|
|
|
|
|
|
137 دفاع مقداد و سلمان و ابوذر از اميرالمؤ منين (ع ) مقداد برخاست و گفت : يا على ، به من چه دستور مى دهى ؟ به خدا قسم اگر مرا امر كنىبا شمشيرم مى زنم و اگر امر كنى خوددارى مى كنم ، على (ع ) فرمود: اى مقداد، خوددارىكن و پيمان پيامبر (ص ) و وصيتى كه به تو كرده را به ياد بياور. (سلمان مى گويد:) برخاستم و گفتم : قسم به آن كه جانم بدست اوست ، اگر من بدانمكه ظلم را دفع مى كنم يا براى خداوند دين را عزت مى بخشم ، شمشيرم را بر دوش مىگذارم و با استقامت با آن مى جنگم . آيا بر برادر پيامبر (ص ) و وصى او و جانشين اودر امتش و پدر فرزندانش هجوم مى آوردند؟ بشارت باد شما را به بلا، و نااميد باشيد ازآسايش ! ابوذر برخاست و گفت : اى امتى كه بعد از پيامبرش متحير شده و به سرپيچى خويشخوار شده ايد، خداوند مى فرمايد: (ان الله اصطفى آدم و نوحا وال ابراهيم و ال عمران على العالمين ، ذرية بعضها من بعض و اللّه سميع عليم)(161)، (خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم وآل عمران را بر همه جهانيان برگزيد، نسلى كه از يكديگرند، و خداوند شنونده وداناست ). آل محمد فرزندان نوح و آل ابراهيم از ابراهيم و برگزيده ونسل اسماعيل و عترت محمد پيامبرند. آنان اهل بيت نبوت و جايگاه رسالت ومحل رفت و آمد ملايكه اند. آنان همچون آسمان بلند و كوههاى پايدار و كعبه پوشيده وچشمه زلال و ستارگان هدايت كننده و درخت مبارك هستند كه نورش مى درخشد و روغن آن مباركاست .(162) محمد خاتم انبياء و آقاى فرزندان آدم است ، و على وصى اوصياء و امام متقينو رهبر سفيد پيشانيان معروف است ، و اوست صديق اكبر و فاروق اعظم و وصى محمد ووارث علم او و صاحب اختيارتر مردم نسبت به مؤ منين ، همان طور كه خداوند فرموده :(النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم و ازواجه امهاتهم و اولو الارحام بعضهم اولى ببعضفى كتاب اللّه )(163)، (پيامبر نسبت به مؤ منين از خودشان صاحب اختيارتر است وهمسران او مادران آنان اند و خويشاوندان در كتاب خدا بعضى بر بعضى اولويت دارند).هر كه را خدا مقدم داشته جلو بيندازيد و هر كه را خدا مؤ خر داشته عقب بزنيد، و ولايت ووراثت را براى كسى قرار دهيد كه خدا قرار داده است .(164) |
138 وساطت على (ع ) اعتراض شديد اصحاب بزرگ و طرفداران امام على (ع ) به خلافت ابوبكر باعث شد كهابوبكر بالاى منبر، خاموش شود و نتواند پاسخ بگويد، و پس از مدتى سكوت گفت : و ليتكم و لست بخيركم و على فيكم اقيلونى اقيلونى . (من زمام رهبرى شما را به دست گرفتم ، ولى تا على (ع ) هست من بهترين فرد شمانيستم ، مرا رها كنيد و به خودم واگذاريد). عمر فرياد زد: (اى فرومايه از منبر پايين بيا، وقتى كه تو مى خواهى به احتجاج واستدلال اصحاب پاسخ بدهى چرا خود را در چنين مقامى قرار داده اى ؟...) ابوبكر از منبر پايين آمد و به خانه خود رفت و سه روز از خانه بيرون نيامد. در اين ميان با تلاش افراد، چهار نفر شمشير به دست اجتماع كرده و وارد خانه ابوبكرشدند و او را همراه عمر، به سوى مسجد آوردند، عمر سوگند ياد كرد كه اگر هر كدام ازاصحاب على (ع ) مثل چند روز گذشته سخن بگويد، سرش را از بدنش جدا مى سازم . در چنين جوّ خطرناكى دو نفر از ياران على (ع )، برخاستند و سخن گفتند، نخست خالد بنسعيد برخاست و مقدارى سخن گفت ، امام على (ع ) به او فرمود: (بنشين ، خداوند مقام تورا شناخت و از تو قدردانى كرد.) سپس در اين هنگام سلمان برخاست و فرياد زد: اللّه اكبر اللّه اكبر، با اين دو گوشم ازرسول خدا (ص ) شنيدم ، و اگر دروغ بگويم هر دو گوشم كر شود، كه فرمود: (هنگامى فرا رسد كه در مسجد، برادرم و پسر عمويم على (ع ) با چند نفر از اصحابنشسته باشند، ناگاه جماعتى از سگ هاى دوزخ به سوى او بيايند و او و اصحابش رابكشند). (فلست اشك الا و انكم هم ): شكى ندارم كه شما قطعا همان سگ هاى دوزخ هستيد). عمر تا اين سخن را شنيد به سوى سلمان حمله كرد، ولى هنوز به سلمان نرسيده بود،امام على (ع ) گريبان عمر را گرفت و او را به زمين كشانيد، سپس به عمر گفت : (اىفرزند صهّاك حبشيه ! اگر مقدارت و دستور الهى ، و پيمان بارسول خدا پيشى نگرفته بود، امروز به تو نشان مى دادم كه كدام يك از ما ضعيف ترهستيم و ياران كمتر داريم ). سپس امام (ع ) اصحاب خود را ساكت كرد، و به آنها فرمود: متفرق گرديد، آنهارفتند...(165) |
139 سخنان اميرالمؤ منين (ع ) بعد از بيعت على (ع ) به عمر فرمود: اى پسر صهّاك ، ما را در خلافت حقّى نيست ، ولى براى تو وفرزند زن مگس خوار هست ؟! عمر گفت : اى اباالحسن ، اكنون كه بيعت كردى خوددارى نما، چرا كه عموم مردم به رفيقمن رضايت دادند و به تو رضايت ندادند، پس گناه من چيست ؟ على (ع ) فرمود: ولى خداوند عزوجل و رسولش جز به من راضى نشدند. پس تو و رفيقتو آنان كه تابع شما شدند و شما را كمك كردند را به نارضايتى خداوند و عذاب وخوارى او بشارت باد. واى بر تو اى پسر خطاب ! اگر بدانى كه چه جنايتى بر خودروا داشته اى . اگر بدانى از چه خارج شده و به چهداخل شده اى و چه جنايتى بر خود و رفيقت نموده اى ! ابوبكر گفت : اى عمر، حال كه با ما بيعت كرده و از شرّ او و حمله ناگهانى و فسادش دركارمان در امان شديم بگذار هر چه مى خواهد بگويد. على (ع ) فرمود: جز يك مطلب چيزى نمى گويم . شما را به خدا يادآور مى شوم اى چهارنفر كه منظور حضرت سلمان و ابوذر و زبير و مقداد بود من از پيامبر (ص ) شنيدم كهمى فرمود: صندوقى از آتش وجود دارد كه در آن دوازده نفرند، شش نفر از اولين و ششنفر از آخرين . (آن صندوق ) در چاهى در قعر جهنم در صندوققفل شده ديگرى است . بر در آن چاه صخره اى است كه هرگاه خداوند بخواهد جهنم را شعلهور نمايد آن صخره را از در آن چاه بر مى دارد و جهنم از شعله و حرارت آن چاه شعله ورمى شود. على (ع ) فرمود: شما شاهد بوديد كه از پيامبر (ص ) درباره آنان و (اولين )سئوال كردم ، فرمود: اما (اولين ) عبارتند از: فرزند آدم كه برادرش(هابيل ) را كشت ، و فرعون فرعونها، و آن كسى كه با ابراهيم (ع ) درباره خداوند بهمنازعه پرداخت و دو نفر از بنى اسرائيل كه كتابشان را تحريف كردند و سنتشان راتغيير دادند، يكى از آنان كسى بود كه يهوديان را يهودى نمود و ديگرى نصارى رانصرانى كرد. و ابليس ششمى آنان است . و اما بر سر آن با هم عهد بسته اند و برعداوت با تو اى برادرم هم پيمان شده اند، و بعد از من عليه تو متحد مى شوند. اين واين ، كه پيامبر (ص ) آنان را براى ما نام برد و بر شمرد. سلمان مى گويد: ما گفتيم : راست گفتى ، ما شهادت مى دهيم كه اين مطلب را از پيامبر(ص ) شنيديم .(166) |
140 على (ع ) به سان كعبه محمود بن لبيد مى گويد: به حضرت زهرا (س ) عرض كردم : اى بانوى من ! چه شد كهعلى (ع ) نسبت به حق خود سكوت كرد و اقدامى ننمود؟ فرمود: اى ابوعمر، همانا رسول خدا (ص ) فرمود: امام (على ) چون كعبه است ، به سوىاو مى روند و او به سوى كسى نمى رود.(167) |
141 امتحان از ياران ، و عدم قبولى آنها رواى مذكر مى گويد: وقتى كه على (ع ) آن روز را به پايان رساند، سيصد و شصتمرد، با آن حضرت بيعت كردند كه تا پاى مرگ از او حمايت كنند، على (ع ) (خواست آنها راامتحان كند كه آيا راست مى گويند، به آنها) فرمود: برويد، فردا با سرهاى تراشيدهدر محل (احجار الزيت ) (يكى از محله هاى داخل مدينه ) نزد من بياييد. آنها رفتند، على خودش سرش را تراشيد و فرداى آن روز فرا رسيد، آن حضرت به آنمحل رفت و در انتظار آن 360 مرد نشست ، ولى تنها پنج نفر با سرهاى تراشيده آمدند!!،نخست ابوذر آمد، بعد مقداد سپس حذيفة بن يمان ، و پس از او عمّار ياسر، آمدند و در آخر،سلمان آمد، امام على (ع ) دستهايش را به سوى آسمان بلند نمود و عرض كرد: (خدايا! اين قوم ، مرا تضعيف كردند، چنان كه بنىاسرائيل ، هارون (برادر موسى ) را تضعيف نمودند، خدايا تو به آنچه كه ما مى پوشيميا آشكار مى كنيم آگاه هستى ، و چيزى در زمين و آسمان بر تو پوشيده نيست ، مرا مسلمانبميران ! و مرا به صالحان ملحق كن ). سپس فرمود: آگاه باشيد، سوگند به كعبه و رساننده به خانه كعبه ، (و طبق نسخه اىفرمود:) و قسم به مزدلفه (عرفات ) و سوگند به شتران تند رونده كه حاجيان رابراى رمى جمره در منى حركت مى دهند) اگر عهد و وصيت پيامبر (ص ) نبود، قطعامخالفان را در كانال هلاكت مى افكندم ، و رگبارهاى صاعقه هاى مرگ را به سوى آنها مىفرستادم ، و آنها به زودى معنى سخنم را خواهند دريافت )(168) |
142 غربت على (ع ) بعد از جنايت بين در و ديوار قنفذ ملعون با همراهانش بدون اجازه به خانه على هجومآوردند. على (ع ) سراغ شمشيرش رفت ، ولى آنان زودتر به طرف شمشير آن حضرترفتند، و با عده زيادشان بر سر او ريختند. عده اى شمشيرها را بدست گرفتند و بر آنحضرت حمله ور شدند و او را گرفتند و بر گردن وى طنابى (سياه ) انداختند. و بنا برنقلى دست على (ع ) را نيز با طناب بستند.(169) هنگامى كه على (ع ) را دست و گردن بسته به سوى مسجد براى اخذ بيعت مى بردند،حضرت زهرا (س )، جلوى در خانه بين مردم و اميرالمؤ منين مانع شد. قنفذ ملعون باتازيانه به آن حضرت زد. به طورى كه وقتى از دنيا رفت بر دو بازويش از زدن تازيانه اثرمثل دستبند بر جاى مانده بود، سپس على (ع ) را بردند و به شدت او را مى كشيدند. سلمان گويد: قنفذ كه خدا او را لعنت كند فاطمه (س ) را با تازيانه زد آن هنگام كهخود را بين او و شوهرش قرار داد، و عمر پيغام فرستاد كه اگر بين تو و او مانع شد اورا بزن ! قنفذ او را به سمت چهارچوب در خانه اش كشانيد و در را فشار داد، به طورىكه استخوانى از پهلويش شكست و جنينى سقط كرد، و همچنان در بستر بود تا در اثرهمان شهيد شد).(170) |
143 عتاب پيامبر (ص ) به ابوبكر چون ابوبكر از اميرالمؤ منين (ع ) غصب خلافت كرد، حضرت به او گفت كه : آيارسول خدا تو را امر نكرد كه مرا اطاعت كنى ؟ آن ملعون گفت : نه و اگر مرا امر مى كردمى كردم ، حضرت فرمود: الحال اگر پيغمبر را ببينى و تو را امر كند به اطاعت من آياخواهى كرد؟ گفت : آرى ، حضرت فرمود: با من بيا به سوى مسجد قبا. چون به مسجد قبا رسيدند، ابوبكر ديد كه حضرترسول (ص ) ايستاده است و نماز مى كند. چون از نماز فارغ شد، اميرالمؤ منين (ع ) گفت :يا رسول اللّه ابوبكر انكار مى كند كه تو را امر به اطاعت من كرده اى ، حضرترسول (ص ) به ابوبكر گفت : من مكرر تو را امر كرده ام به اطاعت او برو و او را اطاعتكن . آن ملعون بسيار ترسيد و برگشت و در راه عمر را ديد، عمر گفت : چه مى شود تورا؟ ابوبكر گفت : حضرت رسول (ص ) با من چنين گفت ، عمر گفت : هلاك شوند امتى كهچون تو احمقى را والى خود كرده اند، مگر نمى دانى كه اين ها از سحر بنى هاشم است.(171)(172) |
144 اولين بيعت كننده با ابوبكر على (ع ) فرمود: اى سلمان ، آيا مى دانى اول كسى كه با ابوبكر بر منبر پيامبر (ص )بيعت كرد كه بود؟ عرض كردم : نه ، ولى او را در سقيفه بنى ساعد ديدم هنگامى كهانصار محكوم شدند، و اولين كسانى كه با او بيعت كردند مغيرة بين شعبه و سپس بشيربن سعيد و بعد ابوجراح و بعد عمر بن الخطاب و سپس سالم مولى ابى حذيفه و معاذبنجبل بودند. فرمود: درباره اينان از تو سئوال نكردم ، آيا دانستى هنگامى كه ابوبكر از منبر بالارفت اول كسى كه با او بيعت كرد كه بود؟ عرض كردم : نه ، ولى پيرمرد سالخورده اى كه بر عصايش تكيه كرده بود ديدم كهبين دو چشمانش جاى سجده اى بود كه پينه آن بسيار بريده شده بود! او به عنوان اوليننفر از منبر بالا رفت و تعظيمى كرد و در حالى كه مى گريست ، گفت : (سپاس خداى راكه مرا نميراند تا تو را در اين مكان ديدم ! دستت را (براى بيعت ) باز كن ). ابوبكر هم دستش را دراز كرد و با او بيعت كرد. سپس گفت : (روزى استمثل روز آدم )! و از منبر پايين آمد و از مسجد خارج شد. على (ع ) فرمود: اى سلمان ، مى دانى او كه بود؟ عرض كردم : نه ولى گفتارش مرا ناراحت كرد، گويى مرگ پيامبر (ص ) را با شماتت ومسخره ياد مى كرد. فرمود: او ابليس بود. خدا او را لعنت كند.(173) |
145 فاطمه (س ) در خواب علماء حضرت آيت اللّه سيد مرتضى فيروز آبادى ، يكى از استوانه هاى علم در حوزه علميه نجفبود و قبل از انقلاب به دست عوامل بيگانه از حوزه علميه نجف اخراج شد و در حوزه علميهقم درس خارج مى فرمود. در كشكول زاهدى مى گويد: من بارها از خود آيت اللّه فيروز آبادى شنيدم كه مى فرمود:زمانى كه در نجف اشرف بودم ، يك شب در عالم رؤ يا ديدم درمنزل شخصى خود مجلسى برپاست و در آن مجلس ، حضرت فاطمه (س ) با چادر نشستهاست . عده اى از مؤ منين به صف ايستاده ، يكى يكى جلو آمده ، عرض ادب مى كنند و مىروند. چون همه رفتند، حضرت چادر را كنار زد. از اينعمل بى بى متوجه شدم كه چون من به آن حضرت محرمم ، لذا اينعمل را انجام داد. چه جمالى ! در عالم خواب گفتم : صورتش شبيه به صورت پيامبر (ص) است . سپس جلوتر رفته و عرض كردم : مادر! آيا اين كه قريب به هزار و چهارصدسال است خطباء مى گويند، شوهرت على (ع ) را با سر بى عمامه و دوش بى ردا وريسمان به گردن به مسجد بردند، صحت دارد؟ بى بى فرمود: (استحقروا اباالحسن بعد رسول اللّه ؛ على را بعد ازرسول خدا (ص ) تحقير كردند!) من به فارسى گفتم و حضرت عربى جواب مى داد. عرض كردم : مادر! قريب هزار و چهارصد سال است مورخين نوشته اند و خطبا گفته اند كهآن نانجيب به بازوى شما تازيانه زد و سياه شد، (و فى عضدهاكمثل الدّملج ). فرمود: بلى . آنگاه دست راست را از آستين بيرون آورد، ديدم هنوز بازوى مادرم سياه و كبود است.(174) |
146 بيعت با على (ع ) وقتى مردم براى بيعت با اميرالمؤ منين (ع ) آماده شدند، حضرت درباره عدمتمايل خويش به خلافت چنين فرمود: (اى مردم ! مرا بگذاريد و ديگرى را براى خلافت انتخاب كنيد، زيرا آشكارا مى بينم كهاگر خلافت را قبول كنم ، بلاهاى گوناگونى را مى بينم كه ازدل ، توان شكيبايى ببرد و عقل ها از آن بلرزد و جهان را تاريكى فتنه ، چنان فرو گيردكه شاه راه حقيقت شناخته نشود. اى مردم ! بدانيد اگر من آرزوى شما را برآورم و بهخلافت تن دهم بر گردن شما سوار خواهم شد و آنچه بخواهم انجام مى دهم ، و سخن هيچكس را نخواهم شنيد. و از حرف ديگران باكى ندارم . اگر مرا بهحال خود بگذاريد و ديگرى را تعيين كنيد من از شما او را در پذيرفتن فرمان بيشتر اطاعتكنم . اى مردم ! اگر شما را وزير باشم نيكوتر است تا شما را امير شوم ). مالك اشتر عرض كرد: (به خدا سوگند اگر اين كار راقبول نكنى ، ديگرى مقصدى امر خلافت مى شود و تو در دفعه چهارم نيز از حق خويشمحروم خواهى ماند). و سپس گفت : (دست خود را به من ده تا با تو بيعت كنم ).حضرت همان عذرها را آورد ولى مالك قبول نكرد و عرض كرد: (امروز ميان مسلمانان ،كسى به پايه فضل و دانش و سابقه تو در اسلام نمى رسد و به علاوه چون خبر كشتهشدن عثمان در شهرها منتشر شده و خبر بيعت با ديگرى انتشار نيافته ، هر فرماندارىبه گردنكشى و طغيان بر مى خيزد و پرچم مخالفت را بر مى افروزد و موجبات شورشو اختلاف در بين مرم فراهم مى آيد و تفرقه ميان مسلمانان مى افتد؛ پس سزاوار استبراى حفظ مصالح مسلمانان ، خلافت را قبول نمايى ). امام پس از شنيدن اين سخنان مالك اشتر، موافقت كرد و مالك اشتر، موافقت كرد و مالك وهمراهانش با امام ، بيعت كردند.(175)(176) |
147 حضور رسول خدا (ص ) پس از رحلت امام صادق (ع ) فرمود: ابوبكر بر على (ع ) وارد شد و به آن جانب عرض كرد: بهدرستى كه رسول خدا (ص ) بعد از روز ولايت ، درباره تو كار جديد و تازه اى انجامنداد و من گواهى مى دهم كه تو مولايم هستى . به اين موضوع براى شما اقرار مى كنم ودر زمان رسول خدا (ص ) به امارت بر مؤ منين به تو سلام كردم .رسول خدا (ص ) نيز به ما فرمود كه تو وصى و وارث و خليفه آن جناب در ميان خانوادهو همسرانش هستى و ميراث رسول خدا (ص ) و امر پيامبر به تومنتقل شد؛ ولى به ما نفرمود كه بعد از آن جناب تو خليفه اش هستى . پس در آن چه بين ماو تو رخ داده ، گناهى ندارم و بين ما و خداوند عزّوجلّ نيز گناهى بر ما نيست . على (ع ) به او فرمود: اگر رسول خدا (ص ) را به تو نشان دهم و به تو بگويد كهمن به مقام و منصبى (خلافت مسلمين ) كه تو در آن هستى سزاوارترم و اگر از آن كنارهگيرى نكنى كافر مى شوى ، چه خواهى گفت ؟ عرض كرد: اگر رسول خدا (ص ) را ببينم و آن چه كه تو مى گويى را برايم بگويد،مرا كفايت مى كند. حضرت فرمود: پس وقتى كه نماز مغرب را خواندى ، نزد من بيا. ابوبكر بعد از بازگشت و اميرالمؤ منين (ع ) دستش را گرفت و به سوى قبا برد. (در آنجا) پيامبر را مشاهده كرد كه در مقابل قبله نشسته و خطاب به ابى بكر فرمود: اى عتيق ،بر على حمله ور شدى و در منصب نبوت نشستى و در اين باره ، از پيش با تو سخن گفتهام . پس اين لباس (خلافت را) را كه پوشيده اى از تن بيرون بياور و اين مقام را براىعلى خالى كن و گرنه وعده گاه تو آتش جهنم است . سپس اميرالمؤ منين (ع ) دست ابوبكررا گرفت و از مسجد بيرون برد و رسول خدا (ص ) نيز از نزد آنها برخاست . آنگاهاميرالمؤ منين (ع ) نزد سلمان رفت و قضيه را براى او باز گفت . سلمان عرض كرد: حتما قضيه تو را بازگو مى كند و آن را براى دوستش (عمر) افشاكرده و بيان خواهد نمود. اميرالمؤ منين (ع ) تبسم كرد و فرمود: ممكن است دوستش را باخبركند، كه چنين خواهد كرد، ولى به خدا سوگند هرگز اين قضيه را تا روز قيامت (براىديگران ) نقل نخواهد كرد؛ زيرا آن دو، محتاطترند در مورد خودشان از اين كه اين موضوعرا فاش نمايند. سپس ابوبكر با عمر ملاقات كرد و گفت : همانا على (ع ) چنين كرد و بهرسول خدا (ص ) چنين و چنان گفت . عمر به او گفت : واى بر تو، چقدر كم عقلى . به خداقسم ، تو هم اكنون گرفتار سحر ابن ابى كبشه (اميرالمؤ منين ) هستى و حتما سحر بنىهاشم را فراموش كرده اى . از كجا محمد باز مى گردد؟ هر كس كه مرد، ديگر برنمى گردد. همانا بودن تو در اينمنصب ، از سحر بنى هاشم بزرگ تر است . پس اين لباس (خلافت ) را بر تن كن وفرمانروايى كن .(177) |
بخش پنجم : مصايب پس از غصب ولايت 148 طلب يارى على (ع )، فاطمه (س ) را بر الاغى سوار مى كرد و او را شبانه به در خانه هاىانصارى مى برد، و از آنها طلب يارى مى كرد. همچنين فاطمه (س ) از آنها كمك خواست ،لكن آنها مى گفتند: اى رسول خدا ديگر زمان گذشته است و ما با ابى بكر بيعت كردهايم ؛ اگر پسر عم تو على (ع ) زودتر از ابى بكر از ما طلب بيعت مى كرد هرگز از اوروى بر نمى گردانديم . پس على (ع ) گفت : آيا توقع داشتيد كه جنازهرسول خدا (ص ) را بدون غسل و كفن در خانه اش رها كنم و به سوى مردم بشتابم و باآنها در سلطنت بعد از او به نزاع و كشمكش بپردازم ؟! و فاطمه (س ) مى گفت : سزاوار نبود براى او (على (ع ) چنين كارى . لكن كردند آنهاكارى را كه خداوند سزاى آنها را بدهد.(178) |
149 اتمام حجت اميرالمؤ منين (ع ) سلمان مى گويد: وقتى شب شد على (ع ) حضرت زهرا (س ) را سوار بر چهار پايى نمودو دست دو پسرش امام حسن (ع ) و امام حسين (ع ) را گرفت ، و هيچ يك ازاهل بدر از مهاجرين و انصار را باقى نگذاشت ، مگر آن كه به خانه هايشان آمد و حق خودرا برايشان يادآور شد و آنان را بر يارى خويش فرا خواند. ولى جزچهل و چهار نفر، كسى از آنان دعوت او را قبول نكرد. حضرت به آنان دستور داد هنگامصبح با سرهاى تراشيده و در حالى كه اسلحه هايشان را به همراه دارند بيايند و با اوبيعت كنند كه تا سرحد مرگ استوار بمانند. وقت صبح شد جز چهار نفر كسى از آنان نزد او نيامد. (سليم مى گويد:) به سلمان گفتم: چهار نفر چه كسانى بودند؟ گفت : من و ابوذر و مقداد و زبير بن عوام . اميرالمؤ منين (ع ) در شب بعد هم نزد آنان رفت و آنان را قسم داد. گفتند: (صبح نزد تومى آييم ) ولى هيچ يك از آنان غير از ما نزد او نيامد. در شب سوم هم نزد آنان رفت ولىغير از ما كسى نيامد.(179) |
150 چرا على (ع ) شمشير نكشيد؟ اشعث بن قيس در حالى كه به غضب آمده بود گفت : اى پسر ابى طالب ، چه مانعى داشتىهنگامى كه با ابوبكر و عمر و بعد از آنها با عثمان بيعت شد، جنگ كنى و شمشير بزنى؟! تو از روزى كه به عراق آمده اى براى ما خطبه اى نخوانده اى مگر اين كه در آنقبل از اين كه از منبر پايين بيايى گفته اى : (به خدا قسم من سزاوارترين مردم نسبتبه آنان هستم و از هنگامى كه خداوند محمد (ص ) را قبض روح كرده همچنان مظلوم بوده ام). چه چيزى تو را مانع شده كه با شمشيرت از مظلوميت خود دفاع كنى ؟ اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى پسر قيس ، سخنت را گفتى جواب را بشنو: ترس و يا كراهتاز لقاى پروردگار مرا از اين اقدام مانع نبوده ، و نه اين كه نمى دانستم آنچه نزدخداست از دنيا و بقاى در آن براى من بهتر است . آنچه مرا از اين كار مانع شد امر پيامبر(ص ) و پيمان او با من بود. پيامبر (ص ) به من خبر داد كه امت بعد از او با من چه خواهندكرد. بنابراين هنگامى كه كارهايشان را با چشم مى ديدم علم من و يقينم قوى تر ازقبل نبود، بلكه من به سخن پيامبر (ص ) بيشتر از آنچه با چشم ديدم و شاهد بودم يقينداشتم . عرض كردم : يا رسول الله ، وقتى چنين كارهايى به وقوع پيوست چه سفارشىبه من مى فرمايى ؟ فرمود: (اگر يارانى پيدا كردى به آنان اعلان جنگ كن و با ايشان جهاد كن ، و اگريارانى نيافتى دست نگهدار و خون خود را حفظ كن تا زمانى كه براى برپايى دين وكتاب خدا و سنت من يارانى پيدا كنى ). و پيامبر (ص ) به من خبر داد كه به زودى امت مرا خوار كرده و با غير من بيعت مى كنند وتابع ديگرى مى شوند. و پيامبر (ص ) به من خبر داد كه من نسبت به او همچون هارون نسبت به موسى هستم ، و امتبعد از او بمنزله هارون و پيروانش و گوساله و پيروانش خواهند شد، آن جا كه موسىگفت : (يا هارون ، ما منعك اذرايتهم ضلو الا تتبعن اءفعصيت امرىقال يابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى ) وقال : (يا بن ام لا تاخذ بلحيتى و لا براسى انى خشيت انتقول فرقت بنى اسراييل و لم ترقب قولى ) (180) (اى هارون ، چرا وقتى ديدىمردم گمراه مى شوند دست از متابعت من برداشتى ؟ آيا با فرمان من مخالفت كردى ؟ گفت :اى پسر مادرم ، گريبان مرا مگير و دست از سرم بردار، من ترسيدم بگويى بين بنىاسراييل اختلاف انداختى و گفتار مرا مراعات نكردى ). مقصود پيامبر (ص ) اين بود كه موسى وقتى هارون را جانشين خود در ميان آنان قرار دادبه او دستور داد كه اگر گمراه شدند و يارانى پيدا كرد با آنان جهاد نمايد، و اگرياران پيدا نكرد خوددارى كند و خون خود را حفظ كند و آنان تفرقه نيندازد. من هم ترسيدمبرادرم پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) همين سخن را به من بگويد كه : (چرا بينامت تفرقه انداختى و مراعات سخن مرا نكردى ، در حالى كه با تو عهد كرده بودم كهاگر يارانى نيافتى دست نگه دارى و خون خود واهل بيت و شيعيانت را حفظ كنى )؟(181) |
151 احياى نام پيامبر (ص ) روزى فاطمه (س ) آن حضرت را به قيام و شورش تحريك نمود، امام ناگهان صداى مؤذن را شنيد كه : (اشهد ان محمدا رسول الله )، به فاطمه (س ) فرمود: آيا مى پسندىكه اين صدا از روى زمين محو مى شود؟ پاسخ داد: نه . فرمود: اين همان چيزى است كه من مى گويم .(182) |
