جدايى خوارج از سپاه على هنگامى كه على عليه السلام از صفين به كوفه برگشت ، خوارج راه خود را جدا كردند وبه سوى صحراى كوفه كه حروراء ناميده مى شد رفتند. و در حالى كه شعار مى دادند: لا حكم الا لله و لو كره المشركون ، اءلا ان معاوية و عليا اءشركا فى حكم الله ، درآنجا اردو زدند. (269) خوارج كه ابتدا دوازده هزار تن ازاهل كوفه و بصره و ديگر شهرها بودند، (270) اشعث بن قيس را به عنوان فرماندهجنگ و عبدالله بن الكواه را به عنوان امام جماعت لشكر برگزيدند. (271) امير مؤ منان عليه السلام نخست ابن عباس را به سوى آنها فرستاد و پس از گفت و گوىبه سوى على بازگشت . حضرت فرمود: تا زمانى كه خونى نريخته و يا مالى را غارتنكرده باشند، كارى با آنها نداشته باشيد. خوارج با اينكه در بيرون كوفه بودند، اما پيوسته بين كوفه و حروراء درحال رفت و آمد بودند و گاه به مسجد مى آمدند و با طرح شعار لا حكم الا لله ، موجب آزارىمردم و تحريك آنها مى شدند. ادامه اين وضع آن قدر خسته كننده و ملال آور بود كه مردم به حضرت عرض كردند: آيا ازبرخوردهاى توهين آميز آنها خسته و ملول نشده اى ، چرا در نابودى آنان اقدام نمى كنى ؟(272) امير مؤ منان عليه السلام براى خاموش كردن آتش فتنه خوارج خود بيرون رفت و با آنانبه گفت و گو پرداخت و پس از بيان مواضع و روشن كردن برخى ابهامات ، گروهزيادى از آنها فرياد برآوردند. التوبة ، التوبة . (273) حضرت براى اينكه حساب اين عده از بقيه خوارج جدا شود، فرمود: از آنها جدا شويد وآنگاه پرچم امان را به دست ابو ايوب انصارى سپرد و فرمود: هر يك از بين اينانبيرون رود و زير پرچم ابو ايوب قرار گيرد ايمن خواهد بود؛ از اين روى تعداد هشتهزار تن از صف خارجيان جدا گشته و چهار هزار تن بر لجاجت و گمراهى خود باقىماندند. (274) پس از جدا شدن هشت هزار نفر از سپاه خوارج بقيه آنها به سر كردگى ذو الثدية وعبدالله بن وهب راسبى و برخى ديگر از منحرفان ، صحراى حروراء را به مقصد نهروان(275) ترك گفتند. شرارتها و وحشى گريهاى خوارج از جمله شرارت هايى كه از خارجيان پيش از جنگ صادر شد، اين بود كه عبدالله بن خبابرا به طور دلخراشى به شهادت رساندند. (276) مورخان نوشته اند: عبدالله در سفرى كه ظاهرا به سوى كوفه داشت ، خود و خانواده اشدر دام خوارج جنايت پيشه گرفتار شد. عبدالله كه همراه همسرش در حالى كه بر مركبسوار و قرآنى را روى سينه اش آويخته بود، به راه خود ادامه مى داد كه با گروهخوارج مواجه شد. آنها فرياد زدند: عبدالله ، اين كتابى كه بر روى سينه ات است ،دستور قتل تو را صادر كرده است . خوارج به او گفتند: كه پدر تو مرد دانشمند ومحدثى بود. آيا از سخنان پدرت چيزى به ياد دارى ؟ عبدالله گفت : آرى ، پدرم هميشهمى گفت كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: ديرى نمى پايد كهپس از من امواج فتنه جهان اسلام را فرا مى گيرد. در آن هنگام قلب بعضى انسان ها ازدرك حقايق باز مى ايستد و مى ميرد همان گونه كه تن انسان مى ميرد و از كار باز مىماند. در آن هنگام بعضى از افراد شبانگاه مؤ من و با خدايند ولى هنگام صبح ، كافر ودور از خدا مى گردند. مواظب و آگاه باشيد كه مبادا در جبههباطل قرار گرفته و براى تقويت باطل دست به خونريزى بزنيد. خوارج باز پرسى خود را از عبدالله آغاز كردند. پرسيدند: نظر تو درباره قضاياىحكميت كه على عليه السلام به آن راضى شد، چيست ؟ عبدالله گفت : ان عليا اءعلم بالله و اءشد توقيا على دينه و اءنفذ بصيرة ؛ علىبه خدا و فرمان هايش داناتر و در دينش پارساتر و از نظر وقايع و پيشامدهاى اجتماعى، بيدارتر و آگاه تر است . خوارج گفتند: انك لست تتبع الهدى انما تتبعالرجال على اءسمائهم ؛ تو از هدايت واقعى برخوردار نيستى ؛ بلكه از عناوين افرادپيروى مى كنى و بلافاصله در دادگاه صحرايى خوارج محكوم به اعدام شد؛ اعدامىدردناك و جانسوز. او را با وضع دلخراشى دست و پا بسته ، همراه شكنجه و آزار كنارجوى آب برده و همانند گوسفند سرش را بريدند و سپس همسر باردارش را كشتند و شكماو را پاره كرده و فرزند بى گناهش را بيرون آوردند و سر بريدند. (277) جنگ نهروان قتل و شرارت و ناامنى كه اين افراد شرور در قلمرو حكومت اسلامى ايجاد كرده بودند،امير مؤ منان را سخت نگران كرد و با بسيج نيروها به سوى آنها حركت كرد. و زمانى كهبه ارودى آنان رسيد نخست فرمود: قاتل عبدالله بن خباب را به ماتحويل دهيد. خوارج در پاسخ گفتند: همه ما او را كشته ايم . امام براى آنكه بداند تمام خوارج به كشته شدن عبدالله راضى بوده اند يا نه ،فرمود: گروه گروه شويد تا سخن شما را بشنوم . آنان گروه گروه شده و مى آمدند واعتراف مى كردند و رضايت خود را به كشته شدن فرزند خباب اعلام مى كردند و مىگفتند: و تو را نيز همانند عبدالله خواهيم كشت . اينجا بود كه حضرت فرمود: سوگند به خدا، اگر تمام مردم روى زمين اقرار كنند كه درريختن خون عبدالله شريك بوده ايم و من توانايى انتقام داشته باشم ، همه آنها را خواهمكشت . (278) امام بار ديگر اتمام حجت كرد و پيش از درگيرى و جنگ به لشكر خود اعلام فرمود: چهكسى اين قرآن را بر دست گرفته و نزد آنها مى رود و آنها را به كتاب خدا و سنت پيامبردعوت مى كند. ضمنا بداند كه كشته خواهد شد و به بهشت خواهد رفت . كسى پاسخحضرت را نداد، مگر جوانى از طايفه بنى عامر بن صعصعه . وقتى نگاه امام به او و كم بودن سن و سالش افتاد فرمود به جاى خود باز گرد. بارديگر سخن خود را تكرار فرمود كه همان جوان اظهار آمادگى كرد. حضرت فرمود: قرآنرا به دست بگير و نزد آنها روانه شو، اما بدان كه كشته خواهى شد. هنگامى كه آن جوان به سوى خارجيان جنايت پيشه رفت ، همين كه خواست پيام عليهالسلام را برساند، با تيرهاى خود صورت آن جوان را سوراخ سوراخ كردند. (279) امير مؤ منان پس از ياءس و نااميدى از هدايت آنان ، دست و سر خود را به سوى آسمان بالابرد و سه مرتبه فرمود: خدايا تو شاهد باش ، از تو كمك مى خواهم و به تو شكايتمى كنم و آنگاه به ياران خود فرمود آماده جنگ شويد كه به اذن خدا پيروز خواهيد شد.