بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهایی از امام علی علیه السلام, حمید خرمى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DALI0001 -
     DALI0002 -
     DALI0003 -
     DALI0004 -
     DALI0005 -
     DALI0006 -
     DALI0007 -
     DALI0008 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

مبارزه على (ع ) با عمرو بن عبدود 

جنگى خندق در سال پنجم هجرى اتفاق افتاد. يكى از پيكارهاى مهم در اين جنگ ، نبرد امامبا عمرو بن عبدود بود؛ عمرو از شجاعان عرب بود، كسى بود كه عمر گفت : (من با اوهمسفر شام بودم و هزار نفر، دزد بر قافله ما تاختند، عمرو به تنهايى آنها را متفرقساخت و دست و پاى شترى را به جاى سپرى دست گرفت و آنها را تعقيب كرد)..
وقتى در جنگ خندق على (عليه السلام ) دروازه خندق را بر دشمن مسدود كرد تا وارد شهرمدينه نشوند، عمروبن عبدود وارد شد بر وسط ميدان و فرياد برآورد: كيست به جنگ منآيد؟ هيچ كس از ترس ، جوابى نداد؛ عمرو گفت : مسلمين كجاست هستند كه به دستم كشتهشوند تا به بهشت روند؛ چرا به سوى بهشت نمى شتابيد؟ چرا نزديك من نمى آييد؟ هيچكس پاسخى نداد و سپس اين اشعار را خواند:
(از بس مبارز طلبيدم ، سينه ام تنگ شد و صدايم بگرفت ؛ من در جايى ايستاده ام كه هردلير و حنگجويى بر جان خود مى لرزد و مى ترسد؛ راستى كه دليرى و از جانگذشتگى از بهترين غريزه هاى جوانمردان است ).
در اين وقت على (عليه السلام ) برخاست واز پيامبر اجازه خواست ؛ پيامبر فرمود: بنشين ؛چند مرتبه ديگرعمرو مبارز طلبيد و حماسه خواند، فقط على (عليه السلام ) بلند مى شدو مى گفت : يا رسول الله ! اگر او عمرو است ،
من على بن ابيطالبم !
تا اينكه پيامبر اجازه دادند و فرمودند: از خداوند مساءلت دارم كه تو را بر عمرو،نصرت دهد بعد سر را بلند كرد و عرض كرد: پروردگارا! برادر من و پسر عم مرا تنهامگذار! و با چشمى پر از عاطفه و اشك فرمود: برو كه خدا يار و مددكار توست .
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) به ميدان آمد و اين رجز را خواند:
(اى عمرو! در كار جنگ شتاب مكن ، آن كس كه تو را جواب گويد، عاجز نيست ، او داراىحسن نيت و بصيرت و راستى مى باشد و اين صفات ، اساس هر رستگاريست .
نزد تو نيامدم جز بر آن اميد كه زن نوحه گر را بر جنازه تو بنشانم و اثر ضربتشمشيرى كه پس از دورانى از طول زمان ، نام آن بماند باقى گذارم ).
عمرو از روى تكبر، پاسخى نداد؛ امام فرمود: شنيدم تو پيمان بستى كه اگر مردى ازقريش يكى از سه چيز را از تو بخواهد بپذيرى ؟ گفت : آرى ، فرمود:اول ، من تو را دعوت به توحيد و اسلام و رسالت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مىكنم ؛ عمرو گفت : قبول نمى كنم ؛ فرمود: دوم آنكه ، از اين راهى كه آمدى برگرد و ازجنگ با پيامبر درگذر؛ گفت : اگر اين كار را كنم زنان قريش مرا سرزنش كنند، زيرا مندر جنگ بدر، زخمى برداشتم و نذر كردم تا محمد صلى الله عليه و آله و سلم را نكشمروغن بر موى سرم نمالم ؛ حضرت فرمود: سوم آنكه ، تو را به مبارزه با خود مى خوانم؛ عمرو بخنديد و گفت : عرب اين خواهش را از من نمى كند؛ من دوست ندارم تو را بكشم زيرابا پدرت ابوطالب دوست بودم و در عموهاى تو كسانى هستند كه از تو زورمندتر هستند؛تو جوانى و ميل ندارم به دست من كشته شوى ، تو هم كفو من نيستى .
فرمود: اما من دوست دارم تو را در راه خدا بكشم ! عمرو گفت : چه گفتى ؟ فرمود:ميل دارم با تو جنگ كنم و تو را بكشم ! عمرو گفت : چه گفتى ؟
فرمود: ميل دارم با تو جنگ كنم و تو را بكشم و براى اين كار پياده شو با هم بجنگيم .عمرو در حالى كه غضبناك بود از اسب پياده شد، بر صورت اسب بكوفت و شمشيرى بهپاى اسب زد و اسب روى زمين بيفتاد، شمشير ديگرى به طرف على (عليه السلام ) فرودآورد كه حضرت با سپر آن را رها كرد در حاليكه سپر دو نيم شد و فرقش را شكافت ،حضرت خود را به گوشه ميدان رسانيد و با عمامه سر خود را بست و به ميدان آمد وفرمود:
اى عمرو! تو خجالت نكشيدى با اين شخصيت ، براى خود همراه آوردى با اين كه من جوانمو تنها به جنگ تو آمدم .
عمرو برگشت كه ببيند كيست ، حضرت شمشيرى بى درنگ بر پاى او فرود آورد و او رابر زمين انداخت . دو لشكر، منظره را مى ديدند، و غالب شدن على (عليه السلام ) برعمرو موجب شد كه صداى تكبير و تهليل بلند شود؛ مشركين رو به فرار گذاشتند ومسلمين با شادى ، مشركين را تعقيب مى كردند تا جايى كه همه مشركين فرار كردند.
امام ، بعد از چند لحظه آمد كه سر عمرو را جدا كند، عمرو گفت : مرا فريب دادى ! فرمود:معنى جنگ همين است عمرو (به قولى ) آب دهان بر صورت امام انداخت و غضبناك شد. امام ازروى سينه عمرو برخاست و چند قدمى بزد و آنگاه بازگشت تا سر عمرو را از تن جداكند.
عمرو گفت : چرا منصرف شدى و اكنون باز آمدى ؟ فرمود: تو آب دهان به صورت منانداختى ، در آن حال من خشمناك شدم ، نخواستم با آنحال غضب ، سر تو را جدا كنم ، بلكه با حال انبساط ، براى رضاى خدا سرت را از تنتجدا مى كنم . امام سر عمرو را جدا كرد و به نزد پيامبر آورد و از كلمات پيامبر در جنگخندق اين است كه (ضرب زدن على (عليه السلام ) در جنگ خندق از عبادت جن و انسافضل است ).(84)


