بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای استاد, علیرضا مرتضوى کرونى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DASTAN01 -
     DASTAN02 -
     DASTAN03 -
     DASTAN04 -
     FOOTNT01 -
     hs~DASTAN01 -
     hs~DASTAN02 -
     hs~DASTAN03 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بدمستى

در يكى از ايام ، شخصى به مغازه عرق فروشى رفت ، و به فروشنده گفت : آقا يكشاهى عرق بده .
عرق فروش گفت ، يك شاهى كه عرق نمى شود؟!
- هر چقدر مى شود بده .
- با يك شاهى هيچ مقدار نمى توانم بدهم .
- آقا هر مقدار كه ممكن است ولو اينكه خيلى هم كم باشد بدهيد؟
- آخر بيچاره ، مردم عرق مى خورند كه مست بشوند، اين مقدار به اين كسى كه مستى نمىآورد و بنابراين چه فايده و اثرى دارد؟
- قربان اثر بدمستى آن ظاهر است ، لااقل اين بهانه اى براى بدمستى كردن كه مىشود!
واقعا بعضى از مردم هم همينطور دنبال بهانه اى هستند براى بدمستى ، مثلا اينكه به مااجازه داده اند تا براى اهل بدعت هر دروغى راجعل كنيم ، بيائيم از اين مطلب سوء استفاده كنيم و به هر كس كه خصومتى شخصى داشتيمفورا به او برچسب بزنيم كه او اهل بدعت هست ، و بنا كنيم به تهمت زدن و دروغ ساختن وناسزاگويى ، آن وقت بهانه هم داريم ، اگر كسى اعتراض كرد، فورا مى گوئيم : بهما اجازه داده اند كه نسبت اهل بدعت ، هر چه خواستيم بگوئيم ، دقت كنيد و ببينيد اين سوءاستفاده از يك مطلب شرعى بر سر دين چه خواهد آورد؟(36)


پرسش بى پاسخ

مسافرى از كوفه به بغداد مراجعت مى كند، و به خدمت((اسماعيل بن على حنبلى )) امام حنابله عصر مى رسد.
اسماعيل از مسافر مى خواهد آنچه را كه در كوفه ديده است شرح دهد.
مسافر در ضمن نقل وقايع با تاءسف زياد جريان انتقادهاى شديد شيعه را در روز عيدغدير از خلفا اظهار كرد.
فقيه حنبلى گفت : تقصير آن مردم چيست ؟ اين در را خود على (ع ) باز كرد.
آن مرد مسافر گفت : پس تكليف ما در اين ميان چيست ؟
آيا اين انتقادها را صحيح و درست بدانيم يا نادرست ؟
اگر صحيح بدانيم يك طرف را بايد رها كنيم و اگر نادرست بدانيم طرف ديگر را!
اسماعيل با شنيدن اين پرسش از جا حركت كرد و مجلس را به هم زد. همين قدر گفت :
- اين پرسشى است كه خود من هم تاكنون پاسخى براى آن پيدا نكرده ام (37)!!


صبر جميل صبر جميل

زهراى اطهر - دختر رسول خدا (ص ) - مورد اهانت قرار مى گيرد، خشمگين وارد خانه مىشود و با جملاتى كه كوه را از جا مى كند شوهر غيور خود را مورد عتاب قرار مى دهد و مىگويد:
- پسر ابوطالب ! چرا به گوشه اى خزيده اى ؟ تو همانى كه شجاعان از بيم توخواب نداشتند، اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان مى دهى ، اى كاش مرده بودم وچنين روزى را نمى ديدم !
على - عليه السلام - خشمگين از ماجرا، از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارداين چنين تهييج نمى شود.
اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند، پس از استماع سخنان زهرا با نرمى او راآرام مى كند كه :
- نه ، من فرقى نكرده ام ، من همانم كه بودم مصلحت چيز ديگر است ، تا آنجا كه زهرا،عليه السلام ، را قانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود:
- حسبى اللّه و نعم الوكيل
روز ديگرى باز فاطمه - سلام اللّه عليها - على (ع ) را دعوت به قيام مى كند، در همينحال فرياد مؤ ذن بلند مى شود كه :
- اشهد ان محمدا رسول اللّه
على (ع ) به زهرا (س ) فرمود:
آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟
گفت : نه
فرمود: سخن من جز اين نيست (38).


ملّى گرايى خلاف اسلام است

رسول اكرم (ص ) همواره مراقبت مى كرد كه در ميان مسلمين پاى تعصبات قومى كه خواه وناخواه عكس العمل هايى در ديگران ايجاد مى كرد به ميان نيايد.
در جنگ ((احد)) يك جوان ايرانى در ميان مسلمين بود، اين جوان مسلمان ايرانى پس از آن كهضربتى به يكى از افراد دشمن وارد آورد از روى غرور گفت :
- ((خذها و اءنا الغلام الفارسى )). يعنى اين ضربت را از منتحويل بگير كه منم يك جوان ايرانى .
پيغمبر اكرم احساس كرد كه هم اكنون اين سخن تعصّبات ديگران بر خواهد انگيخت ،فورا به آن جوان فرمود كه :
- چرا نگفتى منم يك جوان انصارى (39)، يعنى چرا به چيزى كه به آيين و مسلك مربوطاست افتخار نكردى و پاى تفاخر قومى و نژادى را به ميان كشيدى ؟
در جاى ديگر پيغمبر اكرم فرمود:
- ((الا انّ العربيه ليست باب والد ولكنها لسان ناطق فمن قصر به عمله لم يبلغ بهحسبه )). يعنى : عربيت پدر كسى به شمار نمى رود و فقط زبان گويايى است ، آنكهعملش نتواند او را به جايى برساند حسب و نسبش هم او را به جايى نخواهدرساند(40).


عدالت على (ع )

روزى على - عليه السلام - گردن بندى در گردن دخترش زينب مشاهده كرد، فهميد كهگردن بند مال خود او نيست .
پرسيد: اين را از كجا آورده اى ؟
دختر جواب داد: آن را از بيت المال ((عاريه مضمونه )) گرفته ام ، يعنى عاريه كردم وضمانت دادم كه آن را پس بدهم .
على - عليه السلام - فورا مسئول بيت المال را حاضر كرد و فرمود:
- تو چه حقى داشتى اين را به دختر من بدهى ؟
عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! اين را به عنوان عاريه از من گرفته كه برگرداند.
حضرت فرمود: به خدا قسم اگر غير از اين بود، دست دخترم را مى بريدم .


