مقدارى آب بياور.
عرض كردم : اى مولاى من ! آن جا چنين چيزهائى وجود ندارد.
فرمود: به آنچه تو را دستور مى دهم عمل كن .
پس چون وارد آن انبارى شدم ، تختى را با مقدارى آب كه مهيّا شده بود برداشتم و خدمتحضرت جواد عليه السلام آوردم و خود را آماده كردم تا درغسل و كفن آن امام مظلوم كمك كنم .
ناگاه امام جواد عليه السلام فرمود: كنار برو، چون ديگرى كمك من مى كند؛ و سپسافزود: وارد انبارى شو و يك دستمال بسته كه درون آن كفن و حنوط است ، بياور.
وقتى داخل انبارى شدم بسته اى را - كه تا بهحال در آن جا نديده بودم - يافتم و محضر امام جواد عليه السلام آوردم .
پس از آن كه حضرت جواد عليه السلام پدرش سلام اللّه عليه راغسل داد و كفن كرد و بر او نماز خواند، به من خطاب نمود و اظهار داشت : اى اباصلت !تابوت را بياور.
عرضه داشتم : فدايت گردم ، بروم نزد نجّار و بگويم تابوتى را برايمان بسازد.
حضرت فرمود: برو داخل همان انبارى ، تابوتى موجود است ، آن را بردار و بياور.
وقتى داخل آن انبارى رفتم ، تابوتى را كه تاكنون نديده بودم حاضر يافتم ، پس آنرا برداشتم و نزد حضرت آوردم ؛ و امام جواد عليه السلام پدر خود را درون آن نهاد.
در همين لحظه ، ناگهان تابوت به همراه جنازه از زمين بلند شد و سقف اتاق شكافتهگرديد و تابوت بالا رفت ، به طورى كه ديگر من آن را نديدم .
به آن حضرت عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! اكنون ماءمون مى آيد، اگر جنازه را ازمن مطالبه نمايد، چه بگويم ؟
فرمود: ساكت و منتظر باش ، به همين زودى مراجعت مى نمايد.
و سپس افزود: هر پيامبرى ، در هر كجاى اين عالَم باشد، هنگامى كه وصىّ و جانشين اوفوت مى نمايد، خداوند متعال اجساد و ارواح آن ها را به يكديگر مى رساند.
در بين همين فرمايشات بود، كه دو مرتبه سقف شكافته شد و جنازه به همراه تابوتفرود آمد.
امام جواد عليه السلام جنازه را از داخل تابوت بيرون آورد و روى زمين به همان حالتاوّل قرار داد و فرمود: اى اباصلت ! اينك برخيز و دربمنزل را باز كن .
پس هنگامى كه درب منزل را باز كردم ، ماءمون به همراه عدّه اى از اطرافيان خود باگريه و افغان وارد شدند؛ و پس از آن كه ماءمون لحظه اى بر بالين جنازه نشست ،دستور دفن حضرت را صادر كرد و تمام آنچه را كه حضرت وصيّت كرده بود، يكى پساز ديگرى انجام گرفت .
پس از پايان مراسم دفن ، يكى از وزراء، به ماءمون گفت : علىّ بن موسى الرّضا عليهماالسلام با اين كار كه آبى در قبر نمايان شد و سپس ماهى هاىِ ريزى آمدند و بعد از آنماهى بزرگى ظاهر گشت و آن ماهيان كوچك را بلعيد، خبر مى دهد كه حكومت شما نيز چنيناست كه شخصى از اهل بيت رسول خدا صلوات اللّه عليه مى آيد؛ و شماها را نابود مىگرداند.
و ماءمون حرف او را تصديق كرد.
پس از آن ، ماءمون دستور داد تا مرا زندانى كردند و چون يكسال از زندان من گذشت ، خيلى اندوهناك شدم و از خداوندمتعال خواستم كه برايم راه نجاتى پيدا شود.