على (ع ) و راءس الجالوت  

امام باقر (عليه السلام ) فرمود: (وقتى كه حضرت على (عليه السلام ) از جنگ نهروانبرگشت ، در مسجد كوفه نشسته بود كه رئيس يهوديان يعنى راءس الجالوت به حضورحضرت رسيد و عرضه داشت : مى خواهم چند سؤال از جنابتان بپرسم كه آن را نمى داند مگر نبى يا وصى نبى ، اگر خواهى بپرسموگرنه در گذرم ؟
حضرت فرمود: اى برادر يهود! از هر چه خواهى بپرس ؛ عرض كرد: ما در كتاب خود،تورات يافتيم كه وقتى پيامبرى را حق تعالى بر مى انگيزد بدو امر مى كند كه كسى رااز خاندان خودش انتخاب كند تا پس از او كارگزار امتش باشد، و دستور دهد تا امت از اومتابعت كنند و به وسيله اش عمل نمايند.
خداوند، اوصياء پيغمبران را در حياتشان امتحان كرد و بعد از وفاتشان هم آن وصى راامتحان كند، به من بگو كه خداى تعالى چند بار اوصياء را در حيات پيامبران و چند باربعد از وفاتشان امتحان نمايد، و وقتى امتحان اوصياء خوب از كار درآمد آخر كارشان چهشود؟
امام فرمود: به خدائى كه غير از او نيست ، آن خدائى كه دريا را براى بنىاسرائيل شكافت و تورات را بر موسى و انجيل را بر عيسىنازل فرمود، اگر جواب تو را بدهم اقرار و اعتراف به وصايتم مى كنى ؟ گفت : آرى .
حضرت فرمود: به خدائى كه دريا را براى بنىاسرائيل شكافت و تورات را بر موسى نازل كرد اگر جوابت را بدهم اسلام مى آورى ؟گفت : آرى .
باز حضرت فرمود: خداوند - عزوجل - اوصياء را در حيات انبياء در هفت موضع امتحان مىكند تا اطاعت و خدمت او را بيازمايد و چون از طاعت و امتحان آنها راضى شد، به پيغمبرشامر مى كند او را در حياتش ‍ ولى و دوست بگيرد، و بعد از وفاتش او را وصى خود قراربدهد و اطاعت از اوصياء را بر گردن امت آن پيامبر مى نهد.
خداوند اوصياء را بعد از وفات انبياء در هفت جا امتحان مى كند تا صبر آنان آزموده شود،پس وقتى امتحانشان رضايت بخش شد، عاقبت آنان باسعادت مى شود، و با خوشبختىكامل به پيغمبرش ملحق مى گردند.
راءس الجالوت كه رئيس يهوديان بود عرض كرد: درست فرمودى يا اميرالمؤمنين (عليهالسلام )! پس مرا از امتحان شما در حيات پيامبر و بعد از وفاتش ، و اين كه آخر كار توبه كجا مى كشد، آگاه كن ! حضرت دست او را گرفت و فرمود: اى برادر يهودى ! بلندشو برويم تا تو را آگاه نمايم .
جماعتى از ياران امام بلند شدند و عرض كردند: يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )! ما را همبه اين مطالب آگاه فرما! امام فرمود: مى ترسم قلوب شما (از رنجها و گرفتاريم )تحمل مطالب را نداشته باشد؛ عرض كردند: براى چه يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )؟فرمود: براى اينكه كارهاى نادرست از بسيارى از شما ديدم .
مالك اشتر بلند شد و عرض كرد يا اميرالمؤمنين ! ما را هم آگاه كن ، قسم به خدا هر آينهمى دانيم كه روى كره زمين به غير تو وصى نبى و رسولى نيست ، و مى دانيم كه خداوندبعد از پيامبران پيامبرى مبعوث نخواهد كرد و پيروى از تو به گردن ماست و اطاعت ازتو پيوسته و متصل به پيروى از پيامبر اكرم مى باشد.
حضرت تقاضاى مالك اشتر را پذيرفت و نشست و رو به يهودى كرد و فرمود: اى برادريهودى ! خدا مرا در زندگى پيامبران در هفت جا امتحان كرد و دريافت كه من به نعمتهاى اومطيع هستم ، بدون اينكه از خود ستايش كنم ، مى گويم .
راءس الجالوت گفت : در چه چيزهايى ؟ اى اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
امام فرمود: اما، مقام اول ، آن بود كه خدا چون وحى به پيغمبران فرستاد و رسالت را بردوش او قرار داد، من در خاندان پيامبر، در مردان از همه كم سن تر بودم ، با اينكه درخانه او و خدمتش بودم و فرمانهايش را انجام مى دادم ؛ پيامبر كوچك و بزرگ خاندان بنىعبدالمطلب را خواند و آنان را به يگانگى خدا و رسالت خويش دعوت كرد، لكن آنها امتناكردند و انكارش نمودند و از او دورى جستند و او را پشت سر انداختند و خود را از وجودپيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دور كردند و گناه گرفتند؛ مردمان ديگر هم از پيامبردور شدند و با او مخالفت كردند.
چون پيشنهاد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر آنان سخت بود و قلوب آنانتحمل آنان را نداشتند و عقلشان هم نمى رسيد و اين كار را بر خود بزرگ و سنگينشمردند، تنها من با سرعت و مطيعانه و با يقين ، دعوت پيامبر را پذيرفتم و شك وترديد در دلم نيامد؛ سه سال با پيامبر اين روش ‍ و عقيده را داشتم ، در روى كره زمين غيراز من و خديجه ، دختر خويلد، كسى نبود كه با پيامبر نماز بخواند و بدو عقيده مند باشد،سپس امام رو به ياران خود كرد و فرمود: آيا چنين نبود؟ همگى عرض كردند: چرا، يااميرالمؤمنين !
اما، مقام دوم ؛ اى برادر يهودى ! آنجا بود كه قريش براى كشتن و از بين بردن پيامبرصلى الله عليه و آله و سلم مشورت مى كردند و حيله به كار مى بردند تا اينكهآخرالامر در محل شور خود در يك روز با حضور شيطان ملعون بهشكل مرد يك چشم كور از مردمان ثقيف ، جمع شدند و راءى دادند كه از هر گروه و تيره ازقريش مردى قوى را برگزينند، و با شمشيرى جمع شوند و هنگامى كه پيامبر خوابيدهاست ، همگى با يك ضربت بر پيامبر حمله ور شوند و او را بهقتل برسانند؛ وقتى پيامبر به قتل رسيد ناچار هر قومى از قريش به حمايت از آننماينده قيام و او را حفظ كند و تسليم به قصاص ننمايد و در نتيجه خون پيامبر به هدرمى رفت .
جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد و او را از اين تصميم قريش و ازآن شب و ساعتى كه او را مى خواهند به قتل برسانند خبر داد، و امر كرد كه آن شب ازمنزل خارج شود و به غار حراء بيرون مكه پناه ببرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا از اين واقعه خبر داد و مرا امر كرد كه در رختخوابو فراش او بخوابم و جانم را قربانش كنم ، من شتابانقبول كردم و خوشحال بودم كه جان فداى پيامبر مى شود؛ پس پيامبر از خانه خارج شدو رفت و من در بسترش خوابيدم . پهلوانان قريش با اين فكر كه پيامبر خوابيده و مىتوانند او را بكشند سر رسيدند، ديدند من هستم . بر آنها شمشير كشيدم و آنان را از خود،به طورى كه خدا و مردم مى دانند دور كردم .
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: آيا چنين نيست ؟ همه عرض كردند: چرا، يا اميرالمؤمنين(عليه السلام )!
اما، مقام سوم ؛ اى برادر يهودى ! تو پسر ربيعه و عتبه از قهرمانان قريش ‍ بودند، درروز جنگ بدر به ميدان آمدند و مبارزه طلبيدند، هيچ كس از قريش نتوانستند جواب بدهند،پيامبر، من و حمزه و عبيده را براى جنگ با آنها فرستاد، با اينكه از آن دو نفر كوچكتربودم و در جنگ كم تجربه تر، خداوند به دست من وليد و شيبه را كشت ، غير آن كهقهرمانانى ديگر را در آن روز از بين بردم و اسير گرفتم ، من از ديگران بيشتر كشتم واسيران زيادى را دستگير نمودم ، در آن روز پسر عمويم عبيده بن حرث - رحمة الله عليه -شهيد شد، سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: مگر اينطور نبود؟ همگى گفتند: چرا، يااميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام چهارم ؛ اى برادر يهودى ! همه افراد مكه بر ما هجوم آوردند و هر كه از ايلهاىعرب و قريش را تحت فرمانشان بودند عليه ما شوراندند تا خون كشته شدگان جنگبدر را بگيرند.
جبرئيل بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد و او را آگاه نمود؛ پيامبرش بالشكرش به دره احد رفتند، مشركين جلو آمدند و با يك حمله بر ما يورش بردند و خيلى ازمسلمانان را شهيد كردند و ديگران از باقى مانده لشكر فرار كردند؛ من تنها بارسول خدا مانديم در حالى كه مهاجر و انصار به طرف منازلشان به مدينه برگشتند وهمه مى گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اصحابش كشته شدند، ولى خداوندجلو مشركين را گرفت و من جلو روى رسول خدا بودم كه هفتاد و چند زخم بر تنم وارد شدكه جاى چند تاى آن نمايان مى باشد.
حضرت لباس خود را كنار زد و دست بر زخمهايش كرد و نشان داد و فرمود: آنكه در آنروزگار كردم ثوابش ان شاء الله بر خداوند -عزوجل - است ؛ سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: مگر اينطور نبوده است ؟ گفتند: بلى يااميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام پنجم ؛ اى برادر يهودى ! به درستى كه قريش و عرب جمع شدند و عهد بستندكه از نبرد با ما دريغ نورزند، تا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و هر كه بااوست از گروه بنى عبدالمطلب كشته شوند. پس با ساز و برگ جنگى به بيرون مدينهآمدند و بار انداختند و به خود اميد داشتند كه حتما پيروز مى شنوند!جبرئيل آمد و پيامبر را از اين كار مشركين خبر داد، و پيامبر براى خود و هر كس از مهاجر وانصار فرمان داد تا خندق حفر كنند.
قريش آمدند و بر دور خندق ماندند و ما را محاصره كردند، و خود را قوى و ما را ضعيف مىپنداشتند و با سر و صداى هر چه تمام تر خود را در قوى بودن جلوه مى دادند.
پيامبر صلى الله عليه و آله وسلم آنها را به دين خداوندعزوجل مى خواند و به خويشى و رحم سوگند مى داد، لكنقبول نمى كردند بلكه بر سركشى آنها افزوده مى شد؛ پهلوان عرب و قريش آن روز،عمرو بن عبدود بود كه مانند شتر مست نعره مى زد و مبارز مى خواست و رجز مى خواند، يكبار نيزه اش را و بار ديگر شمشيرش را به حركت در مى آورد و كسى جلويش ‍ نمى رفتو به وى طمع نداشت و به غيرت نمى آمد و از روى بصيرت اظهار قدرت نمى كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا از جايم بلند كرد و به دست خودش ‍ عمامه برسرم بست و همين شمشير (ذوالفقار) را به من عطا كرد، من براى نبرد با عمرو، بيرون آمدمدر حالى كه زنان مدينه برايم مى گريستند و از نبرد با عمرو، هراس داشتند؛ خداوندبه دست من عمرو را كشت با اينكه عرب غير از او پهلوانى نمى شناخت ؛ در آن روز عمروبن عبدود ضربتى بر سرم زد، بعد با دست خويش به فرق سر اشاره كردند. خداوندقريش و عرب را با اين ضربتم كه او را از بين بردم و به آن چيزى كه از من در دلهاىآنان از غلبه و آزردگى هاى پيش (كه اقوام آنها را كشتم ) بود، گريزان نمود.
پس رو به اصحابش كرد و فرمود: اين طور نبود؟ همگى گفتند: چرا با اميرالمؤمنين !
اما، مقام ششم ؛ اى برادر يهودى ! ما با پيامبر به شهر ياران تو، خيبر بر مردان يهود وقهرمان قريش و ديگران تاختيم ؛ لشكرهاى سواره و پياده با تجهيزات جنگى همانند كوهجلو ما در آمدند، و دژهاى محكم داشتند، و داراى نيروى برتر بودند، جورى كه هر كدام ازآنها به ميدان مى آمدند و مبارز طلب مى كردند و بر يكديگر پيش دستى مى نمودند،همراهان ما كسى به نبرد آنان نرفت جز آنكه بهقتل مى رسيد.
كم كم نداى نبرد بلند شد و چشمها را خون گرفته بود و هر كسى به فكر خودش افتادهبود، و همه به يكديگر مى نگريستند و مى گفتند: اى على (عليه السلام )! تو برخيز،پيامبر مرا از جايم بلند كرد و مقابل دژ آنها فرستاد. هر كسى از آنان درآمدند را كشتم ، وهر پهلوانى را نابود كردم و همانند شير بر آنان يورش بردم تا اينكه آنان در دژمتحصن شدند، و درب قلعه را به دست خويش كندم و تنها وارد شدم ، در وقتى كه جز خداهيچ كس ياورم نبود، هر كس از آنها ظاهر مى گشت مى كشتم و هر زنى را مى ديدم اسير مىكردم تا اينكه قلعه خيبر را فتح كردم ، و بعد رو به اصحابش كرد و فرمود: آيا چنيننيست ؟ گفتند: آرى يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
اما، مقام هفتم ؛ اى برادر يهودى ؛ اى برادر يهودى ! چون پيامبر متوجه فتح مكه شد، وخواست براى آنان عذرى باقى نماند، نامه اى نوشت و آنان را همانند روزاول اسلام به خدا دعوت كرد و از عذاب حق آنها را ترسانيد و آنها را به آمرزش خداونداميدوار كرد و آخر سوره مباركه (برائت ) را براى آنان نوشت تا بر آنها خوانده شود،سپس به اصحابش پيشنهاد كرد كه اين نامه را كسى ببرد. همه امتناع كردند، تا اينكهپيامبر يك نفر را خواند و نامه را به او داد و او را فرستاد، لكنجبرئيل آمد و گفت : اى پيامبر! اين نامه را يا خودت و يا يك نفر از خاندانت بايد برساند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا خبر داد و نامه را به وسيله من فرستاد تا بهاهل مكه برسانم . من به مكه آمدم ، مردم مكه آدمهاى عجيبى بودند، كسى در آنها نبود جزآنكه اگر مى توانست ، قطعه قطعه بدنم را بر سر كوه بگذارد از جان ومال و خاندانش در اين راه دريغ نمى ورزيد.
من نامه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به آنها رساندم و بر آنان خواندم ، همهبا تهديد و وعيد به من جواب دادند و زن و مرد به من بدبين شدند و اظهار دشمنى كردند،و من هم پايدارى و مقاومت كردم ؛ بعد رو به اصحابش كرد و فرمود: آيا اين طور نبود؟گفتند يا اميرالمؤمنين (عليه السلام )!
فرمود: اى برادر يهود! اين مقامهايى بود كه پروردگار من با پيامبرش مرا در آنهاامتحان كرد و مرا در همه جا فرمانبردار ديد، هيچ كس در اين مواضع همانند من نبود، اگربخواهم خود را ستايش كنم جا دارد ليكن خداوند خودستايى را خوش ندارد.
گفتند: راست فرموديد: خداوند شما را به قرابت با پيامبر، برترى داده و به برادرىسعادت فرموده است و نسبت شما را به او همانند هارون به موسى قرار داده است و در اينمقامات ، سبقت را ربوديد، و كسى از مسلمانان به مانند شما نيست ، هر كس تو را با پيامبرو پس از مرگ او ديده ، همين اعتقاد را دارد، حال بفرمائيد بعد از پيامبر خداوند شما راچگونه امتحان كرد.(85)
حضرت ، هفت مقام بعد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را شرح دادند كه ما به همين جااكتفا مى كنيم و بقيه را در جاى ديگر همين مجلدات ذكر مى نماييم .(86)


نظر امام به عضدالدوله و عمران  

عمران بن شاهين از اهل عراق بود و مقام ستيزگى و عصيان بر حكومت عضدالدوله ديلمىبرآمد و عليه او قيام نمود؛ عضدالدوله در صدد تعقيب و دستگيرى او برآمد و با كوشش وجديتى هر چه تمام تر او را تعقيب نمود، عمران براى خود چاره اى نديد مگر آنكه مخفيانهبه نجف اشرف فرار كند و در آنجا با لباسمبدل ، روزگار را بگذراند، پس به اميرالمؤمنين (عليه السلام ) پناه آورد تا او را ازدست عضدالدوله نجات بخشد.
عمران در تحت قبه منوره اميرالمؤمنين (عليه السلام ) پيوسته به دعا و نماز و نيازمشغول بود تا اينكه يك شب آن حضرت را در خواب ديد كه به او فرمود: (اى عمران !فردا (فنا خسرو) براى زيارت اينجا مى آيد و حرم را براى او قرق مى كنند و هر كسىكه در اينجاست از حرم بيرون مى نمايند؛ حضرت با دست مبارك خود اشاره به يكى اززواياى قبه منوره نمودند و فرمودند: تو در اينجا توقف كن و بمان ، تو را نمى بينند؛عضدالدوله خواهد آمد و مشغول زيارت و نماز مى شود و به درگاه خدا با تضرع وابتهال ، دعا مى كند و خدا را به محمد و آل طاهرينش سوگند مى دهد كه او را بر توپيروز كند. در اين حال تو نزديك او برو و بگو؛ اى پادشاه ! آن كسى كه در دعايتاصرار مى كردى و خدا را به محمد و آلش ‍ سوگند مى دادى كه تو را بر او پيروز كند،كيست ؟ فنا خسرو مى گويد: مردى است كه در بين ملت من اختلاف افكنده و عصاى قدرت مراشكسته و در حكومت با من منازعه نموده است ؛ به او بگو: اگر كسى تو را بر او پيروزكند، مژدگانى او را چه مى دهى ؟ او مى گويد: هر چه بخواهد مى دهم ، حتى اگر مرا الزامكند كه او را عفو كنم ، عفو مى كنم . در اين وقت تو خودت را به او معرفى كن و آنچه از اوتوقع دارى از جانب او به تو خواهد رسيد.)
عمران مى گويد: (همان طور كه حضرت به من در عالم خواب ، نشان داده و راهنمايى كردهبود واقع شد؛ عضدالدوله آمد و مشغول دعا و نماز شد و بعد براى پيروزيش بر عمرانخدا را به محمد و آلش قسم داد؛ من در كنارى قرار گرفته بودم ، نزدش آمدم همان سؤال را از او كردم و او هم در پاسخم گفت : هر كس مرا بر او پيروز كند حتى اگر خواستشعفو باشد از او هم در پاسخم گفت : هر كس مرا بر او پيروز كند حتى اگر خواستش ‍ عفوباشد از او خواهم گذشت ). عمران در اين هنگام به او مى گويد: منم عمران بن شاهين !! اومى گويد: چه كسى تو را در اينجا راه داد و در اين موقف قرار داد؟ من گفتم : اين مولايمعلى (عليه السلام ) در خواب به من فرمود: فنا خسرو در اينجا مى آيد و به من چنين وچنان فرمود كه خدمت شما عرض كردم .
عضدالدوله گفت : تو را به حق اميرالمؤمنين (عليه السلام )، سوگند مى دهم كه او بهتو گفت فنا خسرو مى آيد؟ گفتم : آرى قسم به حق اميرالمؤمنين (عليه السلام ).
عضدالدوله گفت : هيچ كس غير از من و مادرم و قابله نمى داند كه اسم من ، فنا خسرو است .همانجا از گناه او درگذشت و او را به وزارت منصوب كرد و دستور داد برايش لباس وخلعت وزارت آوردند و خود به كوفه حركت كرد.
عمران ، نذر كرده بود كه چنانچه مورد عفو عضدالدوله قرار گيرد با سر و پاى برهنهبه زيارت على (عليه السلام ) آيد، چون به وزارت منصوب شده بود چنين انديشيد كهچون شب شد و تاريكى ، عالم را فرا گرفت ، من از كوفه با سر و پاى برهنه بهزيارت روم ؛ چون شب فرا رسيد با سر و پاى برهنه ، تنها از كوفه به سمت نجف مىآيد. راوى اين داستان ، حسن طهال مقدادى است ، گويد: جد من كليددار بقعه نجف بود كهحضرت را شب به خواب مى بيند كه حضرت به او فرمود: از خواب برخيز و براىدوست ما عمران بن شاهين در حرم را باز كن .
جد من ، على بن طهال از خواب بر مى خيزد و شمعها را روشن مى كند و در حرم را باز مىكند و منتظر مى نشيند، كه ناگهان مى بيند شيخى به طرف مرقد حضرت مى آيد. چونبه حرم رسيد، جدم بدو مى گويد: بفرماييد اى مولاى ما!
عمران مى گويد: من كيستم ؟ او مى گويد: شما عمران بن شاهين هستيد! عمران گفت : منعمران بن شاهين نيستم ؛ جدم مى گويد: شما عمران هستيد! الآن على (عليه السلام ) درخواب ، نزدم آمد و امر كرد برخيز و در را براى دوست ما باز كن . عمران گويد: به حقخدا تو را سوگند مى دهم كه ، چنين گفت ؟ جدم گفت : آرى به حق او سوگند مى خورم كهچنين گفت . عمران خود را روى در حرم مى اندازد ومشغول بوسيدن مى شود و به مدير خود در صيد ماهى مى گويد: شصت دينار به جد منبدهند.(87)


سياست على (ع ) با ساير سياستمداران فرق دارد 

پس از به خلافت رسيدن اميرالمؤمنين على (عليه السلام )، آن حضرت به كليهفرمانداران و استانداران اطراف نامه هايى نوشت و همه را به بيعت خود فرا خواند.
از جمله اين اشخاص معاوية بن ابوسفيان بود، كه على (عليه السلام ) او را به مدينهاحضار كرد.
چون نامه آن سرور به معاويه رسيد، و دانست كه در خلافت (على ) جايگاهى نخواهدداشت ، لذا او نيز نامه اى با مطالب و محتواى دروغين به زبير بن العوام نوشت ، و در آن، نام زبير را به عنوان اميرالمؤمنين درج كرد، و به طور غير واقع گزارش نمود كه : مناز مردم شام براى تو بيعت گرفته ام و همگى با رغبت خود اين امر را پذيرفته اند، وبدان كه پس از تو نيز با طلحة بن عبيدالله بيعت كرده اند شما سعى كنيد به عنوانخونخواهى عثمان با پسر ابوطالب به مخالفت برخاسته ، و نگذاريد او بر شهرهاىكوفه و بصره مسلط گردد.
نامه معاويه به زبير رسيد، او در پوست خود نمى گنجيد، و هرگزاحتمال خلاف نمى داد، و خيلى خوشحال بود، و مضمون نامه را به طلحة اطلاع داد، و سپسبه همراهى او پرچم مخالفت با على را برافراشت و جنگجمل را پيش آوردند.
طلحه و زبير با اينكه نخستين افرادى بودند كه با اميرالمؤمنين بيعت كرده بودند، و ازدشمنان سرسخت عثمان به شمار مى آمدند و حتى نمى گذاشتند جنازه وى پس از كشتهشدنش دفن شود، ولى مع الاسف با صدو هشتاد درجه چرخش به بهانه خونخواهى او دستبه مخالفت على زده ، و باعث كشته و شهيد گشتن هزاران نفر گرديدند!
على (عليه السلام ) چون آنان را در صحنه نبرد ديد، از طريق عبدالله بن عباس به زبيرپيغام داد كه : پسر دايى ات (على ) مى گويد: چرا تا بهحال ما را تاءييد كرده اى و هميشه پشتيبان ما بودى ، ولى اكنون دست به مخالفت ما مىزنى ؟ مگر چه پيش آمدى ناگوار تحقق يافته است ؟
و سپس او را احضار فرمود و حديثى را از پيامبر خدا به او متذكر گرديد كهرسول خدا فرموده بود:
يا زبير! تو روزى با على به مقابله مى پردازى ، ولى اين را بدان كه تو در اين ميدانظالم و ستمگرى !
زبير چون اين را بشنيد، دست از جنگ برداشت ، و راه به بيرون از جنگ و كشتار برگرفت...(88)
در اين قضيه تاريخى سياست على از ديگران مشخص گرديده ، و در حالى كه ديگراندروغ مى گويند، تحريك نادرست و خطرناك مى كنند، براى رسيدن به منصب و مقام ،كشته شدن ديگران در سياست آنان توجيه مى گردد... ولى سياست على (عليه السلام )از راه عاطفه و محبت و ياد كردن از جنبه هاى مثبت در گذشته ، دشمن را به سرعقل مى آورد، و از ميدان جنگ به در مى كند...
خلاصه سياست على در متن دين بود، و از قرآن و سنت اتخاذ مى گرديد، و هرگز از آنهاتجاوز نمى كرد، و هر كجا تزاحمى پيش مى آمد، دينش را بر سياستهاى غلط و قلدرىترجيح مى داد، چنانچه خود مى فرمايند:
(انى لعالم بما يصلحكم ، و يقيم اودكم ، ولكنى والله لاارى اصلاحكم بافسادنفسى ) .
من مى دانم چگونه شما را اصلاح نمايم و كجى ها و مخالفتهاى همه تان را برطرف كنم ،ولى سوگند به خدا هرگز در اين راه به خاطر اصلاح و آرام ساختن شما، من خويشتن راتباه نمى كنم !(89)
و در تاريخ آمده است كه چون ابن ملجم مرادى لعنة الله عليه از يمن به كوفه آمد، وپيشگويى آن حضرت را شنيد، به خدمت آن بزرگوار آمد و گفت :
(يا اميرالمؤمنين اعيذك بالله ، هذه يمينى و شمالى فاقطعهما او فاقتلنى ،فقال على (عليه السلام )! فكيف اقتلك ولا ذنب لك الى ، ولو اعلم انك قاتلى لم اقتلك) (90)
يا اميرالمؤمنين ! من به خدا پناه مى برم كهقاتل تو باشم ، اينها دستهاى من است در اختيار شما، يا آنها را قطع كن ، و يا مرا بههلاكت برسان !! على فرمود: چگونه تو را بكشم كه مرتكب جنايتى نشده اى ، ولو منبدانم كه تو قاتل من ، من تو را نمى كشم !!
آيا در دنياى گذشته و تاريخ معاصر سراغ داريد كه سياستمدارى با داشتن امكاناتى ،با دشمن توطئه گر و قاتلش چنين كند؟ آيا در نظام سياسى ،عقل مى پذيرد كه كسى محور قدرت باشد، ولى با قاتلش چنين معامله اى داشته باشد؟مگر هزينه هاى گزاف در دنياى كنونى براى سازمانهاى اطلاعاتى و جاسوسى مصرفنمى گردد؟! و دهها و صدها سؤال و جوابى كه سرانجام بايد گفت : على با ديگرسياستمداران فرق دارد...(91)


مقايسه سياست على (ع ) با عمر در شوراى شش نفرى  

عمر هنگام وفاتش وصيت كرد كه : از ميان شش نفر صحابه بزرگ پيامبر، يكى را بهعنوان خليفه برگزييند. و آن شش نفر را ماءمور ساخت در مجلس خصوصى به بحث وتحليل نشسته ، پس از گفتگوى لازم ، از ميان خود يكى را انتخاب نمايند، و هر گاه كسىاز آنان با انتخاب اكثريت شورا مخالفت نمايد، گردنش را بزنند!!
افراد شوراى عمر عبارت بودند از: 1- (على بن ابى طالب عليه السلام )، 2- (عثمانبن عفان ) 3- (عبدالرحمن بن عوف ) 4- سعد بن ابى وقاص ) 5 - طلحة بن عبيدالله )6- (زبير بن العوام ) در اين ميان (حق و تو) با (عبدالرحمن بن عوف ) بود.
در مورد افراد شورا و واگذارى حق و تو به عبدالرحمن در ميان مردم بحث و گفتگو بود،از آن جمله عبدالله بن عباس كه مردى سياسى و با نفوذ و عالم بود، و به مولاى متقيانارادت خاصى داشت ، عرض كرد: (ذهب الامر منا) يعنى در اين شورا على (عليه السلام )هرگز به خلافت نخواهد رسيد!! زيرا تركيب شورا از افراد مذكور طورى بود، كه برضد على (عليه السلام ) تشكيل شده بود، و خود اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) درخطبه (شقشقيه ) به آن اشاره مى كنند.(92)
در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه : اگر على مرد سياسى است چگونه در مجلس شوراىشش نفرى شركت مى كند كه مى داند موفق نخواهد شد؟
جوابش از خود على بن ابى طالب است ، كه مى خواهد تفاوت سياست خود را با سياستعمر به مردم نشان دهد، و آيندگان در آن مورد داورى كنند، و يقين كنند كه ولايت و خلافتعلى (عليه السلام ) از جانب خدا بوده ، اما خلفاى غاصب با انواع شيطنت ها و دسيسهبازى ها حق را از صاحب حق گرفتند!! زيرا آنان گفته بودند: پيامبر خدا فرموده است :
(ان النبوة والامامة لا يجتمعان فى بيت (93)!)
رسالت و امامت هرگز در يك خانواده جمع نمى گردد!!
و از طرفى عمر گفته بود: اهل شورى اهل بهشت هستند، و پيامبر هنگام وفاتش از آن راضىبود.
و از طرفى با يكايك آنان صحبت مى كند، و به طلحه مى گويد: پيامبر از تو ناراضىبود!!(94)
و سپس به ابو طلحه انصارى مى گويد: هر كدام از ايناهل شورا كه با اكثريت مخالفت نمايد گردن او را بزن !
على (عليه السلام ) مى فرمايد: من در شورا شركت كردم كه ثابت كنم اينها دروغ مىگويند! اينها چنان منحرفند كه به پيامبر خدا به دروغ نسبت حديث مى دهند! تا خلافت مراغصب كنند، بايد مردم بدانند كه چگونه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اجتماع نبوتو امامت را در يك خانواده ممنوع مى داند و از سوى ديگر همين راويان دروغگو مرا جزو همانشوراى شش نفرى براى انتخاب خليفه قرار مى دهند.(95)
عمر از يك سو اهل شورا را اهل بهشت دانسته ، و مورد رضايت پيامبر معرفى مى كند، و ازطرف ديگر دستور مى دهد: گردن مخالف را بزنيد!! او چگونه مى گويد پيامبر از شماراضى بود، و بعد مى گويد پيامبر از طلحه ناراضى بود؟!(96)
خوانندگان عزيز خود مى توانند در اين موارد داورى كنند، و ملاحظه فرمايند آيا خلفاىديگر سياسى تر بودند يا على بن ابى طالب ؟ آيا آنان مى گفتند اگر على نبود ماهلاك مى شديم يا مولاى متقيان ؟! آيا آنان متناقض حرف مى زدند يا على بن ابى طالب ؟
و بالاخره اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) در جواب شيطنت هاى معاويه كه او را مردسياست و حيله گر ناميده اند، مى فرمايند:
(والله ما معاوية بادهى منى ، ولكنه يغدر ويفجر ولو لا كراهية الغدر لكنت من ادهىالناس )(97)
سوگند به خدا كه معاويه در ميدان سياست و تدبير بر من برترى ندارد، منتهى او مردخيانت و دروغ است ، و هرگز به عهد و پيمان خود وفا نمى كند، و اگر نبود اين كه حيلهگرى روا نيست ، من از همه مردم روى زمين زيرك تر بودم .
از مجموع مطالب اين قسمت نتيجه مى گيرم كه على (عليه السلام ) در ميدان سياست نيزرقيب و نظيرى نداشته و ندارد، و او بر خلفا و ديگران مقدم بوده است ، با اين تفاوت ،كه سياست على محدود به قوانين اسلام و شرع بوده ، و هرگز از آن تجاوز نمى كرد،ولى ديگران هيچ محدوديتى نداشته ، و هر چه را مصلحت خود تشخيص مى دادند، بى درنگآن را پياده مى كردند، خواه مشروع بوده باشد يانه !(98)


على (ع ) دست مهمانش را مى شويد! 

