بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستان از مصایب امام علی علیه السلام, عباس عزیزى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     400DAS01 -
     400DAS02 -
     400DAS03 -
     400DAS04 -
     400DAS05 -
     400DAS06 -
     400DAS07 -
     400DAS08 -
     400DAS09 -
     400DAS10 -
     400DAS11 -
     400DAS12 -
     400DAS13 -
     400DAS14 -
     400DAS15 -
     400DAS16 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

171 پناهگاه دادرس  

محدث قمى (ره ) در تتمة المنتهى مى نويسد: سيداسمعيل حميرى مردىجليل القدر و عظيم المنزله و از مادحين اهل بيت (ع ) است ، سابقه ندارد احدى از اصحابائمه (ع ) مانند سيد حميرى نشر فضايل اميرالمؤ منين (ع ) واهل بيت طاهرين (ع ) را نموده باشد.
علامه محترم حضرت حجت الاسلام جناب آقاى امينى در جلد دوم الغدير ص 222 در فضيلت ومقام سيد روايتى نقل مى كند كه مضمونش ‍ اين است .
حضرت رضا (ع ) فرمود: در خواب ديدم نردبانى داراى صد پله در محلى گذاشته شدهاز آن بالا رفتم وقتى به آخر نردبان رسيدم وارد قبه سبزى شدم كه خمسه طيبه (ع ) درآنجا نشسته بودند مردى در مقابل ايشان ايستاده بود و اين قصيده را مى خواند.

لام عمر و باللوى مربع
طامسة اعلامها بلقع (211)
پيغمبر اكرم (ص ) همين كه مرا مشاهده نمود فرمود: مرحبا پسر جان على ابن موسى الرضا(ع ) بر پدرت على و مادرت فاطمه و بر حسن و حسين (ع ) سلام كن . سلام كردم ، فرمود:بر شاعر و مادح ما در دنيا سيد حميرى نيز سلام كن به او هم سلام كرده نشستم . پيغمبر(ص ) فرمود: قصيده را بخوان سيد شروع كرد به خواندن وقتى كه به اين شعر رسيد:
وراية يقدمها حيدر
و وجهه كالشمس اذ تطلع
پرچمى است بر دوش على (ع ) صورت آن آقا همچون خورشيد درخشان است ، در اين هنگامحضرت رسول و فاطمه زهرا و ديگران دانه هاى اشك از مژدگان فرو ريختند به اينقسمت شعر كه رسيد.
قالوا له لو شئت اعلمتنا
الى من الغاية و المفزع
مردم گفتند: خوب است براى ما تعيين كنى پس از تو پناهگاه و دادرس ‍ كيست ؟ پيغمبر (ص) دست ها را بلند كرده فرمود: (الهى انت الشاهد على و عليهم انى اعلمتهم ان الغاية والمفزع على ابن ابى طالب ) (خدايا تو بر من و آنها گواهى كه اعلام كردم به ايشانپناه و فريادرس على ابن ابى طالب است ) اشاره نمود، به اميرالمؤ منين (ع ) چون سيداز خواندن قصيده فارغ شد. حضرت رسول (ص ) به من فرمود: على ابن موسى اينقصيده را حفظ كن و امر نما شيعيان ما را به حفظ آن بگو هر كه آن را حفظ كند و بهخواندنش مداومت داشته باشد، بهشت را براى او در عهده مى گيريم . برايم تكرار نمودتا حفظ كردم .

بخش ششم : بدگويى و ناسزا به على (ع ) در زمان حيات  

172 ناسزا گويى معاويه به على (ع ) 

طبرى از ابن ابى نجيح نقل مى كند كه سالى معاويه به حج رفت پس از طواف خانه خدابا سعد بن ابى و قاص به طرف دارالندوة رفتند، سعد را در كنار خود روى تختسلطنتى نشاند در ضمن سخن شروع كرد به بدگويى و ناسزا نسبت به على (ع ).
سعد با ناراحتى گفت : مرا بر روى تخت خود نشانيده اى آنگاه على را سب مى كنى . بهخدا سوگند اگر يكى از صفات برجسته على در من بود برايم بهتر از تمام دنيا ارزشداشت آنگاه حديث منزلت و مباهله ورايت را در شاءن و مقام على (ع )نقل مى كرد.(212)
مسعودى در مروج الذهب بعد از نقل همين حديث مى نويسد: در كتاب على بن محمد بن سليمانديدم كه سعد پس از اين سخن از جاى حركت كرد تا برود، معاويه بادى رها كرده به اوگفت : بنشين تا جوابت را بدهم ، هيچ وقت از تو به اين اندازه كه حالا بدم آمده ، بدمنيامده بود، پس چرا على را يارى نكردى و از چه جهت با او بيعت ننمودى ؟!
من اگر آنچه تو از پيغمبر شنيده بودى مى شنيدم تا زنده بودم خدمتكارى على (ع ) را مىكردم .
سعد گفت : قسم به خدا من به مقام خلافت از تو شايسته ترم .
معاويه در جواب گفت : در چنين موقعى (بنى عذره ) امتناع مى ورزيدند. به طورى كهگفته اند سعد بن ابى وقاص از بنى عذره به وجود آمده بود.


