بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب یکصد موضوع 500 داستان, سید على اکبر صداقت   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     500DA001 -
     500DA002 -
     500DA003 -
     500DA004 -
     500DA005 -
     500DA006 -
     500DA007 -
     500DA008 -
     500DA009 -
     500DA010 -
     500DA011 -
     500DA012 -
     500DA013 -
     500DA014 -
     500DA015 -
     500DA016 -
     500DA017 -
     500DA018 -
     500DA019 -
     500DA020 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

1 - يهود و غذاى حرام  

هنگامى كه حضرت محمد صلى الله عليه و آله هفت ساله بود، يهوديان (كه نشانه هايىاز پيامبرى را در او ديدند در صدد بعضى امتحانات برآمدند) با خود گفتند: ما دركتابهايمان خوانده ايم كه پيامبر صلى الله عليه و آله اسلام از غذاى حرام و شبهه ،دورى مى نمايد خوب است او را امتحان كنيم ، بنابراين مرغى را دزديدند و براى حضرتابوطالب فرستادند تا همه به عنوان هديه بخورند، همه خوردند غير پيامبر صلى اللهعليه و آله كه به آن دست نزد.
علت اين كار را پرسيدند، حضرتش در پاسخ فرمود: اين مرغ حرام است و خداوند مرا ازحرام نگه مى دارد.
پس از اين ماجرا، مرغ همسايه را گرفته و نزد ابوطالب فرستادند، بهخيال اينكه بعد پولش را به صاحبش بدهند. ولى آن حضرت باز همميل ننمود و فرمود: اين غذا شبهه ناك است .
وقتى يهود از اين جريان اطلاع يافتند، گفتند: اين كودك داراى مقام و منزلت بزرگىخواهد بود.(299)


2 - طبق حرام  

ايامى كه (امام باقر) عليه السلام در حبس (منصور دوانيقى ) (دومين خليفه عباسى )بود غذا كم ميل مى كردند. روزى يكى از زنهاى صالحه كه دوستداراهل بيت بود، دو عدد نان از حلال درست كرد و به نزد امام فرستاد تاميل كند.
زندانبان به امام عرض كرد: فلان زن صالحه كه دوستدار شماست اين دو عدد نان را بهرسم هديه فرستاده و سوگند مى خورد كه از حلالست و التماس دارد كه امام آن راتناول كند.
امام قبول نفرمود و به نزد آن زن فرستاد و فرمود: او را بگوئيد كه ما مى دانيم طعام توحلال است ، اما چون بر طبق حرام پيش ما فرستادى ، خوردن آن ما را روا نيست .(300)


3 - دام شيطان  

يكى از شاگردان (آية الله شيخ مرتضى انصارى ) مى گويد: در دورانى كه در نجفاشرف نزد شيخ به تحصيل مشغول بودم ، شبى شيطان را در خواب ديدم كه بندها وطنابهاى متعددى در دست داشت .
از شيطان پرسيدم اين بندها براى چيست ؟ گفت : اينها را به گردن مردم مى اندازم و آنهارا به سمت خويش مى كشم و به دام مى اندازم .
روز گذشته يكى از طنابهاى محكم را به گردن شيخ انداختم و او را از اتاقش ‍ تااواسط كوچه اى كه منزل شيخ در آن است كشيدم ، ولى افسوس كه از دستم رها شد وبرگشت .
صبح نزد شيخ آمدم و خواب شب گذشته را برايشنقل كردم ، فرمود، شيطان راست گفته است ، زيرا آن ملعون ديروز مى خواست كه مرافريب دهد كه با لطف خدا از دستش گريختم .
ديروز پول نداشتم و اتفاقا چيزى در منزل لازم شد، با خود گفتم يكريال از مال امام زمان عليه السلام نزدم موجود است و هنوز وقت صرفش نرسيده ، آن را بهعنوان قرض برمى دارم و سپس اداء خواهم كرد.
يك ريال را برداشتم و از منزل خارج شدم ، همينكه خواستم آن چيز مورد نياز را بخرم ، باخود گفتم : از كجا كه من بتوانم اين قرض را بعدا اداء كنم ؟ در همين ترديد بودم كهناگهان تصميم گرفتم به منزل برگردم . چيزى نخريدم و به خانه برگشتم و آنپول را سر جاى خودش گذاشتم .(301)


4 - غذاى خليفه ! 

روزى در مجلس (هارون الرشيد) (پنجمين خليفه عباسى ) كه جمعى از اشراف حاضربودند صحبت از بهلول و ديوانگى او شد. هنگام خوردن غذا، سفره سلطنتى پهن شد، يكظرف غذاى مخصوص در جلو هارون گذارند.
هارون غذاى خود را به يكى از غلامان داد و گفت : اين غذا را براىبهلول ببر، تا شايد بهلول را جذب خود كند.
وقتى غلام غذا را نزد بهلول كه در خرابه اى نشسته بود گذاشت ، ديد چند سگ در چندقدمى ، لاشه الاغى را دارند مى درند و مى خورند.
بهلول غذا را قبول نكرد و به غلام گفت : اين غذا را نزد آن سگها بگذار، غلام گفت : اينغذاى مخصوص خليفه بوده و به احترام تو، برايت فرستاده است ، توهين به مقام خليفهنكن .
بهلول گفت : آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند، از اين غذا نمى خورند (چه آن كهاموال در تصرف خليفه حلال و حرامش معلوم نيست ).(302)


5 - عقيل  

روزى (عقيل ) برادر (امام على ) عليه السلام از حضرتش ‍ درخواست كمك مالى كرد وگفت : من تنگدستم مرا چيزى بده .
حضرت فرمود: صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم ، سهميه ترا خواهم داد.عقيل اصرار ورزيد، امام به مردى گفت : دستعقيل را بگير و ببر در ميان بازار، بگو قفل دكانى را بشكند و آنچه در ميان دكان استبردارد. عقيل در جواب گفت : مى خواهى مرا به عنوان دزدى بگيرند.
امام فرمود: پس تو مى خواهى مرا سارق قرار دهى كه از بيتالمال مسلمين بردارم و به تو بدهم ؟
عقيل گفت : پيش معاويه مى رويم ، فرمود: خود دانىعقيل پيش معاويه رفت و از او تقاضاى كمك كرد. معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت :بالاى منبر برو بگو على عليه السلام با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم .
عقيل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت : مردم من از على عليه السلام دينش راطلب كردم مرا كه برادرش بود رها كرد و دينش را گرفت ، ولى از معاويه درخواستنمودم مرا بر دينش مقدم داشت .(303)


34 : حلم  

قال الله الحكيم : (ان ابراهيم لحليم اواه منيب )
: همانا حضرت ابراهيم بسيار حليم و تضرع كننده و طلب آمرزش از خدا مى طلبيد)(304)
قال الصادق عليه السلام : اذا تكن حليما فتحلم .
: اگر حلم نداريد خود را به حلم ورزيدن وادار كنيد.(305)
شرح كوتاه :
حلم چراغ حق است كه بوسيله نور آن صاحبش به جوار الهى نزديك مى شود.
شخص حليم بر جفاء خلق و خانواده و همكاران و مانند اينها صبر مى كند و به رضاىالهى ، بر جفاى آنان بردبارى مى نمايد.
حقيقت حلم آن است كه از كسى به شخصى بدى برسد، در گذرد؛ با اينكه قادر بر انتقاماز او مى باشد، چنانكه در دعا وارد شده (خدا يا فضيلت وسيع و حلت اعظم است از اينكهبه عمل من مرا مواخذه كنى و بگناهانم مرا خوار كنى .)
چون مؤ من در روى زمين منفعتش از همه بيشتر است ، بايد درمقابل گفتار و اذيت سفيهان حلم بورزد، كه اگر در مقام جواب سفيهان برآيد مانند هيزمگذاشتن در آتش است كه موجب زيادتى شعله مى شود.(306)


1- اذيت كبوتر باز 

(شيخ ابوعلى ثقفى ) را همسايه اى بود كبوتر باز، كبوتران وى بر بام خانهشيخ مى نشستند، و خود براى پرواز دادن كبوتران پيوسته سنگ پرتاپ مى كرد و شيخاز اين جهت در اذيت بود.
روزى شيخ در خانه خود نشسته و به خواندن قرآناشتغال داشت . همسايه به قصد كبوتران سنگى پرتاب كرد و سنگ بر پيشانى شيخآمد و پيشانى او شكست و خون جارى شد.
اصحاب شاد شدند و گفتند: فردا شيخ نزد حاكم شهر خواهد رفت و دفع شر كبوتربازرا خواستار خواهد شد و ما از رحمت او آسوده مى شويم .
شيخ خدمتكار را بخواند و گفت : به باغ برو و شاخى از درخت بياور. خادم رفت و شاخهاى آورد.
شيخ گفت : اكنون اين چوب را پيش كبوتر باز ببر و بگو از اين پس كبوتران خود رابا اين چوب پرواز بدهد و سنگ نيندازد.(307)


2 - مدارا با اعمال فرماندار 

در ايامى كه (هشام بن اسماعيل ) (دائى عبدالملك مروان ) از طرف يزيد فرماندار مدينهبود حضرت سجاد عليه السلام را اذيت و آزار مى داد.
چون از مقامش عزل شد و وليد بر سر كار آمد، دستور داد هشام را توقيف نمايند، تا هر كساز وى شكايت دارد مراجعه كند.
در اين موقع هشام گفت : از هيچ كس نمى ترسم مگر از على بن الحسين عليه السلام و اينبخاطر اذيتهائى بود كه به حضرتش وارد نموده بود.
امام به هنگام زندانى بودن هشام ، از درب خانه مروان (خواهرزاده او) عبور كرد، و قبلا بهبعضى آشنايان خود (كه در توقيف هشام دخالت داشتند) فرمود: با يك كلمه هم او را اذيتنكنند.
حتى امام پيغام به هشام فرستاد و فرمود: نظر كن اگر از پرداخت مالى كه به عنوانجريمه يا مجازات از تو مى خواهند ناتوانى ، ما مى توانيم آن را بپردازيم ، پس تو ازناحيه ما و هركس از ما اطاعت مى كند آرامش خاطر داشته باش .
همين كه هشام امام را از نزديك با مدارا كردن به او و سرپوش نهادن به كارهاى بدشديد، فرياد زد: خداوند(308) خود اعلم و آگاه است كه مقام رسالتش را در چه محلى قراردهد.(309)


3 - قيس منقرى  

حلم را از قيس بن عاصم منقرى آموخته ام . يك بار او را ديدم كه در جلو منزلش تكيه بهشمشير خود داده بود و مردم را موعظه مى كرد و اندرز مى داد. در اين ميان كشته اى را بامردى كه دستهايش را بسته بودند آوردند.
قيس را گفتند: اين پسر برادر تو است كه پسرت را كشته است . به خدا قسم نه سخنشرا قطع كرد و نه از تكيه اى كه بر شمشير داده بود بلند شد، بلكه به سخن خود ادامهداد و به پايان رسانيد. چون از سخنرانى فارغ شد متوجه پسر برادرش گرديد و گفت:
پسر برادرم بدكارى مرتكب شدى ، خدايت را نافرمانى كردى ، رحم و خويشاوندى خودرا بريدى ، تير خود را درباره خودت بكار بردى و افراد قومت را كم كردى !
سپس به پسر ديگرش گفت : بازوهاى پسر عمويت را باز كن و برادرت را به خاكبسپار و صد شتر ديه برادرت را از مال من به مادرت اختصاص بده ، زيرا او ازفاميل ديگر است .(310)


4 - امام حسن عليه السلام و مرد شامى  

روزى (امام حسن ) عليه السلام سواره بودند و مردى ازاهل شام امام را ملاقات كرد و پى در پى او را لعن و ناسزا گفت . امام هيچ نفرمود تا مردشامى از دشنام دادن فارغ شد.
آنگاه امام رو به مرد شامى كرد و سلام نمود و خنده كرد و فرمود: اى آقا گمان مى كنمغريب باشى و گويا بر تو مشتبه شده ؛ اگر از ما طلب رضايت مى جوئى از تو راضىمى شويم ، اگر چيزى سؤ ال كنى عطاء مى كنيم ، اگر طلب ارشاد كنى ترا ارشاد مىكنيم ، اگر گرسنه باشى ترا سير مى كنيم ، اگر برهنه باشى تو را مى پوشانيم، اگر محتاج باشى بى نيازت مى كنيم .
اگر رانده شده اى ترا پناه مى دهيم ، اگر حاجت دارى حاجتت را برمى آوريم ، اگر بارخود را بر خانه ما فرود آورى و ميهمان ما باشى تا وقت رفتن براى تو بهتر خواهدبود؛ زيرا خانه ما وسيع و از امكانات برخوردار است .
چون مرد شامى اين سخنان را از آن حضرت شنيد، گريست و گفت : شهادت مى دهم كهتوئى خليفه الله در روى زمين ، و خدا بهتر مى داند كه خلافت و رسالت را در كجا قراردهد.
پيش از آن كه تو را ملاقات كنم تو و پدرت دشمن ترين خلق نزد من بوديد، و الانمحبوبترين خلق نزد من هستيد.
پس بار خود را به خانه حضرت فرود آورد، و تا در مدينه بود مهمان امام بود و از محبانو معتقدان اهل بيت گرديد.(311)


5 - شيخ جعفر كاشف الغطاء 

از علماى بزرگ و حليم يكى (شيخ جعفر كاشف الغطاء) بوده است . روزى شيخ مبلغىبين فقراى اصفهان تقسيم كرد و پس از اتمامپول ، به نماز جماعت ايستاد. بين دو نماز كه مردممشغول خواندن تعقيبات بودند، سيدى فقير آمد و با بى ادبىمقابل امام جماعت ايستاد و گفت : اى شيخ مال جدم - خمس - را به من بده .
فرمود: قدرى دير آمدى ، متاءسفانه چيزى باقى نمانده است . سيد باكمال جسارت آب دهن خود را به ريش شيخ انداخت !
شيخ نه تنها هيچگونه عكس العملى خشنونت آميزى از خود نشان نداد، بلكه برخاست و درحالى كه دامن خود را گرفته بود در ميان صفوف نمازگزاران گردش كرد و گفت : هركس ريش شيخ را دوست دارد به اين سيد كمك كند مردم كه ناظر اين صحنه بودند اطاعتنموده ، دامن شيخ را پر از پول كردند. سپس همه پولها را آورد و به آن سيد تقديم كردو به نماز عصر ايستاد.(312)


35 : حيا 

قال الله الحكيم : (ان ذلكم يؤ ذى النبى فيستحيى منكم
:همانا كارهاى شما (بى وقت خانه پيامبر صلى الله عليه و آله رفتن و غذا خوردن وحرفهاى سرگرمى زدن ) پيامبر صلى الله عليه و آله آزار مى دهد و از شما حيا و شرممى كند كه مطلبى اظهار نمايد)(313)
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : الحياء خير كله
:همه نوع حياء خير و نيكى است .)(314)
شرح كوتاه :
حياء نوريست كه جوهرش ايمان است ، پس حياء از ايمان است و آنرا بايد به شعاع ايمانمحكم و مقيد كرد.
صاحب حياء صاحب همه چيزهاست و در مقابل هر منافى توقف مى كند اما بى حياء صاحب همهبدى هاست ، اگر چه به عبادات ظاهرى هم بپردازد.
فاقد اين صفت ، محروم و به عقاب آخروى مبتلا مى شود. حياء دراول جلوگاه هيبت حق و در مرحله آخر رويت حق است و دارنده آن به حقمشغول و از گناه و تقصير بدور، و به كرامت و محبت ملبس ‍ مى باشد.(315)


1- موسى عليه السلام و دختران شعيب  

وقتى كه (موسى مرد قبطى ) را به قتل رسانيد، فرعونيان نقشه كشيدند تا موسىرا به قتل برسانند، موسى عليه السلام از مصر خارج شد و مدت هشت (يا سه ) روز درراه بود تا به دروازه شهر مدين رسيد و سختى هاى بسيار كشيد و براى رفع خستگى درزير درختى كه چاهى كنارش بود آرميد.
او مشاهده كرد كه براى آب كشيدن از چاه دو دختر منتظرند تا چوپانان آب گيرند بعدنوبت اينان شود، آمد و فرمود: من براى شما از چاه آب مى كشم و آنان از هر روز زودترآب را به خانه آوردند.
پدر اين دو دختر حضرت شعيب عليه السلام فرمود: چطور امروز زودتر آب آورديد؟ وگوسفندان را آب داديد آنان قصه آن جوان را نقل كردند.
فرمود: نزد آن مرد برويد و او را پيش من آوريد تا پاداش كارش را به وى بدهم .
آنان نزد موسى عليه السلام آمدند و درخواست پدر را گرفتند و موسى عليه السلام همبى درنگ به خاطر خستگى و گرسنگى و غريب بودنقبول كرد. دختران به عنوان راهنما جلو راه مى رفتند و موسى عليه السلام بهدنبال آنان به راه افتاد و نگاه مى كرد از كدام كوچه و راهى مى روند. چونهيكل و بدن آنان را از پشت نمايان بود حيا و غيرت او را ناگوار آمد و فرمود:
من از جلو مى روم و شما پشت سر من بيائيد، هر كجا ديدى من اشتباه مى روم راه را به مننشان دهيد (يا سنگ ريزه اى در جلوى پاى من بيندازيد، تا راه را تشخيص بدهم ) زيرا مافرزندان يعقوب به پشت زنان نگاه نمى كنيم .
چون نزد شعيب عليه السلام آمد و جريان خود را گفت ، به خاطر پاداش كار، و نيرومندىجسمانى و حيا و پاكى و امين بودن دختر خود را به ازدواج موسى در آورد.(316)


2- حياى چشم  

در تفسير روح البيان نقل شده است : در شهرى سه برادر بودند كه برادر بزرگ دهسال مؤ ذن مسجدى بود كه روى مناره مسجد اذان مى گفت ، و پس ‍ از دهسال از دنيا رفت . برادر دومى هم چند سال اين وظيفه را ادامه داد تا عمر او هم به پايانرسيد. به برادر سومى گفتند: اين منصب را قبول كن و نگذار صداى اذان از مناره قطعشود، قبول نمى كرد.
گفتند: مقدار زيادى پول به تو خواهيم داد! گفت : صد برابرش را هم بدهيد من حاضرنمى شوم .
پرسيدند: مگر اذان گفتن بد است ؟ گفت : نه ، ولى در مناره حاضر نيستم . علت راپرسيدند، گفت : اين مناره جايى است كه دو برادر بدبخت مرا بى ايمان از دنيا برده ؛چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالاى سرش ‍ بودم و خواستم سوره يس بخوانمتا آسان جان دهد، مرا از اين كار نهى مى كرد.
برادر دومم نيز با همين حالت از دنيا رفت . براى يافتن علت اينمشكل ، خداوند به من عنايتى كرد و برادر بزرگم را در خواب ديدم كه در عذاب بود.
گفتم : تو را رها نمى كنم تا بدانم به چهدليل شما دو نفر بى ايمان مرديد؟ گفت : زمانى كه به مناره مى رفتيم ، با بى حيائىنگاه به ناموس مردم درون خانه ها مى كرديم ، اين مساءله فكر و دلمان را به خودمشغول مى كرد و از خدا غافل مى شديم ، براى همينعمل شوم ، بد عاقبت و بدبخت شديم .(317)


3- زليخا 

آن وقت كه زليخا دنبال يوسف بود تا از او كام بگيرد، و پيشنهاد گناه را به يوسف داد،ناگهان يوسف ديد: زليخا روى چيزى را با پارچه اى پوشانيد.
يوسف فرمود: چه كردى ؟ گفت : صورت بت خود را پوشاندم كه مرا درحال گناه نبيند.
يوسف فرمود: تو از جماد حيا مى كنى كه نمى بيند من سزاوارترم از كسى كه مرا مىبيند و از آشكار و نهانم داناست ، حيا و شرم كنم .(318)


4 - پيامبر صلى الله عليه و آله و بنى قريظه  

چون پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك قلعه بنى قريظه رسيدند، كعب بن اسيد بهپيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان دشنام مى داد.
پيامبر صلى الله عليه و آله چون نزديك قلعه آنان رسيد فرمود: اى برادر بوزينگان وخوكها (319) و بندگان طاغوت ، آيا مرا دشنام مى دهيد؟ ما و جماعتى هستيم (با قدرتىكه داريم ) كه بر قومى وارد شويم ، روزگار آنان را تباه كنيم .
كعب ابن اسيد كه بزرگى پيامبر صلى الله عليه و آله را نمى شناخت نزديك آمد و گفت :والله اى اباالقاسم ، تو نه نادان و نه دشنام دهنده بودى چه شده اين كلمات (برادرخوكها) را روا داشتى ؟
پس شرم و حيا پيامبر صلى الله عليه و آله را گرفت به اندازه اى كه عبا از شانه اشو عصا از دستش افتاد بخاطر كلماتى كه فرمود، و از نزد آنان بازگشت .(320)


5 - حياء اميرالمؤ منين عليه السلام  

عقد امام على عليه السلام و حضرت زهراء عليهاالسلام درسال دوم هجرى واقع شد و لكن ميان عقد و زفاف فاصله (يك ماه يايكسال ) شد.
در اين مدت عقد، على عليه السلام از شرم خود نام فاطمه عليها السلام را بر زبان نمىآورد و فاطمه عليهاالسلام نيز نام على عليه السلام را نمى برد تا يك ماه گذشت .
يك روز زنان پيامبر صلى الله عليه و آله نزد على عليه السلام رفتند و گفتند: چرا درزفاف فاطمه عليها السلام تاءخير مى كنى اگر شرم دارى اجازه ده ما با پيامبر صلىالله عليه و آله صحبت كنيم و اجازه عروسى بگيريم ، ايشان اجازه داد.
چون همه زنان در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله جمع شدند،ام سلمه عرض كرد: يارسول الله اگر خديجه زنده بود خاطرش به زفاف فاطمه مسرور مى شد و چشمفاطمه عليهاالسلام به ديدار شوهر روشن مى گشت . على عليه السلام خواستار زنخويش است و ما همه در انتظار اين شادمانى هستيم .
پيامبر صلى الله عليه و آله نام خديجه را كه شنيد آب در چشمش حلقه زد و آهى كشيد وفرمود: مانند خديجه كجاست ... بعد فرمود: چرا على عليه السلام از خود من نخواسته است؟ گفتند: حيا مانع از گفتن او بود. بعد پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد مهياى كارعروسى و زفاف على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام شوند.(321)


36 : خوف  

قال الله الحكيم : (و ادعوه خوفا و طمعا) (اعراف : آيه 56)
:خدا را از راه ترس و از روى اميد بخوانيد
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : (اتمكم عقلا اشدكم خوفا)(322)
:كاملترين شما در عقل ، آنكس است كه خوفش از خداوند بيشتر باشد.
شرح كوتاه :
خوف حق ، مراتب و ديده بان قلب است ، كه خائف با اينبال ايمانى متوجه رضوان الهى است و بوسيله آن پرواز مى كند. خائف وعيده هاى الهى رامى بيند و در اعمال از هوى و هوس پرهيز مى نمايد. كسيكه خدا را بندگى كند بر ميزانخوف ، گمراه نشود و به مقصد برسد، چگونه نترسد در حاليكه عالم به عاقبت كار خودنيست و نامه اعمالش را نمى داند سبك است يا سنگين !
خوف نفس را مى ميراند و خائف بين دو خوف از گذشته و آينده اش ‍ مى باشد وقتى نفس اواز هوسها بميرد قلبش حيات پيدا مى كند و به حيات قلب به استقامت مى رسد و ثبات درآن موجب آمدن رجاء در دل مى شود(323).


1 - جوان خائف  

سلمان فارسى از بازار آهنگران كوفه عبور مى كرد، ديد مردم دور جوانى را گرفتهاند، و آن جوان بيهوش روى زمين قرار گرفته است .
وقتى كه مردم حضرت سلمان را ديدند، از محضر ايشان درخواست كردند كه دعائىبخواند، تا جوان از حالت بيهوشى نجات يابد.
سلمان وقتى كه نزديك جوان آمد، جوان برخاست و گفت : مرا عارضه اى نيست ، از اينبازار عبور مى كردم ديدم آهنگران چكشهاى آهنين مى زنند، يادم آمد كه خداوندمتعال در قرآن مى فرمايد:
(براى كفار گرزگران و عمودهاى آهنين است كه بر سر آنها مهيا باشد(324) تا اينآيه را شنيدم اين حالت به من دست داد.
سلمان به آن جوان علاقمند شد و محبت او در دلش جاى گرفته و او را برادر خود قرار داد،و پيوسته با همديگر دوست بودند: تا اينكه آن جوان مريض شد و در حالت احتضارافتاد، سلمان به بالين وى آمد و بالاى سر او نشست .
در اين حال سلمان به عزرائيل توجه كرد و گفت : اىعزرائيل با برادر جوانم مدارا كن و نسبت به وى مهربان و رئوف باش !
عزرائيل در جواب گفت : اى بنده خدا، من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان و رفيق مى باشم(325)


2 - زبان حال سنگ  

روايت شده كه يكى از انبياء از مسيرى عبور مى كرد، سنگ كوچكى ديد كه آب زيادى از آنخارج مى شود، از وضع آن تعجب نمود.
خداوند سنگ را به سخن گفتن واداشت و گفت : از وقتيكه شنيدم شعله و آتش برخاسته ازانسان و سنگ است (از ترس آنكه منهم از همان سنگها باشم ) تا بهحال مى گريم .
آنگاه آن سنگ از آن پيامبر خواست كه برايش دعا كند تا از آتش در امان باشد، و او دعاكرد.
مدتى بعد باز عبور پيامبر به آن جا افتاد و ديد همانگونه آب از سنگ جارى است .پرسيد: حالا ديگر براى چه گريه مى كنى ؟ پاسخ داد: تاقبل از اطمينان به امان از آتش گريه خوف مى نمودم ، اما اينك گريه شكر دارم ، و ازسرور و خوشحالى مى گريم .(326)


3 - عقوبت با آتش  

روزى اميرالمؤ منين با جمعى از اصحاب بودند كه شحصى آمد و عرض ‍ كرد: يا امير المؤمنين ، من به پسرى دخول كردم مرا پاك كن .
امام فرمود: برو به منزل خودت ، شايد صفرا يا سودا بر تو غلبه كرده باشد. چونفردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشايسته كرد؛ امام همان جواب را فرمودند.
روز سوم آمد و اقرار كرد و امام جواب اول را دادند.
روز چهارم آمد و اقرار كرد، امام فرمود: حالا كه چهار مرتبه اقرار كردى ، پيامبر صلىالله عليه و آله و سلم براى حد اين عمل ، سه حكم فرموده است يكى از اين سه را انتخابكن .
فرمود: شمشير بر گردن زدن ؛ يا انداختن از بلندى ، يا با حالتى كه دست و پا بستهباشد سوزانيدن به آتش .
آن مرد گفت : كدام يك از اين سه عقوبت ، بر من سخت تر است ؟ فرمود: سوختن با آتش ،عرض كرد: يا على عليه السلام من همين را اختيار كردم .
امام فرمود: پس خودت را براى اين كار آماده كن ، عرض كرد: حاضر شدم ، برخاست و دوركعت نماز خواند و بعد از آن گفت : خداوندا مرتكب گناهى شده ام كه تو مى دانى و ازعذاب تو ترسيدم و به خدمت وصى رسول الله و پسر عموى آن حضرت آمده ام و از اوخواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام . و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام پاككند.
او مرا مخير در سه نوع از عذاب كرد و من سخت ترين آنها را اختيار كرده ام ، خداوندا ازرحمت تو مى خواهم كه اين سوختن را در دنيا كفاره ام قرار بدهى و مرا در آخرت نسوزانى...!!
بعد از آن برخاسته و گريه كنان خود را بر آنگودال انداخت كه آتش در آن شعله مى كشيد.
امام ، از اين منظره گريه كرد و اصحاب هم گريه كردند. فرمود: اى مرد! برخيز از ميانآتش كه ملائكه را به گريه درآوردى ، خداوند توبه تو راقبول كرد، برخيز ديگر به اين كار نزديك مشو...!
در روايت ديگر دارد كه شخصى گفت : يا امير المؤ منين آيا حدى از حدود خداوند راتعطيل مى كنى ؟ فرمود: واى بر تو، هرگاه امام از طرف خداوند منصوب باشد و گناهكار از گناه خود توبه كند، برخداست كه او را بيامرزد.(327)


4- خائفان  

وقتى كه اين آيه (البته وعده گاه جميع آن مردم گمراه نيز آتش دوزخ خواهد بود، آندوزخ را هفت در است ، هر درى براى ورود دسته اى از گمراهان معين گرديده است)(328) بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمنازل شد، چنان گريه مى كرد كه اصحاب از گريه او به گريه افتادند و كسى نمىدانست جبرئيل با خود چه وحى كرده است كه پيامبر اين چنين گريان شده است .
يكى از اصحاب به در خانه دختر پيامبر رفت و داستاننزول وحى و گريه پيامبر را شرح داد. فاطمه عليها السلام از جاى حركت نمود چادركهنه اى كه دوازده جاى آن بوسيله برگ خرما دوخته شده بود، بر سر نمود و ازمنزل خارج شد.
چشم سلمان فارسى به آن چادر افتاد در گريه شد و با خود گفت : پادشاهان روم وايران لباسهاى ابريشمين و ديباى زر بافت مى پوشند، ولى دختر پيامبر چادرى چنيندارد، و در شگفت شد.!!
وقتى فاطمه عليها السلام به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد، حضرتش بهسلمان فرمود: دخترم از آن دسته اى است كه در بندگى بسيار پيشى و سبقت گرفته است.
آنگاه فاطمه عليها السلام عرض كرد: بابا چه چيز شما را محزون كرده است ؟ فرمود:آيه اى كه جبرئيل آورده و آنرا براى دخترش خواند.
فاطمه عليها السلام از شنيدن جهنم و آتش عذاب چنان ناراحت شد كه زانويش قدرتايستادن را از دست داد و بر زمين افتاد و مى گفت : واى بر كسيكهداخل آتش شود.
سلمان گفت : اى كاش گوسفند بودم و مرا مى خوردند و پوستم را مى دريدند و اسم آتشجهنم را نمى شنيدم .
ابوذر مى گفت : اى كاش مادر مرا نزائيده بود كه اسم آتش جهنم بشنوم .
مقداد مى گفت : كاش پرنده اى در بيابان بودم و مرا حساب و عقابى نبود و نام آتش جهنمرا نمى شنيدم .
امير المؤ منين عليه السلام فرمود: كاش حيوانات درنده پاره پاره ام مى كردند و مادر مرانزائيده بود و نام آتش جهنم نمى شنيدم . آن گاه دست خود را بر روى سر گذاشته وشروع به گريه نمود و مى فرمود:
آه چه دور است سفر قيامت ، واى از كمى توشه ، در اين سفر قيامت آنها را به سوى آتشمى برند، مريضانى كه در بند اسارتند و جراحت آنان مداوا نمى شوند، كسى بندهايشانرا نمى گشايد، آب و غذاى آن ها از آتش است و در جايگاههاى مختلف جهنم زير و رو مىشوند.(329)


5- يحيى  

حضرت يحيى پيامبر وقتى ديد روحانيون بيت المقدس روپوش هايى موئين و كلاه هاىپشمين بر تن و سر دارند، از مادر تقاضا كرد برايش چنين لباسى درست كند بعد دربيت المقدس همراه با اءحبار مشغول عبادت شد.
روزى نگاهى به اندامش كه لاغر شده بود انداخت و گريه كرد. خداوند به او وحى كرد:به اين مقدار از جسمت كه لاغر شده گريه مى كنى ؟ به عزت و جلالم سوگند اگركمترين اطلاعى از آتش داشتى بالاپوشى از آهن مى پوشيدى تا چه رسد به اين بافتهشده ها.
يحيى از اين خطاب آنقدر گريست كه گوشت بر گونه او نماند. زكريا روزى بهفرزندش گفت : پسر جان من از خدا خواستم تا ترا به من بدهد كه مايه روشنى چشممباشى چرا چنين مى كنى ؟
عرض كرد: پدر مگر تو نفرمودى ، همانا در ميان بهشت و جهنم گردنه اى است به جزكسانى كه از خوف خدا بسيار گريه كنند از آن گردنه نتوانند بگذرند؟ فرمود: چرا منگفتم !!
حضرت زكريا هرگاه مى خواست بنى اسرائيل را موعظه كند به طرف راست و چپ نگاه مىكرد اگر يحيى را مى ديد نامى از بهشت و جهنم نمى برد. روزى زكريا عليه السلام مردمرا موعظه مى كرد، يحيى در حالى كه سر خود را در عبايش پيچيده بود آمد و در ميان مردمنشست و زكريا او را نديد.
شروع به موعظه كرد و گفت : خدا فرموده ، در دوزخ كوهى است به نام سكران ، كه دردامنه اين كوه ، بيابانى است به نام غضبان و در اين بيابان چاهى است كه عمق آن يك صدسال راه است و در اين چاه تابوت هايى از آتش است كه درونش صندوق هائى از آتش استو لباسهائى و زنجيرهائى از آتش درون صندوق مى باشد.
چون يحيى نام سكران شنيده سر برداشت و ناله اى كرد و آشفته روى به بيابان نهاد.
زكريا و مادر يحيى به دنبال پيدا كردن يحيى رفتند و جمعى از جوانان بنىاسرائيل هم به احترام مادر يحيى در بيابان همراه شدند تا رسيدند به جايگاهى كهچوپانى بود و گفتند: جوانى به اين خصوصيات نديدى ؟ چوپان گفت : حتما شما يحيىبن زكريا را مى خواهيد؟ گفتند: آرى . چوپان گفت : الان در فلان گردنه در حاليكهقدمهاى خود را در آب گذاشته و ديده بر آسمان دوخته و راز و نياز با خداى مى كند هست .رفتند و او را يافتند. و مادر يحيى سر فرزند را به سينه نهاد و به خدا قسم داد تابيايد، پس همراه مادر به خانه آمد.(330)


37 : خيانت  

قال الله الحكيم : (ان الله لا يحب من كان خوانا اثيما) (نساء: آيه 107)
خداوند هر خيانت كار و بد عملرا دوست ندارد
امام صادق عليه السلام : (ليس لك ان تاءتمن الخائن ) (331)
براى تو نيست كه شخص خائن را امين بدانى .
شرح كوتاه :
چيزى كه برسم امانت مانند پول و دكان و ماشين وامثال اينها نزد كسى مى گذارند نبايد خيانت كرد و آنرا معيوب و تجاوز نمود، و يا انكارآن چيز كرد.
دارنده اين صفت نزد خدا و مردم اعتبار ندارد؛ و از درجه ايمان ساقط مى شود و اثر وضعىآن به خود مال و اهلش سرايت مى كند.
سفارش اكيد شده كه به نماز و رورزه كسى فريب نخوريد، چه بسا كسى شيفته ايناعمال مى شود؛ ولكن به راستگوئى و اداء امانت مردم را آزمايش ‍ كنيد؛ نبايد نزد شخصخائن چيزى گذاشت ، و اعتماد به او كرد و حتى زن دادن و قرض دادن به شخص خائن مذموماست و اگر كسى اينكار را كرد و تجاوزى ديد خود را ملامت كند.


1- وزير خيانتكار 

در عهد پادشاهى گشتاسب ، او را وزيرى بود به نام (راست روشن ) كه به سبب اين ناممورد نظر گشتاسب بوده و بيشتر از وزاى ديگر مورد مرحمت قرار مى گرفت .
اين وزير، گشتاسب را بر مصادره رعيت تحرض مى كرد، و ظلم را در نظر او جلوه مى داد ومى گفت : انتظام امور مملكت به خزانه است و بايد ملت فقير باشند تا تابع گردند.
خود هم مال زياد جمع كرد و با گشتاسب از در دشمنى در آمد. گشتاسب به خزانه رفت ومالى نديد تا حقوق كارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پريشان ديد و متحيرشد.
دلتنگ و تنها، سوار شد و به صحرا بيرون رفت و سير مى كرد. در اثناى سير دربيابان نظرش به گوسفندانى افتاد به آنجا رفت و ديد، گوسفندان خواب و سگىبردار است ، تعجب كرد!!
چوپان را خواست و علت بردار شدن سگ را پرسيد، گفت : اين سگ امين بود، مدتى او راپروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد كردم . بعد از مدتى او با مده گرگىدوستى گرفت و با او جمع شد. چون شب مى شد ماده گرگ گوسفندى را مى گرفت ونصف خودش مى خورد و نصف ديگر را سگ مى خورد.
روزى در گوسفندان كمبود و تلف مشاهده شد و پس از جستجو، به اين خيانت سگ پى بردم. لذا سگ را بردار كردم تا معلوم شود جزاى خيانت و عاقبت بدكردار شكنجه و عذاب است !!
گشتاسب چون اين جريان را شنيد به خود باز آمد و گفت : رعيت همانند گوسفندان و من مانندچوپان ، بايد حال مردم را تفحص كنم تا علت نقصان پيدا شود.
لذا به بارگاهش آمد و ليست زندانيان را طلب كرد و معلوم شد وزير (راست روشن ) آنهارا حبس كرده است و همه مشكلات از اوست . پس او را بردار كرد و اعلام نمود و گفت : ما بهنام او فريفته شديم .
كم كم مملكت آباد و تدارك كار گذشته كرد و در كار اسيران اهتمام داشت و ديگر بر هيچكس اعتماد نمى كرد.(332)


2- خيانت در زيارت  

جناب حاج آقا حسن فرزند مرحوم آيت الله حاج آقا حسين طباطبائى قمىنقل كرد: كه براى معالجه چشم از مشهد به طهران آمده بودم ، همان زمان يكى از تجارتهران كه او را مى شناختم به قصد زيارت امام هشتم به خراسان رفت .
شبى از شبها در عالم خواب ديدم كه در حرم امام هشتم مى باشم و امام روى ضريح نشستهاند، ناگاه ديدم آن تاجر تيرى به طرف مقابل امام پرتاب نمود و امام ناراحت شدند.
بار دوم از طرف ديگر ضريح تيرى به طرف امام پرتاب نمود و حضرت ناراحت شد.بار سوم تير از پشت به جانب امام پرتاب نمود كه اين دفعه اما به پشت افتادند.
من از وحشت از خواب بيدار شدم . معالجه ام تمام شد و مى خواستم به خراسان مراجعتنمايم ، لكن توقف بيشترى كردم تا آن تاجر از خراسان برگردد و از حالش جويا شوم. از مسافرت برگشت و سوالاتى كردم امام چيزى نفهميدم ، تا اينكه خوابم را برايشتعريف كردم .
اشك از چشمانش جارى شد و گفت : روزى وارد حرم امام رضا عليه السلام شدم و طرف پيشرو زنى دست به ضريح چسبانده و من خوشم آمد و دست خود را روى دست او گذاشتم ، زنرفت طرف ديگر ضريح ، من هم رفتم باز دست خود را بر روى دست او گذاشتم ، رفتطرف پشت سر، من هم رفت تا دست خود را به ضريح گذاشت ، دست خود را روى دست اوگذاشتم ، از او سوال نمودم كه اهل كجائى . گفت :اهل تهران ، با او رفاقت نموده و به تهران آمديم .(333)


3- خيانت دختر به پدر 

ساطرون كه لقبش ضيزن بوده است پادشاه (حضر) كه ميان دجله و فرات قرار داشتبود. در آن جا كاخى زيبا وجود داشت كه آنرا (جوسق ) مى ناميدند، او يكى از شهرهاىشاهپور ذى الاكتاف را غارت و تصرف و خواهر شاهپور را گرفت و مردم بسيارى را كشت .
چون شاهپور خبردار شد لشگرى جمع كرد. و به سوى او حركت نمود. ضيزن در قلعه اىمحكم متحصن شد و اين محاصره چهار سال ادامه يافت و كارى از پيش نرفت .
روز دختر ضيزن بنام (نضيره ) كه بسيار باجمال بود در بيرون قلعه مى گشت و شاهپور چشمش به او افتاد شيفته اش شد و برايشپيغام داد اگر راه تصرف قلعه را نشان دهى با تو ازدواج مى كنم .
نضيره كه علاقه به شاهپور هم پيدا كرده بود شبى سربازان قلعه را از شراب مست ودرب قلعه را به روى لشگريان شاهپور باز كرد، و (ضيزن ) پدرش ‍ كشته شد.
شاهپور با نضيره ازدواج كرد و شبى ديد بستر او خون آلود است ، علت را جويا شد، ديدبرگ (مو) در بسترش بود، بخاطر لطافت اندام بدن خراشيده شد.
گفت : پدرت چه غذايى به تو مى داد؟ گفت : زرده تخم مرغ و مغز سر بره و كره وعسل . شاهپور ساعتى تاءمل كرد و گفت : تو با چنينوسايل آسايش ‍ پدر وفا نكردى آيا با من خواهى وفا كنى ، دستور داد به دم اسب او رابستند و اسب در بيابان تاختند، تا خارهاى بيابان از خون اين دختر خيانت كار رنگينشود(334)


4- مرد هندى و امام ششم  

امام كاظم عليه السلام فرمود: روزى در خدمت پدر بودم و يكى از دوستان از دوستان واردشد و گفت : عده اى در بيرون منزل ايستاده و اجازه ورود مى خواهند.
پدر فرمود: نگاه كن ببين كيستند. وقتى رفتم شتران زيادى را كهحامل صندوقهائى بودند مشاهده كردم و شخصى هم سوار بر اسب بود. به او گفتم : توكيستى ؟ گفت : مردى از هندوستان واراده تشرف به خدمت امام را دارم .
بازگشتم و به عرض ايشان رسانيدم . فرمود: اجازه به اين خائن ناپاك مده . به آنهااجازه ندادم و مدت زيادى در همانجا اقامت كردند تا اينكه يزيد بن سليمان و محمد بنسليمان واسطه شدند و اجازه ورود براى آنها گرفتند.
مرد هندى وقتى كه وارد شد دو زانو نشست گفت : امام بسلامت باد، مردى از هندم ، مرا پادشاهبا مقدارى از هدايا خدمت شما فرستاده ، چند روز است كه به ما اجازه ورود نمى دهيد آيافرزندان پيامبران چنين مى كنند.؟
پدرم سر خود را به زير انداخت و فرمود: علت آنرا بعد خواهى فهميد. پدرم مرا دستورداد نامه او را بگيرم و باز كنم . در آن نامه پادشاه هند پس از سلام نوشته بود:
من ببركت شما هدايت يافته ام ، برايم كنيز بسيار زيبائى به هديه آورده بودند، هيچ كسرا شايسته آن كنيز نيافتم ، از اين جهت او را به مقدارى لباس و زيور و عطر تقديم شمامى كنم ، از ميان هزار نفر صد از ميان صد نفر ده نفر و از ميان ده نفر كسى را كه صلاحيتامانت دارى داشته باشد يكى را به نام (ميزاب بن خباب ) تعيين كرد او را همراه هدايا وكنيز نزد شما فرستادم .
امام رو به او كرد و فرمود: برگرد اى خيانت كار، هرگزقبول امانتى كه خيانت شده را نمى كنم ...!
مرد هندى سوگند ياد كرد كه خيانت نكرده ام . پدر فرمود: اگر لباس تو گواهى بهخيانت تو به كنيز دهد مسلمان مى شوى ؟ گفت : مرا معاف بدار. فرمودند: پس كارى كهكردى به پادشاه هند بنويس ....!
مرد گفت : اگر چيزى در اين خصوص شما مى دانى بنويس ، پوستينى بر دوش مرد بودو امام فرمود: آنرا بيانداز؛ پس پدرم دو ركعت نماز خواند بعد سر به سجده گذاشت وىفرمود: اللهم انى اسئلك بمعاقد العز... ايمانا مع ايمانهم ، از سجده سربرداشت و روى به پوستين كرد و فرمود: آنچه مى دانى درباره اين مرد هندى بگو.پوستين همانند گوسفندى بهم آمد و گفت :
اى فرزند رسول خدا، پادشاه اين مرد را امين دانست و نسبت به حفظ كنيز و هدايا او راسفارش زيادى كرد، همينكه مقدارى راه آمديم به بيابانى رسيديم ، در آن جا بارانگرفت ، هر چه با ما بود از باران خيس شد و پر آب گرديد. چيزى نگذشت كه ابر برطرف شد و آفتاب تابيد. اين خائن خادمى را كه همراه كنيز بود صدا زد و او را روانهشهر نمود تا چيزى تهيه كند.
پس از رفتن خادم كنيز را گفت : در اين خيمه كه ميان آفتاب زده ايم بيا تا لباسها وبدنت خشك شود كنيز وارد خيمه شد و در مقابل آفتاب لباس ‍ خود را تا ساق پا بالا زد،همينكه چشم اين هندى به پاى او افتاد فريفته شد و كنيز را به خيانت راضى نمود.
مرد هندى از مشاهده اين پوستين به اضطراب افتاد و اقرار كرد و تقاضاى بخشش نمود.پوستين به حالت خود برگشت ، امام دستور داد آنرا بپوشد.
همينكه پوستين بر دوش گرفت ، پوستين بر گردن و گلويش حلقه وار پيچيد نزديكبود آن مرد خفه و سياه شود.
امام فرمود: اى پوستين او را رها كن ، تا پيش پادشاه برگردد، او سزاوارتر است كهكيفر خيانت اين شخص را كند؛ و پوستين به حالت اوليه برگشت .
هندى با وحشت تمام درخواست قبول هديه اى را كرد..! امام فرمود: اگر مسلمان شوى كنيزرا به تو مى دهم ، ولى او نپذيرفت .
امام هديه را پذيرفت ولى كنيز را رد كرد و آن مرد هندى به هندوستان بازگشت . بعد ازيك ماه ، نامه پادشاه هند رسيد كه بعد از عرض ارادت نوشته بود كه : آنچه ارزشنداشت را قبول كرديد ولى كنيز را قبول نكرديد. اين كار مرا نگران كرد و يا خود گفتم :فرزندان انبياء داراى فراست خدادادى هستند، شايد آورنده كنيز خيانتى كرده باشد. لذانامه اى بنام شما از خود نوشتم و به آن مرد گفتم : نامه شما رسيد، و از خيانت در آنمتذكر شديد.
به او گفتم جز راستى چيزى تو را نجات نخواهد داد، و او تمام قضيه خيانت كنيز و حكايتپوستين را برايم نقل كرد، و كنيز هم اعتراف كرد. دستور دادم هر دو را گردن زدند. من همبه يگانگى خدا و رسالت پيامبر گواهى و به عرض مى رسانم كه من بعدا خدمت خواهمرسيد طولى نكشيد كه تاج و تخت را رها كرد و به مدينه آمد و مسلمان حقيقىشد.(335)


5- حل مشكل !! 

در زمان خلافت عمر، مردى از انصار به حالت مردن افتاد؛ دخترى داشت و آن را به دوستشكه وصى او بود سپرد تا بعد از مرگش ، كاملا او را حفظ كند.
مرد به دستور خليفه به سفر طولانى ماءمور شد، و به خانه آمد و سفارش ‍ اكيد بههمسرش كرد و بعد به مسافرت رفت ؛ و هر وقت نامه اى مى نوشت سفارش دختر رفيقش رامى كرد.
سفارشات پى در پى شوهر، همسر را به اين گمان انداخت كه شوهر مى خواهد ازمسافرت بيايد و او را به عقد خود در آورد، و هووى من شود و مرا از چشم او بياندازد.
لذا به همسايگى به زنى نابكار مشورت كرد و بعد تصميم گرفتند شب دور هم بنشينندو دختر را شراب بدهند تا كاملا بى حال شد با انگشت تجاوز به بكارت او كنند؛ و همينكار را كردند..!!
بعد از چند روز شوهرش آمد سراغ دختر را گرفت ، زن گله كرد و گفت : او به حمام رفتوقتى برگشت دخترى خود را از دست داده بود.
مرد دختر را صدا زد و گله كرد و علت را پرسيد؟ دختر گفت : زن تو افتراء بسته است ومرا شبى شراب داد و تجاوز به حريم من كرده است .
مرد براى حل اين مشكل به حضرت امير المؤ منين عليه السلام مراجعه كرد و حضرت زن ودختر را خواست و هر چه به زن گفتند: حقيقت را بگو نگفت . حضرت قنبر را فرستادنددنبال زن همسايه و او را آورد و شمشير كشيد و فرمودند: اگر واقع را نگوئى و آنچه مىگويم تكذيب كنى ، با اين شمشير گردنت رامى زنم !
حضرت خود قضايا را نقل كرد و زن همسايه تصديق كرد. حضرت به آن مرد فرمود: زنترا طلاق بده ، و دختر را همانجا برايش عقد كردند و از آن زن ديه كار ناشايست راگرفتند.(336)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation