بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب اجتهاد در مقابل نصّ, سید عبدالحسین شرف الدین موسوى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     MOGHA001 -
     MOGHA002 -
     MOGHA003 -
     MOGHA004 -
     MOGHA005 -
     MOGHA006 -
     MOGHA007 -
     MOGHA008 -
     MOGHA009 -
     MOGHA010 -
     MOGHA011 -
     MOGHA012 -
     MOGHA013 -
     MOGHA014 -
     MOGHA015 -
     MOGHA016 -
     MOGHA017 -
     MOGHA018 -
     MOGHA019 -
     MOGHA020 -
     MOGHA021 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

15 - تصديق مشركين از سوى ابوبكر و عمر!
مورد ديگرى كه آنها در مقابل نصّ صريح پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به رأ ى خوداجتهاد نمودند، هنگامى بود كه گروهى از مشركان براى موضوعى كه رخ داده بود، بهحضور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيدند. ورسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - آنها را به ابوبكر و عمر حوالت داد، و اين دو بهجاى اينكه عذر آنها را بخواهند، از آنان شفاعت نمودند!
موضوع اين بود كه چند نفر از مشركين نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آمدند وگفتند: اى محمّد! ما همسايگان و هم پيمانان تو هستيم . تنى چند از بردگان ما به توپيوسته اند كه نه به خاطر دين و نه به عنوان آموختن احكام بوده است ، بلكه از املاك وكار ما دست كشيده و گريخته اند. ازين رو آمده ايم تا آنها را به ماتحويل دهى تا باز گردانيم . پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مطلوب ايشان را اجابتنكرد تا مبادا آنها را از دينشان برگردانند.
با اين وصف ، نخواست شخصاً دست رد به سينة ا آنها بزند. ازين رو خطاب به ابوبكرفرمود: اى ابوبكر! تو چه مى گويى ؟ پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - انتظار داشتابوبكر درخواست آنها را ردّ كند، ولى ابوبكر گفت : يارسول اللّه ! آنها راست مى گويند! رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - برآشفت ، چونپاسخ ابوبكر موافق خواست خدا و پيغمبر نبود.
سپس از عمر كه انتظار داشت او مطلوب ايشان را مردود بداند، سؤال فرمود: اى عمر! نظر تو چيست ؟
عمر گفت : يا رسول اللّه ! راست مى گويند! اينان همسايگان وهم پيمانان شما هستند! ازشنيدن اين سخن ، رنگ رخسار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - دگرگون شد.
اين حديث را احمدبن حنبل در جلد اول مسند خود، صفحه 155 از حديث على - عليه السّلام -نقل كرده است . نسايى نيز در الخصائص ‍ العلويه صفحه 11 آن رانقل كرده است . ادامه حديث از خصائص نسايى چنين است :
((در اينجا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((اى گروه قريش ! به خدا قسم ،خداوند شخصى از شما را بر شما برانگيخته مى كند تا به خاطر پيشرفت دين خدا باشما پيكار كند)).
ابوبكر گفت : يا رسول اللّه ! آن كس من هستم ؟
فرمود: نه .
عمر گفت : يا رسول اللّه ! من هستم ؟
فرمود: نه . او كسى است كه وصله به كفش مى زند.
در آن موقع پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كفشى به على - عليه السّلام - داده بود و آنحضرت مشغول وصله زدن به آن بود)).
فصل دوم : اجتهادات عمر و اتباع وى در مقابلنصّ صريح قرآن و سنّت نبوى (ص )
16 - گستاخى نسبت به رسول خدا ص و جلوگيرى از نوشتن منشور ابدى آنحضرت
موضوعى كه هم اكنون در صدد بيان آن هستيم ، يكى از حوادث مسلم تاريخ اسلام است .منابع صحاح و معتبر اهل سنت ! و ساير مسانيد ايشان ، آن را ثبت نموده و مورخان و سيرهنويسان آنها، آن را بطور ارسال مسلم نقل كرده اند.
اين موضوع كه عبارت است از گستاخى عمر به ساحت قدس نبوى - صلّى اللّه عليه وآله- و جلوگيرى وى از نوشتن فرمانى توسط پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - - كه براىهميشه مسلمانان را از پراكندگى و گمراهى نجات دهد - اندكى پيش از رحلترسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله -، رخ داد. اينك قسمتى از رواياتاهل سنّت در اين زمينه را بيان مى كنيم :
بخارى به سند خود از عبيداللّه بن عبداللّه بن مسعود روايت مى كند كه ابن عبّاس گفت :هنگامى كه وفات پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرا رسيد، گروهى ازرجال از جمله عمر خطّاب در بيت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - حضور داشتند. پيغمبر -صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: بياييد تا فرمانى براى شما بنويسم كه بعد از آنگمراه نشويد.