پيشتازان علم

((هشام بن عبدالملك )) روزى از يكى از علماء كه به ملاقات وى در رصافه كوفهرفته بود پرسيد آيا علما و دانشمندانى كه اكنون در شهرهاى اسلامى مرجعيت علمى وفتوايى دارند مى شناسى ؟
گفت : آرى .
هشام گفت : اكنون فقيه مدينه كيست ؟
جواب داد: نافع
- نافع مولى است يا عربى ؟(41)
- مولى است .
- فقيه مكه كيست ؟
- عطاءبن ابى رياح
- مولى است يا عربى ؟
- مولى است .
- فقيه اهل يمن كيست ؟
- طاووس بن كيسان
- مولى است يا عربى ؟
- مولى است .
- فقيه يمامه كيست ؟
- يحيى بن كثير
- مولى است يا عربى ؟
- مولى است .
- فقيه شام كيست ؟
- مكحول
- مولى است يا عربى ؟
- مولى است .
- فقيه جزيره كيست ؟
- ميمون بن مهان
- مولى است يا عربى ؟
- مولى است .
- فقيه خراسان كيست ؟
- ضحاك بن مزاحم .
- مولى است يا عربى ؟
- مولى است .
- فقيه بصره كيست ؟
- حسن و ابن سيرين
- مولى هستند يا عربى ؟
- مولى هستند.
- فقيه كوفه كيست ؟
- ابراهيم نخعى .
- مولى است يا عربى ؟
- عرب است .
هشام گفت : نزديك بود قالب تهى كنم ، هر كه را پرسيدم تو گفتى مولى است ، خوبشد لااقل اين يكى عربى است (42).


هم آوازى با ستمديدگان

روزى على - عليه السلام - شنيد كه مظلومى فرياد برمى كشد و مى گويد:
- من مظلومم و بر من ستم شده است .
على - عليه السلام - به او فرمود:
- (بيا سوته دلان گرد هم آييم ) بيا با هم فرياد كنيم ، زيرا من نيز همواره ستم كشيده ام(43).


شعر حافظ

سيد بن على بن محمد بن على جرجانى ، معروف به ((شريف جرجانى )) و ((ميرسيدشريف ))، به حق او را ((محقق شريف )) خوانده اند. به دقت نظر و تحقيق معروف است ،شهرتش ‍ بيشتر به ادبيات و كلام است ، ولى جامع بوده ، حوزه درس فلسفه داشته و درفلسفه شاگردان بسيار تربيت كرده و در نگهدارى وانتقال علوم عقلى به نسلهاى بعدى نقش مؤ ثرى داشته است . محقق شريف آثار و تاءليفاتفراوان دارد، و همه پرفايده است و به قول ((قاضى نوراللّه شوشترى )) همه علماءاسلامى بعد از ميرسيد شريف طفيلى و عيال افادات اويند تاءليفات ميرشريف ، بيشتر بهصورت تعليقات و شروح است از قبيل : حاشيه بر شرح حكمة العين در فلسفه ، حاشيهشرح مطالع در منطق ، حاشيه شميه در منطق ، حاشيهمطول تفتازانى در علم فصاحت و بلاغت ، شرح مفتاح العلوم سكّاكى در اين علم ، حاشيهبر كشاف زمخشرى كه تفسيرى است مشتمل بر نكات علم بلاغت ، و شرح مواقف عضدى دركلام .
از كتب معروف مير، يكى ((تعريفات )) است كه به نام تعريفات جرجانى معروف است وديگر ((كبرى در منطق )) است به فارسى ، كه براى مبتديان نوشته و ديگر ((صرفمير)) است به فارسى در علم صرف ، كه از زمان خودش تاكنون كتاب درسى مبتديانطلاب بوده است .
ميرسيد شريف ، شاگرد قطب الدين رازى است . گرچهاهل ((جرجان )) است ولى در ((شيراز)) رحل اقامت افكند. مطابقنقل ((روضات )) از ((مجالس المؤ منين ))، آنگاه كه ((شاه شجاع بن مظفر)) به((گرگان )) آمد و با سيد ملاقات كرد او را به خود به شيراز برد و تدريس درمدرسه ((دارالشفا)) را كه خود تاءسيس كرده بود به او واگذار كرد. امير تيمور كهبعد وارد شيراز شد مير را با خود به سمرقند برد و در همانجا بود كه با سعدالدينتفتازانى مناظرات داشت . پس از مرگ امير تيمور، مير بار ديگر به شيراز آمد و تاپايان عمر در شيراز بود.
مير سيد شريف از بيست سالگى به كار تدريس و تحقيقمشغول بوده ، مخصوصا به تدريس فلسفه و حكمت اهتمام زياد داشت و حوزه درس ‍قابل توجهى از فضلا تشكيل داده بود.
گويند يكى از كسانى كه در حوزه درس او شركت مى كرد خواجه لسان الغيب ((حافظشيرازى )) بود، هرگاه در مجلس او شعر خوانده مى شد مى گفت : به عوض اين ترهاتبه فلسفه و حكمت بپردازيد. اما چون شمس الدين محمد (حافظ) مى رسيد خود سيد مىپرسيد بر شما چه الهام شده است ؟ غزل خود را بخوانيد.
شاگردان او اعتراض كردند كه اين چه رازى است كه ما را از سرودن شعر منع مى كنىولى به شنيدن شعر حافظ رغبت نشان مى دهى ؟ او در پاسخ مى گفت :
- شعر حافظ همه الهامات و حديث قدسى و لطايف حكمى و نكات قرآنى است .
ميرسيد در سال 740 در گرگان متولد شده و درسال 816 در شيراز در گذشته است .


شيفتگان شهادت

آن شب - شب عاشورا - دستور داد كه شمشيرها و نيزه هايتان را آماده كنيد، گاهى كه ازنيايش و دعا فراغت مى يافت ، به خيمه ((جون )) كه ماءمور اصلاح اسلحه بود، سر مىكشيد، زمانى دستور مى داد: كه همان شبانه ، خيمه ها را كه از هم دور هستند، به هم نزديككنيد.
خيمه ها را آنچنان نزديك آوردند كه طنابهاى خيمه ها درداخل يكديگر فرو رفت ، به گونه اى كه عبور يك نفر از بين دو خيمه ، ممكن نبود. بعدهم دستور دادند، خيمه ها را به شكل هلال نصب كنند و همان شبانه ، در پشت خيمه ها،گودالى حفر كنند، بطورى كه دشمن نتواند از روى آن بپرد و از پشت حمله كند.
همچنين فرمان داد: مقدارى از خار و خاشاكهايى كه در آنجا زياد بود را انباشته كنند، تا((صبح عاشورا)) آنها را آتش بزنند - كه تا آنها زنده هستند دشمن موفق نشود از پشتخيمه ها بيايد، يعنى فقط از روبرو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند و از پشت سرخويش مطمئن .
كار ديگر آن حضرت ، در آن شب ، اين بود كه همه را، در يك خيمه ، جمع كرد و براىآخرين با اتمام حجت نمود.
اول تشكر كرد، تشكر بسيار بليغ و عميق ، هم از خاندان و هم از اصحاب خودش . فرمود:
- من اهل بيتى بهتر از اهل بيت خودم و اصحابى باوفاتر از اصحاب خودم ، سراغ ندارم .
در عين حالفرمود: همه شما مى دانيد، كه اينها جز شخص من ، به كسى ديگر كارى ندارند، هدفاينها فقط من هستم ، اينها اگر به من دست بيابند به هيچيك از شما كارى ندارند. شما مىتوانيد از تاريكى شب ، استفاده كنيد و همه اتان برويد، بعد هم گفت :
- هر كدام مى توانيد دست يكى از اين بچه ها و خاندان مرا بگيريد و ببريد.
تا اين جمله را تمام كرد، از اطراف شروع كردند به گفتن .
اول كسى كه به سخن آمد، برادر بزرگوارش ،ابوالفضل العباس بود و بعد ديگران ، شروع كردند يكى مى گفت : آقا اگر مرا بكشندو بعد هم بدنم را آتش بزنند و خاكسترم را به باد دهند و دو مرتبه مرا زنده بكنند و تاهفتاد بار اين كار را تكرار كنند، دست از تو برنمى دارم ، اين جانناقابل ما قابل قربان تو نيست .
ديگرى گفت : اگر مرا هم ، هزار بار بكشند و زنده كنند، دست از دامن تو برنمى دارم .
مردى بود كه اتفاقا در همان ايام محرم ، به او خبر رسيد: كه پسرت در فلان جنگ بهدست كفار اسير شده ، خوب جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش آمد.
گفت : من دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنين سرنوشتى پيدا كند.
اين خبر به اباعبداللّه (ع ) رسيد. حضرت او را طلب كرد و از او تشكر نمود كه :
تو مرد چنين و چنان هستى ، پسرت گرفتار است ، يك نفر لازم است كه برود آنجا، پولىيا هديه اى ببرد و به آنها بدهى ، تا اسير را آزاد كنند.
از اين رو امام (ع ) كالاها و لباسهايى كه آنجا بود و مى شد آنها را بهپول تبديل كرد، به او بخشيد و فرمود: اينها را مى گيرى و مى روى در آنجاتبديل به پول مى كنى ، بعد مى دهى و فرزندت را آزاد مى كنى .
تا حضرت اين جمله را فرمود: آن مرد عرض كرد:
- درنده هاى بيابان ، زنده زنده مرا بخورند، اگر چنين كارى بكنم .
پسرم گرفتار است ، باشد. مگر پسر من ، از شما عزيزتر است ؟
آن شب بعد از آن اتمام حجتها، وقتى كه همه يكجا و صريحا اعلام وفادارى كردند و گفتندما هرگز از تو جدا نخواهيم شد، يكدفعه صحنه عوض شد.
امام فرمود: حالا كه اين طور است ، بدانيد كه ما كشته خواهيم شد.
همه گفتند: الحمداللّه ، خدا را شكر مى كنيم براى چنين توفيقى كه به ما عنايت كرد. اينبراى ما مژده است و شادمانى (44).


در سوگ حمزه

((حضرت حمزه )) عموى پيامبر از مكه به مدينه مهاجرت كرده بود، و لذا كسى را نداشت، جنگ احد فرا رسيد، ((حمزه )) در جنگ فعالانه شركت كرد و از ساير رزمندگان بهتردرخشيد تا مظلومانه به فيض شهادت رسيد.
و به همين مناسبت لقب ((سيدالشهداء)) يعنى سالار شهيدان ، را به او دادند.
جنگ احد به پايان رسيد، خانواده شهدا در سوگ عزيزانشان نشسته بودند و با گريههايشان خاطره آنان را بزرگ مى داشتند.
پيامبر (ص ) از احد برگشت ، وقتى به مدينه وارد شدند ديدند كه در خانه همه شهداءگريه هست جز خانواده حمزه . حضرت فقط يك جمله فرمود: ((اما حمزة فلابواكى له ))
يعنى : همه شهدا گريه كننده دارند جز حمزه كه گريه كننده ندارد.
تا اين جمله را فرمود، صحابه رفتند به خانه هايشان و گفتند:
پيامبر فرمود: حمزه گريه كننده ندارد. ناگهان زنانى كه براى فرزندان خودشان ياشوهرانشان ، يا پدرشان يا برادرشان مى گريستند، به احترام پيامبر و به احترامجناب حمزة بن عبدالمطلب ، به خانه حمزه آمدند و براى آن جناب گريستند. و بعد از اينديگر سنت شد، هر كس براى هر شهيدى كه مى خواست بگريداول مى رفت خانه جناب حمزه و براى او مى گريست .(45)


رستم فرخزاد و مرد عرب

كامل ابن اثير مى نويسد:
هنگامى كه ((رستم فرخ ‌زاد)) در سرزمين بين النهرين به مقابله سپاه اسلام مى رفت باعربى برخورد كرد، عرب ضمن گفت و شنود با رستم اظهار يقين كرد كه ايرانيان شكستمى خوردند. رستم به طنز گفت :
- پس ما بايد بدانيم كه از هم اكنون در اختيار شما هستيم .
عرب گفت : اين اعمال فاسد شماست كه چنين سرنوشتى براى شما معين كرده است .
رستم از گفت و شنود با عرب ناراحت شد و دستور داد گردن او را بزنند. رستم باسپاهيانش به ((برس )) رسيدند و منزل كردند. سپاهيان رستم ميان مردم ريختند واموالشان را تاراج كردند، به زنان دست درازى كردند، شراب خوردند و مست كردند وعربده كشيدند، ناله و فرياد مردم بلند شد، شكايت سربازان را پيش رستم بردند.رستم خطابه اى ايراد كرده ، به سپاهيان گفت :
- مردم ايران ! اكنون مى فهمم كه آن عرب راست گفت كهاعمال زشت ما سرنوشت شومى براى ما تعيين كرده است . من اكنون يقين كردم كه عرب برما پيروز خواهد شد، زيرا اخلاق و روش آنها از ما بسى بهتر است . همانا خداوند درگذشته شما را بر دشمن پيروز مى گردانيد به حكم اين كه نيك رفتار بوديد، از مردمرفع ظلم كرده به آنها نيكى مى كرديد، اكنون كه شما تغيير يافته ايد قطعا نعمتهاىالهى از شما گرفته خواهد شد(46).


معيار شرافت

مردى به امام صادق - عليه السلام - عرض كرد:
((مردم مى گويند هر كس كه عربى خالص يا مولاى خالص نباشد پست است .))
امام فرمود: ((مولاى خالص يعنى چه ؟))
گفت : ((يعنى كسى كه پدر و مادرش هر دو قبلا برده بوده اند.))
فرمود: ((مولاى خالص چه مزيتى دارد؟))
گفت : زيرا پيغمبر فرموده است : ((مولاى هر قومى از خود آنهاست ، پس مولاى خالصاعراب مانند خود اعراب است ، پس كسى صاحب فضيلت است كه يا عربى خالص باشد ويا مولاى صريح باشد كه ملحق به عربى است .))
امام فرمود:
- آيا نشنيده اى كه پيغمبر فرمود: من ولى كسانى هستم كه ولى ندارند. من ولى هر مسلمانمخواه عرب و خواه عجم ؟ آيا كسى كه پيغمبر ولى او باشد از پيغمبر نيست ؟
امام سپس اضافه فرمود:
- ((از اين دو كدام اشرافند؟ آيا آن كه از پيغمبر و ملحق به پيغمبر است يا آنكه وابستهاست به يك عرب جلف كه به پشت پاى خود ادرار مى كند؟)) سپس فرمود:
- ((آن كه از روى ميل و رضا داخل اسلام مى شود بسى اشراف است از آن كه از ترس وارداسلام شده است . اين اعراب منافق از ترس مسلمان شدند، ولى ايرانيان باميل و رغبت مسلمان شدند(47).


فضيلت تقدم نژادى ؟!!

در ((سفينة البحار)) ذيل ماده ((ولى )) مى نويسد:
((على در يك روز جمعه بر روى منبرى آجرى خطبه مى خواند، ((اشعث بن قيس كندى ))كه از سرداران عرب بود آمد و گفت :
- يا اميرالمؤ منين ! اين ((سرخرويان )) - يعنى ايرانيان - جلو روى تو بر ما غلبه كردهاند و تو جلو اينها را نمى گيرى ، سپس در حالى كه خشم گرفته بود گفت : امروز مننشان خواهم داد كه عرب چكاره است .
على - عليه السلام - فرمود: ((اين شكم گنده ها خودشان روزها در بستر نرم استراحت مىكنند و آنها (اموالى و ايرانيان ) روزهاى گرم به خاطر خدا فعاليت مى كنند و آنگاه از منمى خواهند كه آنها را طرد كنم تا از ستمكاران باشم ، قسم به خدا كه دانه را شكافت وآدمى را آفريد كه از رسول خدا شنيدم فرمود:
- به خدا همچنانكه كه در ابتدا شما ايرانيان را به خاطر اسلام با شمشير خواهيد زد، بعدايرانيان شما را با شمشير به خاطر اسلام خواهند زد.))(48)


دفاع از مساوات اسلامى

در بحار، جلد نهم ، باب 124، از كافى نقل مى كند كه :
روزى گروهى از ((موالى )) به حضور اميرالمؤ منين آمدند و از اعراب شكايت كردند وگفتند رسول خدا هيچگونه تبعيضى ميان عرب و غيرعرب در تقسيم بيتالمال يا در ازدواج قائل نبود. بيت المال را با بالسويه تقسيم مى كرد و سلمان وبلال و صهيب در عهد رسول با زنان عرب ازدواج كردند ولى امروز اعراب ميان ما وخودشان تفاوت قائلند. على (ع ) رفت و با اعراب در اين زمينه صحبت كرد، اما مفيد واقعنشد، فرياد كردند:
- ممكن نيست ، ممكن نيست .
على (ع ) در حالى كه از اين جريان خشمناك شده بود ميان موالى آمد و گفت :
- با كمال تاءسف اينان حاضر نيستند با شما روش مساوات پيش گيرند و مانند يك مسلمانمتساوى الحقوق رفتار كنند، من به شما توصيه مى كنم كه بازرگانى پيشه كنيد،خداوند به شما بركت خواهد داد(49).


اسلام و تعصبات ملى

از دير زمان چيزى كه در ميان علماى مسلمين وجود نداشته تعصبات ملى است . داستانىشنيدنى در كتب فقه ، در اين مورد نقل مى شود كه از طرفى از تعصبات شديد عرب نسبتبه غير عرب حكايت مى كند و از طرف ديگر نمونه اى از پيروزى عجيب اسلام است برتعصبات .
مى نويسد: ((سلمان فارسى دختر عمر را خواستگارى كرد، عمر با آن كه از بعضىتعصبات خالى نبود، به حكم اين كه اسلام آن چيزها را الغا كرده پذيرفت . عبداللّه پسرعمر روى همان تعصب عربى ناراحت شد، اما درمقابل اراده پدر چاره اى نداشت . دست به دامن عمروبن عاص ‍ شد. عمرو گفت : چاره اى اينكار با من .
يك روز عمروبن عاص با سلمان روبرو شد و گفت :
- تبريك عرض مى كنم ، شنيده ام مى خواهى به دامادى خليفه مفتخر بشوى .
سلمان گفت :
- اگر بناست اين كار براى من افتخار شمرده شود پس من نمى كنم و انصراف خود رااعلام كرد(50).


اسلام ايرانيان مقيم يمن

هنگامى كه دين مقدس اسلام آشكار شد و نبى اكرم دعوت خود را آغاز فرمود، حكومت يمن بهدست ((باذان بن ساسان )) ايرانى بود. جنگهاى حضرترسول (ص ) با قبايل عرب و مشركين قريش در زمان همين باذان شروع شد. باذان از جانب((خسرو پرويز)) بر يمن حكومت مى كرد و بر سرزمينهاى حجاز و تهامه نيز نظارتداشت و گزارش كارهاى آن حضرت را مرتبا به خسرو پرويز مى رسانيد.
حضرت رسول (ص ) در سال ششم هجرى ، خسرو پرويز را به دين مقدس اسلام دعوت مىكرد. وى از اين موضوع سخت ناراحت شد و نامه آن جناب را پاره نمود و براى باذانعامل خود در يمن نوشت كه نويسنده اين نامه را نزد وى اعزام كند.
باذان دو نفر ايرانى را به نام ((بابويه )) و ((خسرو)) به مدينه فرستاد و پيامخسرو پرويز را به آن جناب رسانيدند و اين اولين ارتباط رسمى ايرانيان با حضرترسول بوده است .
هنگامى كه خبر احضار حضرت رسول به ايران ، به مشركين قريش ‍ رسيد، بسيارخوشوقت شدند و گفتند ديگر براى محمد خلاصى نخواهد بود، زيرا ملك الملوك خسروپرويز با وى طرف شده و او را از بين خواهد برد. نمايندگان باذان با حكمى كه دردست داشتند در مدينه حضور پيغمبر رسيدند و منظور خود را در ميان گذاشتند. حضرتفرمود: فردا بياييد و جواب خود را دريافت كنيد. روز بعد كه خدمت آن جناب آمدند حضرتفرمود:
- ((شيرويه )) ديشب شكم پدرش خسرو پرويز را دريد و او را هلاك ساخت .
پيغمبر فرمود: خداوند به من اطلاع داد كه شاه شما كشته شد و مملكت شما به زودى بهتصرف مسلمين در خواهد آمد. اينك شما به يمن باز گرديد و به باذان بگوييد اسلاماختيار كند. اگر مسلمان شد حكومت يمن همچنان با او خواهد بود. نبى اكرم به اين دو نفرهدايايى مرحمت فرمود و آن دو نفر به يمن بازگشتند، و جريان را به باذان گفتند،باذان گفت :
- ما چند روزى صبر مى كنيم ، اگر اين مطلب درست از كار درآمد معلوم است كه وى پيغمبراست و از طرف خداوند سخن مى گويد، آنگاه تصميم خود را خواهيم گرفت .
چند روزى بر اين قضيه گذشت كه پيكى از تيسفون رسيد و نامه از طرف شيرويهبراى باذان آورد. باذان از جريان قضيه بطور رسمى مطلع شد و شيرويه علت كشتنپدرش را براى وى شرح داده بود. شيرويه نوشته بود كه مردم يمن را به پشتيبانىوى دعوت كند و شخصى را كه در حجاز مدعى نبوت است آزاد بگذارد و موجبات ناراحتى اورا فراهم نسازد.
باذان در اين هنگام مسلمان شد و سپس گروهى از ايرانيان كه آنها را ((ابناء)) و((احرار)) مى گفتند مسلمان شدند و اينان نخستين ايرانيانى هستند كه وارد شريعت مقدساسلام گرديدند.
حضرت رسول باذان را همچنان بر حكومت يمن ابقا كردند و وى از اين تاريخ از طرفنبى اكرم بر يمن حكومت مى كرد و به ترويج و تبليغ اسلام پرداخت و مخالفين ومعاندين را سر جاى خود نشانيد. باذان در حيات حضرترسول در گذشت و فرزندش ((شهر بن باذان )) از طرف پيغمبر به حكومت يمن منصوبشد. وى نيز همچنان روش پدر را تعقيب نمود و با دشمنان اسلام مبارزه مى كرد(51).


بى پايگى افتخارات قومى و نژادى

در روضه كافى مى نويسد: ((روزى سلمان فارسى در مسجد پيغمبر نشسته بود، عده اىاز اكابر اصحاب نيز حاضر بودند، سخن ازاصل و نسب به ميان آمد، هر كسى درباره اصل و نسب خود چيزى مى گفت و آن را بالا مىبرد، نوبت به سلمان رسيد، به او گفتند تو ازاصل و نسب خودت بگو، اين مرد فرزانه تعليم يافته و تربيت شده اسلامى به جاى اينكه از اصل و نسب و افتخارات نژادى سخن به ميان آورد، گفت :
- ((انا سلمان بن عبداللّه ))، من نامم سلمان است و فرزند يكى از بندگان خدا هستم ،((كنت ضالا فهد انى اللّه عزوجل بمحمد))، گمراه بودم و خدا به وسيله محمد (ص ) مراراهنماى كرد، ((و كنت عائلا فاغنانى اللّه بمحمد))، فقير بودم و خداوند به وسيله محمد(ص ) مرا بى نياز كرد. ((و كنت مملوكا فاعتقنى اللّه بمحمد))، برده بودم و خداوند بهوسيله محمد (ص ) مرا آزاد كرد. اين است اصل و نسب من .
در اين بين رسول خدا وارد شد و سلمان گزارش جريان را به عرض آن حضرت رساند.رسول اكرم رو كرد به آن جماعت كه همه از قريش بودند و فرمود:
((يا معشر قريش ان حسب الرجل دينه ، و مروئته خلقه ، واصله عقله )).
يعنى : اى گروه قريش ، خون يعنى چه ؟ نژاد يعنى چه ؟ نسب افتخارآميز هر كس دين اوست، مردانگى هر كس عبارت است از خلق و خوى و شخصيت و كاراكتر او،اصل و ريشه هر كس عبارت است از عقل و فهم و ادراك او، چه ريشه واصل و نژادى بالاتر از عقل !؟
يعنى به جاى افتخار به استخوانهاى پوسيده گنديده ، به دين و اخلاق وعقل و فهم و ادراك خود افتخار كنيد.
راستى ، بينديشيد، ببينيد سخنى عالى تر و منطقى تر از اين مى توان اداكرد(52)؟!


