|
|
|
|
|
|
گريه به زور سنگ
يكى از طلاب كه اهل يزد بود، نقل مى كرد: كه در جوانى ، سفرى پياده از راه كوير بهخراسان رفتم . در يكى از دهات نيشابور، مسجدى بود و من چون جايى را نداشتم ، بهمسجد رفتم . پيشنماز مسجد، آمد و نماز خواند و بعد منبر رفت . در اين بين ، باكمال تعجب ديدم : فراش مسجد، مقدارى سنگ آورد وتحويل پيشنماز داد. وقتى روضه را شروع كرد، دستور داد چراغها را خاموش كردند، چراغها كه خاموش شد،سنگها را به اطراف مستمعين پرتاب كرد، كه ناگهان صداى فرياد مردم بلند شد. چراغها كه روشن شد، ديدم سرهاى مردم مجروح شده است و در حاليكه اشكشان مى ريخت ،از مسجد بيرون رفتند. رفتم نزد پيشنماز و به او گفتم : اين چه كارى بود كه كردى ؟! گفت : من امتحان كرده ام ، كه اين مردم با هيچ روضه اى گريه نمى كنند، و چون گريهكردن بر امام حسين (ع )، اجر و ثواب زيادى دارد و من ديدم كه راه گرياندن اينها، منحصراست به اينكه سنگ به كله شان بزنم ، از اينراه اينها را مى گريانم !!! اين منطق افرادى است كه عملا معتقدند: هدف وسيله را مباح مى كند. هدف ، گريه بر امامحسين (ع ) است ولو اينكه يك دامن سنگ به كله مردم بزند!!(64) |
مقايسه نادرست
((شكيب ارسلان )) ملقب به اميرالبيان يكى از نويسندگان زبردست عرب در عصرحاضر است . در جلسه اى كه به افتخار او در مصر تشكيل شده بود، يكى از حضار مى رود پشتتريبون ، و ضمن سخنان خود مى گويد: ((دو نفر در تاريخ اسلام پيدا شده اند كه به حق شايسته اند ((امير سخن )) ناميدهشوند: يكى على بن ابيطالب و ديگرى شكيب )). شكيب ارسلان با ناراحتى برمى خيزد و پشت تريبون قرار مى گيرد و از دوستش كه چنينمقايسه اى كرده گله مى كند و مى گويد: ((من كجا و على بن ابيطالب كجا! من بند كفش على هم به حساب نمى آيم ))(65) |
احمد بن محمد اردبيلى ، معروف به مقدس اردبيلى ، ضربالمثل زهد و تقوا است و در عين حال از محققان فقهاء شيعه است . مقدس اردبيلى در نجف سكنىگزيد، او معاصر صفويه بود، گويند: شاه عباس اصرار داشت كه به اصفهان بيايد،حاضر نشد. شاه عباس خيلى مايل بود كه مقدس اردبيلى خدمتى به او ارجاع كند، تا اينكه اتفاق افتادكه شخصى به علت تقصيرى از ايران فرار كرد و در نجف از مقدس اردبيلى خواست كهنزد شاه عباس شفاعت كند. مقدس نامه اى به شاه عباس نوشت به اين مضمون : بانى ملك عاريت عباس بداند: اگر چه اين مرداول ظالم بود، اكنون مظلوم مى نمايد، چنانكه از تقصير او بگذرى ((شايد)) كه حقسبحانه از ((پاره اى )) تقصيرات تو بگذرد (بنده شاه ولايت ، احمد اردبيلى ) شاه عباس نوشت : ((به عرض مى رساند: عباس خدماتى كه فرموده بودند به جان منت داشته به تقديمرسانيد، اميد كه اين محبت را از دعاى خير فراموش ننمائد.)) ((كلب آستان على ، عباس )) امتناع مقدس اردبيلى از آمدن به ايران ، سبب شد كه حوزه نجف به عنوان مركزى ديگر درمقابل حوزه اصفهان احياء شود.(66)(67) |
شكايت از روزگار
مردى خدمت حضرت صادق آمد و شكايت از روزگار كرد كه چنين و چنانم و درمانده ام وقرض دارم . حضرت مقدارى پول به او دادند، او گفت : - نه من مقصودم اين نبود كه بخواهم چيزى بگيرم ، خواستم شرح حالم را بگويم كهدعايى بفرمائيد، فرمودند: - نه من هم نگفتم مقصود تو اين است ولى اين را بگير و به مصرف خودت برسان . چيزىهم كه مى گويم اينست : و لا تحدث الناس بكل ما انت فيه فتهون عليهم هر گفتارى كهدارى جلو مردم بازگو مكن جلو ايشان خوار مى شوى اين يعنى اينكه در زندگى شكستخورده ام . و جمله و رضى بالذل من كشف ضره يعنى آنكه درد و رنج و ناراحتى خود را جلومردم باز مى كند به ذلت تن داده است .(68) |
قدرت موسيقى
مسعودى در ((مروج الذهب )) مى نويسد كه در زمان عبدالملك يا يكى از خلفاى بنى اميهكه لهو و موسيقى خيلى رايج شد، خبر به خليفه دادند كه فلان كس خواننده است و كنيززيبايى هم دارد كه او هم خواننده است و تمام جوانهاى مدينه را فاسد كرده است . اگر چارهاى نينديشى اين زن جوانهاى مدينه را فاسد خواهد كرد. خليفه دستور داد كهغل به گردن آن مرد و كنيزش بيندازند و آنها را به شام بياورند. وقتى آندو در حضورخليفه نشستند مرد گفت كه معلوم نيست كه اينكه كنيز من مى خواند غنا باشد، و از خليفهخواست كه خودش امتحان كند. خليفه دستور داد كه كنيز بخواند او شروع به خواندن كرد،كمى كه خواند شروع به سر تكان دادن كرد، كم كم كار بجايى رسيد كه خود خليفهشروع كرد به چهار دست و پا راه رفتن و مى گفت : - بيا جانم به اين مركوب خودت سوار شو! واقعا موسيقى قدرت عظيم و فوق العاده اىمخصوصا از جهت پاره كردن پرده تقوى و عفت دارد.(69) |
محبت به كافر
حضرت صادق (ع ) در سفر مى رفتند، بين راه كسى را ديدند كه در كنار جاده در زيرسايه درختى به يك وضعى خودش را انداخته كه معلوم است كه ناراحت مى باشد و حالشغير عادى است ، به فردى كه همراهش بود فرمود: - برويم ببينيم اين مرد چه گرفتارى دارد. مرد كه از طيلسان و لباس مخصوص اومعلوم مى شد كه مسلمان نيست و صدايش هم در نمى آمد، پس از بررسى فهميدند اين مردتشنه و گرسنه است و در اين بيابان تنها مانده است ، حضرت دستور فرمودند تا آب ونانش دهند و نجات يافت . آن شخص همراه امام گفت : - آخر اين كافر بود، مگر ما به كافر هم مى توانيم محبت كنيم ؟ حضرت فرمودند: آرى ، اين محبت كه ضررى به جايى نمى زند و دشمنى به مسلمين نيست.(70) |
