بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب نقش ائمه در احیاء دین, علامه سید مرتضى عسکرى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AHY00001 -
     AHY00002 -
     AHY00003 -
     AHY00004 -
     AHY00005 -
     AHY00006 -
     AHY00007 -
     AHY00008 -
     AHY00009 -
     AHY00010 -
     AHY00011 -
     AHY00012 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

بررسى بيشتر شرط اول  
در مكتب اهل البيت چنانكه ديديم امامت انتصابى است ، و اين انتصاب باشد از جانب خداوندباشد؛ و پيامبر وظيفه دارد كه آن را تبليغ كند، نه اين كه صاحب مقام امامت را تعيين و يازمامدارى او را توصيه كند.
همچنانكه پيامبر اكرم نماز را تبليغ مى نمايد، و در اين كار فقط فرمانبردار خدا و پيامآور اوست ؛ و حج را تبليغ مى كند و آن هم دستور خدا است و... و در تمام اين كارها تنهاپيام آور خدا مى باشد، در مساءله امامت نيز به همينشكل است . او امامت را از جانب خدا تبليغ مى كند و نصب و تعيين از سوى رب العالمين است .پس آنچه كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله درباره امامت بيان مى كند، مانندهمانهائى است كه درباره نماز و حج و زكات و جهاد مى گويد، و بيان مى كند، و توضيحمى دهد.
او درباره نماز مى گويد: نماز را اين چنين بخوانيد؛ در ابتدا اينگونه وضو بگيريد،سوره حمد را در ركعت اول و دوم بخوانيد، در ركوع چنين كنيد، و در سجده چنان . و مىگويد كه نماز را چند ركعت بخوانيد، و يا مقازنات و مقدمات آن را چگونه بجا آوريد و...
همانگونه كه اين موارد را پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از سوى خودش ‍ نمى گويد،و از جانب خداوند بيان مى كند، و سخن او را تبليغ مى نمايد، آنچه كه در مورد مساله امامتنيز گفته است از جانب حق تعالى مى باشد؛
(و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى ) (342).
اينك برخى از احاديث و سخنانى را كه از آن حضرت در مساءله امامت در دست داريم ، به دودسته متمايز تقسيم نموده ، در دو فصل آينده به طور مختصر بررسى مى نمائيم .
گروه اول : رواياتى كه امامت عموم اهلالبيت را اثبات مى كند
در اين دسته از احاديث نام خاص هيچ يك از امامان عليه السلام وجود ندارد، ولى امامت عموماهل البيت عليه السلام در آنها مطرح شده است . ما در اينجا دو نمونه از اين گروه از احاديثارزيابى مى كنيم :
الف - حديث ثقلين  
روايت اول را صحيح مسلم (343) نقل مى كنيم كه البته در دهها كتاب معتبر ديگر از مكتبخلفا چون مسند احمد و سنن دارمى و سنن بيهقى و مستدرك الصحيحين (344) هم وجود دارد:
زيد بن ارقم مى گويد: در بين راه مكه و مدينه (در سفر بازگشت از حجه الوداع ) دركنار آب گيرى كه (خم ) نام داشت پيامبر در ميان مردم چنين خطبه خواند:
اى مردم آگاه باشيد من بشرى هستم . نزديك است مرا (به عالم بقا) بخوانند، و من اجابتدعوت حق مى كنم .
من دو چيز گرانمايه در ميان شما به ميراث مى گذارم :
(كتاب خدا) كه در آن هدايت نور مى باشد. آن را رها نكنيد و بدان چنگ زنيد.
و (خاندان من !) شما را در مورد اهل بيتم يادآور خدا مى شوم !
(و بنا به نسخه مستدرك اضافه مى فرمايد:)
هشيار باشيد كه شما پس از من با اين دو بازمانده چگونه رفتار مى كنيد.
اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.
با تكيه بر اين جمله اخير از گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله است كه ما معتقديم يكىاز امامان اهل البيت - كه تعدادشان نيز در روايات معتبر ديگر تعيين شده است - بايد چنانعمرى دراز داشته باشد كه تا پايان جهان زنده بماند، و در نتيجه همدوش و قرين كتابخدا براى هميشه در جامعه موجود باشد و فرموده پيامبر در مورد عدم جدائى اين دو راستآيد.
شبيه به همين سخن را جابر از خطبه عرفه پيامبرنقل مى كند. مى گويد: من پيامبر را در ايام حج در عرفه مشاهده كردم .
آن حضرت بر ناقه خويش به نام (عضباء) سوار بود، و براى مردم چنين خطبه مىخواند:
اى مردم ، من در ميان شما چيزى گذاردم كه اگر بدان چنگ زنيد، و از آن دست برنداريدهرگز گمراه نمى شويد:
كتاب خدا و عترتم كه اهل بيت من مى باشند.
ترمذى پس از نقل اين سخن اضافه مى كند كه اين حديث از ابوذر، ابوسعيد خدرى ، وزيد بن ثابت ، و حذيفه بن اسيد نيز نقل شده است . (345)
در اين روايت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آلهاهل بيت خويش را در كنار قرآن قرار داده و هدايت را به دست ايشان و قرآن مى داند، و چنگزدن به ذيل و دامان ايشان را موجب نجات قطعى از گمراهى و ضلالت مى شناساند. و مىفرمايد كه هشيار باشيد، و دقت كنيد كه چگونه بعد از من با ايندو رفتار خواهيد كرد، وبدانيد كه اين دو هيچ وقت از هم جدائى ندارند، و در حوض كوثر -محل ورود هيچ يافتگان رستاخيز - بر من وارد خواهند شد.
اين كه كتابهاى آسمانى امام مردمند، و پيشواى فكر و اعتقاد و اخلاق وعمل مردم از وجهه نظرى هستند، يك مساءله مسلم قرآنى است . (346) با توجه و تكيهبر همين اصل ، در كنار قرآن قرار گرفتن اهل بيت پيامبر، امامت ايشان را نيز اثبات مىنمايد.
به بيانى ديگر اسلام از جنبه نظرى در قرآن كريم تصوير و طرح شده ، و در وجههعملى و تجسم خارجى در اهل البيت عليه السلام خود نمائى مى كند. بنابراين ما وقتى كهامامت قرآن در وجه نظرى پذيرا شديم ، امامتاهل البيت را در وجه عملى بايد بپذيريم .
علاوه بر اين از آن جا كه به گفته پيامبر هدايت منحصر در اين دو ميراث گرانقدر اوست ،و مى دانيم هدايت قرآن در كليات مسائل اعتقادى ، اخلاقى و عملى اسلام است ، پس ناگزيرتوضيح و تبيين اسلام قرآنى ، وظيفه و كاركرداهل بيت عليه السلام خواهد بود تا هدايت اتمام پذيرد وكامل گردد.
ناگفته نماند كه اين روايت آنقدر به صورتهاى مختلف و به وسيله افراد متفاوتنقل شده كه بازگوئى و بررسى همه آنها محتاج مجالى خاص ‍ است ، و ما در اينجا فقطدر صدد آن بوديم كه با تكيه بر اين حديث روشن سازيم كهرسول اكرم صلى الله عليه و آله به فرمان الهى امامت را منحصر دراهل بيت خويش كرده ، و آنها را قرين و همدوش قرآن قرار داده است .
ب - روايت تعداد ائمه  
در گروه ديگرى از روايات ، تعداد ائمه و خلفا و زمامداران بعد از آن حضرت تعيين شده، ولى البته نامى از افراد ايشان به ميان نيامده است . اين روايات را تا بهحال من از افراد ايشان به ميان نيامده است . اين روايات را تا بهحال من از چهار نفر از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله يافته ام كه جابر بن سمرهيك تن از ايشان است ، و روايات او را در صحيح مسلم و بخارى ، و سنن ترمذى ، و مسندطيالسى ، و مسند احمد، و... مى توان يافت .
در اينجا روايات جابر را از نسخه صحيح مسلمنقل مى نمائيم . (347) او مى گويد: من با پدرم به محضررسول اكرم صلى الله عليه و آله رفته بوديم آن بزرگوار فرمود:
هميشه و هميشه دين باقى خواهد ماند تا هنگام بر پا شدن رستاخيز؛ تا وقتى كه بر شمادوازده خليفه باشند كه همه ايشان از قريشند.
در اين روايت بيش از اين نقل نشده است ، ولى اميرالمومنين على عليه السلام در نهجالبلاغه قسمتى را كه از آن حذف شده است ، چنين بيان فرموده اند:
امامان از قريش ، در اين بطن و شاخه از خاندان هاشم قرار داده شده اند، و اين مقام جزبراى ايشان صلاحيت ندارد، و واليان و زمامدارانى غير از ايشان براى مردم سزاوارنيستند.(348)
در روايت ديگر كه مسند احمد و مستدرك حاكم و...نقل شده است ، مردى به نام مسروق كه راوى روايت است مى گويد: ما در كوفه نزدعبدالله بن مسعود نشسته بوديم ، او به ما قرآن درس مى داد. مردى از وىسوال كرد: اى ابوعبدالرحمن ، آيا شما از پيامبر نپرسيديد كه اين امت چند خليفه خواهدداشت ؟
عبدالله در جواب اين مرد گرفت : از آن هنگام كه من به عراق آمده ام جز تو كسى از من اينسوال را نكرده است ، آنگاه افزود: آرى ما از پيامبر از اين مسالهسوال كرديم ، و آن حضرت فرمود:
(اثنى عشر كعده نقباء بنى اسرائيل ) :
دوازده تن به تعداد نقيبان بنى اسرائيل . (349)
اين روايت از انس بن مالك و عبدالله بن عمر و بن العاص نيزنقل شده است . و البته هر كدام از اين روايات را افراد متعددىنقل كرده اند كه در نتيجه روايتشان به حد تواتر مى رسد، و كاملا مورد اطمينان است .
تفسير حديث و سرگردانى شارحان  
در اين گونه احاديث شارحان و صاحب نظراناهل سنت سخت به بن بست دچار شده اند، و نتوانسته اند معنائى درخور عقايدمقبول در مكتب خلفا براى آن بيابند و دقيقا معين كنند كه : اين دوازده تن كيانند؟ و چگونهيك گروه دوازده نفرى كه پشت سر هم مى آيند تا روز قيامت دوام مى آورند و باقى مىمانند؟ و آيا اين گروه كه عزت و سربلندى اسلام با آنها پيوند دارد، چه ويژگيهائىمى توانند داشته باشند؟ آيا هر كس با هر گونه شخصيت ، مى تواند حائز اين مقامباشد يا حتما لازم است خليفه اى عادل باشد؟
اينك نمونه هايى از سخنان آنان :
فقيه مشهور ابن العربى در شرح سنن ترمذى مى گويد:
(ما خلفاى پس از رسول خدا را مى شماريم ، اينان را چنين مى يابيم :
1 - ابوبكر، 2 - عمر، 3 - عثمان ، 4 - على ، 5 - حسن ، 6 - معاويه ، 7 - يزيد بن معاويه، 8 - معاويه بن يزيد، 9 - مروان ، 10 - عبدالملك بن مروان ، 11 - وليد، 12 - سليمان ،13 - عمر بن عبدالعزيز، 14 - يزيد بن عبدالملك ، 15 - مروان بن محمد بن مروان ، 16 -سفاح ، 17 - منصور...)
او همينطور شمارش خلفا را ادامه مى دهد، و بيست و هفت تن ديگر از ايشان را تا عصرخويش (سال 543 ه‍) مى شمرد، و آنگاه مى گويد:
(اگر ما دوازده تن از ايشان را از ابتداى خلافت بشماريم ، و آن كسانى را كه به ظاهرخلافت نبوى را داشته اند در نظر گرفته باشيم ، مى بينيم كه تا سليمان بن عبدالملكدوازده تن مى شوند. اما اگر آنها را كه در واقع و معنى ، خلافت نبوى را دارا بوده اند(يعنى عدالت داشته اند) بشماريم ، پنج تن بيشتر از اين گروه را نخواهيم داشت كهعبارتند از خلفاى چهار گانه نخستين و عمر بن عبدالعزيز، بنابراين من معنائى براىاين حديث نمى دانم ). (350)
قاضى عياض محدث نامدار مكتب خلفا، در جواب اينسوال كه : از دوازده تن ، از افراد بيشترى به خلافت رسيده اند!؟
مى گويد:
(اين سخن اعتراضى است باطل ؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله نفرموده است كه :غير از دوازده تن خلافت نخواهند كرد. نه ، او گفته است كه چنين تعدادى خواهند بود كهالبته بوده اند و اين سخن از آن حضرت مانع از آن نيست كه خلفا از اين تعداد نيز بيشترباشند.) (351)
دانشمند ديگرى گفته است :
(مراد پيامبر اين است كه دوازده خليفه در تمام دوران حيات اسلام تا دامنه قيامت خواهندبود كه به حق عمل خواهند كرد، و در اين گروه توالى و پشت سر هم بودن شرط نيست ...
بنابراين مقصود آن حضرت از جمله (پس از آن هرج و مرج خواهد بود) مقدمات قيامت وفتنه ها و آشوب هاى پيش از آن همانند خروج دجال مى باشد.)
او مى گويد: (منظور از دوازده خليفه ، خلفاى چهارگانه و حسن و معاويه و عبدالله و بنزبير (352) و عمر بن عبدالعزيز مى باشند (كه مجتمعا هشت تن مى شوند) و مى شودكه مهدى عباسى (169 - 127 ه‍) را نيز به آنها اضافه نمود زيرا او در ميان عباسيانمثل عمر بن عبدالعزيز در امويان است و نيز ظاهر (يكى ديگر از خلفاى عباسى ) را مىتوان افزود به خاطر عدالت و انصافى كه داشته . و در نتيجه دو تن باقى مى مانندكه يكى از ايشان مهدى (موعود آخر الزمان ) است كه او ازاهل البيت مى باشد) (353) (و ديگرى معلوم نيست چه كسى باشد!؟)
و نيز باز گفته اند:
(منظور پيامبر در حديث اين است كه دوازده تن خليفه در عصر عزت و شوكت خلافت وقدرت اسلام و انتظار امور آن خواهند بود. بنابراين ، خلفاى مورد بحث پيامبر كسانىهستند كه اسلام در زمانشان عزيز است ، و همه مسلمانان در مورد شخص آنان اتفاق نظردارند.) (354)
بيهقى محدث و شارح نامدار مكتب خلفا، پس از توضيحى در زمينه اين نظر مى گويد:
(اين تعداد با دارا بودن صفات مذكور، تا عصر وليد بن يزيد بن عبدالملكتكميل شده اند، و از آن پس هرج و مرج و آشوب هاى بزرگ بوجود آمده ، سپس عباسيان بهحكومت رسيده اند، البته اگر صفات ياد شده را كنار بگذاريم ، از تعداد دوازده تنبيشتر خواهيم داشت . و نيز همچنين است اگر خلفا بعد از آشوب ها را در نظر بگيريم .)(355)
در توضيح بيشتر اين نظريه گفته اند:
(از آن كسانى كه در به خلافت رسيدن مورد اتفاق بوده اند، در ابتدا خلفاى سه گانهرا مى شناسيم . و پس از ايشان على است تا آن زمان كه مساله حكمين در جنگ صفين پيش آمد.
از آن روز به بعد معاويه بر خود نام خليفه نهاد (و اتفاق در مورد خلافت على از ميانرفت ) (از آن پس نيز وضع بهمين منوال بود تا اين كه ) بعد از صلح امام حسن همه برشخص معاويه اتفاق كردند، و بعد از او در مورد فرزندش يزيد اختلافى به وجود نيامد،و كار حسين و خلافتش نيز انتظام نيافت ، بلكه به زودى كشته شد.
پس از مرگ يزيد نيز دوباره اختلاف عبدالملك بن مروان رسيد. در مورد او اتفاق عامبوجود آمد. البته مى دانيم كه اين اتفاق بعد از كشته شدن عبدالله بن زبير (73 ه‍)پديدار شده است . بعد از عبدالملك در مورد چهار فرزندش ‍ در خلافت اختلافى نشد. اينچهار تن عبارتند از: وليد، سليمان ، يزيد، هشام ، و در ميان سليمان و يزيد بنا بهوصيت سليمان ، عمر بن عبدالعزيز خلافت يافت . دوازدهمين كس از اين گروه كه مردم برايشان اتفاق كردند، وليد بن عبدالملك است كه چهارسال حكومت كرد.)
ابن حجر محدث بزرگ و فقيه مشهور شافعى مذهب مى گويد:
(اين توجيه بهترين توجيه براى احاديث ياد شده است .) (356)
ابن كثير مورخ و محدث و مفسر نامدار قرن هشتم مى نويسد:
(راهى كه بيهقى رفته و گروهى با او موافقت كرده اند كه مقصود از حديث خلفائىهستند كه به طور توالى تا عصر وليد بن يزيد بن عبدالملك فاسق آمده اند، راهى استكه در مورد آن تاءمل فراوان است . بيان اين مطلب اين كه خلفا تا عصر اين وليد بر هرفرض كه حساب كنيم ، از اين تعداد بيشتر هستند. ودليل ما اين است كه خلفاى چهارگانه ، يعنى ابوبكر و عمر و عثمان و على ، خلافتشانمورد اتفاق و مسلم است ... بعد از ايشان هم حسن بن على است ؛ زيرا على در مورد او وخلافتش وصيت كرد، و اهل عراق نيز با او بيعت نمودند... تا زمانى كه او و معاويه صلحكردند.... بعد از معاويه هم يزيد، و پس از او هم معاويه بن يزيد، و سپس مروان ، بعدعبدالملك بن مروان ، بعد عمر بن عبدالعزيز، بعد يزيد بن عبدالملك ، بعد هشام بنعبدالملك زمامدار و خليفه شدند. پس اين گروه پانزده تن مى شوند. تازه بعد از اينهاوليد بن يزيد بن عبدالملك (كه در عبارت بيهقى دوازدهمين تن شمرده شده است ) مىباشد. و اگر حكومت عبدالله بن زيبر را قبل از عبدالملك به حساب بياوريم به شانزدهتن بالغ مى شوند.
با همه اين اشكالات ، در ميان اين دوازده تن خليفه مورد پسند پيامبر (برحسب شمارش ازابتداى خلافت ) يزيد بن معاويه وارد مى شود، و كسى مانند عمر بن عبدالعزيز كه همهبزرگان او را مدح و ستايش كرده اند و خارج خواهد شد. با اين كه او كسى است كه وى رادر شمار خلفاى راشدين كه عصر او از عادلانه ترين اعصار حكومت در اسلام بوده است ، وحتى رافضيان بدين مساله اعتراف دارند.
اگر كسى بگويد كه ما فقط آن كسانى را در نظر مى گيريم كه امت بر ايشان اجتماعبكنند، به اين بن بست دچار خواهيم شد كه على بن ابى طالب و فرزندش را در شمارخلفا نياوريم ، زيرا مردم در مورد خلافت ايشان اتفاق نكردند، و هيچكس ازاهل شام با اين دو تن بر خلافت بيعت ننمودند.)
ابن كثير به دنبال اين سخن اضافه مى كند:
(يكى از دانشمندان در شمار خلفاى دوازده گانه ، معاويه و يزيد بن يزيد را به حسابآورده ، و مروان و عبدالله بن زبير را محسوب نمى دارد، زيرا امت بر هيچ يك از ايشاناتفاق نكرده اند. من مى گويم : اگر اين مسلك را در شمارش خلفا بپذيريم ، بايد ايشانرا چنين تعداد كنيم :
ابوبكر، عمر، عثمان ، بعد معاويه ، بعد يزيد، بعد عبدالملك ، بعد وليد بن سليمان ،بعد عمر بن عبدالعزيز، بعد يزيد، بعد هشام كه اينها ده تن مى شوند. پس از ايشانوليد بن يزيد بن عبدالملك فاسق است . ليكن اين راه اصولا ممكن نيست كه موردقبول واقع شود؛ زيرا بدين ترتيب لازم مى آيد كه على و فرزندش حسن را از اين دوازدهتن خارج سازيم . و اين خلاف روايتى مى باشد كه (سفيه ) از پيامبرنقل كرده است كه : خلافت پس از من سى سال است ، بعد از آن پادشاهى گزنده خواهدبود.) (357)
ابن جوزى در كتاب خويش موسوم به (كشفالمشكل ) دو وجه در حل اين احاديث آورده است :
(اول : پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حديث خويش به حوادثى كه بعد از او واصحابش اتفاق مى افتاد اشاره فرموده است ، و در واقع اصحاب آن حضرت با خود او دراين زمينه پيوند دارند، و يكسان هستند. پيامبر از حكومتهائى كه بعد از خودشان وجود داردخبر مى دهند، و با اين سخنان به عدد خلفاى موجود در اين حكومتها اشاره مى فرمايد، وشايد مقصود از اين كلمه (لايزال الدين ...) (358)
اين باشد كه هميشه حكومت برپا و برقرار و عزيز و قدرتمند است تا آنگاه كه دوازدهتن خليفه بوجود آيند، و بعد از آن به شكل ديگرى در مى آيد كه اوضاع واحوال آن بسيار مشكلتر خواهد شد.
اولين فرد از گروه خلفاى پيامبر از بنى اميه يزيد بن معاويه مى باشد و آخرين فردايشان مروان حمار، و تعدد ايشان سيزده تن است . در اين شمارش ‍ عثمان و معاويه و عبداللهبن زبير به حساب نمى آيند؛ زيرا اينان از صحابه مى باشند. پس اگر از آن تعدادمروان بن حكم را حذف كنيم ، زيرا در صحابى بودن او ترديد وجود دارد - و يا بدين جهتكه خلافت را با زور و غلبه كسب كرده و مردم عصر او با رضايت خاطر با عبدالله بنزبير بيعت كرده بودند - تعداد دوازده تن تكميل مى شود. (و پيشگوئى پيامبر بدينترتيب به صدق مى پيوندد.)
و آنگاه كه خلافت از بنى اميه بيرون رفت ، فتنه ها و آشوبهاى بزرگ به وجود آمد، وخطرات و حوادث عظيم پديدار شد، و تا زمانى ادامه يافت كه خلافت بر بنى عباساستقرار يافت . پس از آن هم احوال و اوضاع خلافت تغييراتى آشكار و روشن يافت .)(359)
ابن حجر در كتاب (فتح البارى ) پس ازنقل اين سخن به رد آن مى پردازد، و اشكالات آن را بر مى شمارد. (360)
ابن الجوزى در بيان وجه دوم براى اين احاديث مى گويد:
(دوم : احتمال دارد كه اين خلافت ، با دوازده تن عهده دار آن ، مربوط به زمان پس ازمهدىباشد كه در آخرالزمان خروج مى كند. من دركتابدانيال چنين يافته ام : آنگاه كه مهدى از دنيا برود، بعد از او پنج تن ازفرزندان سبطاكبر (حضرت امام حسن عليه السلام ) به زمامدارى مى رسند. سپسپنج تن از فرزندانسبط اصغر (حضرت امام حسين عليه السلام ) بدينمقامنايل مى شوند. آخرين تن از اين دسته وصيت مى كند كه يكى از فرزندانسبط اكبرجانشين او شود و خلافت كند. پس از او نيز فرزندش خلافت را به عهده مىگيرد. و بدينترتيب دوازده تن زمامدار مزبوركامل مى شوند، و هر كدام از ايشان امامى هدايت يافته (مهدى ) مى باشد.)
ابن جوزى پس از اين سخن اضافه مى كند: (روايتى هم وجود دارد كه بعد از او (مهدى )دوازده مرد به حكومت خواهند رسيد: شش تن از فرزندان حسن ، و پنج تن از فرزندان حسين، و يك تن از ديگران . آنگاه او مى ميرد، و زمانه فاسد مى شود.) (361)
ابن حجر هيثمى در تعليمى كه بر اين حديث دارد، مى گويد: (اين روايت ، جدا روايتىاست واهى . پس بر آن تكيه نمى توان كرد.) (362)
گروهى ديگر از دانشمندان گفته اند:
به نظر مى رسد كه آن حضرت - عليه الصلوات و السلام - در اين حديث از عجايب بعد ازخويش خبر داده ، و آشوبها و نابسامانى هاى آن اعصار را پيشگوئى كرده است ؛ زمانهايىكه در آن مردم در يك زمان به گرد دوازده تن امير جمع خواهند شد. و اگر پيامبر غير ازاين معنى چيزى ديگر اراده فرموده بود، مسلما مى فرمود: دوازده امير خواهند بود كه هر كدامچنين و چنان كارهائى خواهند كرد. و حال آنكه هيچگونه خبرى درباره اين افراد نداده است .از اينجا مى فهميم كه مقصود ايشان اين بوده است كه همه اين خلفا در يك زمان بوده اند.
و گفته اند كه اين پيشگوئى - با مفهوم سابق الذكر - در قرن پنجم اتفاق افتاده است ؛زيرا در آن عصر در اندلس تنها شش نفر مى زيستند كه هر كدام بر خويشتن نام خليفهگذارده بودند، و اضافه بر اين شش خليفه ، زمامدار مصر (خليفه فاطمى ) و خليفهعباسى در بغداد نيز بوده اند (كه مجموعا هشت تن مى شوند) علاوه ، كسانى كه مدعىخلافت بوده اند نيز به حساب مى آيند كه عبارتند از خوارج و علويانى كه در اين عصرخروج كرده و از ربقه اطاعت خلفاى عباسى بيرون آمده و خواستار حكومت و خلافت شده اند.
ابن حجر عسقلانى پس از نقل اين قول مى گويد: (363)
(اين سخن ، خاص كسانى است كه تنها بر روايت مختصر شده بخارى مطلع شده اند، وطرق ديگر حديث را (كه توضيحات فراوانى در مورد خلفاى دوازده گانه دارد) نديدهاند. تازه ، وجود اين گروه فراوان از خلفا خود مايه اصلى افتراق و جدائى است ، پسنمى تواند كه مقصود و مراد آن حضرت قرار گيرد.)
اينها بود تفسيرات و توجيهات علماء مكتب خلافت در مورد احاديث ياد شده .
مفهوم حقيقى اين روايات  
اينك باز گرديم و به مجموعه روايات نظر كنيم و مفهوم حقيقى آنها را بدست آوريم تابتوانيم به نادرستى تمام اين توجيهات كه هيچكدام با يكديگر همسانى ندارند، آشكاراپى ببريم . آنچه با نظر دقيق از اين احاديث مى توان استفاده كرد به قرار زير است :
1. شماره خلفاى پيامبر و پيشوايان اسلام از دوازده تن تجاوز نمى كند، و همگى ازقريشند.
دليل ما در اين مدعى الفاظ روشن و صريحى است كه در پاره اى از اينگونه احاديث وجوددارد مثلا: (و يكون لهذه الامه اثنا عشر قيما كلهم من قريش ) (364): براى (يملك هذه الامه اثنا عشر خليفه ...) (365): براى اين امت دوازده خليفهخواهد بود. و يا:
(يكون بعدى اثنا عشر خليفه كلهم من قريش ) (366) بعد ازمن دوازده خليفه خواهند بود كه همه از قريش هستند.
جملات (بعد از من دوازده خليفه مى باشد) و (براى اين امت دوازده خليفه خواهد بود)و امثال آن ، دقيقا انحصار تعداد خلفا و سرپرستان امت در دوازده تن بيان مى كند.
2. اين پيشوايان و خلفا به طور پيوسته تا روز قيامت در ميان امت خواهند بود.
براى اثبات اين سخن نيز به روايات موجود مراجعه مى كنيم : مسلم در كتاب صحيح خود ازپيامبر نقل مى كند:
امر خلافت مادامى كه در جهان حتى دو تن باقى مانده باشند، در قريش ‍ خواهد بود.(367)
اين حديث كه در معتبرترين مصادر حديثى اهل سنت آمده ، دقيقا پيوستگى خلفا را تا پايانجهان اعلام مى دارد.
حال حديثى را كه در گذشته نقل كرديم تكرار مى نمائيم :
پيوسته اين دين تا وقتى كه دوازده تن خليفه بر شما حكومت كنند، تا قيامت باقى خواهدماند. (368)
اين حديث به روشنى بر پائى دين را تا قيامت نويد مى دهد، و همدوش آن ، خلافت دوازدهتن خليفه را اعلام مى دارد.
به اين معنى كه پيامبر تصريح مى فرمايد كه دين من تا قيامت مى ماند، و اين مدت عصرخلافت دوازده تن خليفه است كه ناگزير بايدحداقل ، عمر يك تن از اين خلفا آن چنان دراز و طولانى باشد كه عصر خلافت او امكانهمدوشى با اين زمان دراز را داشته باشد.
چگونه و چرا اين حديث از تحريف مصون مانده است ؟  
حال توجه به اين نكته حساس نيز لازم است كه ببينيم چطور اين گونه احاديثنقل شده و به عبارت ديگر از چنگال سانسور شديد و خفقان بى حساب دستگاه خلافت -به ويژه اموى ها - رها شده است .
من تصور مى كنم آن وقت كه اولين بار صحابه پيامبر اين حديث را براى ديگراننقل مى كردند، تعداد خلفا هنوز اندك بود؛ و پر واضح است كه در آن زمان دستگاه حاكمهنمى توانست پيش بينى كند كه بعدها به چه مشكلى براى توجيه و تفسير آن دچار خواهدشد. و اگر آن هنگام به برخورد با چنين بن بستى در آينده ، پى برده بودند، بدونشك اين حديث در معتبرترين متون مكتب خلفا به دست ما نمى رسيد، و يالااقل به شكلى دستكارى مى شد كه ديگر ايجاد مشكلى نكند و بى اثر شود. همانطور كهبسيارى از احاديث معتبر و روشنگر نبوى ، به واسطه تحريفات دانشمندان و روات مكتبخلفا دستكارى و خنثى شده است .
بنابراين علت انتشار حديث مزبور اين است كه در هنگامنقل ، عدد خلفا، هنوز به دوازده تن نرسيده بود. به اين معنى كهنقل اين حديث در عصر حكومت معاويه يا يزيد بن معاويه بود، و تا آن زمان خلفاى رسمى6 و 7 تن بيشتر نبوده اند. بنابراين دستگاه خلافت از نشر آن احساس خطر نمى كرده است. و زمانى كه عدد خلفا از دوازده تن گذشت ، ديگر امكان جلوگيرى از نشر اين احاديث و ياتغيير و تحريف آنها وجود نداشت .
با توجه به فروض مختلف و دور از حقيقتى كه در توجيه حديث مذكور گفته اند، ديديمتنها طرح مكتب اهل البيت عليه السلام يعنى دوازده امام معصوم است كهقابل تطبيق با حديث مزبور مى باشد.
در خاتمه يادآور مى شويم اهميت اين حديث بيشتر از آنجاست كه در تمام صحاح و سنن ومسانيد و مصنفات حديثى مكتب خلفا وجود دارد، و همگان صحت و اعتبار آن راقبول دارند.
گروه دوم : رواياتى كه در آنها به نام امام و خليفه پس از پيامبر تصريح شدهاست
در احاديث ياد شده ، چنانكه ديديم از فرد فرد خلفا نام برده نشده است . اينك بهاحاديثى مى پردازيم كه به نام خليفه و زمامدار بعد از پيامبرصل الله عليه و آله تصريح دارد و با بررسى آنها دامنه سخن را جمع مى كنيم .
پيامبر در اولين دعوت علنى جانشين آينده خويش را معرفى مى نمايد  
اولين متن مورد استناد ما در اين زمينه ، حديث انذار يا حديث يوم الدار است كه مربوط بهاولين تبليغ آشكار پيغمبر صل الله عليه و آله بوده است . اين حديث در بسيارى ازمصادر و مدارك تاريخى و روائى معتبر مكتب خلفا، چون تاريخ طبرى ، تاريخ ابن اثير وابوالفداء، مسند احمد، كنز العمال ، تاريخ ابن الوردى ،دلائل النبوه بيهقى و... وجود دارد كه البته از نظراجمال و تفصيل با هم اندك فرقى دارند. ما حادثه مزبور را از تاريخ طبرىنقل مى كنيم كه از قديمى ترين مصادر ما در اين زمينه ، و در شمار معتبرترين متونتاريخى مكتب خلفا مى باشد:
امام اميرالمومنين عليه السلام مى گويد: آنگاه كه آيه كريمه (انذر عشيرتكالاقربين ) (369) نزول يافت ، رسول اكرمصل الله عليه و آله مرا احضار كرده فرمود:
اى على ، خداوند به من فرمان داده است كه خويشان و عشيره نزديك خويش را به سوى خدادعوت كنم ، و آنها را انذار نمايم . من توان اين كار را نداشتم و مى دانستم كه هرگاه آغازآن نمايم . با آنچه آن را ناخوش دارم (يعنى انكار و ستيزه نزديكان ) روبرو مى گردم .در نتيجه (هنوز) اقدامى نكرده بودم ؛ تا اينكهجبرئيل بر من نازل شده گفت : اى محمد، اگر آنچه را بدان فرمان داده شده اىعمل ننمائى (و با زهم به تاءخير بيندازى ) پروردگارت تو را عقاب خواهد نمود.بنابراين (اى على ، ديگر جاى درنگ نيست ، برخيز و) اندكى طعام آماده ساز... سپسفرزندان عبدالمطلب (بنى هاشم ) را گردآورد تا من با آنان سخن گويم و آنچه را بدانماءمور شده ام ابلاغ نمايم . (370)
امام على عليه السلام مى گويد:
آنچه را حضرتش فرموده بود انجام دادم ، و سپس آنان را به ميهمانى فرا خواندم . آناندر آن زمان چهل تن - يك تن بيشتر يا كمتر - بودند. هنگامى كه همگى نزد آن حضرت گردآمدند، ايشان طعامى را كه آماده ساخته بودم طلبيد. چون آن را بياوردم و بر زمين نهادم ،رسول خدا صل الله عليه و آله قطعه اى از گوشت را برداشت و آن را با دندان خويشتكه تكه نمود و در اطراف ظرف غذا بيفكند. سپس فرمود: به نام خدا برداريد و شروعكنيد.
حاضران بخوردند تا سير شدند... و قسم به خدائى كه جان على به دست اوست ، آنانچنان بودند كه يك نفرشان به تنهايى (بايستى ) تمامى آنچه را كه من براى همه آوردهبودم مى خورد (تا سير گردد).
پس از آن پيامبر به من فرمود: ايشان را سيراب ساز. دوغى را كه آماده كرده بودم بهرآنان بياوردم و از آن بياشاميدند تا اينكه همگى سيراب شدند. و قسم به خدا كه يك نفراز آنان (بايستى ) همه آن دوغ را مى نوشيد (تا سيراب شود).
وقتى رسول خدا صل الله عليه و آله خواست با آنان سخن گويد، ابولهب بر آن حضرتپيشدستى نمود و گفت : او سخت شما را مسخره كرده است !
وقتى ابولهب چنين گفت ، حاضران بدون اينكهرسول خدا با آنان سخن گفته باشد، پراكنده گشته برفتند.
در اينجا مى بينيم كه پيامبر سكوت فرمود و چيزى نگفت .
او ماءمور به دعوت بود، و بدين منظور نيز آنان را جمع كرده بود، ولى در مجلسى كهبر كار او نام (سحر) نهاده شد، ديگر سخن گفتن صحيح نبود. (371) بنابراينمجلس پايان يافت و همه به خانه هايشان رفتند.
روز ديگر نيز امام ماءمور به دعوت شد، و مجلس مهمانى با همان شرايط و افراد تكرارشد. و البته اين بار پيامبر اجازه سخن به ابولهب نداد، و جمع خويشانش را مخاطب قرارداده فرمود:
اى فرزندان عبدالمطلب ! سوگند به خداوند! من جوانى را در عرب سراغ ندارم كه چيزىبراى قوم خود آورده باشد، بهتر از آنچه من براى شما به ارمغان آورده ام . من براى شماخير دنيا و آخرت را آورده ام . خداوند تعالى به من امر فرموده است كه شما را به سوى اودعوت كنم . اينك كداميك از شما شريك رنجهاى من و كمك كار در اداء رسالت من مى شود تااو برادر و وصى و خليفه من در ميان شما باشد؟
امام مى فرمايد:
همه افراد سكوت كردند و كسى نداى پيامبر را پاسخ مثبت نداد. اما من كه كوچكترينشانبودم ... گفتم :
(انا يا نبى الله اكون وزيرك عليه ): من اى پيامبر خدا وزير و مدد كار تومى شوم در تحمل بار رسالت . (372)
پيامبر گردن مرا گرفت ، و فرمود:
(ان هذا اخى و وصيى و خليفتى فيكم . فاسمعوا له و اطيعوا): اين برادر من ووصى من ، و خليفه من است در ميان شما. از او فرمان بريد، و به گفته و دستورش گوشفرا دهيد.
پيرمردان بنى هاشم و بزرگان قوم از جاى برخاستند، و در حالى كه از سر تمسخر واستهزاء مى خنديدند، به ابوطالب گفتند: اين برادر زاده ات به تو امر مى كند كه ازكودك خردسالت فرمانبردارى كنى ! (با اين كه تو شيخ و رئيس قريش هستى !)(373)
اين اولين روزى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به عنوان امامتبر امت مشخص مى كند. در اين روز كه نخستين روز دعوت رسمى اسلام و علنى اسلام وپيامبر مى باشد، آن حضرت به سه چيز اساسى دعوت مى كند:
1 - خداوندى حق تعالى
2 - پيامبرى آن حضرت
3 - وزارت و خلافت و وصايت على بن ابى طالب ؛ كه اولين عنوان (وزارت ) مربوط بهدوران حيات آن حضرت است ، و دومين و سومين عنوان (وصايت و خلافت ) مربوط به بعد ازرحلت وى مى باشد.
(وزارت ) همكارى على عليه السلام را با پيامبر صلى الله عليه و آله درتحمل مشاق تبليغ در عصر حيات او مى فهماند؛ و (وصايت و خلافت ) مفهوم عهده دارشدن تحمل اين بار گران را به تنهائى ، بعد از رحلت خود آن حضرت .
اين حقيقت را گفته بوديم كه خليفه هر كس ، همان كارى را مى كند كه او كرده است . خليفهپيامبر كار را به عهده دارد؛ شريك پيامبر است در كار خاص او يعنى تبليغ ؛ و بعد ازوى ادامه دهنده راه اوست ، نه اين كه حكومت كند. البته حكومت و رهبرى از شوون ناپذيرىاست (374) نه تمام آن ، بنابراين از شوون خليفه پيامبر است به تمام شخصيتخيلفه .
پيامبر بايد حاكم باشد، و در عصر او حاكم بر حق وجود ندارد، و حكومت ديگرى صحيح ومشروع نيست ؛ ولى پيامبر نيامده است كه حاكم باشد؛ كه اگر حكومت نيافت ، به پيامبرىاو لطمه و ضررى وارد گردد، و نقض غرض ‍ شود. عيسى عليه السلام در تمام دورانپيامبريش حكومت و قدرت مادى نيافت ، اما سراسر عمر خويش را به تبليغ رسالات الهىگذرانيد. آيا در پيامبرى او خللى وارد آمد!؟
پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله آن روز كه زعيم امت و زمامدار و حاكم است ، و يا آن وقتكه نيست ، در خلافت او فرقى نمى كند و به اساس ‍ امامت او صدمه اى وارد نمى آيد.
اين كه پيامبر در اين جا اميرالمومنين على عليه السلام را به خلافت خويش ‍ معرفى نمودچه معنايى در نظر داشت ؟ آيا مى خواست آن حضرت را به زمامدارى و زعامت جامعه اسلامىمعرفى كند، و حكومت او را پس از خويش تثبيت نمايد؟ نه خير، او فقط حاكم تعيين نكرد،بلكه بالاتر و برتر از حاكم را معيين نمود. او وصى و وزير پيامبر و مبلغ رسالتالهى پس از خود را معرفى كرد.
خلافت پيامبر با اين مفهوم كه مقامى بس بلند را نشان مى دهد، همشامل حفظ و نشر اسلام دست ناخورده و خالص است ، و همشامل حكومت عدل اسلامى ، و هم شامل منصب بزرگ قضاوت ، و همشامل امامت جمعه و جماعت . اما مساوى با هيچكدام به تنهائى و منهاى بقيه نمى باشد.
سرپرستى بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله  
در يك روايت ديگر كه در گذشته (جزء اول ) بدان اشاره داشتيم ، ديديم كه پيامبر صلىالله عليه و آله دو دسته سرباز به يمن فرستاد: يكى به سركردگى امام عليهالسلام و ديگرى به فرماندهى خالد بن وليد، و فرمود كه اگر دو لشكر بهم رسيدند،فرماندهى با على عليه السلام خواهد بود. خالد كه عادت وخصائل جاهلى را بكمال داشت از اين سخن ناراحت شد. لذا پس ‍ پايان ماءموريت ، چند نفر رانزد پيامبر فرستاد تا شكايتنامه اى از آن حضرت به نزد پيامبر صلى الله عليه و آلهبرند.
بريده ، صحابى حامل نامه ، مى گويد: من نامه اى را كه به همراهم بود، به محضرپيامبر تقديم داشتم . نامه را براى وى خواندند. آن حضرت چنان خشم اندر شد كه مناثرات آن را در سيماى مباركش مشاهده كردم . در اينجا بود كه عرضه داشتم : يارسول الله من به تو پناه مى آورم . نامه را خالد فرستاده و به من دستور رسانيدن آنرا به محضرتان داده است . من اطاعت او را كرده ام كه فرمانده من بوده است . پيامبر صلىالله عليه و آله فرمود:
از على بد گوئى نكن ! او از من است ، و من از اويم ، و او ولى و سر پرست و صاحب اختيارشماست پس از من . (375)
در يكى از متون حديثى ، علاوه بر حديث بالا، اضافه اى وجود دارد. و آن اين كه بريدهپس از اين رفتار پيامبر و خشم شديد او را مى بيند، گويا در اسلام خويش شك مى كند؛بنابراين عرض مى كند: يا رسول الله ! شما را به حقوق همصحبتى كه در ميان ماست ،سوگند مى دهم (كه چون من شما را به خشم آورده ام ) دوباره شما دست مبارك را دراز كنيد،تا من ديگر بار با شما بر اسلام بيعت كنم ، و گناهم آمرزيده شود. (376)
بر اساس اين روايت ، امام على عليه السلام سرپرست و صاحب اختيار و ولى مسلمانان پساز پيامبر است ؛ يعنى به طور دقيق جانشين آن حضرت مى باشد در مقام ولايتى كه بر جانو مال مردم دارد، كه البته اين نيرو و اختيار را در همه جوانب به مصلحت دينى و دنيائىايشان به كار مى برد.
در روايت ديگر از ابن عباس مى خوانيم كه پيامبر به امام اميرالمومنين فرمود:
(انت ولى مومن بعدى ) تو ولى و سرپرست و صاحب اختيار هر مومنى هستىپس از من . (377)
در روايتى ديگر مى بينيم كه چون راوى از امام به نزد پيامبر صلى الله عليه و آلهشكايت مى برد، آن حضرت مى فرمايد:
نه اين گونه در مورد على سخن نگو! او بعد از من ، از همه كس بر مردم ولايت و نفوذ حكمو اراده بيشترى دارد. (378)
بر اساس رواياتى كه تا كنون ديديم ، پيامبر مقاماتى مانند خلافت و وزارت خويش رادرباره آن حضرت بيان و تصريح مى كند؛ و او را بدان درجات و مراتب معرفى مىنمايد، و نيز مى فرمايد: على ولى همه مومنان پس از من است .
در داستان انگشترى و بخشيدن آن به سائل در مسجد ونزول آيه شريفه (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا و الذين يقيمون الصلاهو يوتون الزكوه و هم راكعون ) (379) نيز به ولايت عامه امام تصريح شده ،در روايات فراوان از كتب خلفا بدين مطلب اشاره گشته است .
اينها همه رواياتى بود از مصادر معتبر مكتب خلفا، و نشان مى داد كه چگونه پيامبر درزمانهاى گوناگون وصيت كرده است . و در گذشته ملاحظه كرديد كه در آخرين بيمارىپيامبر صلى الله عليه و آله داستان وصيت كردن آن حضرت به كجا منتهى شد:
آن حضرت در آن لحظات خطير، مى خواست آخرين سخنان خويش را كه در مورد خليفه ووصى و زعيم مردم بود بنويسد، و بر آن شاهد بگيرد.
هر گاه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست نامه اى بنويسد، يكى از اصحاب بنابه فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله نامه را مى نوشت و حضرتش آن را مهر مى كرد، وبر آن شاهد مى گرفت . آنگاه براى قبايل عرب يا سران غير عرب مى فرستاد.
حضرتش در آخرين ساعات عمرش نيز چنين قصد داشت و مى خواست وصيتنامه اى بنويسدكه مانع گمراهى مردم در آينده شود... اما نگدشتند... و چنان با او سخن مى گفتند كهاساس پذيرش پيامبرى او در جامعه در معض ‍ خطر قرار گرفت . و در اينجا بود كه آنحضرت سكوت را ترجيح داد.
آرى ، چنانچه مشاهده كرديم ، مساءله جانشينى ، تنها در چنين لحظه اى مطرح نشده بود؛بلكه در سراسر عمر آن حضرت ، و در تمام لحظات حساس ، جنگها، صلحها، و ساعاتخطير از حيات اسلام ، اين مساءله در تمام ابعادش اعلام گشته بود. تا آنجا كه با همهاختناق دوران بعد از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و با همهقتل و غارتهاى امويان و عباسيان ، و با همه جنايتها و دست پا بريدن ها - براى اين كهاين ميراثها نقل نشود و محبت ها در نسلها جريان نيابد - باز هم مى بينيم امروز اين تصورمعتبر از مصادر درجه اول مكتب خلفا به دست ما رسيده است .
براى اينكه اين بحث (ختامه مسك ) شود در اينجا دو حديث از مكتب خلفا درباره وصىپيامبر نقل مى نمائيم :
حديث اول :  
طبرانى و ديگر محدثين بزرگ مكتب خلفا، از سلمان ، صحابى بزرگوار پيامبر صلىالله عليه و آله روايت كرده اند كه گفت :
به پيامبر عرض كردم : يا رسول الله هر پيامبرى را وصيتى مى باشد. پس ‍ وصى شماكيست ؟
پيامبر صل الله عليه و آله در جواب من سكوت فرمود؛ تا اينكه بعد از آن مرا ملاقات كردو مرا خوانده و فرمود:
(اى سلمان !)
من به سرعت به سوى او شتافتم و گفتم : لبيك ! فرود:
(مى دانى وصى موسى كه بود؟)
گفتم آرى ! يوشع بن نون بود. فرمود:
(به چه سبب او وصى موسى بود؟)
گفتم : براى آنكه در آن زمان او (يوشع ) اعلم ايشان بود.
پيامبر فرمود:
(پس وصى من ، و محل اسرار من ، و بهترين كسى كه بعد از خود باقى مى گذارم ، ووعده هاى مرا وفا مى كند، و دين مرا ادا مى كند، على ابن ابى طالب است .)
بررسى حديث  
سائل از پيامبر در اين حديث ، (سلمان ) صحابى بزرگوار پيامبرصل الله عليه و آله مى باشد.
سلمان پيش از آنكه درك صحبت پيامبر صل الله عليه و آله را بنمايد، نخست در (جى )اصفهان زندگى مى كرده ، و فرزند يك نفر از بزرگان مجوس بوده است . سپس طىبرخورد با قافله اى از نصارى ، به دين نصرانيت رغبت مى نمايد، و از خانه پدرگريخته ، همراه با آن قافله از ايران خارج مى شود.
پس از آن ، ساليان دراز در ديرهاى نصارى در شام و عراق درك صحبت بزرگان علماءنصارى نموده ، نزد ايشان كتابهاى انبياء گذشته مانند تورات وانجيل و زبور و سيره و روش پيامبران و اوصيا و امم ايشان در مى آموزد، و به راهنمائىايشان رهسپار مدينه مى شود تا درك صحبت پيامبر خاتمصل الله عليه و آله بنمايد.(380)
پس از درك اين فيض عظيم ، و اسلام آوردن ، و از نزديكترين صحابه پيامبرصل الله عليه و آله شدن ، از حضرتش چنين سؤال مى كند:
(هر پيامبرى را وصيى مى باشد، وصى شما كيست ؟)
پيامبر صلى الله عليه و آله جواب سؤ ال او را نمى دهد.
آيا سكوت پيامبر صلى الله عليه و آله در اينجا بدين سبب بوده است كه تعيين وصىبر جماعتى از اصحاب بسى گران بوده ، و پيامبر از ايشان نگرانى داشته است !؟ وشايد سلمان در برابر ايشان سؤ ال نموده باشد.
ما در سيره پيامبر صلى الله عليه و آله مواردى از اينگونه نگرانيها را ديده ايم ؛ مانندداستان نكاح آن حضرت با زينب دختر جحش ، مطلقه زيد پسر خوانده پيامبر صلى اللهعليه و آله كه خداوند در اين باره به حضرتش چنين مى فرمايد: (و در نفس خود پنهانمى دارى آنچه را كه خدا آشكار مى سازد، و از مردم بيم دارى .)(381)
سكوت پيامبر صلى الله عليه و آله در جواب سلمان ، مى تواند مانند داستان نكاح زينبباشد.
به هر حال پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن ، سلمان را ملاقات نموده و او را صدامى كند: سلمان !
ملسمان مى گويد: به سوى حضرتش شتافتم و گفتم :
لبيك ! فرمود: (مى دانى وصى موسى كه بود؟)
سلمان مى گويد: گفتم : آرى ! يوشع بن نون .
پيامبر صلى الله عليه و آله دوباره از سلمان مى پرسد: (چرا يوشع وصى موسىبود؟)
سلمان در جواب مى گويد: يوشع آن روز اعلم ايشان يعنى بنىاسرائيل بود.
در اين هنگام پيامبر مى فرمايد:
(پس وصى من ، و نگاهدارنده سر من ، و بهترين بازمانده بعد از من ، و آنكه وعده هاى مراوفا مى نمايد، و دين مرا ادا مى كند، على بن ابى طالب است .)
در اين گونه جوابگوئى پيامبر چند حكمت است :
الف از سلمان كه به فرموده اميرالمؤ منين : (علماول و علم آخر را آموخته بود) يعنى علم كتابهاى گذشته و علم سيره و سنت پيامبرانگذشته را از علماى اهل كتاب آموخته بود، و از پيامبر خاتم علم قرآن و سنت را فراگرفته بود مى پرسد:
وصى موسى كه بود؟
پس از آنكه سلمان گفت : (يوشع ) از او مى پرسد:
چرا يوشع وصى موسى بود؟
دوباره سلمان جواب مى گويد:
به سبب آنكه او اعلم ايشان امت موسى بود.
ب : پيامبر پس از يادآورى سلمان به سبب وصايت يوشع ، و اينكه چون او اعلماهل زمانش بود، وصى موسى گرديد، فرمود:
(پس على وصى من است .)
يعنى بنابر آنچه گفتى كه به سبب اعلم بودن يوشع وصى موسى شد، على نيز بدينسبب وصى من مى باشد.
چ در اين پرسش و پاسخ بين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمان ، مقصود اصلىآگاهانيدن مسلمانان است كه :
وصايت على از پيامبر صلى الله عليه و آله نه به سبب آن بوده كه خويشاوند پيامبر وعموزاده اش بوده ؛ چه عموى او عباس نيز بوده است .
و نه به سبب دامادى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده ؛ كه شايد در آن روز پيامبرصلى الله عليه و آله داماد ديگرى نيز داشته است .
و نه به سبب فداكاريهاى او در جنگ با مشركان بوده ؛ گرچه مانند او كسى در جنگهافداكارى مؤ ثر نداشته است .
و نه به سبب پيش گرفتن او در اسلام آوردن بوده .
و نه به سبب اينكه او بر خلاف بقيه صحابه هرگز بت نپرستيده است ...
گرچه همه آنها و غير آنها كه در حضرتش بوده ، در حساب اسلام فضيلت است ، ليكنوصى پيامبر در درجه اول مسؤ ول حفظ شريعت آن پيامبر است ، پس بايد اعلم ايشان بهشريعت پيامبر باشد، و حضرت على عليه السلام اعلم صحابه به اسلام بوده است .
د در گفتار سلمان شهادت است بر آنكه پيامبران گذشته را وصيى بوده است ، و چنينشهادتى از سلمان براى بعضى از مسلمانان ازقبيل (بلى و لكن ليطمئن قلبى ) مى باشد، و براى بعضى از مسلمانان كه از منافقانبوده اند، روشنگرتر از فرمايش شخص پيامبر صلى الله عليه و آله است .

next page

fehrest page

back page