پس از گذشت زمانى كوتاه ، ناگهان امام محمّد جواد عليه السلام وارد زندان شد و دستمرا گرفت و از زندان بيرون آمديم ؛ و بعد از آن به من فرمود: اى اباصلت ! نجاتيافتى ، برو كه ديگر تو را پيدا نخواهند كرد.(16)
خبر از بدهى پدر و پرداخت آن
مرحوم شيخ مفيد، كلينى ، راوندى و ديگر بزرگان به طور مستند بهنقل يكى از اهالى مدينه منوّره آورده اند:
شخصى به نام مطرفى حكايت كند:
هنگامى كه حضرت ابوالحسن ، علىّ موسى الرّضا عليهما السلام به شهادت رسيد، مبلغچهار هزار درهم از آن حضرت طلب داشتم و كسى ديگر، غير از من و خود حضرت از اينموضوع اطّلاع نداشت .
به همين جهت با خود گفتم : پول هايم از دستم رفت و ديگرقابل وصول نيست .
در اين افكار بودم ، كه فرزندش حضرت ابوجعفر، جوادالا ئمّه عليه السلام برايمپيامى فرستاد كه فرداى آن روز پيش حضرتش بروم و در ضمن پيام افزود: هنگام آمدنكيسه و يا خورجينى را نيز همراه بياور.
پس چون فرداى آن روز فرا رسيد و در محضر مبارك امام محمّد جواد عليه السلام شرفيابشدم ، حضرت مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: پدرم حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بنموسى الرّضا عليهما السلام رحلت نموده است ؛ و تو مقدار چهار هزار درهم از پدرم طلبكار هستى ؟
عرضه داشتم : بلى ، پدر شما مبلغ چهار هزار درهم به من بدهكار مى باشد.
پس در همين لحظه متوجّه شدم كه حضرت جواد عليه السلام گوشه اى از آن جانمازى راكه روى آن نشسته بود، بلند كرد و مقدارى دينار از زير آن برداشت وتحويل من داد و فرمود: اين مقدار دينارها بابت بدهى پدرم به تو مى باشد، آن ها راتحويل بگير.
و من چون آن پول ها را از حضرت تحويل گرفتم ، آن ها را محاسبه كردم ، درست به مقدارهمان چهار هزار درهمى بود كه از امام رضا عليه السلام طلب داشتم .(17)
با پنجاه قدم ، شام تا كعبه را پيمود
حافظ ابونعيم - يكى از علماء اهل سنّت - در كتاب خود به نام حلية الا ولياء آورده است :
شخصى به نام ابويزيد بسطامى حكايت قابلتوجّهى را از سرگذشت خود با كودكى خردسالنقل كرده است :
روزى از شهر بسطام جهت زيارت خانه خدا حركت كردم ؛ چون به يكى از روستاهاى شهردمشق رسيدم ، تپّه خاكى را ديدم كه كودكى حدودا چهار ساله روى آن بازى مى نمود.
وقتى نزديك او رسيدم ، خواستم به او سلام كنم ، با خود گفتم : اين بچّه است و هنوز بهتكليف الهى نرسيده ، اگر به او سلام كنم ، جواب نمى داند؛ و اگر سلام نكنم حقّى راضايع (18) كرده ام .
و بالاخره بر او سلام كردم و آن كودك نگاهى بر من انداخت و اظهار داشت :
قسم به آن كسى آسمان را برافراشت و زمين را گسترانيد، چنانچه جواب سلام را واجبنگردانيده بود، جواب نمى گفتم .
چون كه مرا به جهت كمى سنّ و سال نزد خود كوچك و حقير دانستى ؛ وليكن جوابت را مىدهم : (عليك السّلام و رحمة اللّه و بركاته و تحيّاته و رضوانه )
.
و سپس افزود: هرگاه تحفه و تحيّتى برايتان هديه كردند، سعى نمائيد كه بهبهترين وجه آن را پاسخ دهيد.
با شنيدن چنين سخنانى ، فهميدم كه او شخصيّتى والا و بلند مرتبه است و من اشتباه فكركرده ام .
در همين لحظه ، فرمود: اى ابويزيد! براى چه از ديار خود بسطام به شهر شام آمده اى ؟
گفتم : اى سرورم ! قصد زيارت كعبه الهى را دارم .
پس آن كودك از جاى خود برخاست و اظهار داشت : آيا وضو دارى ؟
گفتم : خير.
فرمود: همراه من بيا، دَه قدم كه راه رفتيم ، به نهرى بزرگ تر از فرات رسيديم و اونشست و وضوئى با رعايت تمام آداب و مستحبّات گرفت و من نيز وضو گرفتم .
در همين اثناء، قافله اى عبور مى كرد از شخصى پرسيدم : اين نهر كدام نهر است ، و چهنام دارد؟
گفت : رود جيحون است .