سپس آيه آخر سوره آل عمران را بر آنها تلاوت فرمود و دستور حمله را صادر فرمود.(280) و گفت : بر آنها حمله كنيد و من نخستين كسى هستم كه بر آنان حمله مى كنم و باشمشير ذوالفقار خود سه بار به آنان حمله كرد و در هر مرتبه آن قدر از خارجيان مىكشت كه شمشير خم مى شد. سپس بر مى گشت و به سر زانوى خود مى گذاشت و آن رابه حالت اول خود باز مى گرداند و بار ديگر حمله خود را آغاز مى كرد. تا اينكه همهآنها را به خاك هلاكت نشاند. جنگ كه پايان يافت ، امير مؤ منان نگاهش به سوى پيكرهاىبى جان خوارج افتاد و با چند جمله ريشه بدبختى و سياه روزى آنان را براى آيندگانچنين بيان كرد: (281) بؤ سا لكم لقد ضركم ، فقيل له : من غرهم يا امير المؤ منين ؟فقال : الشيطان المضل و الانفس الامارة بالسوء. غرتهم بالامانى و فسحت لهمبالمعاصى و وعدتهم الاظهار فاقتحمت بهم النار ؛ (282) رنج و سختى بر شماباد، راستى كسى كه شما را فريب داد، ضرر غيرقابل جبرانى بر شما وارد ساخت . شخصى از آن حضرت پرسيد: چه كسى آنها را فريب داد؟ امام فرمود: شيطان گمراه كننده و نفس هايى كه انسان را به بدى وا مى دارد. شيطان ونفس اماره به وسيله آرزوهاى نادرست و حساب نشده آنها را فريفت و راه هاى گناه و معصيترا به روى آنها گشود و به آنان وعده پيروزى داد و سرانجام به آتش سوزان دوزخشاندرافكند. فصل پنجم : شوق ديدار شهادت جانگداز مولاى متقيان اگر چه بر عموم مسلمانان ، به ويژه شيعيان و پيروان آنحضرت بسيار سخت و گران بود، اما باعث شد تا گوشه هاى ديگرى از شخصيت و عظمتامام عليه السلام آشكار شود. كائنات در مصيبت و سوگ على به هم بريزند، فرشتگانبه خروش آيند، جبرئيل فرياد بكشد، درياها به تلاطم بيفتد، جن و انس نوحه كنند، در وديوار در مقابلش خضوع كنند و امر بسيار عجيبى كه تاكنون بر همه پوشيده بود، عيانشود؛ و آن قبر آماده على عليه السلام بود؛ چه كسى آن را از پيش آماده كرده بود؟ اين همه آيات و نشانه هاى عجيب كه از شب نوزدهم آغاز شد و با دفن على عليه السلامپايان پذيرفت ، دليل چيست ؟ آيا اين اتفاقات ، عالى ترين سند شخصيت والاى امير مؤمنان عليه السلام به شمار نمى رود؟ در شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرى فرا رسيده بود. اگر چه امير مؤ منان عليه السلام از زبانپيامبر صلى الله عليه و آله شنيده بود كه عاقبت شهيد خواهد شد، اما از جزئيات اين ماجراكمتر سخن مى گفت تا اين كه در اين سال ، روزى آن حضرت از بالاى منبر، از امام حسنعليه السلام پرسيد: چند روز از ماه رمضان گذشته است ؟ امام حسن عليه السلام فرمود:سيزده روز. آنگاه از امام حسين عليه السلام پرسيد: چند روز باقى مانده است ؟ پاسخ داد:هفده روز. على عليه السلام دست به محاسن شريف گذارد و فرمود: به خدا كه شقىترين افراد امت ، اين موى سفيد را با خون سر خضاب و رنگين خواهد كرد. (283) شب نوزدهم فرا رسيد. على عليه السلام پس ازتناول چند لقمه نان جو، از جاى برخاست و به ركوع و سجود و تضرع به درگاه احديتمشغول شد. امام بسيار از اطاق بيرون مى رفت و به آسمان نگاه مى كرد و باز مى گشت ومى گفت : اللهم بارك لى الموت ؛ خدايا، مرگ را بر من مبارك گردان . حضرت على عليهالسلام در تمام شب بيدار بود. ام كلثوم عرض كرد: پدر جان ، اين بيدارى و اضطراببراى چيست ؟ فرمود: در صبح اين شب ، شهيد خواهم شد. (284) همچنين روايت شده است كه آن حضرت پيوسته در آن شب مى فرمود: به خدا قسم كه دروغنمى گويم و هرگز به من دروغ گفته نشده و اين است آن شبى كه مرا وعده شهادت دادهاند. (285) به سوى شهادت على عليه السلام هنگامى كه به حياط منزل آمد، چند مرغابى كه در خانه ام كلثوم بودند،به خلاف عادت خود، با گشودن بال و پرهاى خود، رو به پاهاى آن حضرت آمدند وفرياد كشيدند. بعضى كه خواستند آنها را كنار بزنند، حضرت فرمود: رهايشان كنيد.همانا صيحه زنانى هستند كه در پى اين فرياد و صيحه ها، نوحه كنندگان هستند. آنگاهبه ام كلثوم فرمود: دخترم ، اگر نمى توانى سير و سيرابشان كنى ، به حقى كه منبر تو دارم ، آزادشان بگذار تا بروند و از گياهان زمين بخورند. (286) هنگام بيرون رفتن از خانه ، كمربند به آهن در گرفت و باز شد. حضرت در حالى كهكمر خود را محكم مى بست ، اشعار زير را سرود:
براى مرگ كمر خود را ببند! همانا مرگ تو را ملاقات خواهد كرد و از مرگ بى تابى مكن، در وقتى كه به سوى تو بيايد، به دنيا مغرور مشو، هر چند با تو سازش كند، تو رابگرياند، همچنان كه تو را خندان گردانيده است . (288) در تاريكى شب ، امير مؤ منان عليه السلام وارد مسجد تاريك كوفه شد و پس از خواندنچند ركعت نماز، با طلوع فجر صادق به بالاى ماءذنه رفت و پس از اذان صبح ، پايينآمد و در صحن مسجد، با نداى الصلاة ! الصلاة ! خفتگان را براى نماز بيدار ساخت . ابنملجم در بين خفتگان بود كه به روى افتاده و شمشير مسموم خود را در زير لباسهاى خودپنهان كرده بود. على عليه السلام به او رسيد و فرمود: براى نماز برخيز و از اين پس، چنين مخواب كه اين خواب شياطين است ، بلكه بر طرف راست بخواب كه خواب مؤ منان ويا به طرف چپ بخواب كه خواب حكيمان است و يا بر پشت بخواب كه خواب پيامبر اناست . آنگاه فرمود: قصد شومى در نظر دارى كه نزديك است آسمانها از آن فرو ريزد وزمين چاك و كوهسارها سرنگون گردد و اگر بخواهم مى توانم خبر دهم كه در زيرلباسهايت چه دارى ! سپس آن حضرت به سوى محراب رفت و به نماز ايستاد. (289) و بار ديگر كعبه شكافت همين كه على عليه السلام در محراب عبادت به نماز ايستاد، ابن ملجم و هم دستانش عملياتخود را آغاز كردند و هر يك در جايى موضع گرفتند. چون امير مؤ منان سر از سجده ركعتاول برداشتند، ابتدا شبيب بن بجره آهنگ قتل امام كرد و شمشير را به سوى على عليهالسلام پايين آورد، اما شمشير به طاق خورد و به على عليه السلام آسيب نرسيد. ابنملجم بلافاصله فرق على عليه السلام را نشانه گرفت و سر مقدس على عليه السلامرا شكافت . نداى حضرت بلند كه : بسم الله و بالله و على ملةرسول الله فزت و رب الكعبة ؛ سوگند به خداى كعبه كه رستگار شدم . يكباره نظم همه چيز به هم خورد. مردم همه مات و مبهوت و حيران بودند و سرگردان بههر سو مى دويدند. زمين به لرزه در آمد؛ درياها به موجهاى سختى دچار شدند؛ درهاى مسجدبه هم خورد؛ بادهاى سخت و سياهى وزيدن گرفت ؛ در آسمانهاتزلزل پديدار گشت ؛ فرشتگان به خروش آمدند و به گريه افتادند؛جبرئيل بين آسمان و زمين با صداى بلند فرياد زد: تهدمت و الله اءركان الهدى واءنطمست و الله نجوم السماء و اءعلام التقى و اءنفصمت العروة الوثقى ،قتل ابن عم المصطفى ، قتل الوصى المجتبى ،قتل على المرتضى ، قتل و الله سيد الاءوصياء، قتله اءشقى الاءشقياء ؛ به خدا قسم ،اركان هدايت در هم شكست ، ستاره هاى علم و نبوت تاريك شد، برطرف شد نشانه هاىپرهيزكارى ، گسيخته شد ريسمان محكم الاهى ، كشته شد پسر عموى مصطفى ، و شهيدشد سيد اوصيا، على مرتضى . (290) درست در همان لحظاتى كه صداى ضجه و ناله مردم در مسجد بلند بود وحسنين عليهمالسلام نيز در كنار پدر بر مصيبت امير مؤ منان عليه السلامسخت گريه مى كردند، امامحسن عليه السلام گفت : پدر جان ، چه كسىاين جنايت هولناك را در حق شما روا داشت ؟حضرت فرمود: مرا فرزنديهوديه ، عبدالرحمن بن ملجم مرادى كشت . امام حسن مجتبى عليهالسلام گفت :از كدام در فرار كرد؟ امير مؤ منان عليه السلام فرمود: كسى دنبالشنرود،چون به زودى او را از اين در وارد خواهند كرد. سپس با دست خود بهدر كنده اشاره فرمود.آنگاه ساعتى از هوش رفت و مردم در انتظار آوردنآن لعين از باب كنده بودند. ساعتىنگذشت كه فرياد مردم بالاگرفت و او را دست بسته از همان درب وارد مسجد كردند.شير در بستر (291) امير مؤ منان عليه السلام را به كمك فرزندانش به خانه بردند. لحظه اى پشت در خانهخالى نمى شد. مردم و علاقمندان براى ديدن امامشان بى صبرانه منتظر اجازه ورودبودند. گاهى در خانه به روى خيل مشتاقان باز مى شد؛ گاهى هم امام حسن عليه السلاممردم را مرخص مى كرد. در اين دو روز و چند ساعتى كه از عمر پر بركت امام باقى ماندهبود، على فرزندان را جمع كرد و برنامه آينده را براى آنان تبيين كرد. روز بيستم ماهرمضان در خانه على را گشودند تا مردم براى آخرين بار امام مظلومشان را ملاقات كنند.مردم گروه گروه مى آمدند و سلام مى كردند و حضرت پاسخ مى داد و مى فرمود: سلونى قبل اءن تفقدونى ؛ از من بپرسيد، پيش از آنكه مرا نيابيد. حجر بن عدى ، كه به ديدار امام شتافته بود، از جاى برخاست و چند بيتى در مصيبت اميرمؤ منان عليه السلام خواند. حضرت به او فرمود: اى حجر، چگونه اى آن روز كه از توبخواهند كه از من بيزارى جويى ؟ عرض كرد: به خدا قسم ، اگر با شمشير قطعه قطعه ام كنند و به آتش بسوزانند،هرگز از شما بيزارى نمى جويم ! حضرت فرمود: به هر خير موفق باشى ! خداوند ازآل پيامبر صلى الله عليه و آله به تو جزاى خير دهد! (292) آن حضرت از آينده تاريك ، اين گونه خبر داد: زود باشد كه فتنه ها از هر سو به شماروى آورد و منافقان اين امت ، كينه هاى خود را از شما بخواهند و انتقام از شما بگيرند؛ پسبر شما باد به صبر كه عاقبت صبر نيكوست . آنگاه رو به سوى امام حسين عليه السلامافكند و فرمود: بعد از من ، در خصوص شما فتنه هاى بسيار به وقوع خواهد پيوست .صبر كن تا خدا حكم كند ميان شما و دشمنان شما؛ زيرا او بهترين داوران است . سپسافزود: اى ابا عبدالله ! تو را اين امت شهيد مى كنند؛ پس بر تو باد به تقوا و صبر دربلا. (293) پرواز روح دو سوم از شب بيست و يكم گذشته بود. (294) حضرت همچنانكهمشغول سخن گفتن با امام حسين عليه السلام بود، از هوش رفت و پس از دقايقى به هوشآمد و فرمود: اينك رسول خدا (295) و عموى من ، حمزه و برادرم جعفر نزد من آمدند وگفتند: زود بشتاب كه ما مشتاق و منتظر هستيم . اين گفت و پيشانى مباركش عرق كرد.چشمهاى مبارك را بر هم گذاشت و دست و پاى را سوى قبله كشانيد و پس از شهادتين ،روح بلندش به ملكوت اعلى پر كشيد. بار ديگر وضعيت آسمان و زمين بر آشفت و در آنشب ، آفاق آسمان دگرگون گشت ؛ بار ديگر زمين به لرزه در آمد و صداى تسبيح وتقديس فرشتگان از هوا شنيده مى شد. قبايل جن نوحه مى كردند و به سختى مىگريستند و مرثيه مى خواندند و با بلند شدن صداى گريه و شيون از خانه على عليهالسلام اهل كوفه دانستند كه مصيبت آن حضرت روى داده و از اين رو يكباره در مصيبت علىعليه السلام گريستند و خاطره رحلت پيامبر بزرگوار اسلام زنده شد. (296) ابن عباس مى گويد: هنگامى كه امير مؤ منان عليه السلام در كوفه شهيد شد، سه روزآسمان خون باريد و هيچ سنگى در آن روز بر داشته نمى شد مگر آنكه خون در زير آنبود. (297) روح ناآرام از بدن خسته امير مؤ منان عليه السلام پر كشيده بود. فرزندان او بدنش راآماده غسل كردند. محمد بن حنفيه مى گويد: چون برادرانممشغول غسل شدند، امام حسين عليه السلام آب مى ريخت و امام حسن عليه السلامغسل مى داد. هرگز نياز نبود كه بدن على عليه السلام درحال غسل ، گردانيده شود؛ زيرا بدن مبارك هنگامغسل ، خود از اين سو به آن سو مى شد و بويى خوش تر از مشك و عنبر از جسد مطهرشبه مشام مى رسيد. (298) مظلومانه ترين تشييع به دستور على عليه السلام پيكر پاك و مطهرش را بر تابوتى گذاردند و درست درهمان ساعتى كه دو شب پيش ، از خانه ام كلثوم به مسجد رفته بود، بيرون آوردند. بنا به وصيت حضرت جلوى تابوب را كسى بر دوش نگرفته بود (299) و تابوتبر دوش جبرئيل و ميكائيل پيش مى رفت . (300) و فرزندان ، داماد و تنى چند از يارانحضرت ، از جمله صعصعه پشت تابوت را به دوش گرفته بودند. ابر سفيدى بالاىسر تشييع كنندگان قرار گرفت و پرندگان سفيدى به پرواز در آمدند. (301) ازبالاى سر، صداى زمزمه و پر و بال به گوش مى رسيد. (302) محمد بن حنفيه مى گويد: به خدا قسم ، مى ديدم كه جنازه آن حضرت بر هر ديوار وساختمان و درختى كه مى گذشت ، آنها سر تعظيم فرود مى آوردند و خم مى شدند و خشوعمى كردند. (303) هنگامى كه جنازه به محل دفن رسيد، تابوت به زمين گذاشته شد. نخست امام حسن مجتبىعليه السلام به دستور امير مؤ منان عليه السلام بر پيكر آن حضرت نماز خواند و پساز نماز، جنازه را برداشتند و همان محل را خاك بردارى كردند. ناگاه قبر ساخته و لحدپرداخته اى ظاهر شد و تخته اى در زير قبر فرش شده بود كه بر آن لوح ، به خطسريانى دو سطر نقش بسته بود: بسم الله الرحمن الرحيم ، هذا ما حفره نوح النبى لعلى وصى محمد صلى الله عليه وآله قبل الطوفان بسبعمائة عام ؛ (304) اين همان قبرى است كه نوح پيامبر براىعلى عليه السلام ، جانشين محمد صلى الله عليه و آله ، هفتصدسال پيش از طوفان حفر كرده است . مرحوم مفيد رحمه الله و ديگران نوشته اند هنگامى كه جنازه على عليه السلام به آنمحل رسيد، ناگهان سنگ سفيدى كه مى درخشيد، نمايان گشت . پس همان مكان را حفر كردندو به تخته اى برخورد كردند كه بر آن نوشته شده بود: اين چيزى است كه نوحپيامبر صلى الله عليه و آله براى بنده شايسته خدا، على بن ابى طالب عليه السلامفراهم كرده است . همين كه خواستند پيكر على عليه السلام راداخل قبر بگذارند، چند منادى با سخنان خود بهاستقبال پيكر آن حضرت آمدند.(305) هاتفى مى گفت : او را به سوى اين تربت پاك بياوريد؛ حبيب مشتاق حبيب است . با شنيدناين جمله ، حاضران مات و مبهوت شدند. (306) هاتفى ديگر گفت : خداوند شما را صبر نيكو كرامت كند، در مصيبت سيد شما و حجت خدا برخلق خويش . (307) امير مؤ منان عليه السلام به حسنين عليهم السلام فرموده بودند كه هر گاه مراداخل قبر گذارديد، پيش از آنكه خاك بريزيد، نخست دو ركعت نماز بخوانيد و سپس بهدرون قبر بنگريد. چون امام عليه السلام را داخل قبر گذاردند و دو ركعت نماز خواندند،به قبر نگريستند و ديدند كه پرده را از قسمت بالاى سر على عليه السلام كنار زد وديد كه رسول خدا و آدم صفى و ابراهيم خليل عليه السلام با آن حضرتمشغول سخن گفتن اند. امام حسين عليه السلام نيز گوشه ديگرى را از قسمت پايين پاىحضرت برگرفت و ديد كه حضرت فاطمه عليها السلام و حوا و مريم و آسيه بر آنحضرت نوحه مى كنند. (308) پس از دفن على عليه السلام صعصعه بى تاب گشت و يك دست خود را بر قلبش گذاردو با دست ديگر مقدارى از خاك قبر امير مؤ منان عليه السلام برداشت و بر سر خود مى زدو مى گفت : پدر و مادرم به فداى تو باد اى امير مؤ منان ! گوارا باد تو را كرامتهاى خدا،اىاباالحسن ! به حقيقت مولد تو پاكيزه بود و صبر و جهادت عظيم و به آنچه آرزو داشتىرسيدى و تجارت سودمندى كردى و نزد پروردگار خود رفتى ... از خدا بخواه تا بر مامنت گذارد و راهت ادامه دهيم ... . (309) صعصعه آنقدر و گريست كه ديگران را سخت وبه گريه در آورد و آنگاه رو كرد به امام حسن و امام حسين عليهم السلام و محمد، جعفر،عباس ، يحيى ، عون و ساير فرزندان آن حضرت ، و به آنان تسليت گفت و به كوفهبازگشت . (310) سلام بر اول مظلوم عالم سلام بر ساقى كوثر كوثر و ميزان اعمال
|