173 نماز على (ع ) افضل است  

ابن ابى الحديد در قسمت چهارم از شرح نهج البلاغهنقل مى كند كه معاويه عده اى از صحابه و بعضى از تابعين را تطميع مى كرد تا اخبارزشتى درباره على (ع ) از خود جعل كنند و براى مردم روايت نمايند. اخبار طورى باشد كهبرائت و بيزارى از على (ع ) را لازم نمايد براى اين كار جوايز زيادى تعيين مى كرد تاراويان احاديث به جعل حديث تمايل پيدا كنند. آنها نيز خواسته معاويه را انجام دادند.ابوهريره و عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه از آن جمله هستند.
اعمش گفت : هنگامى كه ابوهريره با معاويه وارد عراق شد، ابتدا به طرف مسجد كوفهرفت ، ديد جمعيت بسيار زيادى از او استقبال كرده و براى استماع گفتارش اجتماع نمودهاند. به دو زانو در ميان مردم نشست چندين مرتبه (براى اين كه صورت واقعيت بهعمل خود بدهد) با كف دست بر پيشانى زد آنگاه گفت : (يااهل العراق اتزعمون انى اكذب على اللّه و على رسوله و احرق نفسى بالنار) اى مردمعراق خيال مى كنيد من به خدا و پيغمبرش دروغى نسبت مى دهم و خود را به آتش مىسوزانم .
به خدا سوگند از پيغمبر (ص ) شنيدم كه فرمود: هر پيغمبرى حرمى دارد (و ان حرمىبالمدينة مابين عير الى ثور) حرم من در مدينه ، امتدادش از كوه عير تا كوه ثور است . هركس در اين امتداد اختلاف و فتنه اى بيانگيزد، لعنت خدا و ملايكه و مردم بر او باد.
(و اشهد باللّه ان عليا احدث فيها) خدا را گواه مى گيرم كه على (ع ) در مدينه فتنهانگيخت . وقتى اين خبر به معاويه رسيد، مقدمش را گرامى داشت و بسيار او را نوازش نمودحكومت مدينه را نيز به ابوهريره واگذار كرد.
زمخشرى در ربيع الابرار مى گويد: ابوهريره غذاى مضيره (يك نوع طعامى است كه باشير ترش تهيه مى شود) خيلى دوست داشت بر سر سفره معاويه مى رفت و آن غذا را مىخورد. هنگام نماز كه مى شد با على (ع ) نماز مى خواند وقتى به او اعتراض مى نمودند.جواب مى داد: (مضيرة معاوية ادسم و اطيب و الصلوة خلف علىافضل ) غذاى مضيره معاويه چرب تر و خوش بوتر است ولى نماز پشت سر على (ع )افضل است .(213)


174 سرزنش كردن على (ع ) 

ابوعون مى گويد: زنى از طايفه بنى عبس در حالى كه اميرالمؤ منين (ع ) بر منبر بودنددر نزد آن حضرت آمده و گفت : اى اميرمؤ منان ! سه چيزند كه دلها را در اضطراب انداختهو آنها را در همّ و غمّ فرو برده است .
حضرت فرمودند: آنها چيستند؟
زن گفت : رضايت دادن و تسليم شدن تو در امر حكميت ، و اختيار كردن تو پستى وزبونى را، و فرياد و جزع برآوردن تو در مواقع ابتلائات و حوادث !
حضرت فرمود: اى واى بر تو (تو را به اينمسايل چكار) تو زن هستى برو در خانه خود بنشين و به كار خودمشغول باش !
زن گفت : نه ، سوگند به خدا كه هيچ نشستى نيست مگر در سايه شمشيرها!(214)


175 محو نام على (ع ) 

علامه امينى درج 10 ص 287 مى نويسد: دشمنى معاويه با على (ع ) به جايى رسيد كهنمى توانست اسم او را بشنود و از نام نهادن به اسم على جلوگيرى مى كرد.
نقل شده على (ع ) چند روزى بود عبداللّه بن عباس را ملاقات نكرده بود. روزى پرسيد:چه شده كه ابن عباس ديده نمى شود؟ گفتند: خداوند به او فرزندى عنايت كرده و بعد ازنماز فرمود: پيش ابن عباس برويم .
به خانه عبداللّه بن عباس رفت و تبريك براى اين مولود به او گفت . آنگاه فرمود: خداىرا شكر مى كنم و اميدوارم درباره اين فرزند به تو بركت عنايت كند.
پرسيد: چه نامى برايش انتخاب كرده اى ؟ ابن عباس گفت : جايز است با بودن شمابرايش نام بگذارم ؟
فرمود: او را بياور. فرزندش را آورد نوزاد را گرفت و كامش را برداشت و دعاى خيردرباره اش نمود سپس مولود را داد به دست پدرش فرمود: بگير او را على ناميدم و كينهاش را ابوالحسن گذاشتم .
وقتى معاويه از جاى حركت نمود به ابن عباس گفت : شما نمى توانيد هم اسم و هم كنيهعلى را روى فرزند خود بگذاريد، كنيه اش را من ابومحمد مى گذارم اين كينه برايشماند.
بنى اميه هرگاه مى شنيدند مولودى به نام على ناميده شده او را مى كشتند مردم از ترسبنى اميه نام فرزندان خود را عوض مى كردند.(215)


بخش هفتم : بدگويى و ناسزا به على (ع ) پس از شهادت  

176 بيان فضل از زبان دشمن  

قيس بن ابى حازم روايت كرده است كه گفت : در بازار مدينه گردش ‍ مى كردم در مسيرخود به دكانهاى روغن زيتون فروشى رسيدم ، سواره اى را ديدم ، كه گروهى از مردماطراف او را فرا گرفته اند و آن سواره بر حضرت على ابن ابى طالب (ع ) ناسزا مىگويد، در اين هنگام ، (سعد بن ابى و قاص ) فرا رسيد و توقف كرده ، پرسيد: اينسواره كيست ؟
در پاسخ گفتند: مردكى است كه به حضرت على (ع ) ناسزا مى گويد. پيش ‍ آمد و جمعيتمردم را شكافت تا در برابر آن مرد قرار گرفت و گفت : اى مرد! چرا به على (ع )ناسزا مى گويى ؟ مگر نه اين است كه او نخستين كسى است كه اسلام اختيار كرده است ؟ واولين كسى است كه با پيغمبر اكرم (ص ) نماز خوانده است ؟ مگر نه اين است كه او دامادرسول خدا (ص ) و پرچمدار او، در جنگ هاى آن حضرت است ؟ سپس (سعد بن ابى و قاص )رو به قبله ايستاد دست هايش را بالا برد و گفت : پروردگار! براستى كه اين شخص ازوليّى از اولياى تو عيب جويى مى كند و به او ناسزا مى گويد، اينك پروردگارا پيشاز آن كه اين جمعيت متفرق شوند، قدرت خويش را در نابودى اين مردك ، به آنها نشان بده. (قيس ) مى گويد: به خدا سوگند! هنوز مردم متفرق نشده بودند كه اسب ، او را بهسوى دكان روغن فروشى پرتاب كرد، چنان سرش به زمين خورد كه سر و مغزش ‍شكافت !(216)


