بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب یکصد موضوع 500 داستان, سید على اکبر صداقت ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     500DA001 -
     500DA002 -
     500DA003 -
     500DA004 -
     500DA005 -
     500DA006 -
     500DA007 -
     500DA008 -
     500DA009 -
     500DA010 -
     500DA011 -
     500DA012 -
     500DA013 -
     500DA014 -
     500DA015 -
     500DA016 -
     500DA017 -
     500DA018 -
     500DA019 -
     500DA020 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

fehrest page

back page

2- كافر و همسايه مومن  

على بن يقطين گفت : امام كاظم عليه السلام بمن فرمود: در بنىاسرائيل مردم مومنى بود كه همسايه كافرى داشت و اين كافر هميشه به مومن مهربانى ومدارا و خوبى مى كرد.
چون آن كافر مرد، خداوند برايش خانه از خاك مخصوص در آتش برزخ قرار داد كه او رااز آتش جهنم برزخ حفظ كند، و خداوند روزى به او مى رساند.
به كافر در برزخ گفته شده : اين جايگاه اثر خوبيها و مهربانى كه به فلان همسايهمومن كردى ، خدا بتو بخشيده است كه نمى سوزى (823)


3- تاءديب همسايه  

مردى نزد پيامبر آمد و از اءذيت همسايه اش شكايت كرد. پيامبر فرمود: صبح جمعه اثاثيهخانه را ببر در كوچه بگذار تا مردمى كه مى روند به نماز جمعه ببينند، هر گاه از توعلت را بپرسند، بگو از جهت اذيت همسايه اين كار را كردم .
بدستور پيامبر آن فرد اثاثيه خانه را در كوچه گذاشت و همسايه فهميد؛ از او خواهشكه اثاثيه را درون خانه ببرد، و گفت : به خداى عهد مى كنم كه ديگر ترا اذيت ننمايم.(824)


4- چهل خانه  

عمرو بن عكرمه گويد: بر امام صادق عليه السلام وارد شدم عرض كردم : همسايه ام مرااذيت مى كند! فرمود: با او خوش رفتارى كن ، گفتم : خدا او را رحمت نكند.
امام از من روى گردانيد! من نخواستم به اينشكل از حضرت جدا شوم ، عرضكردم آخر او به شكلهاى مختلف اذيتم مى كند! فرمود:خيال مى كنى اگر در ظاهر با او دشمنى نمائى (و مقابله بهمثل كنى ) مى توانى از او انتقام بگيرى .
عرضكردم مى توانم ، فرمود: همسايه تو از كسانى است كه از آنچه خدا به همسايه هاداده است حسادت مى برد، اگر نعمتى براى كسى ببيند، اگر خانواده داشته باشد بهآنها تعرض مى نمايد و آزار مى كند، و اگر خانواده ندارد به خدمتكار او اذيت مى كند،اگر خدمتكار نداشته باشد شب بيدار بماند و روز به خشم گذراند. همانا مردى ازانصار نزد پيامبر و عرضكرد: خانه اى در فلان قبيله خريدم وليكن نزديكترين همسايه امكسى است كه به خيرش اميدوار نيستم و از شرش در امان نيستم . پيامبر امر كرد على عليهالسلام و سلمان و اباذر و يك نفر ديگر (مقداد) بروند در مسجد به آواز بلند بگويند: هركس همسايه اش از آزارش ايمن نباشد ايمان ندارد پس آنها سه بار گفتند. سپس با دستاشاره كرد كه تا چهل خانه از چهار طرف همسايه باشند.(825)


5- قانون چنگيزخان  

چنگيزخان مغول ، قوانينى چند وضع كرد كه مردم به آنعمل كنند، يكى آن بود كه كسى گوسفند و يا حيوان ديگرى را بخواهد بكشند بايد گلوىآنرا بگيرد و خفه كند، ذبح با كارد ممنوع است كسى اين كار را كند سرش از تن جدا كنند.
يكى از مسلمانان در همسايگى شخص مغولخانه داشت و آن مغول با او بد بود. روزى ديد همسايه مسلمان گوسفند خريده ، پيش خودگفت حتما با كارد آنرا ذبح خواهد كرد. رفت دو نفر از دوستان خود را براى شهادت پشتبام برد و آن مسلمان گوسفند را ذبح كرد؛ آنمغول و دوستانش وارد خانه مسلمان شدند؛ با گوسفند ذبح شده او را گرفتند به حضورچنگيزخان بردند.
چنگيز از آن سؤ ال نمود كه مسلمان در كوچه اين كار را كرده يا توى خانه ؟
گفت : درون خانه ، گفت شما كجا ديديد؟ گفت : از بالاى پشت بام ديديم .
چنگيز گفت : حكم ما در ميان كوچه و بازار انجام نشد، امور پنهانى زياد و خداوند عالم است، و همه خلافهاى پنهانى را مى پوشاند؛ بعد به جلاد گفت : سر از بدن اينمغول جدا كنيد تا ديگر كسى به خانه همسايه نگاه نكند.(826)


97 : هدايت  

قال الله الحكيم : (و يزيد الله الذين اهتدوا هدى ) (مريم : آيه 76)
: خدا هدايت يافتگان را بر هدايتشان مى افزايد.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : (يا على ) لئن يهدى الله على يدك رجلا خيرلك مما طلعت عليه الشمس (827)
: اى على اگر خدا بوسيله تو مردى را هدايت كند براى تو باندازه آنچه آفتاب بر آنمى تابد، خير قرار داده است .
شرح كوتاه :
خداوند وقتى اين عالم را خلق كرد و بنى آدم را در آن جاى داد، ناگزير هاديان بزرگبراى هدايت خلقش فرستاد، و كتابهاى آسمانىنازل فرمود تا خلائق به صراط مستقيم بروند و از لغزش و انحراف در امان باشند.
بعضى هدايتها مستقيم است مانند هدايت پيامبر و اولياء خالص الهى به جذبات ، و اكثرهدايتها بواسطه افراد و صاحبان نفس و پدر و مادر و كتابهاى خوب و بعضى وقايع وحوادث اتفاق مى افتد.
هر گوينده اى هدايت گر نيست و هر نفسى قابليت راه راست رفتن را ندارد، بهر تقدير راهسعادت بسيار و خواهان آن كم و عزمها در احياى صراطمتزلزل است .(828)


1- دروغگو هدايت يافت  

روزى خوات بن جبير در راه مكه با عده اى از زنها طائفه بنوكعب نشسته بود (و با آنهاگفت و شنود است ) اتفاقا حضرت رسول صلى الله عليه و آله از آنجا عبور مى كرد بهاو فرمود: چرا با زنها نشسته اى ؟
گفت : شترى دارم كه سركش است و مرتب فرار مى كند، اينجا آمده ام تا اين زنها طنابىبرايم ببافند تا شتر را با آن ببندم .
پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى نفرمودند و رفتند؛ و بعد از انجام دادن كارشانبازگشتند و به او كه هنوز آنجا بود فرمودند: ديگر آن شتر چموش ‍ فرار نكرد؟
خوات مى گويد: من خجالت كشيدم و چيزى نگفتم . بعد از آن واقعه پيوسته از پيامبرفرار مى كردم و سعى مى نمودم رو در روى پيامبر قرار نگيرم ؛ زيرا از برخورد با او(كه فهميده بود آنچه گفتم بهانه اى بيش نبوده است ) حيا داشتم ، تا اينكه به مدينهآمدم .
روزى در مسجد نماز مى خواندم ، ديدم رسول خدا آمدند در كنار من نشستند.
من نماز را طولانى كردم ، پيامبر فرمودند: نمازت را طولانى مكن كه من در انتظارت هستم .
چون از نماز فارغ شدم به من فرمودند: آيا آن شتر چموش بعد از آن روز ديگر فرارنكرد؟ من خجالت كشيده و برخاستم و از نزدش رفتم .
روز ديگر پيامبر را ديدم در حاليكه روى الاغى نشسته و هر دو پايش را به يك طرفانداخته بود و از كوچه اى عبور مى كرد بمن كه رسيد فرمود: آيا ديگر آن شتر فرارنكرد؟
گفتم : بخدا قسم از روزى كه مسلمان شدم هرگز آن شتر فرار نكرده است (و من خلاف بهعرض شما رساندم ).
پيامبر فرمود: الله اكبر الله اكبر خدايا خوات را هدايت فرما،(829) پس از آن روز اواز مسلمانان واقعى شد و مورد هدايت قرار گرفت .(830)


2- از بين بردن گمراه كننده  

مردى براى امام حسن عليه السلام هديه آورده بود، امام به او فرمودند: درمقابل هدايت كداميك از اين دو را مى خواهى ، بيست برابر هديه ات (بيست هزار درهم ) بدهميا بابى از علم را برايت بگشايم ، كه بوسيله آن بر فلان مرد كه ناصبى و دشمنخاندان ما است غلبه پيدا كنى و شيعيان ضعيف الاعتقاد قريه خود را از گفتار او نجات دهى، اگر آنچه بهتر است انتخاب كنى مهم بين دو جايزه جمع مى كنم (يعنى بيست هزار درهم وباب علم ).
در صورتيكه در انتخاب اشتباه كنى بتو اجازه مى دهم كه يكى را براى خود بگيرى !عرض كرد: ثواب من در اينكه ناصبى را مغلوب كنم و شيعيان ضعيف را هدايت و از حرفهاىاو نجات بدهم آيا مساوى است با همان بيست هزار درهم ؟
فرمود: آن ثواب بيست هزار برابر بهتر از تمام دنياست . عرض كرد: در اين صورتچرا انتخاب كنم آن قسمتى از كه ارزشش كمتر است ، همان باب علم را اختيار مى نمايم .
امام فرمود: نيكو انتخاب كردى ؛ باب علمى كه وعده داده بود تعليمش ‍ نمود و بيست هزاردرهم را نيز اضافه به او پرداخت ، و او از خدمت امام مرخص شد.
در قريه با آن مرد ناصبى بحث كرد و او را مجاب و مغلوب نمود. اين خبر به امام رسيد، وروزى اتفاقا شرفياب خدمت امام شد، امام به او فرمود: هيچكس مانند تو سود نبرد، هيچكساز دوستان سرمايه اى مثل تو بدست نياورد، زيرا درجهاول دوستى خدا، دوم دوستى پيامبر و على عليه السلام ، سوم دوستى عترت و ائمه ،چهارم دوستى ملائكه ، پنجم دوستى برادران مؤ منت را بدست آوردى ، و به عدد هر مومن وكافر پاداشى هزار برابر بهتر از دنيا نصيبت شد، بر تو گوارا باشد.(831)


3- سيد حميرى  

سيد(832) اسماعيل حميرى (833) مكنى به ابوهاشم در عمان متولد و در بصره نشو ونما نمود و در بغداد (179 يا 173 ه‍ق ) وفات يافت .
پدر و مادر اسماعيل از خوارج و نواصب بودند و در شهر بصره هر روز بعد از نماز صبحعلى عليه السلام را دشنام مى دادند. اسماعيل با اينكه كودك بود از اين جهت ناراحت بودبا گرسنگى شبها را در مساجد مى خوابيد تا حرفهاى پدر و مادر را درباره على عليهالسلام نشود و اگر گرسنه مى شد به خانه مى رفت و غذا مى خورد و از خانه بيرونمى آمد.
وقتى در جوانى اشعارى در هدايت پدر و مادر فرستاد آنها تصميم گرفتند او را بكشند.شخصى بنام امير عقبه بن مسلم به او خانه و زندگى مى بخشد.
سيد اسماعيل در مسير مذهب روى به كيسانيه آورد كهقائل به امامت محمد بن حنفيه پسر اميرالمؤ منين عليه السلام بودند، كهقائل بودند او در كوه رضوى است شير و پلنگ از او حفاظت مى كنند و از دو چشمه اى از آبو غسل ارتزاق مى كند و تا روزى قيام نمايد و دنيا را پر ازعدل و داد كند.
ابو بجير عبدالله بن نجاشى با سيد حميرى بحث مى كند و نمى تواند او را هدايت كند.تا اينكه روزى سيد خدمت امام صادق عليه السلام مى رسد و مى گويد: من بخاطر شماخاندان پيامبر از دنيا دست كشيده ام و از دشمنان بيزارى مى جويم ولى شنيده ام و شمافرموديد: من منحرف هستم و راه صحيح در دست ندارم .
امام فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و حسن عليه السلام و حسينعليه السلام بهتر از محمد حنفيه بودند مردند، چگونه محمد نمرده است ؟ مى گويد: شمادليلى بر مرگش داريد؟ آنگاه امام دست سيد را مى گيرد و مى آورد بقيع دست روى قبر اوگذاشت و دعائى خواند و يك مرتبه چشم برزخى سيد باز شد و ديد مردى با سر و روىسفيد از قبر برزخى بيرون آمد و گفت : مرا مى شناسى من محمد بن حنفيه ام ، بدان كه امامبعد امام حسين عليه السلام فرزندش على بن الحسين عليه السلام بعد محمد باقر عليهالسلام بعد از او اين آقا امام است .
سيد به مكاشفه برزخى ، هدايت شد و به تشيع گرويد و اشعارى گفت : كه مفهومش ايناست كه متدين به دينى غير از آنچه معتقد بودم شدم كه جعفر بن محمد سرور مردمان مرا باآن هدايت كرد.(834)


4- ياقوت  

شيخ على رشتى عالم منطقه لارستان كه از شاگردان مرحوم شيخ مرتضى انصارى بود،گويد: وقتى از زيارت امام حسين عليه السلام مراجعت كرده بودم ، از راه فرات به سمتنجف با كشتى كوچكى بين كربلا و طويرج مى رفتم ،اهل كشتى از مردم حله بودند، اكثرا مشغول لهو و لعب و مزاح بودند غير يك نفر، كه آثاروقار از او ظاهر و آنان بر مذهب اين جوان زخم زبان مى زدند.
كشتى به جائى رسيد كه آب كم بود، پياده كنار رودخانه راه مى رفتيم ، از احوالشپرسيدم ؟ گفت : پدرم از اهل سنت و مادرم از اهل ايمان ، اسم من ياقوت و شغلم فروختن روغندر حله است .
وقتى با جماعتى از اهل حله نزد عشاير دور دست مى رفتيم و روغنى خريديم در برگشتخوابيدم آنها رفتند، من باقى ماندم ترس مرا گرفت و آنجا جاى آبادى هم نبود.متوسل به خلفاء و مشايخ اهل سنت شدم فرجى برايم نشد، به ياد حرف مادرم افتادم كهفرمود: هر گاه درمانده شدى امام زنده ما را بنام ابوصالح المهدى صدا بزن بهفريادت مى رسد.
وقتى متوسل به حضرت شدم ، ديدم آقائى بر سرش عمامه سبز دارد ظاهر شد و راه رابه من نشان داد و مرا هدايت كرد بدين مادرم در آيم بعد فرمود: الان به قريه اى مى رسىكه همه شيعه اند.
عرض كردم : همراهم نمى آئى ؟ فرمود: الان هزاران نفر در اطراف دنيا بمن استغاثه مىنمايند بايد به داد ايشان برسند.
ياقوت گويد: اندكى نرفتم كه به آن قريه رسيدم همراهان من روز بعد به آنجارسيدند، و به امر امام بدين شيعه آمدم ؛ اينان كه درون كشتى هستند اقوام منند كه با من هممذهب نيستند.(835)


5- عمير بن وهب  

عمير بن وهب جمحى از رجال قريش و شجاعان و از كسانى بود كه آتش ‍ جنگ بدر رابرافروخت . خودش در اين جنگ نجات پيدا كرد اما پسرش ‍ وهب به دست مسلمانان اسير شد.
روزى عمير با پسر عمويش صفوان بن اميه در كنار كعبه با همديگر صحبت مى كردند، تاحرفشان به اينجا رسيد كه اگر مقروض نبودم و فقر خانواده ام نبود به مدينه مى رفتمو با شمشير محمد صلى الله عليه و آله را مى كشتم زيرا شنيدم نگهبانى ندارد!
صفوان قبول كرد قرضهاى او را بدهد و خانواده اش را نگهدارى كند او با شمشير و شترظاهرا به قصد گرفتن فرزند اسيرش به مدينه برود و در باطن پيامبر رابقتل برساند.
وقتى وارد مدينه شد جلو مسجد پيامبر پياده شد و بهدنبال هدف راه مى رفت عمر او را ديد فرياد زد اين سگ را بگيريد، جمعيت آمدند او رادستگير كردند و عمر شمشيرش را گرفت و او راداخل مسجد پيامبر كرد. پيامبر تا او را ديد فرمود:
عمر دست از او بردار.
پيامبر با او صحبت كردند، علت آمدن به مدينه را پرسيدند؟ گفت : براى آزادى فرزندموهب آمدم !
پيامبر فرمود: تو در كنار كعبه با صفوان عهد بستى كه بيائى با شمشير در مدينه مرابه قتل برسانى و او قرضهاى تو را بدهد و خانواده ات را نگهدارى كند ولى خدا مراحفظ مى كند و تو نمى توانى مرا بكشى !
چون از اين راز پنهان ، پيامبر خبر داد، شهادتين گفت و مسلمان شد و گفت : تاكنون باورنمى كردم كه وحى بر شما نازل شود و با عالم غيب ارتباط داشته باشيد، ولى اكنونكه اين سر را كشف فرموديد، بخدا و رسولش ايمان دارم و خدا را سپاسگزارم كه به اينوسيله مرا هدايت فرمود!(836)


98 : همنشين  

قال الله الحكيم : (و اذا قيل لكم تفسحوا فى المجالس فافسحوا يفسح الله لكم) (مجادله : آيه 11)
: هرگاه گفته شود در مجالس خود جاى را بر يكديگر فراخ داريد اين كار را براىهمنشين انجام دهيد كه خدا بر توسعه شما بيفزايد.
امام صادق عليه السلام : لا ينبغى للمؤ من اءن يجلس مجلسا يعصى الله فيه ولايقدره على تغيره (837)
: سزاوار نيست مؤ من در مجلسى بنشيند كه اهل مجلس معصيت خدا كنند؛ و خود قادر بر تغييرمجلس هم نباشد!!
شرح كوتاه :
از لوازم ارتباطات همنشينى و مجالست با ديگران ازفاميل و مؤ من و اهل كتاب و غيره مى باشد.
مؤ من لازم است در هر مجلسى كه رفت ، رو به قبله بنشيند، هر جا كه جائى بود بنشيند،اگر حرفهائى از اسرار همنشين خود شنيد آنرا فاش نكند.
با كسى مجالست كند كه ديدنش موجب ياد خدا شود؛ و با آدمهاى پست وجهال و عوام و پول پرستان دورى كند، و از همنشينى با فقراء دورى نكند و براى كسب علمدر مجالس علم برود، تا از بركات مجالس موعظه بهره كافى ببرد؛ و بالاخره همنشينىانتخاب كند كه اثر سوء برايش نداشته باشد.


1- همراه ناآزموده  

سعدى گويد: يكسال از تنگه بين بلخ و هرى (838) به سفر مى رفتم . راه سفر امننبود زيرا رهزنان خونخوار در كمين مسافران و كاروانها بودند. جوانى به عنوان راهنما ونگهبان به همراه من حركت كرد.
اين جوان انسانى نيرومند و درشت هيكل بود و براى دفاع با سپر ورزيده بود و درتيراندازى مهارت داشت .
زور و نيرويش در كمان كشى به اندازه ده پهلوان بود ولى يك عيب داشت و آن اينكه باناز و نعمت و خوشگذرانى بزرگ شده بود.
جهان ديده و سفر كرده نبود، بلكه سايه پرورده بود، با صداى غرشطبل دلاوران آشنا نبود و برق شمشير سواركاران را نديده بود.
اتفاقا من و اين جوان پشت سر هم حركت مى كرديم و هر مانعى كه سر راه بود بر طرفمى كرد.
ما همچنان به راه ادامه مى داديم كه ناگاه دو نفر رهزن ، از پشت سنگى سر برآوردند وقصد جنگ ما نمودند، در دست يكى از آنها چوبى و دربغل ديگرى پتكى بود.
به جوان گفتم : چرا درنگ مى كنى اكنون هنگام زور آزمايى است ؟ ديدم تير و كمان از دستاو افتاده و لرزيده بر اندام شده و خود را باخته است ، كار به جايى رسيد كه چاره اىجز تسليم نبود، همه بار و بنه و اسلحه و لباسها را در اختيار آن دو رهزن قرار داديم وبا جان سالم از دست آنها رها شديم .(839)


2- اثر همنشين  

ناپلئون بناپارت (1821 م ) امپراطور فرانسه روزى به تيمارستان (خانه ديوانگان )وارد شد، ديد يك نفر را با زنجير به ديوار بسته اند. از وضع رقت بار آن ديوانهمتاءثر شد، و رئيس تيمارستان را خواست و گفت : چرا اين ديوانه را با زنجير به ديواربسته اى ؟ گفت : اين ديوانه حرفهاى بدى مى زند.
ناپلئون گفت : چه مى گويد؟ قربان او مى گويد: من ناپلئون بناپارت هستم .
ناپلئون خنده اى كرد و گفت : مانعى ندارد، بگذاريد يك ديوانه خود را ناپلئون بداند.
رئيس تيمارستان گفت : نبايد اجازه بدهم او اين حرف را بزند، زيرا ناپلئون بناپارتخودم هستم .
ناپلئون از شدت خنده نتوانست خود را نگه دارد، زيرا فهميد كه رئيس ‍ تيمارستان براثر تماس دائم با ديوانگان ، همانند آنها حرف مى زند.(840)


3- كند هم جنس با هم جنس پرواز 

زنى در مكه بود كه بسيار شوخ طبع بود و مردم را مى خندانيد. در مدينه هم زن ديگرىبا هم خصوصيات بود كه او هم مردم را با شوخى هاى خود مى خندانيد.
روزى آن زن از مكه به مدينه آمد و بر زن شوخ طبع مدينه ميهمان شد. در يكى از روزهاىاقامت در مدينه به نزد عايشه رفت و او را خندانيد.
عايشه از او پرسيد: كجا منزل كرده اى ؟ آن زن گفت : بهمنزل فلانى وارد شده ام .
عايشه گفت : خدا و رسول او درست گفته اند، من از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: ارواحانسانها لشگريانى هستند كه باهمند(841)


4- فرعون و ماهان  

سرانجام فرعون با هامان نشست ، و وعده هاى حضرت موسى را به او گفت و در اين بارهبه مشورت پرداخت .
هامان ناپاك ، وقتى اين سخن را از فرعون شنيد، چند بار فرياد زد و گريه كرد و بادست به سر و صورتش زد و گفت : اى شاه بزرگ ، اين چه فكرى است كه وارد سر توشده است ، و اين چه حال زشتى است كه مى خواهد ترا به تباهى بكشد!
همه جهان در تحت تسخير تو است ، اميران مشرق و مغرب ، ماليات هاى فراوان به سوىتو سرازير مى كنند، و شاهان جهان لب به خاك پايت مى نهند. همه تو را به عنوانمعبود و مقصود مى پرستند و در برابر شكوه تو، خاموش و آرام هستند.
سوختن تو در هزار آتش بهتر از آنست كه تو با اين عظمت ، خدايى خود را رها كنى و بندهموسى گردى ؟!
اگر تو اين كار را بكنى ، بردگان تو، سرور تو گردند و چشم دشمنان روشن شود.آرى فرعون با مشورت و همنشينى با هامان خويش را خدا مردم و به هشدار موسى اعتنائىنكرد و عاقبت به عذاب حق گرفتار شد. (842)


5- عذاب بر همنشينى گناهكار 

جعفرى گويد: حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بمن فرمود: چرا ترا نزد عبدالرحمان بن يعقوب مى بينم ؟ عرضكردم : او دائى من است . فرمود: او درباره خداوندمطالب بدى مى گويد، خدا را (به اجسام ) توصيف مى كند با اينكه خدا بچيزى از اجسامتوصيف نشود. يا با او همنشين شو و ما را ترك كن ، يا با ما همنشين و او را ترك كن !گفتم : او هر چه بگويد زيانى برايم ندارد! فرمود: آيا نمى ترسى عذابى به اورسد و ترا هم بگيرد مگر نمى دانى كسى از اصحاب موسى عليه السلام بود و پدرشاز مريدان فرعون ، پس ‍ آنوقت كه لشگر فرعون (در دريا) به موسى (و لشگريانش )نزديك شدند، آن صحابى موسى ، از لشگر موسى جدا شد و رفت پدر را كه در لشگرفرعون بود نصيحت كند، تا اينكه با هم كنار دريا رسيدند، چون فرعونيان غرق شدندآن دو هم غرق شدند.
خبر به حضرت موسى دادند فرمود: او در رحمت خداست ولى عذاب چون آيد، آنكس كهنزديك گنهكار مستحق عذاب است از او عذاب دفع نشود.(843)


99 : يتيم  

قال الله الحكيم : (فاما اليتيم فلا تقهر) (سوره ضحى آيه 9)
: هرگز يتيم را ميازار (844)
قال رسول الله عليه السلام : من كفل يتيما وكفل نفقته كنت انا و هو فى الجنة (845)
: هر كس يتيمى را كفالت كند و نفقه اش را بدهد من و او با هم در بهشت هستيم .
شرح كوتاه :
طفلى كه محروم از پدر و مادر است احتياج مبرم به لطف و محبت بندگان خدا دارد.
دست به سر كشيدن يتيم ، اطعام دادن ، خوشحال نمودن به وسايلى ، لباس ‍ پوشاندن ودهها امثال اينها از اسبابى است كه مومنين مى توانند نسبت به يتيمان داشته باشند.
(در بهشت جايگاهى است به نام (خانه خوشحالى ) كهداخل آن نمى شود مگر كسى كه ايتام مؤ منين راخوشحال كرده باشد، از آن طرف در جهنم جايگاهى است كه از پشت (دبر) افراد آتشبيرون مى آيد آنها كسانى هستند كه در دنيا اموال ايتام را به ظلم غصب كردند وخوردند). (846)


1- بصرى يتيم نواز 

در اطراف بصره مردى فوت شد، چون بسيار آلوده بود كسى براى تشييع جنازه اوحاضر نگشت . زنش چند نفر را پول داد تا آمدند جنازه را بردند به قبرستان تا بدوننماز دفن كنند.
در آن جا زاهدى مشهور كه به صدق و صفا مشهور بود، آمد بر جنازه او نماز خواند و بعدجنازه را دفن كردند.
اين خبر به مردم شهر رسيد، مردم دسته دسته نزد زاهد آمدند و از نماز بر جنازه گناهكارسؤ ال كردند!
زاهد گفت : من در خواب ديدم كه به من گفتند: برو فلانمحل جنازه اى مى آيد كه فقط يك زن همراه اوست بر او نماز بخوان .
از زن او پرسيدم شوهرت چه عملى داشت كه خداوند به تو ترحم كرد؟ گفت : شرب خمرمى نمود اين بدى او بود. فرمود: كار خويش چه بود؟ زن گفت : هر وقت از مستى بهوشمى آمد گريه مى كرد و مى گفت : خدايا كدام گوشه جهنم مرا جاى خواهى داد؛ و صبح كهمى شد لباس خود را عوض ‍ مى كرد و غسل مى كرد و وضو مى گرفت و نماز مى خواند.
ديگر عمل خوبش ، هيچگاه خانه او خالى از دو يا سه يتيم نبود، آنقدر كه به يتيمانمهربانى و شفقت مى كرد، به اطفال خود نمى كرد.(847)


2- اسفنديار 

چون رستم بن زال با اسفنديار مبارزه كرد با آن شجاعتى كه رستم داشت مغلوب اسفنديارشد.
چندين حمله ميان ايشان واقع شد و در هر حمله جراحتى به رستم از اسفنديار وارد مى شد؛چون اسفنديار روئين تن (قوى و پرزور) بود حملات رستم بر او كارگر نمى شد آخررستم با پدرش درباره اسفنديار مشورت كرد،زال گفت : بايد تيرى كه دو سر داشته باشد آماده كنى و چشمهاى اسفنديار را نشانهكنى تا نابينا گردد.
رستم به فرموده پدر اين چنين كرد و چشمهاى اسفنديار را نابينا نمود و بر او ظفر يافت.
علتش را اين چنين گفته اند كه : اسفنديار در جوانى شاخه درختى در دست داشت و به آنشاخه بر سر و صورت طفل يتيمى زد و او را نابينا كرد. پس ‍ آن يتيم شاخه را به زميننشانيد، در زمان جنگ رستم با اسفنديار، رستم از چوب همان شاخه گرفت و تيرى دو سرتراشيد به چشمان اسفنديار زد و او را كور كرد. (848)


3- توجه به يتيم نوازى  

پسر بچه اى نزد پيامبر آمد و گفت : اى پيامبر خدا پدرم از دنيا رفته و خواهر و مادر همدارم ، آنچه خداوند به شما عنايت فرموده به ما كمك كن .
پيامبر به بلال فرمود: برو به خانه ما گردش كن هر چه غذا پيدا كردى بياور.
بلال به حجره هايى كه مربوط به پيامبر صلى الله عليه و آله بود آمد و پس ازجستجو 21 خرما پيدا كرد و به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آورد.
پيامبر به آن پسر فرمود: هفت عدد آن مال خودت ، هفت عددمال خواهرت و هفت عدد مال مادرت باشد.
در اين هنگام يكى از اصحاب بنام معاذ دست نوازش بر سر آن يتيم كشيد و گفت : خداوندتو را از يتيمى بيرون آورد و جانشين پدرت سازد!
پيامبر به معاذ فرمود: محبت تو نسبت به اين يتيم را ديدم ، بدان كه هر كس ‍ يتيمى راسرپرستى كند و دست نوازش به سر او بكشد، خداوند به هر موئى كه زير دست او مىگذرد، پاداش شايسته اى به او مى دهد و گناهى از گناهان او را محو مى سازد و مقام او رابالا مى برد. (849)


4- سفارش به عمه ها 

طبق نقل (850) بعد از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام هجده پسر و نوزده دخترباقى ماندند عده اى از فرزندان ذكور كم سن وسال بودند و دختران بخاطر آنكه هم كفو نداشتند بعد از پدر شوهر نكردند و عده اى همكم سن بودند و لذا يتيم شدند و لاجرم احتياج به كمك وافر داشتند، در نامه اى كه امامرضا عليه السلام (از ايران ) براى فرزندش امام جواد عليه السلام نگاشته بودند اينچنين آمده است :
اى ابا جعفر (كنيه امام جواد) به من رسيده است كه هر گاه سوار مى شوى براى بيرونرفتن از منزل ، غلامان ترا از درب كوچك بيرون مى برند و اين ازبخل است كه مبادا از جانب تو كسى بهره مند شود.
به آن حقى كه من بر تو دارم ، بيرون رفتن و بازگشتن تو بايد از درب بزرگ باشد.هرگاه مى خواهى بيرون بروى طلا و نقره همراه بردار، پس هر كه از تو چيزى خواستعطا نما؛ و اگر عموهايت از تو چيزى خواستند با آنها نيكوئى نما و كمتر از پنجاه ديناربه آنها عطاء مكن ، و به عمه هاى خود نيز كمتر از بيست و پنج دينار مده ، همانا من ارادهدارم كه باين بخشش خداوند تو را بلند گرداند، انفاق كن و از تنگدستى مترس.(851)


5- يتيمان شهيد 

در سال هشتم هجرى در جنگ موته جناب جعفر طيار برادر امير المؤ منين به شهادت رسيد،عبدالله فرزند جعفر گويد: وقتى پيامبر بخانه ما آمد و خبر شهادت پدرم را به مادرم(اسماء بنت عميس ) داد فراموش نمى كنم كه پيامبر چگونه بر سر من و برادرم دستنوازش و مهربانى مى كشيد در حاليكه اشگ از چشمان مباركش جارى بود، بحدى گريهمى كرد كه محاسن شريفش تر شد و مى فرمود: خدايا جعفر به بهترين ثواب اقدام كرد،خاندانش را رعايت كن به بهترين نوع كه خاندانها را رعايت مى كنى ...
پيامبر برخاست دست مرا گرفت و مرا نوازش مى كرد تا وارد مسجد شد، بمنبر تشريفبرد، مرا در يك پله پائين تو قرار داد، در حاليكه آثار حزن و اندوه از سر و صورتحضرتش نمايان بود.
سپس بخانه شريف برد، مرا هم با خود بخانه برد؛ دستور داد برايم غذاى مخصوصىتهيه كردند و دنبال برادرم فرستادند، من و برادرم غذاى پاكيزه اى خورديم .
سپس به كنيز خود سلمى دستور داد مقدارى جو آرد كند، سپس سلمى خمير كرد و با روغنزيتون و فلفل غذا درست كرد و ما از آن مى خورديم . سه روز مداوم كه مادرممشغول عزادارى بود در خانه پيغمبر بوديم . به خانه هر يك از زنهايش مى رفت ما را همهمراه خود مى برد و پس از سه روز بخانه خود برگشتيم . (852)


100 : يقين  

قال الله الحكيم : (و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين ) (حجر: آيه 99)
: بندگى و پرستش كن خداى ترا تا يقين بر تو فرا رسد.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : اقل ما اوتيتم اليقين و عزيمة الصبر (853)
: كمترين چيزى كه به شما داده شده است ، يقين و قوه است .
شرح كوتاه :
رتبه و درجات انبياء با هم فرق مى كرد، آنهم به خاطر داشتن مراتب يقين بوده استچنانكه به پيامبر عرض كردند حضرت عيسى روى آب راه مى رفت ! پيامبر صلى اللهعليه و آله فرمودند: (اگر حضرت عيسى يقينش ‍ بيشتر بود روى هوا راه مى رفت .!)
مومنان در قوت و ضعف يقين با هم متفاوت و آنكه يقينش قوى باشد هرحول و قوه اى را از خدا مى داند و بر انجام طاعات از ظاهر و باطن مستقيم و كوشاست ، وزيادتى و كمى ، مدح و ذم ، عزت و ذلت ظاهرى برايش ‍ مساوى است .
و آنان كه داراى ضعف يقين هستند، پيوسته دلشان به اسباب دنيا وابسته و از عاداتعرفى پيروى و حرفهاى مردم را معيار قرار مى دهند، و دائما در كارهاى دنيوى به تلاشو جمع زر و زور و رياست مشغول مى باشند. (854)


1- درمان چاقى  

پادشاهى با عدالت به مرضى دچار شد كه بدنش گوشت زيادى آورد و بى حد چاق شد،به حدى كه قادر به حركت نبود. روزى وزراء و امراء كشور براى معالجه او به نزدپزشكان و حكيمان رفتند و آنها را آوردند ولى آنها از معالجه عاجز ماندند تا آنكه شخصخردمند و حكيمى به آنان گفت : داروى سلطان نزد من است . همگىخوشحال شدند، و او را بخدمت سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او راگرفت ، گفت : سلطان تا چهل روز ديگر مى ميرد، اگر سلطان بعدچهل روز زنده بود او را معالجه مى كنم .
سلطان اين كلام را شنيد لرزه بر تن او افتاد و هر روز بخاطر اين غم و ترس از مرگ ،لاغر و ضعيف مى شد تا آنكه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولى ومتعادل شد.
آن خردمند را آوردند و عرض كرد: من در استنباط خود خطا كرده بودم و حكم درست نبود؛آنگاه رو به وزراء نمود و گفت : اين دستور تمهيد و مقدمه اى بود براى رفع بيمارىسلطان و هيچ نسخه اى در ميان نيست . پس ‍ او را جايزه بسيار عطا كردند.(855)


2- محمد بن بشير حضرى  

شب عاشورا زينب عليه السلام به امام حسين عليه السلام عرض مى كند: برادرم نكنداصحاب تو فردا ترا رها كنند و تنها بگذارند؟ حضرت فرمود بخدا قسم آنها را امتحانكردم آنقدر به شهادت علاقمند هستند مانند مانوس بودنطفل به شير پستان مادر.
شب عاشورا وقتى حضرت سخنرانى كرد و اجازه داد هر كس مى خواهد برود، هر كدام سخنىدرباره موافقت با امام گفتند، پس امام جايگاهشان را به آنها نشان داد و بر يقين آنهاافزود و روز عاشورا احساس درد نيزه و شمشير نمى كردند!! در شب عاشورا به محمد بنبشير حضرى خبر دادند كه پسرت را در مرز رى (شاه عبدالعظيم ) اسير گرفتند، گفت :عوض جان او و جان خود را از آفريننده جانها مى گيرم ، من دوست ندارم كه او را اسير كنندو من پس از او زنده و باقى بمانم .
چون حضرت كلام او را شنيد فرمود: خدا ترا رحمت كند، من بيعت خويش ‍ را از تو برداشتمبرو فرزند خود را از اسيرى نجات بده .
محمد عرض كرد: مرا جانوران درنده زنده بدرند و طعمه خود كنند، اگر از خدمت تو دورشوم .
امام فرمود: اين جامه هاى قيمتى را بردار بده به فرزند ديگرت تا برود براى آزادىبرادرش بكوشد، پس پنج جامه برد به او عطاء كرد كه هزار دينار قيمت داشت .
آرى محمد بن بشير در حمله اول كه عده اى شهيد شدند، به لقاء الهى پيوست .(856)


3- فردوسى (1411م ) 

ابوالقاسم فردوسى از كثرت جور حاكم طوس از وطن خارج و به غزنين رفت و شكايتبه سلطان محمود غزنوى نمود، ولى تاءثيرى نداشت .
اتفاقا روزى به مجلس عنصرى شاعر، شعرى گفت و موردقبول واقع شد، او را به دربار معرفى كردند و سلطان دستور داد تاريخ ملك عجم را بهشعر بگويد؛ و به خواجه حسين ميمندى گفت : هر هزار بيتى كه فردوسى بگويد هزارمثقال طلا بوى بدهد!!
چون شاهنامه تمام شد، سلطان خوشش آمد و با وزراى خود مشورت كرد كه صله او را چقدربدهيم .
بعضى گفتند: پنجاه هزار درهم ، بعضى گفتند: او شيعه و رافضى است و اين مبلغ او رازيادت است و اشعارى را دال بر تشيع او براى سلطان خواندند

منم بنده اهل بيت نبى
ستاينده خاك پاى وصى
سلطان امر كرد به عوض هر بيت يك درهم ، شصت هزار درهم درمقابل شصت هزار بيت به او بدهند. فردوسى ناراحت شد كه اينان بخاطر تشيع حقش راضايع كردند، با شيرى كه از ايمان و يقين صاحب ولايت نوشيده بود اين اشعار را بهشاهنامه ملحق كرد:
ايا شاه محمود كشور گشاى
ز من گر نترسى بترس از خداى
نترسم كه دارم ز روشن دلى
بدل مهر آل نبى و ولى
بر اين زادم و هر بر اين بگذرم
ثناگوى پيغمبر و حيدرم
منم بنده هر دو تا رستخيز
اگر شه كند پيكرم ريز ريز
گويند بعد از وفات فردوسى شيخ ابوالقاسم گوزكانى بر جنازه فردوسى بخاطراشعار در مدح سلاطين و مجوس و پهلوانان نماز نخواند
همان شب فردوسى را خواب ديد كه در بهشت مقام بلند مرتفعى دارد، گفت : اين درجه را ازكجا يافتى با آن كه تمام عمر در مدح اغيار صرف نمودى ؟! گفت : به اين يك شعر درتوحيد خدا مرا آمرزيد:
جهان را بلندى و پستى توئى
ندانم چه اى هر چه هستى توئى (857)


4- تقاضاى يقين بيشتر 

ماءمون خليفه عباسى از امام رضا عليه السلامسئوال كرد از تفسير قول حضرت ابراهيم (رب ارنى تحيى الموتى ) (858) خدايا بمن نشان بده كه چگونه مردها را زنده مى كنى خدا فرمود: اگر بندهخليلم از من سئوال كند اجابت كنم .
ابراهيم در نفس او آمد كه آن خليل او خواهد بود پس گفت : پروردگارا به من بنما كهچگونه مردگان را زنده مى كنى ؟
فرمود: آيا ايمان ندارى ؟ گفت : ايمان دارم و ليكن براى اينكهدل من مطمئن گردد.
خدا فرمود: چهار عدد از مرغان را بگير و بكش و مخلوط كن و بر روى هر كوهى مقدارى ازكشته هاى مخلوط شده را بگذار، پس آنها را بخوان تا با سرعت نزدت بيايند.
پس حضرت ابراهيم كركس و مرغ آبى و طاووس و خروسى (859) را كشت و ريز ريزكرد، همه را با هم مخلوط كرد و بر هر كوه از كوههاى نزديكش ‍ گذاشت و آن ده كوه بود.
منقار آن چهار مرغ را به انگشتان گرفت و بنام آنها را خواند و نزد خود دانه و آبىگذاشت . ناگهان بامر و قدرت خدا اجزاء هر كدام به سر خودمتصل شد و پرواز كردند بعد آمدند آب و دانه خوردند.!
آرى ابراهيم پيامبر الوالعزم براى زيادتى يقين اين تقاضا را كرد و حق آنرا بشهودنشان داد. (860)


5- حارثه بن نعمان  

او از انصار و از طايفه خزرج بود و به يقينش تا آخر عمر خدشه اى وارد نشد(861)
او در جنگهاى بدر و احد و خندق و اكثر جنگهاى پيامبر شركت داشته و در جنگ حنين كنارپيامبر ماند و فرار نكرد و بعد از پيامبر همراه على عليه السلام در جنگها شركت داشت .
همانطور كه اميرالمؤ منين فرمود: يقين بر چهار قسمت بنيان نهاده يكى رسيدن به حقايق وديگر بينا شدن در زيركى و... (862) حارثه دارنده آن بوده است .
وقتى حضرت زهرا عليه السلام با امير المؤ منين عليه السلام ازدواج كردند، پيامبر بهعلى عليه السلام فرمود: خانه اى تهيه كن وعيال خود را بخانه خود ببر.
على عليه السلام عرضه داشت يا رسول الله جز حارثه پسر نعمان جائى سراغ نداريم! پيامبر فرمود: بخدا سوگند ما از حارثه شرمنده ايم كه همه خانه هاى او را تصرفنموده ايم .
همينكه اين گفته پيامبر صلى الله عليه و آله را حارثه شنيد، خدمت پيامبر آمد و عرضكرد: يا رسول الله من و مالم مخصوص خدا و پيامبر او است ، بخدا قسم نزد من چيزى ازآنچه مى گيرى دوست تر نيست ، و آنچه شما بستانيد نزد من محبوب تر از آن است كهبرايم مى گذاريد. پيامبر عليه السلام درباره اش دعا فرمود و دستور داد فاطمه عليهالسلام را بخانه او ببرند.
آخر عمر نابينا شد، از جاى نماز و مكان خود تا دربمنزل ريسمانى بسته و يك پيمانه خرما در كنار خود مى گذاشت ، هر گاه فقيرى جلو درمى آمد از آن خرما برمى داشت و با راهنمايى ريسمان خود را به در مى رسانيد و خرما رابه سائل مى داد.
اهل منزل مى گفتند: چرا خود را بزحمت مى اندازى ما ترا كفايت مى كنيم ! در پاسخ مى گفت: از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: با دست خود به فقير چيزى دادن انسان را از مردن بدنگه مى دارد. (863)


fehrest page

back page