|
|
|
|
|
|
رسول خدا در كعبه رسول خدا صلى الله عليه و آله كليد كعبه را از (عثمان بن اءبى طلحه ) گرفت وبه خانه در آمد و آن جا كبوترى از چوب ديد و آن را برگرفت و با دست خود در هم شكستو به روايت ابن هشام ، رسول خدا صلى الله عليه و آله در كعبه صورتهايى ازفرشتگان ديد از جمله صورت ابراهيم عليه السلام بود در حالى كه (ازلام ) (چوبهتيرهاى قمار) را به دست دارد و با آنها بخت آزمايى مى كند، پس گفت : خدا اينان را بكشدكه نياى ما را بدين صورت در آورده اند (ابراهيم ) را با بخت آزمايى چه كار؟(302) رسول خدا بر در كعبه رسول خدا صلى الله عليه و آله كليد را از (عثمان بن ابى طلحه ) گرفت و در را بادست خود گشود و به خانه در آمد و در آن دو ركعت نماز به جاى آورد، سپس بيرون شد ودو چوبه دو طرف در را گرفت و در حالى كه مردم پيرامون وى را گرفته بودند بر دركعبه ايستاد و گفت : (معبودى جز خداى يگانه بى شريك نيست ، وعده خود را انجام داد وبنده خود را يارى كرد و دسته ها را به تنهايى شكست داد، پس ستايش و جهاندارى خداىراست و شريكى براى او نيست )، سپس ضمن گفتارى مبسوط، فرمود: (اى گروه قريش! خداى نخوت جاهليت و افتخار به پدران را از شما دور ساخت ، مردم همه از آدم اند و آدم ازخاك ) آنگاه آيه 13 از سوره حجرات را تلاوت كرد. (303) اذان بلال (بلال بن رباح ) به دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله در كعبه و يا در بالاىبام كعبه ، اذان گفت و (ابوسفيان بن حرب ) و (عتاب بن اءسيد) (304) و(حارث بن هشام ) پاى ديوار كعبه ايستاده بودند. (عتاب ) گفت : خدا پدرم راگرامى داشت كه مرد و زنده نماند تا اين صدا را بشنود و ناراحت شود. (حارث ) گفت :به خدا قسم ، اگر حقانيت او بر من مسلم شده بود به او ايمان مى آوردم . (ابوسفيان )گفت : من كه چيزى نمى گويم ، چه اگر سخنى بگويم همين سنگ ريزه ها او را خبر خواهندداد، پس رسول خدا بر ايشان گذشت و گفت : از آنچه گفتيد خبر يافتم و سپس گفتارآنان را بازگفت ، پس (حارث ) و (عتاب ) گفتند: شهادت مى دهيم كه تو پيامبرخدايى ، چه : كسى با ما نبود كه تو را بدانچه گفته بوديم خبر دهد. (305) نگرانى انصار رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از انجام فتح مكه تپه صفا ايستاد و دعا مى كرد وانصار پيرامون او را گرفته بودند و با خود مى گفتند: نكند كهرسول خدا اكنون كه شهر خود را فتح كرده است در آن اقامت گزيند. پس چون از دعاىخويش فراغت يافت به آنان گفت : چه مى گفتيد؟ گفتند: چيزى نبود و چون اصرار ورزيدو آنچه را گفته بودند بازگفتند. گفت : (پناه به خدا، زندگى من با شما و مرگ من باشماست .) سوءقصد (فضالة بن عمير) در سال فتح مكه ، در حالى كهرسول خدا صلى الله عليه و آله پيرامون كعبه طواف مى كرد، قصد كشتن وى كرد، اماچون نزديك رسول خدا رسيد، رسول خدا گفت : (فضاله اى )؟ گفت : آرى فضاله ام .رسول خدا فرمود: با خود چه مى گفتى ؟ گفت : چيزى نبود، ذكر خدا مى گفتم .رسول خدا خنده كرد و گفت : از خدا آمرزش بخواه . سپس دست بر سينه (فضاله ) نهادتا دلش آرام گرفت و چنان كه خود مى گفت هنوز دست از روى سينه وى بر نداشته بودكه كسى را بر روى زمين به اندازه رسول خدا دوست نمى داشت . (فضاله ) را در اينباره اشعارى است كه نقل شده است . (306) اسلام عباس بن مرداس سلمى (مرداس ) را بتى بود از پاره سنگ و به پسرش (عباس ) وصيت كرد كه پس از او،آن را پرستش كند (عباس ) هم بر عبادت آن ثابت قدم بود تا آن كه درسال فتح مكه برحسب پيش آمدى به خود آمد و بت را آتش زد و خدمترسول خدا رسيد و اسلام آورد. (307) سريه هاى بعد از فتح رسول اكرم صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه ، سريه هايى براى شكستن بتها ودعوت قبايل به اطراف مكه فرستاد و بتهايى كه در خانه ها بود و به عنوان تيمن وتبرك دست به آن مى ماليدند يكى پس از ديگرى شكسته شد، حتى (هند) دختر (عتبه) بتى را كه در خانه داشت با تيشه در هم شكست ، اكنون ، اين سريه ها را به ترتيبتاريخى ذكر مى كنيم : سريه (خالد بن وليد) براى شكست بت عزى رمضان سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (خالد بن وليد) را براى ويرانساختن (بتخانه عزى ) با سى سوار از اصحاب خويش به (نخله يمانيه )گسيل داشت . (خالد) رفت و بت (عزى ) را كه بزرگترين بت قريش و همه طوايف(بنى كنانه ) بود، ويران ساخت و خادم (سلمى ) چون خبر يافت كه (خالد)براى كوبيدن بتخانه فرا مى رسد شمشيرى بر گردن عزى آويخت و اشعارى بدينمضمون گفت : (اگر مى توانى خالد را بكش و از خود دفاع كن ) و سپس به بالاى كوهگريخت . (308) سريه (عمرو بن عاص ) براى شكستن بت سواع رمضان سال هشتم : (سواع ) بت قبيله (هذيل )، در سرزمين (رهاط) بود،رسول خدا صلى الله عليه و آله (عمرو بن عاص ) را براى ويران ساختن آن فرستاد،ولى خادم بت (عمرو) را از كشتن آن منع كرد. (عمرو) گفت : واى بر تو! مگر اين بتمى شنود يا مى بيند؟ پس نزديك رفت و آن را در هم شكست ، اما در مخزن و جاى نذورات آنچيزى نيافتند، خادم بت هم دست از بت پرستى برداشت و مسلمان شد. (309) سريه (سعد بن زيد) بر سر مناة (مناة ) در (مشلل ) بود و به دو قبيله (اوس ) و (خزرج ) و قبيله (غسان )تعلق داشت . رسول خدا صلى الله عليه و آله (سعد بن زيد اشهلى ) را با بيستسوار براى شكستن و ويران ساختن آن فرستاد، آنان بت را شكستند و در مخزن بتخانهچيزى نيافتند. سريه (خالد بن سعيد بن عاص ) به عرنه رمضان سال هشتم : نوشته اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (خالد بن سعيد بنعاص ) را با سيصد مرد از صحابه به طرف (عرنه ) فرستاد. (310) سريه (هشام بن عاص ) به يلملم رمضان سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه (هشام بن عاص )را با دويست مرد از صحابه رهسپار (يلملم ) ساخت . سريه (غالب بن عبدالله ) بر سر بنى مدلج پس از فتح مكه ، سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (غالب بن عبدالله )را بر سر (بنى مدلج ) فرستاد تا آنان را به خداىعزوجل دعوت كند. آنان گفتند: نه ما طرفدار شماييم و نه با شما سر جنگ داريم . مردمگفتند: اى رسول خدا با اينان جنگ كن ، فرمود: اينان را سرورى است بزرگوار و خردمندو بسا مجاهدى از (بنى مدلج ) كه در راه خدا به شهادت رسد. يعقوبى نيز اين سريهرا بدون ذكر تاريخ نوشته است . (311) سريه (عمرو بن اميه ) بر سر بنى ديل پس از فتح مكه ، سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (عمرو بن اميه ضمرى) را بر سر (بنى ديل ) فرستاد تا آنان را به سوى خدا و رسولش دعوت كنند، اماآنان به هيچ وجه به قبول اسلام تن ندادند. مردم پيشنهاد جنگ دادند، ولىرسول خدا گفت : (بنى ديل ) را واگذاريد، زيرا سرور ايشان سلام مى آورد و نماز مىخواند و به ايشان مى گويد: (اسلام آوريد و آنان هم مى پذيرند.) (312) سريه (عبدالله بن سهيل ) بر سر بنى محارب پس از فتح مكه ، سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (عبدالله بنسهيل بن عمرو) را با پانصد نفر بر سر (بنى معيص ) و (محارب بن فهر) وساحل نشينان اطرافشان فرستاد و چون به اسلام دعوتشان كرد چند نفرى همراه وى آمدند.(313) طبرسى مى گويد: (بنى محارب ) اسلام آوردند و چند نفر هم نزدرسول خدا آمدند. (314) سريه (نميلة بن عبدالله ليثى ) بر سر بنى ضمره شايد پس از فتح مكه ، سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (نميله ) را برسر (بنى ضمره ) فرستاد. آنان گفتند: نه با او مى جنگيم و نه نبوت او را باور مىكنيم و نه او را دروغگو مى شماريم . مردم پيشنهاد جنگ دادند، ولىرسول خدا گفت : (ايشان را واگذاريد كه در ايشان فزونى و سرورى است و چه بساپيرمردى شايسته كار از (بنى ضمره ) كه مجاهد راه خدا است .) (تاريخ دقيق اينسريه مشخص نيست .) سريه (خالد بن وليد) به غميصاء بر سر بنى جذيمه شوال سال هفتم : ابن اسحاق مى نويسد: رسول خدا صلى الله عليه و آله ، سريه هايىپيرامون مكه فرستاد تا مردم را به سوى خداىعزوجل دعوت كنند و آنان را دستور جنگ و خونريزى نداد، از جمله (خالد بن وليد) رابه سوى بنى جذيمه فرستاد، اما (خالد) بنى جذيمه را مورد حمله قرار داد و كسانىاز ايشان را كشت و عده اى را هم اسير گرفت . چون اين خبر بهرسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد، دستها را به آسمان برداشت و گفت : (خداى ازآنچه (خالد) كرده است نزد تو بيزارى مى جويم ). (315) رسول خدا صلى الله عليه و آله (على بن ابى طالب ) را خواست و به او فرمود:(نزد (بنى جذيمه ) برو و در كار ايشان بنگر و سوابق جاهليت را زير پاى خويشبنه .) على عليه السلام با مالى كه رسول خدا همراه وى ساخت رهسپار شد و ديهكشتگان آنها را پرداخت و غرامت هر خسارتى را كه به آنان رسيده بود داد و چون نزدرسول خدا باز آمد، آنچه را انجام داده بود گزارش داد.رسول خدا گفت : آفرين ، خوب كارى كرده اى . سپس به پا خاست و رو به قبله ايستاد وچنان دستها را بلند كرد كه زير شانه هايش ديده مى شد و گفت : (خدايا! از كار (خالدبن وليد) نزد تو بيزارى مى جويم .) يعقوبى مى نويسد: در همان روز بود كه رسول خدا به (على ) گفت : (پدر و مادرمفداى تو باد.) (316) غزوه حنين و هوازن شوال سال هشتم : پس از انتشار خبر فتح مكه ، قبيله (هوازن ) به فرماندهى (مالكبن عوف نصرى ) كه مردى سى ساله بود با زنان و فرزندان و اءغنام و اءحشام واءموال خويش براى جنگ با رسول خدا صلى الله عليه و آله حركت كردند و در (اءوطاس) فرود آمدند. (دريد بن صمه ) كه پيرى فرتوت بود و او را براى استفاده از تجاربش همراهبرده بودند، به (مالك ) گفت : چرا مردم را بااموال و زنان و فرزندان كوچانده اى ؟ گفت : خانواده هر كس را پشت سر وى قرار دادم تاناچار براى حفظ آن ها بجنگد و از مال و خانواده خويش دفاع كند. (دريد) گفت : اگرجنگ به نفع تو باشد جز از نيزه و شمشير مردان بهره مند نخواهى بود و اگر جنگ برزيان تو برگزار شود به رسوايى اسير شدن زن و فرزند و از دست رفتنمال گرفتار خواهى شد، پس اينان را به جايشان بازگردان ، آنگاه به كمك مردان اسبسوار با مسلمانان جنگ كن تا اگر جنگ را باختى دارايى و خانواده ات در امان باشند.(مالك ) گفت : به خدا قسم : چنين كارى نخواهم كرد، تو پير شده اى و عقلت همفرتوت شده است ، اى گروه (هوازن ) يا فرمان مرا ببريد يا بر اين شمشير تكيهمى كنم تا از پشتم به در آيد. گفتند: همگى به فرمان توايم . گفت : هرگاه مسلمانان راديديد غلافهاى شمشيرها را بشكنيد و يكباره و همداستان حمله كنيد. دستور تحقيق رسول خدا صلى الله عليه و آله با خبر يافتن از (هوازن )، (عبدالله بن ابى حدرداسلمى ) (317) را فرستاد تا ناشناس در ميان آنان وارد شود و گفتگوى آنان رابشنود و پس از بررسى كامل بازگردد. (عبدالله ) رفت و پس از تحقيق كافى نزدرسول خدا باز آمد و درستى و صحت گزارشى را كه رسيده بود به عرض رسانيد. تصميم حركت رسول خدا صلى الله عليه و آله ، پس از روشن شدن مطلب تصميم گرفت و از(صفوان بن اميه ) كه امان يافته بود و هنوز مشرك بود، صد زره با ديگروسايل آن عاريه گرفت و ضامن شد كه پس از خاتمه جنگ آنها را سالم به وى باز دهد. حركت به سوى حنين رسول خدا صلى الله عليه و آله براى دفع (هوازن ) با دوازده هزار سپاهى رهسپارشد، مقريزى مى نويسد: مردانى بى دين از مكه همراهرسول خدا نيز بودند و نگران بودند كه در اين جنگ كه پيروز مى شود و نظرى جزرعايت احتياط و به دست آوردن غنيمت نداشتند، از جمله (ابوسفيان بن حرب ) و پسرش(معاويه ) كه (ازلام ) را در جعبه تير خود همراه داشت و بهدنبال سپاه حركت مى كرد و هرگاه سپرى يا نيزه اى يا چيز ديگرى مى افتاد، مى ديد جمعآورى مى كرد و بر شتر مى گذاشت . ذات اءنواط (حارث بن مالك ) مى گويد: كافران قريش را درخت سبز بزرگى بود كه آن را(ذات اءنواط) مى گفتند و هر سال به زيارت آن مى رفتند اسلحه خود را بر آن مىآويختند و آنجا قربانى مى كردند. در راه حنين نيز به درخت سدرى بزرگ برخورديم وبه رسول خدا گفتيم : چنان كه مشركان عرب (ذات اءنواط) دارند، براى ما هم (ذاتاءنواط) قرار ده . رسول خدا گفت : الله اكبر! به خدا قسم همان سخنى را گفتيد كه قومموسى به موسى گفتند: (براى ما هم بتى قرار ده چنان كه اينان بتهايى دارند) وموسى در پاسخ آنان گفت : (شما مردم نادانيد) (318) اين روش گذشتگان بود كه شما البته به روش آنان مى رويد.(319) مقدمات جنگ رسول خدا صلى الله عليه و آله ، شب سه شنبه دهمشوال به حنين رسيد، سحرگاهان سپاهيان اسلام را آماده جنگ ساخت ، از جمله پرچمى ازمهاجران به دست (على بن ابى طالب ) عليه السلام داد، سه پرچم از انصار به دست(حباب بن منذر) و (سعد بن عباده ) و (اسيد بن حضير) و نيز هر طايفه اى راپرچمى بود كه مردى از آن طايفه در دست داشت ورسول خدا از همان روز حركت (خالد بن وليد) را بر قبيله (سليم ) فرماندهى داد وبه عنوان مقدمه پيش فرستاد. نوشته اند كه رسول خدا خود بر استر سفيد خود(دلدل ) سوار شده ، دو زره پوشيده و خود بر سر نهاد بود. (320) هجوم ناگهانى هوازن و فرار مسلمانان در تاريكى صبح بود كه سپاهيان اسلام به وادى (حنين ) سرازير شدند، اما مردان(هوازن ) كه قبلا در دره ها و تنگناهاى وادى (حنين ) پنهان شده بودند ناگهان برمسلمانان حمله ور شدند و بيدرنگ سواران (بنى سليم ) رو به گريز نهادند وديگران هم به دنبال ايشان گريزان و پراكنده گشتند و چنان كه خداىمتعال در قرآن مجيد خبر داده است ، فراخناى زمين بر آنها تنگ آمد و هراسان و گريزان پشتبه جنگ دادند (321) و جز ده نفر با رسول خدا كسى باقى نماند: نه نفر از بنىهاشم و (ايمن ) پسر (ام ايمن ) و چون (ايمن ) به شهادت رسيد، همان نه نفرهاشمى در ميدان جنگ پايدار ماندند، تا فراريات نزدرسول خدا باز آمدند و يكى پس از ديگرى برگشتند و ديگر بار جنگ به نفع آنان درگرفت . رسول اكرم در ميدان جنگ رسول اكرم صلى الله عليه و آله با گريختن مسلمانان از ميدان جنگ ، همچنان ثابت قدمبود و مى گفت : (مردم ! كجا مى گريزيد؟ بياييد و بازگرديد كه منم پيامبر خدا و منم(محمد بن عبدالله ) و به عموى خود (عباس ) كه آوازى بس بلند داشت ، فرمود:فرياد كن : اى گروه انصار! اى اصحاب درخت خار (322) ! اى اصحاب سوره بقره !). شماتت مكيان در موقعى كه بيشتر مسلمانان گريختند، مردانى ازاهل مكه كه همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده بودند، زبان به شماتت مسلمانانگشودند، از جمله : (ابوسفيان بن حرب ) كه مى گفت : اين فراريان تا لب دريا مىگريزند و ديگر: (كلدة بن حنبل ) كه هنوز مشرك بود و براى مدتى امان يافته بود،گفت : امروز جادوگرى باطل شد و ديگر (شيبة بن عثمان ) كه پدرش در جنگ احد كشتهشده بود، مى گفت : امروز خون پدرم را مى گيرم و محمد را مى كشم ... زنانى كه مردانه مى جنگيدند (ام عماره ) شمشيرى به دست داشت و از رسول خدا دفاع مى كرد و مردى از (هوازن )را كشت و شمشير او را برگرفت . (323) (ام سليم ) نيز با خنجرى دست به كار بود، (ام سليط) و (ام حارث ) نيز جهادمى كردند. بازگشت فراريان با پايدارى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و فريادهاى (عباس بن عبدالمطلب )،مسلمانان يكى پس از ديگرى باز مى گشتند تا آن كه شماره آنان به صد نفر رسيد وجنگ ديگر بار درگرفت و رسول خدا گفت : الآن حمى الوطيس . (324) و نيز مى گفت : (من پيامبرم دروغ نيست ، من فرزند عبدالمطلب ام .) نزول فرشتگان صريح قرآن مجيد و روايات اسلامى ، آن است كه : روز (حنين ) فرشتگان خدا براىنصرت مسلمانان فرود آمدند و همدوش آنان به جنگ پرداختند. (325) نهى از كشتن زنان و كودكان رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ (حنين ) زنى كشته ديد و چون از او جويا شد،گفتند: زنى است كه (خالد بن وليد) او را كشته است . پس كسى را فرمود تا خود رابه (خالد) برساند و بگويد: رسول خدا تو را از كشتن كودك يا زن يا مزدور نهىمى كند. (326) سرانجام هوازن مردانى از هوازن كشته شدند از جمله : (ذوالخمار) كه پرچمدار بود و ديگر: (عثمانبن عبدالله ) و همچنين (دريد بن صمه ) و(ابوجرول ) كه پيشاپيش سپاه رجزخوانى مى كرد و با كشته شدن او به دست علىعليه السلام مشركان منهزم شدند و مسلمانان فرارى نيز فراهم گشتند. على عليه السلام به تنهايى چهل نفر را كشت (327) و ششهزار از هوازن و ديگرقبايل ، اسير مسلمانان شدند و باقيمانده نيز گريختند. اسيران و غنائم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود تا ششهزار اسير و بيست و چهار هزار شتر وبيش از چهل هزار گوسفند و چهار هزار اءوقيه نقره را جمع آورى كنند و (مسعود بن عمروغفارى ) را بر غنائم گماشت و سپس غنائم را تقسيم و اسيران را آزاد فرمود. شهداى غزوه حنين 1 - ايمن بن عبيد؛ 2 - يزيد بن زمعه ؛ 3 - سراقة بن حارث ؛ 4 - ابوعامر اشعرى ؛ 5 -زهير بن عجوه ؛ 6 - زيد بن ربيعه ؛ 7 - سراقة بن ابى حباب ؛ 8 - ابى اللحم غفارى ؛9 - مرة بن سراقة . شيماء خواهر شيرى رسول خدا نوشته اند كه رسول خدا در جنگ حنين فرمود: اگر (بجاد) را ديديد از دست شما بدرنرود، مسلمانان بر وى ظفر يافتند و او را با خانواده اش اسير كردند، در اين ميان(شيماء) دختر حارث بن عبدالعزى ، خواهر شيرىرسول خدا را نيز با وى اسير گرفتند و هر چه مى گفت : من خواهر پيامبرم ، مسلمانانباور نمى داشتند، تا او را نزد رسول خدا آوردند، گفت : من خواهر شيرى شمايم .رسول خدا از او نشانى خواست ، پس از دادن نشانى ، او را فرمود: يا نزد وى عزيز ومحترم بماند و يا به قبيله اش بازگردد. (شيماء) صورت دوم را برگزيد و نزدقبيله اش بازگرديد. (328) سريه (ابوعامر اشعرى ) (329) شوال سال هشتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر يافت كه دسته اى از فراريانهوازن در (اوطاس ) فراهم شده اند، پس (ابوعامر اشعرى ) (عموى ابوموسىاشعرى ) را در تعقيب آنان گسيل داشت و جنگ ميان آنان در گرفت و (ابوعامر) به وسيلهتيرى كه گويند: (سلمة بن دريد) از كمان رها ساخت به شهادت رسيد. (330) سريه (طفيل بن عمرو دوسى ) شوال سال هفتم : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله خواست رهسپار طائف شود،(طفيل ) را بر سر (ذى الكفين ) بت (عمرو بن حممه دوسى ) فرستاد. او بر سربتخانه رفت و بت را به آتش كشيد و سپس با چهارصد نفر از قبيله خويش با شتاب راهطائف را در پيش گرفت و به رسول خدا پيوست و براى مسلمانان دبابه و منجنيق آورد.(331) سريه (ابوسفيان ) بر سر طائف بعد از فتح حنين : عده اى از مشركان ، پس از جنگ حنين به (طائف ) گريختند، از جملهقبيله (ثقيف ) كه رسول خدا صلى الله عليه و آله (ابوسفيان ) را بر سر آنانفرستاد، اما (ابوسفيان ) از قبيله ثقيف هزيمت يافت و نزدرسول خدا باز آمد. رسول خدا خود رهسپار طائف گشت . (332) سريه (امير مؤ منان على بن ابى طالب ) براى شكستن بتها در طائف : رسول خدا صلى الله عليه و آله در ايام محاصره طائف ، علىعليه السلام را با سپاهى فرستاد كه بر بت پرستان حمله برد و بتها را بشكند. علىرهسپار شد و با سپاه انبوه خشعم روبرو گشت و ميان آنان جنگ در گرفت . مردى از دشمنبه نام (شهاب ) هماورد خواست و چون كسى داوطلب نشد، خود به جنگ وى بيرونشتافت و او را كشت و پس از شكستن بتها به طائف