177 عذر بدتر از گناه  

ابن ابى الحديد روايت مى كند: روزى على (ع ) به مسجد آمد و كنار عمر نشست ، عده اى نيزدر مسجد بودند وقتى حضرت برخاست ، يك نفر از حضرت بدگويى كرد و او را بهتكبر و خودپسندى متهم نمود.
عمر گفت : كسى مانند او حق دارد كه تكبر كند! به خدا سوگند اگر شمشير او نبود هرگزستون اسلام برپا نمى شد،(217) گذشته از اين او بهترين داور امت اسلام است و داراىسوابق درخشان و شرافت در امت اسلامى است !!
يك نفر پرسيد: پس چرا او را (براى خلافت ) نپذيرفتند؟ عمر گفت : به خاطر كم سنبودن و محبتى كه به فرزندان عبدالمطلب داشت او را نپسنديديم !(218)


178 درخواست معاويه براى لعن على (ع ) 

معاويه به عقيل برادر على بن ابى طالب (ع ) گفت : برادرت تو را محروم نمود ولى مناز نظر مالى به تو كمك نموده ام و از تو راضى نخواهم بود مگر اين كه در منبر او رالعنت كنى . عقيل پذيرفت .
بر منبر رفت پس از حمد و سپاس خداوند و درود به پيامبر (ص ) گفت : مردم معاويه پسرابوسفيان به من دستور داده على بن ابى طالب را لعنت كنم او را لعنت كنيد، لعنت خدا وملايكه و تمام مردم بر او باد، از منبر پايين آمد.
معاويه گفت : تو معين نكردى كدام يك از معاويه و على را لعنت كنند،عقيل گفت : نه چيزى اضافه نمودم و نه كم كردم كلام بسته به نيت گوينده است.(219)


179 سزاى سب كننده على (ع ) 

از شمر بن عطيه نقل كرده كه گفت : پدرم على (ع ) را سب كرد. كسى به خوابش آمده گفت: سب كننده على تو هستى ؟ و گلويش را گرفت ، به طورى كه سه موقع در رختخوابشمحدث شد، يعنى سه شب در خواب با او چنين رفتار شد.(220)


180 جعل حديث بر ضد على (ع ) 

(ابوهريره ) يكى از دروغ پردازان و علماى دربارى صدر اسلام است ، و براى شهرتطلبى و پول پرستى و حسب مقامى كه داشت به دروغ ، حديثجعل مى كرد و آن را به رسول خدا (ص ) نسبت مى داد.
روزى وارد مسجد كوفه شد و بالاى منبر رفت ، و جماعتى در مسجد بودند، شروع كرد بهسخن گفتن ، تكيه كلامش اين بود: رسول خدا گفت : ابوالقاسم (ص ) گفت ،خليل و دوستم و رسول خدا (ص ) گفت و...
در اين هنگام جوانى از انصار كه در مسجد بود، به جلو رفت و گفت : (اى ابوهريره ازتو در مورد حديثى ، سؤ ال مى كنم ، و تو را به خدا سوگند مى دهم كه اگر آن را ازرسول خدا (ص ) شنيده اى ، اقرار كن و آن اين كه : آن حضرت در مورد على (ع ) (در غديرخم ) فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه ...: (كسى كه من مولا و رهبر او هستم ، پس على (ع )مولا و رهبر او است ، خدايا دوستش را دوست بدار و دشمنش را دشمن بدار).
ابوهريره ، سوگند ياد كرد كه من اين حديث را از شخص پيامبر (ص ) شنيدم .
وقتى كه حاضران در مسجد، اين سخن را از ابوهريره شنيدند (دريافتند كه او با اين كهتصريح رسول خدا (ص ) را در مورد رهبرى على (ع ) شنيده ، باز با دروغ سازى وجعل احاديث بر ضد على (ع ) سخن مى گويد و با آن حضرت دشمنى مى كند).
عده از جوانان بيدار، در مسجد برخاستند، او را سنگ باران كرده و مفتضحانه از مسجدبيرون نمودند(221) و به اين ترتيب طبل رسوايى او را به صدا درآوردند و طشترسوايى او را از بام جهان به زمين انداختند كه صداى آن را همه شنيدند و تاريخ براىآيندگان اين صدا را ضبط كرد تا همگان بشوند وگول علماى دربارى و شكم پرست را نخوردند، و به اين ترتيب به مضمون حديث فوقعمل كردند كه بايد با دشمنان على (ع ) دشمن بود.


181 خوش بود مدح از زبان دشمنان  

شعبى مى گفت : از خطيبان بنى اميه مى شنيدم على (ع ) را بر فراز منبرها سب مى كرده وبد مى گفتند و همان وقت احساس مى كردم كه گويا بازوى آن حضرت را گرفته و بهجانب آسمانها بالا مى برند و نيز از آنان مى شنيدم كه اجداد خود را در منابر مى ستايند ومى پنداشتم كه گويا از مردارى توصيف مى كنند.
وليد بن عبدالملك به فرزندان خود مى گفت : يادگارهاى من ! تا مى توانيد دست از دينبرنداريد زيرا بنايى را كه دين پايه گذارى نمايد، دنيا نمى تواند آن را منهدم وويران سازد و برعكس بنايى كه به دست دنيا بنيان شود دين آن را ويران مى سازد.
بسيارى از اوقات از ياران و كسان خود مى شنيدم كه از على (ع ) نكوهش ‍ مى نمودند وفضايل او را زير پا گذارده و مردم را به كينه او وا مى داشتند در عينحال تمام زحمات آنان بى نتيجه مى ماند و روز به روز مكانت او در دلها جا بگيرند،برخلاف انتظار از دلها مى افتادند و از موقعيت شان مى كاست . آرى (خوش بود مدح اززبان دشمنان ). و در اين كه فضايل اميرالمؤ منين (ع ) را پنهان مى داشته و دانشمندان رااز نشر آنها جلوگيرى مى كرده اند حرفى نيست و هيچ خردمندى شك و شبهه اى ندارد و بهقدرى در اين باره پافشارى كرده و جديت به خرج مى دادند كه اگر كسى مى خواستروايتى از على (ع ) نقل كند نمى توانست آن روايت را به نام و نسب از آن جناب ياد نمايد وناچار مى گفت مردى از اصحاب پيغمبر يا مردى از قريش چنين خبرىنقل كرده و برخى مى گفتند ابوزينب چنين مطلبى فرموده .
عكرمه حديث وفات پيغمبر (ص ) را از گفته عايشه چنين روايت كرده كه نامبرده در ضمنحكايت به او گفت : رسول خدا (ص ) هنگامى كه باحال بيمارى خواست از خانه به مسجد برود بر دو نفر از خاندان خود كه يكىفضل بن عباس بود تكيه كرده بود. او كه خدا نفرين پيغمبر (ص ) را بر او روا سازد ازشخصى ديگر نام نبرد.
عكرمه گويد: هنگامى كه اين قصه را از قول عايشه براى عبداللّه عباس ‍نقل كردم ، گفت : آيا آن مرد ديگر را مى شناسى ؟ گفتم : نه ؟ عايشه از او نام نبرد. گفت: آن مرد على بن ابى طالب بود و عايشه با آن كه مى توانست از وى به نيكى ياد كندليكن كينه ديرين او را بر اين داشت كه از وى نام نبرد.
و حاكمان ستمگر هرگاه مى فهميدند كسى از على (ع ) به نيكى ياد مى كند او را باتازيانه مى زدند و بلكه براى عبرت ديگران سر او را جدا مى كردند و مردم را بهبيزارى جستن از او وادار مى نمودند و بالاخره عادت بر اين است كه شخصى بدين پايهدشمن داشته باشد نبايستى از او نيكى باقى بماند تا چه رسد كهفضايل و مناقب او زبانزد خاص و عام بوده ودليل بر حق بودن او اقامه شود و چنان چه نوشتيم مناقب او همه جا منتشر شده و خاصه وعامه و دوست و دشمن از آنها نام مى برند و از اين جا معلوم مى شود كه رويه على (ع ) بهطور عادى نبوده و معجزه آشكارى است .(222)


182 آموزش ناسزا بر على (ع ) 

حجاج بن يوسف ثقفى نماينده عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) در عراق ، از ظالمان وخونخواران كم نظير تاريخ است ، و دشمنى او با على (ع ) وآل على آن چنان بود كه نام شيعه على (ع ) بودن كافى بود كه حكم اعدامش را صادر كند.
هشام بن كلبى گويد: پدرم نقلكرد: طايفه (بنى اود) كه تيره اى از بنى سعد) بودند، به فرزندان و همسران خود،سب و ناسزاگويى به ساحت قدس على (ع ) را مى آموختند.
مردى از گروه عبداللّه بن ادريس بن هانى ، نزد (حجاج ) رفت ، و در ضمن گفتگو،سخنى گفت كه حجاج ناراحت شد و بر سر او فرياد كشيد و با درشتى و تندى با وىسخن گفت .
آن مرد وحشت كرد، (و براى اين كه از مجازات حجاج در امان بماند شروع به چاپلوسىنمود به اين ترتيب ) گفت :
اميرمؤ منان ! به من اين نسبت داده شده (كه مثلا از دوستان على (ع ) هستم ) هيچ كس ، نه ازقريش و نه از ثقيف به فضايل ما نمى رسد و مانند ما نيست .
حجاج شما چه فضيلتى داريد؟
چاپلوس : 1 عثمان هيچ گاه در مجلس ما به بدى ياد نمى شود.
ديگر چه ؟
چاپلوس : 2 در ميان ما كسى كه از فرمان امير، خروج كند، نيست .
ديگر چه ؟
چاپلوس : 3 در ميان ما هيچ كس در جنگ هاى على (ع ) در سپاه او شركت ننموده است ، تنها يكنفر شركت نمود، او نيز از چشم ما ساقط شده و ارزشى نزد ما ندارد.
ديگر چه ؟
چاپلوس : 4 هيچ مردى از ما با دختر يا زنى ازدواج نكرده ، مگر اين كه نخست پرسيده كهآيا آن دختر يا زن ، دوست على (ع ) هست و يا از على (ع ) ستايش مى كند يا نه ؟، اگردوست على (ع ) باشد و يا او را ستايش ‍ كند، با او ازدواج نخواهد كرد.
ديگر چه ؟
چاپلوس : 5 در ميان ما اگر فرزندى به دنيا آمد و او پسر بود نام على و حسن و حسين (ع) بر او نمى نهند و اگر دختر بود نام فاطمه (ع ) را بر او نمى گذارند.
ديگر چه ؟
چاپلوس : 6 زنى از ما هنگام ورود امام حسين (ع ) به كربلا نذر كرد كه اگر آن حضرتكشته شود، يك گاو و يا گوسفند، قربانى كند و وقتى او كشته شد، به نذرش وفاكرد.
ديگر چه ؟
چاپلوس : 7 از ميان ما كسى هست كه وقتى به او گفته شد از على (ع ) بيزارى بجوى ،جواب مثبت داد و حتى افزود از حسن و حسين نيز بيزارى مى جويم .
ديگر چه ؟
چاپلوس : 8 اميرمؤ منان عبدالملك به ما اين افتخار را داد و گفت : انتم الشعار دونالدثار، انتم الانصار بعد الانصار: (شما لباس زيرين من (از خواص من ) هستيد نهلباس رويين من ، شما ياران بعد از ياران من مى باشيد.
ديگر چه ؟
چاپلوس : 9 در كوفه هيچ خاندانى ، ملاحت و خوشرويى (بنى اود) را ندارد.
هشام گويد: پدرم گفت : خداوند اين نعمت ملاحت را از آنها سلب كرد.(223)
به اين ترتيب مى بينيم گاهى انسانها براى حفظ جان خود، آن گونه پست و خود فروشمى شوند كه اين چنين به چاپلوسى و خودباختگى مى پردازند، و ضمنا در مى يابيم كهطاغوتيان تا چه حد بر ضد على (ع ) جوسازى مى نمودند.


