بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهایی از امام علی علیه السلام, حمید خرمى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DALI0001 -
     DALI0002 -
     DALI0003 -
     DALI0004 -
     DALI0005 -
     DALI0006 -
     DALI0007 -
     DALI0008 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

ابو امامه معاويه را مفتضح ساخت ! 

در تاريخ آمده است كه : (ابو امامه باهلى ) وارد دربار معاويه شد. خليفه ستمگر اموىفوق العاده به وى احترام كرد، و غذاى مخصوص را آماده ساخت و با دست خودش بر دهانابو امامه گذاشت ! و با عطر ويژه ، سر و صورت وى را معطر كرد،و يك كيسه پر ازدينار طلا به وى اهدا نمد و سؤالى را مطرح كرده و از او پرسيد:
(يا ابا امامة بالله انا خير ام على بن ابى طالب )؟
اى ابا امامه ! تو را به خدا سوگند، من بهترم يا على بن ابى طالب ؟
آن شيعه پاكدل جواب داد: (چرا سوگند مى دهى ، من سخن راست مى گويم و آن اينكه :
(على والله خيرمنك و اكرم و اقدم اسلاما و اقرب الىرسول الله قرابة واشد فى المشركين نكاية ...).
سوگند به خدا اى معاويه ! على (عليه السلام ) از تو بهتر و بالاتر است ! زيرا على(عليه السلام ) نخستين مؤمن بوده ، و از همه بهرسول خدا نزديك تر است ، و جهادش نيز با مشركين سخت تر، و در پيش مردم محترم ترمى باشد.
معاويه ! تو خودت را با چه كسى مقايسه مى كنى ؟ با على (عليه السلام ) كه پسرعموى پيامبر، شوهر زهرا، و پدر امام حسن وامام حسين كه سروراناهل بهشت هستند مى باشد... اى معاويه ! گمان مى كنى من با دين و ايمان بر تو وارد شده، و بدون ايمان و همراه با كفر از اينجا خارج مى شوم ؟! چه بد فكر مى كنى !! آنگاه آنكيسه طلا را به روى او انداخت و گفت : به خدا قسم حتى يك دينارش را نمى پذيرم!(107)
از اين قضيه علاوه بر اين كه استفاده مى گردد: ولايت على ايمان و انكارش ‍ كفر است ،شجاعت و ايمان (ابوامامه ) كه باعث شده است در دربار معاويه پس از آن همه احتراماتبى نظير، سرانجام زبان او به مدح و فضائل على گشوده گردد، نيز آشكار مىگردد.


فرزند عمر و مدح على (ع )  

عبيدالله بن عمر يك سردار ايرانى را كشته ، و عثمان بن عفان از اجراى حد الهى در مورداو سر باز زده بود، از اين جهت وى در زمان خلافت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) از عدالتوى ترسيد و به معاويه ! پيوست !
معاويه از آمدن فرزند خليفه ثانى خيلى خوشحال گشت ، و از او خواست در بالاى منبرمردم را بر ضد على شورانيده و چنين قلمداد كند كه او عثمان را كشته است ، و هر چه مىتواند از فحش و ناسزاگويى و... در مورد على كوتاه نيايد.
عبيدالله پس از سخنرانى مفصل كوچكترين سخنى در مورد اميرالمؤمنين (عليه السلام )نگفت ، چون معاويه از وى پرسيد كه چرا به على (عليه السلام ) بد نگفتى ؟ جواب داد:معاويه ! چگونه على را متهم به قتل عثمان كنم كه او كوچكترين دخالتى در اين امر نداشت؟ و چگونه بر وى بد بگويم كه او بدى نداشته ، و دچار دروغ گردم ؟ آنگاه اشعارىدر مدح على (عليه السلام ) و بى تقصيرى او، و خيانت و حقه بازى معاويهسرود.(108)
و نظير اين جريان در مورد برادر اميرالمؤمنين(عقيل ) پيش آمد: او چون از على (عليه السلام ) درخواستبذل و بخشش از بيت المال مسلمين نمود، حضرت بامفتول داغ او را جواب گفت و با اين عمل خود نشان داد كه خيانت به بيتالمال نتيجه اش ندامت ابدى ، و گرفتارى به آتش سوزان است .
عقيل چون از عطاهاى بى جاى على ماءيوس شد وارد شام گرديد، و معاويه از او به گرمىاستقبال نمود، و در يك قلم صد هزار درهم به وى بخشيد! و از او خواست درباره اصحابعلى و معاويه تعريف كند، او در سخنرانى خود گفت :
اى معاويه ! هنگامى كه به حضور على (عليه السلام ) رسيدم ، ديدم محضر او همانندمحضر رسول خدا است ، مردم به نماز و روزه و عبادت و خودسازى مشغولند، و او در جايگاهپيامبر قرار گرفته است ...
اما اينك مى بينم كه منافقين دور تو را گرفته اند، همان افرادى كه با پيامبر جنگيدند، وبارها خواستند آن حضرت را ترور كنند.(109)


ياد على (ع ) در حال احتضار 

شخص ديگرى به نام عبدالله بديل از افسران ارشد آن حضرت در جنگ صفين حضور داشت، وى در اكثر حمله ها فرماندهى سپاهيان حق را به عهده گرفته ، و بر دشمن كوردل و ستمگر مى تاخت و آن چنان شجاعت ها نشان مى داد كه معاويه و سپاهش را مرعوب مىساخت !
سرانجام عبدالله در صفين شهيد شد، او لحظات آخر عمرش را مى گذرانيد، و فقط رمقىدر جان داشت ، ناگاه اسود بن طهمان خزاعى درحال احتضار وى را شناخته و به كنارش آمد و گفت : خدا تو را رحمت كند، اگر مى توانستمتو را از مهلكه نجات مى دادم ، و يا همراه تو شهيد مى شدم ، ولى چه كنم دستم كوتاهاست ... اگر وصيتى دارى به من بگو.
(عبدالله ) زبان بگشود و بگو.
(اوصيك بتقوى الله ، وان تناصح اميرالمؤمنين ، وتقابل معه حتى يظهر الحق او تلحق بالله ، و ابلغ اميرالمؤمنين عنى السلام ...)
سفارش من به تو پس از پرهيزكارى اين است كه : خير خواه اميرالمؤمنين باشى ، و دركنار او با دشمنش بجنگى ، تا خداوند حق را پيروز كند، و يا در اين مسير تو به شهادتبرسى ، سلام مرا به مولايم اميرالمؤمنين برسان ...
چون على از شهادت عبدالله بديل آگاه گشت ، براى وى استرحام نموده و از نقش وىقدردانى كرد.(110)