نزدرسول خدا بازگشت . رسول خدا با رسيدن وى تكبير گفت و مدتى با وى در خلوت نشست. يك داستان عبرت انگيز هنگام رفتن به (جعرانه )، (ابورهم غفارى ) كه نعلين درشتى در پاى داشت وشترش پهلوى شتر رسول خدا صلى الله عليه و آله حركت مى كرد، كنار نعلين او ساقپاى آن حضرت را آزرده ساخت . رسول خدا گفت : پاى مرا به درد آورى . آنگاه تازيانهاى بر پاى (ابورهم ) زد و فرمود: پاى خود را عقب ببر. (ابورهم ) مى گويد: بسيار نگران شدم كه مبادا درباره آيه اىنازل شود و چون به (جعرانه ) رسيديم ،رسول خدا مرا احضار فرمود و گفت : پاى مرا به درد آوردى و تازيانه بر پاى تو زدم، اكنون اين گوسفندان را بگير و از من راضى شو. (ابورهم ) مى گويد: رضاى اونزد من از دنيا و آنچه در آن است بهتر بود. (333) سراقة بن مالك (سراقة بن مالك ) نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و نوشته اى را كه ازموقع هجرت در دست داشت ، بلند كرد و گفت : منم (سراقه ) و اين نوشته اى است كهدر دست دارم . رسول خدا گفت : امروز روز وفا و نيكى است ، (سراقه ) نزديك آمد واسلام آورد و از رسول خدا پرسيد كه اگر شتران گمشده اى را از حوضى كه براىشتران خود پر آب كرده ام ، آب دهم اجرى خواهد داشت ؟رسول خدا گفت : آرى ، براى هر جگر تشنه اى اجرى است . (334) غزوه طائف شوال سال هفتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فراغت از كار (حنين ) از راه(نخله يمانيه ) كه در سرزمين (ليه ) واقع است به قصد طائف رهسپار شد و درسر منزل آخر مسجدى بنا كرد و در آن جا نماز خواند و در (ليه ) برج (مالك بنعوف ) را در هم كوبيد و نزديك طائف فرود آمد و در آن جا اردو زد. مسلمانان باتيرباران دشمن مواجه گشتند و با اين كه بيست روزاهل طائف را در محاصره داشتند، نتوانستند وارد شهر شوند و آن جا را فتح كنند. در اين غزوهجمعى از مسلمانان به شهادت رسيدند. بردگان مسلمان رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هر برده اى ازاهل طائف ، نزد ما بيايد آزاد است و در نتيجه بيش از ده غلام نزد مسلمانان آمدند و آزاد شدندو سرپرستى آنان در عهده مسلمانان قرار گرفت . (335) شهداى غزوه طائف 1 - ثعلبة بن زيد؛ 2 - ثابت بن ثعلبه ؛ 3 - جليحة بن عبدالله ؛ 4 - حارث بنسهل ، 5 - رقيم بن ثابت ؛ 6 - سائب بن حارث ؛ 7 - سعيد بن سعيد؛ 8 - عبدالله بن ابىاميه ؛ 9 - عبدالله بن حارث ؛ 10 - عبدالله بن عامر؛ 11 - عبدالله بن عبدالله ؛ 12 -عرفطة بن جناب (336) ؛ 13 - منذر بن عباد؛ 14 - منذر بن عبدالله . اسلام مالك بن عوف نصرى نوشته اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از فرستادگان (هوازن ) پرسيد كه(مالك بن عوف ) كجاست ؟ گفتند: در طائف با قبيله (ثقيف ) است . فرمود: (به اوبگوييد كه اگر مسلمانان نزد من بيايد، اموال و كسان او را به او پس مى دهم و صد شترهم به او مى بخشم ). (مالك ) هم پنهان از (بنى ثقيف ) شبانه از ميان آنها گريخت و نزدرسول خدا آمد و اموال و كسان خود را گرفت و صد شتر هم جايزه دريافت داشت و اسلامآورد، آنگاه در مقابل (ثقيف ) ايستاد و كار را بر آنان تنگ كرد. تقسيم غنائم حنين پس از آزادى اسيران (هوازن ) يا پيش از آن ، تقسيم غنائم حنين واموال (هوازن ) پيش آمد، مردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله هجوم آوردند وگفتند: اى رسول خدا! غنيمتها و شتران و گوسفندان را قسمت فرما، و چنان اطرافرسول خدا را احاطه كردند كه ناچار به درختى تكيه داد و عبا از دوش وى ربوده شد. پسفرمود: (اى مردم ! عباى مرا پس بدهيد، به خدا قسم كه اگر شما را به شماره درختان(تهامه ) گوسفند و شتر باشد، همه را بر شما قسمت مى كنم و در من بخلى و ترسىو دروغى نخواهيد يافت .) سپس پهلوى شتر ايستاد و پاره اى كرك از كوهان شتر ميان دوانگشت خود برگرفت و آن را بلند كرد و گفت : (اى مردم ! به خدا قسم از كه از غنائمشما و از اين پاره كرك جز خمس آن حقى ندارم و خمس هم به شما داده مى شود، پس حتىنخ و سوزن را هم بياوريد كه خيانت در غنيمت ، روز قيامت براى خيانتكار ننگ و آتش وبدنامى است .) بعضى اين گفتار را شنيدند و پذيرفتند و آنچه در نزدشان از غنائم بود، اگر چهچندان ارزشى هم نداشت آن را در ميان غنائم انداختند.(337) رسول خدا صلى الله عليه و آله ، در تقسيم غنائم (حنين ) از (مؤ لفة قلوبهم )يعنى : (دلجويى شدگان ) شروع كرد و هر چند مشرك يا منافق يا مردد ميان كفر وايمان بودند، به آنان سهمهاى كلان مرحمت فرمود. (338) نوشته اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تمام اين بخششها را از خمس غنائم داد،سپس (زيد بن ثابت ) را فرمود تا مردم را سرشمارى كند و غنائم را نيز حساب كند.بعد آنها را تقسيم فرمود، به هر مردى چهار شتر وچهل گوسفند رسيد و هر كس اسبى داشت دوازده شتر و صد و بيست گوسفند گرفت .(339) خرده گيرى كوته نظران 1 - نوشته اند كه مردى از اصحاب گفت : اىرسول خدا! (عيينه ) و (اقرع ) را صد در صد مى دهى و(جعيل بن سراقه ) را بى نصيب مى گذارى !رسول خدا فرمود: از آن دو دلجويى كردم تا اسلام آورند و(جعيل ) را به اسلامش حواله دادم . 2 - مردى از بنى تميم در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آلهمشغول غنائم بود بر سر وى ايستاد و گفت : (نديدم كه عدالت كنى ).رسول خدا در خشم شد و گفت : (واى بر تو، اگر عدالت نزد من نباشد نزد كه خواهدبود؟) و چون يكى از اصحاب خواست او را بكشد،رسول خدا فرمود: او را به خود واگذار... 3 - چون رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردانى از قريش و ديگرقبايل عرب بخششهايى فرمود و از اين بابت چيزى به انصار نداد، (حسان بن ثابت )به خشم آمد و در گله مندى از اين كار رسول خدا قصيده اى گفت . 4 - علاوه بر آنچه حسان گفت ، در ميان انصار سخنان گله آميز و نامناسبى درباره تقسيمغنائم گفته مى شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور فرمود تا انصار فراهمآمدند، آنگاه براى آنان سخن گفت و چنان آنان را تحت تاءثير قرار داد كه همگىگريستند و گفتند: ما به همين كه رسول خدا همراه ما به مدينه بازگردد خشنود وسرافرازيم . (340) عمره رسول خدا صلى الله عليه و آله رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از كار تقسيم غنائم حنين و آزاد كردن اسيران هوازندر جعرانه ، دوازده روز به پايان ماه ذى قعده ، رهسپار مكه شد و طواف و سعى انجام داد وسر تراشيد و همان شب به جعرانه بازگشت . (341) بازگشت رسول خدا به مدينه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، پس از انجام عمره در روز پنجشنبه از راه سرف ومرالظهران رهسپار مدينه شد و در روز بيست و هفتم ذى قعده وارد مدينه گشت و پيش از آن ،دو نفر به نامهاى (حارث بن اوس ) و (معاذ بن اوس ) مژده فتح حنين را به مدينهبرده بودند. اسلام كعب بن زهير (زهير بن اءبى سلمى ) از فحول شعراى جاهليت بود كه يكسال پيش از بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله درگذشت . وى دو پسر به نامهاى(بجير) و (كعب ) داشت كه آن دو نيز از شعراى بزرگ اسلام به شمار مى رفتند.(بجير) روزى با برادرش كعب بيرون رفت و به برادرش گفت : در اين جا بمان تامن نزد اين مرد (يعنى : رسول خدا) بروم و ببينم چه مى گويد. كعب همان جا ماند و بجيرنزد رسول خدا آمد و چون اسلام را بر وى عرضه داشت مسلمان شد، هنگامى كه خبر اسلاموى به كعب رسيد، اشعارى در ملامت وى گفت و براى او فرستاد، بجير آن اشعار را بهرسول خدا عرضه داشت . رسول خدا فرمود: (هر كه كعب را بيابد او را بكشد.) بجير به برادرش كعب نوشت : اگر به زندگى خود علاقه مند هستى ، بهترين راه ايناست كه نزد محمد بازآيى و توبه كنى ، چه هر كس بر وى درآيد و اسلام آورد در اماناست . كعب هم قصيده اى در مديحه رسول خدا گفت و راه مدينه در پيش گرفت و به طور ناشناسدست در دست رسول خدا نهاد و گفت : اى رسول خدا! كعب بن زهير آمده است كه توبه كند واسلام آورد تا او را امان دهى ، اگر نزد تو آيد توبه اش راقبول مى كنى ؟ فرمود: آرى ، گفت : من خود كعب بن زهيرم . سپس قصيده معروف خود را كهمبنى بر عذرخواهى و بخشش بود براى رسول خدا خواند ورسول خدا برده اى به او داد (342) كه آن برده تا زمان خلفا باقى بود و معاويه آنرا از اولاد كعب خريد و بعد خلفا آن را در روزهاى عيد بر تن مى كردند. (343) ديگر وقايع سال هشتم 1 - پيش از فتح مكه ، رسول خدا صلى الله عليه و آله (علاء بن حضرمى ) را نزد(منذر بن ساوى عبدى ) پادشاه بحرين فرستاد و منذر اسلام آورد و مسلمانى پسنديدهشد. 2 - در ذى حجه سال هشتم بود كه ابراهيم ، فرزندرسول خدا از (ماريه ) كنيز مصرى تولد يافت . (344) 3 - در سال هشتم هجرت ، زينب دختر بزرگ رسول خدا در مدينه وفات يافت . (345) سال نهم هجرت (346) رسول خدا صلى الله عليه و آله در اول محرمسال نهم ، كسانى را براى گرفتن زكات ازقبايل مختلف بيرون فرستاد: 1 - بريدة بن حصيب ؛ 2 - عباد بن بشر؛ 3 - عمرو بن عاص ؛ 4 - ضحاك بن سفيانكلابى ؛ 5 - بسر بن سفيان ؛ 6 - عبدالله بن لتبيه ؛ 7 - مردى از بنى سعد هذيم ،براى گرفتن زكاتهاى قبيله بنى سعد. (347) سريه (عيينة بن حصن فزارى ) محرم سال نهم : رسول خدا صلى الله عليه و آله براىتحويل گرفتن زكاتهاى (بنى كعب ) (طايفه اى از خزاعه )، (بسر بن سفيان ) رافرستاد، اما بنى تميم كه در مجاورت خزاعيها زندگى مى كردند، به آنان گفتند:مال خود را بى جهت به آنان ندهيد و شمشيرها را از نيام كشيدند و (بسر) را ازتحويل گرفتن زكات مانع شدند. ناچار (بسر) به مدينه آمد و پيش آمد را بهرسول خدا گزارش داد. رسول خدا (عيينه ) را با پنجاه سوار بر سر آنان فرستاد،وى عده اى از آنان را اسير گرفت و به مدينه آورد، چند تن از بزرگان بنى تميم ازجمله (عطارد بن حاجب ) در پى اسيران رفتند و بر در خانهرسول خدا ايستادند و فرياد كردند: اى محمد! پيش ما بيا،رسول خدا از خانه بيرون آمد و (عطارد بن حاجب ) از طرف فرستادگان بنى تميمسخن گفت و سپس رسول خدا اسيرانشان را به آنان باز داد. سريه (ضحاك بن سفيان كلابى ) ربيع الاول سال نهم : رسول خدا صلى الله عليه و آله سريه اى به فرماندهى(ضحاك ) بر سر طايفه (قرطاء) فرستاد و چون اين طايفه ازقبول اسلام امتناع ورزيدند، جنگ درگرفت و دشمن هزيمت يافت . (348) اسارت (ثمامة بن اءثال حنفى ) سپاهيانى به عنوان سريه به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون رفتند ومردى از (بنى حنيفه ) را بى آن كه او را بشناسند، اسير گرفتند و نزدرسول خدا آوردند، فرمود: (مى دانيد كه را اسير گرفته ايد؟ اين (ثمامه بناءثال حنفى ) است ، با وى به نيكى رفتار كنيد). سپس فرمود: (هر غذايى داريدفراهم سازيد و نزد وى فرستيد)، اما اين همه بزرگوارى در ثمامه اثر نمى كرد وهرگاه رسول خدا بر وى مى گذشت و مى گفت : ثمامه اسلام بياور. در پاسخ مى گفت :بس كن اى محمد... با اين حال رسول خدا دستور داد تا او را آزاد كردند، او پس از آزادى به بقيع رفت و خودرا نيك شستشو داد و سپس نزد رسول خدا آمد و اسلام آورد. چون وى اسلام آورد، بهرسول خدا گفت : تو را از همه كس بيش دشمن مى داشتم ، اما اكنون تو را از همه كس بيشدوست مى دارم ، آن گاه براى انجام عمره به مكه رفت و نخستين كسى بود كه با لبيكگفتن وارد وادى مكه شد. سريه (علقمة بن مجزز مدلجى ) ربيع الآخر سال نهم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (علقمه ) را با سيصد نفرفرستاد تا بر مردمى از حبشه كه در كشتيهايى به چشم مردم شعيبه(اهل جده ) آمده بودند حمله برد، وى تا جزيره اى در ميان دريا پيش رفت ، اما دشمنگريخت و جنگى پيش نيامد. به هنگام بازگشت ، چون جمعى شتاب داشتند كه به مدينهبروند (عبدالله بن حذافه ) را بر اصحاب سريه امارت داد. عبدالله كهاهل مزاح بود در يكى از منازل براى گرم شدن افراد، آتش افروخت ، آنگاه به اصحابخود گفت : مگر نه آن است كه بايد شما از من اطاعت كنيد؟ گفتند: چرا. گفت : پس به شمادستور مى دهم كه همه داخل اين آتش شويد. چون ديد كه بعضى از اصحاب او، خود را آمادهفرمانبرى مى كنند، گفت : بنشينيد كه من مى خواستم با شما بخندم و شوخى كنم . قصه عبدالله را به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتند.رسول خدا فرمود: ( من امركم (منهم ) بمعصية فلا تطيعوه . ) (هركس از فرماندهانشما، شما را به گناه دستور داد، از او اطاعت نكنيد.) (349) سريه (على بن ابى طالب ) عليه السلام ربيع الآخر سال نهم : رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (على بن ابى طالب ) عليهالسلام را با صد و پنجاه سوار، بر سر قبيله (طيى ء) براى ويران كردن بتخانه(فلس ) فرستاد. بامدادان بر محله خاندان (حاتم طائى ) حمله بردند و بت وبتخانه را ويران ساختند و شتر و گوسفند و اسيران فراوان گرفتند و در مخزن فلس ،سه شمشير و سه زره به دست آوردند. على عليه السلام ، در منزل (ركك ) غنيمتها را بعد از جدا كردن خمس قسمت كرد. سريه (عكاشة بن محصن اءسدى ) ربيع الآخر سال نهم : سپس سريه (عكاشه ) به جناب ، سرزمينقبايل (عذره ) و (بلى ) در ماه ربيع الآخرسال نهم هجرت روى داد. (350) غزوه تبوك رجب سال نهم : رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر يافت كه دولت روم ، سپاه عظيمىفراهم كرده و (هرقل ) جيره يك سال سپاهيان خود را پرداخته و آنان را آماده جنگ بامسلمانان ساخته و پيشاهنگان خود را تا (بلقاء) پيش فرستاده است . رسول خدا صلى الله عليه و آله مردم را براى جنگ با روميان فراخواند. (351) فصل تابستان و گرمى هوا و رسيدن ميوه ها و آسايش در سايه درختان از طرفى و دورىراه و نگرانى از سپاه انبوه دولت روم از طرفى ديگر، كار اين بسيج را دشوار ساختهبود. رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين غزوه از همان آغاز كار، مقصد را آشكار ساخت تامردم براى پيمودن راهى دور و انجام كارى دشوار و جنگ با دشمنى زورمند آماده شوند.(352) جد بن قيس منافق رسول خدا صلى الله عليه و آله ، به (جد بن قيس ) (يكى از مردان بنى سلمه ) گفت :(امسال مى توانى خود را براى جنگ با روميان آماده كنى ؟). گفت : اىرسول خدا! اذنم ده تا در مدينه بمانم و مرا به فتنه مينداز (و گرفتار گناهم مساز)،زيرا مردان قبيله مى دانند كه هيچ مردى ، به زن پرستى و زن دوستى من نيست و مىترسم كه اگر زنان رومى را ببينم شكيبايى نكنم .رسول خدا صص از وى روى گرداند و گفت : (تو را اذن دادم كه بمانى ) و دربارههمين (جد بن قيس ) آيه 49 سوره توبه نازل گشت . (353) منافقان كارشكن مردمى از منافقان مدينه ، از باب كارشكنى و بر اثر شك و ترديدى كه در كاررسول خدا داشتند و از نظر بى رغبتى در كار جهاد مى گفتند: در اين گرما به جنگ نرويدو اين فصل براى جنگ مناسب نيست و درباره ايشان ، آيهنازل گشت : (و گفتند: در گرما رهسپار جنگ نشويد. بگو: حرارت آتش دوزخ بسيار بيشتر است اگرمى فهميدند، پس بايد به سزاى آنچه مى كرده اند، كم بخندند و بسيار بگريند.)(354) گريه كنندگان هفت نفر از انصار و ديگران كه مردمى نيازمند بودند، ازرسول خدا وسيله سوارى و توشه سفر خواستند تا در كار جهاد شركت مى كنند و چونرسول خدا وسيله اى نداشت كه به آنان بدهد، گريان و اسفناك از نزد وى بيرون رفتند،اين جماعت را (بكائين ) گويند و اسامى آنها بدين قرار است : 1 - سالم بن عمير؛ 2 - علبة بن ريد؛ 3 - اءبوليلى ؛ 4 - عمرو بن حمام ؛ 5 - عبداللهبن مغفل ؛ 6 - هرمى بن عبدالله ؛ 7 - عرباض بن ساريه . (آيه 92 سوره توبه در همينباره نازل گشت .) باديه نشينان بهانه جو مردمى از اعراب باديه نشين ، نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و عذر و بهانهآوردند تا آنان را اذن دهد كه در اين سفر همراهى نكنند، پس آيه 90 از سوره توبهدرباره ايشان نزول يافت . توانگران بهانه جو گروهى از توانگران ، نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و مرخصى خواستند وگفتند: بگذار ما هم با ماندگان باشيم . خداى متعال فرمود: (خشنود شدند كه همراه بازماندگان باشند.) (توبه / 87)؛رسول خدا به آنان اذن داد و خداى متعال فرمود: (خدا تو را بخشيد، چرا به آنان اذندادى ؟) (توبه / 43(355) ). هزينه جنگ براى تاءمين هزينه تجهيز سى هزار سپاهى ، لازم بود كه توانگران مسلمان ، كمك مالىدهند، اين كار را با كمال شوق و اخلاص انجام دادند، نه تنها توانگران بلكهنيازمندانشان نيز در حدود قدرت ، چيزى تقديم داشتند، چنان كه (علبة بن زيد حارثى) يك صاع خرما آورد و تقديم داشت و مسلمان ديگرى از ثروتمندان ، هميانپول نقره اش را در اختيار گذاشت . منافقان هم در اين جا بيكار ننشستند و سخنان نفاق آميزبر زبان مى راندند و آنان را مسخره مى كردند و درباره اين منافقان ، آيات 79 و 80 ازسوره توبه نزول يافت . (356) فرستادگان رسول خدا صلى الله عليه و آله رسول خدا صلى الله عليه و آله عده اى را فراخواند تا به سوى قبايلشان روند و آنانرا براى جهاد آماده سازند. اسامى فرستادگان از اين قرار است : 1 - بريدة بن حصيب ؛ 2 - ابورهم غفارى ؛ 3 - ابوواقد ليثى ؛ 4 - اءبوجعده ضمرى ؛ 5- رافع بن مكيث ؛ 6 - نعيم بن مسعود؛ 7 - بديل بن ورقاء؛ 8 - عمرو بن سالم ؛ 9 - بسربن سفيان ؛ 10 - عباس بن مرداس . (357) جانشين رسول خدا در مدينه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (على ) عليه السلام را در مدينه جانشين گذاشت وبه او گفت : (مدينه را جز ماندن من يا تو شايسته نيست )، زيرا ممكن است كه در نبودنمن ، آن هم با دورى راه ، دشمنان فراهم شوند و بر مدينه بتازند و پيش آمدى ناگوار وجبران ناپذير روى دهد. حديث منزلت هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، (على ) عليه السلام را در مدينه جانشينگذاشت و خود رهسپار تبوك شد، منافقان به بدگويى على پرداختند و گفتند:رسول خدا از على افسرده خاطر گشته و او را با خود نبرده و در مدينه گذاشته است !چون اين سخنان به گوش على رسيد از مدينه بهدنبال رسول خدا شتافت و به او پيوست و گفت : منافقان مى گويند كه از من گران خاطرشده اى و به همين جهت مرا در مدينه گذاشته اى !رسول خدا به او فرمود: (برادرم ! به جاى خويش بازگرد كه مدينه را جز من يا توكسى شايسته نيست و تويى جانشين من در خاندان من ومحل هجرت من و عشيره من ). (358) آنگاه جمله اى را به على گفت كه همگان بر نقل آن همداستانند: (اى على ! مگر خشنودنيستى كه نسبت به من همان مقام و منزلت را داشته باشى كه (هارون ) نسبت به(موسى ) داشت ، جز آن كه پس از من پيامبرى نيست )، على عليه السلام به مدينهبازگشت و رسول خدا صلى الله عليه و آله به سوى مقصد خويش رهسپار شد. عبدالله بن ابى و منافقان نوشته اند كه (عبدالله بن ابى ) منافق با جمعى از منافقان ، نه تنها بارسول خدا همراهى نكرد، بلكه گفت : محمد با اين سختى و گرمى و دورى راه به جنگروميان مى رود و گمان مى كند كه جنگ با روميان بازيچه است ، به خدا سوگند: مى بينمكه فردا يارانش اسير و دستگير شوند. (359) عده و عده مسلمانان در غزوه تبوك نوشته اند كه شماره مسلمانان در جنگ تبوك به سى هزار نفر رسيد و ده هزار اسب ودوازده هزار شتر داشتند، برخى هم عده مسلمانان راچهل هزار و بعضى ديگر هفتاد هزار گفته اند. (360)
|
|
|
|
|
|
|
|