بعد از آن ، كودك فرمود: حركت كن تا برويم ، چون بيست قدم راه پيموديم ، به نهرىبزرگ تر از نهر قبلى رسيديم .
و چون كنار آن نهر آمديم ، فرمود: بنشين ، و من طبق دستور او نشستم و او رفت ، از قافلهاى كه از آن محلّ عبور مى كرد، پرسيدم : اين جا كجاست و اين نهر چه نام دارد؟
گفتند: رود نيل است و تا شهر مصر حدود يك فرسخ فاصله دارى ، آن ها رفتند و پس ازساعتى آن كودك باز آمد و اظهار داشت : برخيز حركت كن تا برويم .
پس حركت كرديم و بيست قدم ديگر راه رفتيم ، نزديك غروب خورشيد بود كه نخلستانىنمايان گرديد، كنار آن رفتيم و اندكى نشستيم ؛ و پس از استراحتى مختصر دوبارهفرمود: حركت كن تا برويم .
مقدار خيلى كمى كه راه آمديم ، به مكّه معظّمه رسيديم ؛ و چون وارد مسجدالحرام شديم ، مناز كليددار كعبه سؤ ال كردم كه اين كودك كيست ؟
گفت : او حضرت ابوجعفر، محمّد جواد، فرزند علىّ بن موسى الرّضا عليهم السلام مىباشد.(19)
آدم خوش گمان هرگز نمى هراسد
روزى ماءمون - خليفه عبّاسى - به همراه برخى از اطرافيان خود به قصد شكار عزيمتكرد.
پيش از آن كه آنان از شهر خارج شوند، در مسير راه به چند كودك برخورد كردند كهمشغول بازى بودند.
همين كه بچّه ها چشمشان به خليفه عبّاسى و همراهانش افتاد، همگى فرار كردند و كسىباقى نماند مگر يك نفر از آن ها كه آرام در كنارى ايستاد.
چون ماءمون چنين ديد، بسيار تعجّب كرد از اين كه تمامى بچّه ها هراسان فرار كردند وفقط يك نفرشان آرام ايستاده است و هيچ ترس و وحشتى در او راه نيافت .
پس با حالت تعجّب نزديك آن كودك 9 ساله رفت و نگاهى به او كرد و گفت : اى پسر!چرا اين جا ايستاده اى ؟
و چرا همانند ديگر بچّه ها فرار نكردى ؟
آن كودك سريع امّا با متانت و شهامت پاسخ داد: اى خليفه ! دوستان من چون ترسيدند،گريختند و كسى كه خوش گمان باشد هرگز نمى هراسد.
و سپس در ادامه سخن افزود: اساساً كسى كه مرتكب خلافى نشده باشد، چرا بترسد وفرار كند؟!
و ضمنا از جهتى ديگر، راه وسيع است و خليفه با همراهانش نيز مى توانند از كنار جادهعبور مى نمايند؛ و من هيچ گونه مزاحمتى براى آن ها نخواهم داشت .
خليفه با شنيدن اين سخنان با آن بيان شيرين و شيوا، از آن كودك خوش سيما در شگفتقرار گرفت ؛ و چون نام او را پرسيد؟
جواب داد: من محمّد جواد، فرزند علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام هستم .
ماءمون با شنيدن نام او بر پدرش درود و رحمت فرستاد و به راه خود ادامه داد و رفت .
و چون مقدارى از شهر دور شدند، ماءمون كبكى را ديد؛ پس باز شكارى خود را - كه همراهداشت - رهايش كرد تا كبك را شكار كند و بياورد؛ و چون باز شكارى پرواز كرد و رفتبعد از لحظاتى بازگشت در حالتى كه يك ماهى كوچكى را - كه هنوز زنده بود - بهمنقار خود گرفته بود.
با مشاهده اين صحنه ، خليفه و همراهانش بسيار در تعجّب و حيرت قرار گرفتند.
و هنگامى كه خليفه ، ماهى را از آن باز شكارى گرفت ، از ادامه راه براى شكار منصرفگرديد و به سمت منزل خود مراجعت كرد.
در بين راه ، دوباره به همان كودكان برخورد كرد و حضرت جواد عليه السلام نيز درجمع دوستانش مشغول بازى بود، پس ماءمون جلو آمد و حضرت را صدا زد.
امام جواد سلام اللّه عليه پاسخ داد: لبّيك .
ماءمون از حضرت پرسيد: اين چيست كه من در دست گرفته ام ؟
حضرت جوادالائمّه عليه السلام به اذن و قدرت پروردگارمتعال لب به سخن گشود و اظهار نمود: خداوندمتعال به واسطه قدرت بى منتها و حكمت بى دريغش ، آنچه را كه در درياها و زمين آفريده، نيز در آسمان و هوا قرار داده است .
و اين باز شكارى يكى از آن موجودات كوچك و ظريف را شكار كرده است تا خليفه ،فرزندى از فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله را آزمايش ‍ نمايد و ميزان اطّلاعاتو معلومات او را بسنجد.
خليفه پس از شنيدن چنين سخنانى ، شيفته او گرديد و گفت : حقيقتا كه تو فرزند رضاو از ذرّيه رسول خدا هستى ؛ و سپس آن حضرت را در آغوش ‍ خود گرفت و مورد دلجوئى ومحبّت قرار داد.(20)
برخورد بر مبناى نيّت افراد
حسين بن محمّد اشعرى به نقل از پيرمردى به نام عبداللّه زرّين حكايت كند:
در مدّتى كه ساكن مدينه منوّره بودم ، هر روز نزديك ظهر حضرت جوادالا ئمّه عليهالسلام را مى ديدم كه وارد مسجدالنّبى مى شد و مقدارى در صحن مسجد مى نشست ؛ و سپسقبر مطهّر جدّش ، حضرت رسول و نيز قبر شريف مادرش ، فاطمه زهرا عليها السلام رازيارت مى نمود و نماز به جاى مى آورد.
روزى به فكر افتادم كه مقدارى خاك از جاى پاى مبارك آن حضرت را جهت تبرّك بردارم .
پس به همين منظور - بدون اين كه چيزى به كسى اظهار كنم - فرداى آن روز در انتظارورود حضرت نشستم ؛ ولى بر خلاف هر روز، مشاهده كردم كه اين بار سواره آمد تا جاىپائى بر زمين نباشد و چون خواست از مركب خويش فرود آيد، بر سنگى كه جلوى مسجدبود قدم نهاد.
و چندين روز به همين منوال و كيفيّت گذشت و من به هدف خود نرسيدم ، تا آن كه با خودگفتم : هر كجا حضرت ، كفش خود را درآورد، از زير كفش ‍ وى چند ريگ يا مقدارى خاكبرمى دارم .
فرداى آن روز متوجّه شدم كه امام عليه السلام با كفش وارد صحن مسجد شد؛ و مدّتى نيزبه همين منوال سپرى شد.
اين بار با خود گفتم : مى روم جلوى آن حمّامى كه حضرتداخل آن مى شود؛ و آن جا به مقصود خود خواهم رسيد.
پس از سؤ ال و جستجو از اين كه امام جواد عليه السلام به كدام حمام مى رود؟
در جواب گفتند: حمّامى در كنار قبرستان بقيع است ، كهمال يكى از فرزندان طلحه مى باشد.
لذا آن روزى كه بنا بود حضرت به حمّام برود، من نيز رفتم و كنار صاحب حمّام نشستم وبا وى مشغول صحبت شدم ، در حالتى كه منتظر قدوم مبارك حضرت جوادالا ئمّه عليهالسلام بودم .
صاحب حمّام گفت : چرا اين جا نشسته اى ؟
اگر مى خواهى حمّام بروى ، بلند شو برو؛ چون اگر فرزند امام رضا عليه السلامبيايد، ديگر نمى توانى حمّام بروى .
در بين صحبت ها بوديم كه ناگاه متوجّه شديم ، حضرت وارد شد و سه نفر نيز همراه وىبودند.
چون خواست از الاغ و مركب خويش پياده شود، آن سه نفر قطعه حصيرى زير قدوم مباركشانداختند تا آن حضرت روى زمين قرار نگيرد.
به حمّامى گفتم : چرا چنين كرد و حصير زير پايش انداختند؟!
صاحب حمّام گفت : به خدا قسم ، تا به حال چنين نديده بودم و اين اوّلين روزى بود كهبراى حضرت حصير پهن شد.
در اين هنگام ، با خود گفتم : من موجب اين همه زحمت براى حضرت شده ام ؛ و از تصميم خودبازگشتم .
پس چون نزديك ظهر شد، ديدم امام عليه السلام همانند روزهاىاوّل وارد صحن مسجد شد و پس از اندكى نشستن مرقد مطهّر جدّش ،رسول اكرم و مادرش ، فاطمه زهراء عليها السلام را زيارت نمود؛ و سپس در جايگاههميشگى نماز خود را به جاى آورد و از مسجد خارج گرديد.(21)
ترس از دارو و مرگ
مرحوم شيخ مفيد رضوان اللّه تعالى عليه حكايت نموده است :
روزى شخصى از حضرت جوادالا ئمّه ، امام محمّد تقى عليه السلام سؤال شد: چرا اكثر مردم از مرگ مى ترسند و و از آن هراسناك مى باشند؟
امام جواد عليه السلام در پاسخ اظهار داشت : چون مردم نسبت به مرگ نادان هستند و از آناطّلاعى ندارند، وحشت مى كنند.
و چنانچه انسان ها مرگ را مى شناختند و خود را از بنده خداوندمتعال و نيز از دوستان و پيروان و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام قرار مى دادند،نسبت به آن خوش بين و شادمان مى گشتند و مى فهميدند كه سراى آخرت براى آنان ازدنيا و سراى فانى ، به مراتب بهتر است .
پس از آن فرمود: آيا مى دانيد كه چرا كودكان و ديوانگان نسبت به بعضى از داروها ودرمان ها بدبين هستند و خوششان نمى آيد، با اين كه براى سلامتى آن ها مفيد و سودمند مىباشد؛ و درد و ناراحتى آن ها را برطرف مى كند؟
چون آنان جاهل و نادان هستند و نمى دانند كه دارو نجات بخش خواهد بود.
سپس افزود: سوگند به آن خدائى ، كه محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله را بهحقّانيّت مبعوث نمود، كسى كه هر لحظه خود را آماده مرگ بداند و نسبت بهاعمال و رفتار خود بى تفاوت و بى توجّه نباشد، مرگ برايش بهترين درمان و نجاتخواهد بود.
و نيز مرگ تاءمين كننده سعادت و خوش بختى او در جهان جاويد مى باشد؛ و او در آنسراى جاويد از انواع نعمت هاى وافر الهى ، بهره مند و برخوردار خواهد بود.(22)
بخشش امام و سؤ ال خدا
مرحوم شيخ طوسى و كلينى ، به نقل از علىّ بن ابراهيم قمّى و او بهنقل از پدرش ، ابراهيم بن هاشم حكايت نمايد:
روزى در محضر مبارك امام محمّد جواد عليه السلام بودم ، شخصى به نام صالح بن محمّد- كه از طايفه واقفيّه بود - وارد مجلس امام عليه السلام شد و اظهار داشت :
يابن رسول اللّه ! مبلغى به مقدار ده هزار دينار از وجوهات شرعيّه نزد من بوده است كه مؤمنين ، آن ها را در اختيار من قرار داده بودند تاتحويل شما دهم .
وليكن من آن ها را مصرف خود و ديگران كرده ام ، اكنون تقاضامندم مراحلال نمائيد.
حضرت فرمود: حلال كردم .
ابراهيم بن هاشم گويد: همين كه آن شخص از مجلس حضرت جواد بلند شد و بيرون رفت، امام عليه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى ابوهاشم ! وقتى حقوق واموال ما به دست يكى از اين افراد مى رسد - كه در حقيقت ، آناموال مربوط به تمامى اهل بيت و ذرّيّه رسول اللّه عليهم السلام ؛ و نيز اَيتام و مساكيناست - در هر راهى كه خواستند مصرف مى كنند؛ و سپس در مجلس ما حضور مى آيند و اظهارمى دارند: ياابن رسول اللّه ! تقاضا داريم كه از ما بگذر و ما راحلال گردانى .
و حضرت سپس افزود: آن ها فكر مى كنند كه ما نمى گوئيم ،حلال كرديم ، ولى به خدا قسم ، در روز قيامت تمامى اين افراد مورد مؤ اخذه و بازخواستخداوند متعال قرار خواهند گرفت و در سؤ ال و جواب سختى ، واقع خواهند شد.(23)

next page

fehrest page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation