بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دو مکتب در اسلام جلد دوم, علامه سید مرتضى عسکرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     MAKTAB01 -
     MAKTAB02 -
     MAKTAB03 -
     MAKTAB04 -
     MAKTAB05 -
     MAKTAB06 -
     MAKTAB07 -
     MAKTAB08 -
     MAKTAB09 -
     MAKTAB10 -
     MAKTAB11 -
     MAKTAB12 -
     MAKTAB13 -
     MAKTAB14 -
     MAKTAB15 -
     MAKTAB16 -
     MAKTAB17 -
     MAKTAB18 -
     MAKTAB19 -
     MAKTAB20 -
     MAKTAB21 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

اينك اگر امر چنان است كه از پس پيامبر خدا(ص ) در هر موسمى ايام حج ستم رسيده اىبانگ برآورد و حقوق به ستم رفته خود را ادعا كند و تظلم نمايد، سخنش موردقبول قرار گيرد و ادعايش را به سمع قبول بشنوند، فاطمه اولى است تا سخنانش درمورد آنچه رسول خدا(ص ) برايش قرار داده مورد تصديق و تاءييد قرار گيرد.
از اين رو اميرالمؤ منين به مولاى خود مبارك طبرى ، طى حكمى فرمان داده است كه فدك رابا همه حدود و حقوقى كه دارد و تمامى محصولاتش ، از مملوك و غلات و غيره ، به ورثهفاطمه ، دختر پيامبر خدا(ص )، بازگرداند و آن را به محمد بن - يحيى بن الحسين بنزيد بن على بن الحسين ، نواده على بن ابى طالب ، و محمد بن - عبدالله بن الحسن بنالحسين بن على بن ابى طالب تحويل دهد تا آن دو، از جانب اميرالمؤ منين توليت آنجا رابر عهده بگيرند و به اداره امور آن و به سود صاحبان آن قيام نمايند.
اينك تو قثم بن جعفر نيز از راءى اميرالمؤ منين و آنچه را كه خداوند از ثواب اطاعت وپيرويش به وى الهام فرموده و توفيق تقرب به سوى او و پيامبرش ‍ را به وى ارزانىداشته است آگاه شو و كسانى را نيز كه از سوى تو اداره امورى را بر عهده دارند آگاهگردان ، و با محمد بن يحيى و محمد بن عبدالله چنان رفتار كن كه با كارگزارت مباركطبرى رفتار مى كنى ؛ و آن دو را بر آنچه كه در وظيفه خود خواهند داشت ، از آباد كردنفدك و اصلاح آن و زياد كردن محصولات آنجا آشنا و يارى كن . والسلام .
اين فرمان در روز چهارشنبه دوم ذى قعده سال 210 هجرى تنظيم گرديده است . اما همينكه متوكل على الله - كه خدايش رحمت كناد - بر مسند خلافت قرار گرفت ، فرمان داد تافدك را بازپس گرفته همچون زمان پيش از ماءمون اداره شود (586)!
ابن ابى الحديد در دنباله اين خبر مى نويسد: فدك همچنان در دست ايشان اولاد فاطمه (ع )بود تا زمان زمامدارى متوكل كه آن را بازپس گرفت و بهتيول عبدالله بن عمر با زيار داد. در آن روزگار در فدك يازده اصلهنخل خرما وجود داشت كه پيغمبر خدا(ص ) به دست خود آنها را نشانده بود و فرزندانفاطمه خرماى آنها را مى چيدند و در موسم حج به رسم تبرك به حاجيان هديه مى دادند وايشان نيز در عوض ، فرزندان زهرا (ع ) را مورد تكريم خود قرار داده ، به وضعشانرسيدگى مى كردند، و آنها از اين راه ثروتى فراوان به چنگ مى آوردند. تا اينكهعبدالله بن عمر آنها را قطع كرد. او در اين راه مردى به نام بشران بن ابى اميه ثقفى رابه مدينه فرستاد. او نخلهاى خرماى مزبور را بريد و به بصره بازگشت كه فلج وزمينگير شد (587).
و اين آخرين خبرى است كه درباره فدك و امر خمس از طرف خلفا به ما رسيده ، اما آراء وعقيده دانشمندان مكتب خلفا در اين مورد به شرحى است كه بيايد.
آراء و نظريات خلفا را در مساءله خمس ، و رفتار هر يك از اصناف و سلسله آنها را درعصر خود از نظر گذرانديم ، و ديديم كه چگونه آراء و عقيده ايشان با يكديگر متناقضبوده است . آراء و نظريات فقهاى مكتب خلفا نيز در امر خمس به پيروى از عملكرد خلفامخالف هم بوده است . توجه كنيد:
ابن رشد مى گويد فقها در مساءله خمس به چهار دسته تقسيم شده اند:
1. اينكه خمس به گفته شافعى و به موجب نص آيه به پنج قسمت تقسيم مى شود.
2. اينكه خمس به چهار قسمت تقسيم مى شود...
3. اينكه در اين روزگار به سه قسمت تقسيم مى شود، سهم پيامبر و سهم ذوالقربى بامرگ رسول خدا(ص ) ساقط شده است .
4. نظريه چهارم مى گويد خمس به منزله فى ء و بخشش است كه به توانگران و فقراداده مى شود.
اما آنها كه مى گويند خمس به چهار قسمت تقسيم مى شود يا پنج قسمت ، در مصرف سهمپيغمبر خدا(ص ) و سهم ذوالقربى پس از وفات آن حضرت دو دسته شدند. بعضىگفتند كه : سهم آنان به ساير اصناف خمس بگيران افزوده مى شود. و برخى نيزمعتقدند كه : آنها به سپاهيان تعلق مى گيرد. و عده اى نيز گفتند كه : سهم پيغمبر(ص )از آن امام ، و سهم ذوالقربى متعلق به نزديكان امام خواهد بود. و گروهى هم نظر دادهاند كه : هر دو سهم به مصرف تهيه سلاح و جنگ افزار مى رسد.
دانشمندان مكتب خلفا در مساءله قرابت و اينكه ذوالقربى چه كسانى هستند نيز اختلافدارند (588).
ابن قدامه در كتاب المغنى بعد از آوردن روايتى كه ابوبكر خمس را به سه قسمت تقسيمكرده است مى نويسد:
اين نظر اصحاب راءى ، چون ابوحنيفه و پيروان اوست كه مى گويند: خمس ‍ به سهقسمت مى شود: يتيمان و مسكينان و ابن سبيل ، و سهم پيغمبر و ذوالقرباى او با مرگ آنحضرت ساقط مى شود.
اما مالك معتقد است كه فى ء و خمس يكى است و هر دو متعلق به بيتالمال مى باشند. ولى ثورى و حسن مى گويند كه خمس را امام ، آنگونه كه خداى عزوجلشراهنمايى كند، به مصرف مى رساند.
اما سخن ابو حنيفه با ظاهر آيه خمس مغايرت دارد؛ زيرا خداى تعالى براى پيامبر ونزديكانش به نام آنها چيزى را مقرر و برايشان حقى مسلم در خمس ‍ معين كرده است ؛ همانگونه كه براى اصناف سه گانه ديگر با عنوان مشخص فرموده است . و هر كس هم كهبا آن مخالفت كند، با نص كتاب خدا مخالفت كرده است .
و اما اين سخن را كه ابوبكر و عمر - رضى الله عنهما - سهم ذوالقربا را در امور خيريهبه كار مى برده اند، براى احمد بن حنبل بازگو كرده اند، و احمد با شنيدن آنسرجنبانيده و با آن موافقت نكرده است و چنين نموده كه سخن ابن عباس و كسانى كه با اوموافقند، از آن رو كه بيشتر با كتاب خدا و سنت پيامبرش (ص ) هماهنگى دارد اولى است(589).
قاضى ابويعلى و قاضى ماوردى نيز معتقدند كه مصرف خمسموكول به اجتهاد خلفاست (590).
سخن ما درباره اجتهاد خلفا در مساءله خمس و حق دختر پيامبر خدا(ص ) به دراز كشيد و دراين زمينه از هر دو سخن رفت . اينك ناگزيريم براى جمع بندى همه آن برداشتها وتفكرات نتيجه گيرى فشرده آنچه را گفتيم ، بياوريم ، و براى توضيح بيشتر،نكاتى را نيز بر آن بيفزاييم .
فشرده آنچه گذشت
براى درك مراد و مقصود اجتهاد خلفا در مساءله خمس ، و براى پى بردن به حق دخترپيغمبر(ص ) از پس اين همه پرده ها كه در خلال قرنها بر آن كشيده شده ، ناگزيرشديم نخست به بررسى اصطلاحات اسلامى زكات ، فى ء، صفى ،انفال ، غنيمت و خمس بپردازيم . در اين بررسى ديديم كه :
الف . زكات در شرع اسلامى ، به معناى عام ، حق خداوند درمال است .
ب . صدقه نامى است براى آنچه جدا كردنش از نقدين و غلات و انعام ، هنگامى كه هر كدامآنها به حد نصاب رسيده باشد، واجب مى شود، و يا آنچه پرداختنش در عيد فطر واجب است. و دليل ما اين است كه لفظ خمس و صدقه و صفى در نامه هاىرسول خدا(ص ) براى بيان انواع زكات آمده است . پس صدقه خود گونه اى از اصنافزكات است و نه مرادف با آن . گذشته از آن ، مى گوييم كه چگونه زكات به معناىصدقه مى تواند باشد، و حال آنكه از آن در آيات مكيه قرآن و پيش از تشريع صدقهدر مدينه ياد شده است (591)؟
در پرتو آنچه گفتيم ، حديث شريف نبوى اذا اءديت زكاة مالك ، فقد قضيت حق الله فىالمال چنين معنا مى شود كه هر گاه آنچه را كه پرداختنش در مالت بر تو واجب شدهاست پرداخت كردى ، در آن صورت حق خداوند را ادا كرده اى . اما پرداختمال به صورت مستحب ، نفل است و نه فرض و واجب . و حديث شريف من استفادمالا فلا زكاة حتى يحول الحول نيز چنين تفسير مى شود كه خداوند را درمال كسى حقى نيست ، مگر پس از گذشتن يك سال ؛ همين طور در نظاير آن دو.
صدقه هم در آنچه اكنون گفتيم ، و نيز آنچه را آدمى به قصد قربت و به صورت مستحبو يا واجب از مال خودش مى پردازد مشترك است ؛ و فرق بين اين دو در اين است كه حق واجبدر نقدين و غلات و انعام را، هر گاه حاكم شرع بااعمال قدرت دريافت كند، زكات و صدقه واجب ناميده مى شود، و آنچه را كه آدمى تنها بهقصد قربت مى پردازد صدقه واجب نيست .
ج . فى ء به چيزى گفته مى شود كه بدون جنگ ازمال كفار به دست آمده باشد. و بر اين مطلب اجماع كرده اند كهاموال بنى نضير فى ء بوده و پيامبر خدا(ص ) همچون مالكى كه در ملكش تصرف مىكند، در آن دخل و تصرف مى كرده است .
د. انفال جمع نفل است ؛ به معناى بخشش و عطا و نيز زيادى و اضافه بر حد و اندازه . وانفله يعنى زيادتر به او داد.
انفال در قرآن كريم درباره جنگ بدر به كار رفته است ؛ و آن هنگامى بود كه خداوندسلب مالكيت رزمندگان را از آنچه در آن روز ازاموال مشركان به دست آورده بودند اعلام داشته است . همين لفظ در احاديث ائمهاهل بيت (ع ) آمده ، و منظور از آن تمامى چيزهايى است كه از سرزمين دشمن و بدون جنگ بهدست آمده باشد و يا سرزمينى را كه ساكنانش بدون جنگ از آنجا كوچ كرده باشند، و نيزاملاك و زمينهاى واگذارى پادشاهان و قلعه ها و دژها و زمينهاى موات وامثال آنها.
ه . غنيمت و مغنم ، عرب در جاهليت و اسلام هر گاه چيزى را بدون زحمت و مشقتى به دست مىآورد، به آن غنيمت و مغنم مى گفت . اغتنام ، به معناى پيشى گرفتن است براى به دستآوردن غنيمت . اما آنچه را عرب در جنگ با زحمت و مشقت به دست مى آورد، سلب غارت وچپاول مى ناميد؛ آن هم در صورتى كه آن را از فرد مغلوب شده خود، از لباس و سلاح ومركب سوارى و آنچه را به همراه داشت ، مى گرفت . ولى اگر او را از همهاموال و داراييش بى بهره مى ساخت ، به آن حربه مى گفت . غارت وچپاول نيز در نزد ايشان همان معنا و مفهوم غنيمت و مغنم زمان ما را داشته است .
نخستين بارى كه واژه غنم به عنوان كسب مطلقمال ، بدون لحاظ كردن مشقت و زحمت ، آمده ، در قرآن كريم و درباره تمامىاموال دشمن در غزوه بدر بوده ، كه پس از اينكه خداوند حق تملك شخصى را از آن سلب وآن را انفال ناميد، تمامى آن را در اختيار خدا و پيامبرش قرار داد و سپس آن را به عنوانغنيمت و دستاورد به همان رزمندگان واگذار فرمود. و در همان آيه ، پرداختن خمس را ازمطلق غنايم و دستاوردها به خدا و پيامبرش و نزديكان آن حضرت اختصاص داد؛ با توجهبه اينكه در جاهليت ربع آن به شخص رئيس تعلق مى گرفت .
خداوند مورد دريافت خمس را از مطلق غنايم و دستارودها مقرر فرمود و مقدار ربع را بهخمس پايين آورد و مصرف آن را در شش مورد و به طور مساوى مشخص فرمود؛ در حالى كهدر دوره جاهليت سهم رئيس يكسره به شخص او مى رسيد و كسى ديگر با وى شريك نبود.
گذشته از آن ، دليلديگرى كه حكايت از آن دارد كه پرداخت خمس به مطلق دستاوردها تعلق مى گيرد اين استكه همه مسلمانان متفقند بر اينكه رسول خدا(ص ) ازمحصول معادن و دفينه ها و گنجينه ها خمس مى گرفت ، وحال آنكه اين قبيل دستاوردها را مسلمانان از راه جنگ به دست نياورده بودند.
و باز در سنت است كه پيامبر اسلام به نمايندگان عبدالقيس دستور داد تا خمسدستاوردهاى خود را پرداخت كنند. و اين دستور را هنگامى صادر كرد كه از آن حضرتخواسته بودند احكام اسلام را به ايشان بياموزد تا ديگر افراد قبيله خود را تعليم دهند.زيرا كه ايشان از ترس قبيله مضر نمى توانستند بجز ماههاى حرام ، پاى ازحدود قبيله خويش بيرون بگذارند، و گمان نمى رود كه چنين قبيله اى درحال جنگ بوده ، تا منظور از غنيمت در اينجا، غنايم جنگى باشد. بنابراين بايد مقصود آنحضرت از غنايم ، مطلق دستاوردهاى مالى و بهره هاى كسب و كار قبيله مزبور بوده باشد.
همين مقصود در نامه هاى آن حضرت به ديگرقبايل عرب كه مسلمان مى شدند نيز صادق است . و همچنين عهدنامه ها و پيمان نامه هاى او؛مانند بخشنامه اش به كارگزارانى كه پس از اسلام آوردن اهالى يمن به آن سامان صادرفرموده ، كه خمس دستاوردها و صدقاتى را كه بر مؤ منين واجب شده ، از ايشان دريافتدارند. و نيز در نامه اى كه پيغمبر خدا(ص ) به قبيله سعد نوشته بود، تا خمس وصدقات را به دو نفر نمايندگانش تحويل دهند. در حالى كه آن قبيله از جنگى بازنگشتهبود تا پيامبر خدا(ص ) از ايشان خمس غنايم جنگيشان را مطالبه كرده باشد؛ بلكه تنهااز آنها خواسته بود تا صدقات خود را از موارد مربوطه و خمس سود و دستاوردهايشان رابپردازند. بنابراين مراد از لفظ خمس در ساير نامه هاى آن حضرت به قبيله هايى كهاسلام آورده بودند، به معناى يك پنجم دستاوردهاى مكاسب و سود معاملات ايشان بوده است.
و در مقام تاءكيد بر همه اينها گفتيم كه حكم جنگ در اسلام مقررات مخصوص به خود رادارد و با جنگ عرب جاهلى كاملا فرق مى كند.
در جاهليت هر قبيله اى اين حق را براى خودش قائل بود كه بر قبيله هايى كه با او پيماننداشتند بتازد و اموال و دارايى آنها را به هرشكل كه شده چپاول و غارت كند و آن وقت افراد قبيله متجاوز به غير از يك چهارم ، كه سهمويژه رئيس قبيله است ، آنچه را كه از غارت وچپاول به دست آورده از آن خود گرداند؛ در صورتى كه در اسلام اين چنين نيست تاپذيرفته شود كه پيغمبر اسلام سهم رياست خود را به جاى يك چهارم ، يك پنجم مىگرفته است . بلكه تنها فرمانرواى بزرگ اسلام است كه به موجب مقررات اسلامى حقاعلام جنگ را دارد و مسلمانان اوامر او را اجرا مى كنند، و همان حاكم و فرمانروا يا نايب وقائم مقام اوست كه در پايان جنگ غنايم جنگى را خود در اختيار مى گيرد و هيچيك از افرادسپاه ، بجز سلب مقتول خود، حقى در آن غنايم ندارد. حتى تمامى افراد سپاهموظفند تا آنچه را به دست آورده اند، اگر چه نخ و سوزن باشد، به خزانه جنگتحويل دهند؛ وگرنه كارشان كش رفتن و خيانت به حساب مى آيد كه عار و ننگ و بدنامىو رسوايى را در پى دارد و در روز قيامت به صورت آتش جهنم به جانشان خواهد افتاد.بنابراين حاكم و فرمانروا، پس از تصرف تمامى غنايم جنگى ، خمس آن را برداشته ،بقيه را ميان افراد سپاه قسمت مى كند.
پس در اسلام اين فرمانرواست كه اعلام جنگ مى دهد و نيز اوست كه غنايم جنگى را در اختيارمى گيرد و خمس آن را بر مى دارد و بقيه را ميان افراد سپاه قسمت مى كند. و به غير از او،ديگرى چنين حقى را ندارد.
و چون در موضوع در اسلام اين چنين است ، و دريافت خمس در زمان پيغمبر(ص ) از وظايف اودر اين امت بوده ، پس مطالبه خمس به وسيله آن حضرت از اشخاص ، و تاءكيد وى در اينمورد در نامه هاى مكررش معنايى جز اين نمى تواند داشته باشد كه خمس در آن نامه هاهمچون صدقه بر مخاطبين آنها امرى واجب بوده تا آن را ازاموال خود جدا كرده بپردازند و اختصاصى هم به غنايم جنگى نداشته است !
بنابر آنچه گفتيم ، پيامبر خدا(ص ) از هر كس اسلام مى آورد مى خواست تا به غير ازپرداخت صدقات واجبه ، خمس دستاوردهايش را هم بپردازد. و در آن روزگار مفهوم غنايم ،همپاى مطلق دستاوردهاى مالى بود. ولى پس از اينكه مسلمانان دست به كشور گشايىزدند و فتوحات نمودند و خلفا از پرداخت خمس به اهلش خوددارى كردند و مسلمانان نيزاين حكم خدا را به دست فراموشى سپردند، مدلول و مفهوم خمس در نزد مسلمانان تغييريافت .
اما در مورد مصرف خمس ، آيه شريفه خود صراحت دارد كه خمس از آن خدا و پيامبرش وذوالقرباى پيامبر و يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان از خاندان آن حضرت مى باشد.پس با اين حساب خمس به شش قسمت مساوى تقسيم مى شود.
اما اينكه در پاره اى از روايات آمده است كه سهم خدا و پيامبرش يك سهم حساب است ، اگرمقصود اين باشد كه مصرف آن دو، يكى بوده ورسول خدا(ص ) در آن تصرف مى فرموده ، درست است ، و اگر غير از اين باشد، خلافظاهر آيه خواهد بود.
و در روايات متواتر از ائمه اهل بيت (ع ) آمده است كه سهم ذوالقربى در زمان پيغمبر وپس از آن حضرت به اهل بيت و به ديگر ائمهاهل بيت (ع ) تعلق داشته و سهمهاى سه گانه خدا و پيامبر و ذوالقربى به اين ترتيبكه سهم خدا در اختيار پيامبرش قرار مى گرفت و آن را هر طور كه صلاح مى دانست بهمصرف مى رسانيد. و دو سهم ديگر بعد از آن حضرت به امام كه قائم مقام وى بودهتعلق مى گرفته است .
پس با اين حساب نيمى از خمس در اين روزگار به امام عصر عج به خاطر امامتش و نيمديگر آن به غير اهل بيت پيغمبر، از ايتام نزديكان پيامبر و مساكين ايشان و در راه ماندگانآنها، كه به حكم قرابت و بستگى با پيغمبر از جهت پدرى استحقاق دريافت آن را داشتهباشند پرداخت مى شود، تا براى برطرف كردن نيازمندى و مخارجشان مصرف كنند. واگر چيزى هم اضافه بيايد، به شخص والى تعلق خواهد گرفت . و چنانچه كم آيد،بر والى است كه كسرى آن را جبران كند. و هر يك از دريافت كنندگان خمس ، آنچه را كهدريافت مى دارند پس از وفاتشان به ورثه آنها مى رسد.
گفتنى است نزديكان پيامبر خدا(ص ) از غير اهل بيت ، كه استحقاق دريافت نيمى از خمس رابه خاطر بينوايى دراند اولاد ذكور عبدالمطلب و اولاد ذكور مطلب مى باشند كه خداوندصدقه را بر آنها حرام كرده است . و هيچيك از آنها را پيامبر خدا(ص ) ماءمور دريافتصدقات نكرده كه از آن ممر حقوقى دريافت دارند، حتى مولاى ايشان را، كما اينكهحضرتش آزاد كرده خود را از همكارى با عامل صدقات منع فرمود تا مبادا از آنمحل چيزى به او برسد (592). و اهل بيت او نيز از آن حضرت تبعيت كرده اند.
و از همين جا اشتباه آن كس ، مانند ابن هشام ، كه گمان بردهرسول خدا(ص ) پسر عمويش على بن ابى طالب را براى دريافت صدقه به يمنماءموريت داده است معلوم مى شود. زيرا همان طور كه ديگران نيز تصريح كرده اند،پيامبر خدا(ص ) على (ع ) را براى دريافت خمس به آن سرزمين فرستاده است .
ابن هشام در سيره خود در باب ماءموريت امرا و كارگزاران بر صدقات از جانب پيغمبر مىنويسد:
رسول خدا(ص ) كارگزاران خود را براى دريافت صدقات ماءموريت داد... و على بن ابىطالب را به نجران فرستاد تا صدقات ايشان را گرد آورده ، جزيه آنها را دريافت كند.
آنگاه در باب پيوستن على (ع ) به خدمت پيغمبر(ص ) مى نويسد:
زمانى كه على (رض ) از يمن بازگشت ، به خاطر ديدار بارسول خدا(ص ) از همراهان خويش پيشى گرفت و يكى از ياران خود را بر سپاهى كه بهزير فرمان داشت جانشين خود كرد. اين مرد در غياب او به هر يك از افراد سپاهى از اموالىكه على با خود آورده بود لباسى نو داد تا بر تن كنند. چون سپاه از راه رسيد و علىبه نظاره آنها بيرون شد و آن پيراهنها را بر تن آنها ديد، به او گفت : واى بر تو! اينچه وضعى است ؟ آن مرد پاسخ داد: من به خاطر اينكه اينان در چشم مردم آراسته باشندچنين كرده ام . فرمود: واى بر تو! پيش از آنكه به خدمترسول خدا(ص ) برسيم همه را بيرون بياور! وى نيز فرمان برد و پيراهنها را پسگرفت و بر جاى خود نهاد، كه اعتراض ‍ سپاهيان از اين رفتار برخاست و از على بهرسول خدا(ص ) شكايت بردند. راوى مى گويد پس از طرح اين شكايت ، پيامبر خدا(ص )در ميان ما به سخنرانى برخاست و فرمود: ايها الناس لا تشكوا عليا، فوالله انهلاءخشن فى ذات الله اءو فى سبيل الله من اءن يشكى . يعنى اى مردم از على شكايتنكنيد كه او براى خدا و در راه خدا، از هيچ شكايتى پروا ندارد(593).
ابن هشام در بخشى ديگر از كتابش در فصل (السرايا و البعوث ) درباره ماءموريت جنگىعلى بن ابى طالب (رض ) در يمن مى نويسد:
او دو بار در آنجا جنگيده است ...رسول خدا(ص ) على بن - ابى طالب را به يمن فرستادو خالد بن الوليد را با سپاهى ديگر ماءمور آنجا كرد و فرمود: اگر دو سپاه بهيكديگر رسيدند، فرماندهى كل بر عهده على باشد (594)...
با اين حساب ، براى امام (ع ) سه مرتبه ماءموريت به يمن را ذكر كرده اند كه دو نوبتآن به عنوان جنگ و سومين بار ماءمور دريافت بوده است . اخبار اين عزيمتها بر دانشمندانپوشيده مانده و امر بر آنها مشتبه شده است . اينك ما فشرده آنها را در زير مى آوريم تاحقيقت امر آشكار گردد.
در صحيح بخارى از براء بن عازب آمده است كه گفت : ما رارسول خدا (ص )به همراه خالد بن وليد به يمن فرستاد و پس از زمانى ، على بن ابىطالب را به جاى او نامزد كرد و به او فرمود: به ياران خالد پيشنهاد كن كه هر كدامشانكه بخواهند، به سپاه تو ملحق شوند (595).
بيهقى تفصيل اين خبر را از قول براء بن عازب چنين آورده است :
رسول خدا(ص ) خالد بن وليد را به يمن فرستاد تا مردم آنجا را به اسلام بخواند. مندر اين ماءموريت همراه او بودم . مدت شش ماه در آنجا توقف داشتيم و در اين مدت آنها را بهاسلام فراخوانديم ، ولى كسى نپذيرفت . اين بود كهرسول خدا(ص ) على بن ابى طالب را به همين ماءموريت نامزد كرد و به او فرمان داد كهبه خالد دستور بازگشت بدهد، مگر كسى از سپاهيان او كه بخواهد به سپاه وى ملحقشود. براء مى گويد:
من در شمار كسانى بودم كه به على پيوستند. چون به سوى مردم يمن حركت كرديم ،آنان نيز به قصد ما بيرون شدند. آنگاه على پيش ايستاد و ما با او نماز گزارديم . سپسهمگى ما را به يك صف نظام داد و مقدم بر ما بايستاد و نامهرسول خدا(ص ) را براى آنها قرائت كرد. در نتيجه ، تمامى افراد قبيله همدان اسلامآوردند. على مراتب را به خدمت پيغمبر خدا(ص ) گزارش كرد و حضرتش را از اسلام آوردنايشان آگاه ، ساخت . چون نامه على به دست پيامبر خدا(ص ) رسيد و آن را مطالعه فرمود،به سجده افتاد و چون سربلند كرد، فرمود: السلام على همدان ، السلام على همدان(596).
در ادامه اين ماجرا در كتابهاى عيون الاثر و امتاع الاسماع آمده است : پيامبر سه بارفرمود: السلام على همدان . آنگاه ديگر يمانيان هم اسلام آوردند (597).
اين ماجرا، يكى از آن دو جنگ است كه بخارى آن را دست و پا شكسته آورده ، ولى ديگرانتمام آن را نقل كرده اند. و علت اين بوده كه در بقيه خبر مطالبى وجود داشته كه موجبسرشكستگى و سرافكندگى صحابى مشهورى ، چون خالد بن وليد، و درمقابل ، فضيلت و منقبتى براى امير مؤ منان مى شده است . و امام المحدثين بخارى از فرطتعصب و غيرت بر صحابه اى كه در دستگاه خلفا به نام و بلند آوازگى رسيده اند، ازآوردن مطالبى درباره آنان كه موجب سرافكندگى و كسر مقام و شوكت ايشان باشد،خوددارى كرده است .
اما خبر جنگ دوم امام در يمن ، البته بر حسب عدد، و نه بنابر آنچه واقدى و مقريزى و ابنسيده آورده اند، به طور فشرده از اين قرار است :رسول خدا(ص ) على (ع ) را به همراه سيصد رزمنده به سرزمين مذحج فرستاد. سوارانامام نخستين سواركارانى بودند كه به آن منطقه وارد شدند. على (ع ) سربازانش را دردسته هاى مختلف به اطراف گسيل داشت و آنها نيز با مقدارىاموال غارتى و اسير بازگشتند. آنگاه با گروهى از رزمندگان ايشان روبرو گرديد،پس آنان را به پذيرش اسلام فراخواند، ولى زير بار نرفتند و به مقابله برخاسته، سپاهيان امام را تير باران نمودند. در نتيجه سپاهيان على (ع ) به ايشان حمله برده ،بيست تن از آنان را از پاى درآوردند. پس روى به گريز نهادند، ولى ياران امام ايشانرا تعقيب نكرده بار ديگر ايشان را به اسلام فرا خواندند كه پذيرفتند و تنى جند ازسران و سركردگان آنها به نام اسلام با على (ع ) بيعت كردند. آنگاه آن حضرت خمسغنايم را برگرفت و چهار پنجم بقيه را بين سپاهيان خود قسمت فرمود و به هرماه ايشانبازگشت و بشتافت تا مگر رسول خدا(ص ) را زودتر ديدار كند و ابورافع را بر سپاهجانشين خود ساخت .
در غياب امام (ع )، سپاهيان از ابورافع خواستند تا ايشان را از خمس غنايم بپوشاند.ابورافع نيز به هر يك از آنان دو تن پوش داد. اما چون على (ع ) باز آمد و آنان را در آنحال بديد، پيراهنها را از ايشان پس گرفت . آنها هم شكايت بهرسول خدا(ص ) بردند (598)!
اين فشرده اخبار دو جنگ مزبور بود. اما خبر عزيمتش به عنوان ماءمور دريافت ، بخارى وابن القيم گفته اند آن ماءموريت براى دريافت خمس بوده است (599). درمقابل ، ابن هشام و پيروان او بر اين باورند كه اين ماءموريت براى دريافت صدقه وجزيه مردم نجران صورت گرفته است .
اخبار ديگرى هم در مورد رفتن امام (ع ) به يمن وجود دارد كه در كتب صحاح و مسانيد وسير به صورت پراكنده آمده و در هيچكدام از آنها تعيين نشده كه اين ماءموريتهاى به چهمنظورى صورت گرفته است . مثلا بخارى و مسلم و نسائى و احمد آورده اند زمانى كهعلى در يمن بود، مقدارى خاك آغشته به طلا را به خدمترسول خدا(ص ) فرستاد.(600) و در روايتى ديگر آمده كه در چرمى دباغى شده مقدارىخاك آغشته به طلا را كه هنوز در بوته نرفته و طلاى آن جدا نشده بود، براى آنحضرت فرستاد (601).
رواياتى ديگر بيانگر اين است كه پيامبر خدا (ص )، على (ع ) را به عنوان داور به يمنفرستاد. و برخى از داوريهاى او را نيز شرح داده اند. از آن جمله احمد در مسندش و ابوداوددر سنن خود در باب كيف القضاء از على (ع ) آورده اند كه گفت :
رسول خدا (ص ) مرا به عنوان قاضى به يمن ماءمور فرمود. به خدمتش ‍ عرض كردم : اىرسول خدا! مرا به ميان مردمى مى فرستى كه بينشان درگيريها و رويدادهايى خواهدبود و من از داورى اطلاعى ندارم . آن حضرت فرمود: خداوند قلبت را هدايت و زبانت راقاطع و مستدل خواهد ساخت . و در مسند احمد آمده است كهرسول خدا (ص ) دست به روى سينه ام نهاد و فرمود: ثبتك الله و سددك . آنگاه كهطرفين دعوا در حضورت نشستند، تا سخن طرف را نشنيده باشى بينشان داورى مكن كه اينروش ‍ نيكوترين راه براى داورى است . امام (ع ) خود گفته است پس از آن سخن هرگز درداورى دچار ترديد و دو دلى نشده ام (602).
و از موارد داوريهاى آن حضرت در اين سفر، برخى از داوريهاى نادر و چشمگير او را آوردهاند؛ از آن جمله : آورده اند كه سه نفر از اهالى يمن به آن حضرت مراجعه كرده ، دربارهيگانه فرزندى كه هر كدام ادعاى پدرى آن را داشتند از او داورى خواستند. آنها مدعىبودند كه در يك طهر با زنى همبستر شده و اين كودك از آن اوست !
امام (ع ) به دو نفر از ايشان پيشنهاد كرد كه كودك را به نفر سوم واگذار كنند. آن دونپذيرفتند. همين پيشنهاد را با دو تن ديگر از ايشان در ميان گذاشت كه زير بار نرفتند.بار سوم آن را در ميان دو نفر از ايشان مطرح كرد كهقبول نكردند. در نتيجه آن حضرت به آنها گفت شما شريكانى خيره سر و بداخلاقيد. منميان شما قرعه مى زنم و كودك به نام هر كدام كه بيرون آمد، از آن او خواهد بود. و بايدكه او به دو نفر ديگر ثلث ديه را پرداخت كند. آنگاه بينشان قرعه زد و كودك را بهكسى داد كه قرعه به نامش درآمده بود. يكى از آن سه مدعى به مدينه رفت و خبر بهپيامبر رسانيد. پيامبر خدا (ص ) از نحوه قضاوت امام شادمان و خندان گرديد، به طورىكه دندانهاى آسياى آن حضرت آشكار شد (603).
داستان ديگرى از قول امام كه ما آن را به طور فشرده مى آوريم :
پيامبر خدا (ص ) مرا به يمن فرستاد. در آن موقع گروهى تمهيد چيده ، گودالى را براىشكار شير حفر كردند و خود در كمين نشسته بودند كه شيرى در آن افتاد. مردم به نظارهشير در پيرامون گودال جمع شدند و ازدحام جمعيت موجب گرديد كه يك نفر از آنها درگودال بلغزد. او براى نجات خويش چنگ به ديگرى ، و دومى دامن سومى ، و سومىچهارمى را گرفت و هر چهار تن به درون گودال غلتيدند و شير به جان آنها افتاد و هرچهار نفر را زخمى مهلك زد. تا اينكه مردى جراءت كرد با حربه اى شير را از پاىدرآورد و آن چهار نفر نيز هلاك شدند و اولياى دم هر كدام خونبهاى خود را خواستارگرديدند. در نتيجه شمشيرها را كشيدند و چيزى نمانده بود كه به كشتار يكديگربرخيزند كه امام آمد و به چاره جويى پرداخت و فرمود با اينكه پيامبر خدا (ص ) زندهاست به جان هم افتاده ايد؟ و بنا به روايتى فرمود: مى خواهيد دويست نفر را به خاطرچهار نفر بكشيد؟! من ميان شما داورى مى كنم . اگر پذيرفتيد كه هيچ ، والا براى داورىبه خدمت پيامبر خدا برويد و كسى هم حق ندارد كهقبول نكند.
آنگاه فرمود از قبيله اى كه گودال را كنده بودند، يك چهارم و يك سوم و يك دوم ديه ، ويك ديه كامل را جمع كنند. سپس يك چهارم ديه را به اولياى خون اولى ، و يك سوم را بهدومى ، و يك دوم را به اولياى سومى و ديهكامل را هم به اولياى خون چهارمى بپردازند.
صاحبان خون اين نحوه داورى را نپسنديدند و به خدمت پيامبر خدا (ص ) رفته ، آن حضرترا در مقام ابراهيم ملاقات كردند و قصه خود را باز گفتند. پيامبر خدا (ص ) فرمود: من درميانتان داورى مى كنم . و آماده قضاوت شد كه يكى از ايشان ماجرا را براى حضرتشبازگفت كه على ميان ما داورى كرده است . و رسول خدا (ص ) داورى امام را تاءييدفرمود(604)
اينها اخبار ماءموريت امام (ع ) در يمن بود كه دانشمندان رويدادهاى اين ماءموريتها را از راهاشتباه به يكديگر نسبت داده اند. برخى نيز اخبار آنها را در يك جا آورده (605) وبعضى در دو جا (606)، و از اين رو و ديگر موارد (607)، اخبار ماءموريت امام (ع ) دريمن درهم شده است . و شايد كه ما بتوانيم با توجه به طبيعت رويدادهاى روايت شده ،پرده از روى حقايق ماءموريتهاى امام (ع ) در يمن برداريم . فىالمثل : جنگ با مذحجيان نخستين ماءموريت امام به يمن بوده ، و نبرد با همدان ماءموريت دوم ،و در سومين ماءموريت ، حضرتش ‍ به عنوان والى و داور و دريافت كنده خمس به يمن رفتهاست . به اين دليل كه :
1. در مورد جنگ با قبيله مذحج گفته اند: سواران امام نخستين سوارانى بوده كه بهسرزمين يمن وارد شده اند.
2. جنگ با مذحج پيش از جنگ با همدان به وقوع پيوسته ، و بايد كه پيش از تسليم شدنآنها و پذيرفتن اسلام صورت گرفته باشد. زيرا نوشته اند: تمامى افراد قبيله همداناسلام آورده اند. و نيز گفته اند: پس از آن بود كه اهالى يمن همگى مسلمان شدند.
بنابراين پس از اين رويداد ديگر جنگى در يمن صورت نگرفته ، و پيامبر خدا (ص )فرمانداران و ماءموران وصول صدقه و خراج و خمس را به آنجا اعزام داشته است . و درضمن ايشان امام نيز ماءمور وصول خمس آنها گرديده است . و اين ، ماءموريت سوم بوده كهرسول خدا (ص ) وى را به عنوان والى و قاضى و دريافت كننده خمس به يمن فرستادهاست .
همچنين در سفر اخير بوده كه چنان احكامى از طرف او صادر شده است . و باز در همينماءموريت بوده كه خاك طلا به خدمت پيغمبر فرستاده ، و اين خاك طلا جزء غنايم جنگىنبوده است . زيرا در آن هنگام اهالى يمن همگى مسلمان شده بودند ورسول خدا (ص ) بر ايشان والى و قاضى و ماءموروصول صدقات تعيين و اعزام كرده بود. از طرفى ، غنايم جنگى را سپاه پيروز بعد ازجنگ ، با خود به مدينه مى برد؛ خواه خمس باشد يا باقيمانده از غنايم پخش شده در بينافراد سپاه . و در چنين حالى فرستادن مال پيش از بازگشت سپاه به مدينه معنايى ندارد؛بلكه اين اموال بايد كه از طرف فرماندار و يا كارگزار پيغمبر فرستاده شده باشد.
از طرفى ، خاك طلا از صدقات و زكات نبوده ، چه ثابت شد كهرسول خدا (ص ) على (ع ) را ماءموريت صدقات نداده است . زيرا در فقهاهل بيت تاءكيد شده كه هنگامى بر طلا و نقره زكات تعلق مى گيرد كه از جنس مسكوكباشند(608).
همچنين خاك طلا از جزيه مردم نجران نبوده است . براى اينكه جزيه ايشان دو هزار حله ،به ارزش هر حله چهل درهم ، مشخص شده بود (609). پس خاك طلا جزء خمس و سيوب ،يعنى سود معاملات و دستاوردهايشان بوده است .
بنابر آنچه گفتيم ، پيامبر خدا (ص ) در اين نبوت امام (ع ) را به عنوان دريافت كنندهخمس به يمن فرستاده ، همان طور كه دو نماينده خود را به نامهاى ابى و عنبسه ، براىجمع آورى صدقات و خمس به سعد هذيم و قضاعه و جذام ماءموريت داده بود(610). ودور نيست كه برخى ديگر از اعمال و كارگزاران پيغمبر خدا (ص ) را كه جزءگيرندگان صدقات معرفى كرده اند، علاوه بر آن ، وظيفه ماءموريت جمع آورى خمس رانيز داشته اند كه خمس ‍ را از موارد آن دريافت كرده به پيامبر خدا (ص )تحويل دهند. آنگاه كه خلفا بعد از رسول خدا (ص ) مساءله خمس را كنار گذاشتند(611)، راويان و دانشمندان نيز آن را به دست فراموشى سپردند. زيرا اساسا خمس درتمام ادوار خلافت اسلامى مخالف سياست خلفا بوده است .
مضافا اينكه بايد به موضوع ثروت و دارايى ساكنان شبه جزيره در آن روزگارتوجه كرد كه همه ثروت تمامى قبايل آن سامان را غالبا چهارپايان و اندكى كشاورزىتشكيل مى داده و همه آنها از موارد صدقات بوده و نه از موارد خمس . و شهر مدينه ، كهپايتخت اسلام بوده ، خود منطقه زراعى محسوب مى شده و غالب دارايى مردمان آنجا رامحصولات زراعى و باغها تشكيل مى داده و بازرگانى و خريد و فروش كالا در انحصارمردم مكه و برخى از ثروتمندان اهل كتاب بوده و بيشتر توجه مسلمانان مدينه به جنگعليه قريش و يهود و ديگر قبايل عرب ، كه تعدادشان به هشتاد ماءموريت جنگى از غزوهو سريه در مدت ده سال و يا به طور متوسط هرسال هشت بار جنگ ، معطوف مى شده است . تمامى اينها باعث آن بوده كه در آن هنگام راههاىتجارتى حجاز صحنه جنگ و غارت و چپاول و تاراج جنگجويان و بسته شدن راههاىبازرگانى شود و از اين رو به ندرت موردى براى سود، بجز موارد صدقات ، باقىمى مانده است .
تمام اين عوامل كه بر شمرديم موجب شده كه اخبار گرفتن خمس پيغمبر خدا (ص ) ازمحل دستاوردهاى مكاسب و معاملات در كتابهاى حديث و سيره منتشر نشوند.
با اين همه ، اخبار گرفتن خمس را به وسيله آن حضرت ازمحل گنجينه ها و معادن ، و ماءموريت دادن ماءموران دريافت خمس را به همراه جمع آورىكنندگان صدقات ، با همه اندكى مصادرى كه در اين زمينه در اختيار داشتيم ، به شرحىكه گذشت آورديم .
صدقه پس از پيامبر خدا (ص )
ائمه اهل بيت نيز به پيروى از پيامبر خدا (ص ) صدقه را بر نزديكان پيامبر حرامنمودند. امام جعفر صادق (ع ) در پاسخ فردى كه از حضرتش پرسيد: اكنون كه خمس رابه شما نمى دهند، آيا صدقه بر شما رواست ؟ فرمود: نه به خدا قسم . آنچه را كه برما حرام بوده ، با غصب حق ما به وسيله ستمگران ، بر ماحلال نمى شود. و ندادن آنچه را كه خداوند بر ماحلال كرده بود، موجب حليت حرام كرده خدا بر ما نخواهد شد.
اما خلفا بر ميراث رسول خدا (ص ) به شرح زير دست انداخته ، آن را تصرف كردند:
الف . باغهاى هفتگانه (مورد وصيت مخيريق ).
ب . زمينى كه از بنى نضير به تملك آن حضرت درآمده بود.
ج ،د، ه ، دژهاى سه گانه خيبر.
و. ثلث زمينهاى وادى القرى .
ز. مهزور (محل بازار مدينه ).
ح . فدك .
پيامبر خدا (ص ) از باغهاى هفتگانه ، شش باغ را وقف كرده بود و اين صدقهرسول خداست . مقدارى هم از زمينهاى بنى نضير، به ابوبكر و عبدالرحمان بن عوف وابودجانه بخشيده بود. و از قلعه هاى خيبر به همسرانش ، و فدك را هم به فاطمه (ع )عطا كرده ، به حمزة بن نعمان عذرى نيز به قدر پرتاب يك چوبه تير از زمينهاى وادىالقرى بخشيده بود.
و آنگاه كه رسول خدا (ص ) وفات يافت ، ابوبكر و عمر به نزد على (ع ) آمدند و عمربه او گفت :
نظرت درباره ميراث رسول خدا (ص ) چيست ؟ على پاسخ داد: به ما مى رسد كه بهپيامبر نزديكتريم . عمر پرسيد: حتى خيبر؟ على گفت : حتى خيبر. پرسيد: حتى فدك ؟على پاسخ داد: حتى فدك . در اينجا عمر گفت : به خدا سوگند كه تا جان داريم چنينچيزى نخواهد شد!
آن وقت ابوبكر جنگ افزار و مركب سوارى و كفشهاى پيامبر خدا (ص ) را به على داد وگفت : به غير از اينها همه صدقه است ! و بدين سان به يك باره بر تمامى ميراثرسول خدا (ص )، حتى فدك ، دست انداخت . اما معترض ‍ آنچه را كه پيامبر خدا به ديگرمسلمانان بخشيده بود، نشد! از اين رو فاطمه (ع ) در سه مورد طرح دعوا كرد:
1. درباره فدك ، عطيه رسول خدا به او. كه در اين مورد ابوبكر از فاطمه شاهد خواست! كه يك مرد و يك زن به سود او گواهى دادند، ولى شهادت ايشان را نپذيرفت . زيرا كهآنان دو مرد و يا يك مرد و دو زن نبودند!
2. درباره ارثيه اش از رسول خدا (ص )، كه پس از گذشت ده روز از وفات پيغمبر،فاطمه به همراه على و عباس به نزد ابوبكر رفت و گفت :
براى گرفتن ميراثم از رسول خدا آمده ام . ابوبكر گفت : اثاثيه خانه و ظروف را مىگويى يا ملك را؟ فاطمه گفت : فدك و خيبر و موقوفات او را در مدينه كه همه ارثيه مناست ؛ همان طور كه دخترانت از تو ارث مى برند. ابوبكر پاسخ داد: به خدا سوگند كهپدرت از من بهتر بود و به خدا سوگند كه تو هم از دخترانم بهترى !
و در روايتى ديگر آمده است كه زهرا (ع ) به ابوبكر گفت : وقتى كه تو بميرى ، چهكسى از تو ارث مى برد؟ ابوبكر گفت : فرزندان و خانواده ام . پرسيد: پس ‍ چطور بهجاى ما، تو از پيامبر خدا ارث برده اى ؟! ابوبكر گفت : اى دختررسول خدا! من چنين كارى نكرده ام ، من نه زمينى از پدرت به ارث برده ام و نه طلا و نقرهو نه چيز ديگر. پرسيد: پس سهم ما از خيبر و خالصه ما از فدك چه شده است ؟ ابوبكرپاسخ داد: من خود از پيامبر خدا شنيده ام كه مى گفت : نحن معاشر الانبياء لا نورث ، ماتركنا فهو صدقة ! انما ياءكل آل محمد من هذا المال ، ليس لهم اءن يزيدوا علىالماءكل . يعنى ما گروه پيامبران ارث نمى گذاريم ، ما ترك ما صدقه است . وآل محمد نيز از اين مال خدا مى خورند، و بيش از آن بهره اى ندارند. مخارج عيالات پيامبربر عهده من است . على گفت : در قرآن است كه : و ورث سليمان داود. يعنى سليمان از داودارث برده است . و نيز يرثنى و يرث من آل يعقوب . يعنى از من و آلى يعقوب ارث ببرد.ابوبكر گفت : البته همين طور است . و تو آن را مى دانى كه من مى دانم . على گفت : اينسخن كتاب خداست . اما پاسخ سخن امام (ع ) سكوت سنگينى بود كه بر مجلس افتاد. پسناگزير برخاسته ، رفتند.
3. در مورد سهم ذوى القربى . چون ابوبكر از پرداخت سهم ذوالقربى به فاطمه وبنى هاشم شانه خالى كرد، و آن را در تهيه ابزار جنگى و مركب سوارى به مصرفرسانيد، فاطمه نزد او رفت و گفت : تو مى دانى كه از بابت موقوفات و آنچه را خداونداز غنايم در قرآن سهم ذوى القربى به ما اختصاص داده است ، به مااهل بيت ستم كرده اى . يعنى همه را گرفته اى و آنگاه اين آيه را قرائت كرد: و اعلموا انماغنمتم من شى ء...و بنا به روايتى ديگر آن بانو فرمود:
به آنچه خداوند از آسمان براى ما مقرر داشته است ، تجاوز كرده ، آن را از ما گرفته اى! ابوبكر گفت : پدر و مادرم به فدايت ! من دربست مطيع فرمان كتاب خدا و حق پيامبر خداو حق دخترش مى باشم . من هم از كتاب خدا آن را كه تو خوانده اى خوانده ام ، اما در آنندانستم كه اين سهم خمس همه آن به شما تعلق مى گيرد! فرمود: پس آيا به تو ونزديكانت تعلق مى گيرد؟ گفت : نه ، من باقيمانده آن را در امور خيريه مسلمانان مصرفمى كنم ! فاطمه فرمود: ولى حكم خدا اين چنين نيست ! و بنا به روايتى ديگر ابوبكر بهحضرت زهرا چنين پاسخ داد: رسول خدا به من فرمود خداى تعالى ، مادام كه پيامبرشزنده است ، روزى او را مى رساند و چون از دنيا برود، روزيش را بر مى گيرد! و درروايتى ديگر گفته است : شنيدم كه رسول خدا مى فرمود: تا خودم زنده هستم ،ذوالقربى سهم دارند، اما بعد از مرگم چنين سهمى را ندارند! فاطمه در خشم شد وفرمود: تو مى دانى با شنيده هايت از رسول خدا. بعد از اين تو چيزى نخواهم خواست ، وبه خدا سوگند كه هرگز با تو و عمر سخن نخواهم گفت . راوى مى گويد: فاطمه ازدنيا رفت ، و با آنها سخنى نگفت .
چون فاطمه تمامى دلايل و براهين خود را ارائه داد، و ابوبكر از پس دادن حتى قسمتى ازآنچه از او گرفته بود سرباز زد، تصميم گرفت دعواى خود را در برابر گروهى ازمسلمانان مطرح كرده ، از ياران پدرش كمك بخواهد و ايشان را به مسؤ وليتى كه برعهده دارند بينا گرداند. پس به همراه همدمان و نزديكانش به جانب مسجد حركت كرد.گويى پيامبر بود كه گام برمى داشت . تا در برابر ابوبكر، كه در ميان گروهى ازمهاجر و انصار نشسته بود، وارد شد. بيدرنگ پرده اى پيشاورى حضرتش آويختند و آنبانو به سخنرانى برخاست و در ضمن سخن فرمود:
اى مردم ! من فاطمه هستم ، و پدرم محمد است . و همان طور كه گفتم خداوند فرموده است :لقد جاء كم رسول من اءنفسكم ...و آنگاه فرمود: آيا دانسته و بعمد كتاب خدا را ترك گفته، آن را پشت سر انداخته ايد؟! در حالى كه مى فرمايد: و ورث سليمان داود. و در داستانيحيى بن زكريا مى فرمايد: رب هب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث منآل يعقوب . و يا: و اءولوا الاءرحام بعضهم اءولى ببعض فى كتاب الله . و مىفرمايد: يوصيكم الله فى اءولادكم للذكرمثل حظ الاءنثيين . و مى فرمايد: و ان ترك خيرا الوصيه للوالدين والاءقربينبالمعروف حقا على المتقين . و چنين پنداشتيد كه من هيچ حق وارثى را از پدرم نمى برمو هيچ پيوندى ميان ما وجود ندارد؟
آيا خداوند شما را به آيه اى مخصوص گردانيده و پيامبرش را از آن محروم داشته است ؟يا اينكه مى گوييد اهل دو ملت از هم ارث نمى برند؟ آيا من و پدرماهل يك ملت نيستيم ؟ و يا شايد كه شما به عموم و خصوص قرآن از پيامبر خدا (ص ) آشناتريد! آيا مى خواهيد قوانين جاهليت را از نو زنده كنيد؟!
زهرا پس از اين سخنرانى به خانه رفت و از ابوبكر كناره گرفت و همچنان بود تا ازدنيا رفت !
فاطمه (ع ) تنها شش ماه بعد از پدر زنده بود! و چون از دنيا رفت ، همسرش ‍ على او راشبانه به خاك سپرد و ابوبكر را خبر نكرد!
ابوبكر با حديثى كه تنها خودش راوى آن بود، اجتهاد كرد و دختر پيامبر خدا (ص ) را ازارث پدر محروم كرد! و بار ديگر دست به اجتهاد زد و خمس ذوالقربى را قطع نمود! وتا پايان خلافتش وضع به همين منوال گذشت !

next page

fehrest page

back page