روزى دو نفر مهمان كه با هم پدر و فرزند بودند، وارد خانه على (عليه السلام )شدند، مولاى متقيان شخصا از آن پذيرايى كرد، و با هم غذا خوردند، سپس قنبر غلاماميرالمؤمنين (عليه السلام ) آب و لگن آوردند، تا ميهمانان دستهاى خويش را بشويند.
على آب و لگن را از قنبر گرفت ، و خواست دستهاى مهمان بزرگسالش را خود شخصابشويد!! او فوق العاده احساس شرمندگى نمود و گفت : يا اميرالمؤمنين ! شما با اين همهعظمت و شخصيت مى خواهيد دست مرا بشوييد، خدا مرا مى بيند چگونه من اين اسائه ادب راانجام دهم ؟ حضرت فرمودند:
آرام باش و دستهايت را بشوى ، من هم با شما تفاوتى ندارم ! و برادر شما هستم ،بنابراين بايد تو را خدمت كنم ! و در عوض در بهشت برين به پاداش آننائل گردم .
على مهمان را به حق ولايت خود سوگندش داد كه آرام باشد بطورى كه براى قنبر آراممى شد، سپس على آب ريخت و مهمان دستهايش را شست !! آنگاه آب و ابريق را به پسرشمحمد حنفيه داد و فرمود: پسرم محمد! تو نيز آب بريز تا اين پسر عزيز مهمان ،دستهايش را بشويد، اين را بدان كه اگر او بدون همراهى پدرش بهمنزل ما مى آمد، من خود به دستهاى وى آب مى ريختم ، ولى خداوند دوست ندارد در كنار پدرفرزندش نيز همانند او تكريم گردد.
محمد حنفيه به دستور پدر آب ريخت ، و پسر مهمان دستهايش را شست ...(99)
آيا كسى جز خود اميرالمؤمنين را مى توانيد پيدا كنيد كه در آن مقام و جايگاه سياسى ومذهبى و مردمى باشد، و اين اندازه نسبت به مهمانش ‍ متواضع و مهربان باشد؟ و چنانكهكسى به اين نوع دستورات اسلام عمل كند آيا جاذبه آنقابل انكار است ؟


مشتى كه بر سينه على (ع ) زدند!! 

روزى على (عليه السلام ) كنيزى را ديد كه محزون و گرايان است ، و چون از علتشپرسيد، جواب داد: صاحبم مرا براى خريد گوشت ماءمور ساخت ، و چون گوشت را خريدممورد پسند وى واقع نشد، لذا آن را برگرداندم ، دوباره قصاب گوشت را عوض كرد وگفت : چنانچه بار ديگر بياورى عوض نمى كنم ، ولى صاحبم اين گوشت را نيزنپسنديد، نمى دانم چه كار كنم ؟
حضرت فرمودند: من حاضرم تو را به پيش صاحب ببرم ، و از او تقاضا كنم كه آزارتندهد، و يا از قصاب بخواهم گوشت را براى بار دوم عوض ‍ كند، كدام را انتخاب مى كنى؟
به درخواست كنيز آن حضرت به مغازه قصابى وارد شد، و از قصاب خواست كه گوشترا عوض كند، و يا معامله را اقاله نمايد.
قصاب اميرالمؤمنين را نمى شناخت ، و لذا مشتى بر سينه آن حضرت زد و گفت : بروبيرون به شما مربوط نيست !!
على (عليه السلام ) با آن همه توان و شجاعت و قدرتى كه داشت ، مشت قصاب راتحمل كرد و چيزى به او نگفت !! و كنيز را به خانه اش برگرداند، و به اربابسفارش كرد كه وى را آزار ندهد.
چون صاحب كنيز، مولاى متقيان را شناخت ، كنيز را به شكرانه تشريف آوردن آن حضرتآزاد ساخت .
ولى از سوى ديگر چون مردم ، آن حضرت را هنگام وارد شدن به مغازه قصابى ديدهبودند، لذا به سراغش آمدند و گفتند: اميرالمؤمنين چه شد و كجا رفت ؟
قصاب كه مردى غريب و از عاشقان مولا بود، و اساسا براى ديدار آن حضرت به كوفهآمده بود، ولى على (عليه السلام ) هنگام ورود وى به كوفه ، در مسافرت به سر مىبرد، جواب داد: من كجا و على كجا؟ من كه مدتها است كه در انتظار على هستم ...
گفتند: همان عربى كه با كنيز گريان وارد مغازه ات شد على (عليه السلام ) بود!!
قصاب كه ديد كه به چه بزرگوارى جسارت كرده است ، گرفتار غم و اندوه شديدىشد، و لذا دستش را با ساطور قصابى قطع كرده و بى هوش ‍ افتاد!!
على (عليه السلام ) چون از اين جريان آگاه گشت بر بالين قصاب آمده ، و دست قطعشده را از زمين برداشت ، و بلافاصله آن را در جاى خود قرار داد، و از خدا خواست سلامتىرا به وى برگرداند، در نتيجه دست قطع شده به بركت انفاس ملكوتى آن حضرت خوبشد...
نظير اين جريان با كمى تفاوت در مورد (بقالى ) پيش آمد، كه حضرت در شفاعتش ازكنيزى مشت او را نيز تحمل كرد...(100)
از اين قضايا نتيجه مى گيريم كه على (عليه السلام ) داراى جاذبه هاى عجيبى بود، ودوست و دشمن ، مسلمان و كافر را جذب مى كرد، تا جايى كه كسانى در اين راه دست خود راقطع مى كردند، و از آئين خود منصرف گرديده ، آئين بحق على (عليه السلام ) را مىپذيرفتند...
على نه تنها در اخلاق و برخورد نمونه بود، و اسلام در وجود او تجسم پيدا مى كرد،بلكه به هر موضوعى در وجود او بنگريم ، وى همانندرسول خدا اسوه و الگو بود، در عدالت ، ايثار، اخلاص ، سوز و مسؤ وليت ، جوانمردى وهمه سيماى واقعى قرآن و اسلام بود، و لذا جاذبه داشت ، و دوست و دشمن در برابر وىخاضع بودند...(101)


جاذبه على (ع ) دربار معاويه را تسخير كرد! 

روزى يكى از دوستان اميرالمؤمنين (ضرار بن ضمره ) گذرش به دربار معاويه افتاد،معاويه از اوصاف و رفتار على سؤال كرد: ضرار گفت : من على را ديدم كه نور ايمان ازجوانب او پدايدار مى گشت ، و از زبانش علم و حكمت مى باريد! هر چه مى گفت ، حقيقتبود... معاويه ! شبى او را ديدم در تاريكى مى نالد، اشك مى ريزد، در حالى كه محاسنصورتش را به دست گرفته بود مى گفت : دنيا! مرا فريب مده ! مدت تو كم است ، عيش ونوشت پست و بى ارزش است ، در كمى تو حساب و در زيادى تو عذاب است !! من تو راسه طلاقه كرده ام ، ديگر حق رجوع ندارى ، آه از طولانى بودن سفر و كمى توشه !معاويه ! من در فراق او مى سوزم و مانند مادرى هستم كه فرزندش را در آغوشش سرببرند!!
معاويه چون اوصاف على را شنيد شروع به گريه كرد و همه ياران و دار و دسته اشبه گريه افتادند.(102)
همين معاويه در روزهاى جنگ صفين به سر مى برد، ومشغول نبرد خونين با مولاى متقيان بود، ديگر رمقى در كالبد سپاه شام باقى نماندهبود، معاويه با عمرو عاص به مشورت پرداخت ؛ عمرو عاص گفت :
(يا معاوية ! لست مثله ، هو يقاتلك على امر و انت تقاتله على غيره ، انت تريد البقاءوهو يريد الفناء...)
اى معاويه ! بدان كه تو همانند على (عليه السلام ) نيستى ! او با تو براى پيشرفتدين اسلام مى جنگد، در حالى كه تو براى دين نمى جنگى ، تو مى خواهى به لذائذ دنيابرسى ، در صورتى كه على شهادت طلب و عاشق لقاى الهى است .(103)


مدح على (ع ) در حضور معاويه !! 

معاويه از بزرگترين دشمنان اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) است ، و پيوسته در كنارپدرش (ابوسفيان ) با نيروى اسلام جنگيده ، و سرانجام در (فتح مكه ) كهسال هشتم هجرت بود، به ناچار (اسلام ) را پذيرفته ، ولى در باطن كفر خود را حفظكرده بود.
او و همفكرانش در پى فرصت مناسب بودند، كه اهداف كفرآميز خويش ‍ را پياده نمايند،وقتى از سوى عمر بن خطاب به فرماندارى شام منصوب گشت ، بود تدريج باطن خودرا ظاهر ساخت و مردم را با نيرنگ خاصى بر ضد اسلام واقعى به جنگ كشانيد.(104)
معاويه چون از جنگ ها هدفى جز دنيا نداشت ، با خود مى گفت : (سرانجام كداميك از من وعلى زودتر از دنيا خواهيم رفت ؟) و مرتب با كابينه خود اين فكر را تكرار مى كردند،روزى او گفت : من مى توانم بدانم كه من زودتر مى ميرم يا على بن ابيطاب ! و تنهاوسيله ام وجود خود على (عليه السلام ) است ؛ زيرا وى تمام علوم دنيا را مى داند، و از هرچه تا روز رستاخيز اتفاق مى افتد خبر مى دهد!!
بدين منظور از سه نفر را به (كوفه ) فرستاد، و به آنان تعليم كرد در سه وقتمتفاوت وارد آن شهر شوند، و به يك صورت و با سازماندهى مشابه دست به شايعهبزنند و بگويند: معاويه مرده است ، سرانجام (عليه السلام ) خبر مى دهد كه من و يا اوكداميك زودتر مى ميريم !
ماءموران معاويه به همان طريق وارد كوفه شدند، و اميرالمؤمنين على (عليه السلام )اظهار داشت : اين شايعات بى اساس است ، و از نقشه هاى خود معاويه است ، او بر شمامسلط مى گردد...(105)
على (عليه السلام ) شهادت رسيد، و معاويه به شام و عراق و حجاز مسلط گشت ، و زمامامور مسلمانان را به دست گرفت ، و سعى كردفضائل على (عليه السلام ) را از تاريخ اسلام محو كند، ولى مقدر نشد، حتى آنان كه درزمان خود على (عليه السلام ) به دربار معاويه فرار مى كردند، و يا اضطرار امور باعثآمدن آنان مى گشت ، معاويه از آنها مى خواست كه به على (عليه السلام ) بد بگويند،ولى نتيجه معكوس مى گرفت ، زيرا خود معاويه و فراريان به دربارش همه و همه لببه مدح على مى گشودند، كه نمونه هايى را ذيلا ملاحظه مى فرمايند:


فراريان عدالت على (ع ) زبان به مدح وى گشودند 

روزى نجاشى در ماه مبارك رمضان دست به شراب خوارى زد، و على (عليه السلام ) حدشارب الخمر را بر وى جارى ساخت ، چون او از يك خانواده شريف بود، همراه با عده اى ازخويشاوندانش (كوفه ) را به سوى (شام ) ترك كردند و به دربار معاويه واردشدند...
معاويه از آنان خواست نسبت به اميرالمؤمنين (عليه السلام ) بد بگويند، ولى طارق بنعبدالله نهدى از ميان آنان برخاست و گفت : اى معاويه ! ما از كنار امامعادل و بحق فرار كرده ايم ، دور او را افراد پرهيزكار و اصحابرسول خدا فراگرفته اند، آنان از ناكثين و قاسطين نيستند، اين كه ما فرار كرده ايم ،تقصير على نيست ، بلكه گناه ما باعث فرار ما شده است !!(106)
در اين قضيه آمده است كه على از شنيدن آن سخنانخوشحال شد و فرمود اگر نهدى امروز كشته شود شهيد است !
آرى سخنان ايشان آن هم در دربار معاويه تيرى بود بر قلب چركين خليفه ستمگر شام ،ولى فضائل و مناقب و عظمت على (عليه السلام ) آن چنان وسيع و گسترده است كه معاويهجز سكوت در برابر حق نتوانست اظهار مخالفتى بنمايد.


next page

fehrest page

back page