عمر گفت : درد بيمارى بر وى غالب شده ! قرآن در دسترس شماست ، همين كتاب خدا براىما كافى است .
در اين هنگام ، حضّار به گفتگو و كشمكش پرداختند؛ برخى مى گفتند: نزديكتر شويد تاپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمانى براى شما بنويسد كه بعد از وى هرگزگمراه نگرديد. و گروهى حرف عمر را تكرار مى كردند. وقتى سخنان بيهوده و گفتگوىآنان بالا گرفت ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: برخيزيد!
عبداللّه مسعود مى گويد: ابن عبّاس مى گفت : مصيبت بزرگ اين بود كه اختلافها ومهمل گويى آنان ، مانع از اين شد كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - چنين فرمانى رابراى ايشان بنويسد(239) .
اين روايت را ((مسلم )) در آخر باب وصايا، اوايل جزء دوم صحيح خود همنقل كرده است . احمد حنبل نيز آن را در مسند، جلداوّل ، صفحه 325 از عبداللّه عبّاس آورده است . ساير اصحاب سنن و اخبار نيز اين حديث رانقل كرده و در آن تصرّف نموده و نقل به معنا نموده اند؛ زيرا لفظ مسلمى كه عمر گفت :پيغمبر هذيان مى گويد! (انّ النبى يهجر) ولى آنها نوشته اند كه درد بر پيغمبر فشارآورده است (انّ النبى غلب عليه الوجع ) تا گفتار عمر را اصلاح كنند و جلو رسوايى آنرا بگيرند.
دليل بر اين ، روايتى است كه ابوبكر احمدبن عبدالعزيز جوهرى در كتاب ((سقيفه ))به اسناد خود از ابن عبّاس آورده است (240) ابن عبّاس ‍ مى گويد: ((چون وفات پيغمبر- صلّى اللّه عليه وآله - رسيد در حالى كه گروهى از مردم از جمله عمر خطّاب در خانهپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بودند، حضرت فرمود: دوات و صحيفه اى براى منبياوريد تا فرمانى براى شما بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد.
عمر سخنى گفت كه معناى آن اين بود كه درد بر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - غلبهيافته است . سپس عمر گفت : قرآن در نزد ماست ، كتاب خدا براى ما كافى است !
آنها كه در خانه بودند به گفتگو و مشاجره پرداختند يكى مى گفت : نزديك شويد تاپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - چنين فرمانى برايتان بنويسد، وديگرى آن را مى گفتكه عمر گفته بود. وقتى مهمل بافى و پريشان گويى ومشاجره ايشان فزونى يافت ،پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - برآشفت و فرمود: برخيزيد!...)).
مى بينيد كه محدّثان و مورّخان ، اعتراض عمر رانقل به معنا نموده اند و عيناً نقل نكرده اند؟!
و نيز دليل بر اين ، اين است كه محدّثين اهل تسنّن چون در آن ايّام نمى توانستند ناممعترض (عمر) را ببرند، در عوض معارضه را عيناً و بهمان الفاظنقل كرده اند.
بخارى در كتاب صحيح خود، جلد دوّم از كتاب : الجهاد والسير، باب : جوائز الوفد، ص118 به سند خود از ابن عباس روايت مى كند كه گفت : ((روز پنجشنبه ، چه روز پنجشنبهاى ! سپس چندان گريست كه زمين از قطرات اشكش تر شد، آنگاه گفت : آرى ، در روزپنجشنبه درد بيمارى بر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فشارآورد. حضرت فرمود:نامه اى براى من بياوريد تا برايتان فرمانى بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراهنشويد.
اصحاب به نزاع پرداختند، با اينكه مناسب نبود در نزد پيغمبر نزاع كنند. اصحابگفتند: پيغمبر هذيان مى گويد!
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: مرا رها كنيد، حالى كه دارم از آنچه به من نسبتمى دهيد بهتر است .
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هنگام وفات به سه چيز وصيت نمود: مشركان را ازجزيرة العرب بيرون برانيد، ستونهاى مجاهدين را همانطور كه من روانه مى كردم ، شماهم روانه جهاد كنيد. ابن عباس گفت : سومى را فراموش كردم ))!
مؤ لّف :
موضوع سوم نيز چيزى جز اين نبوده كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خواسته بودچيزى براى ايشان بنويسد تا از گمراهى مصون بمانند، ولى سياست ، محدّثين راناگزير ساخته بود كه خود را به فراموشى بزنند! چنانكه شيخ ابو سليمان حاجداوود دادا، مفتى حنفيان در شهر صور، متذكر شده است .
حديث مزبور را مسلم نيز در آخر كتاب وصيّت صحيح خود ، و احمدحنبل از حديث ابن عبّاس در مسند، جلد اوّل ، صفحه 222 روايت نموده اند. ساير محدثين همنقل كرده اند.
نيز مسلم در كتاب وصيت از سعيد بن جبير به طريق ديگرى از ابن عبّاس روايت مى كند كهگفت :((روز پنجشنبه ، چه روز پنجشنبه اى !)) سپس چندان گريست كه قطرات اشكهايشبر رخسارش جارى شد . آنگاه گفت : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((كتفگوسفند و دوات يا لوح و دوات براى من بياوريد، تا فرمانى برايتان بنويسم كه بعداز آن هرگز گمراه نشويد)).
اصحاب گفتند: پيغمبر هذيان مى گويد(241) .
هر كس پيرامون اين گستاخى بزرگ كه كتب معتبر و صحاحاهل سنّت نقل كرده اند، دقت نموده باشد، به خوبى مى داند كه نخستين كسى كه آن روزگفت : ((پيغمير هذيان مى گويد)) عمر خطّاب بود. سپس دسته اى از حاضران نيز او راتأ ييد كردند.
قبلاً در حديث اول - روايت ابن عباس - گذشت كه گفت : كسانى كه در خانه بودند بهگفتگو پرداختند و كارشان به نزاع كشيد؛ عده اى گفتند: نزديكتر شويد تا پيغمبرفرمانى برايتان بنويسد كه بعد از وى هرگز گمراه نگرديد، و دسته اى هم سخن عمررا تكرار كردند؛ يعنى گفتند: پيغمبر هذيان مى گويد!
در حديثى كه طبرانى در كتاب ((اوسط)) از عمرنقل كرده است (242) ، عمر گفت : ((وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بيمار شد،فرمود: صحيفه و دواتى براى من بياوريد، تا فرمانى براى شما بنويسم كه بعد ازآن ، هرگز گمراه نشويد، زنان از پشت پرده گفتند: نمى شنويد پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله - چه مى گويد؟
عمر گفت : من گفتم : شما زنان ، همچون زنانى هستيد كه در برابر يوسف قرار داشتند.وقتى پيغمبر بيمار مى شود، چشمان خود را فشار مى دهيد، و هنگامى كه سالم باشد سوارگردنش مى شويد!!(243) .
عمر گفت : در اين موقع پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ايشان را رها كنيد كهاينان بهتر از شما هستند!
مؤ لّف :
مى بينيد كه حضرات از نصّ صريح پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - پيروى نكردند، واگر به آن عمل مى كردند، از گمراهى نجات مى يافتند. كاش ! آنها به عدمامتثال دستور حضرت اكتفا مى نمودند، و فرمانش را رد نمى كردند و نمى گفتند: ((كتابخدا براى ما كافى است !!)).
گويى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مانند آنها مقام كتاب خدا را نمى شناخت ، يا اينكهآنها از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - داناتر به ارزش قرآن و فوايد آن بودند! كاش! آنها به همينها اكتفا مى نمودند و ديگر با جمله ((پيغمبر هذيان مى گويد))!! به مقامنبوّت گستاخى نمى كردند. آن هم لحظه اى كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - درمقابل آنها، آخرين دم واپسين خويش را طى مى كرد و درحال احتضار بود! چه سخن زننده اى بود كه در وداعرسول خدا به آن حضرت گفتند!!
گويى چون آنها از پذيرفتن فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - سر باز زدند وبه زعم خود اكتفا به كتاب خدا نمودند، شب و روز، نداى آسمانى قرآن را نشنيدند كه بهجمع ايشان مى فرمود: ((آنچه پيغمبر براى شما آورده است ، بگيريد و از آنچه شما رابر حذر داشته است ، پرهيز كنيد))(244) .
گويى وقتى آنها نسبت ((هذيان گفتن )) را بهرسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - دادند، اين آيه شريفه را نخوانده بودند كه : ((قرآنگفتار ارجمند است ، به وسيله فرشته اى ارجمندنازل شده ؛ فرشته اى نيرومند كه در نزد خداى آفرينش مقامى بزرگ دارد و مطاع و اميناست ، و بدانيد كه پيغمبر شما ديوانه نيست ))(245) .
و اين آيه : ((قرآن ، گفتارى است كه به وسيله پيكى بزرگنازل شده و سخن شاعر نيست ، به ندرت ايمان مى آوريد. وگفتار كاهن نيست ، به ندرتياد مى آوريد. اين قرآن از جانب خداوند عالميان فرود آمده است ))(246) .
وآيه ((صاحب شما گمراه ومنحرف نيست . واز پيش خود سخن نمى گويد. آنچه او مىگويد وحى است كه به او مى شود . وفرشته اى بزرگ به وى مى آموزد))(247) .