نمونه اى از دوستان امام على (ع )  

غلام سياهى را به خدمت حضرت على (عليه السلام ) آوردند كه دزدى كرده بود؛ حضرتفرمود: يا اسودا! دزدى كردى ؟ عرض كرد: بلى يا على (عليه السلام )! فرمود: قيمتآنچه دزديده اى به دانگ و نيم مى رسد؟ عرض كرد: بلى ، حضرت فرمود: بار ديگر ازتو مى پرسم اگر اعتراف نمايى دست راست تو را قطع مى كنم ؛ عرض كرد: بلى ، يااميرالمؤمنين ! حضرت بار ديگر از وى پرسيد و او اعتراف كرد؛ دست راستش را بهفرموده آن حضرت ، بريدند؛ آن غلام سياه انگشتان دست بريده را بر دست ديگربگرفته و بيرون رفت ؛ در حالى كه خون از آن مى چكيد؛ عبدالله بن الكوا به وى رسيدو گفت : غلام سياه ! دست راستت را كى بريده ؟ گفت : شاه ولايت ، هژير بيشه شجاعت ،اميرالمؤمنان ، پيشواى متقيان ، مولاى من و مولاى جميع مردمان و وصىرسول آخر الزمان .
ابن الكوا گفت : اى غلام ! او دست تو را بريده است و تو مدح و ثناى او مى كنى ؟! گفت :چگونه مدح او نگويم كه دوستى او با خون و گوشت من آميخته است ؟! آن حضرت ، دستمرا به حق بريد نه باطل .
ابن الكوا به خدمت حضرت امير (عليه السلام ) آمد و آنچه شنيده بود، معروض داشت ؛حضرت فرمود: (ما را دوستانى هستند كه اگر بنا به حق ، پاره پاره شان كنيم به جزدوستى ما نيفزايد، و دشمنانى مى باشد كه اگرعسل به گلويشان فرو كنيم جز دشمنى ما نيفزايد).
پس حضرت ، امام حسن (عليه السلام ) را فرمود: برو غلام سياه را باز آر. امام حسن (عليهالسلام ) رفت و غلام سياه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: اى غلام ! من دست تو رابريدم و تو مدح و ثناى من مى كنى ؟! غلام عرض كرد: مدح و ثناى شما را حق تعالى مىكند، من كه باشم كه مدح شما را كنم يا نكنم ؟ حضرت ، دست او را بر جاى خود نهاد،رداى خود را بر وى افكند و دعايى بر آن خواند، بعضى گفته اند سوره حمد بود، فىالحال دست وى درست شد، چنانكه گويى هرگز نبريده اند.(111)
دوستان على (عليه السلام ) در راه او زنده بگور مى گردند!!
على (عليه السلام ) چون به شهادت رسيدند، فرماندارى كوفه به ترتيب به مغيرةبن شعبه و زياد بن ابيه واگذار شد، و آنان در اين شهر كه مركز شيعيان اميرالمؤمنين(عليه السلام ) بود به فجايع عظيمى دست يازيدند...
زياد بن ابيه با تمام قساوت چهارده نفر از سرشناسان شيعه را كه حجر بن عدى درراءس آنان بود به زنجير بسته ، و به دربار معاويه فرستاد، تا خود وى در مورد آنانتصميم بگيرد.
چون گروه دستگير شده را به پيش معاويه آوردند، خليفه ستمگر (اموى ) دستور داد:نصف آنان را بكشند، و نصف ديگر را به پيش ‍ (زياد) برگردانند.
ماءمور معاويه به پيش حجر و يارانش آمده و گفت :
(انا امرنا ان نعرض عليكم البرائة من على واللعن له !! فان فعلتم تركنا كم و انابيتم قتلناكم )
ما ماءموريم كه به شما پيشنهاد كنيم دست از على (عليه السلام ) برداشته و او را لعنكنيد!! در غير اين صورت شما را به قتل مى رسانيم .
حجر و يارانش گفتند: ما دست از على بر نمى داريم ، شما هر چه مى خواهيد انجام دهيد.
در اين هنگام قبرهاى آنان را كندند، و كفن هايشان را در برابرشان قرار دادند... ولى آنانتمام شب را مشغول نماز شدند، تا شب به پايان رسيده و وعده شهادت نير فرا رسيد.
حجر گفت : در اين آخرين لحظه عمرم اجازه دهيد دو ركعت ديگر نماز بخوانم ، او پس ازتحصيل اجازه نماز خواند ولى خيلى سريع آن را به پايان رسانيد و گفت : به خداسوگند! در عمرم هرگز به اين سرعت نماز نخوانده ام ، تا مبادا فكر كنيد كه براىترس از شهادت نمازم را به تاءخير مى اندازم .
در اين حال با شمشير گردن حجر و شش نفر از يارانش را زندند... و عبدالرحمن بن حسانرا زنده در گور گذاشتند، و بدين طريق هشت نفر از آن مردان الهى به شهادت رسيدند،ولى دست از ولايت على برنداشتند، و به جهان انسانيت ثابت كردند كه راه على و عشقولايت بر مال و اولاد و جان مقدم است .(112)


زبان معلم را از پشت گردن در آوردند! 

ابو يوسف يعقوب بن اسحاق معروف به اين سكيت از علماى بزرگ ادبيات عرب است .متوكل خليفه عباسى در زمان وى مى زيست ، او درخواست كرد، آن عالم بزرگ شيعى برفرزندان خليفه به نام هاى معتز و مؤ يد تدريس و تعليم نمايد.
ابن سكيت اين پيشنهاد و درخواست را پذيرفت ،و بر فرزندان خليفه تدريس كرد، و آنانرا به رشد و كمال نسبى رساند، تا جايى كه خليفه به وجود فرزندانش افتخار مىكرد!
متوكل روزى معلم فرزندانش را احضار كرد، و از او قدردانى نموده ، و مجلسى را بهاحترام وى ترتيب داد. او آنچنان به بچه هايش به ديده احترام و كمالمى نگريست كه ازابن سكيت سؤال كرد: راستى بگو ببينم فرزندان من در پيش تو محترمند يا فرزندانعلى (عليه السلام ) (حسن و حسين )؟!!
ابن سكيت گفت : چه مقايسه احمقانه اى متوكل ! تو فرزندانت را با سروراناهل بهشت مقايسه مى كنى ؟ حسنين كجا و پسران تو كجا؟ بيا اقلا از غلام اميرالمؤمنين قنبربپرس . سوگند به خدا قنبر غلام على (عليه السلام ) در پيش من از تو و فرزندانت بهمراتب بهتر و والاتر است !!
سخن ابن سكيت قلب خليفه مغرور و متكبر را داغدار كرد، و او نتوانست اين حقيقت تلخ رابپذيرد و لذا عوض قدردانى از آن معلم آگاه دستور داد:
(سلو لسانه من قفاه ففعلموا فمات )
(زبان حقگوى معلم را از پشت گردنش در بياوريد!)
و مزدوران بى درنگ امر خليفه را اجرا كردند، و ابن سكيت به شهادت رسيد.(113)
قابل ملاحظه است كه اين عالم آگاه و متدين در راه محبت على و اولاد پاك آن حضرت بهشهادت رسيده ، و جانش را در طبق اخلاص گذاشت ، و به راهيان راهش نشان داد كه :گذاشتن از جان آسان تر است تا گذاشتن از على (عليه السلام ) و ولايت او!(114)


از من بپرسيد 

اميرالمؤمنين (عليه السلام ) براى مردم سخنرانى مى كرد، در ضمن سخنرانى فرمود:
مردم از من بپرسيد پيش از آن كه در بين شما نباشم ، به خدا سوگند! از هر چيز بپرسيدپاسخ خواهم گفت .
سعد بن وقاص به پا خاست و گفت : اى اميرالمؤمنين ! چند تار مو در سر و ريش من است ؟
حضرت فرمود: به خدا قسم ! دوستم رسولخدا به من فرموده بود تو همين سؤال را از من خواهى كرد!
آنگاه فرمود: اگر حقيقت را بگويم از من نمى پذيرى ، همين قدر بدان در بن هر موى سر وريش تو شيطانى لانه كرده و در خانه تو گوساله اى (عمر بن سعد) است كه فرزندمحسين را مى كشد. عمر سعد در آن وقت كودكى بود كه بر سر چهار دست و پا راه مى رفت.(115)


وقتى عمر از على (ع ) مى گويد! 

ابووائل نقل مى كند، روزى همراه عمر بن خطاب بودم ، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاهكرد.
گفتم : چرا ترسيدى ؟
گفت : واى بر تو! مگر شير درنده ، انسان بخشنده ، شكافنده صفوف شجاعان و كوبندهطغيان گران و ستم پيشگان را نمى بينى ؟
گفتم : او على بن ابى طالب است .
گفت : شما او را به خوبى نشناخته اى ! نزديك بيا از شجاعت و قهرمانى على براى توبگويم ، نزديك رفتم ، گفت :
- در جنگ احد، با پيامبر پيمان بستيم كه فرار نكنيم و هر كس از ما فرار كند، او گمراهاست و هر كدام از ما كشته شود، او شهيد است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمسرپرست اوست . هنگامى كه آتش جنگ ، شعله ور شد، هر دو لشگر به يكديگر هجومبردند. ناگهان صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختيار داشتند، دستهدسته به ما حمله كردند، به طورى كه توان جنگى را از دست داديم و باكمال آشفتگى از ميدان فرار كرديم . در ميدان جنگ تنها ايشان ماند. ناگاه على را ديم كهمانند شير پنجه افكن ، راه را بر ما بست ، مقدارى ماسه از زمين برداشت به صورت ماپاشيد، چشمان همه ما از ماسه صدمه ديد، خشمگينانه فرياد زد، زشت و سياه باد روىشما به كجا فرار مى كنيد؟ آيا به سوى جهنم مى گريزيد؟
ما به ميدان برنگشتيم . بار ديگر بر ما حمله كرد و اينبار در دستش ‍ اسلحه اى بود كهاز آن خون مى چكيد، فرياد زد: شما بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، سوگند به خدا شماسزاوارتر از كافران به كشته شدن هستيد.
به چشم هايش نگاه كردم ، گويى مانند دو مشعل زيتون بودند كه آتش از آن شعله مىكشيد و يا شبيه دو پياله پر از خون . يقين كردم به طرف ما مى آيد و همه ما را مى كشد،من از همه اصحاب زودتر به سويش شتافتم و گفتم :
- اى ابوالحسن ! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهى فرار مى كنند و گاهى حمله مىآورند، و حمله جديد، خسارت فرار را جبران مى كنند.
گويا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من برگردانيد. از آن وقت تاكنون ، همواره آنوحشى كه آن روز از هيبت على (عليه السلام ) بر دلم نشسته ، هرگز فراموش نكرده ام!(116)


اعترافات ابوبكر به اعلميت على (ع )  