مبارزه با طبقات

در ((كامل ابن اثير)) مى خوانيم كه :
هنگامى كه لشكر مسلمين و سپاه ايران در قادسيه به هم رسيدند، رستم فرخزاد، ((زهرةبن عبداللّه )) را كه به عنوان مقدمة الجيش مسلمين پيشاپيش آمده و با جماعت خود اردو زدهبود به حضور طلبيد و منظورش اين بود بلكه با نوعى مصالحه كار را تمام كند كهبه جنگ نكشد. به او گفت :
- شما مردم عرب همسايگان ما بوديد و ما به شما احسان مى كرديم . و از شما نگهدارى مىنموديم و چنين و چنان مى كرديم .
زهرة بن عبداللّه گفت :
- امروز وضع ما با اعرابى كه تو مى گويى فرق كرده است ، هدف ما با هدف آنها دوتاست ، آنها به خاطر هدفهاى دنيوى به سرزمينهاى شما مى آمدند و ما به خاطر هدفهاىاخروى ، ما همچنان بوديم كه تو وصف كردى ، تا خداوند پيامبر خويش را در ميان ما مبعوثفرمود و ما دعوت او را اجابت كرديم ، او به ما اطمينان داد كه هر كه اين دين را نپذيردخوار و زبون خواهد شد و هر كه بپذيرد عزيز و محترم خواهد گشت .
رستم گفت : دين خودتان را براى من توضيح بده .
گفت : پايه اساسيش اقرار به وحدانيت خدا و رسالت محمد (ص ) است .
گفت : نيك است . ديگر چى ؟
گفت : ديگر آزاد ساختن بندگان خدا از بندگى بندگان ، براى اين كه بنده خدا باشدنه بنده بنده خدا.
گفت : نيك است و ديگر چى ؟
گفت : ديگر اين كه همه مردم از يك پدر و مادر - آدم و حوا - زاده شدند و همه باهم برادر وبرابرند.
گفت : اين هم بسيار نيك است . سپس رستم گفت :
- حالا اگر اينها را پذيرفتم بعد چه مى كنيد؟
حاضريد برگرديد؟
گفت : آرى به خدا قسم ، ديگر جز براى تجارت و يا احتياجى ديگر نزديك شهرهاى شماهم نخواهيم آمد.
رستم گفت : سخنت را تصديق مى كنم اما متاءسفم كه بايد بگويم از زمان اردشير رسمبر اين است كه به طبقات پست اجازه داده نشود دست به كارى كه مخصوص طبقات عاليهو اشراف است بزنند، زيرا اگر پا از گليم خويش درازتر كنند مزاحم طبقات اشراف مىشوند.
زهرة بن عبداللّه گفت : بنابراين ما از همه طبقات مردم براى مردم بهتريم ، ما هرگز نمىتوانيم با طبقات پايين آنچنان رفتار كنيم كه شما مى كنيد، ما معتقديم امر خدا را در رعايتطبقات پايين اطاعت كنيم و اهميت ندهيم به اين كه آنها امر خدا را درباره ما اطاعت مى كنند يانمى كنند(53).


انوشيروان و كفشگر

در ((شاهنامه فردوسى )) كه منابعش همه ايرانى و زردشتى است داستان معروفى آمدهاست كه به طور واضع نظام طبقاتى عجيب و طبقات بسته ومقفل آن دوره را نشان مى دهد، نشان مى دهد كهتحصيل دانش نيز از مختصات طبقات ممتاز بوده است .
مى گويد: در جريان جنگهاى قيصر روم و انوشيروان ، قيصر به طرف شامات كه در آنوقت در تصرف انوشيروان بود قشون كشيد و سپاه ايران به مقابله پرداخت ، در اثرطول كشيدن مدت جنگ ، خزانه ايران خالى شد، انوشيروان با بوذرجمهر مشورت كرد،قرار بر اين شد كه از بازرگانان قرضه بخواهند، گروهى از بازرگانان دعوتشدند، در آن ميان يك نفر ((موزه فروش )) بود كه از نظر طبقاتى چون كفشگر بود ازطبقات پست به شمار مى آمد گفت :
- من حاضرم تمام قرضه را يكجا بدهم ، به شرط اينكه اجازه داده شود، يگانه كودكمكه خيلى مايل است درس بياموزد به معلم سپرده شود:

بدو كفشگر گفت كاين من دهم
سپاهى ز گنجور بر سر نهم
بدو كفشگر گفت كاى خوب چهر
نرنجى بگويى به بوذرجمهر
كه اندر زمانه مرا كودكى است
كه بازار او بر دلم خوار نيست
بگويى مگر شهريار جهان
مرا شاد گرداند اندر نهان
كه او را سپارم به فرهنگيان
كه دارد سرمايه و هنگ آن
فرستاده گفت اين ندارم برنج
كه كوتاه كردى مرا راه گنج
بيامد بر شاه بوذرجمهر
كه اى شاه نيك اختر خوب چهر
يكى آرزو كرد موزه فروش
اگر شاه دارد به گفتار گوش
فرستاده گفتا كه اين مرد گفت
كه شاه جهان با خرد باد جفت
يكى پور دارم رسيده به جاى
به فرهنگ جويد همى رهنماى
اگر شاه باشد بدين دستگير
كه اين پاك فرزند گردد دبير
به يزدان بخواهم همى جان شاه
كه جاويد بادا سزاوار گاه
بدو گفت شاه اى خردمند مرد
چرا ديو چشم تو را خيره كرد؟!
برو همچنان باز گردان شتر
مبادا كزو سيم خواهى و زر
چو بازرگان بچه گردد دبير
هنرمند و با دانش و يادگير
چو فرزند ما بر نشيند به تخت
دبيرى بيايدش پيروز بخت
هنر يابد ار مرد موزه فروش
سپارد بدو چشم بينا و گوش
به دست خردمند مرد نژاد
نماند جز از حسرت و سرد باد
به ما بر پس از مرگ نفرين بود
چو آيين اين روزگار اين بود
هم اكنون شتر باز گردان به راه
درم خواه و از موزه دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم
دل كفشگر زان درم پر ز غم (54)

احترام به اهل كتاب

در صدر اسلام ، ازدواج با محارم ميان زردشتيان امر رائجى بوده است ، لهذا اين مسئله پيشآمده است كه گاهى بعضى از مسلمين بعضى از زردشتيان را به علت اين كار، مورد ملامت ودشنام قرار مى دادند و آنها را بدين سبب زنازاده مى خواندند، اما ائمه اطهار مسلمانان را ازاين بدگويى منع مى كردند تحت اين عنوان كه اينعمل در قانون آنها مجاز است و هر قومى نكاحى دارند و اگر مطابق شريعت خود ازدواج كنندفرزندانشان زنازاده محسوب نمى شوند(55).
و هم در روايات باب حدود آمده است كه در حضور امام صادق - عليه السلام - شخصى ازشخص ديگر پرسيد كه با آن مردى كه از او طلبكار بودى چه كردى ؟
آن مرد گفت : او يك ولد الزنائى است .
امام صادق سخت برآشفت كه اين چه سخنى بود؟ آن شخص گفت :
- قربانت گردم او مجوسى است و مادرش دختر پدرش است و لهذا هم مادرش است و همخواهرش ، پس قطعا ولدالزناست .
امام فرمود: مگر نه اين است كه در دين آنها اينعمل جايز است و او به دين خود عمل كرده است ؟ پس تو حق ندارى او را ولدالزنا بخوانى(56).


از كودكى بزرگ بود

هنوز در رحم مادر بود كه پدرش در سفر بازرگانى شام در مدينه درگذشت . جدشعبدالمطلب ، كفالت او را به عهده گرفت . از كودكى آثار عظمت و فوق العادگى از چهرهو رفتار و گفتارش پيدا بود. عبدالمطلب به فراست دريافته بود كه نوه اش آينده اىدرخشان دارد.
هشت ساله بود كه جدش عبدالمطلب در گذشت . و طبق وصيت او، ابوطالب عموى بزرگشعهده دار كفالت او شد. ابوطالب نيز از رفتار عجيب اين كودك كه با ساير كودكان شباهتنداشت در شگفت مى ماند.
هرگز ديده نشد مانند كودكان همسالش نسبت به غذا حرص و علاقه نشان بدهد، به غذاىاندك اكتفا مى كرد و از زياده روى امتناع مى ورزيد. برخلاف كودكان همسالش و برخلافعادت و تربيت آن روز، موهاى خويش را مرتب مى كرد و سر و صورت خود را تميز نگهمى داشت .
روزى ابوطالب از او خواست كه در حضور او جامه هايش را بكند و به بستر برود، او ايندستور را با كراهت تلقى كرد و چون نمى خواست از دستور عموى خويش تمرد كند، بهعمو گفت : روى خويش را برگردان تا بتوانم جامه ام را بكنم ، ابوطالب از اين سخنكودك در شگفت شد. زيرا در عرب آن روز حتى مردان بزرگ از عريان كردن همه قسمتهاىبدن خود احتراز نداشتند.
ابوطالب مى گويد: من هرگز از او دروغ نشنيدم ، كار ناشايسته و خنده بيجا نديدم ، بهبازيهاى بچه ها رغبت نمى كرد، تنهائى و خلوت را دوست مى داشت و در همهحال متواضع بود.(57)


منطق پيامبر

يكى از همسران رسول خدا بنام ((ماريه قبطيه )) فرزندى بدنيا آورد، كه پيامبر (ص )نام او را ابراهيم نهاد. اين پسر مورد علاقه شديدرسول اكرم (ص ) قرار گرفت ، اما هنوز 18 ماه از عمر اين كودك نگذشته بود كه از دنيارفت .
پيغمبر كه كانون عاطفه و محبت بود از اين مصيبت به شدت متاءثر شد و اشگ ريخت ، وفرمود: اى ابراهيم دل مى سوزد و اشگ مى ريزد و ما محزونيم به خاطر تو، ولى هرگزبر خلاف رضاى خدا چيزى نمى گوئيم .
تمام مسلمين از مصيبت متاءثر بودند، زيرا آنها مى ديدند كه غبارى از حزن و اندوه بردل پيغمبر (ص ) نشسته است ، آن روز تصادفا خورشيد هم گرفته بود، با مشاهده اينوضع مسلمين همگى ابراز داشتند كه : گرفتن خورشيد، نشانه هماهنگى عالم بالا با عالمپائين و رسول خدا، مى باشد، لذا اين اتفاق جز به خاطر فوت فرزند پيغمبر چيزديگرى نمى تواند باشد، البته اين مطلب - فى حد ذاتة - مانعى ندارد، بلكه به خاطررسول اكرم (ص ) ممكن است دنيا هم زيرورو شود، اما در آن موقع اين اتفاق روى اين جهتنبود و در حقيقت يك مسئله طبيعى بود، ولى مردم چون اين دو حادثه را در يك روز مشاهده مىكردند با هم مربوط مى دانستند و در نتيجه سبب مى گرديد كه ايمان و اعتقاد آنها بهرسول خدا بيشتر شود.
اين مطلب به گوش پيغمبر اكرم (ص ) رسيد، به جاى اينكه آن حضرت از اين تعبير مردمخوشحال شود و مثل بسيارى از سياست بازها موقع را براى تبليغات غنيمت شمرد و از اينعواطف و احساسات مردم به نفع اسلام استفاده كند، نه تنها كه چنين نكرد، بلكه سكوت راهم جايز ندانسته و به مسجد آمد و پس از آن به منبر رفتند و مردم را آگاه نمودند وصريحا اعلام داشتند كه خورشيد گرفته است ، اما هرگز به خاطر بچه من نبوده است .
زيرا پيغمبر (ص ) هرگز نمى خواست حتى براى هدايت مردم و پيشرفت اسلام هم از نقاطضعف و جهالت جامعه استفاده كند، بلكه تلاش مى نمود تا از نقاط قوت و علم و معرفت وبيدارى مردم استفاده شود.(58).


اعلام خطر

سالهاى اول بعثت بود، پيامبر (ص ) به دامنه كوه صفا تشريف آوردند و ايستادند وفرياد كشيدند و اعلام خطر كردند.
مردم جمع شدند كه ببينند چيست و چه خبر است .
پيامبر (ص ) اول از مردم تصديق خواستند كه اى مردم ، مرا در ميان خود چگونه شناختهايد؟
همه گفتند: تو او را امين و راستگو يافته ايم .
فرمود: اگر من الان به شما اعلام خطر كنم كه در پشت اين كوهها دشمن به لشكر جرارآمده است و مى خواهد بر شما هجوم آورد، آيا سخن مرا باور مى كنيد؟ گفتند، البته كهباور مى كنيم .
پس از آنكه اين گواهى را از مردم گرفتند فرمودند:
انّى نذير لكم بين يدى ، عذاب شديد من به شما اعلام خطر مى كنم كه اين راهى كه شمامى رويد، دنباله اش عذاب شديد الهى است ، در دنيا و آخرت ، و پيامبر آمده است تا انسانهارا به سوى پروردگار خويش ‍ دعوت كند(59).




در جنگ بدر پس از فتح مسلمين و كشته شدن گروهى از سران و متكبران قريش و انداختنآنها در يك چاه در حوالى بدر، رسول خدا (ص ) سر به درون چاه برد و به آنها رو كردو گفت :
ما آنچه را خداوند به ما وعده داده بود محقق يافتيم ، آيا شما نيز وعده هاى راست خدا را بهدرستى دريافتيد؟
بعضى از اصحاب گفتند، يا رسول اللّه شما با كشته شدگان و مردگان سخن مىگوئيد؟!
مگر اينها سخن شما را درك مى كنند؟ فرمود: آنها هم اكنون از شما شنواترند.(60).


شكوه از على (ع )

پيغمبر (ص )، على را به فرماندهى لشكرى به يمن فرستاد.
هنگام بازگشت على (ع ) براى ملاقات پيغمبر، عزم مكه كرد. در نزديكيهاى مكه ، فردى رابه جاى خويش به سرپرستى لشركيان اسلام گذاشت و خود براى گزارش سفرزودتر بسوى رسول اللّه شتافت .
آن شخص حلّه هائى را كه على (ع ) همراه آورده بود در بين لشكريان تقسيم كرد تا بالباسهاى نو وارد مكه بشوند، وقتى كه على (ع ) برگشت و اين منظره را ديد، به اينعمل اعتراض كرد، و آن را بى انضباطى دانست ، زيرا نمى بايستقبل از آنكه از پيغمبر اكرم (ص ) كسب تكليف شود، درباره آن اشياء و غنائم تصميمىگرفته شود. و در حقيقت از نظر على (ع ) اين كار نوعى تصرف در بيتالمال بود كه بدون اطلاع و اجازه مسلمين انجام مى شد. از اين رو على (ع ) دستور داد: حله هارا از تن خود بكنند و آنها را در جايگاه مخصوص قرار داد كهتحويل پيغمبر اكرم (ص ) داده شود تا آن حضرت خودشان درباره آنها تصميم بگيرد.
لشركيان على (ع ) از اين عمل ناراحت شدند، همين كه به حضور پيغمبر اكرم (ص )رسيدند و آن حضرت احوال آنها را جويا شد، فورا از خشونت على (ع ) در مورد حلّه هاشكايت كردند.
پيغمبر اكرم (ص ) آنان را مخاطب قرار داده و فرمود: ((مردم ! از على شكوه نكنيد كه بهخدا سوگند او در راه خدا شديدتر از اين است كه كسى درباره وى شكايتكند))(61).


پدرش به قربانش باد!

روزى پيامبر (ص ) به خانه دخترش فاطمه سلام اللّه عليها وارد شد.
و اين در حالى بود كه فاطمه (س ) دستبندى از نقره به دست كرده و پرده الوانى هم دراطاق خويش آويخته بود.
با آنكه پيغمبر (ص ) به حضرت زهرا سلام اللّه عليها علاقه اى شديد داشت ، معهذا تااين صحنه را مشاهده كرد، بدون آنكه حرفى بزند، خانه فاطمه را ترك گفته و ازهمانجا برگشت .
زهرا (س ) از اين عكس العمل پيامبر، چنين دريافت كه پدرشان حتى اين مقدار زينت و زيوررا هم براى او نمى پسندد.
لذا فورا دستبند را از دستشان بيرون كرده و آن پرده رنگين را هم پائين آورده و توسطكسى خدمت رسول اكرم (ص ) فرستاد. آن شخص آمد و عرض كرد:
يا رسول اللّه ؟ اينها را دخترتان فرستاد و عرض مى كند. به هر مصرفى كه صلاحمى دانيد برسانيد، آن وقت چهره پيامبر شكوفا شد و فرمود: پدرش بقربانشباد!(62)


اول همسايه بعد خانه

امام مجتبى (ع ) مى گويد: در دوران كودكى ، شبى بيدار ماندم و به نظاره مادرم زهرا (س) در حاليكه مشغول نماز شب بود، گذراندم .
پس از آنكه نمازش به پايان رسيد متوجه شدم كه در دعاهايش يك يك مسلمين را نام مىبرد و آنها را دعا مى كند، خواستم بدانم كه درباره خودش چگونه دعا مى كند.
اما با كمال تعجب ديدم كه براى خود دعا نكرد.
فردا از او سؤ ال كردم : چرا براى همه دعا كردى ، اما براى خودت دعا نكردى ؟
فرمود: يا ينّى : الجار ثم الدار.
پسرم ، اول همسايه بعد خودت !(63)


next page

fehrest page

back page