افزون بر اين ((عقل )) به تنهايى عصمت آن حضرت را تأ ييد مى كند، ولى حضرات مىدانستند كه منظور از نوشتن اين فرمان ، تحكيم پيمان خلافت على - عليه السّلام - وتأكيد آن به وسيله نصّ خاص است كه به طور عام نيز خلافت ائمّه طاهرين راشامل مى گردد. به همين جهت مانع شدند كه چنين فرمانى نوشته شود. چنانكه خليفه دومدر سخنى كه ميان او و عبداللّه بن عباس در گرفت ، به آن اعتراف نمود(248) .
اگر شما خوانندگان در اين جمله از سخن پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كه فرمود:((بياييد تا فرمانى برايتان بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد)) و در حديثثقلين كه فرمود: ((من دو چيز گرانبها در ميان شما مى گذارم كه اگر به آنها چنگبزنيد، هرگز گمراه نمى شويد و آن كتاب خدا و عترت من است )) دقّت كنيد، خواهيد دانستكه منظور از اين دو حديث ، يك چيز بوده است . و پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -خواسته است در بيمارى خود - كه دم واپسين را مى گذرانيد - آنچه را در حديث ثقلينبرايشان واجب نموده بود، طى فرمانى ، تفصيل دهد.
علت صرفنظر كردن پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از اين منظور نيز همان سخنى بودكه گستاخانه به آن حضرت گفتند. و آن و جود مقدس را ناگزير ساختند تا منصرفشود؛ زيرا اگر آن را عملى مى ساخت ، بعد از وى جز فتنه و اختلاف بر سر اينكه آياپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در نوشته خود - نعوذ باللّه - هذيان گفت ، يا هذياننگفت ، چيزى نمى ماند. چنانكه همان لحظه و در برابر ديدگان پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله -، گفتگو در گرفت و كار به كشمكش انجاميد و آن همه سخنان بيهوده ونامربوط گفتند. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم در آن لحظه بيش از اين نمى توانستبگويد كه به ايشان فرمود: ((برخيزيد)).
اگر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - اصرار مى ورزيد و فرمان را مى نوشت ، آنها همناگزير مى شدند كه در سخن خود ((پيغمبر هذيان گفت )) پافشارى نمايند، و دار ودسته خود را براى اثبات اين هذيان - نعوذ باللّه - بسيج نمايند تا نغمه هاى ناهنجارساز كنند. و به افسانه ها بپردازند و طومارهاى خود را در رد فرمان مزبور و كسانى كهبه آن استناد مى جستند، پر نمايند!
ازين رو حكمت بالغه الهى اقتضا نمود كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از نوشتن چنينفرمانى صرفنظر كند، مبادا آن عده و طرفداران ايشان ، براى نكوهش از مقام نبوت - نعوذباللّه - فتح بابى كنند!
افزون بر اين ، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى دانست كه على - عليه السّلام - وشيعيان او نسبت به مضمون اين فرمان خاضع هستند. و براى ايشان فرق نمى كرد كهرسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - آن را بنويسد يا ننويسد. و مى دانستند كه جز آنان ،ديگران عمل به آن نخواهند كرد. و در صورتى كه نوشته مى شد آن را معتبر نمىشمردند. بنابراين حكمت ايجاب مى كرد كه فرمان نوشته نشود؛ زيرا بعد از آن نزاع وكشمكش ، غير از فتنه و آشوب ، اثر ديگرى از آن به دست نمى آمد.
مدافعان عمر چه گفته اند؟!
شيخ سليم البشرى (مالكى ) رئيس وقت الازهر مصر، در مكتوب 44 - كه ضمن مراجعاتخود به ما نوشت و با جواب ما، در كتاب ((المراجعات )) به طبع رسيده است - در دفاع ازعمر، راجع به گستاخى كه به مقام شامخ نبوت نموده است ، مى نويسد:
((شايد اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به حاضران فرمان داد تا دوات و بياضبياورند، نمى خواست مطلبى بنويسد، بلكه مقصود حضرت ابن بود كه با اين سخن ،آنها را امتحان كند. خدا هم عمر فاروق را از ميان صحابه راهنمايى كرد كه از آوردن دوات وبياض ، جلوگيرى به عمل آورد[!!!]. بنابراين بايد ممانعت عمر را از جمله كارهاى اودانست كه موافق خواست پروردگار بود و بايد از كرامات او به شمار آيد!
سپس مى نويسد: ((اين مطلب جواب يكى از علماى بزرگ (سنى ) است ولى به نظر من(شيخ سليم ) انصاف اين است كه جمله بعدى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كه فرمود:((هرگز بعد از آن گمراه نمى شويد)) با اين جواب ، هماهنگ نيست ؛ زيرا اين جمله جوابدوم امراست . به اين معنا كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خواسته است بفرمايد: اگردوات و بياض آوريد، و آن فرمان را برايتان نوشتم ، ديگر گمراه نمى شويد.
پوشيده نيست كه اگر منظور از اين خبر دادن ، تنها امتحان بود، يك نوع دروغ روشن بود،كه گفتار پيامبران پيراسته از آن است . بويژه در جايى كه نياوردن دوات و بياض ،بهتر از آوردن آنها بود! افزون بر اين ، جواب مزبور اشكالات ديگرى هم دارد كه بايدآن را رها كرد و جوابى ديگر داد)).
آنگاه مى افزايد: آنچه به طور اختصار مى توان در اينجا گفت اين است كه فرمان پيغمبر- صلّى اللّه عليه وآله - براى آوردن دوات و بياض ، يك امر ايجابى نبوده كه ترك آنجايز نباشد و تارك آن گناهكار باشد! بلكه دستور آن حضرت ، جنبه مشورت داشته است. و رسم بود كه صحابه ، بويژه عمر در اينقبيل امور، گاهى نظر مخالف ابراز مى داشت ؛ چون عمر در اين گونه موارد از لحاظ ادراكمصالح و رسيدن به واقع ، خود را موفق مى دانست ! و از جانب خداوند به وى الهام مىشد!!!
عمر مى خواست بدين وسيله از ناراحتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در صورت املاءفرمان ، در حال بيمارى و درد، بكاهد. و چنين ديد كه بهتر است با اين وضع ، دوات وبياض نياورند!!!
چه بسا كه عمر بيم داشت مبادا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - چيزهايى بنويسد كه مردماز درك و انجام آن برنيايند. و مسئول و معاقب باشند؛ زيرا در آن صورت ، نصّ صريحبود كه امكان نداشت در آن اجتهاد كرد.
شايد هم عمر مى ترسيد منافقان در صحّت مكتوب پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كه درحال بيمارى نوشته بود، ايراد كنند و باعث فتنه گردد. به همين جهت گفت : كتاب خدابراى ما كافى است ! به دليل اينكه خداوند فرموده است : ((ما چيزى را در قرآنفروگذار نكرده ايم ))(249) .
وفرموده است : ((امروز كامل گردانيدم براى شما دين شما را))(250) .
گويى عمر(رض ) اطمينان داشت كه امت اسلام گمراه نمى شوند، چون خدا دين را براىآنها كامل گردانيده ، و نعمت را برايشان تمام كرده بود!!
سپس شيخ سليم مى نويسد: ((اين جوابى است كه علماى ما در دفاع از عمر داده اند. ولىاين جواب نيز خالى از اشكال نيست ؛ زيرا اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود:((گمراه نمى شويد)) مى رساند كه دستور حضرت براى آوردن دوات و بياض ، امر واجببوده است . چون كوشش در تأ مين امورى كه باعث ايمنى از گمراهى مى شود، در صورتتوانايى ما، بدون شك واجب است . همچنين رنجش پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از حضّارهنگامى كه امرش را امتثال نكردند، فرمود: برخيزيد!دليل ديگرى است كه امر حضرت ، وجوبى بوده ، نه يك دستور مشورتى !)).
آنگاه شيخ سليم مى افزايد: ((اگر بگوييد: چنانچه آوردن دوات و بياض ‍ واجب بود،پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بخاطر مخالفت حضرات ، آن را ترك نمى نمود، چنانكهبه واسطه مخالفت كفّار، تبليغ را ترك نكرد، پاسخ اين است كه : اگر اين سخن درستباشد، تنها مفيد اين معناست كه نوشتن آن مكتوب بعد از مخالفت حضرات ، بر پيغمبر -صلّى اللّه عليه وآله - واجب نبود، ولى منافات ندارد كه آوردن دوات و بياض هنگامى كهپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آنها را مأ مور به آن داشت ، و توضيح داد كه فايده آن ،ايمن بودن از گمراهى است ، برايشان واجب باشد؛ زيرااصل در امر، وجوب امتثال براى مأ موراست ، نه آمر. بويژه هنگامى كه فايده آن نيز فقطعايد مأ مور شود. مورد بحث هم اين است كه آوردن دوات وبياض بر حاضران واجب بود،نهبر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - !
گذشته از اين ، امكان دارد بر خود پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نيز واجب باشد، ولىبعد از عدم امتثال كه گفتند: ((پيغمبر هذيان مى گويد!)) اين وجوب از آن حضرت ساقطشده باشد؛ زيرا در اين صورت ديگر جز فتنه و فساد، اثرى بر آن مترتّب نبود،چنانكه خودتان گفتيد.
بعضى ديگر از دانشمندان اهل تسنّن گفته اند: عمر و كسانى كه آن روز گفتند: ((پيغمبرهذيان مى گويد!)) از گفتار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نفهميدند كه فرمان پيغمبرباعث حفظ تمام افراد امت از گمراهى مى شود، به طورى كه بعد از وى حتّى يك فرد همگمراه نشود، بلكه آنها اين طور فهميدند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود:به طور دسته جمعى گمراه نمى شويد، و بعد از نوشتن فرمان ، گمراهى به فرد فردشما سرايت نمى كند!
اصحاب هم مى دانستند كه هيچگاه اجتماع مسلمين دچار گمراهى نخواهند شد. ازين رو اثرىبراى نوشتن فرمان نديدند، و گمان كردند كه منظور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -جز افزايش احتياط در حفظ وحدت مسلمين كه با لطف فراوان خود بر آن مى نگريست ، چيزديگرى نيست ! به همين جهت چون امر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را وجوبى نمىدانستند، با آن به مخالفت برخاستند و خواستند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - درآن حال بيمارى ، زحمت نوشتن فرمان را متحمل نگردد و از اين راه ناراحتىرسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - را تخفيف دهند!!!)).
رئيس الازهر سپس مى نويسد: ((اين بود آنچه علماى سنّت و جماعت در دفاع از عمر واعتراض وى به پيغمبر گفته اند)).
سپس خود مى گويد: ((ولى اگر كسى بدقّت در آن بنگرد به خوبى به سستى ونادرستى آن پى مى برد؛ زيرا اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: گمراهنمى شويد - چنانكه گفتيم - مى رساند كه امر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وجوبىبوده است . رنجش حضرت از ايشان نيز دليل آن است كه حضرات امرى را كه برايشانواجب بود ترك كردند. و اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - با همه بزرگوارى وبردبارى به آنها فرمود: ((برخيزيد!)) دليل ديگرى است كه حضرات ، امر واجبى راترك نمودند كه از هر واجبى واجب تر و نفع آن از هر امر نافعى ، سودمندتر بود.
سپس شيخ سليم مى گويد: بهتر اين است كه بگوييم : اين ماجرا، قضيه خاصى است كهدر مورد بخصوص بر خلاف روش حضرات روى داده است ؛ مانند كودكى كه مى ميرد، وسخنى كه از دهان مى پرد، و علت واقعى آن را بهتفصيل نمى دانيم . خداوند همه را به راه راست هدايت فرمايد!
پاسخ ما:
شيخ بزرگوار ((شيخ سليم البشرى )) تمام وجوهى را كه علماى پيشيناهل سنّت در دفاع از گستاخى عمر، ذكر كرده اند،نقل مى كند. و جز اين هم راهى نداشته است ، ولى علم و عدالت و انصاف خود او مانع از اينشده كه آن ترهّات را بپذيرد. نه تنها همه آنها را سست دانسته ، بلكه خود،علل سستى و نااستوارى آنها را ذكر كرده است . خداوند كار او را به حسنقبول بپذيرد.
چون ما نيز آن روز كه با شيخ ((الازهر)) مكاتبه داشتيم ، در ردّ آن مدافعات ، وجوهى بهنظر آورديم ، خواستيم به وى عرضه بداريم و حكميّت در آن را به خود اوموكول كنيم :
الف - ازين رو در پاسخ وى نوشتيم : ((اينكه مدافعان در پاسخاوّل گفته اند كه شايد وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - امر كرد دوات و بياضبياورند، نمى خواست چيزى بنويسد، و فقط قصد داشت كه آنها را امتحان كند))، در پاسخمى گوييم : گذشته از آنچه شما فرموديد، اصولاً اين واقعه بهدليل نصّ صريح حديث ، در حال احتضار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - روى داد.بنابراين ، لحظه ، لحظه امتحان نبود، بلكه موقع رفع عذر و بيم دادن مردم و سفارشموضوع مهم ، و خيرخواهى امّت بود. و مى دانيم آدمى كه درحال جان دادن است ، از هرگونه سخن بيهوده و مزاح ، بر كنار است . او فقطمشغول به خود و كارهاى مهم خود و امور بستگان خويش است ، بويژه اگر پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - هم باشد.
وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در تمام دوران حيات خويش - كه از سلامتىكامل برخوردار بود - مناسب نديد كه اصحاب را امتحان كند، چگونه درحال احتضار آن را مناسب ديد؟ علاوه ، وقتى حضرات در حضور پيغمبر - صلّى اللّه عليهوآله - به گفتگو و سخنان نامربوط و نزاع پرداختند و حضرت فرمود: ((برخيزيد!))خود، رنجش آشكار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، از ايشان بود. اگر مخالفان كارىبه صواب كرده بودند، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مخالفت آنها را تحسين مى كردو خشنودى خود را از آن آشكار مى ساخت .
هر كس در پيرامون اين روايت ، بخصوص اينكه گفتند: ((پيغمبر هذيان مى گويد)) درستفكر كند، به يقين مى داند كه حضرات ، مى دانستندرسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - قصد كارى دارد كه ايشان آن را ناخوش مى دارند، ولذا بلادرنگ آن سخن را بر زبان راندند. و پيغمبر را رنجاندند. و در حضور مقدّسش ، آنهمه سخنان لغو وكلمات مزخرف گفتند و نزاع و كشمكش به راه انداختند، چنانكه بر كسىپوشيده نيست .
افزون بر اين ، گريه ابن عباس ، پس از اين ماجرا كه آن را مصيبتى شمرد، خوددليل بطلان جواب مدافعان عمر است .
ب - مدافعان مى گويند: ((عمر در ادراك مصالح ، موفق بود و نظرى صائب داشت ! و ازالهام الهى برخوردار بود)) در صورتى كه اين معنا، در اين جاقابل پذيرش نيست ؛ زيرا معناى آن اين است كه در اين واقعه ، حقّ با عمر بود، نه باپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -! و در آن روز الهام به عمر صادق تر از وحيى بود كهپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - راستگوى امين به زبان مى راند!!!
ج - مدافعان گفته اند: ((عمر خواست جلو ناراحتى بيشتر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -را - كه ممكن بود به واسطه نوشتن فرمان درحال بيمارى ، براى حضرت پديد آيد - بگيرد در صورتى كه خواننده مى داند كهنوشتن آن مكتوب ، باعث آرامش قلب ، و خشنودىدل و روشنى چشم و حفظ امت آن حضرت از گمراهى بود.
افزون بر اينها، اصولاً فرمان مطاع و اراده قدسيه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بودكه دوات و بياض خواست ، و پس از صدور امر، كسى را نمى رسد كه آن را ردّ كند يا برخلاف اراده وى سخن بگويد: ((وَما كانَ لِمُؤْمِنِ وَلامُؤْمِنَةٍ اِذا قَضى اللّهُ وَرَسُولُهُ اَمْراً اَنْيَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ اَمْرِهِمْ وَمَنْ يَعْصِ اللّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبيناً)).
از اين گذشته ، مخالفت حضرات با دستوررسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - در اين امر بزرگ ، ومهمل گويى و نزاع و كشمكش ايشان نزد آن حضرت ، براى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله-، از املاء فرمانى كه باعث حفظ امت از گمراهى مى شد، سنگين تر ومشكل تر بود. كسى كه نمى توانست ببيند پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در آنحال زحمت املاء فرمان را به خود مى دهد، چگونه در مقام معارضه و جوابگويى برآمدوگفت : ((پيغمبر هذيان مى گويد؟!)).
د - مدافعان گفته اند: ((عمر ديد بهتر است كه دوات و صحيفه را نياورند، با اينكهپيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - امر كرد بياورند)) آيا عمر عقيده داشت پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - امر به چيزى نمود كه ترك آن بهتر بود؟!
ه‍ - عجب تر از آن اين است كه مى گويند: ((عمر از آن بيم داشت كه مبادا پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - چيزهايى بنويسد كه مردم از درك و انجام آن برنيايند، و با ترك آنمستحقّ كيفر شوند)).
چطور عمر اين بيم را به خود راه داد، با اينكه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود:((بعد از آن گمراه نمى شويد؟)) آيا صحابه عقيده داشتند كه عمر از پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله - به عواقب امور آشناتر و محتاط تر و نسبت به امّت پيغمبر، مهربان تر بوده؟ نه ، چنين نبود!
و - مى گويند: ((شايد عمر ترسيد منافقان در صحّت فرمان پيغمبر - صلّى اللّه عليهوآله - كه در حال بيمارى مى نوشت ، ترديد واشكال كنند و باعث آشوب شود!)) ولى خواننده مى داند كه با وجود جمله پيغمبر - صلّىاللّه عليه وآله - كه فرمود: ((هرگز گمراه نمى شويد))، اين ترس ‍محال بود؛ زيرا سخن پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - صريح در اين بود كه مكتوبمزبور، باعث حفظ ايشان از گمراهى مى گردد.
بنابراين ، چگونه ممكن است كه با ترديد و ايراد منافقان ، موجب فتنه و آشوب گردد.
اگر عمر مى ترسيد كه منافقان در صحّت فرمان ترديد كنند، پس چرا خود، تخم اينترديد و ايراد را براى آنها كاشت ، در آنجا كه به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -اعتراض كرد و از آوردن دوات و صحيفه ، مانع شد وگفت : پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله- هذيان مى گويد؟!!
ز - اينكه مدافعان در تفسير گفته عمر: ((كتاب خدا براى ما كافى است )) به آيه ((مافَرَّطْنا فِى الْكِتابِ)) و ((اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُم )) استناد جسته اند ، درست نيست ؛زيرا اين دو آيه نمى رساند كه مسلمانان از گمراهى ، ايمن خواهند بود. و متضمن هدايتبراى مردم نيست .
بنابراين ، چگونه جايز است كه به اعتماد اين دو آيه ، سعى در نوشتن فرمان را ترككرد! اگر وجود قرآن مجيد به تنهايى موجب ايمن بودن از گمراهى بود، اين همه گمراهىو پراكندگى در ميان مسلمين پديد نمى آمد كه در انتظار برطرف شدن آنها باشيم(251) .
علماى عامّه درباره پاسخ اخير گفته اند: ((عمر از حديث نفهميد كه فرمان مزبور باعثحفظ فرد فرد امّت پيغمبر از گمراهى مى شود. بلكه او اين طور فهميد كه نوشتن ، موجبمى گردد كه امت اجتماع بر گمراهى نكنند. وگفته اند عمر(رض ) مى دانست كه اجتماع امتبر گمراهى ، چيزى است كه هيچگاه تحقّق نخواهد يافت ؛ خواه فرمان نوشته شود يانشود. به همين جهت در مقام آن معارضه برآمد (و از نوشتن آن جلوگيرى بهعمل آورد)!!
پاسخ ما، علاوه بر آنچه شما (شيخ الازهر) به آن اشاره نموديد، اين است كه : ((عمر ايناندازه از فهم دور نبود. و آنچه براى همه روشن بود، بر وى پوشيده نبود؛ زيرا شهرىو باديه نشين اين طور فهميدند كه اگر آن مكتوب نوشته مى شد،عامل اساسى براى حفظ تمام افراد امت از گمراهى بود. اين تنها معنايى است كه از حديثپيغمبر به اذهان مردم خطور مى كند.
عمر مى دانست كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از اجتماع امت بر گمراهى ، واهمه نداشت؛ زيرا از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شنيده بود كه فرمود: ((امّت من بر گمراهىاجتماع نمى كنند. و اجتماع بر خطا نمى نمايند. وشنيده بود كه فرمود: ((همواره طايفه اىاز امت من پشتيبان حق هستند...)).
واين آيه را خوانده بود كه : ((وَعَدَ اللّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصّالِحاتِلَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِى الا رْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَلَيُمَكِنَنَّ لَهُمْ دينَهُمُ الَّذِىارْتَضى لَهُمْ وَلَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ اَمْناً يَعْبُدُونَنى لايُشْرِكُونَ بىشَيْئاً))(252) .
و بسيارى ديگر از نصوص صريح كتاب و سنّت ، مبنى بر اينكه تمام امّت اسلام برگمراهى اجتماع نمى كنند.
على هذا معقول نيست كه به ذهن عمر يا غير او رسيده باشد كه وقتى پيغمبر - صلّى اللّهعليه وآله -، دوات و بياض خواست ، او مى ترسيد كه مبادا با نوشتن اين فرمان ، امّتپيغمبر اجتماع بر گمراهى نمايند! آنچه براى عمر تناسب داشت اين بود كه وى از حديث، همان معنايى را بفهمد كه به اذهان مى رسيد، نه چيزى كه سنّت صحيح و محكماتقرآنى آن را نفى مى كرد.
افزون بر اين ، ناراحتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از ايشان كه از جمله((برخيزيد)) استفاده مى شود، خود دليل است كه آنچه را آنها ترك كردند، بر آنها واجببود.
اگر به عقيده مدافعان ، اعتراض عمر ناشى از اشتباه وى در فهم حديث بود، پيغمبر -صلّى اللّه عليه وآله - اشتباه او را برطرف مى ساخت ، و منظور خود را براى ايشانتوضيح مى داد. بلكه اگر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - قادر بود آنها را نسبت بهآنچه امر كرده بود، قانع سازد، بيرونشان نمى كرد ونمى فرمود: ((برخيزيد!))گريستن ابن عبّاس و بى تابى او نيز يكى از بزرگترين دليلها بر آنچه مى گوييماست .
انصاف اين است كه اين مصيبت ، از موضوعاتى است كه جاى عذر براى آن تنگ است . واگر مطلب همان باشد كه شما (شيخ الازهر) گفتيد، قضيه اى خاص ، و مانند مرگناگهانى كودك ، و كلمات پريده باشد، كار آسان بود، هر چند همين مصيبت ، باعث تباهىروزگار مسلمين شد و پشت آنان را شكست . حقيقت اين است كه معترضين ، از كسانى بودندكه اجتهاد در مقابل نص را جايز مى دانستند. بنابراين ، اينان در اين اعتراض وامثال آن به پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، مجتهد بودند!! فتواى آنها براى خود، و رأى خداوند عالم هم براى خود!

next page

fehrest page

back page