152 اندوه فاطمه بر على (ع ) ام سلمه داخلمنزل فاطمه (س ) وارد شد و گفت : اى دختر رسول خدا، شب را چگونه به صبح آوردى ؟ فرمود: شب را ميان غم و اندوه به صبح آوردم به خاطر از دست دادن پيامبر و مظلوميتوصى ، به خدا سوگند پرده حرمت او را دريدند، كسى كه امامتش برخلاف شريعت الهىدر تنزيل و سنت پيامبر (ص ) در تاءويل غصب گرديد و به زور از او ربوده شد؛ آرىاين ها همه از روى كينه هاى جنگ بدر و انتقام خون هاى ريخته شده در احد به دست او بود(183) كه دل هاى پرنفاق در خود نهفته بود.(184) |
153 فرياد مظلوميت على (ع ) مردى در مدينه عبور مى كرد و با كمال ناراحتى فرياد مى زد: انا مظلوم : (من ستم ديده ام، به من ظلم شده است ). امام على (ع ) وقتى او را ديد و فرياد او را شنيد، به ياد مظلوميت خودش افتاد كه غاصبان، حقّش را غصب كردند و او را خانه نشين نمودند، به او فرمود: (هلم فلنصرخ معا فانّىمازلت مظلوما): (بيا با هم فرياد بزنيم ، من نيز همواره مظلوم بوده ام ).(185) |
154 چشمان پر از اشك على (ع ) عباس (ع ) به على (ع ) گفت : چه چيزى باعث شد كه عمر از قنفذ هم مانند سايركارگزارانش غرامت دريافت نكند؟ اميرالمؤ منين (ع ) نگاهى به اطرافيانش كرد و چشمانشپر از اشك شد و فرمود: عمر خواست بدين وسيله از قنفذ به خاطر ضربتى كه باتازيانه به فاطمه (س ) زده بود تشكر كرده باشد. همان ضربتى كه فاطمه (س ) ازدنيا رفت در حالى كه اثر آن بر بازويش مانند دستبند باقى مانده بود. سپس فرمود: تعجب از محبت اين مرد (عمر) و رفيقشقبل از او (ابوبكر) كه در قلوب اين امت جاى گرفته و تسليم آنان در برابر او در هرچيزى كه بدعت گذاشته است . اگر كارگزاران عمر خاين بودند و اين اموال در دست آنان به خيانت جمع شده بود، او حقنداشت آنان را رها كند و بايد همه را مى گرفت چرا كه غنيمت مسلمانان است . پس چرا نصفآن را گرفته و نيم ديگر را در دست آنان باقى گذاشت ؟! و اگر خاين نبودند عمر حق نداشت چيزى از اموال آنان را نه كم و نه زياد بگيرد. پس چرانيمى از آن را گرفت ؟ حتى اگر به خيانت در دست آنها بود ولى خودشان اقرار نكردند وشاهدى هم عليه آنان وجود نداشت براى او حلال نبود نه كم و نه زياد چيزى از آنانبگيرد. عجيب تر اين است كه آنان را بر سر كارهايشان باز گردانيد! اگر خاين بودند جايزنبود آنان را دوباره به كار گيرد، و اگر خاين نبودنداموال آنها برايش حلال نبود. سپس على (ع ) رو به جمعيت كرد، و فرمود: تعجب مى كنم از قومى كه مى بينيد سنتپيامبرانشان كم كم و دسته دسته تبديل و تغيير مى يابد و با اين همه راضى مى شوندو انكار نمى كنند بلكه در دفاع از بدعت ها غضب مى كنند و كسانى را كه ايراد بگيرند وآن را انكار كنند سرزنش مى نمايند. سپس قومى بعد از ما مى آيند و بدعت و ظلم و از پيشخود ساخته هاى او را تابع مى شوند و بدعت هاى او را سنت و دين مى شمارند و به وسيلهآن به پيشگاه پروردگار تقرب مى جويند.(186) |
155 چگونه حق على (ع ) غصب شد مردى از قبيله بنى اسد حضور على (ع ) آمده عرضه داشت : تعجب از شما بنى هاشم استبا آن كه مردمى باحقيقتيد و حسب و نسب شما از همه صحيح تر و بارسول خدا (ص ) پيوند داريد و كتاب الهى را از همه بهتر مى فهميد در عينحال حق شما را غصب كردند؟! فرمود: اى پسر دودان تو آدمى مضطرب و ناآزموده و تنگ حوصله اى و گفتار تو بهجايى پابند نيست و به جهت خويشاوندى با تو بايد پاسخ تو را داد بدان كه خلافتحق اصلى و ارثى من است . ليكن ديگران غاصبانه آن را از من گرفتند و مردمى سخى آن رابه جهاتى كه خود مى دانستند به ديگران واگذار كردند و عده بخيلى آن را از واگذاشتنبه صاحبانش منع كردند آن گاه اين مصراع امرءالقيس را خواند كه (فدع عنك نهبا صبحفى حجراته ) دست بردار از غارتى كه در نواحى آن بانگ و فريادها زده اند. يعنى از اين كه سه نفر اول حق مرا غصب كردند دست بردار و در باب تجاوزات پسرابوسفيان گفتگو كن . روزگار مرا پس از گريانيدن خندانيد و جاى تعجب نيست زيرا مردمبه خدا قسم از رفق و مداراى با من ماءيوسند و مى خواهند در كار خدا مداهنه كنند و آن هم كهاز من ساخته نيست و اگر محنت ها از ما دور شود ايشان را به صراط حقيقت مى خوانم و اگربميرم يا كشته شوم بايد بر آنها حسرت نخورى و بر فاسقان متاءسف نشوى.(187) |
156 حليت طلبى محمد بن ابى بكر در حال جان كندن پدرش نزد او آمد و گفت : پدر، تو را در حالى مىبينم كه قبل از امروز نديده بودم . ابوبكر گفت : پسرم ، من به آن مرد ظلمى روا داشته ام كه اگر مراحلال كند، اميدوارم حالم بهتر شود! پرسيدم : پدر، چه كسى را مى گويى ؟ گفت : على بن ابيطالب را. گفتم : من قول مى دهم كه در اين باره با على (ع ) صحبت كنم و براى تو حلاليت بگيرم، چرا كه او سختگير نيست . محمد بن ابى بكر نزد اميرالمؤ منين (ع ) آمد و عرض كرد: پدرم در بدترين حالات است وچنين سخنانى گفته ، و من به او قول داده ام برايش از شما حلاليت بگيرم . آيا او راحلال مى كنى ؟ حضرت فرمود: به خاطر تو آرى ، ولى به پدرت بگو بالاى منبر رود و اين حلاليتطلبى خود را به مردم خبر دهد تا او را حلال كنم . محمد بن ابى بكر برگشت و به پدرش گفت : (خدا دعايت را مستجاب كرد)، و سپسكلام اميرالمؤ منين (ع ) را براى او بازگو كرد. ابوبكرقبول نكرد و گفت : (دوست ندارم پس از مرگم مردم به من ناسزا گويند كه چرا حقديگران را غصب كرده بودى ). (188) |
157 پيش گويى امام على (ع ) درباره قائم (هارون بن سعيد) گويد: از اميرالمؤ منين (ع ) شنيدم كه به عمر مى فرمود: چه كسىجهالت را به تو آموخت ، اى مغرور؟ سوگند به خدا، اگر در دين بصير و يا به آنچهرسول خدا (ص ) به تو دستور داده ، بينا بودى ، و يا در دين متبحر و عالم بودى ، برشتر گوش بريده (وناقص ) سوار مى شدى ، و از نى فرش مى ساختى و دوست نداشتىكه مردم برايت قيام و قعود كنند و به عترت پيامبر (ص ) ستم و بدرفتارى ، روا نمىداشتى ، اما بدان كه من در دنيا تو را كشته خواهم ديد، و با زخم غلام (ام معمر) كه براو ستم مى كنى ، كشته مى شوى و على رغم خواست تو، توفيقى نصيب او گشته ، واردبهشت مى شود. اگر از رسول خدا (ص ) شنوايى داشتى ، شمشيرت را برگردن نمى انداختى (و خلافترا غصب نمى كردى ) و بر منبر خطبه نمى خواندى ، گويا مى بينم كه تو را مى خوانندو اجابت مى كنى ، و نامت مى برند و رخ درهم مى كشى ، و پس ازقتل حرمتت مى شكند و مصلوب مى گردى (كنايه از ظهور امام مهدى (ع ) است كه بدن حكامجور را بيرون مى آورد) و دوستى كه تو را برگزيده و بر جايش تكيه زده اى ، به همينبلا گرفتار مى شود؟! عمر گفت : چرا از ريشخند ديگرى و كهانت ، شرم نمى كنى ؟ امام (ع ) فرمود: سوگند به خدا آنچه گفتم ، از پيامبر (ص ) شنيدم و به آن علت داشتمكه بر زبان آوردم ؟ عمر گفت : چه موقع اين كار صورت مى گيرد؟ فرمود: آن گاه كه لاشه شما، از كنار پيامبر خدا(ص ) و از قبر، بيرون آيد، جسدهايىكه يك شبانه روز، نخوابيده اند (و نمرده اند) تا در هنگام نبش قبرتان كسى در اينباره شك نكند، (كه قبرى كه نبش مى شود، مربوط به شما دو نفر است ) و اگر در ميانسايرين ، دفن مى شديد، افرادى گرفتار ترديد مى شدند (و مى گفتند: اين جسدهامربوط به آن دو نفر نيست ) آن گاه بر شاخه هاى درختى خشك ، مصلوب مى گرديد، و آن درخت ، به برگ سبز مىگردد و شاخه هايش مى رويد، و به اين وسيله ، محبان و خشنود شوندگان به كارتان ،مورد آزمايش قرار مى گيرند تا پاك از ناپاك جدا شود گويا من شما را مى نگرم كهمردم از مصيبتى كه به آن گرفتار شده ايد، (از خدا) عافيت مى طلبند. پرسيد: يا على (ع) چه كسى اين كارها را انجام مى دهد؟ فرمود: دسته اى كه ميان شمشيرها و غلاف آنها، جدايى افكنده و خداوند، براى يارى دينش، آنان را برگزيده ، لذا در راه خدا از سرزنش ، كسى نمى هراسند، گويا مى بينم كهشما دو تن ، با بدنهايى تر و تازه ، از گور بيرون كشيده و مصلوب مى شويد، و اين(تازگى بدن ) وسيله فتنه دوستانتان مى گردد، و سپس آتشى را كه براى ابراهيم ويحيى و جرجيس و دانيال (ع ) و هر پيامبر و صديق و مؤ منى ، افروخته گشت ، مى آورندپس از آن آتشى را كه بر در خانه من افروختيد، تا من و فاطمه و حسن و حسين و زينب و امكلثوم را بسوزانيد، مى آورند تا با آنها سوزانده شويد، و بادى سخت و كشنده مى وزد وپس مانده شمشيرها بدنتان را، نابود و تباه مى سازد و به دوزخ برده مى شويد، آن گاهبه صحرايى كه جاى نابودى شما بود، برده مى شويد جايى كه خداىعزوجل فرموده : (و لوترى اذ فزعوا فلا فوت و اخذوا من مكان قريب ) (189) (و اگر تو سخنى حال مجرمان را مشاهده كنى هنگامى كه ترسان و هراسانند و هيچ از عذابآنها فوت نشود و از مكان نزديكى دستگير شوند. كه كنايه از (تحت اقدام ) شماست ، پرسيد: يا على (ع ) آيا ميان ما و پيامبر (ص )جدايى مى افتد؟ فرمود: آرى ، پرسيد: آيا خود شما اين مطلب را شنيدى و درست است ؟ راوى گفت : امام (ع ) سوگند ياد كرد كه اين مطلب را از پيامبر (ص ) شنيده است ، عمرگريه كرد و گفت : از گفته شما به خدا پناه مى برم و آيا نشانه اى دارد؟ فرمود: آرى كشتار و مرگى عمومى و طاعونى شنيع ، كه از مردم يك سوم باقى مى ماند ومنادى از آسمان ، نام يكى از فرزندان مرا مى خواند، و بلاها بسيار مى شود، تا جايى كهزنده ها آرزوى مرگ مى كنند و كسى كه بميرد، راحت شده و كسى كه نزد خدا عملى درستدارد، نجات مى يابد، سپس مردى از تبار من ظهور و زمين را، چنان كه از ستم ، پر شده ،از عدل پر مى كند. خداوند بقاياى قوم موسى را براى يارى او مى فرستد و اصحاب كهفبرايش زنده مى شوند و خدا او را با فرشتگان و جن و شيعيان مخلص تاءييد مى نمايد وآسمان ، باران و زمين نباتش را مى دهد. گفت : اى ابوالحسن مى دانم كه تو جز به حق سوگند نمى خورى ، ولى به خدا قسم توو فرزندانت ، شيرينى خلافت را نخواهد چشيد؟ فرمود: شما براى من و فرزندانم ، جز دشمنى چيزى نمى افزاييد؟ وقتى كه مرگ عمر نزديك شد، امام (ع ) را خواست و گفت : يا على (ع ) اصحابم مرا متولىامورشان كردند، اگر مرا حلال كنى ، بهتر است ؟ فرمود: اگر من حلال كنم ، نسبت به پيامبر (ص ) و دخت او چه مى كنى ؟ سپس امام (ع ) در حالى كه مى فرمود: (و اسّروا النّدامة لمّا راءو العذاب )(190)هنگام ديدن عذاب ، ندامت را پوشيدند. او را ترك گفت .(191) |
158 اقرار عمر و خلافت على (ع ) ابن عباس كه خداى از او خشنود باد! در آغاز خلافت عمر پيش او رفتم ، براى او روىسبدى كه از برگ خرما بافته شده بود يك صاع خرما ريخته و آورده بودند. او مرا بهخوردن از آن خرما دعوت كرد. من فقط يك خرما خوردم ، عمر شروع به خوردن كرد و تمامآن خرما را خورد. آن گاه از ظرفى سفالى كه كنارش بود آب آشاميد و بر تشكچه اى كهبرايش گسترده بودند به پشت خوابيد و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تكراركرد. آن گاه به من گفت : اى عبدالله از كجا مى آيى ؟ گفتم : از مسجد. گفت : پسر عمويت را در چه حالى رها كردى ؟ پنداشتم منظورش عبدالله بن جعفر است . گفتم : در حالى كه با هم سن وسال هاى خودش بازى مى كرد. گفت : منظورم او نيست بلكه مقصودم سالار و بزرگ شمااهل بيت است . گفتم : او را در حالى رها كردم كه با سطل برنخل هاى فلان كس آب مى داد و در همان حال قرآن تلاوت مى كرد. گفت : اى عبدالله ، خون شتران تنومند قربانى بر گردن تو باشد اگر پاسخ سؤالى راكه از تو مى پرسم از من پوشيده دارى ؛ آيا هنوز دردل او چيزى از مسئله خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى . گفت : آيا مى پندارد كه پيامبر (ص ) به خلافت او نص و تصريح فرموده است ؟ گفتم : آرى و اين مطلب را هم براى تو مى افزايم كه از پدرم درباره آن چه على (ع ) آنرا ادعا مى كند پرسيدم . گفت : راست مى گويد. عمر گفت : آرى ، پيامبر(ص ) در مورد خلافت او سختى فرمود ولى نه آن گونه كه حجتىرا ثابت كند و عذرى باقى نگذارد(!) آرى ، زمانى در آن چاره انديشى مى فرمود، البتهپيامبر در بيمارى خود مى خواست به نام او تصريح فرمايد و من براى محبت و حفظ اسلام(!) از آن كار جلوگيرى كردم و سوگند به خداى اين خانه كه قريش هرگز گرد علىجمع نمى شدند و اگر على خليفه مى شد، عرب از همه سو بر او هجوم مى آورد و پيمانمى گسست ، پيامبر (ص ) فهميد كه من از آنچه دردل دارد آگاهم و از اظهار آن خوددارى كرد و خداوند هم جز از امضاى آنچه كه مقدر و محتومبود خوددارى فرمود.(192) |
159 آشوبگرى عمر عثمان بن عفان ، سعيد بن عاص را ديده گفت : بيا نزد عمر رفته با او سخن بگوييم .چون بر او وارد شدند، عثمان در محل معين خود نشسته و سعيد در گوشه از جمعيت قرارگرفته و آثار ملال از او ظاهر بود. عمر او را ديده گفت : مى بينم از ناحيه من حزن واندوهى در خود احساس مى كنى و خيال مى كنى پدرت را من كشته ام با آن كه چنين عملى ازمن به ظهور نرسيده و سوگند به خدا دوست مى داشتم من كشنده او بودم و اگر او را مىكشتم به هيچ وجه پوزش نمى خواستم ، زيرا كافرى را كشته بودم ليكن روز بدر ازكنار پدرت گذشته ، ديدم چون گاو نر خشمگينى خود را آمادهقتال كرده و كف برآورده بود. به وى توجهى نكرده از او درگذشتم ، گفت : پسر خطابكجا مى روى ؟ هنوز سخنش را به اتمام نرسانيده على (ع ) با او در آويخت هنوز از جاىخود دور نشده بودم كه او را كشت . على (ع ) نيز در آن مجلس حضور داشت ، چون اين سخن را شنيد فرمود: پروردگارا ببخش، شرك و بت پرستى نابود شد و كارهاى گذشته را اسلام محو كرد امروز مناسب نيستمردم را عليه من تحريك نمايى . عمر از استماع اين سخن ، خاموش شده حرفى نزد. سعيد در اين جا عمر را مخاطب ساخته گفت : مى خواهى با اين سخن مرا از على (ع )روگردان بسازى و به وى بدبين نمايى ، سوگند به خدا از اين كه على (ع ) كشندهپدر من است هيچ گاه نگرانى ندارم زيرا او به دست پسر عمش على (ع ) كشته شده است .(193) |
|
|
|
|
|
|
|
|