183 مجازات لعن بر على (ع )  

عمر بن عبدالعزيز (هشتمين خليفه ) بنى اميه ، در ميان امويان ، آدم نيك سيرت و پاك روشبود، هنگامى كه بر مسند خلافت نشست ، (ميمون بن مهران ) را فرماندار جزيره كرد، وهمين ميمون بن مهران شخصى به نام (علاثه ) را بخشدار (قرقيسار) نمود.
علاثه براى ميمون بن مهران نوشت كه در اين جا دو مرد هستند با هم نزاع و كشمكش دارنديكى مى گويد: (على (ع ) بهتر از معاويه است ، و ديگرى مى گويد: معاويه بهتر ازعلى (ع ) است ).
ميمون بن مهران جريان را براى عمر بن عبدالعزيز نوشت و از او تقاضاى داورى كرد،وقتى كه نامه بدست عمر بن عبدالعزيز رسيد، در پاسخ نوشت : ازقول من براى علاثه (بخشدار قرقيسار) بنويس : (آن مردى را كه مى گويد: معاويه ازعلى (ع ) بهتر است ، به درگاه مسجد جامع ببرد و صد تازيانه به او بزند و سپس اورا از آن جا تبعيد كند.
اين فرمان اجرا شد، به آن شخص احمق صد تازيانه زدند و سپس ‍ گريبانش را گرفتندو كشان كشان او را از دروازه اى كه (باب الدين ) نام داشت ، از آنمحل بيرون كردند).(224)


184 پاداش حديث دروغين عليه على (ع )  

سمرة بن جندب ، از پول پرستان پست زمان معاويه بود، معاويه صد هزار درهم به اوداد، تا در ميان مردم ، حديثى ، پيش خود ببافد، و به دروغ آيه اى كه در شاءن على (ع )است بگويد: (در شاءن ابن ملجم ، قاتل على (ع ) است ).
او در ميان جميعت آمد و گفت : اين آيه (204 سوره بقره ) در مورد على (ع )نازل شده است ، و آن آيه اين است :
و من الناس من يعجبك قوله فى الحيوة الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو الدالخصام
(و بعضى از مردم كسانى هستند كه گفتار آنها در زندگى دنيا مايه اعجاب تو مى شود،و خداوند بر آن چه در دل (پنهان مى دارند) گواه است ، در حالى كه آنان سرسخت تريندشمنانند).
اما (آيه 207 بقره ): و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله ...:(و بعضى ازمردم ، جان خود را براى خوشنودى خدا مى فروشند...) در شاءن (ابن ملجم )نازل شده است ).
معاويه ، باز صد هزار درهم براى او فرستاد، او به خاطر كمى آن ، نپذيرفت ، تا چهارصد هزار درهم براى او فرستاد آن گاه قبول كرد. (225)


185 لعنت بر على (ع ) برابر لعنت بر پيامبر (ص )  

پس از آن كه امام حسن مجتبى (ع ) در مدينه (به وسيله زهرى كه معاويه فرستاده بود) بهشهادت رسيد، معاويه در مراسم حج شركت كرد، و سپس ‍ به مدينه آمد، تصميم گرفتبالاى منبر رود و در حضور اصحاب و مسلمين ، به لعن و ناسزاگويى به ساحت مقدسعلى (ع ) بپردازد.
به او گفته شد كه (سعد و قاص ) در مدينه است و به اين كار راضى نيست ، او رانزد خود حاضر كن و به اين كار راضى كن .
معاويه ، سعد را نزد خود طلبيد و جريان را به او گفت ، سعد گفت : (اگر در مسجد،على (ع ) را لعن كنى ، من از مسجد خارج مى شوم ، و ديگر به مسجد باز نمى گردم )،معاويه از تصميم خود منصرف شد.
وقتى كه پس از مدتى ، سعد و قاص از دنيا رفت ، معاويه بر بالاى منبر، على (ع ) رالعن كرد، و به كارگزارانش دستور داد كه آن حضرت را بالاى منبر، لعن كنند، آنهادستور معاويه را اجرا نمودند.
ام سلمه (همسر نيك پيامبر(ص ) براى معاويه نامه نوشت كه : (شما با اين كار، خدا ورسولش را لعنت مى كنيد، زيرا شما وقتى على (ع ) را لعن مى كنيد، در حقيقت آن كس را كهعلى (ع ) را دوست دارد لعن مى كنيد، و من گواهى مى دهم كه خدا و رسولش ، على (ع ) رادوست مى داشتند)، ولى معاويه به سخن ام سلمه ، اعتنا نكرد. (226)


186 قدغن كردن سب و لعن على (ع )  

وقتى كه معاويه روى كار آمد و بعد از شهادت امام على (ع ) درسال 40 هجرت ، زمام حكومت جهان اسلام را به دست گرفت ، آن قدر نسبت به امام على (ع )دشمن كينه توز بود كه دستور داد، سب و لعن على (ع ) را در همه جا، حتى در خطبه هاىنماز جمعه و در قنوت نماز، جزء برنامه مذهبى قرار دهند، اين كار زشت حدود شصتسال ، رايج و سنت گرديد، خلفاى جور و وعاظ السلاطين از هر سو به اين كار دامن مىزدند.
تا اين كه به سال 99 هجرى ، پس از مرگ سليمان بن عبدالملك ، عمر بن عبدالعزيز،به عنوان هشتمين خليفه اموى ، روى كار آمد، او برخلاف روش خلفاى بنى اميه ، شيوهنيكى براى خود برگزيد، و دست به اصلاحات كلى زد، و از كارهاى نيك او اين كه سب ولعن على (ع ) را كه برنامه مذهبى و رايج مسلميناهل تسنن شده بود، قدغن كرد، و به فرمان او در نماز و خطبه ها به جاى سب على (ع ) اينآيه را مى خواندند:
ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان ...
(پروردگارا ما و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفتندبيامرز).(حشر/10)
و يا اين آيه را مى خواندند:
ان الله ياءمر بالعدل و الاحسان ...
(خداوند به عدالت و نيكوكارى فرمان مى دهد).(نحل /90)(227)
عمر بن عبدالعزيز انگيزه و علت قدغن كردن سب و لعن على (ع ) را چنين بيان كرد: من دركودكى به مكتب مى رفتم ، معلم من از فرزندان عتبة بن مسعود بود، روزى معلم از كنار منگذشت ، من با كودكان همسن خود بازى مى كرديم و على (ع ) را لعن مى نموديم ، معلمبسيار ناراحت شد و آن روز مكتب را تعطيل كرد و به مسجد رفت ، من نزد او رفتم ، كه درس‍ خود را براى او بخوانم ، تا مرا ديد، برخاست ومشغول نماز شد، احساس ‍ كردم كه به من اعتراض دارد، بعد از نماز با خشونت به مننگريست ، به او گفتم : چه شده است كه استاد نسبت به من بى اعتنا شده ؟
او گفت : پسرم ! تو تا امروز على (ع ) را لعن مى كنى ؟
گفتم : آرى .
گفت : تو از كجا يافتى كه خداوند پس از آنكه از مجاهدين بدر، راضى شد، بر آنهاغضب كرد؟
گفتم : استاد! آيا على (ع ) از مجاهدين بدر بود؟
گفت : عزيزم ! آيا گرداننده همه جنگ بدر جز على (ع ) بود؟
گفتم : از اين پس ، هرگز اين كار را انجام نمى دهم .
گفت : تو را به خدا، ديگر تكرار نمى كنى ؟
گفتم : آرى تصميم مى گيرم ديگر حضرت على (ع ) را لعن نكنم ، همين تصميم را گرفتمو از آن پس ، على (ع ) را ديگر لعن نكردم .
سپس عمر بن عبدالعزيز گفت : خاطره ديگرى نيز دارم كه براى شما بيان مى كنم : من درمدينه پاى منبر پدرم عبدالعزيز، حاضر مى شدم ، او در روز جمعه خطبه نماز جمعه را مىخواند و در آن هنگام حاكم مدينه بود، مى شنيدم پدرم خطبه را بسيار غرا و روان و عالىمى خواند، ولى به محض اين كه به اين جا مى رسد كه على (ع ) را (طبق دستور خليفه )لعن و سب كند، مى ديدم كه آنچنان لكنت زبان پيدا مى كرد و در تنگناى سخن قرار مىگرفت كه گفتارش بريده بريده مى شد.
روزى به او گفتم : اى پدر! تو با اين كه از خطباى توانا و سخنوران قوى هستى بهچه علت وقتى كه در خطبه به لعن اين مرد (امام على (ع ) مى رسى ، درمانده و هاج و واجمى شوى ؟ در پاسخ گفت : پسرم ! جميعتى كه پاى منبر ما از مردم شام و غير آنها مىبينى ، اگر فضايل اين مرد (على (ع ) را آن گونه كه پدر تو (من ) مى داند بدانند،هيچ يك از آنها، از ما اطاعت نخواهند كرد.
به اين ترتيب ، سخن معلم من و گفتار پدرم ، در سينه ام استقرار يافت ، و با خدا عهدكردم كه اگر يك روز زمام حكومت به دست من بيفتد، و قدرتى به دستم رسيد، اين سنت بد(لعن على (ع ) را قدغن كنم ، وقتى كه خداوند بر من منت گذاشت و دستگاه خلافت را دراختيارم نهاد، آن را قدغن كردم و به جاى آن دستور دادم اين آيه را بخوانند:
(ان الله ياءمر بالعدل و الاحسان ...)(نحل /90)
و به همه شهرها و بلاد، بخشنامه كردم ، خواندن اين آيه را به جاى سب و لعن ، سنتكنند، اين دستور جا افتاد و سنت گرديد.
اين بود انگيزه من در قدغن كردن سب و لعن حضرت على (ع ).(228)


187 دفاع از حريم على (ع )  

عمر بن عبدالعزيز (دهمين خليفه اموى ) در ميان خلفاى بنى اميه ، نيك سرشت و عدالتخواه بود، او علاوه بر كارهاى مهمى كه در دوران خلافتش انجام داد، دو كار مهم نيز باطرح و تاكتيك خاصى ، انجام داد، يكى اين كه سب و لعن اميرمؤ منان على (ع ) را ممنوعكرد، دوم اينكه فدك را به نواده هاى حضرت زهرا (س ) برگرداند.
در مورد اول ، روشن است كه مردم حدود شصتسال به سب و لعن بر على (ع ) عادت كرده بودند، و معاويه و خلفاى بعد از او، هر چهتوان داشتند، كينه خود را نسبت به على (ع ) آشكار ساختند، پيران درحال كينه على (ع ) مردند، و كودكان با اين برنامه ، بزرگ مى شدند، در اين صورت ،ممنوع كردن اين بدعت كه به صورت سنت در آمده بود، نياز به طرح هاى ظريف و قوىداشت .
عمر بن عبدالعزيز با يك طرح مخفيانه ، به اين كار دست زد، او فكر كرد كه يگانه راهبرداشتن سب و لعن على (ع ) فتواى علماى بزرگ اسلام ، به اين امر است ، مخفيانه يكنفر پزشك يهودى را ديد و به او گفت : علماء را به مجلس دعوت مى كنم ، تو هم در آنمجلس حاضر شو، و در حضور آنها از دختر من ، خواستگارى كن .
من مى گويم : از نظر اسلام جايز نيست كه دختر مسلمان با شخص كافر ازدواج كند. تودر پاسخ بگو: پس چرا على كه كافر بود داماد پيامبر (ص ) شد.
من مى گويم : على (ع ) كه كافر نبود.
پس بگو: اگر كافر نبود پس چرا او را سب و لعن مى كنيد، با اين كه سب و لعن مسلمانجايز نيست ، آن گاه بقيه امور با من .
طبق طرح عمر بن عبدالعزيز، مجلس ترتيب يافت ، و طبق دعوت قبلى ، بزرگان و اشرافبنى اميه و علماى وابسته در آن مجلس ، شركت كردند، در اين شرايط، پزشك يهودى دخترعمر بن عبدالعزيز را، خواستگارى كرد.
عمر گفت : اين ازدواج از نظر اسلام جايز نيست ، زيرا ما مسلمان هستيم و ازدواج دختر مسلمانبا مرد يهودى جايز نيست .
يهودى گفت : پس چرا پيامبر (ص ) دخترش را به ازدواج على (ع ) كه كافر بود، درآورد؟ عمر گفت : على (ع ) كه كافر نيست ، بلكه از بزرگان اسلام است .
يهودى گفت : اگر او كافر نبود، پس چرا او را لعن و سب مى كنيد؟!
در اين جا بود كه همه مجلسيان ، سرها را به زير افكندند و شرمنده شدند. آن گاه عمربن عبدالعزيز، سر نخ را بدست گرفت و به مجلسيان گفت : (انصاف بدهيد آيا مىتوان داماد پيامبر (ص ) را با آن همه فضل و كمال ، دشنام داد؟)
مجلسيان سر به زير افكندند، و سرانجام در همان مجلس ، طرح عمر بن عبدالعزيز جاافتاد، و او فرمان داد كه ديگر براى هيچ كس سب و لعن على (ع ) روا نيست . (229)


188 لعن كنندگان على (ع ) بدبختند 

در زمان سلطنت امير تيمور گوركان ، جمعى از افراد ماوراء النهر كه از متعصبان ودشمنان على (ع ) بودند، مجلسى تشكيل داده و صورت مجلسى نوشتند، كه در آن آمده بود،دشمنى و كينه نسبت به على (ع ) بر هر فرد مسلمانى واجب است ، هر چند به مقدار جوى ،كينه داشته باشد، زيرا او به قتل عثمان ، فتوى داده است .
آن نوشته را نزد امير تيمور فرستادند، تا او نيز آن را تاءييد كند، و مانند خلفاى بنىاميه ، دستور دهد كه خطباء و سخنرانان ، بالاى منبرها، نسبت به ساحت مقدس آن حضرت ،به بدگويى بپردازند.
امير تيمور گفت : چون من مريد پير مرشد، (شيخ زين الدين نابتادى ) هستم ، ايننوشته را نزد او مى فرستم و او هر چه راءى داد همان را پيروى مى كنم .
آن نوشته را نزد او فرستاد، او پس از خواندن آن ، اين رباعى را در پشت آن نوشت :

گر آن كه بود فوق سماء منزلتو
و از كوثر اگر سرشته باشد گل تو
گر مهر على نباشد اندر دل تو
مسكين تو و سعى هاى بى حاصل تو(230)


189 اهانت به ساحت قدس على (ع ) 

بنى اميه به قدرى نسبت به على (ع ) دشمنى و كينه داشتند، كه در بالاى منبرها، بهساحت قدس او، جسارت كرده و او را سب و لعن مى كردند، و اين بدعت از ناحيه معاويهشروع شد و تا زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز (هشتمين خليفه اموى ) ادامه داشت (يعنىحدود بيش از شصت سال ).
تا آن جا كه مى نويسند: در زمان خلافت عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) روزى يكى از علما،در مسجد دمشق ، موعظه مى كرد، ناگهان در وسط گفتارش ، مقدارى ازفضايل على (ع ) را به زبان آورد.
عبدالملك گفت : (عجبا هنوز مردم ، على (ع ) فراموش نكرده اند، دستور داد، زبان شاعردر اين مورد چه زيبا گفته :

اعلى المنابر تعلنون بسبّه
و بسيفه نصبت لكم اعوادها
(بر فراز منبرها، آشكارا به على (ع ) ناسزا مى گويند، با اين كه چوب هاى اين منبر،يا شمشير و مجاهدت على (ع ) نصب گرديد و درست شد).(231)

190 دشنام به على (ع ) به خاطر عدلش  

وليد بن عقبه ، تا آخر عمر، با على (ع ) دشمنى كرد، و به آن حضرت ناسزا مى گفت :تا آنجا كه او در بستر مرگ ، به امام حسن (ع ) گفت : (در پيشگاه خدا از آن چه دررابطه با همه مردم بر گردنم هست ، توبه مى كنم ، جز در مورد پدر تو (على (ع ) كهتوبه نمى كنم ).
امام حسن (ع ) (در موردى ) به او فرمود: (تو را از اين كه به على (ع ) ناسزا مىگويى ، سرزنش نمى كنم ، چرا كه آن حضرت تو را به خاطر شرابخوارى ، هشتادتازيانه زد، و پدرت را به فرمان پيامبر (ص ) در جنگ بدر كشت ، و خداوند در آياتمتعدد على (ع ) را مؤ من ، و تو را فاسق خواند). (232)


191 صاعقه اى از فرمان خدا  

زبير بن عوام پسر عمه رسول خدا (ص ) بود زيرا مادرش صفيه دختر عبدالمطلب ، عمهپيامبر (ص ) بود، و از طرفى زبير برادرزاده خديجه (س ) بود زيرا (عوام ) برادرخديجه بود.
زبير بيست فرزند داشت ، معروف ترين و بزرگ ترين آنها عبدالله بن زبير بود كهدر سال 64 هجرى در مكه ادعاى خلافت كرد، سرانجام درسال 73 هجرى در مكه توسط سپاه عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) محاصره شد و بههلاكت رسيد، او گرچه با بنى اميه دشمن بود و با آنها مى جنگيد ولى با على (ع ) وآل على (ع ) نيز دشمنى مى كرد، تا آن جا كه امام على (ع ) او را (مشئوم ) (بدسرشت )خواند و فرمود:
مازال الزبير رجلا منا اهل البيت حتى نشاء ابنه المشئوم ، عبدالله .
(زبير همواره مردى از اهل بيت (ع ) بود تا آن هنگام كه پسر ناشايسته اش عبدالله ،بزرگ شد).(233)
روزى عبدالله بن زبير سخنرانى مى كرد، در ضمن سخنرانى از امام على (ع ) بدگويىنمود، اين خبر به محمد حنيفه يكى از پسران امام على (ع ) رسيد، برخاست و به مجلسسخنرانى او آمد و ديد عبدالله روى كرسى خطابه ايستاده و گرم سخن است .
محمد بن حنيفه با فريادهاى خود، سخنرانى او را به هم زد و خطاب به مردم گفت :
شاهت الوجوه اينتقص على و انتم حضورا...
(زشت باد روى هايتان آيا در اين مجلس از على (ع ) بدگويى مى شود و شما حضورداريد و اعتراض نمى كنيد؟).
على (ع ) دست خدا و صاعقه اى از فرمان خدا براى سركوب كافران و منكران بود، او آنهارا به خاطر كفرشان كشت ، دشمنان با او دشمنى كردند و حسادت ورزيدند و هنوز پسرعمويش رسول خدا (ص ) زنده بود، بر ضد او توطئه مى كردند، هنگامى كهرسول خدا (ص ) رحلت كرد، كينه هاى دشمنان آشكار گرديد، بعضى حقش را غصب كردندو بعضى تصميم به قتل او را گرفتند، و بعضى به او ناروا گفتند و نسبت ناروا به اودادند... سوگند به خدا جز كافرى كه ناسزاگويى بهرسول خدا (ص ) را دوست مى دارد، به على (ع ) ناسزا نمى گويد، آنان كه زمان پيامبر(ص ) بوده اند اكنون زنده اند و مى دانند كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود:
لا يحبك الا مؤ من يبعضك الا منافق
(تو را جز مؤ من دوست ندارد و جز منافق دشمن ندارد.)
و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون :
(و به زودى آنان كه ستم كردند و مى دانند كه بازگشتشان به كجاست ؟). (شعراء /227) عبدالله بن زبير كه سخنش قطع شده بود، در اين جا بار ديگر به ادامه سخنپرداخت و گفت : در چنين مواردى پسران فاطمه بايد سخن بگويند، و دفاع آنهامقبول است ولى محمد حنيفه كه از فرزندان فاطمه نيست چه مى گويد؟
محمد حنيفه فرياد زد و گفت : اى پسر ام رومان !، چرا من حق سخن ندارم ، آيا ازنسل فاطمه ها جز يك فاطمه (حضرت زهرا (س ) نيستم ، و افتخار نام حضرت فاطمهزهرا (س ) نصيب من نيز هست زيرا او مادر دو برادرم حسن و حسين (ع ) مى باشد، اما سايرفاطمه ها، بدان كه من نواده فاطمه دختر عمران بن عائذ بن مخزوم ، جدهرسول خدا (ص ) هستم ، من پسر فاطمه بنت اسد، سرپرسترسول خدا (ص ) و قائم مقام مادر رسول خدا (ص ) هستم ، سوگند به خدا اگر حضرتخديجه دختر خويلد نبود، من از بنى اسد بن عبدالعزى (كه اجداد پدرى تو هستند)، كسى راباقى نمى گذاشتم مگر اين كه استخوانش را خورد مى كردم .
سپس محمد حنيفه برخاست و به عنوان اعتراض مجلس سخنرانى عبدالله بن زبير را ترككرد.(234)


فصل چهارم على (ع ) در سوگ فاطمه زهرا (س )  

بخش اول غصب فدك  

192 على (ع ) شاهد غصب فدك  

چند روزى از وفات جانسوز خاتم الاءنبياء محمد مصطفى (ص ) نگذشته بود (چنان كه مىدانيد ابوبكر با دسيسه هاى عمر) با زور و ظلم و تعدى جلافت بر تخت خلافت نشست وخود را خليفه پيامبر خواند و مردمان ناآگاه هم از او متابعت كرده و بيعت نمودند و اوتصميم گرفت (فدك ) را كه (هبه ) و يا (ارث ) پيغمبر (ص ) بر فاطمه (س) بود به تصرف خود در آورده و با غصب كردن آنمحل معين ، اقتصاد خانه ولايت را به هم زده و خلافت (شوم ) خود را تثبيت كند.
دستور داد ضوابط (زحمتكشان ) آن ملك را اخراج نمايند و اگر نرفتند آنها را كتك بزنند.اين مطلب به سمع مبارك صديقه طاهره فاطمه زهرا (س ) رسيد، آن بانوى مكرمه باحالت عصبانيت پيش ابوبكر آمده و با حجت و دليل با او سخن گفته و بر كار او اعتراضنمود.
در اين جا مكالمات حضرت زهرا (س ) با ابوبكر، در آن مجلس اختصارانقل مى شود: مرحوم شيخ عباس قمى در كتاب بيت الاءحزان مى نويسد:
هنگامى كه فاطمه زهرا(س ) از دستور ابوبكر اطلاع يافت كه (ضوابط) او را از فدكخارج كرده اند، نزد ابوبكر رفت و فرمود: چرا مرا از ارث خود كهرسول خدا (ص ) برايم به جا گذاشته است باز مى دارى ؟ ووكيل و نماينده مرا از آن جا (فدك ) خارج نموده اى ؟ با اين كه پدر بزرگوارم آن ملك رابه فرمان خدا براى من قرار داده .
ابوبكر گفت : براى گفته هاى خودت شاهد بياور كهرسول خدا (ص ) آن جا را ملك خاص تو قرار داده است ؟
حضرت فاطمه زهرا (س ) رفت و ام ايمن را به عنوان شاهد نزد ابوبكر آورد. ام ايمن روبه ابوبكر كرد و گفت : اى قحافه ! گواهى نمى دهم ، مگر اين كه در مورد اعتبار خودماز زبان رسول خدا (ص ) استدلال كنم . تو را به خدا قسم ، آيا پيامبر (ص ) درباره منگفته است : (ان ايمن امراءة من اهل الجنة )؟؛ كه هر آينه ام ايمن بانويى است ازاهل بهشت ؟
ابوبكر گفت : آرى مى دانم كه پيامبر (ص ) درباره تو چنين گفته است .
ام ايمن گفت : شهادت و گواهى مى دهم بر اين كه وقتى آيه (و آت ذاالقربى حقه اىپيامبر، حق نزديكان خود را بپرداز) بر رسول خدا (ص )نازل شد، پيامبر خدا به امر و فرمان خدا (فدك ) را به فاطمه (س ) واگذار نمود وآن جا را ملك خاص فاطمه (س ) كرد و همچنين اميرالمؤ منين (ع ) بر همين مطلب گواهى داد وبراى ابوبكر ثابت شد كه فدك ملك شخصى فاطمه زهرا(س ) است و بر همين اساسنامه اى (قباله اى ) در مورد رد فدك به فاطمه زهرا (س ) نوشت و به آن بانوى مكرمه ومجلله داد.(235)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation