پيشگفتار بوعلى در حواس و در فكر انسان فوق العاده اى بوده و شعاع چشمش از ديگران بيشتر وشنوايى گوشش تيز تيز بود. به طورى كه مردم درباره او افسانه ها ساخته اند. در زمان امام صادق (ع ) سالى در مدينه قحطى پيش آمد و اوضاع خيلى سخت شد. مى دانيددر وقتى كه چنين اوضاعى پيش مى آيد مردم نگران مى شوند و شروع مى كنند به آذوقهخريدن و ذخيره كردن و احتياطا دو برابر ذخيره مى كنند. امام صادق (ع ) از پيشكار خودشپرسيدند كه آيا ما ذخيره در خانه داريم يا نه ؟ در نهج البلاغه آمده است كه امام على (ع ) وقتى تصميم گرفتند به جنگ خوراج بروند،اشعث بن قيس كه آن وقت از اصحاب بود، با عجله و شتابان جلو آمد و گفت : يا اميرالمؤمنين ، صبر كنيد، عجله نكنيد، براى آنكه يكى از خويشاوندان من مطلبى دارد و مى خواهدبه عرض شما برساند. در سفينة البحار داستانى از مردى به نام خيثمه و يا خثيمهنقل مى كند كه چگونه پدر و پسرى براى نوبت گرفتن در شهادت با يكديگر منازعهداشتند. حديثى از رسول اكرم (ص ) ماءثور است كه ضمنامشتمل بر داستانى است و عملا در آن داستان فرق بين پيروى از منطق و پيروى ازاحساسات ديده مى شود. در زمان امام صادق (ع ) گروهى پيدا شدند كه سيرترسول اكرم (ص ) را با اعراض از دنيا تفسير مى كردند و معتقد بودند كه مسلمان هميشه ودر هر زمانى بايد كوشش كند از نعمتهاى دنيا احتراز كند، به اين مسلك و روش خود نام زهدمى دادند و خودشان در آن زمان به نام (متصوفه ) خوانده مى شدند. (سفيان ثورى )هم يكى از آنها است ، سفيان يكى از فقها اهل تسنن به شمار مى رود و در كتب فقهى ،اقوال و آراء او زياد نقل مى شود اين شخص معاصر با امام صادق بوده و در خدمت آنحضرت رفت و آمد و سئوال و جواب مى كرده است . شخصى به خدمت رسول اكرم (ص ) آمد و عرض كرد يارسول الله ، مرا موعظه و نصيحت بفرماييد. بيست و دو روز از اسارت (زينب ) (س ) گذشته است و پس از اين رنج است كه او واردمجلس (يزيد بن معاويه ) مى كنند، يزيدى كه كاخ اخضر (سبز) او يعنى كاخ سبزى كهمعاويه در شام ساخته بود، آنچنان بارگاه مجللى بود كه هركس با ديدن آن بارگاه ،آن خدم و حشم ، خودش را مى باخت . بعضى نوشته اند كه افراد مى بايست از هفت تالارمى گذشتند تا به تالار آخرى مى رسيدند كه يزيد روى تخت مزين و مرصعى نشستهبود و تمام اعيان و اشراف و اعاظم سفراى كشورهاى خارجى نيز، روى كرسى هاى طلا يانقره نشسته بودند. شخصى (يهودى ) آمد خدمت رسول اكرم (ص ) و مدعى شد كه من از شما طلبكار هستم و الاندر همين كوچه هم بايستى طلب مرا بدهيد. در صبح عاشورا شمر، آن بدبختى كه شايد در دنيا نظير نداشته باشد، شتاب داشتكه بيايد از جلو اوضاع را ببيند. اصرار داشت كه از پشت خيمه ها بيايد بلكه دست بهيك جنايتى بزند، ولى نمى دانست كه امام حسين (ع ) قبلا دستور داده كه خيمه ها را نزديكبه يكديگر، به شكل منحنى برپا دارند، پشت آنها را خندق بكنند و در آن آتش برپابكنند، تا دشمن نتواند حمله كند. وقتى شمر ملعون آمد و با اين وضع مواجه شد ناراحتگرديد و شروع كرد به فحاشى كردن . يكى از اصحاب امام حسين (ع ) عرض كرد يااباعبدالله ، اجازه دهيد الان او را با يك تير از پاى دربياورم . حضرت فرمودند: نه . اوگمان كرد كه حضرت توجه ندارند كه شمر ملعون چه خبيثى است . حضرت امام حسين (ع )در جواب اصحاب ، عرض كرد: من او را مى شناسم كه چه فرد شقى است . اصحاب گفتند:پس چرا اجازه نمى دهيد به حساب او برسيم ؟ حضرت فرمودند: من نمى خواهم تا در ميانما جنگ برقرار نشده است ، من جنگ را شروع كرده باشم تا آنها دست به جنگ و خونريزىنزنند من دست به جنگ نمى زنم و شروع نمى كنم . ابوريحان لحظات پايانى عمر پر بركت خود را طى مى كرد و درحال احتضار بود يكى از فقها (دانشمندان ) كه همسايه اش بود اطلاع پيدا كرد كهابوريحان در چنين حالى است ، به عيادتش رفت ، ابوريحان هنوز به هوش بود. تا چشمشبه فقيه افتاد يك مسئله فقهى از باب ارث يا مطلب ديگرى از او سؤال كرد، فقيه تعجب نمود و اعتراض كرد كه تو در اين وقت دارى مى ميرى از من مسئله مىپرسى ؟ ابوريحان جواب داد، من از تو سؤ ال مى كنم آيا من اگر بميرم و بدانم بهتراست و يا بميرم و ندانم ؟ فقيه در جواب ابوريحان گفت : خوب ، بميرى و بدانى بهتراست . انس بن مالك مى گويد: نصر بن حارث كه از افراد هوشمند، زيرك و كاردان قريش بود و پاسى از عمر خود رادر حيره و عراق گذرانده بود، از وضع شاهان ايران و دلاوران آن سامان مانند رستم ،اسفنديار و عقايد ايرانيان درباره خير و شر، اطلاعاتى داشت . او را براى مبارزه باپيغمبر (ص ) انتخاب كردند و (دار الندوه ) تصويب كردند نضر بن حارث با معركهگيرى در كوچه و بازار و نقل داستانهاى ايرانيان و سرگذشت شاهان آنان ، قلوب مردمرا از استماع سخنان پيامبر به خود جلب كند، براى آن كه از مقام آن حضرت بكاهد وسخنان و قرآن او را بى ارزش جلوه دهد، مرتب مى گفت : مردم ، سخنان من با گفته هاىمحمد (ص ) چه فرقى دارد؟ او داستان گروهى را براى شما مى خواند، كه گرفتار خشمو قهر الهى شدند، من هم سرگذشت عده اى را تشريح مى كنم كه غرق نعمت بودند وساليان درازى است كه در روى زمين حكومت مى كنند. حليمه دختر ابى ذويب از قبيله سعد بن بكر هوزان بوده است . تاريكى شب همه افق را فرا گرفته بود و خاموشى در تمام نقاط حكم مى كرد، هنگام آنرسيده بود كه جانداران در خوابگاههاى خود به استراحت بپردازند و براى مدت محدودچشم از مظاهر طبيعت بپوشند و براى فعاليت روزانه خود تجديد قوا كنند. به مدينه گزارش رسيد، كه قبيله (عطفان ) دور هم گرد آمده و در صدد تسخير مدينههستند. هنوز چند ماه از هجرت پيامبر (ص ) به مدينه نگذشته بود، كه زمزمه مخالفت از ناحيهيهود بلند شد. درست در هفدهمين ماه هجرت دستور مؤ كد آمد كه (قبله ) مسلمانان از اين بهبعد كعبه است و در اوقات نماز بايد متوجه مسجدالحرام گردند. پيامبر اكرم (ص ) سيزدهسال تمام در مكه به سوى بيت المقدس نماز مى خواند و پس از مهاجرت به مدينه دستورالهى اين بود كه به وضع سابق از نظر قبله ادامه دهد و قبله اى كه يهوديان به آننماز مى گذارند، مسلمانان نيز به آن طرف نماز بگذارند و اين خود يك نوع همكارى ونزديك كردن دو آيين قديم و جديد بود ولى رشد و ترقى مسلمانان باعث شد كه خوف وترس ، محافل يهود را فراگيرد زيرا ترقيات روز افزون آنها نشان مى داد، كه آييناسلام سراسر شبه جزيره را در اندك مدتى خواهد گرفت و قدرت و آيين يهود را از بينخواهند برد از اين نظر شروع به كارشكنى كردند. و من با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بودم زمانى كه گروهى از بزرگان قريشنزد او آمدند و گفتند: تو امر بزرگى (نبوت و پيغمبرى ) ادعا مى كنى كه پدران تو ونه كسى از خاندان تو آن را ادعا نكرده است و ما از تو كارى درخواست مى نماييم كه اگرآن را براى ما به جا آورى و به ما بنمايى مى دانيم پيامبر و فرستاده از جانب خدا هستى واگر به جا نياورى مى دانيم جادوگر و دروغگو هستى . هند همسر عمرو بن جموح وى دختر عمرو بن حزام ، همسر عبدالله انصارى است . هند، به احدآمد و شهيدان و عزيزان خود را از روى خاك برداشت و بر روى شتر انداخت و رهسپار مدينهگرديد. در مدينه انتشار يافته بود كه پيامبر (ص ) در صحنه جنگ كشته شده است .زنان براى يافتن خبر صحيح ، از حال پيامبر، رهسپار (احد) بودند او در نيمه راه باهمسران رسول خدا ملاقات كرد، آنان از وى حالرسول خدا را سؤ ال نمودند، اين زن در حالى كه اجساد شوهرش و برادر و فرزند خود رابر شترى بسته و به مدينه مى برد مثل اين كه كوچكترين مصيبت متوجه وى نگرديده بود،با قيافه باز به آنان گفت : خبر خوشى دارم و آن اين كه پيامبر(ص ) زنده و سالم است؛ در برابر اين نعمت بزرگ تمام مصائب ، كوچك و ناچيز است . افسران رشيد و از جان گذشته ، قهرمانان نيرومند و قوى پنجه در ارتش اسلام كم وبيش وجود داشت . ولى دلاوريهاى (حمزة بن عبدالمطلب ) ثبت و در حقيقت سطور طلايىتاريخ نبردهاى اسلام را تشكيل مى دهد.
|