دموكراسى على
اميرالمؤ منين با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموكراسى رفتار كرد. او خليفه است و آنهارعيتش ، هر گونه اعمال سياستى برايش مقدور بود اما او زندانشان نكرد و شلاقشان نزدو حتى سهميه آنانرا از بيت المال قطع نكرد، به آنها نيز همچون ساير افراد مىنگريست . اين مطلب در تاريخ زندگى على عجيب نيست اما چيزيست كه در دنيا كمتر نمونهدارد. آنها در همه جا در اظهار عقيده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقيده آزاد باآنان روبرو مى شدند و صحبت مى كردند، طرفيناستدلال مى كردند، استدلال يكديگر را جواب مى گفتند. شايد اين مقدار آزادى در دنيا بى سابقه باشد كه حكومتى با مخالفين خود تا اين درجهبا دموكراسى رفتار كرده باشد. مى آمدند در مسجد و در سخنرانى و خطابه علىپارازيت ايجاد مى كردند. روزى اميرالمؤ منين بر منبر بود. مردى آمد و سؤ الى كرد، على بالبديهه جواب گفت ،يكى از خارجيها از بين مردم فرياد زد: - قاتله اللّه ما افقهه : ((خدا بكشد اين را، چقدر دانشمند است ؟)) ديگران خواستند متعرّضش شوند اما على فرمود: - رهايش كنيد او به من تنها فحش داد. خوارج در نماز جماعت به على اقتداء نمى كردند زيرا او را كافر مى پنداشتند، به مسجدمى آمدند و با على نماز نمى گزاردند و احيانا او را مى آزردند. على ، روزى به نمازايستاده و مردم نيز به او اقتداء كرده اند، يكى از خوارج به نام ((ابن الكواء))فريادش بلند شد و آيه اى را به عنوان كنايه به على بلند خواند: ((و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكوننّ منالخاسرين .)) اين آيه خطاب به پيغمبر است كه به تو و همچنين پيغمبرانقبل از تو وحى شد كه اگر مشرك شوى اعمالت از بين مى رود و از زيانكاران خواهىبود. ابن الكوا با خواندن اين آيه خواست به على گوشه بزند، كه سوابق تو را دراسلام مى دانيم ، اول مسلمان هستى ، پيغمبر تو را به برادرى انتخاب كرد، در ((ليلةالمبيت )) فداكارى درخشانى كردى و در بستر پيغمبر خفتى ، خودت را طعمه شمشيرهاقرار دادى و بالاخره خدمات تو به اسلام قابل انكار نيست ، اما خدا به پيغمبرش هم گفتهاگر مشرك بشوى اعمالت به هدر مى رود. على در مقابل چه كرد؟! تا صداى او به قرآن بلند شد سكوت كرد تا آيه را به آخربرساند همين كه به آخر رسيد، على نماز را ادامه داد، باز ابن الكواء آيه را تكرار كردو بلافاصله على سكوت نمود. على سكوت مى كرد چون دستور قرآنست كه : ((اذا قرء القرآن فاستمعوا له و انصتوا)) ((هنگاميكه قرآن خوانده مى شود گوش فرا دهيد و خاموش شويد)). و به همين دليل است كه وقتى امام جماعت مشغول قرائت است ماءمومين بايد ساكت باشند وگوش كنند. بعد از چند مرتبه اى كه آيه را تكرار كرد و مى خواست وضع نماز را به هم زند، علىاين آيه را خواند: فاصبر ان وعد اللّه حقّ و لا يستخفتك الدين لا يوقنون . صبر كن وعده خدا حق است و خواهد فرا رسيد، اين مردم بى ايمان و يقين ، تو را تكان ندهندو سبكسارت نكنند. ديگر اعتنا نكرد و به نماز خود ادامه داد(71). |
تطميع ابوذر
ابوذر تا اواسط دوره عثمان بود. در همان زمانى كه ديگران با پولهاى كلان زندگى مىكردند و جايزه هاى صد هزار دينارى و صد هزار درهمى از خليفه مى گرفتند و جيبهايشان را پر مى كردند و براى خودشان رمه هاى گوسفند درست مى كردند. گله هاى اسبدرست مى كردند. غلام ها درست مى كردند. كنيزها درست مى كردند. اما ابوذر بود و امر بهمعروف و نهى از منكر، كه جز امر به معروف و نهى از منكر چيز ديگرى نداشت . عثمان هر چه كوشش كرد تا اين زبانى كه از صدها شمشير، ضررش براى او بيشتربود، خاموش كند، نتوانست . به شام تبعيدش كرد، فائده نكرد. شكنجه اش دادند و كتكشزدند، اثرى نكرد. غلامى داشت يك كيسه پول به او داد و گفت : - اگر بتوانى با اين كيسه پول ابوذر را قانع كنى تا اين كيسهپول را از ما بگيرد، تو را آزاد مى كنم . غلام چرب زبان ، پيش ابوذر آمد، هر كار كرد وهر منطقى بكار برد، ابوذر نپذيرفت و گفت : - اول بايستى روشن بشود كه اين پول از كيست وپول چيست كه به من مى دهيد؟. اگر سهم من است كه مى خواهيد به من بدهيد، سهم ديگران چطور مى شود؟ آيا سهمديگران را مى دهيد كه مى خواهيد سهم من را بدهيد؟ و اگر نه ، چرا آمده ايد تنها مى خواهيدسهم مرا بدهيد؟! بالاخره غلام از راه دينى و مذهبى وارد شد و گفت : - ابوذر! آيا نمى خواهى يك بنده اى آزاد بشود؟ گفت : چرا. گفت : من غلام عثمانم او با من شرط كرده است كه اگر شما اينپول را بپذيريد او مرا آزاد مى كند و شما به خاطر اين كه من آزاد شوم اينپول را بپذيريد. ابوذر گفت : خيلى مايل هستم كه تو آزاد شوى ، اما متاءسفم از اينكه اگر من اينپول را بگيرم ، تو آزاد مى شوى من غلام عثمان مى شوم .(72) |
امام صادق و مراسم حجّ
حديث معروفى است كه خيلى شنيده ايد، ((مالك ابن انس )) مى گويد: من يكبار در خدمت امام صادق (ع ) به سوى مكه مى رفتم ، رسيديم به ((مسجد شجره )) واز آنجا محرم شديم . وقتيكه امام خواست لبيك بگويد و محرم بشود من به چهره او نگاهكردم ديدم رنگ از صورت مباركش پريده مى خواهد بگويد ولىمثل اينكه صدا در گلويش مى شكند. آنقدر خوف بر او مستولى شده كه نزديك است از مركببه زمين بيفتد. من رفتم جلو فهميدم از خوف خدا است . عرض كردم آقا! بالاخره تكليف استبايد بگوئى ، گفت : - چه مى گوئى ؟! معناى لبيك اينست كه خدايا من همان بنده اى هستم كه دعوت ترا اجابتكرده ام و اگر در جوابم گفته شود لالبيك ، من چه بكنم ؟(73) |
معشوق حقيقى
اين داستان راحتى در كتابهاى فلسفى نقل مى كنند كه بعد از اينكه مجنون آن همه شعر وغزل در عشق و فراق ليلى گفت ، يك روز در بيابان ليلى آمد بالاى سر مجنون و صدازد: - مجنون ! مجنون ! مجنون سرش را بلند كرد و گفت : - كى هستى ؟ گفت : - منم ليلى ، آمدم سراغت ! (به خيال اينكه مجنون بلند مى شود و اين محبوبى را كه آنقدردر فراق او ناليده او است در آغوش مى كشد). ولى مجنون گفت : - برو! بى غنى عنك بعشقك من به عشق تو خوشم و از تو بيزارم ، برودنبال كار خودت ! نظير همين داستان در شرح حال شاعر معروف زمان خودمان ((شهريار)) وجود دارد.شهريار دانشجوى پزشكى بوده است و در خانه اى در تهران سكونت داشته است ، بعدعاشق دختر صاحبخانه مى شود، چه جور هم عاشق مى شود! از باب اين كه خواستگار زيباتر و پولدارترى براى دختر پيدا مى شود، دختر را بهاو نمى دهند. او هم مانند مجنون ، دست از همه چيز، كار،شغل ، تحصيل برمى دارد و دنبال اين مسئله مى افتد. بعد كه سالها از اين قضيه مى گذرد در يك جايى همان خانم با شوهرش با شهريارملاقات مى كنند. شهريار به او مى گويد: - من اصلا با تو كارى ندارم از شوهرت هم كه طلاق بگيرى من ديگر با تو كارى ندارم. شعرى هم دارد كه بعد از آن ملاقات وصف حال خودش است مى گويد كه من چگونه به عشقاو خو كردم در حالى كه به خود معشوق التفاتى ندارم .(74) |
پيوند با شهيدان
((جابر بن عبداللّه انصارى )) از صحابه پيغمبر اكرم (ص ) و از جوانان اصحاب آنحضرت ، به شمار مى آمده است . وى در جنگ خندق جوانى بوده در حدود شانزده سالگى و تازه بالغ ، در وقت وفاترسول اكرم (ص ) تقريبا بيست و دو سه ساله ، و بنابراين در سنه 61 هجرى ، يعنىسال قيام اباعبداللّه الحسين (ع )، اين مرد هفتاد و چند ساله بوده است . در آخر عمر كورشده بود، چشمهايش نمى ديد، با يك مرد محدث بزرگوارى بنام ((عطيه عوفى )) بهكربلا آمد. قبل از آنكه به سراغ تربت حسين (ع ) برود، به سوى فرات رفت ،غسل زيارت كرد و از ((سعد)) كه گياهى خوشبو بوده و آن را خشك مى كردند و سپس مىسائيدند و پودر مى كردند و از آن به عنوان عطر و بوى خوش استفاده مى نمودند، خودشرا خوشبو كرد. عطيه مى گويد: وقتى كه جابر از فرات بيرون آمد، گامها را آهسته برمى داشت و در هر گامى ذكرىالهى بر زبانش بود. (جابر از دوستان اميرالمؤ منين و دوستان خاندان پيغمبر است ، در حدود 12سال اباعبداللّه بزرگتر و با آن حضرت خيلى محشور بوده است ). خلاصه همين طور آهسته مى آمد و ذكرى بر لب داشت تا به نزديكى قبر مقدس حسين بنعلى (ع ) رسيد، در اين هنگام دو بار يا سه بار فرياد كشيد: - حبيبى يا حسين ،... دوستم ، حسين جان ، بعد گفت : - حبيب لا يحبيب حبيبه ؟ دوستى جواب دوستش را چرا نمى دهد؟ من جابر، دوست تو هستم ، رفيق ديرين توام ، پير غلام تو هستم ، چرا جواب مرا نمى دهى؟ حسين عزيزم ، حق دارى جواب دوستت را ندهى ، جواب ((پير غلامت )) را ندهى ، من مى دانمسر مقدس تو از بدن جداست . اين سخنان را گفت و گفت تا افتاد و بيهوش شد. وقتى كه به هوش آمد، سرش رابرگرداند به اين طرف و آن طرف و مثل كسى كه با ((چشم باطن )) مى بيند گفت : - السلام عليكم ايتها الاءرواح التى حلّت بفناء الحسين . سلام بر شما مردانى كه روحخودتان را فداى حسين كرديد، بعد جمله اى گفت كه پيوند با شهيدان را نشان مى دهد،زيرا پس از آنكه گفت من چنين و چنان شهادت مى دهم ، چنين افزود: - و من شهادت مى دهم كه ما هم با شما در اينكار شريك هستيم . عطيه تعجب كرد كه يعنى چه ؟ ما با اينها در اين كار شريك باشيم ؟! به جابر گفت : - معنى اين جمله ات را نفهميدم ، ما كه جهاد نكرديم ، شمشير بدست نگرفتيم ، چرا شريكباشيم ؟ جابر جواب داد: - اصلى در اسلام هست كه من از پيغمبر شنيدم كه مضمون آن چنين است : كسى كه واقعا (شهدا را) از ته دل دوست داشته باشد، روحش هم آهنگ باشد، در اينعمل (با شهدا) شريك است . من اگر آن وقت شركت نمى كردم ، حال نمى توانستم (در اين زيارت ) شركت كنم ، از منجهاد برداشته شده بود (به سبب پيرى و كورى ) ولى اين روح من پرواز مى كرد تا كهدر ركاب حسين باشد. چون روح ما با روح حسين بود، پس من حق دارم كه ادعا كنم كه ، با آنها در اينعمل (جهاد و شهادت ) شريك هستم .(75) |
سياست حسينى
بعد از اينكه ((معاويه )) در نيمه ماه رجب سال شصتم مى ميرد، ((يزيد)) به حاكممدينه كه از بنى اميه بود، نامه اى مى نويسد و طى آن موت معاويه را اعلام مى كند و مىگويد: - از مردم براى من بيعت بگير. او مى دانست كه مدينه مركز است و چشم همه به آن دوخته شده ، در نامه خصوصى دستورشديد خودش را صادر مى كند، مى گويد: - ((حسين بن على )) را بخواه و از او بيعت بگير، و اگر بيعت نكرد، سرش را براى منبفرست . حاكم مدينه ، امام را خواست ، در آن هنگام امام در مسجد مدينه (مسجد پيغمبر)بودند، ((عبداللّه بن زبير)) هم نزد ايشان بود. ماءمور حاكم ، از هر دو دعوت كرد، پيش حاكم بروند و گفت : - حاكم صحبتى با شما دارد. پاسخ دادند: - تو برو، بعد ما مى آئيم . عبداللّه بن زبير، به امام (ع ) عرض كرد: - در اين موقع كه حاكم ما را خواسته است ، شما چه حدس مى زنيد؟ امام (ع ) فرمود: - اظنّ ان طاغيتم قدهلك ، فكر مى كنم كه فرعون اينها تلف شده و ما را براى بيعت مىخواهد. عبداللّه گفت : - خوب حدس زديد، من هم همينطور فكر مى كنم ، حالا چه مى كنيد؟ امام (ع ) فرمود: من مى روم ، تو چه مى كنى ؟ عبداللّه جواب داد: بعدا تصميم خواهم گرفت . عبداللّه بن زبير، شبانه از بيراهه به مكه فرار كرد و در آنجا متحصن شد. امام عليه السلام ، آماده شد تا به نزد حاكم برود، عده اى از جوانان بنى هاشم را هم باخودش برد و گفت : - شما بيرون بايستيد، اگر فرياد من بلند شد، بريزيدداخل ، ولى تا صداى من بلند نشده در همينجا بمانيد و ازداخل شدن خوددارى كنيد. ((مروان حكم ))، اين اموى پليد معروف ، كه زمانى حاكم مدينه ، آنجا حضور داشت . حاكم ، نامه علنى را به اطلاع امام رساند. امام فرمود: چه مى خواهيد؟ حاكم ، شروع كرد با چرب زبانى صحبت كردن ، گفت مردم با يزيد بيعت كرده اند،معاويه نظرش چنين بوده است ، مصلحت اسلام چنين حكم مى كند، خواهش مى كنم شما هم بيعتبفرمائيد، مصلحت اسلام در اين است ، بعد هر طور كه شما امر كنيد اطاعت خواهد شد، تمامنقايصى كه وجود دارد مرتفع مى شود. امام (ع ) فرمود: شما براى چه از من بيعت مى خواهيد؟ براى مردم مى خواهيد، يعنى براىخدا كه نمى خواهيد؟ براى مردم مى خواهيد، يعنى براى خدا نمى خواهيد؟ از اين جهت كه بابيعت من ، اين خلافت شرعى شود و از من بيعت مى خواهيد تا مردم ديگر بيعت كنند؟ حاكم گفت : بله . فرمود: پس اين بيعت من در اين اطاق خلوت كه ما سه نفر بيشتر نيستيم ، براى شما چهفايده اى دارد؟ حاكم گفت : پس باشد براى بعد. امام (ع ) فرمود: من بايد بروم . حاكم گفت بسيار خوب ، تشريف ببريد. مروان حكم ، رو به حاكم كرد و گفت چه مى گويى ؟ اگر حسين از اينجا برود معنايش ايناست كه بيعت نمى كنم ، آيا اگر از اينجا برود بيعت خواهد كرد؟! فرمان خليفه را اجرا كن ! امام (ع ) گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوبيد و فرمود: - تو كوچكتر از اين حرفها هستى . امام بيرون رفت ، و بعد از آن ، سه شب ديگر هم در مدينه ماند. شبها سر قبر پيغمبر (ص ) مى رفت و دعا مى كرد، مى گفت : - خدايا راهى جلوى من بگذار كه رضاى تو در اوست . در شب سوم ، امام سر قبر پيغمبر اكرم (ص ) مى رود، دعا مى كند و بسيار مى گريد وهمانجا خوابش مى برد، در عالم رؤ يا پيغمبر اكرم (ص ) را مى بيند، خوابى كه براى اوحكم الهام و وحى داشت . حضرت فرداى آن روز، از مدينه بيرون آمد و از همان شاهراه ، نه از بيراهه به طرف مكهرفت . بعضى از همراهان عرض كردند: - يابن رسول اللّه ! لو تنكبت الطريق الاعظم . بهتر است شما از شاهراه نرويد. ممكن استماءمورين حكومت شما را برگردانند، مزاحمت ايجاد كنند، زد و خوردى صورت گيرد. فرمود: - من دوست ندارم شكل يك آدم ياغى و فرارى را بخود بگيرم ، از همين شاهراه مى روم ، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد(76). |
عزم شهادت
((حسين عليه السلام ))، در آخر ماه رجب ، كهاوايل حكومت يزيد بود، براى امتناع از بيعت ، از مدينه خارج شد. و چون مكه را حرم امنالهى مى داند و در آنجا امنيت بيشترى وجود دارد و مردم مسلمان ، احترام بيشترى براى آنجاقائل هستند، و دستگاه حكومت هم مجبور است نسبت به مكه ، احترام زيادترىقائل شود، به آنجا مى رود، نه تنها براى اينكه آنجا را ماءمن بهترى مى داند، بلكهبراى اينكه مكه را مركز اجتماع بيشترى مى يابد. زيرا: در ماه رجب و شعبان ، كه ايامعمره است ، مردم از اطراف و اكناف به مكه مى آيند و بهتر مى توان مردم را ((ارشاد))كرد و آگاهى داد. بعد هم موسم حج فرا مى رسد كه فرصت مناسب ترى براى تبليغاست . بعد از حدود دو ماه توقف در مكه ، نامه هاى مردم كوفه مى رسد. و اين در حالى است كه امام (ع ) دريافته است كه اگر در ايام حج در مكه بماند ممكن استدر همان ((حال احرام )) كه قائدتا كسى مسلح نيست ، ماءمورين مسلح بنى اميه خون او رابريزيد، هتك خانه كعبه شود، هتك حج و هتك اسلام شود، هم فرزند پيغمبر در حريم خانهخدا كشته شود و هم خونش هدر رود. بعد شايع كنند كه حسين بن على با فلان شخص ،اختلاف جزئى داشت و او حضرت را كشت و قاتل هم ، خودش را مخفى كرد، در نتيجه خون امامبه هدر رود. از اينرو آن حضرت با وصول نامه هاى مردم كوفه كه در آنها، امام (ع ) را، دعوت بهكوفه كرده و وعده يارى و حمايت به آن حضرت داده بودند، به جانب كوفه حركت كرد.كوفه ، ايالت بزرگ و مركز ارتش اسلامى بود. اين شهر كه در زمان ((عمر بنالخطاب )) ساخته شده ، يك شهر لشكرنشين (77) بود و نقش ((بسيار مؤ ثرى )) درسرنوشت كشورهاى اسلامى داشت و اگر مردم كوفه در پيمان خود، باقى مى ماندند،احتمالا امام حسين (ع )، موفق مى شد. در آغاز حركت ، عده اى از خويشان و نزديكان دور او جمع شدند و بناى توصيه و نصيحترا گذاردند، تا شايد حسين (ع ) را از اين كار منصرف كنند. از جمله ، ((ابن عباس )) وقتى كه امام (ع ) را در تصميم خويش استوار يافت ، به اوپيشنهاد كرد: - حالا كه قصد عزيمت از مكه را دارى پس به يمن و كوهستانهاى اطراف آن برو و آنجا راپناهگاه قرار ده . ولى حسين (ع ) آگاهانه تصميم گرفته است و اين سخنان در عزم راسخ او نمى تواندخللى ايجاد كند بنابراين به ((راه خود)) ادامه مى دهد. در بين راه يكى از امام پرسيد: - چرا بيرون آمدى ؟ معنى سخنش اين بود كه تو در ((مدينه )) جاى امنى داشتى ، آنجا در حرم جدت ، كنار قبرپيغمبر، كسى متعرض تو نمى شد. يا در مكه مى ماندى كنار بيت اللّه الحرام ، اكنون كهبيرون آمدى براى خودت خطر ايجاد كردى ! امام (ع ) در جواب فرمود: - اشتباه مى كنى ، من اگر در سوراخ يك حيوان هم پنهان شوم ، آنها مرا رها نخواهند كرد،تا اين خون را از قلب من بيرون بريزند، اختلاف من با آنها، اختلاف آشتى پذيرى نيست ،آنها از من چيزى مى خواهند كه من به هيچ وجه حاضر نيستم زير بار آن بروم ، من هم چيزىمى خواهم كه آنها به هيچ وجه قبول نمى كنند. قافله امام ، به سر حد كوفه مى رسد، در اين هنگام با لشكر ((حر)) مواجه مى گردد،حسين (ع ) در اينجا خطاب به مردم كوفه مى فرمايد: - شما مرا دعوت كرديد، و من هم اجابت كردم ، اما اگر منصرف شديد و نمى خواهيد برمىگردم . البته اين معنايش اين نيست كه برمى گردم و با يزيد بيعت مى كنم و از تمامحرفهايى كه در باب امر به معروف و نهى از منكر، شيوع فسادها و وظيفه مسلمانان ، دراين شرايط گفته ام . صرف نظر مى كنم ، بيعت كرده و در خانه خود مى نشينم و سكوتمى كنم ! خير، من اين حكومت را صالح نمى دانم و براى خود وظيفه اىقائل هستم . شما مردم كوفه مرا دعوت كرديد، گفتيد: اى حسين ! ترا در هدفى كه دارى يارى مى دهيم ، اگر بيعت نمى كنى ، نكن . تو به عنوان امر به معروف و نهى از منكر اعتراض دارى ، از اينرو قيام كرده اى ، ما ترايارى مى كنيم ، من هم آمده ام سراغ كسانى كه به من وعده يارى داده اند، حالا مى گوئيد:مردم كوفه به وعده خودشان عمل نمى كنند، بسيار خوب ! ما هم به كوفه نمى رويم ،برمى گرديم به جائى كه مركز اصلى خودمان است . به مدينه يا به حجاز يا به مكه مى رويم تا خدا چه خواهد؟ به هرحال ما بيعت نمى كنيم ولو بر سر بيعت كردن كشته شويم .(78) |
معراج در عاشورا
عصر تاسوعاى 61 هجرى فرا رسيد، لشكر كفر و نفاق به فرماندهى ((عمر سعد))طبق دستور عبيداللّه زياد، شبانه حمله كردند تا با حسين (ع ) بجنگند. امام حسين (ع )، به برادرش ابوالفضل العباس فرمود: به اينها بگو: يك شب را مهلت بدهند، فردا براى جنگ آماده ام ، زيرا برادر، خدا خودش مىداند كه من مناجات با او را دوست دارم ، من مى خواهم امشب را به عنوان شب آخر عمرم با خداىخودم مناجات بكنم و آنرا شب توبه و استغفار خويش قرار دهم . شب عاشورا شروع شد، آن شب ، شب معراج بود، يك دنيا شادى و بهجت و مسرت حكمفرمابود. خودشان را پاكيزه مى كردند، موهاى بدنشان را مى ستردند، انگار كه خود را براى يكجشن و مهمانى آماده مى كنند. خيمه اى بود بنام ((خيمه تنظيف ))، كسى درداخل آن مشغول نظافت خويش بود، دو نفر هم در بيرون خيمه نوبت گرفته بودند، يكىاز آنها كه ظاهرا ((برير)) است با ديگرى مزاح و شوخى مى كند، آن فرد به بريرمى گويد: - امشب كه شب مزاح نيست ؟ برير جواب مى دهد: - من اهل مزاح نيستم ولى امشب را براى مزاح مناسب مى بينم ! آن شب از خيمه ها صداى صوت قرآن و ذكر و دعا زياد شنيده مى شد، آواز خوش آن بلبلانخوش الحان فضا را پر كرده بود به طوريكه ، وقتى دشمن از نزديك خيمه هاى اينمستغفرين و توبه كنندگان واقعى عبور مى كرد، مى گفت : - انگار كه اين خيمه ها لانه زنبور عسل است . اينسان ياران امام حسين (ع ) در شب عاشورا با پروردگار خويش خلوت كرده و راز و نيازمى كردند و از گذشته خود توبه مى نمودند. آن وقت آيا ما نيازى به توبه نداريم ؟ آنها نيازمند هستند و ما بى نياز از توبه ؟ حتىحسين (ع ) مى فرمايد: من امشب را مى خواهم شب استغفار و توبه خود قرار دهم ، تا چه رسد به ما؟!(79) |
رعايت اصول اخلاقى
جنگ صفين شروع شده بود، على (ع ) به ميدان آمد و فرياد زد: - اى معاويه ! چرا اين قدر مسلمانها را به كشتن مى دهى ؟ (به جاى اين كه مردم را بهسوى مرگ بفرستى ) خودت به ميدان بيا تا باهم نبرد كنيم . عمرو بن العاص - كه مجسمه شيطنت و رذالت بود، - پس از شنيدن اين سخن ، رو كرد بهمعاويه و از روى تمسخر گفت : - اى معاويه ! على درست مى گويد، تو هم كه مرد شجاعى هستى !! اسلحه را بگير وجواب على را بده . معاويه كه مى دانست حريف آن حضرت نيست و اگر به ميدان برود كشته خواهد شد، سخن اورا نپذيرفت . بالاخره روزى معاويه به خدعه و نيرنگ توانست عمروعاص را به جنگبفرستد. عمروعاص كه نسبتا مرد نترس و بى باكى بود و حتى مصر را هم او فتح كرده بود.لباس رزم پوشيد و به ميدان جنگ آمد و مبارز طلبيد و ضمنا گوشه و كنار را هم نگاه مىكرد كه در جواب على (ع ) به ميدان پا نگذارد و گرنه خوب مى دانست كه حريف آنحضرت نمى باشد. ولى با اين حال فرياد مى زد: - من شما را صدا مى زنم ولى اباالحسن را نمى بينم (چرا از على خبرى نيست ؟) اميرالمؤ منين (ع ) خيلى آهسته ، بطورى كه عمروعاص نفهمد كم كم و كم كم جلو آمد تااينكه نزديك او رسيد آنگاه فرياد زد: - انا الامام القريشى المؤ تمن ، من امام قريشى و مؤ تمن هستم ، منم على ! عمروعاص خودش را باخت و فورا سر اسب را برگرداند و فرار كرد، على (ع ) او راتعقيب كرد و شمشيرى بر او نواخت ، عمروعاص خود را از روى اسب به زمين پرتاب كرد وچون مى دانست كه اميرالمؤ منين (ع ) مردى است كه خلاف شرع كارى را انجام نمى دهد.فورا كشف عورت كرد، در نتيجه حضرت از او روى برگرداند و عمروعاص به اين وسيلهنجات يافت و معركه را ترك كرد!(80) |
گريه بر مرده
مى گويند: وقتى كه ((ابوبكر)) مرد، خاندان او و از جمله ((عايشه )) كه دخترابوبكر و همسر پيغمبر بود گريه و شيون مى كردند. صداى شيون كه از خانهابوبكر بلند شد، ((عمر)) پيغام داد كه به اين زنها بگوئيد ساكت شوند. ساكت نشدند. دو مرتبه پيغام داد بگوئيد ساكت شوند اگر نه با تازيانه ادبشان مىكنم . هى پيغام پشت سر پيغام . به عايشه گفتند: عمر دارد تهديد مى كند و مى گويدگريه نكنيد. گفت : پسر خطاب را بگوئيد بيايد تا ببينم چه مى گويد. عمر به احترام عايشه آمد. عايشه گفت : - چه مى گويى كه پشت سر هم پيغام مى دهى ؟ گفت : من از پيغمبر شنيدم كه اگر كسى بميرد و كسانش برايش بگريند، هر چه اينهابگريند او معذّب مى شود، گريه هاى اينها براى او عذاب است . عايشه گفت : تو نفهميده اى ، اشتباه كرده اى ، قضيه چيز ديگرى است ، من مى دانم قضيهچيست : يك وقت مرد يهودى خبيثى مرده بود و كسانش براى او گريه مى كردند. پيغمبر فرمود: - در حالى كه اينها مى گريند، او دارد عذاب مى شود. نگفت گريه اينها سبب عذاب اوستبلكه گفت اينها دارند برايش مى گريند ولى نمى دانند كه او دارد عذاب مى شود. اين چهربطى به اين مسئله ؟! به علاوه اگر گريه كردن بر ميت حرام باشد، ما گناه مى كنيمچرا خدا يك بى گناه را عذاب كند؟! او چه گناهى دارد كه ما گريه كنيم و خدا او را عذابكند؟! عمر گفت : عجب ! اينطور بوده . مطلب ؟! عايشه گفت : بله اينطور بوده . عمر گفت : اگر زنها نبودند، عمر هلاك شده بود!(81) |
وحدت اسلامى
سيره متروك و فراموش شده شخص على (ع ) - قولا و عملا - كه از تاريخ زندگى آنحضرت پيداست بهترين درس آموزنده در زمينه وحدت اسلامى است . على (ع ) از اظهار ومطالبه حق خود و شكايت از ربايندگان آن خوددارى نكرد، باكمال صراحت ابراز داشت و علاقه به اتحاد اسلامى مانع آن قرار نداد. خطبه هاىفراوانى در نهج البلاغه ، شاهد اين مدعى است . در عينحال تظلّمها، موجب نشد كه از صف جماعت مسلمين درمقابل بيگانگان خارج شود. در جمعه و جماعت شركت مى كرد سهم خويش را از غنائم جنگىآن زمان دريافت مى كرد. از ارشاد خلفا دريغ نمى نمود. طرف شور قرار مى گرفت وناصحانه نظر مى داد. در جنگ مسلمين با ايرانيان كه خليفه وقت مايل است خودش شخصا شركت نمايد. على پاسخمى دهد: - خبر، شركت نكن . زيرا تا تو در مدينه هستى ، دشمن فكر مى كند فرضا سپاه ميدان جنگرا از بين ببرد از مركز مدد مى رسد ولى اگر شخصا به ميدان نبرد بروى ، خواهند گفت: هذا اصل العرب . ريشه و بن عرب اينست . نيروهاى خود را متمركز مى كنند تا تو را از بين ببرند و اگرتو را از بين ببرند با روحيه قويتر به نبرد مسلمانان خواهند پرداخت .(82) على در عمل نيز همين روش را دارد. از طرفى شخصا هيچ پستى را از هيچ يك از خلفا نمىپذيرد، نه فرماندهى جنگ و نه حكومت يك استان و نه امارة الحاج و نه يك چيز ديگر ازاين قبيل را. زيرا قبول يكى از اين پستها به معنى صرف نظر كردن او از حق مسلم خويشاست و به عبارت ديگر كارى بيش از همكارى و همگامى و حفظ وحدت اسلامى است . اما در عينحال خود كه پستى نمى پذيرفت مانع نزديكان و خويشاوندان و يارانش درقبول آن پستها نمى گشت زيرا قبول آنها، صرفا همكارى و همگامى است و به هيچ وجهامضاى خلاف تلقى نمى شد.(83) |
على (ع ) و مرد يهودى
مردى يهودى براى اين كه اميرالمؤ منين على (ع ) را به حوادث نامطلوبى كه در صدراسلام بر سر خلافت در ميان مسلمين رخ داد سركوفت دهد گفت : - ما دفنتم نبيكم حتى اختلقتم فيه . هنوز پيامبرتان را دفن نكرديد كه درباره اش اختلاف كرديد. و چه زيبا پاسخ گفت على . فرمود: - انما اختلقنا عنه لافيه ولكنكم ما جفت اءرجكم من البحر حتى قلتم لنبيكماجعل لنا الها كما لهم الهة فقال انكم قوم تجهلون . - تو اشتباه مى كنى ، ما درباره خود پيامبران اختلاف نكرديم ، اختلاف ما درباره دستورىبود كه از پيامبر ما رسيده است كه آيا چنين است يا چنان . اما شما هنوز پايتان از درياخشك نشده بود كه به پيامبر خود گفتيد براى ما مانند اين بت پرستان بتى بساز، وپيامبرتان گفت : - همانا شما قومى هستيد كه نادانى مى كنيد.(84) يعنى اختلاف ما با قبول توحيد و نبوت بود. اختلاف ما اينشكل را داشت كه آيا آنكه به حكم اسلام و قرآن بايد جانشين پيامبر شود شخص معين وپيش بينى شده است و يا شخصى كه خود مردم او را به عنوان جانشينى انتخاب و تعيين مىكنند؟ اما شما يهوديان در حال حيات پيامبرتان مطلبى را پيش كشيديد كه از ريشه ، ضدبا دين شما و تعليمات پيامبر شما بود.(85) |
پرهيز از رفيق بازى
داستانى از على (ع ) در تاريخ مسطور است كه از اين جهت آموزنده است : آنگاه كه على (ع ) به فرماندهى يك سپاه با سربازانش از يمن برمى گشت و حلّه هاىيمنى همراه داشت كه متعلق به بيت المال بود، نه خودش يكى از آن حلّه ها را پوشيد ونه به يكى از سپاهيان اجازه داد در آنها تصرف كند، يكى دومنزل نزديك مكه - آن وقت رسول خدا براى حج به مكه آمده بودند - خود براى گزارشزودتر به حضور رسيد و سپس برگشت كه با سربازانش باهم وارد مكه شوند وقتىكه به محل سربازان رسيد، ديد آنها آن حلّه ها آورده و پوشيده اند، على بدون هيچ ملاحظهو رودربايستى و مصلحت انديشى سياسى ، همه را از تن آنها كند و به جاىاول گذاشت . سربازان ناراحت شدند وقتى كه به حضور رسول خدا رسيدند، از جمله چيزهايى كهرسول خدا از آنها پرسيد اين بود كه از رفتار فرمانده تان راضى هستيد؟ گفتيد: بلى ، اما... و قصه حلّه ها را به عرض رساندند. اينجا بود كه رسول خدا (ص ) جمله اى تاريخى را درباره على فرمود: - ((انه لاخيش فى ذات اللّه .)) او خشن ترين فردى است در ذات خدا، يعنى على آنجا كه پاى امر الهى برسد، از هرگونه مصانعه و ملاحظه كارى به دور است . مصانعه و مصانعه دوستى نوعى ضعف وزبونى است و نقطه مقابل آن خشونت اصولى است كه نوعى شجاعت و قوت است.(86) |
اسب بى صاحب
چون نوبت ميدان رفتن ، به شخص ابا عبداللّه (ص ) رسيد، ابتدا چند نفر، از سپاه دشمن ،به جنگ آن حضرت آمدند. ولى آمدن ، همان بود و از بين رفتن همان . از اين رو پسر سعد فرياد كرد: چه مى كنيد؟! اين پسر على است ، روح على در پيكراوست ، شما با كى داريد مى جنگيد؟! با او تن به تن نجنگيد، ديگر جنگ تن به تن تمامشد. در اين هنگام ، دشمن دست به ناجوانمردى جديدى زد. سنگ پرانى ، تيراندازى ؟ جمعيتى در حدود هزار نفر، مى خواهند يك نفر را بكشند، از دور ايستاده اند، تيراندازى مىكنند يا سنگ مى پردازند، در حالى كه همين ها، وقتى كه ابا عبداللّه حمله كرد،مثل يك گله روباه ، كه از جلوى شير فرار مى كند، فرار مى كردند. البته حضرت حمله را خيلى ادامه نمى داد، براى اين كه نمى خواست فاصله اش با خيامحرمش زياد شود. چون ((غيرت حسينى )) اجازه نمى داد كه تا زنده است ، كسى بهاهل بيتش اهانت كند. مقدارى كه حمله مى كرد و آنها را دور مى ساخت بر مى گشت ، مى آمد در آن نقطه اى كه آنرا مركز قرار داده بود، آن نقطه ، نقطه اى بود كه صدارس به حرم بود. (يعنى ، اهل بيت اگر حسين را نمى ديدند ولى صدايش را مى شنيدند) و اين براى اين بود كه به زينبش ، سكينه اش ، بچه هايش ، اطمينان بدهد كه هنوز جاندر بدن حسين هست . وقتى كه مى آمد در آن نقطه مى ايستاد، آن زبان خشك در آن دهان خشك حركت مى كرد و مىگفت : - لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم . يعنى ، اين نيرو و از حسين نيست ، اين خداست كه به حسين نيرو داده است . هم شعار توحيد مى داد، هم به زينبش خبر مى داد: كه زينب جان ! هنوز حسين تو زنده است . او به خاندانش دستور داده بود، كه تا من زنده هستم ، كسى حق ندارد بيايد، لذا همه درداخل خيمه ها بودند. اباعبداللّه (ع ) دوبار، براى وداع به خيمه ها آمد، يك بار آمد وداع كرد و رفت ، بارديگر وقتى بود كه خودش را به شريعه فرات رساند و خواست كمى آب بنوشد. در اين حال كسى صدا زد: حسين ! تو مى خواهى آب بنوشى ؟! ريختند به خيام حرمت ! ديگر آب نخورد و تشنه برگشت . آمد براى بار دوم ، با اهل بيتش وداع كند، رو كرد به آنها و فرمود: - اهل بيت من ، مطمئن باشيد كه بعد از من اسير مى شويد ولى بكوشيد كه در مدتاسارتتان ، يك وقت كوچكترين تخلفى از وظيفه شرعيتان نكنيد، مبادا كلمه اى به زبانبياوريد كه از اجر شما بكاهد، ولى مطمئن باشيد، كه اين پايان كار دشمن است . اين كار،دشمن را از پا درآورد، بدانيد كه خدا شما را نجات مى دهد و از ذلت حفظ مى كند. اهل بيت خوشحال شدند و اين بار نيز با او خداحافظى كردند و به امر آن حضرت ، ازخيمه ها بيرون نيامدند. بعد از مدتى ، يك دفعه باز صداى شيهه اسب ابا عبداللّه را شنيدند،خيال كردند كه حسين براى بار سوم آمده است تا با آنها خداحافظى كند، ولى وقتى كهبيرون آمدند، اسب بى صاحب اباعبداللّه را ديدند. دور اسب را گرفتند، هر كدام سخنى با اين اسب مى گفت ،طفل عزيز اباعبداللّه مى گفت : - اى اسب ! من از تو يك سؤ ال مى كنم : آيا پدرم كه مى رفت با لب تشنه رفت ؟ من مىخواهم بفهم ، كه آيا پدرم را با ((لب تشنه )) شهيد كردند يا در دم آخر به او يكجرعه آب دادند. در اينجا روضه اى منسوب به امام زمان است كه خطاب به حسين (ع ) مى گويد: - جد بزرگوار! اهل بيت تو به امر شما از خانه بيرون نيامدند اما وقتى كه اسب بىصاحب را ديدند، موها را پريشان كردند و همه به طرف قتلگاه توآمدند.(87)(88) |
زيد بن على و مسئله امامت
((زيد بن على بن الحسين )) برادر امام باقر (ع )، مرد صالح و بزرگوارى است . ائمهما او و قيامتش را تقديس كرده اند. در اين جهت اختلاف است كه آيا زيد خودش واقعا مدعىخلافت براى خودش بود يا اين كه امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و خودش مدعىخلافت نبود، بلكه خلافت را براى امام باقر (ع ) مى خواست . قدر مسلم اينست كه ائمه ما او را تقديس كرده و شهيد خوانده اند. در همين كتاب كافى هستكه : مضى واللّه شهيدا. او شهيد از دنيا رفت . منتهى صحبت اينست كه آيا خودش مشتبه بود يا نه ؟ روايتى كه اكنون مى خوانيم دلالتمى كند بر اين كه خود او مشتبه بود. حالا چطور مى شود كه چنين آدمى مشتبه باشد مطلبديگرى است . مردى است از اصحاب امام باقر (ع ) كه به او ((ابوجعفراءحول )) مى گويند. مى گويد: زيد بن على در وقتى كه مخفى بود دنبال من فرستاد. به من گفت : - آيا اگر يكى از ما قيام و خروج كند تو حاضرى همكارى كنى ؟ گفتم : اگر پدر و برادرت قبول كنند بله ، در غير اين صورت نه . گفت : من خودم قصد دارم ، به برادرم كارى ندارم ، آيا حاضرى از من حمايت كنى يا نه ؟ گفتم : نه . گفت : چطور؟ آيا مضايقه از جانت دارى درباره من . گفتم : انّما هى نفس واحده فان كان للّه فى الارض حجه فالمتخلف عنك ناج و الخارج معكهالك و ان لا تكن للّه حجه فى الارض فالمتخلف عنك و الخارج معك سواء. من يك جان بيشتر ندارم . تو هم كه مدعى نيستى كه حجت خدا باشى . اگر حجت خدا غير ازتو باشد كسى كه با تو خارج بشود خودش را هدر داده بلكه هلاك شده است و اگرحجتى در روى زمين نباشد، من چه با تو قيام كنم و چه نكنم هر دو على السويه است . او مى دانست كه منظور زيد چيست . مطابق اين حديث مى خواهد بگويد؛ امروز در روى زمينحجتى هست و آن حجت برادر توست و تو نيستى . خلاصه سخن زيد اين است كه چطور تواين مطلب را فهميدى و من كه پسرم پدرم هستم نفهميدم و پدرم به من نگفت ؟ آيا پدرم مرادوست نداشت ؟ واللّه پدرم اين قدر مرا دوست مى داشت كه من را در كودكى كنار خودش بر سر سفره مىنشاند و اگر لقمه اى داغ بود براى اينكه دهانم نسوزد آن را سرد مى كرد و بعد بهدهان من مى گذاشت . پدرى كه اين مقدار به من علاقه داشت كه از اين كه بدنم با يك لقمه داغ بسوزدمضايقه داشت ، آيا از اينكه مطلبى را كه تو فهميدى به من بگويد تا من بر آتش جهنمنسوزم مضايقه كرد؟ ابوجعفر اءحول جواب داد: به خاطر همين كه تو در آتش جهنم نسوزى به تو نگفت ، زيرامى دانست اگر بگويد تو امتناع مى كنى و آن وقت جهنمى مى شوى . نخواست به توبگويد براى اينكه سركشى روح تو را مى شناخت ، خواست تو درحال جهالت بمانى كه لااقل حالت عناد نداشته باشى . اما اين مطلب را به من گفت براىاينكه اگر قبول كردم نجات پيدا كنم و من همقبول كردم . بعد مى گويد گفتم : - انتم افضل ام الانبياء. شما بالاتريد يا پيامبران ؟ جواب داد: انبياء - قلت يقول يعقوب ليوسف : يا بنى لا تقصص رؤ ياك على اخوتك فيكيدوالك كيدا. گفتم : يعقوب كه پيغمبر است به يوسف كه پيغمبر و جانشين او است مى گويد: - خوابت را براى به برادرنت نگو. آيا اين براى دشمنى با برادران بود يا براى دوستى آنها و نيز دوستى يوسف ، چون اوبرادران را مى شناخت كه اگر بفهمند يوسف به چنين مقامى مى رسد از حالا كمر دشمنيش رامى بندند. داستان پدر و برادرانت با تو، داستان يعقوب است با يوسف و برادرانش . به اينجا كه رسيد، زيد ديگر نتوانست جواب بدهد، راه را بر زيد به كلى بست ، آنگاهزيد به او گفت : - اما و اللّه لان قلت ذلك ، حالا كه تو اين حرف را مى زنى ، پس من هم اين حرف را بهتو بگويم : - لقد حدثنى صاحبك بالمدينة . صاحب تو - صاحب به معنى همراه . در اينجا مقصود اماماست . امام تو يعنى برادرم امام باقر (ع ) - در مدينه به من گفت : - انى اقتل و اصلب بالكناسة . كه تو كشته شوى و در كناسه كوفه به دار خواهى شد.و ان عنده لصحيفة فيها قتلى و صلبى . و او گفت كه در يك كتابى كه نزد اوست كشتهشدن و به دار كشيده شدن من هست . در اينجا زيد كاءنّه صفحه ديگرى را بر ابوجعفر مى خواند زيرا يك مرتبه عوض مىشود و نظر مردم را تاءييد مى كند. پس اول كه آن حرفها را به ابوجعفر مى گفت خودشرا به آن در مى زد، بعد كه ديد ابوجعفر اينقدر در امامت رسوخ دارد با خود گفت : پس بهاو بگويم كه من هم از اين مطلب غافل نيستم ، اشتباه نكن من هم مى دانم و اعتراف دارم ، وآخر جمله بر مى گردد به اين مطلب كه من با علم و عمد مى روم و با دستور برادرم مىروم . تا آنجا كه ابوجعفر مى گويد: يك سالى به مكه رفتم و در آنجا اين داستان را براى حضرت صادق (ع )نقل كردم و حضرت هم نظريات مرا تاءييد كرد.(89) |
|
|
|
|
|
|
|
|