چون ابوبكر مسند خلافت را از اميرالمؤمنين (عليه السلام ) غصب كرد، و در برابر فشاراعتراضات مردم به ويژه احتجاجات على (عليه السلام ) قرار گرفت ، در خانه خودش رابه وى مردم بست ، و سپس به مسجد آمد و خطاب به مردم گفت :
(اقيلونى اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم )
مرا رها كنيد، مرا رها كنيد، من برتر و افضل شما نيستم در حالى كه على (عليه السلام )در ميان شما است .(117)
و در حديثى از انس بن مالك آمده است كه يك دانشمند يهودى پس از رحلترسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد مدينه شد، و چون از (وصى ) پيامبر سؤال كرد، او را به حضور (ابوبكر) آورده اند.
يهودى گفت : من سؤالاتى دارم كه جز پيامبر و يا وصى او كس ديگر نمى تواند آنها راجواب گويد: ابوبكر گفت : هر چه مى خواهى سؤال كن .
يهودى : مرا خبر ده از چيزى كه براى خدا نيست ، و از آنچه در نزد او نيست ، و آنچه را كهخدا آن را نمى داند!!
ابوبكر چون خود را مرد ميدان نديد، فورا يهودى را متهم كرد و گفت : اينها سؤالاتافراد بى دين است و آنگاه قصد كرد وى را تنبيه نمايد.
ابن عباس خطاب به ابوبكر گفت : با مرد يهودى انصاف نكرديد، يا جوابش را بگوييدو يا به حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) رويد، زيرا من از پيامبر خدا شنيدم كه او رادعا كرد...
ابوبكر و يهودى و همراهان به خانه على (عليه السلام ) آمده و سؤال يهودى را مطرح ساختند. حضرت در جواب او فرمود:
اما آنچه را كه خدا نمى داند عقيده شما يهودى ها است كه مى گوئيد (عزير فرزند خدااست ) در حالى كه او براى خويش فرزندىقائل نيست .
و در مورد سؤال دومتان ظلم و ستم است كه نزد خدا اينها وجود ندارد.
و اما اين كه در سؤال سوم پرسيده ايد آن چيست كه براى خدا نيست ؟ آن شريك و همتا استكه پروردگار عالم از آن مبرّا است .
چون يهودى اين جواب ها درست را شنيد، زبان به اظهار (شهادت ) گشوده و گفت : (اشهد ان لا اله الا الله ، واشهد ان محمدا رسول الله ، واشهد انك وصىرسول الله )
در حالى كه ابوبكر و مسلمانان حاضر اين صحنه را تماشا مى كردند، با شادى وخوشحالى زبان به تحسين على (عليه السلام ) گشودند و بالاتفاق گفتند:
(يا على ! يا مفرج الكرب !)
اى على ! اى مرد بزرگوارى كه غم ها و غصه ها را از ما برطرف كردى !(118)
و بدين طريق عظمت علمى و فضيلت وى را بر خود تاءييد كردند.(119)


عمر اعلميت على (ع ) را تاءييد مى كند 

در ميان خلفاى سه گانه راشدين ، عمر بن خطاب منصف تر، و يا به عبارتى كم غش تراز ابوبكر و عثمان بود، و لذا با عبارات گوناگون ، و در موارد مختلف ، به اعلميت وارجحيت اميرالمؤمنين (عليه السلام ) اعتراف نموده ، و از محضر آن حضرت كسب فيض نمودهاست .
ما در اين بخش از بحث خود، به چند نمونه از اعترافات خليفه ثانى اشاره مى كنيم :
(قال عمر بن خطاب : (لو لا على لهلك عمر)(120) و (لا بقيت لمعضلة ليس لها ابوالحسن (عليه السلام )(121) و (لا يفتين احد فى المسجد و على حاضر)(122) و(اقضا كم على )(123) و (لا ابقانى الله بارض لست فيها يا ابا الحسن !)(124)و (لا ابقانى الله بعدك يا على )(125) و (اءللهم لاتنزل بى شديدة الا و ابوالحسن الى جنبى )(126)
در اين فرازها - به ترتيب شماره آنها - عمر مى گويد:
اگر على نبود عمر هلاك مى گرديد!!
من در هيچ مشكلى نباشم مگر اين كه على حضور داشته باشد.
هيچكس حق ندارد با حضور على (عليه السلام ) در مسجد فتوى دهد.
در قضاوت على از همه داناتر است .
يا على ! خدا مرا بعد از تو نگه ندارد.
خداوندا! براى من مشكلى نرسان ، مگر اين كه على در كنارم باشد.
اينها نمونه هاى بسيار معدودى از اعترافات عمر است به منزلت علمى وفضايل آن حضرت ، كه به طور صريح برترى آن بزرگوار را بر ديگران نشان مىدهد.(127)


اعتراف خليفه سوم به اعلميت على (ع )  

خليفه سوم عثمان بن عفان هر چند با اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) رابطه حسنهنداشته ، و غرور و حسادت ديرينه اش وى را از علوم سرشار آن حضور محروم ساخته است، و دار و دسته امويان نيز از سوى ديگر دور او را گرفته ، و به اين فاصله افزودهاند، ولى در موارد معدودى ضرورتهاى اجتماعى و سياسى باعث شد كه دست به سوىعلى (عليه السلام ) دراز نموده ، مشكل خود را بر طرف سازد.
در زمان عثمان دو نفر زن و مرد اسير، كه برده بودند، رابطه نامشروع برقرار كردند، وچون زن اسير شوهر داشت و حامله بود، هنگام زايمان او فرا رسيد، و پسر بچه اى بهدنيا آورد، در مورد نوزاد، هم شوهر زن ، و هم آن مرد زناكار ادعا داشتند، و عثمان از جوابمساءله عاجز ماند. سرانجام به مولاى متقيان مراجعه نموده و حضرت فرمودند:
من در ميان آنان همانند رسول خدا حكم مى كنم كه فرمودند (بچهمال پدر است ، و براى زناكار سنگى است .) (128) سپس دستور داد به هر كدام از آنزن و مرد پنجاه تازيانه زدند.(129)
و در يك مخاصمه ديگر كه مردى زنش را طلاق داده بود، و سپس مرد درحال عده زن از دنيا رفته بود، و زن ادعاى ارث مى كرد، خليفه نتوانست حكم مساءله رابيان كند!! و موضوع را به اطلاع على نرسانيد و در خواست رفعمشكل نمود.
على (عليه السلام ) فرمود:
(تحلف انها لم تحض بعد ان طلقها ثلاث حيض و ترثه ...)
زن بايد براى اثبات ادعايش سوگند بخورد كه بعد از طلاق سه بار خون حيض نديدهاست و در آن صورت مى توان ارث ببرد.
زن براى ادعاى خودش به همان كيفيت سوگند خورد، و از شوهر متوفايش ارثبرد(130) و بالاخره در يك مورد حساس ديگر، مردى جمجمه مرده اى را به دست گرفته، و به حضور عثمان آورد و گفت : شما اعتقاد داريد كه : اين ، در عالم قبر معذب است ، و مندست خود را بر روى آن مى گذارم ، در حالى كه كوچكترين حرارتى از آن احساس نمى كنم.
عثمان هيچگونه جوابى نداشت ، و با تواضع تمام بهدنبال على (عليه السلام ) فرستاد...
على فرمود: چوب مخصوص كبريت و سنگى را آوردند، در حالى كه چشمان نگران عثمان وتمام حضار خيره شده بود، حضرت آن چوب را به سنگ زد، و آتشى را پديدار ساخت وبه مرد سائل گفت : دست خود را روى سنگ و چوب بگذار، آن مرد اطاعت كرد.
حضرت سؤال فرمود: آيا اين دفعه اثر حرارت را در آنها احساس ‍ مى كنى ؟
مرد با تمام شرمندگى گفت : بلى ...
(لو لا على لهلك عثمان )
اگر على نبود عثمان هلاك مى شد.(131)
اين دو نمونه از قضاياى تاريخى كه ذكر شد مى رساند كه خليفه سوم نيز اعلميت علىرا تاءييد نموده و مشكل علمى خود را از طريق او برطرف مى ساخته است .(132)


سوء قصد نافرجام به جان على (ع )  

على (عليه السلام ) پس از غصب خلافتش به طورمعقول به مبارزه پرداخت ، و در بحث ها و محاجه هايش در مجامع عمومى و خصوصى خليفه رامحكوم كرد، و عكس العمل آن در ميان مردم مسلمان مشهود بود...
خليفه با توجه به اين كه ايمان قوى نداشت تا او را از تصميمات خلاف شرع وتضييع حقوق مردم جلوگيرى نمايد، از اين جهت نسبت به اميرالمؤمنين على (عليه السلام )كه داراى آن همه فضايل بى نظير بود، حساسيت نشان مى داد، و وجود وى راتحمل نمى كرد!!
وفات فاطمه عليهماالسلام و دفن آن حضرت كه بنا به وصيتش به طور مخفى انجامگرفت ، و به خليفه و دار و دسته اش اطلاع داده نشد، و شبانه مراسم دفن انجام گرديد،باعث اندوه فراوان مردم ، و اعتراض آنان به دستگاه خلافت گرديد، و گفتند: شما كارىنموديد كه يگانه دختر پيامبر با دل پر و ناراحتى از شما، از دنيا برود.(133)
اين جريان نيز بر شدت عداوت دستگاه خلافت افزود، و خليفه دوم براى جبران حيثيت بهباد رفته خودشان تصميم گرفت نبش قبر نموده ، و پيكر فاطمه را بيرون آورده ، ومراسم نماز و غيره از طريق خليفه انجام گردد، ولى اميرالمؤمنين فرمود: به خدا سوگنددر اين صورت زمين را با خون شما سيراب مى كنم ... و آنان يقين كردند كه على (عليهالسلام ) در اين موضوع تحمل نخواهد كرد... و لذا با بى آبرويى به عقب نشسته وتوطئه خطرناكى را پى ريزى كردند...
ابوبكر و عمر در يك جلسه فوق محرمانه ، خالد بن وليد را احضار نمودند و به اوگفتند:
خالد! امنيت دستگاه خلافت ايجاب مى كند كه كار بسيار بزرگى را به تو واگذار كند،ولى دقت كن كه آن را با هوشيارى كامل انجام دهى .
خالد بن وليد: شما هر چه فرمان دهيد، اطاعت مى كنم ، اگر چه كشتن على باشد!!
عمر: نظر ما جز اين نيست !
خالد: چه موقع دوست دارى اين فرمان شما اجرا گردد؟
ابوبكر: هنگام نماز صبح به نماز بيا، و در كنار او قرار گير و چون سلام نماز راگفتم ، ماءموريت خود را هر چه سريعتر انجام ده .
در اين هنگام اسماء بنت عميس كه همسر ابوبكر بود، و سخنان آنان را از پشت پرده گوشمى كرد به كنيزش گفت : برو به خانه على (عليه السلام ) و اين آيه را بخوان كه : (ان الملاء ياءتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين ) يعنى اينجمعيت براى كشتن تو به مشورت نشسته اند فورا خارج شو كه من خيره خواه تو هستم.(134)
چون كنيز پيغام را رساند، اميرالمؤمنين با اطمينان خاطر فرمود: كشنده ناكثين و مارقين وقاسطين چه كسى خواهد بود؟(135)
نماز صبح برگزار شد، و خليفه امامت آن را به عهده گرفت ، و خالد بن وليد در حالىكه با شمشيرش در كنار على (عليه السلام ) قرار گرفته بود، منتظر پايان يافتننماز و گفتن السلام عليكم ابوبكر گرديد...
از سوى ديگر، خليفه عاقبت كار و شورش مردم ، و كشتن على (عليه السلام ) را در جولانذهنش مى گذرانيد، و نتيجه كار را مى سنجيد، و مرتب تشهد نماز تكرار مى كرد، سرانجامگفت :
لا يفعلن خالد ما امرته يعنى خالد آنچه را كه به وى دستور داده ام ، انجام ندهد. و بعد ازسلام نماز را گفته و به پايان رسانيد.
على (عليه السلام ) خطاب به خالد گفت : ابوبكر تو را به چه ماءموريتى دستور دادهبود؟
خالد: كشتن تو!!
على (عليه السلام ): آيا اين ماءموريت را انجام مى دادى ؟
خالد: بلى ، به خدا سوگند، اگر پيش از سلام دستورش را نقض نكرده بود، تو را مىكشتم !!
على (عليه السلام ) با دست مباركش گلوى خالد بن وليد را فشار داد، او لباسهايش رانجس كرد، و قوه ماسكه را از دست داد، در حالى كه (خالد) زير فشار على (عليه السلام) دست و پا مى زد، مردم حاضر گريه مى كردند، و توطئه هاى دستگاه خلافت را محكوممى نمودند...
ابوبكر مى گفت : عمر! اين رسوايى نتيجه فكر شوم تو است ، و عمر مى گفت : به خداقسم على (عليه السلام ) خالد را مى كشد... و مردم هر چه التماس كردند على دست از خالدبرنداشت ...
ابوبكر و عمر به دنبال عباس بن عبدالمطلب فرستادند، تا از طريق وى على (عليهالسلام ) را از كشتن خالد منصرف سازند. عباس عموى پيامبر و على (عليه السلام ) آمد، وحضرت را به قبر پيامبر متوجه ساخته ، و عرض كرد: تو را به صاحب اين قبر دست ازخالد بردار. على (عليه السلام ) دست خود را برداشت ، و خود را كنار كشيد.
بنى هاشم و دوستان على (عليه السلام ) شمشيرها را كشيده ، همراه با ضجه و ناله زنانو فرزندان به حمايت على (عليه السلام ) برخاسته ، ولى حضرت همه را آرام ساخت ...
اين قضيه كه به طور مفصلتر در كتابهاى شيعه آمده است ، يكى از عيوبات بزرگ خلفاىاول و دوم است كه دهم صلاحيت آنان را نشان مى دهد، و ابن ابى الحديد آن را به عنوانيكى از (مطاعن ) ابوبكر نقل مى نمايد.(136)


نمونه اى از احمقان تاريخ  

در تاريخ آمده است كه شخصى به نام حارث بن حوط به حضور على (عليه السلام ) آمدهو گفت : گمان مى كنى من طلحه و زبير و عايشه راباطل مى دانم ؟!
كنايه از اين كه من بين تو و آنان فرق نمى گذارم ، و نمى دانم كداميك حق ، و آن ديگرىباطل مى باشيد!! حضرت در جوابش فرمودند: تو در تشخيص حق وباطل دچار اشتباه شده اى ، تو مى خواهى براى تشخيص ‍ آنها به سراغ خود افراد روى !و اين صحيح نيست ، بلكه بايد در شناسايى اشخاص به سراغ معيارهاى حق وباطل صحيح نيست ، بلكه بايد در شناسايى اشخاص به سراغ معيارهاى حق وباطل بشتابى و از اين طريق ، صحيح را از ناصحيح و صواب را از خطا تميز دهى .
حارث گفت : من به دنبال عبدالله و سعد وقاص مى روم كه راه بى طرفى اعلان نموده ، وداخل مسائل سياسى نمى گردد!!
حضرت فرمودند: آنان از حق و حقيقت پشتيبانى ننموده ، و بر ضدباطل قيام نكرده اند!! تو چگونه از راه ناصحيح آنان پيروى مى نمايى !!
در حالات آن دو نفر آمده است كه : پس از قتل عثمان ، سعد وقاص چند راءس گوسفند خريدهو راه صحرا را پيش گرفت ، و از بيعت با اميرالمؤمنين خوددارى نموده و به چوپانىمشغول شد!!
ولى عبدالله عمر با آن حضرت بيعت كرد، و سپس بيعت خود را شكسته ، و زير حمايتخواهرش حفصه همسر رسول خدا راه بى طرفى را پيش ‍ گرفت ، و خانه نشينى را برنظام اجتماعى اميرالمؤمنين ترجيح داد!!
او بر همين منوال مى گذرانيد تا اينكه حجاج بن يوسف در جنگى كه در مكه رخ داد،عبدالله زبير را به دار زد و عبدالله عمر شبانگاه بهمنزل حجاج آمده و بدو گفت :
من از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود: (هر كس از دنيا برود و امام زمان خويش را نشناسد،مسلمان نمرده است ).
اينك آمده ام از طريق تو براى عبدالملك مروان بيعت نمايم ، هم اينك دستت را بده تا با توبيعت كنم ! حجاج در حالى كه با وى با تحقير و بى احترامى برخورد مى كرد، در اينهنگام پايش را دراز نموده و گفت : بيا به جاى دستم با پايم بيعت كن !!
عبدالله عمر گفت : چرا به من اسائه ادب نموده و تحقيرم مى نمايى ؟!
حجاج گفت : اى احمق نادان ! آيا على بن ابى طالب (عليه السلام ) امام نبود؟ چرا با اوبيعت نكردى ؟ آيا او امام زمان نبود؟! سوگند به خدا تو براى بيعت و دستوررسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اينجا نيامده اى ! بلكه تو را اين چوبه داربه اينجا كشانيده ، و از ترس وارد شده اى !!(137)


حسادت و بى تحملى زنان  

دو نفر با هم دوست بودند، كه يكى از آن دو هنگام وفاتش به ديگرى گفت : من از دنيا مىروم ولى دختر صغيرى دارم كه فكرم را ناراحت ساخته است ، او را به تو مى سپارم كهخوب از وى مراقبت نموده ، و تربيت نمايى .
دختر در خانه دوست پدرش بزرگ شد، و بهجمال و زيبائى رسيد... زن آن مرد از جمال و كمال دختر به وحشت افتاده ، و لذا روزى كهشوهرش ‍ به مسافرت رفته بود، زنان همسايه ها را با خود هم آهنگ ساخت ، و با انگشتشبه كمك زنان همسايه ، بكارت آن دختر بيچاره را كه در اختيار وى به امانت گذاشتهبود، زايل كرد!! و چون شوهرش از سفر برگشت ، با يك برنامه ريزى حساب شده دختررا به خلاف عفت متهم ساخته ، و همان زنان را به عنوان شهود معرفى نمود!!
قضيه به خليفه زمان عمر بن خطاب كشيده شد، و او از داورى عاجز مانده و از على (عليهالسلام ) كمك خواست ، حضرت على (عليه السلام ) نيز در مسند قضاوت نشسته ، و از زنشاهد و بينه طلب كرد و زن نيز همان همسايه ها را به عنوان شاهد در تاءييد اتهامشمعرفى نمود.
على (عليه السلام ) در اين هنگام شمشيرش را از نيام كشيد و روبروى خود قرار داد، وسپس هر يك از زنان را جداگانه در اتاقى بازداشت نموده ، و شروع به محاكمه فرموده، و ابتدا از زن همان مرد پرسيد حقيقت را بگويد، ولى وى از سخنان اولشعدول نكرد!! و به بازداشتگاه بازگشت .
سپس شاهد اول را آوردند، حضرت فرمود:
مرا مى شناسى ؟ من على بن ابى طالب هستم ، و اين شمشير من است ، زن آن مرد سخنانى راگفت و رفت ... تو اگر راست نگويى با اين شمشير خونت را جارى مى كنم !!
زن چون اوضاع را مساعد حال خود نديد، خطاب به عمر گفت : اى اميرالمؤمنين ! به من امانمى دهى ؟
على (عليه السلام ) فرمود: حرفت را بزن و راست بگو.
زن گفت : واقعيت امر اين است كه آن زن چون زيبايى وجمال دختر را ديد، ترسيد كه شوهرش سرانجام با وى ازدواج كند، و لذا به او شرابخورانيد، و به كمك ما، با انگشتش بكارت او رازايل كرد.
على (عليه السلام ) فرمود: الله اكبر من بعد ازدانيال نبى ، اولين كسى هستم كه ميان شهود فاصله انداخته و حقيقت را كشف كردم ، آنگاهدستور داد: براى زن هشتاد تازيانه به عنوان حد قذف زدند، و براى آن جنايت نيزچهارصد درهم براى همگى آنان تعيين فرمودند و سپس دستور دادند مرد اين زن را طلاقداده ، و با آن دختر ازدواج نمايد!
عمر گفت : يااباالحسن ! جريان دانيال چيست ؟
حضرت آن را مشروحا بيان داشت كه به اختصار از نظرتان مى گذرد:
(دانيال ) چون پدر و مادر خود را از دست داده بود، در آغوش پر مهر پير زنى پناهگرفته بود، در زمان او پادشاهى بود كه دو نفر قاضى داشت و آن قاضى ها رفيقىداشتند كه خيلى امين و صالح بود، و آن مرد نيز زنى داشت بسيار باجمال و متدين ...
روزى پادشاه خطاب به آن قاضى ها گفت : مردى درستكار و امين مورد نياز است ... آنانرفيق خود را معرفى كردند...
مرد متدين هنگام مسافرت خطاب به قاضى ها گفت : در امور خانواده ام كوشا باشيد! وبدين طريق گرگها را به خانه اش مسلط ساخت .
قاضى ها پس از مسافرت رفيقشان ، براى كمك و سركشى به خانواده او بر در منزلشمى آمدند... و از اين راه عاشق زن او شده و او را بهعمل خلاف دعوت كردند!!
چون زن خواسته آنان را بر نياورد، آنان به دروغ شهادت دادند كه فلان زن زنا كردهاست . پادشاه چون به قاضى هايش اعتماد داشت ، شهادت آنان را پذيرفته و شديدامتاءثر گشت ، ولى سفارش نمود كه اجراى حد پس از سه روز انجام گيرد، و از طرفپادشاه اعلان شد كه براى سنگسار فلان زن عابده درمحل معين پس از سه روز آماده گردند!!
پادشاه با وزير در اين باره مشورت مى كرد، ولى چاره اى پيدا نشد!! سرانجام روز سوموزير بيرون رفته و دانيال را با بچه هاى ديگر مشاهده نموده كه به بازىمشغول بودند، و در آن بازى دانيال به ساير بچه ها مى گفت : بيائيد من بعنوان پادشاهباشم ، و تو فلان زن عابده ، و آن دو نفر قاضى شاهد باشند، سپس شمشيرش را كه ازنى درست كرده بود، مقابلش گذاشت ، و قاضى ها را از هم جدا كرد، و آنها را به محاكمهكشانيد، و چون آن دو به يك صورت شهادت ندادند، حكم اعدام آن دو قاضى را صادركرد...
وزير با خوشحالى مراجعت نمود و جريان را به پادشاه رسانيد، و پادشاه طبق همانبرنامه قاضى ها را احضار نموده و به طور جداگانه از آنان سؤالاتى نمود مثلا:
زن با چه كسى زنا كرد؟ و چه وقت زنا كرد؟ در چه روزى ؟ در چه ساعتى ؟ و در چهمكانى ؟!
چون حقيقت روشن گشت ، و اختلاف شهادت ، فساد درونى آنان را فاش ‍ نمود، پا شده بهمردم اعلان كرد: اى مردم چون اين دو قاضى باعث آبروريزى زن عابده شده ، و به دروغشهادت داده ، و او را به زنا و عمل خلاف عفت متهم ساخته اند، براى تماشاى اعدام آنانحاضر شويد، و سپس آن دو را اعدام كرد.(138)
در اينجا به اين احاديث و قضاياى تاريخى بسنده نموده ، و از آوردن ساير احاديث وشواهد ديگر خوددارى مى نماييم و نتيجه مى گيريم كه على (عليه السلام ) در دورانخانه نشينى اش پيوسته به داد خلفا رسيده و اشتباهات آنان را جبران مى كرد، و از حقوقمردم و ستمديدگان دفاع مى فرمود...
و از اين قضيه و حديث حضرت امام صادق (عليه السلام ) نيز نتيجه گرفته و بهمسئولين قضايى هشدار مى گردد كه از اعتماد صد در صد به مسئولين و دست اند كاران وقضات خويش اجتناب نموده ، و بدانند كه آنان مصون از خطا نبوده ، و در مواردى ممكن استگرفتار هواهاى خود گرديده و با آبروى مردم بازى كنند.(139)


فضائل على (ع ) از زبان مخالفان  

ابن ابى الحديد در شرح سخن على (عليه السلام ) در خطبه 154 نهج البلاغه كهفرموده است :
(نحن الشعار والاصحاب ، والخزنة والابواب ، ولاتؤ تى البيوت الا من ابوابها،فمن اتاها من غير ابوابها سمى سارقا.)
(مائيم نزديكان و ياران (پيامبر)، و گنجينه داران و درهاى (علم و حكمت )، و به خانه هاجز از درهاى آن درنيايند، و هر كه از غير در، درآيد نام دزد بر او نهد).
گويد: بدان كه اگر امير مؤمنان (عليه السلام ) به خود ببالد و نهايت كوشش ‍ خود رادر شمارش مناقب و فضائل خويش به كاربرد با آن فصاحتى كه خداوند به او عطافرموده و ويژه او ساخته است ، و همه سخن سرايان عرب در اين كار به يارى او شتابند،به ده يك از آنچه پيامبر راستگو صلى الله عليه و آله و سلم درباره او فرموده استنمى رسند؛ و منظورم اخبار عام و شايعى كه اماميه بدان بر امامت وى احتجاج مى كنند مانندخبر غدير و منزله و داستان برات و خبر مناجات (صدقه دادن هنگام رازگويى با پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم ) و داستان خيبر و خبر يوم الدار در مكه در آغاز دعوت ، وامثال آن نيست ، بلكه اخبار خاصى است كه پيشوايان حديث درباره او روايت نموده اند وكمترين آنها درباره ديگران به حصول نپيوسته است و من بخش اندكى را از آنچه علماىحديث - آنهايى كه در مورد آن حضرت متهم نيستند و بيشترشانقائل به برترى ديگران بر اويند - روايت نموده اند مى آورم ، زيرا روايت آنان درفضائل او بيش از روايت ديگران موجب آرامش نفس است . آن گاه گويد:
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (اى على ، خداوند تو را به زيورى آراسته كهبندگان را به زيورى محبوب تر از آن در نظر خويش ‍ نياراسته است و آن زيور نيكاندر نزد خداست و آن زهد در دنياست ، تو را به گونه اى ساخته كه نه تو چيزى از دنيامى اندوزى و نه دنيا تواند از بهره اى برد، و دوستى بينوايان را به تو بخشيد، آنگونه كه تو به پيروى آنان دلخوشى و آنان به امامت تو دلخوش ).
به نمايندگان ثقيف كه در اسلام آوردن بهانه تراشى مى كردند فرمود: (يا اسلام مىآوريد يا آنكه مردى را كه به منزله من است - به سوى شماگسيل مى دارم ، و او گردن شما را بزند و فرزندانتان را اسير كند و اموالتان رابگيرد. عمر گفت : من آرزوى امارت نكردم مگر آن روز، و سينه ام را براى آن سپر كردم ؛بدان اميد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من اشاره كند. ولى آن حضرتبرگشت و دست على را گرفت و دوباره فرمود: آن مرد همين است ).
(مسند احمد)
(خداوند درباره على به من سفارشى كرد، گفتم : پروردگارا، روشن تر بفرما. فرمود:بشنو، على پرچم هدايت و پيشواى دوستان من و نور فرمانبران من است ، و او همان كلمه اىاست كه همراه اهل تقوا ساخته ام (140)؛ هر كه دوستش دارد مرا دوست داشته ، و هر كهفرمانش بود مرا فرمان برده ، پس او را بدين امر مژده بده . گفتم : پروردگارا، او رامژده دادم ، وى گفت : من بنده خدا و در اختيار اويم ، اگر عذابم كند به گناهانم عذاب نمودهو هيچ ستمى روا نداشته ، و اگر آنچه را وعده ام داد سرانجام بخشد، باز هم او به منسزاوارتر است . پس من (پيامبر) در حق او دعا كرده ، گفتم : خداوندا، دلش را جلابخش وايمان را بهار آن قرار ده ، خداوند فرمود: محققا چنين كردم ، جز آنكه او را به پاره اى ازبلاها اختصاص دادم كه هيچ يك از دوستانم را بدان اختصاص ندادم . گفتم : پروردگارا،او را برادر و همراه من است (او را معاف دار)! فرمود: در علم من گذشته كه او آزمايش خواهدشد و ديگران نيز بدو مورد آزمايش قرار خواهند گرفت .
(حلية الاولياء از ابى برزه اسلمى و به سند و لفظ ديگرى از انس بن مالك چنين آورده :(پروردگار عالميان درباره على به من گوشزد نمود كه او پرچم هدايت ، و منار ايمان ،و امام دوستان من ، و نور همه فرمانبران من است ؛ آن گاه پيامبر فرمود: على در فرداىقيامت امين و پرچمدار من است ؛ كليد گنجينه هاى رحمت پروردگارم به دست على است ) ).
هر كه مى خواهد به اراده (آهنين ) نوح ، دانش آدم ، بردبارى ابراهيم ، هوشيارى موسى وزهد عيسى بنگرد، پس به على بن ابى طالب نگاه كند).
(مسند احمد و صحيح بيهقى )
(هر كه بدين دلشاد است كه چون من زيست كند، و چون من بميرد، و به شاخه اى ازياقوت - كه خداوند به دست (قدرت ) خويش آفريد و به آن گفت : (باش ) و موجود شد- بياويزد، پس بايد كه به ولاى على بن ابى طالب چنگ زند).
(حلية الاولياء ابونعيم )
(سوگند به خدايى كه جانم در دست اوست ، اگر گروهى چند از امت من درباره تو نمىگفتند آنچه را كه ترسايان درباره فرزند مريم گفتند، امروز درفصل تو سخنى مى گفتم كه به هيچ گروهى از مسلمانان نگذرى مگر آنكه خاك پايت رابراى تبرك برگيرند.
(مسند احمد)
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در شب عرفه به سوى حاجيان بيرون شد وفرمود: همانا خداوند به شما عموما بر فرشتگان مباهات كرد و شما را دسته جمعىبخشيد، و به على خصوصا بر آنان مباهات نمود و او را به خصوص آمرزيد. من بدونآنكه به جهت خويشى خود با على ملاحظه او را كرده باشم به شما مى گويم : (انسانخوشبخت و خوشبخت راستين كسى است كه على را در زمان حيات و پس از مرگش ‍ دوستبدارد).
(احمد در كتاب فضائل على (عليه السلام ) و مسند)
(من نخستين كسى هستم كه در روز قيامت او را فرا خوانند، پس در سمت راست عرش زيرسايه آن بايستم و حله اى بر من پوشند، سپس ‍ پيامبران ديگر را يكى پس از ديگرىفرا خوانند، آنان نيز در سمت راست عرش بايستند و حله هايى بر آنان پوشند. آن گاهعلى بن ابى طالب را به خاطر خويشى او با من و منزلتى كه با من دارد فرا خوانند وپرچم مرا كه لواى حمد است به دست او دهند و آدم و همه پيامبران پس از او زير آن پرچمقرار دارند.
سپس به على (عليه السلام ) فرمود: تو با آن پرچم حركت مى كنى تا ميان من و ابراهيمخليل مى ايستى ، آن گاه حله اى بر تو پوشند، و مناديى از عرش ندا كند: خوب بنده اىاست پدرت ابراهيم ، و خوب برادرى است برادرت على ! تو را مژدگانى باد كه آن گاهكه مرا خوانند تو را نيز خوانند، و آن گاه كه مرا جامه پوشند تو را نيز پوشند، و آنگاه كه من زنده مى شوم تو نيز زنده مى گردى .(141)
(فضائل على (عليه السلام ) و مسند احمد)


next page

fehrest page

back page